عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۷۸ - بابالطاء الطویل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۳ - الطب الروحانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۴ - الطریقه
طریقت ملک سلاک راهست
تو گو مخصوص خاصان اله است
بقطع وادی و طی مراحل
گذشتن از مقامات و منازل
طریقت ترک آمال محال است
قوام حال و تصحیح خیال است
طریقت هر کجا او راست نامی
ز ما تا حق بطی هر مقامی
ره قوس صعودت تا بحضرت
ز گام اولین باشد طریقت
بهر جا هست او را وصف خاصی
بقطع راه و منزل اختصاصی
چو عزم حج کنی بیتالحرامت
بود مقصود ز اصل اهتمامت
ز خانه مابقی تا کعبه راهست
چنین هم مقصد سالک اله است
بهر منزل که هست او را کرامات
یکی ترکیست در طی مقامات
بهر اعلا نماید ترک سافل
شود تا بر مقام جمع و اصل
اگر باشد بفهمت استقامت
شناسی اهل ره را زین علامت
تو گو مخصوص خاصان اله است
بقطع وادی و طی مراحل
گذشتن از مقامات و منازل
طریقت ترک آمال محال است
قوام حال و تصحیح خیال است
طریقت هر کجا او راست نامی
ز ما تا حق بطی هر مقامی
ره قوس صعودت تا بحضرت
ز گام اولین باشد طریقت
بهر جا هست او را وصف خاصی
بقطع راه و منزل اختصاصی
چو عزم حج کنی بیتالحرامت
بود مقصود ز اصل اهتمامت
ز خانه مابقی تا کعبه راهست
چنین هم مقصد سالک اله است
بهر منزل که هست او را کرامات
یکی ترکیست در طی مقامات
بهر اعلا نماید ترک سافل
شود تا بر مقام جمع و اصل
اگر باشد بفهمت استقامت
شناسی اهل ره را زین علامت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۷ - و من المتعرفین
گروهی کاهل علم و اختصاصند
تعرف را بطور و طرز خاصند
به برهان میکنند اثبات توحید
ولی خود پیرو ظنند و تقلید
دهند از بیخودی درس معارف
بجای خود ولی چون سنگ واقفند
کفایت کرده او بر لفظ و حرفی
کز و هرگز نشاید بست طرفی
چه سود از اینهمه الفاظ عالی
که محیالدین نوشته یا غزالی
اگر گفتند آنها بهر این است
که آید در ره آن کاهل یقین است
نه بهر آنکه در لفظش وساوس
کنند ارباب ظاهر در مجالس
در این الفاظ چون گشتند کامل
شوند از کسب بمعنی سخت غافل
نشد زین علمشان حاصل کمالی
بغیر از گفتگو و قیل و قالی
بیان فقر کاهلش خاص بودند
به بحر معرفت غواص بودند
باهل قشر و صورت منتسب شد
بلفظ بی حقیقت منقلب شد
گرش گوئی معارف گر قبولست
چرا خاطر ترا زاهلش ملول است
بلفظش قائلی بیفعل چونست
گر این آبست چون بهره تو خونست
نه تنها نیستی حامل بگفتار
کز اهلش هم کنی پیوسته انکار
بگوید ما ولی را با دلایل
شناسیم اینکه بینی نیست کامل
از آن غافل که فرض او بحث نیست
صفات اولیا بر یک نسق نیست
هر آن یک را صفات و خلق خاصی است
مگر بر وصف حقشان کاختصاصی است
ولی میزان که کردی فرض وهمست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
تو آن میزان که کردی فرض و همست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
اگر میزان تو دور از خطا بود
دلت مرات نور اولیا بود
تو خود گوئی که عالم بیولی نیست
خلافت بیعمر حق بیعلی نیست
شناسی هم صفات و خلق و خورا
چرا نشناختی عمری پس او را
اگر گوئی ندیدم ناشناسی
و گر گوئی نباشد ناسپاسی
کسی که آرد دلیل اثبات شی را
شناسد هم بوصف و رسم ویرا
بعمری گرنجست او را دغل بود
دلش بینور و علمش بیعمل بود
نه او را ذوق باشد نه بصیرت
نه تحقیقش بکس برهان و حجت
غرض از لفظ عرفان حاصلی نیست
تو را تا رهنمای کاملی نیست
تعرف را بطور و طرز خاصند
به برهان میکنند اثبات توحید
ولی خود پیرو ظنند و تقلید
دهند از بیخودی درس معارف
بجای خود ولی چون سنگ واقفند
کفایت کرده او بر لفظ و حرفی
کز و هرگز نشاید بست طرفی
چه سود از اینهمه الفاظ عالی
که محیالدین نوشته یا غزالی
اگر گفتند آنها بهر این است
که آید در ره آن کاهل یقین است
نه بهر آنکه در لفظش وساوس
کنند ارباب ظاهر در مجالس
در این الفاظ چون گشتند کامل
شوند از کسب بمعنی سخت غافل
نشد زین علمشان حاصل کمالی
بغیر از گفتگو و قیل و قالی
بیان فقر کاهلش خاص بودند
به بحر معرفت غواص بودند
باهل قشر و صورت منتسب شد
بلفظ بی حقیقت منقلب شد
گرش گوئی معارف گر قبولست
چرا خاطر ترا زاهلش ملول است
بلفظش قائلی بیفعل چونست
گر این آبست چون بهره تو خونست
نه تنها نیستی حامل بگفتار
کز اهلش هم کنی پیوسته انکار
بگوید ما ولی را با دلایل
شناسیم اینکه بینی نیست کامل
از آن غافل که فرض او بحث نیست
صفات اولیا بر یک نسق نیست
هر آن یک را صفات و خلق خاصی است
مگر بر وصف حقشان کاختصاصی است
ولی میزان که کردی فرض وهمست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
تو آن میزان که کردی فرض و همست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
اگر میزان تو دور از خطا بود
دلت مرات نور اولیا بود
تو خود گوئی که عالم بیولی نیست
خلافت بیعمر حق بیعلی نیست
شناسی هم صفات و خلق و خورا
چرا نشناختی عمری پس او را
اگر گوئی ندیدم ناشناسی
و گر گوئی نباشد ناسپاسی
کسی که آرد دلیل اثبات شی را
شناسد هم بوصف و رسم ویرا
بعمری گرنجست او را دغل بود
دلش بینور و علمش بیعمل بود
نه او را ذوق باشد نه بصیرت
نه تحقیقش بکس برهان و حجت
غرض از لفظ عرفان حاصلی نیست
تو را تا رهنمای کاملی نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۱ - العالم بکسراللام
شنیدی چون ز عارف داستانی
ز عالم گوش کن نیکوبیانی
بود عالم کسی کورا الهی
ز هر چیز آگهی بخشد کماهی
ز راه و منزل و احکام دینش
نه از کشفی که از راه یقینش
بود این هم همان معنی عارف
که از عرفان علمی اوست واقف
تفاوت در همان علم و شهود است
که این دانا و آن بینابه بود است
همان علمی که عارف را عیانست
بعالم آشکارا از بیان است
بدینسان عالمی را گر تو عارف
بخوانی نیست از وجهی مخالف
ز راه کشف عارف مطلع گشت
حجاب از چشم قلبش مرتفع گشت
ز راه علم عالم با خبر شد
درخت بهره بخشش بارور شد
و لیک این علم غیر از آن علوم است
که گوئی عالمش اهل رسوم است
نه رسمی عالم است آگاه ازین علم
نبرده در مقامی راه ازین علم
حقیقت عالم رسمی عوام است
باسم شرع او را احترام است
همانا عالم غیر از نقطهئی نیست
همان یک نقطه در هر باب کافی است
کثیر آن نقطه شد از جهل جهال
معانی مبدل جمله بر قال
ز عالم گوش کن نیکوبیانی
بود عالم کسی کورا الهی
ز هر چیز آگهی بخشد کماهی
ز راه و منزل و احکام دینش
نه از کشفی که از راه یقینش
بود این هم همان معنی عارف
که از عرفان علمی اوست واقف
تفاوت در همان علم و شهود است
که این دانا و آن بینابه بود است
همان علمی که عارف را عیانست
بعالم آشکارا از بیان است
بدینسان عالمی را گر تو عارف
بخوانی نیست از وجهی مخالف
ز راه کشف عارف مطلع گشت
حجاب از چشم قلبش مرتفع گشت
ز راه علم عالم با خبر شد
درخت بهره بخشش بارور شد
و لیک این علم غیر از آن علوم است
که گوئی عالمش اهل رسوم است
نه رسمی عالم است آگاه ازین علم
نبرده در مقامی راه ازین علم
حقیقت عالم رسمی عوام است
باسم شرع او را احترام است
همانا عالم غیر از نقطهئی نیست
همان یک نقطه در هر باب کافی است
کثیر آن نقطه شد از جهل جهال
معانی مبدل جمله بر قال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۶ - العباد الحقیقی و هم مظاهر الاسماء
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۱ - عبدالقدوس
ولیی کوست نامش عبد قدوس
نباشد قلب او با غیر مأنوس
نموده حق مقدس زا احتجابش
همی بر قدس باشد فتح بابش
بحکم لایسعنی جز الهش
به دل نبود ز قدس نفس راهش
بحق وسعت نیابد قلب هر کس
جز آن قلبی که زاکون شد مقدس
از آن وسعت حق او را داد بر دل
که اندر وی کند از قدس منزل
نگنجد ذات پاکش در مکانی
بجز اندر دل قدسی نشانی
نباشد قلب او با غیر مأنوس
نموده حق مقدس زا احتجابش
همی بر قدس باشد فتح بابش
بحکم لایسعنی جز الهش
به دل نبود ز قدس نفس راهش
بحق وسعت نیابد قلب هر کس
جز آن قلبی که زاکون شد مقدس
از آن وسعت حق او را داد بر دل
که اندر وی کند از قدس منزل
نگنجد ذات پاکش در مکانی
بجز اندر دل قدسی نشانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۵ - عبدالفتاح
چو نور اسم الفتاح برتافت
گشایش عبد فتاح از خدا یافت
عطا فرمود حقش در لوایح
همانا علم اسرار مفاتح
بود زان اختلافات اندر اوضاع
که فتاحیتش باشد بانواع
گشود او را خصومات و مغالق
نمودش معضلات و هم مضایق
فرستاشد فتوحاتی ز رحمت
نکرد امساک از وی هیچ نعمت
کند هر گه تجلی اسم فتاح
بعبد از حق بدست آرد مفتاح
که هر بابی تواند زاو گشودن
بهر فتحی تواند هم فزودن
هر آن امری که فرض است افتتاحش
شود مفتوح زانگشت صلاحش
گشایش عبد فتاح از خدا یافت
عطا فرمود حقش در لوایح
همانا علم اسرار مفاتح
بود زان اختلافات اندر اوضاع
که فتاحیتش باشد بانواع
گشود او را خصومات و مغالق
نمودش معضلات و هم مضایق
فرستاشد فتوحاتی ز رحمت
نکرد امساک از وی هیچ نعمت
کند هر گه تجلی اسم فتاح
بعبد از حق بدست آرد مفتاح
که هر بابی تواند زاو گشودن
بهر فتحی تواند هم فزودن
هر آن امری که فرض است افتتاحش
شود مفتوح زانگشت صلاحش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۶ - عبدالعلیم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۰ - عبدالرافع
زاسم رافعست اینجمله رفعت
که در اشیاءست پیدا وین مزیت
تو عبدالرافع آنرا دان بواقع
که بر وی جلوه گر شد اسم رافع
در اشیاء هر چه بیند او بموقع
بیابد خویش را از جمله ارفع
چو آنها را بچشم غیر بیند
پس ارفع خویش را در سیر بیند
برفعت آنکه با حق در قیام است
تجلی از رفعیش بالتمام است
ولی در سیر تام این رتبه پست است
خودیت چون بجا از حق پرستست؟
خود اشیاء جمله لاشئیند و نابود
بعارف حق بود در جمله مشهود
چو حق مشهود گردد در حقیقت
کجا ماند بجا بر عبد رفعت
شود معدوم و مندک هستی وی
که بیند هستی حق ثابت از شیی
پس اشیاءرا ز خود پندارد ارفع
هم اکمل باشد این رؤیت هم انفع
بخفض آید چو بنده رفع حق دید
وجود مطلق اندر ماخلق دید
هر آن حق دید خود را در عدم یافت
ز حق پس رفعتی از این قدم یافت
هر آن یک زین دوشق را اعتبار است
صفی را شق ثانی اختیار است
که در اشیاءست پیدا وین مزیت
تو عبدالرافع آنرا دان بواقع
که بر وی جلوه گر شد اسم رافع
در اشیاء هر چه بیند او بموقع
بیابد خویش را از جمله ارفع
چو آنها را بچشم غیر بیند
پس ارفع خویش را در سیر بیند
برفعت آنکه با حق در قیام است
تجلی از رفعیش بالتمام است
ولی در سیر تام این رتبه پست است
خودیت چون بجا از حق پرستست؟
خود اشیاء جمله لاشئیند و نابود
بعارف حق بود در جمله مشهود
چو حق مشهود گردد در حقیقت
کجا ماند بجا بر عبد رفعت
شود معدوم و مندک هستی وی
که بیند هستی حق ثابت از شیی
پس اشیاءرا ز خود پندارد ارفع
هم اکمل باشد این رؤیت هم انفع
بخفض آید چو بنده رفع حق دید
وجود مطلق اندر ماخلق دید
هر آن حق دید خود را در عدم یافت
ز حق پس رفعتی از این قدم یافت
هر آن یک زین دوشق را اعتبار است
صفی را شق ثانی اختیار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۳ - عبدالسمیع و البصیر
بود عبدالسمیع آنکس که ز اشیاء
نیوشد صوت حق با سمع معنا
ز هر شیئی نیوشد صوت خاصی
که در آن رتبه دارد اختصاصی
بعین سمع هم عبدالبصیر است
که ز اشیاء دید حق را ناگزیر است
هر آن کز گوش حق بشنید ناچار
ز چشم حق ببیند هم در آثار
حق او را مظهر سمع و بصر کرد
باو خود را از این دو جلوهگر کرد
پس او بیند در اشیاء ذات حق را
نیوشد هم ز حق آیات حق را
همان چشمی که اول ذات خود دید
همان گوشی که صوت خویش بشنید
تجلی کرد و ز اشیاء جلوه گر گشت
هر آن شیئی عین آن سمع و بصر گشت
هر آن کز حق چنین صاحب نظر شد
بخاصه مظهر سمع و بصر شد
به بیند حق ز هر شیی خود نمائی
کند در عین قدس و کبریائی
بمعنای دگر سمع و بصر را
بهر جنبنده او بخشد اثر را
چه حق فرموده از صدق ضمیرش
تجلی از سمیع و از بصیرش
نیوشد آن دعا کز حق تمنا
باستعداد خود دارند اشیاء
کند حق هم ز فیاضی اجابت
نگردد رد بدر گاهش انابت
به بیند هم زهر شیئی آنچه خودخواست
بود تشریف آن بر قامتش راست
هر آنچیزی که از حق او طلب کرد
ز حق بگرفت و در اخذش طرب کرد
کسی کاین نکته یابد در شهودش
سمیع است و بصیر از حق نمودش
نیوشد صوت حق با سمع معنا
ز هر شیئی نیوشد صوت خاصی
که در آن رتبه دارد اختصاصی
بعین سمع هم عبدالبصیر است
که ز اشیاء دید حق را ناگزیر است
هر آن کز گوش حق بشنید ناچار
ز چشم حق ببیند هم در آثار
حق او را مظهر سمع و بصر کرد
باو خود را از این دو جلوهگر کرد
پس او بیند در اشیاء ذات حق را
نیوشد هم ز حق آیات حق را
همان چشمی که اول ذات خود دید
همان گوشی که صوت خویش بشنید
تجلی کرد و ز اشیاء جلوه گر گشت
هر آن شیئی عین آن سمع و بصر گشت
هر آن کز حق چنین صاحب نظر شد
بخاصه مظهر سمع و بصر شد
به بیند حق ز هر شیی خود نمائی
کند در عین قدس و کبریائی
بمعنای دگر سمع و بصر را
بهر جنبنده او بخشد اثر را
چه حق فرموده از صدق ضمیرش
تجلی از سمیع و از بصیرش
نیوشد آن دعا کز حق تمنا
باستعداد خود دارند اشیاء
کند حق هم ز فیاضی اجابت
نگردد رد بدر گاهش انابت
به بیند هم زهر شیئی آنچه خودخواست
بود تشریف آن بر قامتش راست
هر آنچیزی که از حق او طلب کرد
ز حق بگرفت و در اخذش طرب کرد
کسی کاین نکته یابد در شهودش
سمیع است و بصیر از حق نمودش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۴ - عبدالحکم
میان بندگان عبدالحکم را
بدان حاکم بحکم الله شیم را
بحکم از حق بود بر خلق مأمور
زریب وظن و اوهام و ریا دور
نه تنها حکم او در امر شرعست
که حکمش جاری اندر اصل و فرعست
نشان حکم او باشد که بادی
کند در کاه و گندم افتقادی
ز حکمش شد شکار گربه عصفور
که کرمی خورده بود از ملک معمور
ز حکمش باد برد آرامش از گل
چو او بر باد بر باد داد آرام بلبل
ز حکمش خورد قاضی چوب رشوت
بحکم حق چو قاضی کرد حیلت
ز حکمش زاهدی شد همدم خلق
که او را بس دغلها بود در دلق
بدینسان حکم او جاریست مطلق
شکافد موی در احقاق هر حق
بدان حاکم بحکم الله شیم را
بحکم از حق بود بر خلق مأمور
زریب وظن و اوهام و ریا دور
نه تنها حکم او در امر شرعست
که حکمش جاری اندر اصل و فرعست
نشان حکم او باشد که بادی
کند در کاه و گندم افتقادی
ز حکمش شد شکار گربه عصفور
که کرمی خورده بود از ملک معمور
ز حکمش باد برد آرامش از گل
چو او بر باد بر باد داد آرام بلبل
ز حکمش خورد قاضی چوب رشوت
بحکم حق چو قاضی کرد حیلت
ز حکمش زاهدی شد همدم خلق
که او را بس دغلها بود در دلق
بدینسان حکم او جاریست مطلق
شکافد موی در احقاق هر حق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۶ - عبدالشهید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۳ - عبدالمحصی
تو عبدالمحصی آنرا دان که بینش
دهندش بر شمار آفرینش
بهر شیئن بود علم و احاطت
بموجودات کونینش بساطت
ز هر شیئی با جمال و بتفصیل
دهندش آگهی بیوجه تاویل
بود این کشف قلب و نور باطن
که اشیاء بر ضمیرش شد معاین
ز تعداد خلایق یک زمانش
نگردد ترک چیزی از عیانش
ز ثبتش نیست خارج هیچ فردی
ز ضبطش نیست بیرون خار و وردی
نکو داند شمار ما سوا را
شمار هر عیان وهر خفا را
دهندش بر شمار آفرینش
بهر شیئن بود علم و احاطت
بموجودات کونینش بساطت
ز هر شیئی با جمال و بتفصیل
دهندش آگهی بیوجه تاویل
بود این کشف قلب و نور باطن
که اشیاء بر ضمیرش شد معاین
ز تعداد خلایق یک زمانش
نگردد ترک چیزی از عیانش
ز ثبتش نیست خارج هیچ فردی
ز ضبطش نیست بیرون خار و وردی
نکو داند شمار ما سوا را
شمار هر عیان وهر خفا را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۲ - عبدالباطن
ز عبدالباطن ار جوئی نشانی
بود دایم بتکمیل معانی
رساند حق بمعلومات قلبش
نماید منکشف آیات قلبش
بحق گردد ز موجودات خلص
کند دل را بعشق دوست مختص
بکوشد بر صفای قلب و باطن
شود کشف مغیباتش معاین
چو روحانیت از حق یافت در سر
از این رو گشت مشرف بر سر ائر
بخواند خلق را بر معنویت
که بر معنی بود او را رؤیت
دگر تقدیس قلب و حسن میثاق
دگر تطهیر سر و کسب اخلاق
بتنزیه است او را حکم توحید
بد انسانی که عیسی راست در دید
از اینره چونکه از حق شده مخاطب
تو گفتی ما الهین ایم و غالب
تبرا جست از گفتار تشبیه
گرفت اندر تمسک حبل تنزیه
که پاک است از تشبه ذات سبحان
تو دانی کاین بمن کذبست و بهتان
تو دانی آنچه در من هست یا نیست
ندانم لیک من نفس تو بر چیست
خود این معنی اگر دانی موارد
بقدس نفس و تنزیه است شاهد
از اینره خلطهاش با خلق کم بود
جهان در چشم توحیدش عدم بود
هم آدم شد باین تنزیه موسوم
«ز انبئهم باسما» اینست معلوم
نبود آدم سلوکش گر بباطن
کجا دانست اسماء را مواطن
بود دایم بتکمیل معانی
رساند حق بمعلومات قلبش
نماید منکشف آیات قلبش
بحق گردد ز موجودات خلص
کند دل را بعشق دوست مختص
بکوشد بر صفای قلب و باطن
شود کشف مغیباتش معاین
چو روحانیت از حق یافت در سر
از این رو گشت مشرف بر سر ائر
بخواند خلق را بر معنویت
که بر معنی بود او را رؤیت
دگر تقدیس قلب و حسن میثاق
دگر تطهیر سر و کسب اخلاق
بتنزیه است او را حکم توحید
بد انسانی که عیسی راست در دید
از اینره چونکه از حق شده مخاطب
تو گفتی ما الهین ایم و غالب
تبرا جست از گفتار تشبیه
گرفت اندر تمسک حبل تنزیه
که پاک است از تشبه ذات سبحان
تو دانی کاین بمن کذبست و بهتان
تو دانی آنچه در من هست یا نیست
ندانم لیک من نفس تو بر چیست
خود این معنی اگر دانی موارد
بقدس نفس و تنزیه است شاهد
از اینره خلطهاش با خلق کم بود
جهان در چشم توحیدش عدم بود
هم آدم شد باین تنزیه موسوم
«ز انبئهم باسما» اینست معلوم
نبود آدم سلوکش گر بباطن
کجا دانست اسماء را مواطن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۸ - عبدالنور
ز عبدالنور گویم اوست بینا
بنور حق که اشیاء زوست پیدا
بعبدالنور عالم مستبین است
که او خود نور حق در عالمین است
بود نور آنکه خود ظاهر بذاتست
دگر مظهر بکل ممکنات است
ازو اعیان و اکوان گشت ظاهر
تجلی کرده حق زاو در مظاهر
مگر اعیان ظهورش در حقایق
بعلم آمد اگر دانی دقایق
مگر اکوان ظهورش بر مناسب
بود مشهود اگر دانی مراتب
مراتب زان یکی لیل و نهار است
که این هر دو بیک نور آشکار است
نپنداری که لیل از نور دور است
سفیدی و سیاهی هر دو نور است
شب از نور است کاینسان منظلم شد
لب روز از فروغش مبتسم شد
زمین و آسمان و عرض و افلاک
همه نور است نزد اهل ادراک
بعالم هر چه بینی عین نور است
از و حق در تجلی و ظهور است
بیان آن بشرح آیت نور
شد ار باشد بیادت شرح مذکور
رجوعی کن هم ار نبود بیادت
که گردد دور دانش بر مرادت
بنور حق که اشیاء زوست پیدا
بعبدالنور عالم مستبین است
که او خود نور حق در عالمین است
بود نور آنکه خود ظاهر بذاتست
دگر مظهر بکل ممکنات است
ازو اعیان و اکوان گشت ظاهر
تجلی کرده حق زاو در مظاهر
مگر اعیان ظهورش در حقایق
بعلم آمد اگر دانی دقایق
مگر اکوان ظهورش بر مناسب
بود مشهود اگر دانی مراتب
مراتب زان یکی لیل و نهار است
که این هر دو بیک نور آشکار است
نپنداری که لیل از نور دور است
سفیدی و سیاهی هر دو نور است
شب از نور است کاینسان منظلم شد
لب روز از فروغش مبتسم شد
زمین و آسمان و عرض و افلاک
همه نور است نزد اهل ادراک
بعالم هر چه بینی عین نور است
از و حق در تجلی و ظهور است
بیان آن بشرح آیت نور
شد ار باشد بیادت شرح مذکور
رجوعی کن هم ار نبود بیادت
که گردد دور دانش بر مرادت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۹ - عبدالهادی
بعبدالهادیت روشن صراط است
از و سلاک ره را انبساط است
در او دارد تجلی اسم هادی
بخاصه اهل ره را زاوست شادی
خود او را در هدایت کرده مختص
بهر جائیست ارشادش مشخص
هدایت در شریعت حفظ حد است
طرق جز امر و نهیش جمله سد است
بود در فقر هادیرا هدایت
با خلاق و خلوص و حسن نیت
نشان این هدایت با خواص است
که هادی را برایشان اختصاص است
دگر ارشاد هادی در حقیقت
بود تکمیل خلق از روی خلقت
باو دارند اشیاء اهتدائی
که دارد هر وجودی اقتضائی
نگردد ز اقتضای خویش گمراه
ز سیر خود نباشد گر چه آگاه
نداند دانه چون در گل فروشد
که او را این تنزل از چه رو شد
هم از آن بیخبر چون سرزداز خاک
که گردد زان ترقی راس افلاک
نماید هادیش ره تا بمقصد
نداند خود که چون یکدانه شد صد
بدینسان هر چه در کونست موجود
رساند هادی از رهشان بمقصود
خود این باشد هدایت در حقایق
نه ارشادی که در شرع است لایق
از و سلاک ره را انبساط است
در او دارد تجلی اسم هادی
بخاصه اهل ره را زاوست شادی
خود او را در هدایت کرده مختص
بهر جائیست ارشادش مشخص
هدایت در شریعت حفظ حد است
طرق جز امر و نهیش جمله سد است
بود در فقر هادیرا هدایت
با خلاق و خلوص و حسن نیت
نشان این هدایت با خواص است
که هادی را برایشان اختصاص است
دگر ارشاد هادی در حقیقت
بود تکمیل خلق از روی خلقت
باو دارند اشیاء اهتدائی
که دارد هر وجودی اقتضائی
نگردد ز اقتضای خویش گمراه
ز سیر خود نباشد گر چه آگاه
نداند دانه چون در گل فروشد
که او را این تنزل از چه رو شد
هم از آن بیخبر چون سرزداز خاک
که گردد زان ترقی راس افلاک
نماید هادیش ره تا بمقصد
نداند خود که چون یکدانه شد صد
بدینسان هر چه در کونست موجود
رساند هادی از رهشان بمقصود
خود این باشد هدایت در حقایق
نه ارشادی که در شرع است لایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۶ - العله
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۵ - العید
خود آن عودی که بر قلبت پدید است
بنزد اهل قلب و دید عید است
بود آن از تخلی یا تجلی
تو را یابد دل از هر یک تسلی
از آن گفتند ارباب معارف
بود هر دم دو عید از بهر عارف
یکی زان شد تخلی از ذمائم
دگر باشد تجلی ملایم
بدینان هم در اسلامت مبارک
دو عید آمد که باشد تاج تارک
تو را زین هر دو نیکو انبساطیست
که بر عیدین اصلی ارتباطیست
بنزد اهل قلب و دید عید است
بود آن از تخلی یا تجلی
تو را یابد دل از هر یک تسلی
از آن گفتند ارباب معارف
بود هر دم دو عید از بهر عارف
یکی زان شد تخلی از ذمائم
دگر باشد تجلی ملایم
بدینان هم در اسلامت مبارک
دو عید آمد که باشد تاج تارک
تو را زین هر دو نیکو انبساطیست
که بر عیدین اصلی ارتباطیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۹ - الغوث