عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
باغ چون مسند سلیمان شد
سبزه چون خط سبز جانان شد
برد اطراف بود درد شجر
از نسیم بهار درمان شد
نفحه ی باد روح حیوانی
چشمه ی آب آب حیوان شد
جسم گلشن یحشر کافر بود
روز بعث آمد و مسلمان شد
کار مستان که در زمستان سخت
مشکل افتاده بود آسان شد
دشت از سبزه باز نو پوشید
کوه از برف باز عریان شد
قامت سرو چون قد طوبی
صحن گلشن چو باغ رضوان شد
گلشن از سبزه و صبا چون خلد
با طراوت ز روح و ریحان شد
چشم بگشود نرگس شهلا
صنع یزدان بدید و حیران شد
دفتر زاهدان پریشان گشت
کار ساغرکشان به سامان شد
فصل گل باز با مه روزه
روز و شب دست در گریبان شد
هم به میخانه جام باده ی ناب
هم به مسجد ریا فراوان شد
سخن زاهد از عذاب و عقاب
بحث رند از رحیم و رحمن شد
در میان صد هزار بحث و جدال
از مقامات کفر و ایمان شد
گفتگوهای مبهم مشکل
از مقام صراط و میزان شد
نیز از واردات خوف و رجا
بحث بی منتها و پایان شد
حرف تکفیر در میان آمد
داوری ها به شرع و دیوان شد
کار از گفتگو بحرب کشید
وز نزاع و جدال طوفان شد
نهی منکر کشید تا همه جا
شیخ مانند شیر غژمان شد
شیخ با زاهدان بمیخانه
حمله ور همچو پور دستان شد
شیخ از پیش و زاهدان از پی
جمله را سنگها بدامان شد
کار مستان و تار طره چنگ
همچو زلف بتان پریشان شد
مشت زهاد همچو پتک گران
سر رندان چو سطح سندان شد
جنگ بگذشت هم ز سیلی و مشت
گه بناخن گهی بدندان شد
خم می در درون میخانه
ناگهان سخت سنگ باران شد
پیر میخانه نیز بهر دفاع
با حریفان بجنگ ایشان شد
چوب انگور کوب در دستش
چون عصا بود همچو ثعبان شد
خشتهای سر خم باده
بر سر شیخ شهر پاشان شد
از دو سو ریختند بر سر هم
خم می در میانه قربان شد
از شکسته خم شراب آلود
صحن میخانه نقش ایوان شد
بسکه گل گل شراب گلگون ریخت
غیرت ساحت گلستان شد
شد در میفروش کان یمن
بس عقیق اندر او درخشان شد
خم جزع کرد و حمل شش ماهه
خون دگر باره اش بزهدان شد
شیخ با پیر و دیگران هر یک
با هماورد خود بمیدان شد
هر قرین با قرین خود در رزم
چون اجل دست در گریبان شد
ازدحام از دو سو پی یاری
شد فزون نیز تا دو چندان شد
زین جزع پس صراحی مینا
باخت دل تا فتاد و بیجان شد
فتنه بالا گرفت تا گردون
هر طرف شعله ای فروزان شد
آخر از مصلحان خیر اندیش
اتفاقا بصلح فرمان شد
قسمتی در میان پدید آمد
کار مشکل بقرعه آسان شد
شب نصیب قدح کشان افتاد
روز در قسم روزه داران شد
فرقه ای روبراه مسجد کرد
فرقه ای سوی باغ و بستان شد
آن بدنبال نسیه زاهد
در کمال یقین شتابان شد
واندگر گفت نقد را عشق است
که بدنبال نسیه نتوان شد
نیز دیگر گروه ذات البین
گه پی این و گه پی آن شد
هر کسی برد سودی از سودا
قسم من در میانه حرمان شد
من فرومانده از دوره خوشاک
که بیک ره از این دو پویان شد
سبزه چون خط سبز جانان شد
برد اطراف بود درد شجر
از نسیم بهار درمان شد
نفحه ی باد روح حیوانی
چشمه ی آب آب حیوان شد
جسم گلشن یحشر کافر بود
روز بعث آمد و مسلمان شد
کار مستان که در زمستان سخت
مشکل افتاده بود آسان شد
دشت از سبزه باز نو پوشید
کوه از برف باز عریان شد
قامت سرو چون قد طوبی
صحن گلشن چو باغ رضوان شد
گلشن از سبزه و صبا چون خلد
با طراوت ز روح و ریحان شد
چشم بگشود نرگس شهلا
صنع یزدان بدید و حیران شد
دفتر زاهدان پریشان گشت
کار ساغرکشان به سامان شد
فصل گل باز با مه روزه
روز و شب دست در گریبان شد
هم به میخانه جام باده ی ناب
هم به مسجد ریا فراوان شد
سخن زاهد از عذاب و عقاب
بحث رند از رحیم و رحمن شد
در میان صد هزار بحث و جدال
از مقامات کفر و ایمان شد
گفتگوهای مبهم مشکل
از مقام صراط و میزان شد
نیز از واردات خوف و رجا
بحث بی منتها و پایان شد
حرف تکفیر در میان آمد
داوری ها به شرع و دیوان شد
کار از گفتگو بحرب کشید
وز نزاع و جدال طوفان شد
نهی منکر کشید تا همه جا
شیخ مانند شیر غژمان شد
شیخ با زاهدان بمیخانه
حمله ور همچو پور دستان شد
شیخ از پیش و زاهدان از پی
جمله را سنگها بدامان شد
کار مستان و تار طره چنگ
همچو زلف بتان پریشان شد
مشت زهاد همچو پتک گران
سر رندان چو سطح سندان شد
جنگ بگذشت هم ز سیلی و مشت
گه بناخن گهی بدندان شد
خم می در درون میخانه
ناگهان سخت سنگ باران شد
پیر میخانه نیز بهر دفاع
با حریفان بجنگ ایشان شد
چوب انگور کوب در دستش
چون عصا بود همچو ثعبان شد
خشتهای سر خم باده
بر سر شیخ شهر پاشان شد
از دو سو ریختند بر سر هم
خم می در میانه قربان شد
از شکسته خم شراب آلود
صحن میخانه نقش ایوان شد
بسکه گل گل شراب گلگون ریخت
غیرت ساحت گلستان شد
شد در میفروش کان یمن
بس عقیق اندر او درخشان شد
خم جزع کرد و حمل شش ماهه
خون دگر باره اش بزهدان شد
شیخ با پیر و دیگران هر یک
با هماورد خود بمیدان شد
هر قرین با قرین خود در رزم
چون اجل دست در گریبان شد
ازدحام از دو سو پی یاری
شد فزون نیز تا دو چندان شد
زین جزع پس صراحی مینا
باخت دل تا فتاد و بیجان شد
فتنه بالا گرفت تا گردون
هر طرف شعله ای فروزان شد
آخر از مصلحان خیر اندیش
اتفاقا بصلح فرمان شد
قسمتی در میان پدید آمد
کار مشکل بقرعه آسان شد
شب نصیب قدح کشان افتاد
روز در قسم روزه داران شد
فرقه ای روبراه مسجد کرد
فرقه ای سوی باغ و بستان شد
آن بدنبال نسیه زاهد
در کمال یقین شتابان شد
واندگر گفت نقد را عشق است
که بدنبال نسیه نتوان شد
نیز دیگر گروه ذات البین
گه پی این و گه پی آن شد
هر کسی برد سودی از سودا
قسم من در میانه حرمان شد
من فرومانده از دوره خوشاک
که بیک ره از این دو پویان شد
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
سخن از گردش قضا و قدر
تا بچند ای حکیم دانشور
غیر شخص من و تو کیست قضا
غیر ذات من و تو چیست قدر
کردنی هر چه بود کرد خدا
هم بدانسان که بود اندر خور
چیست هستی؟ پدید کردن آنک
از ازل بد نهفته در گوهر
چیست گوهر؟ هرآنچه ممکن نیست
کردن آن بهیکل دیگر
خار را گل نمیتوان کردن
ور کنی گل بود نه خار ایدر
اندر این کشت زار نیست گزیر
از به و سیب و کندنا و کزر
کرد گیتی بدان نظام اتم
که نشاید نظام از آن بهتر
آنکه عقل بزرگ کرده اوست
کی بدو در رسد عقول بشر
بیخ افعی نپرورد خرما
تخم حنظل نیاورد شکر
هر که را سوی هرچه شایان دید
داد دادار داوران داور
داد چبود نهادن و دادن
هر کسیرا بجای خویش اندر
اشعری گر جز این سرود خراست
بشعیرش مخر که لایشعر
داد را خود ستود و داد نکرد
شه بر این فعل زشت مستنکر
با چنین بیخرد چه شاید گفت
که خرد سوی او بود منکر
هر که را دید لایق افسار
کی نهد بر سرش حکیم افسر
خه بر آن خر که رنج بادافزا
می نداند ز گنج باد آور
زهر از پاد زهر نشناسد
می نداند کبست از شکر
ای خردمند مرد با تدبیر
چند پوئی بکاخ میر و وزیر
میر را گشته بنده فرمان
که بمیری گرت بگوید میر
پای صدر کبیر را بوسی
که نشاند ترا بدست کسیر
بهر نان مشت و سیلی از دربان
خورده چندان که گشته خرد و خمیر
تا بخواند مگرت شاه نیدم
تا بگوید مگرت میر سمیر
بهر دو نان بخدمت دو نان
پیر گشتی و مینگشتی سیر
رنگ ریشت سیاه و بور و سپید
گشت و رنگ دلت همان چون قیر
صورت ظاهرت بسی تغییر
کرد و باطن نداده ای تغییر
خانه دنییت بسی تعمیر
گشت و دین را نکرده ای تعمیر
چه شد آنطره سیاه چو قیر
چه شد آن چهره سپید چو شیر
رخ چون گلستانت گشت خزان
رنگ چون ارغوانت گشت زریر
از پس پیری آیدت مردن
همچو مرداد کاید از پی تیر
رخ نشسته دو گانه ننهاده
که بتازی دو اسبه بر در میر
پیش از آندم که نوبتی نوبت
زند و مرغ صبحگاه صفیر
دهن ظلمرا سوی دوزخ
از پی شمر میکنی تشمیر
بعبث میگریزی ای خواجه
که نباشد تو را ز مرگ گزیر
لبت از گفتگو فرو ماند
بسخن گر فرزدقی و جریر
قصر جاهت بسر فرود آید
بمثل گر خورنق است و سدیر
کرده گیتی چنانکه باید کرد
حضرت کردگار حی قدیر
روزی مور و مار و پشه و پیل
همه بنهاده از قلیل و کثیر
نکند کاستی و افزونی
هر که تقصیر کرد یا توفیر
طلب رزق را بنه گامی
دوبد انسان که گفته شرع منبر
که چو کودک بگریه آغازد
مادر مهربانش بخشد شیر
نه بدانسان که با قضا و قدر
بستیزی به پنجه تدبیر
کار چون بسته گردد و دشوار
بگشایش بناله شبگیر
که من این ناله را فزون دانم
از تکاپوی این و آن تاثیر
کار یک تیره آه می ناید
از دو صد نیزه و دو صد شمشیر
هر که او پنجه فقیر شکست
بشکند پنجه اش خدای فقیر
که ستمدیده چون کشد آهی
اثرش بگذرد ز چرخ اثیر
ای بسا تاجدار کش بیداد
سرنگون کرد از فراز سریر
دل بدین آرزوی بی پایان
خواب نادیده میکند تعبیر
تا کند گرد درهم و دینار
خواجه بیهوده میبرد تشویر
دو سخن گویمت حکیمانه
از سخن هایی آن بشیر نذیر
طالب علم و طالب دنیا است
دو گرسنه که مینگردد سیر
آرزویش جوان شود با آز
آدمیزاده هر چه گردد پیر
صورت کار این جهان است آنک
باد بر آب می کند تصویر
طبل نوبت زدند و صبح دمید
خواجه از خواب مینگشت آژیر
نیمی از روز عمر خواجه گذشت
نیز نیم دگر گذاشته گیر
روز روشن چو رفت نیمی از او
بزوالش کنند می تعبیر
گر کنی گور مردگانرا باز
نشناسد کسی غنی ز فقیر
بحث دانش کنی و مینکنی
فرق موج حصیر و نقش صریر
سوی دانشوران میاور لاف
که بهر کار ناقدند و بصیر
من همه پند دادمت لیکن
چکنم چون نه ای تو پند پذیر
تا بچند ای حکیم دانشور
غیر شخص من و تو کیست قضا
غیر ذات من و تو چیست قدر
کردنی هر چه بود کرد خدا
هم بدانسان که بود اندر خور
چیست هستی؟ پدید کردن آنک
از ازل بد نهفته در گوهر
چیست گوهر؟ هرآنچه ممکن نیست
کردن آن بهیکل دیگر
خار را گل نمیتوان کردن
ور کنی گل بود نه خار ایدر
اندر این کشت زار نیست گزیر
از به و سیب و کندنا و کزر
کرد گیتی بدان نظام اتم
که نشاید نظام از آن بهتر
آنکه عقل بزرگ کرده اوست
کی بدو در رسد عقول بشر
بیخ افعی نپرورد خرما
تخم حنظل نیاورد شکر
هر که را سوی هرچه شایان دید
داد دادار داوران داور
داد چبود نهادن و دادن
هر کسیرا بجای خویش اندر
اشعری گر جز این سرود خراست
بشعیرش مخر که لایشعر
داد را خود ستود و داد نکرد
شه بر این فعل زشت مستنکر
با چنین بیخرد چه شاید گفت
که خرد سوی او بود منکر
هر که را دید لایق افسار
کی نهد بر سرش حکیم افسر
خه بر آن خر که رنج بادافزا
می نداند ز گنج باد آور
زهر از پاد زهر نشناسد
می نداند کبست از شکر
ای خردمند مرد با تدبیر
چند پوئی بکاخ میر و وزیر
میر را گشته بنده فرمان
که بمیری گرت بگوید میر
پای صدر کبیر را بوسی
که نشاند ترا بدست کسیر
بهر نان مشت و سیلی از دربان
خورده چندان که گشته خرد و خمیر
تا بخواند مگرت شاه نیدم
تا بگوید مگرت میر سمیر
بهر دو نان بخدمت دو نان
پیر گشتی و مینگشتی سیر
رنگ ریشت سیاه و بور و سپید
گشت و رنگ دلت همان چون قیر
صورت ظاهرت بسی تغییر
کرد و باطن نداده ای تغییر
خانه دنییت بسی تعمیر
گشت و دین را نکرده ای تعمیر
چه شد آنطره سیاه چو قیر
چه شد آن چهره سپید چو شیر
رخ چون گلستانت گشت خزان
رنگ چون ارغوانت گشت زریر
از پس پیری آیدت مردن
همچو مرداد کاید از پی تیر
رخ نشسته دو گانه ننهاده
که بتازی دو اسبه بر در میر
پیش از آندم که نوبتی نوبت
زند و مرغ صبحگاه صفیر
دهن ظلمرا سوی دوزخ
از پی شمر میکنی تشمیر
بعبث میگریزی ای خواجه
که نباشد تو را ز مرگ گزیر
لبت از گفتگو فرو ماند
بسخن گر فرزدقی و جریر
قصر جاهت بسر فرود آید
بمثل گر خورنق است و سدیر
کرده گیتی چنانکه باید کرد
حضرت کردگار حی قدیر
روزی مور و مار و پشه و پیل
همه بنهاده از قلیل و کثیر
نکند کاستی و افزونی
هر که تقصیر کرد یا توفیر
طلب رزق را بنه گامی
دوبد انسان که گفته شرع منبر
که چو کودک بگریه آغازد
مادر مهربانش بخشد شیر
نه بدانسان که با قضا و قدر
بستیزی به پنجه تدبیر
کار چون بسته گردد و دشوار
بگشایش بناله شبگیر
که من این ناله را فزون دانم
از تکاپوی این و آن تاثیر
کار یک تیره آه می ناید
از دو صد نیزه و دو صد شمشیر
هر که او پنجه فقیر شکست
بشکند پنجه اش خدای فقیر
که ستمدیده چون کشد آهی
اثرش بگذرد ز چرخ اثیر
ای بسا تاجدار کش بیداد
سرنگون کرد از فراز سریر
دل بدین آرزوی بی پایان
خواب نادیده میکند تعبیر
تا کند گرد درهم و دینار
خواجه بیهوده میبرد تشویر
دو سخن گویمت حکیمانه
از سخن هایی آن بشیر نذیر
طالب علم و طالب دنیا است
دو گرسنه که مینگردد سیر
آرزویش جوان شود با آز
آدمیزاده هر چه گردد پیر
صورت کار این جهان است آنک
باد بر آب می کند تصویر
طبل نوبت زدند و صبح دمید
خواجه از خواب مینگشت آژیر
نیمی از روز عمر خواجه گذشت
نیز نیم دگر گذاشته گیر
روز روشن چو رفت نیمی از او
بزوالش کنند می تعبیر
گر کنی گور مردگانرا باز
نشناسد کسی غنی ز فقیر
بحث دانش کنی و مینکنی
فرق موج حصیر و نقش صریر
سوی دانشوران میاور لاف
که بهر کار ناقدند و بصیر
من همه پند دادمت لیکن
چکنم چون نه ای تو پند پذیر
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
آمدی وقت سحر یارب تو خود ناگه بسویم
یا خیالت بیخبر آمد خبر جویان ز کویم
خم شدی و جام گشتی باده گلفام گشتی
آمدی مستانه ناگه در سراغ و جستجویم
مست و غافل خفته بودم و ز خمار آشفته بودم
آمدی مستانه ناگه در سراغ و جستجویم
ریخته بود آبروی من بخاک راه مستان
آمدی وزخاک چیدی قطره قطره آبرویم
من ندانم کز کدامین جوی آب آمد و لیکن
ناگهان دیدم لبالب گشته زاب جو سبویم
شاه ما درویش باشد ملک ملک خویش باشد
او بود ز آن من ای یاران اگر من ز آن اویم
گفته بودم آن عدو کبود که دورم از تو دارد
چون نکودیدم یقینم شد که خود بودم عدویم
سرکه بودم باده گشتم سرخوش و آزاده گشتم
حالی از خم زاده گشتم نت اگر باور ببویم
آن دیروزی نیم امروز در من نیک بنگر
هان که دیگر گشته رنگم هان که دیگر گشته بودیم
میروم زی مسجد ازمیخانه زاهد را ببر سر
تا که این دامان که از می تر بود با خون بشویم
باز می پر کن کدویم با سبوی میفروشان
یا سبو را بر کدوزن تا فرو ریزد کدویم
جز خودی نبود پلیدی در من ایشیخ مزور
خویشرا از خویشتن بایست دادن شستشویم
من همان تا کم که شیطان خون چندین جانور را
ریخت در پای نهالم تا بدین گیتی بپویم
من همان سنگم که بودم بر فلک چون در بیضاء
سود دست تیره روزان شدسیه تا بنده رویم
سنگ میثاقم که حق عهد تو لای علی را
در دل من بست تا روز قیامت باز گویم
در ترازوی تو سنگم شاهد هر صلح و جنگم
صبغه الله است رنگم فطره الله است خویم
سنگ میزانم زبانم آسمانی کس نه بیند
از زبان تا دل کژی و کاستی یکتار مویم
رازها در ناله پنهان چون سبو گریان و خندان
یا بگریم یا بخندم یا بگویم یا بمویم
گر گشاید لب بجوشم ور فرو بندد خموشم
یا برآرم یا بپوشم هر چه فرماید چنویم
پر دل و صافی ضمیر و گوشه گیرم چون خم می
راز در دل خشت بر لب نشنود کس های و هویم
داد حق غسل و وضویم در هزاران بحر رحمت
خواب غفلت آمد اندر چشم و باطل شد وضویم
ای صبوری ای ملک ای یار دیرین باز بشنو
این حدیث از کلک مست یاوه گوی خیره پویم
فاعلات فاعلات فاعلات فاعلات
دم فروبندم که ایندم مینیرزد یک تسویم
یا خیالت بیخبر آمد خبر جویان ز کویم
خم شدی و جام گشتی باده گلفام گشتی
آمدی مستانه ناگه در سراغ و جستجویم
مست و غافل خفته بودم و ز خمار آشفته بودم
آمدی مستانه ناگه در سراغ و جستجویم
ریخته بود آبروی من بخاک راه مستان
آمدی وزخاک چیدی قطره قطره آبرویم
من ندانم کز کدامین جوی آب آمد و لیکن
ناگهان دیدم لبالب گشته زاب جو سبویم
شاه ما درویش باشد ملک ملک خویش باشد
او بود ز آن من ای یاران اگر من ز آن اویم
گفته بودم آن عدو کبود که دورم از تو دارد
چون نکودیدم یقینم شد که خود بودم عدویم
سرکه بودم باده گشتم سرخوش و آزاده گشتم
حالی از خم زاده گشتم نت اگر باور ببویم
آن دیروزی نیم امروز در من نیک بنگر
هان که دیگر گشته رنگم هان که دیگر گشته بودیم
میروم زی مسجد ازمیخانه زاهد را ببر سر
تا که این دامان که از می تر بود با خون بشویم
باز می پر کن کدویم با سبوی میفروشان
یا سبو را بر کدوزن تا فرو ریزد کدویم
جز خودی نبود پلیدی در من ایشیخ مزور
خویشرا از خویشتن بایست دادن شستشویم
من همان تا کم که شیطان خون چندین جانور را
ریخت در پای نهالم تا بدین گیتی بپویم
من همان سنگم که بودم بر فلک چون در بیضاء
سود دست تیره روزان شدسیه تا بنده رویم
سنگ میثاقم که حق عهد تو لای علی را
در دل من بست تا روز قیامت باز گویم
در ترازوی تو سنگم شاهد هر صلح و جنگم
صبغه الله است رنگم فطره الله است خویم
سنگ میزانم زبانم آسمانی کس نه بیند
از زبان تا دل کژی و کاستی یکتار مویم
رازها در ناله پنهان چون سبو گریان و خندان
یا بگریم یا بخندم یا بگویم یا بمویم
گر گشاید لب بجوشم ور فرو بندد خموشم
یا برآرم یا بپوشم هر چه فرماید چنویم
پر دل و صافی ضمیر و گوشه گیرم چون خم می
راز در دل خشت بر لب نشنود کس های و هویم
داد حق غسل و وضویم در هزاران بحر رحمت
خواب غفلت آمد اندر چشم و باطل شد وضویم
ای صبوری ای ملک ای یار دیرین باز بشنو
این حدیث از کلک مست یاوه گوی خیره پویم
فاعلات فاعلات فاعلات فاعلات
دم فروبندم که ایندم مینیرزد یک تسویم
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - خطاب به جناب میرزا ابراهیم بقراط
از این ره هردم آید کاروانی
در این تن هر نفس پوید روانی
در این گلشن بجوشد از دل سنگ
ز هر سو چشمه آب روانی
ز هر در بشنود بانک درائی
بود گر بر در دل پاسبانی
گشاید چشم معنی گر هشیوار
ببیند در جهان هر دم جهانی
ز معنی سوی صورت میگراید
بهر ساعت زمین و آسمانی
بسی بانک جرس زین کاروانها
نیوشی گرگشائی گوش جانی
بپوید در زمین هر دم زمینی
بروید از زمان هر دم زمانی
ببینی در حقیقت سر این راز
که حق راهست در هر روزشانی
گشاید بال سیمرغ تجلی
کند از قاف تا قاف آشیانی
نه در این بحر پهناور کناری
نه در این راه بی پایان کرانی
دکانها بینی اندر رسته جان
هزاران کاله اندر هر دکانی
بهر قطره نهان دریای ژرفی
بهر پشه درون پیل دمانی
بهر برگی نهفته لاله زاری
زهر خاری شگفته گلستانی
بامر حق کشد در دم جهانرا
اگر یکقطره بگشاید دهانی
ثنای حضرت حق را بهر شاخ
بود هر برگ گل رطب اللسانی
ببیند نقشه ها در پرده جان
گشاید دل اگر عین عیانی
اگر منزل کنی در سایه پیر
کند هر لحظه روبخت جوانی
وگر عیسی بن مریم را شناسی
ز گردونت رسد هر روز خوانی
وگر داری برضوان آشنائی
رسد هردم ز خلدت ارمغانی
عرب دل را جنان گوید که از دل
بروید هر زمان باغ جنانی
جهان را دیده مانند کوهی
ندانستی که در کوه است کانی
بنه چون حلقه بر درگوش جانرا
کزین در هر دم آید میهمانی
زغیب این کاروانها تا شهادت
مگر پویند از راه نهانی
بهر یک لحظه موتی و نشوری
بهر یکدم بهاری و خزانی
سحر مرغ چمن با برگ گل نیز
چه نیکو گفت از این دم داستانی
دو دم در تن دمد هر دم سرافیل
دمی جانبخش و دیگر جانستانی
نخستین دم بمیراند جهان را
بدوم دم کند از نو جهانی
انالفانی هوالباقی سراید
بهر سو هر نفس تسبیح خوانی
چو نی گردد تهی ار خود پراز حق
کزان دم هردمی دارد فغانی
فلک گردان بامر حضرت حق
چه گوی اندر بخم صولجانی
بگیرد یکدم از فیض از دو عالم
بدان یکدم نه این ماند نه آنی
الا ای بت شکن فرزند آذر
که داری از خلیل الله نشانی
تو ابراهیم وقتی زانکه حق را
خلیلی باشد اندر هر زمانی
بنا کن کعبه جانرا ز نو باز
چو بستی بت شکستن را میانی
مرا گوئی کزین دم نکته گوی
ندارم در خور ایندم بیانی
که یارد ترجمانی کرد جان را
که جان جز خود ندارد ترجمانی
که یارد دیده بانی کرد دل را
که دل جز دل ندارد دیده بانی
ز نادان نکته دانش چه جوئی
بجوی این نکته را از نکته دانی
در این تن هر نفس پوید روانی
در این گلشن بجوشد از دل سنگ
ز هر سو چشمه آب روانی
ز هر در بشنود بانک درائی
بود گر بر در دل پاسبانی
گشاید چشم معنی گر هشیوار
ببیند در جهان هر دم جهانی
ز معنی سوی صورت میگراید
بهر ساعت زمین و آسمانی
بسی بانک جرس زین کاروانها
نیوشی گرگشائی گوش جانی
بپوید در زمین هر دم زمینی
بروید از زمان هر دم زمانی
ببینی در حقیقت سر این راز
که حق راهست در هر روزشانی
گشاید بال سیمرغ تجلی
کند از قاف تا قاف آشیانی
نه در این بحر پهناور کناری
نه در این راه بی پایان کرانی
دکانها بینی اندر رسته جان
هزاران کاله اندر هر دکانی
بهر قطره نهان دریای ژرفی
بهر پشه درون پیل دمانی
بهر برگی نهفته لاله زاری
زهر خاری شگفته گلستانی
بامر حق کشد در دم جهانرا
اگر یکقطره بگشاید دهانی
ثنای حضرت حق را بهر شاخ
بود هر برگ گل رطب اللسانی
ببیند نقشه ها در پرده جان
گشاید دل اگر عین عیانی
اگر منزل کنی در سایه پیر
کند هر لحظه روبخت جوانی
وگر عیسی بن مریم را شناسی
ز گردونت رسد هر روز خوانی
وگر داری برضوان آشنائی
رسد هردم ز خلدت ارمغانی
عرب دل را جنان گوید که از دل
بروید هر زمان باغ جنانی
جهان را دیده مانند کوهی
ندانستی که در کوه است کانی
بنه چون حلقه بر درگوش جانرا
کزین در هر دم آید میهمانی
زغیب این کاروانها تا شهادت
مگر پویند از راه نهانی
بهر یک لحظه موتی و نشوری
بهر یکدم بهاری و خزانی
سحر مرغ چمن با برگ گل نیز
چه نیکو گفت از این دم داستانی
دو دم در تن دمد هر دم سرافیل
دمی جانبخش و دیگر جانستانی
نخستین دم بمیراند جهان را
بدوم دم کند از نو جهانی
انالفانی هوالباقی سراید
بهر سو هر نفس تسبیح خوانی
چو نی گردد تهی ار خود پراز حق
کزان دم هردمی دارد فغانی
فلک گردان بامر حضرت حق
چه گوی اندر بخم صولجانی
بگیرد یکدم از فیض از دو عالم
بدان یکدم نه این ماند نه آنی
الا ای بت شکن فرزند آذر
که داری از خلیل الله نشانی
تو ابراهیم وقتی زانکه حق را
خلیلی باشد اندر هر زمانی
بنا کن کعبه جانرا ز نو باز
چو بستی بت شکستن را میانی
مرا گوئی کزین دم نکته گوی
ندارم در خور ایندم بیانی
که یارد ترجمانی کرد جان را
که جان جز خود ندارد ترجمانی
که یارد دیده بانی کرد دل را
که دل جز دل ندارد دیده بانی
ز نادان نکته دانش چه جوئی
بجوی این نکته را از نکته دانی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
بالله که یکی از خود بخودآ
بگذر ز خودی بنگر به خدا
جز ما و توئی کی بوده دوئی
از قول الست تا حرف بلی
من جز توکیم من جز تو نیم
تو صوت ندا من رجع صدا
با خویشتنم بی خویشتنم
هم با تو منم، هم از تو جدا
هر لحظه زند نائی دو نوا
یک نغمه الست یک نغمه بلی
دارد دل من هر لحظه دو عید
یک عید فنا یک عید بقا
عیدیست سعید لبسی است جدید
هر لحظه مرا هر لحظه تو را
از راه نهان در محفل جان
گویند برو گویند بیا
از دولت روح داریم فتوح
شد وقت صبوح زد حی علا
یا من هولی سر و سرور
یا من هو لی نور و سنا
یا من هو لی موت و نشور
یا من هو لی روح و بقا
انسان زبون با این رگ و خون
بیرون و درون دارد دو سرا
این عالم تن آن عالم جان
این عین فراق آن عین لقا
این دام غرور آن بزم سرور
این کوی نفاق آن بزم صفا
بگذر ز خودی بنگر به خدا
جز ما و توئی کی بوده دوئی
از قول الست تا حرف بلی
من جز توکیم من جز تو نیم
تو صوت ندا من رجع صدا
با خویشتنم بی خویشتنم
هم با تو منم، هم از تو جدا
هر لحظه زند نائی دو نوا
یک نغمه الست یک نغمه بلی
دارد دل من هر لحظه دو عید
یک عید فنا یک عید بقا
عیدیست سعید لبسی است جدید
هر لحظه مرا هر لحظه تو را
از راه نهان در محفل جان
گویند برو گویند بیا
از دولت روح داریم فتوح
شد وقت صبوح زد حی علا
یا من هولی سر و سرور
یا من هو لی نور و سنا
یا من هو لی موت و نشور
یا من هو لی روح و بقا
انسان زبون با این رگ و خون
بیرون و درون دارد دو سرا
این عالم تن آن عالم جان
این عین فراق آن عین لقا
این دام غرور آن بزم سرور
این کوی نفاق آن بزم صفا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بندگی در کوی عشق از پادشاهی خوش تر است
بستگی صدره در این دام از رهایی خوش تر است
تجربتها کردم از روی حقیقت چند بار
دلق درویشی ز تاج پادشاهی خوش تر است
یک نظر در باده صافی کن و در جام می
تا ببینی بیخودی از خودنمایی خوش تر است
ذوق شبهای دراز و ناله های جانگداز
گر چشی، دانی که از شاهی گدایی خوش تر است
دست و پا فرسودن است این سعی باحکم قضا
بسته تقدیر را بی دست و پایی خوش تر است
این جهان و زادگانش هر چه دیدم بی وفا است
لاجرم با بی وفایان بی وفایی خوش تر است
بستگی صدره در این دام از رهایی خوش تر است
تجربتها کردم از روی حقیقت چند بار
دلق درویشی ز تاج پادشاهی خوش تر است
یک نظر در باده صافی کن و در جام می
تا ببینی بیخودی از خودنمایی خوش تر است
ذوق شبهای دراز و ناله های جانگداز
گر چشی، دانی که از شاهی گدایی خوش تر است
دست و پا فرسودن است این سعی باحکم قضا
بسته تقدیر را بی دست و پایی خوش تر است
این جهان و زادگانش هر چه دیدم بی وفا است
لاجرم با بی وفایان بی وفایی خوش تر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ذوق عارف دگر و مشرب عامی دگراست
ناتمامی دگر ایخواجه تمامی دگر است
در خم و جام و قدح زاده انگور یکیست
پختگی طعم دگر دارد و خامی دگر است
هر نفس خاصیتی دارد و هر دل هنری
پادشاهی دگر ایخواجه غلامی دگر است
ین بستخوان پدر نازد و آن یک بهتر
که عصامی دگر ایخواجه عظامی دگر است
نام اسلام بر این هر دو توان گفت ولی
کیش سنی دگر و دین امامی دگر است
مکتبی نیز اگر لیلی و مجنون گفته است
قصه لیلی و مجنون نظامی دگر است
ناتمامی دگر ایخواجه تمامی دگر است
در خم و جام و قدح زاده انگور یکیست
پختگی طعم دگر دارد و خامی دگر است
هر نفس خاصیتی دارد و هر دل هنری
پادشاهی دگر ایخواجه غلامی دگر است
ین بستخوان پدر نازد و آن یک بهتر
که عصامی دگر ایخواجه عظامی دگر است
نام اسلام بر این هر دو توان گفت ولی
کیش سنی دگر و دین امامی دگر است
مکتبی نیز اگر لیلی و مجنون گفته است
قصه لیلی و مجنون نظامی دگر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
از شیخ بپرسید گر از اهل کتاب است
آن آیه کدام است که تحریم شراب است
در پیروی شیخ اگر خلد برین است
در مذهب ما صحبت او عین عذاب است
هرگز نتواند سخن شیخ شنیدن
آن گوش که پیوسته بر آهنگ رباب است
ما را که بمیخانه چنین مست گرفتند
باشیخ چه سودای سوال است و جواب است
جوئی که از آن باده کشان آب بنوشند
آبی که از آن جوی رود، باده ناب است
آن آیه کدام است که تحریم شراب است
در پیروی شیخ اگر خلد برین است
در مذهب ما صحبت او عین عذاب است
هرگز نتواند سخن شیخ شنیدن
آن گوش که پیوسته بر آهنگ رباب است
ما را که بمیخانه چنین مست گرفتند
باشیخ چه سودای سوال است و جواب است
جوئی که از آن باده کشان آب بنوشند
آبی که از آن جوی رود، باده ناب است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
قدم بگذار و از ما بگذر ای شیخ
تکاپو کن بکار دیگر ای شیخ
تو دستاری گران داری و ما را
گرانی میکند بر تن سر ای شیخ
گدایانی خمش بی عقل و بی هش
مجو چندان بما شور و شر ای شیخ
مکن با ما حشر از خاص و عامه
بترس از هول روز محشر ای شیخ
تو را با ما چه باشد داوری هان
نمیترسی مگر از داور ای شیخ
سلیمان را هماره در کف دیو
نخواهد ماند این انگشتر ای شیخ
زنم فدا بتو تسخر من، امروز
زنی بر من اگر تو تسخر ای شیخ
مسیحا تا قیامت گر مسیحاست
بود خر تا ابد چونان خرای شیخ
صفت دنیا طلب را از نبی جوی
اگر از من نداری باور ای شیخ
شناسی خوبتر از خط قرآن
تو صدره سکه سیم و زر ای شیخ
غناگر قول زور آمد در اخبار
توئی مطرب فراز منبر ای شیخ
تکاپو کن بکار دیگر ای شیخ
تو دستاری گران داری و ما را
گرانی میکند بر تن سر ای شیخ
گدایانی خمش بی عقل و بی هش
مجو چندان بما شور و شر ای شیخ
مکن با ما حشر از خاص و عامه
بترس از هول روز محشر ای شیخ
تو را با ما چه باشد داوری هان
نمیترسی مگر از داور ای شیخ
سلیمان را هماره در کف دیو
نخواهد ماند این انگشتر ای شیخ
زنم فدا بتو تسخر من، امروز
زنی بر من اگر تو تسخر ای شیخ
مسیحا تا قیامت گر مسیحاست
بود خر تا ابد چونان خرای شیخ
صفت دنیا طلب را از نبی جوی
اگر از من نداری باور ای شیخ
شناسی خوبتر از خط قرآن
تو صدره سکه سیم و زر ای شیخ
غناگر قول زور آمد در اخبار
توئی مطرب فراز منبر ای شیخ
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
حق بمن بنده چشم روشن داد
با صفا تر دلی ز گلشن داد
سر پر مغزی اندرین پیکر
دل دانشوری بدین تن داد
کرد روشن فتیله ای از عقل
وز هنری زی فتیله روغن داد
دانه ای صد هزار خوشه کند
خوشه ای صد هزار خرمن داد
از دل خود چو کان و چون دریا
زر بجیب و گهر بدامن داد
من و سلوی ز خوان غیبی بود
که بمن بی اذی و بی من داد
با صفا تر دلی ز گلشن داد
سر پر مغزی اندرین پیکر
دل دانشوری بدین تن داد
کرد روشن فتیله ای از عقل
وز هنری زی فتیله روغن داد
دانه ای صد هزار خوشه کند
خوشه ای صد هزار خرمن داد
از دل خود چو کان و چون دریا
زر بجیب و گهر بدامن داد
من و سلوی ز خوان غیبی بود
که بمن بی اذی و بی من داد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
باغ را نوبت نشور آمد
سبزه را رجعت ظهور آمد
قامت سرو چون قیامت کرد
حشر من کان فی القبور آمد
نفحه باد چون دم عیسی
نای بلبل چو نفخ صور آمد
عرق گل ز چهره بزدائید
کز رهی بس در ازو دور آمد
شاهد گل که پار غیبت کرد
بسوی محفل حضور آمد
صوت بلبل هزار دستان است
کش یکی نغمه زبور آمد
گل که زد از عدم قدم بوجود
برضا بود یا بزور آمد
چهر گل همچو آتش سینا
شاخ گلبن درخت طور آمد
سبزه را رجعت ظهور آمد
قامت سرو چون قیامت کرد
حشر من کان فی القبور آمد
نفحه باد چون دم عیسی
نای بلبل چو نفخ صور آمد
عرق گل ز چهره بزدائید
کز رهی بس در ازو دور آمد
شاهد گل که پار غیبت کرد
بسوی محفل حضور آمد
صوت بلبل هزار دستان است
کش یکی نغمه زبور آمد
گل که زد از عدم قدم بوجود
برضا بود یا بزور آمد
چهر گل همچو آتش سینا
شاخ گلبن درخت طور آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بر چهره تو طره پیراسته خوشتر
بر روز بر افزوده ز شب کاسته خوشتر
بر روی نکوی تو خط سبزه چه نیکو
در صحن چمن سبزه نو خاسته خوشتر
هر فتنه که دیدیم بود خفته نکوتر
جز زلف تو بر چهره که برخاسته خوشتر
بر صفحه سیمین نبود دائره مشک
از زلف تو بر چهره آراسته خوشتر
آرایش و پیرایش اگر چند نکوی است
حسنی که خدا داد و خدا خواسته خوشتر
هر خواسته کم داده خدا بر تو فشانم
خاک قدمت نزد من از خواسته خوشتر
بر روز بر افزوده ز شب کاسته خوشتر
بر روی نکوی تو خط سبزه چه نیکو
در صحن چمن سبزه نو خاسته خوشتر
هر فتنه که دیدیم بود خفته نکوتر
جز زلف تو بر چهره که برخاسته خوشتر
بر صفحه سیمین نبود دائره مشک
از زلف تو بر چهره آراسته خوشتر
آرایش و پیرایش اگر چند نکوی است
حسنی که خدا داد و خدا خواسته خوشتر
هر خواسته کم داده خدا بر تو فشانم
خاک قدمت نزد من از خواسته خوشتر
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
چون گریزد شیخ شهر از نام عشق
کی تواند نوش کرد از جام عشق
خاکیانرا برتری ز افلاکیان
نیست جز از فضل و از انعام عشق
عقل را چبود نهایات الکمال
جز گرفتار آمدن در دام عشق
نغمه ناقوس و تکبیر نماز
پنج نوبت میزند بر نام عشق
بر فراز بام عرشش منزل است
هر که را افتاد طشت از بام عشق
هر چه گفتند اولیا از قول حق
نیست غیر از وحی و جز الهام عشق
در حریم حرمتش محرم نه ای
تا نه بندی ای حبیب احرام عشق
کی تواند نوش کرد از جام عشق
خاکیانرا برتری ز افلاکیان
نیست جز از فضل و از انعام عشق
عقل را چبود نهایات الکمال
جز گرفتار آمدن در دام عشق
نغمه ناقوس و تکبیر نماز
پنج نوبت میزند بر نام عشق
بر فراز بام عرشش منزل است
هر که را افتاد طشت از بام عشق
هر چه گفتند اولیا از قول حق
نیست غیر از وحی و جز الهام عشق
در حریم حرمتش محرم نه ای
تا نه بندی ای حبیب احرام عشق
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
نیمه از خاک و نیمه از افلاک
نیمه از دیو و نیمه از املاک
نیمه از تلخ و نیمه از شیرین
نیمه از زهر و نیمه از تریاک
نیمی از خلق و نیمه ای از امر
نیمی از پاک و نیمی از ناپاک
صورتی مختصر نهفته در او
از سمک هر چه هست تا بسماک
شکل و صورت بهر نظر ظاهر
روح و معنی فزونتر از ادراک
تا کی آدم بکشت و شیطان نیز
بهره ای داشت ز او، منم آن تاک
خاکی ایزد سرشت و کرد در او
هر دو عالم عجین، منم آن خاک
نیمه از دیو و نیمه از املاک
نیمه از تلخ و نیمه از شیرین
نیمه از زهر و نیمه از تریاک
نیمی از خلق و نیمه ای از امر
نیمی از پاک و نیمی از ناپاک
صورتی مختصر نهفته در او
از سمک هر چه هست تا بسماک
شکل و صورت بهر نظر ظاهر
روح و معنی فزونتر از ادراک
تا کی آدم بکشت و شیطان نیز
بهره ای داشت ز او، منم آن تاک
خاکی ایزد سرشت و کرد در او
هر دو عالم عجین، منم آن خاک
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
ما بدین درگه به امید گدایی آمدیم
بنده آسا، رو به درگاه خدایی آمدیم
خسته دل، بربسته پا، بشکسته دست، آشفته جان
سوی این در با همه بی دست و پایی آمدیم
پادشاهان جبهه میسایند بر این خاک راه
ما گدایان نیز بهر جبهه سایی آمدیم
خاک درگاه همایون تو چون فر هماست
از پی تحصیل این فر همایی آمدیم
هر که سر بر خاک این در سود چون حاجت رواست
ما به امیدی پی حاجت روایی آمدیم
وعده دادی بینوایان را گه درماندگی
درگه درماندگی و بینوایی آمدیم
چون تو فرمودی که هر تقصیر و عصیان و خطا
کز تو آید در پذیرم چون بیایی، آمدیم
چون تو فرمودی که از بگذشته ها ما بگذریم
سر به سر چون سر بر این درگه بسایی آمدیم
بنده را راهی نباشد جز به درگاه خدا
زآنکه ما بنده توییم و تو خدایی، آمدیم
از ازل بودیم با الطاف تو امیدوار
تا ابد با قول لا تقطع رجائی آمدیم
بنده آسا، رو به درگاه خدایی آمدیم
خسته دل، بربسته پا، بشکسته دست، آشفته جان
سوی این در با همه بی دست و پایی آمدیم
پادشاهان جبهه میسایند بر این خاک راه
ما گدایان نیز بهر جبهه سایی آمدیم
خاک درگاه همایون تو چون فر هماست
از پی تحصیل این فر همایی آمدیم
هر که سر بر خاک این در سود چون حاجت رواست
ما به امیدی پی حاجت روایی آمدیم
وعده دادی بینوایان را گه درماندگی
درگه درماندگی و بینوایی آمدیم
چون تو فرمودی که هر تقصیر و عصیان و خطا
کز تو آید در پذیرم چون بیایی، آمدیم
چون تو فرمودی که از بگذشته ها ما بگذریم
سر به سر چون سر بر این درگه بسایی آمدیم
بنده را راهی نباشد جز به درگاه خدا
زآنکه ما بنده توییم و تو خدایی، آمدیم
از ازل بودیم با الطاف تو امیدوار
تا ابد با قول لا تقطع رجائی آمدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
ز آبادی به ویرانی رسیدیم
ز دانایی به نادانی رسیدیم
به کوی نیستی از راه هستی
به درویشی ز سلطانی رسیدیم
اگر یاران به دشواری رسیدند
به مقصد، ما به آسانی رسیدیم
بسی منزل که طی شد تا در این راه
به اول گام حیرانی رسیدیم
دلیل راه ما شد کفر زلفش
به آیین مسلمانی رسیدیم
نگین اهرمن دزدیده بودیم
به انگشت سلیمانی رسیدیم
ز دانایی به نادانی رسیدیم
به کوی نیستی از راه هستی
به درویشی ز سلطانی رسیدیم
اگر یاران به دشواری رسیدند
به مقصد، ما به آسانی رسیدیم
بسی منزل که طی شد تا در این راه
به اول گام حیرانی رسیدیم
دلیل راه ما شد کفر زلفش
به آیین مسلمانی رسیدیم
نگین اهرمن دزدیده بودیم
به انگشت سلیمانی رسیدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ای بار خدا ره بسوی خویش نمایم
راهی بدر خانه درویش نمایم
ای بارخدا راه پس و پیش ندانم
از لطف یکی راه پس و پیش نمایم
در حلقه تشویش درون سخت بماندم
بیرون شدن از حلقه تشویش نمایم
در فکر کم و بش شدم سخت گرفتار
آئین رهیدن ز کم و بیش نمایم
کیشی که پسند تو نشد نیک ندانم
کیشی که پسندی تو، همان کیش نمایم
ره سوی در خویش و بسز منزل درویش
یعنی ره بیرون شدن از خویش نمایم
راهی بدر خانه درویش نمایم
ای بارخدا راه پس و پیش ندانم
از لطف یکی راه پس و پیش نمایم
در حلقه تشویش درون سخت بماندم
بیرون شدن از حلقه تشویش نمایم
در فکر کم و بش شدم سخت گرفتار
آئین رهیدن ز کم و بیش نمایم
کیشی که پسند تو نشد نیک ندانم
کیشی که پسندی تو، همان کیش نمایم
ره سوی در خویش و بسز منزل درویش
یعنی ره بیرون شدن از خویش نمایم