عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
امروز امیر در میخانه توئی تو
فریاد رس ناله مستانه توئی تو
مرغ دل ما را که بکس رام نگردد
آرام توئی، دام توئی، دانه توئی تو
آنمهر درخشان که بهر صبح دهد تاب
از روزن اینخانه بکاشانه، توئی تو
آن ورد که زاهد بهمه شام و سحرگاه
بشمارد با سبحه صد دانه، توئی تو
آن باد که شاهد بخرابات مغان نیز
پیموده بجام و خم و میخانه، توئی تو
آن غل که ز زنجیر سر زلف نهادند
بر پای دل عاقل و دیوانه، توئی تو
ویرانه بود هر دو جهان نزد خردمند
گنجی که نهان است بویرانه، توئی تو
در کعبه و بتخانه بگشتیم بسی ما
دیدیم که در کعبه و بتخانه توئی تو
آن راز نهانی که بصد دفتر دانش
بسیار از او گفته شد افسانه، توئی تو
بسیار بگوئیم و چه بسیار بگفتیم
کس نیست بغیر از تو در اینخانه توئی تو
یک همت مردانه در این کاخ ندیدیم
آنرا که بود همت مردانه، توئی تو
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
تن همه زشتی و بدی یارجلاخذبیدی
جان همه دیوی و ددی یار جلاخذبیدی
از همه جا بیخبرم، عبرت اهل نظرم
لنگ و شل و کور و کرم یارجلاخذبیدی
بر در هر خانه و کو، در همه جا وز همه سو
از من دلخسته بگو یارجلاخذبیدی
کور منم، عور منم بیدل و بی زور منم
از ره حق دور منم یار جلاخذبیدی
مرد توئی مرد توئی، چاره هر درد توئی
قطب توئی فرد توئی یارجلاخذبیدی
مایه هر سور توئی،قائد هر کور توئی
خانه معمور توئی یار جلاخذ بیدی
سنگ توئی، جام توئی، ننگ توئی نام توئی
خاص توئی عام توئی یار جلاخذ بیدی
پخته توئی خام توئی، دانه توئی دام توئی
خانه توئی بام توئی یار جلاخذبیدی
سست و گران خیز شدم بیخود و ناچیز شدم
سخره هر حیز شدم یار جلاخذبیدی
پیر و فرومانده شدم، از همه در رانده شدم
خسته و درمانده شدم یارجلاخذبیدی
بر در مردان جهان، حلقه بزن نعره زنان
فاش بگو از دل و جان یار جلاخذبیدی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
رهم در بزم جان و دل تو دادی
رهائی نیز از آب و گل تو دادی
ز گرداب ضلالت زورقم را
چو غرقه شد، ره ساحل تو دادی
بجز بیحاصلی از خرمن عمر
نبودم حاصلی، حاصل تو دادی
بسوی محفل جانم تو بردی
می نابم در آن محفل تو دادی
عطاهای فزون از قابلیت
بدین ناچیز ناقابل، تو دادی
بهر شام و سحر ذکر خدا را
فرا یاد دل غافل تو دادی
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۲
روی مه آئینه جمال محمد
طلعت خورشید پایمال محمد
سایه ندارد که آفتاب فلک نیز
آمده در سایه ظلال محمد
خضر که خورد آب زندگی و بقا یافت
جرعه کشی بود از زلال محمد
موسی نعلین کند در شب میقات
تا که بگیرد بکف نعال محمد
نعمت دنیا نه بلکه جنت ماوی
لقمه ای از سفره نوال محمد
چرخ خم آورده پشت با همه رفعت
بو که حکایت کند ز دال محمد
آتش طور و درخت نور نبد جز
لمعه ای از جلوه جلال محمد
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۳
در ازل کاین جلوه در خاک و گل آدم نبود
مهر رخسار علی را از تجلی کم نبود
از لب لعلش دمی در طینت آدم دمید
گر نبود آندم، نشان از هستی آدم نبود
عاشقانرا با رخ و زلفش عجایب عالمی
بود کاندر وی خبر از آدم و عالم نبود
بزم عیشی بود از مهر رخش عشاقرا
کاندرو از چین زلفش حلقه ماتم نبود
جام می بر نام وی میزد دم از دور وصال
بزم عشرت را که در آن بزم نام از جم نبود
بزم خاصان بود و با لعل لب میگون یار
جز لب پیمانه و ساغر لبی همدم نبود
شانه با چندین زبان از راز عشقش دم نزد
گر چه با زلف پریشانش جز او محرم نبود
در ره عشقش نبود این پیچ و تاب ار بر رخش
این همه چین و شکن از زلف خم در خم نبود
دم زدی از راز عشقش حضرت خاتم اگر
مهر خاموشی ازین دم بر لب خاتم نبود
در کتابت نام او را اسم اعظم کرده اند
زانکه حق را نامی از نام علی اعظم نبود
گر نبودی این کرامت فیض آن صاحب کرم
نقش این خط لفظ کرمنا بنی آدم نبود
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۴ - ترکیب بند
رهی باشد از این ماتم بدان سور
نمیدانم که نزدیک است یا دور
بود دل منزل حق لیک ما را
بود تا دل حجابی سخت مستور
برو ویرانه کن دلرا که چون دل
شود ویرانه گردد بیت معمور
طواف و سیر گردد خانه دل
بود حجی که مقبول است و مشکور
گناهی جز خودی نبود چود خود را
رها کردی بود ذنب تو مغفور
بخوان از دفتر دل هر چه خواهی
که دل را خوانده یزدان لوح مسطور
بدین دفتر شود اسرار حق ثبت
که خوانندش بمصحف رق منشور
در این مصحف که انسان است نامش
بخوان از سوره دل آیه نور
دل است آن وادی ایمن که گوید
انا اله حق در او از آتش طور
خداوند دل و جان جز علی نیست
که ظهر و بطن قرآن جز علی نیست
زجم بر جام می خطی عیان است
جهان مردم بود، مردم جهان است
بجوی این راز جانی از دستاتیر
که این قول از حدیث باستان است
بگیر از باستان این راست گفتار
که گفت نغز گفت راستان است
سخنهای بزرگان از پی و پیش
چو نیکو بنگری از یک زبان است
در این ره از روانها کاروانها است
که از دنبال یکدیگر روان است
سخنها نیز کز دل بر زبانها است
بمعنی چون درای کاروان است
دو گیتی در تن و جان تو مضمر
یکی پیدا و آن دیگر نهان است
اگر پای تو در هفتم زمین است
سرت بیرون ز هفتم آسمان است
تنترا دیبه ای از چرخ اطلس
که بر دوشش حمایل کهکشان است
فروزان این گهرها از بر و دوش
ز سر تیپی و سرهنگی نشان است
نژادت از کیان آمد ولیکن
دلت را رخ ندانم زی کیان است
عیان گردد چو در آب افتد اینمرغ
که مرغابی بود یا ماکیان است
نهان از چشم نادان راز گیتی
ولیکن بر دل دانا عیان است
جهان انسان، پیمبر عین انسان
علی انسان عین این جهان است
پیمبر شهر علم است و علی در
خوش انسر کو بدین در آستان است
دری بگشوده بر دلهای روشن
ولی جبریل بر در پاسبان است
پیمبر سنگ حکمت را ترازوست
علی نیز این ترازو را زبان است
علی دان آن لسان الله ناطق
کزو شد کشف اسرار و حقایق
مرا پیر حقیقت جز علی نیست
که هستی را حقیقت جز علی نیست
مبین غیر از علی پیدا و پنهان
که در غیب و شهادت جز علی نیست
مجو غیر از علی در کعبه و دیر
که هفتاد و دو ملت جز علی نیست
چه باک از آتش دوزخ که در حشر
قسیم نار و جنت جز علی نیست
اگر کفر است اگر ایمان بگو فاش
که در روز قیامت جز علی نیست
اساس هر دو عالم بر محبت
بود قائم، محبت جز علی نیست
در آن حضرت که دم ازلی مع الله
زند احمد، معیت جز علی نیست
شنیدم عاشقی مستانه می گفت
خدا را حول و قوت جز علی نیست
وجود جمله اشیاء از مشیت
پدید آمد، مشیت جز علی نیست
شهنشاهی که بر درگه ملایک
زنندش پنج نوبت، جز علی نیست
علی آدم، علی شیث و علی نوح
که در دور نبوت جز علی نیست
علی احمد، علی موسی و عیسی
که در اطوار خلقت جز علی نیست
ترا پیر طریقت گو عمر باش
مرا پیر طریقت جز علی نیست
اگر گوئی علی عین خدا نیست
بگو نیز از خدا هرگز جدا نیست
از آن خسرو که جمشیدش بود نام
نوشته دیدم این خط بر لب جام
که باید در خدا جوئی چه پرگار
بگرد خویشتن زد روز و شب گام
رسد چون نقطه اول بآخر
یکی گردد همه آغاز و انجام
بجوی این راز جانی در دساتیر
کز آن خسرو رقم زد دور ایام
بگو جم کیست، آنکس مرغ و ماهی
بافسون از هنرمندی کند رام
دم پیر من است آن کز فسونش
خروس عرش نیز افتاده در دام
دل پیر من است آن سحر مسحور
که گه پر جوش، گاهی هست آرام
اگر حق را هزار اسماء حسنی است
بود جمع آن هزار اندر یکی نام
بگو کاول علی آخر علی بود
بگو باطن علی ظاهر علی بود
همه گیتی بغیر از بادودم نیست
وجودی بینی اما جز عدم نیست
سکون و جنبش عالم ز غیب است
که شیر چرخ جز شیر علم نیست
در این گیتی کدام است از حوادث
که دروی روحی از سر قدم نیست
زنخ کم زن که صنعت های یزدان
چنان آمد که جای بیش و کم نیست
دهان بر خاک نه ای مرد هشیار
که این مبحث سزای لاولم نیست
مکن در ذات حق اندیشه ای مرد
که این اندیشه جز جذر اصم نیست
در این ره خنگ عقل ار چند شد لنگ
بپای عشق بیش از یکقدم نیست
نهند انسان کامل را مقامی
که عرش و کرسی و لوح و قلم نیست
سخن از زاهدان بیهوده مشنو
که در عالم از این افسانه کم نیست
مجو راز حقیقت جز ز قرآن
که در تعریف خود حق متهم نیست
زهی نادان که از بیدانشی گفت
در این صحرا ز دریا هیچ نم نیست
فروزان در دل عارف چراغیست
ز نور حق که در دیر و حرم نیست
همه عالم پر از خورشید تابان
تو پنداری که ناری بر علم نیست
گرفته میکشان جام از کف جم
تو پنداری که جز نامی ز جم نیست
همه بند تو جز ما و منی نیست
که جز ما و منی اهریمنی نیست
اگر سربنده را بر آستان است
از آن بهتر که پا بر آسمان است
در این وادی بجز بانگ جرس نیست
اگر ناقوس، اگر صوت اذان است
زنند این پنج نوبت کعبه و دیر
که دولت، دولت پیر مغان است
بگیر از ناله و بانگ جرس گوش
جرس دائم دلیل کاروان است
بیاموز از جرس ذکر خداراک
همه تن یکدل و دل یکزبان است
نمیدانم چه میگوید جرس لیک
همی بینم که سر تا پا دهان است
جرس رمزی است زین آشفته دلها
که بر شکل جرس در تن نهان است
اگر نبود جرس چو نشد که دائم
بود در جنبش و اندر فغان است
جهان و هر چه دروی، در دل ماست
نمیدانم دل است این یا جهان است
عیان است و نهان در تن و لیکن
بمعنی نی نهان و نی عیان است
دل است آنحلقه کاندر باب مینوی
بود چونان جرس دائم علی گوی
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۵ - ترکیب بند
از خداگر دم زنی نامش علی است
ور ز احمد، ساقی جامش علی است
وز شریعت گر سرائی فاش گو
هر چه هست اکمال و انجامش علی است
وز سلوک و جذبه و راه طلب
دمزنی، آغاز و انجامش علی است
ور ز خضر جنت و باغ بهشت
خانه و سقف و در و بامش علی است
وز صلوه حج اگر جوئی مراد
مقصد از تحریم و احرامش علی است
ور ز مصحف گوئی و سر کتاب
راز حق از کهف و انعامش علی است
ور دم از توراه و انجیل و زبور
میزنی، آیات و احکامش علی است
وز پیام دوست با پیغمبران
گر زنی دم، بشر پیغامش علی است
وز درون صوفی صافی ضمیر
گر سرائی، وحی و الهامش علی است
وز دل آشفته عشاق اگر
بازجوئی، صبر و آرامش علی است
در حقیقت باطن و ظاهرهم اوست
در طریقت اول و آخر هم اوست
گر زنی از سریزدان دم علی است
ور سرائی از پیمبر هم علی است
ور ز اسم اعظم آرائی سخن
از همه اسماء حق، اعظم علی است
ور ز اسرار نبوت پی بری
اننیا از خاتم و آدم، علی است
آندمی کاندر تن آدم دمید
حضرت حق جان و دل، آن دم علی است
ور ز سر خاتم پیغمبران
میسرائی، نقش آن خاتم علی است
معجزات موسی عمران علی است
مبینات عیسی مریم علی است
هر چه میجوئی ز اسرار نهان
از علی جو، چونکه جام جم علی است
لیس یدعوا غیره اهل النهی
فاتقی خمرا فقل لی انها
شاد باش ای دل که پیر ما علی است
در دو عالم دستگیر ما علی است
این سخن از پیر درویشان جنید
میرسد ما را که پیر ما علی است
جام عشق از حوض کوثر خورده ایم
ساقی و خم و غدیر ما علی است
پنجه شیر فلک را بشکنیم
زانکه شاه شیر گیر ما علی است
گفت پیر که موسی را وزیر
بود اگر هارون، وزیر ما علی است
داد ما را دست حق تاج و سریر
صاحب تاج و سریر ما علی است
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۶ - ترکیب بند
ای گلرخ دلفریب خود کام
وی دلبر دلکش دل آرام
شد وقت که باز دور ایام
گامی بزند موافق کام
برخیز تو نیز آسمان وار
یکروز بکام ما بزن گام
بستان و بده بگو سرودی
برخیز و برو بیا بزن جام
چون خرمن گل بعشوه بنشین
چون سرو روان بجلوه بخرام
از شام بعیش کوش تا صبح
وز صبح بطیش باش تا شام
امروز بگو مگر چه روز است
تا گویمت این سخن باکرام
موجود شد از برای امروز
آغاز وجود تا بانجام
امروز ز روی نص قرآن
بگرفت کمال دین اسلام
امروز بامر حضرت حق
شد نعمت حق بخلق اتمام
امروز وجود پرده بر داشت
رخساره خویش جلوه گر داشت
امروز که روز دار و گیر است
می ده که پیاله دلپذیر است
چون جام دهی بما جوانان
اول بفلک بده که پیر است
از جام و سبو گذشت کارم
وقت خم و نوبت غدیر است
برد از نگهی دل همه خلق
آهوی تو سخت شیرگیر است
در عشوه آن دو آهوی چشم
گر شیر فلک بود، اسیر است
در چنبر آن دو هندوی زلف
خورشید سپهر دستگیر است
می نوش که چرخ پیر امروز
از ساغر خور پیاله گیر است
امروز بامر حضرت حق
بر خلق جهان علی امیر است
امروز بخلق گردد اظهار
آن سر نهان که در ضمیر است
آن پادشه ممالک جود
در ملک وجود بر سریر است
چندانکه بمدح او سرودیم
یک نکته ز صد نگفته بودیم
در دیده زباده خواب داری
بر چهره ز طره تاب داری
چون زلف پریش خویش بر خویش
پیچیده و اضطراب داری
در سر هوس قتال داری
در کف قدح شراب داری
با غم زدگان جدال داری
با دل شدگان عتاب داری
از عیش مگر نخفته ای دوش
کامروز بدیده خواب داری
دوشینه چه خورده ای که امروز
چشمان خوش خراب داری
حرفی ز لبت سوال کردم
از چشم دو صد جواب داری
بر نقطه خال از خط زلف
صد دائره مشگ ناب داری
چرخی که گهی شب و گهی روز
گه ماه و گه آفتاب داری
از زلف پریش و خط مشکین
صد دفتر و صد کتاب داری
ای ترک ختا مگر تو امروز
آهنگ ره صواب داری
یکبوسه ز وام ما ادا کن
اکنونکه که سر ثواب داری
تا کی ندهی زکاه این حسن
کافزون ز حد نصاب داری
مرغ دل ما نمود بسمل
گویا هوس کباب داری
امروز پیاله بی حساب آر
اندیشه گر از حساب داری
عالم همه هر چه بود و هستند
امروز بیک پیاله مستند
وقت است که باز جام گیریم
از لعل لب تو کام گیریم
آهوی رمیده دو چشمت
رام ار نشود، بدام گیریم
یکبوسه حلال وار از آن لب
گر میندهی، حرام گیریم
چشم تو بعشوه خون ماریخت
از لعل تو انتقام گیریم
از گیسوی تو گمند سازیم
از ابروی تو حسام گیریم
از صف زده خیل مژگانت
فوجی سپه نظام گیریم
یکرویه بدین سلیح و لشگر
ملک دو جهان بکام گیریم
امروز که عیش قدسیان است
ما نیز قدح مدام گیریم
خورشید می و هلال ساغر
از دست مه تمام گیریم
یک ره بحرم یکی بدیر است
ما زین دو بگو کدام گیریم
زهاد قدح ز حور و غلمان
ما از کف تو غلام گیریم
دستار کنیم رهن و جامی
از باده کشان بوام گیریم
هم باده علی الروس نوشیم
هم بوسه علی الدوام گیریم
جبریل صفت بیا در این بزم
ساغر بدهیم و جام گیریم
این نغمه بروز و شب سرائیم
وین زمزمه صبح و شام گیریم
از خلق جهان علی غرض بود
او جوهر و ما سوی عرض بود
بودند علی و ذات احمد
یکنور ببارگاه سرمد
چون عهد وجود گشت معهود
چون مهد شهود شد ممهد
آئینه شکافت از تجلی
یک جلوه بتافت در دو مشهد
یک شمع فروخت در دو روزن
یکروح شد از دو تن مجسد
عین هم و غیر هم چه حرفی
کش خوانی مد غم و مشدد
این نکته نه من ز خود سرایم
کش خوانده خدای نفس احمد
ای کائینه تحیر افزا
وی آئینه جمال سر مد
اسلام بنام تو است بر پا
ایمان بحسام تو مشید
ای وصف رخ تو بی تناهی
وی مدح لبت فزونتر از حد
تا روز ازل اگر بتکرار
تضعیف کنم حروف ابجد
از مدح تو یک ز صد نگویم
کاوصاف تو را نمیتوان عد
هرگز نکند خدا قبولش
آنرا که تو از نظر کنی رد
مهر تو اگر نبود در خلد
هرگز نشدی کسی مخلد
قهر تو اگر نبود در نار
هرگز نشدی کسی موبد
زاهد همه ساله مست نامت
عارف همه روزه مست جامت
ای اسم تو اصل هر مسما
وی جسم تو جان جمله اشیاء
وصف تو فزون ز حد امکان
مدح تو برون ز حد احصاء
در مدح تو سوره ایست یس
در وصف تو آیتی است طه
مداح نبی مدیح قرآن
گوینده جناب حق تعالی
گیتی همه قالب تواش روح
عالم همه صورت و تو معنی
در کاخ دوئی تو بودی اول
این است بیان نقطه با
از خصم تو گفت حق بقرآن
چندین بکنایه لات و عزی
یک جلوه ز چهره تو تابید
در بزمگه دنی تدلی
آنخال نهفته زیر گیسو
چون ماه گرفته لیل یلدا
از مهر رخش گرفت پرتو
وز عکس لبش فزود لالا
تابید بممکنات نورش
گردید عیان ذوات اشیاء
از نقطه حروف یافت ترکیب
وز حرف خطوط شد هویدا
زین نقطه که بود قطب ایجاد
هرچ از کم و بیش گشت پیدا
زین بیش سخن نمیتوان گفت
اینست کمال عقل دانا
زین تعمیه عقل حیرت افزود
تا لعل تو حل کند معما
چون پای خرد بگل فرو رفت
وز سر بگذشت آب دریا
این سر نهان نگفته خوشتر
وین راز درون نگفته اولی
جبریل بریخت پر در این کوی
گنجشگ کجا و صید عنقا
جائی که بسوخت بال جبریل
ما را دل و جان بسوزد آنجا
آنجا که عقاب پر بریزد
از پشه لاغری چه خیزد
روی تو که قبله صلوه است
مجموعه عالم صفات است
عنوان تجلی ظهور است
دیوان کمال حسن ذات است
افزون ز مدارج عقول است
بیرون ز جهات ممکنات است
سر دفتر مصحف وجود است
سر لوح کتاب کائنات است
جز مدح تو هر که هر چه گوید
دانسته یقین که ترهات است
ابروی تو قبله نماز است
گیسوی تو عروه نجات است
لعل لب تو که خود معما است
حلال جمیع مشکلات است
زلف کج تو که خود پریشان
بی شائبه جامع الشتات است
بر لعل لبت مگر خط سبز
خضر از پی چشمه حیات است
عهدی ز الست با تو بستیم
آنعهد همیشه با ثبات است
نوشد زلب تو کوثر آنکس
کز خط تو در کفش برات است
از چشمه قند میخورد آب
آنسبزه که نام او نبات است
وصف رخ تو نگفته خوشتر
این راز نهان نهفته خوشتر
آن پرده که پرده دار حق بود
بیرون ز جهات ما خلق بود
آن تکته که در کتاب ایجاد
دیباچه صفحه و ورق بود
در مکتب عشق و درس توحید
اطفال وجود را سبق بود
آن شاهد لاله رخ که در بزم
بر چهره اش از حیا عرق بود
آن چهره که در حجاب گیسو
پوشیده چه نور در عشق بود
آن شمع که در زجاجه نور
پیداچه صباح در شفق بود
امروز فکند زلف و گیسو
از چهره مهروش بیکسو
ای شاهد بزم بی زوالی
وی مهر سپهر لایزالی
آئینه مهر روی توحید
تمثال جهان بی مثالی
ای شوخ حریف بی محابا
وی ماه ظریف لا ابالی
بردی دل پیرسال خورده
ای یار جوان بخورد سالی
آسیب خرد بچهره و زلف
آشوب جهان بخط و خالی
یک جلوه ز عکس رویت افتاد
بر روی مظاهر و مجالی
خورشید و مه و ستاره و چرخ
زان جلوه عیان شدند حالی
ای گوهر درج لامکانی
وی اختر برج لایزالی
در چشم نه بلکه در ضمیری
در بزم نه بلکه در خیالی
درکشور حسن بی نظیری
در عالم عشق بی همالی
یکجرعه ز جام تو است جمشید
یک لمعه ز نور تو است خورشید
ای آینه جمال توحید
ای کائنه کمال تمجید
هم فاتحه صحیفه جود
هم خاتمه کتاب تایید
وصف تو برون ز عدو تعداد
مدح تو فزون زحد و تحدید
در وصف رخت ندیده گوید
هر کس سخنی بحدس و تقلید
در وصف تو آیتی است اخلاص
در مدح تو سوره ایست تحمید
ای نقطه زیر بای بسمل
انموزج داستان تجرید
کردی چه سفر ز کوی اطلاق
زی کشور قید و ملک تقیید
از نقطه خال دال زلفت
چون قافیه باز ذال گردید
گفتی چو بلب رسید جانت
خواهی رخ دلفریب من دید
صد بار بلب رسید جانم
در حسرت این خیال و امید
شد معرفت تو اصل توحید
دیباچه فصل و وصل توحید
خیز ای مه و سازگیر و بربط
ریزای بت ساده باده در بط
بط چیست خم و سبو کدام است
بر خیز و بریز باده در شط
ای تازه جوان که چهرت از خال
روزی است بتیره شب منقط
بالله که از این شراب احمر
یکجرعه مده بشیخ اشمط
آن شیخ دو مو که خورده صد تاب
موی زنخش چومار ارقط
ما گر بخوریم باده اولی است
شیخ ار نزند پیاله، احوط
من گر نوشم شوم خردمند
شیخ ار نوشد شود مخبط
شاهد چو خورد شود هشیوار
زاهد چو خورد شود مخلط
از روز ازل که کاتب صنع
بر لوح شهود زد قلم قط
بنگاشت بساق عرش از غیب
کلک ازلی خطی مقرمط
بر مصحف جود اولین سطر
بر لوح وجود آخرین خط
الله و محمد و علی بود
بانص جلی علی ولی بود
آئینه کبریا علی بود
مرات خدا نما علی بود
پیری که ببر نمود تشریف
از خلقت هل التی علی بود
شاهی که بسر نهاد دیهیم
از افسر انما علی بود
هر نامه که شد فرود از حق
در مدحت مرتضی علی بود
هر جلوه که کرد چهره دوست
بر خاطر اولیا، علی بود
هر نامه که از خدای جبریل
آورد بمصطفی علی بود
یک حرف بس است اگر کسی هست
در خانه که حرف با علی بود
آن نقطه با که پیش یکتا
پشتش بدعا دو تا علی بود
با ختم رسل عیان و پنهان
با سائر انبیاء علی بود
مقصود ز طوف حج و عمره
وز کعبه و ازمنی علی بود
مطلوب زر کن زمزم و حجر
از مروه و از صفا علی بود
بر موضع خاتم نبوت
آن کس که نهاد پا، علی بود
مجموعه ما سوی علی بود
انموزج ماوری علی بود
کام همه را روا علی بود
درد همه را دوا علی بود
دستی که بجود کشتی نوح
آورد باستوا، علی بود
آنکو بخلیل نارنمرود
بنمود گل و گیا، علی بود
آنحرف ندا که گفت یونس
در ظلمت بحر، یاعلی بود
آنکس که بدستش از دل حوت
ذوالنون بشد رها، علی بود
آنکس که عصا بدست موسی
بنمود چه اژدها، علی بود
آنکس که بنام اوست بسمل
بر مصحف اصطفا علی بود
بر قلب ولی که عرش رب است
آنکس که قداستوی علی بود
بر دوش نبی که برتر از عرش
آنکس که نمود جا، علی بود
آن کش به احد نمود احمد
از ناد علی ندا علی بود
شایسته هل اتی علی بود
زیبنده لافتی علی بود
هم اول و مبتدا علی بود
هم غایت و منتهی علی بود
آنکش بکتاب حضرت حق
فرمود بحق بنا، علی بود
آن شه که قبول خواهد از لطف
فرمود مدیح ما علی بود
این مدح بخورد ماست ورنه
کی در خور سرتقی علی بود
آن پرده فکن که پرده برداشت
ازلو کشف انغطاء علی بود
گر پرده ز چهره برفکندی
گفتی همه کس، خدا علی بود
بی پرده بگو علی خدا نیست
لیکن زخدای هم جدا نیست
یا من هو اول و آخر
یا من هو باطن و ظاهر
یا من هو شاهد و مشهود
یا من هو غائب و حاضر
یا من هو طالب و مطلوب
یا من هو حاضر و ناظر
یا من هو ساکن و ثابت
یا من هو سائر و دائر
یا من هو فاتح و خاتم
یا من هو غالب و قاهر
یا من هو عالم الخفیات
یا من هو سامع السرائر
یا من هو صارف البلیات
یا من هوا واقف الضمائر
فی مدحک لیس تکفی الاقلام
فی وصفک لاتفی المحابر
ما قلت من المدیح شیئا
واسود صحائف الدفاتر
آن نقطه توئی که میزند دور
بر گرد تو این همه دوائر
آن چهره تو نهان و ظاهر
در روی مجالی و مظاهر
این دفتر ما بآخر آمد
وصف تو نمیرسد بآخر
در روی تو از هدی اساریر
در موی تو از خدا سرائر
گیسوی تو همچو لیل یلدا
ابروی تو همچوسیف شاهر
ها وجهک فی دجی الظفائر
هاخدک فی عمی الغدائر
کاالشمس بدت من السحائب
کاالبدر انار فی الدیا جر
ای صاحب تخت و بخت و دیهیم
سلطان سریر هفت اقلیم
ای جلوه ای از رخ تو جنت
وی رشحه ای از لب تو تسنیم
آداب حقوق و بندگی را
کردی تو بجبرئیل تعلیم
وصفی ز رخ تو بود یسین
نعتی ز لب تو بود حامیم
مقصود تو بودی از فواتح
مطلوب تو بودی از خواتیم
هر شام و سحر که خم کند پشت
چرخت چو گدا برای تعظیم
بخشیش ز مهر دامنی زر
ریزیش ز ماه خرمنی سیم
در روز ازل قلم چه بنمود
بر لوح نقوش حسن ترقیم
از دور خط تو داشت سرمشق
وز لعل لب تو کرد ترسیم
از خط تو کرد دوره نون
وز لعل تو برد حلقه میم
از چشم تو بود چشمه صاد
وز زلف تو بود دامن جیم
با حب و عداوت تو ز آغاز
چون گشت بهشت و نار تقسیم
وز خلد عدو چه دارد امید
از نار حبیب کی کند بیم
الخلد حلیف من یوالیک
و النار الیف من یعادیک
ای روی تو هادی مسالک
وی موی تو وادی مهالک
رویت تابان چو صبح روشن
مویت تاری چه لیل حالک
ای عقده گشای هر چه مشگل
ای راهنمای هر که سالگ
مفتاح الخلد فی یمینک
اقلید النار فی شمالک
آن وجه خدا توئی که باقیست
جز تو همه فانی است وهالک
الشمس ینیر من ضیائک
والکون یمیر من نوالک
فراش نعیم تو است رضوان
جلاد جحیم تو است مالک
رخسار تو ماه لیله البدر
گیسوی تو شام لیله القدر
شاهی که امیر لوکشف بود
کشاف طلسم ما عرف بود
در بحر وجود و درج امکان
پوشیده چه لولوی صدف بود
او چون خور و ماوری سیاهی
او چون درو ماهوی خزف بود
بر چهره اش از حیا غباری
چون بدر که بر رخش کلف بود
از بهر نثار مقدمش عقل
جان و دل و دیدگان بکف بود
بشکست چو این صدف در این بحر
دیدم در وادی نجف بود
وصفش ز خرد سئوال کردم
آن بر در این سخن خرف بود
دیوان مصاحف ظهور است
عنوان محائف شرف بود
شایسته بزم حضرت حق
زان گشت که تحفه التحف بود
شمشاد قدش بگلشن قدس
زیبنده وراست چون الف بود
پشتش چوبه بندگی دو تا شد
آن حرف الف چو حرف باشد
ای روی تو اوضح الدلائل
وی موی تو اقرب الوسائل
ای مهر تو اسطع البراهین
وی زلف تو اقطع الدلائل
پیشت بنشان بندگی چرخ
بر بسته زکهکشان حمائل
قلبی تو و دیگران قوالب
روحی تو دیگران هیاکل
آن بحر عطا توئی که هرگز
چشم فلکت ندیده ساحل
آن مهر صفاتوئی که از وی
اجرام زمین نگشت حائل
آن نقطه توئی که میزند دور
برگرد تو جو زهر و مائل
آن قطب توئی که میدهد چرخ
تدویر مه و مدیر و حامل
دیوان صحائف ظهورات
عنوان مصاحف فضائل
نی مهر فلک بدین کمالات
نی چهر ملک بدین شمائل
در طلعت تو شده هویدا
تمثال اواخر و اوائل
بر بسته خرد لب از تکلم
تا لعل تو حل کند مسائل
جبریل چو طفل چوب در مشت
نزد تو بلب نهاده انگشت
یا من هو مظهر العجائب
یا من هو مظهر الغرائب
یا من هو قادر و قاهر
یا من هو طالب و غالب
یا من هو حاضر و ناظر
یا من هو شاهد و غائب
یا من هو سائر و دائر
یا من هو طالع و غارب
یا من هو منجز المواعید
یا من هو منجح المطالب
یا من هو قاتل الطواغیت
یا من هو قامع الکتائب
ای تیغ تو همچو برق لامع
وی تیر تو چون شهاب ثاقب
تنساق لبابک المطایا
تزجی لجنابک النجائب
در وصف مدائح تو عاجز
صد صابی و صد هزار صاحب
در نعت فضائل تو ابکم
صد صابر و صد هزار صائب
یا من هو دافع البلایا
یا من هو عالم العواقب
جانم بلب آمد از اعادی
روزم بشب آمد از نواصب
قدا ذاق من العدی الاحباء
فی غیبته سبطک المصائب
قد عاد من العد العوادی
قد ناب من النوی النوائب
بر جان ضعیف ما ببخشا
یا من هو طالب و غالب
برگیر بدست تیغ و بگذار
در دست مهین امیر صاحب
پور تو که در همه عوالم
بر مسند امر تو است نائب
یک بوسه بزن بچشم مستش
وان تیغ دو سر بده بدستش
بر بند میان بذوالفقارش
بگشا گره از میان کارش
هر آیت و منقبت که داری
در پیش بنه بیادگارش
گیسو بگشا ز چین و تابش
رخساره بشوی از غبارش
بر گیر ز خواب صبحگاهان
آن نرگس مست پر خمارش
بر دار ز چهر مهر سیما
آن زلف پریش بیقرارش
ای دور فلک به پیچ تا روز
گرد شب تار انتظارش
بنشان بسریر اقتدارش
بفرست بصف کارزارش
گر چرخ سرش زحکم پیچد
از بند مجره کن مهارش
برعکس توالی ار زند دور
معکوس نما ره مدارش
از شرق عنان خور بگردان
وز جانب غرب سر بر آرش
قلابه چرخ را فرو پیچ
تا سیر کند باختیارش
آن گل که خزان و دی نکرده است
پژمرده عذار چون بهارش
آن ماه دو هفته ای که از عمر
افزون شده سال از هزارش
برنا و جوان چو عقل پیر است
شیر است نه بلکه شیر گیر است
ای چرخ کهن بطلعت نو
از روی تو مه گرفته پرتو
بندی ز کمند تو مجره
نعلی ز سمند تو مه نو
از حزم تو شد زمین گرانبار
وز عزم تو شد فلک سبک رو
در بزم سراید از تانی
در رزم نماید از تک و دو
حزمت بزمین که اینچنین باش
عزمت بفلک که آنچنان رو
چرخ ار نه بکام تو زند دور
گامی بزن و ببام او شو
وان دشنه تیز ماه بر گیر
و این خوشه نارسیده بدرو
چندانکه بلا به پیر دهقان
افسون کندت ز حیله، مشنو
از شمع هلال دور کن نور
وز مشعل خور فرو نشان ضو
ای چاکر درگه تو قیصر
وی بنده محفل تو خسرو
جان بر لب و دل بجان رسیده است
و این کارد باستخوان رسیده است
شمشیر تو در غلاف تا کی
گیتی بتو در خلاف تا کی
آن خال بزیر زلف تا چند
و این نافه نهان بناف تا کی
اکسیر نمط نهفته تا چند
سیمرغ صفت بقاف تا کی
این ذلت و انکسار تا چند
و این محنت و اعتساف تا کی
از دشمن و دوست طعنه تا چند
این فرقت و اختلاف تا کی
از خر صفتان سگ طبیعت
این باد بروت و لاف تا کی
از خوک رخان خرس سیرت
این یاوه و این گزاف تا کی
در دین نبی خلاف تا چند
از راه حق انحراف تا کی
از اهل دغا تقیه تا چند
بر کفر خود اعتراف تا کی
تا چند نگشته گرد کویت
و این کعبه نشد طواف تا کی
از دیده مردم ار چه دوری
در دیده دیده عین نوری
مهر رخ تو نهفته تا چند
راز دل ما نگفته تا چند
آن نرگس نیمخواب مخمور
چون بخت حبیب خفته تا چند
آن مهر وفا بابر تا کی
وان بدر صفا گرفته تا چند
در سینه دل حبیب بیدل
از آتش هجر تفته تا چند
بگذشت هزار سال افزون
در پرده مه دو هفته تا چند
روی تو ندیده واستانت
هر صبح مژه نرفته تا چند
گفتی و شنفتی و ندیدیم
این گفته و این شنفته تا چند
روی تو تمامتر ظهوری است
تا دیدن دیده از قصوری است
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۷ - ترکیب بند
نام تو در نامه حی قدیم
بسم الله الرحمن الرحیم
ذات تو مقصود از این یاوسین
شخص تو معهود از این حاومیم
آیتی از لطف جمال تو بود
هر چه خدا گفت ز فضل عمیم
سطوتی از قهر و جلال تو بود
هر چه مثل زد ز عذاب الیم
نام تو بود آنکه درام الکتاب
گفت لدنیا لعلی حکیم
در صفت دلشده گان غمت
گفت اتی الله بقلب سلیم
چهر دل آرای توام الکتاب
لعل دل آرای تو فصل الخطاب
نسخه هستی ز جمال تو بود
صورت آدم بمثال تو بود
هر چه پدید آید از این شش جهت
نقشه ای از عکس خیال تو بود
سر حقیقت که ندانست کس
نکته ای از دانه خال تو بود
روز قیامت که خدا وعده داده
مژده ای از روز وصال تو بود
عرش معظم که نیاید بوهم
مسندی از عز و جلال تو بود
هرچه بتورات و بانجیل گفت
حضرت حق، وصف کمال تو بود
هر چه خدا گفت و پیمبر شنید
در نبی از صورت حال تو بود
فاکهه مریم و خوان مسیح
لقمه ای از خوان و نوال تو بود
خانه معمور که شد بر فلک
صفحه ای از صف نعال تو بود
چشمه تسنیم و شراب طهور
جرعه ای از عذب زلال تو بود
سفره احسان تو روزی نهاد
خلق جهانرا که عیال تو بود
مهر که پوید بفلک روز و شب
پیک و برید مه و سال تو بود
دم مزن ای دل که همه دم علی است
روح خدا در تن آدم علی است
روز ازل کادم و عالم نبود
جلوه ای از روی علی کم نبود
آدم اگر چهره نسودی بخاک
بر در پیرم علی، آدم نبود
مرغ گل ار یافت بتن جان و دل
از دم عیسی بجز این دم نبود
نخلفه مریم نشدی بار ور
سایه اش ار بر سر مریم نبود
ای که نه گر کلک تو دادی نظام
دفتر ایجاد منظم نبود
کعبه ز میلاد تو این رتبه یافت
ورنه بدین پایه معظم نبود
در شب معراج که حق با رسول
گفت سخن، غیر تو محرم نبود
کیستی ای آنکه همه عالمی
گر تو نبودی همه عالم نبود
گر ننهادی تو بهستی قدم
نام و نشان زادم و خاتم نبود
در ره دل کی بدی این پیچ و تاب
کر شکن زلف تو را خم نبود
فاش بگو کاول و آخر علی است
در دو جهان باطن و ظاهر علی است
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۸ - ترکیب بند
دامن این خیمه را دست سحر بالا گرفت
ساقی چرخ از می خور ساغر صهبا گرفت
آهوی گردون سوار بره شد مانند شیر
یال و دم رنگین زخون، جادرصف هیجا گرفت
بازگشت از دست ظلمت باز شاهنشاه روم
چون سکندر بار دیگر کشور دارا گرفت
خسرو خاور بکین با خیل اختر در غزا
رخت زی صحرا کشید و جای در بیدا گرفت
خور ز گلزار فلک چون لاله حمرا شگفت
روشنی از دیده صد نرگس شهلا گرفت
شهسوار خیل انجم پادشاه ملک چرخ
بهر قهر جیش ظلمت رایت حمرا گرفت
شد سلیمان فلک را تکیه گه او رنگ جم
همچو شاه دین که جا بر تخت اوادنی گرفت
تکیه شاه خاوران بر زمردین مسند نمود
همچو شاه دین که جابر مسند احمد نمود
صبحدم چون لاله در گلشن بکف ساغر گرفت
آتشی افروخت گل، باد صبا مجمر گرفت
شد تنور لاله افروزان چنان کز شعله اش
آتش اندر جان اطفال چمن یکسر گرفت
باد نوروزی گلاب از چهره گل برکشید
آتش گلزار آب از دیده عبهر گرفت
چشم نگرس بود مخمور از شراب صبحدم
باد صبح آمد خمار از دیده او برگرفت
شد وزان باد بهاران باز بر رغم خزان
همچو دشت چین، گلستان نافه اذفر گرفت
آذر گل در گلستان گشت چون بر دو سلام
قطره شبنم در او جا همچو بن آذر گرفت
تکیه زن شد چون سلیمان گل باورنگ چمن
لحن داودی مگر مرغ سحر از سر گرفت
غنچه اندر مهد چون عیسی بگفتن لب گشود
شاخه همچون مریم از روح القدس شوهر گرفت
آتش موسی عیان شد از درخت گل مگر
کز پی توحید بلبل نغمه دیگر گرفت
تا بلند آوازه گردد در مدیح شه هزار
بر فراز شاخه چون جا شیخ بر منبر گرفت
در ثنای شاه بلبل با نوای دل نواز
تهنیت گویان ز اوراق شجر دفتر گرفت
لب هنوز از ناز نگشوده شکوفه همچو گل
بر زبان حرف نخستین مدحت حیدر گرفت
شاید ار روید بجای لاله از خاک آفتاب
کافتاب دین لوا در عرصه خاور گرفت
شاید ار خیزد بجای گل ز گلشن لعل ناب
کافسر شاهنشی از فرهی گوهر گرفت
باز آن صیاد وحدت دام قدرت در فکند
وز دل حوت فلک تابنده انگشتر گرفت
افسر شاهنشهی ز اهریمن ناکس ستد
گوهر فرماندهی از دیو بد گوهر گرفت
کاخ ظلم و کفر و کین یکباره بی بنیاد شد
خانه ویران دین از دست حق آباد شد
عالم از ارجاس کفر و شرک شیطان پاک شد
جان ایمان شاد و قلب کفر و کین غمناک شد
دوست کانی جام باید نوش کرد از دست دوست
زیر پای دوستان دشمن سرش چون خاک شد
کوس آزادی زدند از چرخ تا هفتم زمین
نعره شادی بلند از خاک تا افلاک شد
دوستانرا سربلندی از سر گردون گذشت
چون سر دشمن ز پستی بسته بر فتراک شد
از منات سومین آمد پس از عزی ولات
کعبه ایمان بحمدالله بکلی پاک شد
درد دل را از سرور سینه ها مرهم رسید
زهر غم را از شفای کینه ها تریاک شد
صبح چونان ذوالفقار شه دل ظلمت شکافت
کز تتق شمع افق چون نور حق بر خلق تافت
شد عیان در کاخ ظلمانی فروغ ذوالجلال
گشت پیدا نور سبحانی ز سبحات جلال
بود پنهان چهره حق در حجاب لم یزل
گشت پیدا سر مطلق در سرای لایزال
نیر اعظم عیان گردید از برج شرف
خسرو خاور سوی کاخ حمل کرد انتقال
شد فروزان از مشبکهای مشکات وجود
وز ز جاج قدس و بزم انس مصباح جمال
شد هویدا بر ملایک سر مالایعلمون
بر خلایق آشکار گشت مهر بی مثال
گشت پیدا هر چه گیتی داشت مضمر در ضمیر
شد هویدا هر چه امکان داشت پنهان در خیال
نحس اکبر شد نهان در مغرب برج افول
سعد اکبر شد عیان در مشرق اوج کمال
اول فصل ربیع و غره ماه ربیع
حبذا از روز و شب، صد مرحبا بر ماه و سال
مستقم آمد ز دست شاه دین قسطاس عدل
چون بمیزان حمل شد روز و شبرا اعتدال
نوبهار دین حق شد فارغ از جور خزان
آفتاب شرع احمد گشت بیظل و زوال
نیر چرخ هدی را گشت ایام طلوع
اختر برج فنا را گشت هنگام زوال
آب روشن شد بکام دشمنان خون جگر
خون دشمن شد بکام دوستان آب زلال
بار دیگر شاه دین شمشیر کین بر کف گرفت
کنز مخفی را کلید از دست کی اعرف گرفت
چون خرد بر کف قلم در مکتب علم گرفت
دل رموز آموزی از اسرار لایعلم گرفت
در معلم خانه تعلیم اسماء، پیر عقل
کودک آسا بر دهان انگشت لا نعلم گرفت
بر سموات و زمین حمل امانت عرضه شد
از گرانباری امرش پشت گردون خم گرفت
از حجاب قدس نورش در سرای انس تافت
دست فیضش دامن خاک از گل آدم گرفت
صوت انی جاعل در هفت بندنای چرخ
دم دمید و شش جهت آواز زیر و بم گرفت
نغمه قالوا بلی رجع الصدا شد از الست
کوس وحدت از زمین تا قبه اعظم گرفت
داد منشور خلافترا چون توقیع وجود
نام آدم زیب طغرای لقد کرم گرفت
دست عهدش عهده از موسای بن عمران ستد
پای امرش نغمه از عیسای بن مریم گرفت
الغرض از جمله ذرات جهان دست الست
عهده عهد تولای علی محکم گرفت
با تمام انبیا همراه بود اما نهان
شد عیان چون نوراحمد در جهان پرچم گرفت
چونکه دوران نبوت را نهایت شد پدید
عالم ایجاد را دور ولایت شد پدید
شد فروزان بر فراز طور نار موسوی
نفس رحمن گشت بر عرش ولایت مستوی
سوخت صد عجل خوار از برق تیغ آبدار
چون عیان شد ذوالفقار شه چو دست موسوی
آتش سینا تجلی کرد در طور وجود
گفت اناالحق آشکارا از درخت معنوی
رمح شه همچون عصای پور عمران در کشید
در دهان صد مار سحر و اژدهای جادوی
تکیه زن آمد فریدون باز براورنگ جم
باز بستد جم ز اهریمن نگین خسروی
بار دیگر پای بر سر چشمه حیوان نهاد
خضر رهبر کش قدم وامانده بود از رهروی
شرک را تن ناتوان شد، کفر را قوت ضعیف
شرعرا بازو توانا، دین حقرا دل قوی
دین حق بنهاد بر سر افسر شاهنشهی
شرع احمد کرد در برباز دیبای نوی
قبضه شمشیر شد منشور انزلنا الحدید
بر زبان تیغ روشن آیت باس شدید
نور لاهوتی عیان در مظهر نارسوت شد
شکل نارسوتی فروغ مجمر لاهوت شد
دیو در زنجیر شد ابلیس بی تدبیر شد
چاه بابل بار دیگر محبس هاروت شد
نوحرا کشتی ز طوفان بر سر جودی رسید
رسته ذوالنون پیمبر از دهان حوت شد
دست داود از فلاخن سنگ قدرت کرد سر
آفت جان و فنای قالب جالوت شد
دشت از خون عدو شد رنگ مانند عقیق
تیغ جوهر دار حیدر غیرت یاقوت شد
کاخ امکانی ز مهر نور حق رونق فزود
چاه ظلمانی مکان و مسکن طاغوت شد
تیغ کین از دست شاه اولیاء چون برق زد
شعله گفتی آفتاب خاوران از شرق زد
ذوالفقار شه بر آمد بار دیگر از غلاف
حیدر صفدر درآمد بار دیگر در مصاف
باز آن سیمرغ هستی شیر جهان شپهر فکند
باز آن عنقای وحدت بازگشت از کوه قاف
از خیال سطوتش شیر فلک خم کرد پشت
از نهیب شوکتش کاو زمین بنهاد ناف
چرخ کجر و از دم تیغ کجش شد راست رو
دور گردون بازگشت از راه جور و اعتساف
باز از شرع پیمبر خاست تذویر و نفاق
باز از دین محمد رفت کفر و اختلاف
باز آن ماه منور چهره بگشود از خسوف
باز آن خورشید خاور رخ نمود از انکساف
شد خلافت چون مقرر بر شه دین بوتراب
گفت کافر از اسف یا لیتنی کنت تراب
چون بنای سقف این طاق مقرنس کرده اند
نام حیدر زیب این کاخ مقدس کرده اند
بهر فراشی بدرگاه رفیعش قدسیان
در بر چرخ نهم دیبای اطلس کرده اند
تا صعود آرند سوی درگهش، از ساق عرش
تا فراز نه فلک نه جا معرس کرده اند
تا بداند رتبه خویش و نهد از سر غرور
از جنابش عرشرانه پایه واپس کرده اند
وهم را در کنه ذاتش لال وابکم ساختند
عقل را در وصف قدرش گنگ و اخرس کرده اند
بهر سا روج درش خاکستر افلاک را
قدسیان در کوره امکان مکلس کرده اند
تا همانند دو قوس از طاق و ایوانش شود
پیش کاران پشت گردونرا مقوس کرده اند
ختم این نامه بنام سرور عالم کنم
تاختام چامه را مشکین دم از خاتم کنم
از ازل چون سقف این کاخ زیر جد ساختند
طاق و ایوانش بلند از نام احمد ساختند
فاضل جسمش که بود از جان و دل، نی آب و گل
بر گرفتند و سپس روح مجرد ساختند
در مقام جمع جمع آید بجمع آنکه بفرق
پس جموع کون از یک نام مفرد ساختند
از محمد وز علی بهر سجود قدسیان
هیکل توحیدی اندر کاخ سرمد ساختند
عهد یزدانی که شد معقود از صبح ازل
باز در شام آبد از نو مجدد ساختند
از سلیمان پاسبان بر بامشان در آسمان
بهر زینت گاه نه چرخ ممرد ساختند
چون علی عین محمد شد، محمد از علی
آفریدند و علی باز از محمد ساختند
در شبستان تجلی چارده مصباح نور
از ضیاء حضرت معبود موقد ساختند
بهر قلبی چارده قالب معین داشتند
بهر ماهی چارده منزل ممهجد ساختند
در میان مهر و قهر و حب و بغض این دو هفت
خلق را از عالی و دانی مردد ساختند
قرعه هرکس بمهر افتاد از صبح ازل
هشت جنت را بر او وقف موبد ساختند
قسمت هر کس به قهر افتاد تا شام ابد
هفت دوزخ را بر او حبس مخلد ساختند
تزهت احبابشان را نقش بندان قضا
قصر امکانرا ز نه گردون مشید ساختند
از ولاشان بهر دست اویز خلق از ساق عرش
تا زمین حبل المتین دین ممدد ساختند
کلک گوهر سلک جان بخش حبیب اندر مدیح
از دم روح القدس گوئی موید ساختند
تیر دلدوز زبانش را بهنگام هجا
بر دل اعدادی دین سهمی مسدد ساختند
حوریان بر گردن اندر خلد زین دلکش سخن
عقدها از در و یاقوت منضد ساختند
نعت آن شاهی که گیتی نامه ای از کلک اوست
نظم و نثر اختران از کلک گوهر سلک اوست
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیر مومنان
صبح چون خورشید خاور سرز مشرق بر کند
ساقی خورشید منظر باده در ساغر کند
آفتاب می کند از مشرق ساغر طلوع
جلوه گاه بزمرا چون عرصه خاور کند
ساقی سیمین بدن از در درآید سرگردان
باده در مینا نماید عود در مجمر کند
زلف مشکین را پریشان سازد از سر تا کمر
مشکوی عشاقرا چون طلبه عنبر کند
طره جادوی او مه را بزنجیر افکند
حلقه گیسوی او خورشید را چنبر کند
کعبه ابرویش ار زاهد ببیند در نماز
می نپندارم که رو در قبله دیگر کند
کفر زلفش با چلیپائی چه زنار افکند
بیم اندارم که عالمرا همه کافر کند
چین ابرویش بکین خلق از چین تاختن
دست را بر تیغ و تیر و دشنه و خنجر کند
تار گیسوی پر از چینش ز تبت تا تتار
بسکه مشک افشان شود پر نافه اذفر کند
گاه بر دوش افکند زلف پریشان گه بسر
گاه از مشک سیه درع و گهی مغفر کند
عارضش گوئی ز بیم تیر دلدوز مژه
از دو گیسوی عبیر افشان، زره در بر کند
از وفا لعلش شراب زندگی بخشد بخلق
از خطا خطش بخون عاشقان محضر کند
لعل جان بخشش که میبخشد بخلق آبحیات
خضر را از تشنگی همراه اسکندر کند
گر ببیند قامتش را باغبان در صحن باغ
قامت شمشاد را از بیخ و از بن بر کند
نرگس مستش کشد خنجر بخون عاشقان
ترک چون سرمست گردد، دست بر خنجر کند
حقه گوهرفشان را چون گهر ریز آورد
محفل عشاقرا پر لعل و پر گوهر کند
پسته شکر شکنرا چون شکر ریز آورد
منظر احبابرا پر قند و پر شکر کند
خاصه در روزی چنین میمون که فراش قضا
عرش را زینت نماید فرش را زیور کند
نی غلط گفتم که از یمن چنین روزی سزاست
فرشرا صد مرتبت از عرش بالاتر کند
چهره خورشید را در محفل آرد عود سوز
زهره ناهید را در بزم خیناگر کند
مهر را مشعل فروزد، ماه را آئینه دار
شاهد افلاکرا هندوی رامشگر کند
بهر میلاد شهنشاهی که دست قدرتش
با دم تیغ دو سر کار جهان یکسر کند
برق تیغش گر کند بر خاطر گردون گذر
توده افلاکرا چون تل خاکستر کند
نار قهرش گر زند بر گلشن جنت شرر
چشمه تسنیم را چون شعله آذر کند
ابر لطفش قطره ای گر بر فشاند بر جحیم
نار دوزخ را زلال چشمه کوثر کند
از خیال تیغ او در چشم دشمن گاه خواب
هر مژه کار هزاران دشنه و خنجر کند
قهر او ابلیس را از چرخ گردد بر زمین
مهر او ادریس را بر چرخ گردون بر کند
آنکه گر رایش دهد فرمان بگردون مهر را
آورد از باختر بیرون و در خاور کند
آتش موسی پدید آرد ز سینای وجود
نفحه عیسی عیان از لعل جان پرور کند
نی غلط گفتم که گر خواهد بمیراند مسیح
زنده اش بار دگر از نفحه دیگر کند
پور آذر را در آذر افکند از امتحان
وانگه آذر را بر او چون چشمه کوثر کند
گنج پنهان راز امکان سر ایمان سر غیب
جمله را نوز ازل ظاهر از این مظهر کند
ماضی و مستقبل ایجاد و هم میقات کون
جمله را امر خدا صادر این مصدر کند
در کتاب جود و لوح بود و قرآن وجود
نام او را ذات حق سر لوح و سر دفتر کند
دشمنش گر فی المثل در رزم بر فرض محال
درع از انجم بپوشد چرخرا مغفر کند
صرصر تیغش دهد بر باد اوراق فلک
وین خم نیلوفری چون برگ نیلوفر کند
دفتر ایجاد را پیوند از هم بگسلد
مصحف افلاکرا شیرازه از هم در کند
پنجه قدرت نمایش چرخرا سازد دو نیم
چار تن یکجا عیان از جسم دو پیکر کند
رمح جان سوزش، سنان در چشم گردون بشکند
تیر دلدوزش گذر از دیده اختر کند
عقده راس ذنب را در کند از جوزهر
او جرا سازد حضیض و قطب را محور کند
عقرب افلاکرا از یک فسون افسون دهد
اژدهای چرخرا از یکنظر چنبر کند
این نه ماه نو که هر ماهش فلک بر فرق خویش
از کرامت گاه اکلیل و گهی افسر کند
کز نشان نعل بکران شهنشه آسمان
هر مه از عز و شرف این تاجرا بر سر کند
روزگارش گاه همچون بخت شه فربه کند
آسمانش گاه همچون تیغ شه لاغر کند
چون همای دولتش بال عدالت گسترد
بیضه افلاکرا پنهان بزیر پر کند
چون علم پرچم زند عالم همه بر هم زند
این جهانرا محو سازد، عالم دیگر کند
نوبهار دین حق را فارغ از بیم خزان
گلشن توحید را سر سبز و بارآور کند
لیل را سازد نهار، از دی بر آرد نوبهار
سنگرا سجاده سازد، خاکرا عنبر کند
خصمرا آواره سازد، دوسترا خوش دل کند
شرکرا بیچاره سازد کفر را مضطر کند
صعوه را با باز بر یکشاخ دمساز آورد
پشه را با باد در یکبزم هم محضر کند
گرگرا با میش در یک گله چوپانی دهد
وحش را باطیر در یک کاخ هم منظر کند
باز با تیهو بیک گلزار پرواز آورد
شیر با آهو بیک سرچشمه آبشخور کند
سم یکران سمندش پشت گردون بکشند
خام پر خم کمندش چرخرا چنبر کند
حلقه فرمانبری در گوش کیخسرو کند
طوق طوع و بندگی در گردن قیصر کند
از ضیاء مهر چهرش، سنگ لعل و درشود
کیمیای قدرتش خاک سیه را زر کند
در مدیحش تهنیت را میسزد روح القدس
این همایون چامه از شعر حبیب اذفر کند
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۴ - در ولادت محمود حضرت احمد مختار و خلافت مسعود حیدر کرار
سخن مگو که نبینی ز هیچکس آزار
چرا که مهر خموشی است خاتم زینهار
یکی بگوی و دو بشنو که داده حضرت حق
دو گوش بهر شنو یکزبان پی گفتار
چو تیغ هر که سراسر زبان بود دائم
به پیش خلق بود سر بپا فکنده و خوار
خلاف آنکه سرا پاش گوش همچو صدف
که حقه ایست لبالب ز گوهر شهوار
براز داری چون خامه باش کش تا تیغ
بسر نرفته نیارد ز دل بلب اسرار
نه همچو نامه که چون برلبش نهی انگشت
کند صحیفه جان باز و راز دل اظهار
در این دو ساعت عشرت بحکمت داور
در این دو روز معیشت بصنعت دادار
چهار دشمن دیرین بهم برآمده دوست
چهار خصم پر از کین بهم برآمده یار
که تا نظر کنی از دست هم کشند زمام
که تا نفس کشی از شست هم برند مهار
ز چار سوی خوری لطمه های باد فنا
تو در میانه این چارموج کشتی وار
چو یکدرخت که بندد بچار سیل طریق
چو یک چراغ که گردد بچار باد دو چار
بهرزه چند کنی پای باد را زنجیر
بخیره چند کشی راه سیل را دیوار
بیاوه چند کنی آب سوده در هاون
بحیله چند کنی باد بسته بر مسمار
دمی نرفته دگر دم رود ز عمر که هست
چو ذوالفقار دو دم چرخ، قاطع الاعمار
مخسب یکنفس اندر سحر که خواهی داشت
شبی که صبح قیامت مگر شوی بیدار
باضطراز چو میبایدت گذشت و گذاشت
باختیار در آغاز بگذر و بگذار
چنان ز باد فنا شمع خود شود خاموش
که روی روزنه بینی بخواب در شب تار
چنان ز سیل اجل کاخ تن شد ویارن
که بوم نیز نسازد در او مکان و قرار
زهم بپا شد گیتی چو مرده دیرین
بهم به پیچد گردون چو صفحه طومار
چنان صحیفه گردون زهم شود اوراق
که می بکار نیاید بکاغذ عطار
یکی بکوی خموشان گذار پا و به بین
نوشته بر سر الواحشان بخط غبار
که پای بر سرم آهسته تر بنه که تو نیز
بجای پای نهی سر در این مغاک و مغار
اگر زخون دل گلرخان نمیخورد آب
چرا همیشه بود سرخ گونه ناوک خار
منه خیال بر این آبگون محیط فلک
که چون حباب بر آب و هوا گرفته قرار
که زود بشکندش سنگ فتنه شیشه عمر
چو باد هر که در آید در آبگینه حصار
زمین چو تخته نرد است و آسمان لیلاج
تو طفل کودک و لیلاج پیر بس پر کار
زمهر و مه بکفش کعبتین و چیده بسی
در او سپید و سیه مهره ها ز لیل و نهار
اگر برد بستاند وگر بری ندهد
کز این حریف دغل هیچکس نبرد قمار
چه بی وفا است عروسی که صد هزارش شوی
چه بی صفا است صدیقی که صد هزارش یار
زماه نو شد ابروی او سفید و هنوز
کشد ز قوس باز و سمه از زنگار
ز نافه غسق افشانده مشک بر گیسو
ز سرخی شفق آورده غازه بر رخسار
بسر کشیده گه از حیله چادر نیلی
بسر فکنده گه از مکر معجر گلخار
بدیده سرمه کشد از سیاهی دیجود
بچهره طره گشاید زعقرب جرار
برخ نگار کشد از شراره آتش
به روی زلف نهد از ستاره دم دار
چو بست نقشه این کاخ خامه نقاش
چو کرد صورت این خانه پنجه معمار
ز خشت فقر و فنا بست طاق این گنبد
ز خاک جور و عنا کرد فرش این دربار
مسوز دست بهر خوان چو دسته کفگیر
مدوز چشم بهر در چه چشمه معمار
که گر شوی همه چشم طمع چه پرویزن
که گر شوی همه دندان حرص همچو انار
سپهر بر سرت آخر ز غم به بیزد خاک
زمانه پوستت آخر ز تن بدرد زار
چو آفتاب مزن در فضای هر خس گام
چو عنکبوت متن بر سرای هر کس تار
ز موج حادثه چون بحرچین بجبهه مزن
ز برق نائره چون ابر خون ز دیده مبار
نبرده سختی نادان کجا شود دانا
نخورده سوهان آهن چسان شود هموار
هر آنچه دیر نپاید مشو بدان شادان
هر آنچه زود سر آید مباش از آن غمخوار
چه شعله خاک نشین شد چه موج باد و چه آب
چه چشم واهمه بین شد چه رنگ نور و چه نار
بره نماتی گم گشتگان منزل دل
شنیده ام سخنی خوش ز کاروان سالار
که پای لنگ بود وقت دیر و منزل دور
اگر سبک نکنی کی رسد بمنزل بار
مرا که سال بسی میرسد ز عمر اکنون
بود بدیده ز سی ماه تیره تر دیدار
چو مخملم همه تن مژه لیکن از پی خواب
چو نرگسم همه سر دیده لیک بهر خمار
ز بسکه گشته دلم از هوای دنیا پر
چو چرخ خم شده پشت از تحمل اوزار
اگر چه هیچ ندارم و لیک خورسندم
بمهر خواجه و لطف ائمه اطهار
که نقش صورتشان چون بدل کنم تصویر
که حرف مدحتشان چون بلب کنم تکرار
شود هزار بنان مویم از پی تحریر
شود هزار زبان طبعم از پی گفتار
اگر نه باورت آید بدین قصیده نگر
اگر نه باورت آید چنین چکامه نگار
چه خواست صورت امکان برآورد مستور
چه خواست طلعت یزدان بر افکند استار
چو خواست یوسف کنعان جان ز چاه عدم
شود بمصر وجود از شهود در بازار
کند ببزم وجود از سرای جود گذر
کند بکاخ شهود از فضای غیب گذار
گشاید از خم ابروی خویش چین و شکن
بشوید از سر گیسوی خویش گرد و غبار
نهاد بوته ای از چرخ کیمیاگر صنع
در او ز مهر فروزان فروخت شعله نار
کشید جوهر ارواح انبیاء و رسل
گرفت صفوه اخلاف و عنصر ابرار
بحار فیض چنان موج زد ز لطمه جود
که بر فکند گرانمایه گوهری بکنار
چه راز بود که هستی بگوس امکان گفت
که شد بسان صدف درج گوهر شهوار
چو نور بود که اندر ز جاجه از مصباح
فکند عکس ز مشکوه بر در و دیوار
چه مهر بود که هر ذره ای ز تابش او
هزار مهر که هر مهر مطلع الانوار
چه قطره بود که از ابر مرحمت بارید
که گشت جاری از آنقطره صد هزار بحار
چه نور خیره در او فکرت اولی الالباب
چه مهر تیره از او دیده اولی الابصار
سخن دراز مکن، کرد صورتی تصویر
که فرق کس نکند با مصور از آثار
چه پای نکته بدینجا رساند دست قلم
ز پیر عقل نمودم بجبر استفسار
که این نمونه توحید حضرت داور
که این نشانه تقدیس حضرت دادار
که این سلاله تخلیص جوهر ایجاد
که این لطیفه تصعید جوهر اخیار
که این مشبک قندیل محفل توحید
که این مجسم تمثال پرده اسرار
که این شراره ایجاد نور قله طور
که این ستاره مجلس فروز خلوت یار
که این ز جاجه مصباح هیکل توحید
که این مشبک مشکات عالم انوار
بکاخ تیره امکان چسان نمود نزول
بصلب آدم خاکی چسان گرفت قرار
چگونه نور بتابد بمحفل ظلمت
چگونه یار در آید بمجلس اغیار
ز جیب فکر در آورد عقل سر بیرون
جواب داد که ای مرد عاقل هشیار
مگر نه شاه در آید به بنگه درویش
مگر نه ماه بتابد به ظلمت شب تار
مگر نه مهر فروزنده تابد از روزن
مگر نه لاله رخشنده روید از کهسار
مگر نه در ظلمات است آب چشمه خضر
مگر نه در دل سنگ است نور جذوه نار
مگر نه در دل مومن فکنده حق پرتو
که گشته نام دلش عرش حضرت جبار
مگر نه قطره نیسان نهان شود بصدف
که آب گردد از او جسم گوهر شهوار
مگر نه دانه گندم شود بخاک نهان
که سبز گردد و با برگ و بر شود اشجار
چه راز دار جهان و جهانیان خاک است
بدست خاک سپردند حقه اسرار
مگر نه بینی تابنده مهر با انجم
مگر نه بینی گردنده چرخ با انوار
بدور خاک دوانند صاعد و هابط
بگرد ارض روانند ثابت و سیار
رسید وقت که نور خدا شود ظاهر
رسید وقت که سر قضا شود اظهار
رسید وقت که هر ذره ای شود خورشید
رسید وقت که هر قطره ای شود انهار
شد از تجلی دیدار آینه منشق
چنانکه از رخ توحید پرده پندار
دو نیمه گشت و بهر یک فتاد جلوه دوست
دو نیمه گشت و زهر یک نمود روی نگار
دو نیمه گشت و بهر دو فتاد یک صورت
دو نیمه گشت و زهر دو نمو دیگرخسار
یکی دو گشت وز دو یک نمود کز یک راز
دو لب کنند حکایت ولی بیک گفتار
بدان نمط که ز اشراق مجمع النورین
دو دیده نور دهد لیک یک بود دیدار
یکی ز چاک گریبان جان عبدالله
نمود چون سحر از دامن افق رخسار
یکی ز جیب جمال دل ابوطالب
فشاند همچو خور از شقه شفق انوار
رسید وقت که از نقش نام ختم رسل
شود بخاتم حق ختم سطر این طومار
رسید وقت که تابنده چهره صانع
کند در آینه صنع عکس خود دیدار
رسید وقت که دستانسرای بزم ازل
دهد ترانه ز بیت القصیده اشعار
رسید وقت که مرغ سخن سرای قلم
هزار نغمه بر آرد چو نغمه های هزار
زوجد باز قلم از کفم چو هوش از سر
پرید رقص کنان همچو مرغکی طیار
زحکم خواجه بر او آیتی فرو خواندم
که همچو کوه گران در کفم گرفت قرار
چنانکه پنجه من تا بکف نماند بجای
چنانکه بازوی من تا بدوش رفت از کار
ز عزم خواجه فسونی در او دمیدم باز
که شد ز باد سبکتر به پویه و رفتار
ز خاطر خود هی در فشاند بر دفتر
ز گفته خود هی مشک ریخت در طومار
سخن نگفته من، او هی نمود شعر انشاء
گهر نسفه من، او هی نمود نثر نثار
چو بحر عمان، عنبر کشید بر ساحل
چو ابر آذر، گوهر فشاند بر کهسار
نمود خطه دفتر بسان خطه هند
ز بس چو طوطی افشاند شکر از گفتار
نمود ساحت دیوان بسان ساحت چین
ز بس چو آهو آورد نافه از تانار
نمود صفحه کاغذ بسان صفح بدخش
ز بسکه جون بط افشاند لعل از منقار
سرو دمش چه نگاری چه میکنی جانا
چه افتاده ترا چیست موجب اینکار
جواب داد که وه وه ز عاقل دانا
جواب داد که بخ بخ ز عارف هشیار
مگر ندانی کاین ماه را بود دو ربیع
مگر ندانی کامسال را رسد دو بهار
مگر ندانی کایدون شود دو عید قرین
مگر ندانی کایدر شود دو عیش قرار
حریف چرخ ببازد بیکروش دو قمار
عروس بخت نماید بیک کرشمه دو کار
کسی ندیده بیک مه بود دو فصل ربیع
کسی ندیده بیگره رسد دو وصل نگار
دو روزگار همایون دو ساعت میمون
دو عید میمنت افزون دو ابر شادی بار
یکی ولادت محمود حضرت احمد
یکی خلافت مسعود حیدر کرار
یکی بشارت میلاد خواجه عالم
یکی اشارت تمکین سید ابرار
یکی که صبح ز طرف افق نموده طلوع
یکی که شمس ببرج حمل گرفته قرار
یکی به تهنیت میر انبیاء و رسل
یکی به تهنیت شیر حضرت دادار
به گفتمش که فدای دهان شیرینت
که قند را بشکسته است نرخ در بازار
چو نیک و نغز سرائی سخن به پوی و بگوی
چه خوب نکته نمائی بیان بیا و بیار
نشست یک شب و داد اینقصیده را تحریر
نخفت یکدم و کرد این فریده را تقصار
که روزی اینسان یعنی بجمعه فصل بهار
که از ربیع نخستین گذشته پنج و سه چهار
هبوط آدم را افزون زهفتصد و سی و هفت
گذشته سال بتاریخ کم ز هفتهزار
چو تیغ مهر گریبان آسمان بدرید
چو دست صبح بزد چاک دامن شب تار
همه کواکب ساکن به برجهای شرف
همه سعادت ساری در اوجهای مدار
نهاده جدی فلک شاخ بر کنار افق
نموده شیر فلک زی کنام غرب فرار
بدست کیوان تیری بکین دشمن شاه
که جا بدیده گردون گرفته تا سوفار
بکاخ عقرب بنموده مشتری ره تاک
فسون دمد مگر از حیله بر دم جرار
غزال چرخ بهمراه گرگ خون آشام
به پشت بره گردون دو پشته گشته سوار
گرفته زهره بکف مزمر و عطارد کلک
نموده هر دو چو یونس به بطن حوت قرار
گرفته ماه ز بهر شرف بکف شاهین
که بزم عیش و طرب را شود ترازو دار
که آفتاب جهان تاب مشرق اسرار
گشود چهره و آفاق گشت پر انوار
ز بطن آمنه و صلب پاک عبدالله
بکعبه در حرم امن حضرت غفار
بزاد احمد محمود شه ابوالقاسم
رسول حضرت یزدان محمد مختار
کنار آمنه شد رشک وادی ایمن
چو در نهفت چنین گوهری بجیب و کنار
کنار آمنه شد رشک ساحت عمان
چو زد ندای اناالحق در او چه طور شرار
جمال خواجه عیان شد مگر بمصر جمال
که کرد یوسف مصری به بندگی اقرار
نهاد چون بزمین پا چنان سراسیمه
بپای خاست فلک کش بسر بماند دوار
غنان کشید قلم سوی قصه معراج
که بر فلک بزند گام اندر این مضمار
شبی که هیچ ز ظلمت در او نبود آثار
جز آنکه چشم سیاهی در او گرفته قرار
شبی چنانکه در آئینه سکندر گشت
زعکس آب خضر موج زن بسی انهار
که بار خواست مهین پیک وحی بار خدای
از آن دریکه نبد عقل را بر آن دربار
بکوفت حلقه بر آن در که پیروانش چشم
هماره دوخته بر وی چو حلقه مسمار
سخن گزافه سراید قلم که دیده عقل
ز بانگ حلقه در آن نیمه شب نشد بیدار
درون حلقه که سهل است، کز برون سرای
چو حلقه گوش بنودش بحلقه اسرار
چه بار یافت در آمد بکف رکاب براق
گرفت و خواجه بر او شد چه خوبسیر سوار
دو اسبه راند همی تا بمسجد اقصی
سمند تیز تک باد پای خوش رفتار
فرو شد و بنماز ایستاد و از پس او
پیمبران خدا جملگی نماز گذار
سوار گشت و عنان تاب شد بسوی سپهر
به پیش خنکش پیک خدای شاطروار
چو پابه پشت فلک زد چنان زجا برخاست
فلک که پای ز سر کردگم، سر از دستار
ز گرد سم سبک باد سیر پیمایش
هنوز مانده بر آینه فلک زنگار
هنوز رعشه بود بر سرش از این هیبت
هنوز لرزه بود بر تنش از این تیمار
سپهر دوخت چه بر خرمن نوالش چشم
گدا صفت که مگر خوشه ای کند ایثار
نمود خوشه پروین بدو عطا که سرش
هنوز باشد از این خوشه سبز چون گلزار
نمود لاله خورشا بدو عطا که رخش
هنوز باشد از این لاله سرخ چون گلنار
بچرخ اطلس بخشید دیبی اطلس
بساط انجم پوشید حلقه زر تار
بماه داد ز سیم سپید یک درهم
بمهر داد ز زر نضار یگدینار
که زران یک، پا سنگ خورد از کافور
که سیم این یک، هم سنگ شد بمشک تتار
غرض که کرده زر و سیم هر دو سرمایه
بسود برده ز سودای سیم و زر اعمار
نه سیم را یکذره کاست از میزان
نه زران را یک حبه کم شد از مقدار
زجود او چو فلک سخت ماند در حیرت
ز بذل او چو فلک گشت نیک برخوردار
ز قوس چرخ گذر کرد قامتش چون تیر
که بود قله عرشش نشانه سوفار
ز شاخ سدره چه پرواز زد همای وجود
بماند پیک خدا چون براق از رفتار
سرود خواجه که هان ای مهین خجسته براق
ز همرهی بچه واماندی اندر این مضمار
بعجز گفت که یک گام اگر زنم زین بیش
بسوزدم پر و بال از تجلی انوار
شنیده ای که بقصد هوا چه مرغ سرا
پر آورد نپرد پیش از سر دیوار
درون پرده قدم نه شها که من ایدر
چه نقش پرده نهم سر بفرش این دربار
به پشت رفرف شد خواجه از فراز براق
وزان سپس بره قرب گشت راه سپار
چه نوک خامه بدینجا رسید، دست خرد
گرفت چاک گریبان من که دست بدار
سخن مگوی که افتد بحال نامه شرر
سخن مگوی که خیزد ز نوک خامه شرار
سخن مگو که زبان گشته باز آتش خیز
سخن مگو که نهان گشته باز آتش بار
سخن مگو که نه هر چشم قابل دیدن
سخن مگو که نه هر گوش محرم اسرار
سخن مگو که نه هر خار میشود گلبن
سخن مگو که نه هر خاک میشود گلزار
سخن مگو که نه هر سنگ گوهر آرد رنگ
سخن مگو که نه هر شاخ میوه آرد بار
سخن گزافه ندانم همین قدر دانم
در آن حریم علی بود محرم اسرار
علی بفرش و پیمبر بعرش و حق بیرون
ز وهم ممکن و وضع و مکان و استقرار
شنیده ام که پیمبر ز نقش روی علی
به صحن عرش شبی خواندایت اسرار
به حیرتم که به دیوار عرش نقش علی
نموده بود رقم کلک حضرت دادار
و یا که ذات علی از تجلی سبحان
بمانده بود ز حسرت چو نقش بر دیوار
و یا در آئینه غیب چشم پیغمبر
نمود چهر علی را ز عکس خود دیدار
ز نام حیدر کرار خار نوک قلم
چنان چمید که بشگفت صد گل از یک خار
بسیط نامه از این خرمی چنان شد سبز
که بر شگفت زهر گلبنی دو صد گلزار
نشست مرغ سخن بر فراز این گلبن
که این قصیده نوازد هزار دستان وار
از این قصیده غرا که مجمع الامثال
از این فریده یکتا که مطلع الانوار
بدست روح قدس عقد سبحه تقدیس
بجید حور جنان نظم لولوی شهوار
اگر چه رتبه شعرم گذشته از شعری
اگرچه شعر مرا گشته نظم نثره نثار
بکیش اهل فضیلت نکو نمی آید
مرا ز شعر شعار و مرا ز نثر نثار
چه مایه فضل کز اینگونه شعر دارم ننگ
چه پایه قدر کز اینگونه نظم دارم عار
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۷ - در جشن میلاد مولای متقیان و مدب محی السنن الحاج میرزا حسن شیرازی و ختم قصیده به نام ولی عصر صاحب الزمان عجل الله فرجه
جشن میلاد شهنشاه زمین و زمن است
عید مولود خداوند جهان بوالحسن است
روز عیش است بده ساقی از آن باده ناب
که بتن توشن و بسر هوش و بخاطر فطن است
مهربان ماه من ای آنکه مرا بزم طرب
از رخ و زلف و لبت غیرت و رشک چمن است
گو نباشد بچمن سرو و سمن، گلشن من
از قدو روی تو یک باغچه سرو و سمن است
سوری و نسترن ار رفت ز باغ و ز چمن
محفل من ز تو پر سوری و پر نسترن است
بجز از چهر سپید تو بزلفین سیاه
نشنیدیم که شهباز اسیر زغن است
کفر و ایمان و عزازیل و ملک شک و یقین
روز و شب ظلمت و نور و صنم و برهمن است
همچو چوگان شده ام چنبر و سرگشته چو گوی
تا بچوگان سر زلف تو گوی ذقن است
گر زنخدان تو بابل نه، چرا چون بابل
اندر و چاهی و انباشته از سحر و فن است
گر در آن چاه دو ساغر بیکی رشته نگون
این یکی چاه نگونسار خود از دورسن است
لب لعل تو و آن خال سیه فام مگر
نقش جام جم و تصویر رخ اهرمن است
گردش چشم تو کش نیم سیه نیم سپید
همچو دور شب و روز است که باب فتن است
خواستم وصف لبان تو ولی بسکه دقیق
بجز این نکته ندانم که نه جای سخن است
خواستم نعت دهان تو ولی بس شیرین
بجز این حرف نگویم که چو اشعار من است
بده آن جوهر آسایش و معجون سرور
که دلم چون سر زلف تو، شکن در شکن است
سخت رنجیده ام از دانش و از هوش، بیار
آن سبک روح قوی پنجه که دانا فکن است
این مثل را نشنیدی که حکیمی گفته است
که می کهنه علاج غم و درد کهن است
نخل اندیشه و غم را که بود محنت بار
به مثل شیشه می تیشه صفت ریشه کن است
زی گلو نا شده، از کام بر آید ز مشام
با عرق هر چه در اندام غبار محن است
باده بی کیل و حساب آر که امروز مرا
می پرستی نه باندازه رطل است و من است
در خم چرخ، شراب آر که امبار مرا
ساز مستی نه به پیمانه جام است و دن است
غم اگر پور پشنک است بکوپال و بچنگ
می گلرنگ بجنگش چه گو پیلتن است
در خم آئینه رخشان بقدح لعل بدخش
در رخ دوست بمانند شقیق دمن است
گو دهد خانه هستی همه بر باد مرا
صرصر باده که این غمکده دارالمحن است
گو کند خانه ایجاد زبنیاد مرا
می گلرنگ که این دهکده بیت الحزن است
مفتی شهر که میدیدمش از منع شراب
روز و شب ورد زبان مساله لاولن است
دیدمش دوش که در کوی خرابات، خراب
بیخود و بیخرد و بیخبر از خویشتن است
چون سبو تا بخورد باده، سرا پا شکم است
چون قدح تا بزند شیشه، سراسر دهن است
چون صراحی ز دل خم و سبو باده کش است
همچو مینا ز لب جام و قدح بوسه زن است
سبحه اش در پی پیمانه بمیخانه گرو
خرقه اش بر در خمار بمی مرتهن است
گفتمش کان همه ناموس کجا رفت و چه شد
گفت خشت سر خم شیشه تقوی شکن است
می توحید حلال است که در مشرب عشق
می اشارت بدل و جام عبارت ز تن است
باده خوردن چه بود راه بدل پیمودن
که دل آن عالم علوی است که اصل وطن است
مستی آنست که هستی سپرد وین معنی
حاصل از درد دل ای دوست نه از ذر دون است
می فرح بخش بود خاصه که در مولد شاه
جان و دل مست بیکجرعه می از ذوالمنن است
دوش در گوش من آورد فلک سر پنهان
که مرا با تو یکی مشورت ای رای زن است
مگر این نکته شنیدی تو هم از قول حکیم
مستشار آنکه بهر راز بود موتمن است
بهر این مولد مسعود مرا تحفه چند
سالها شد که بگنجینه دل مختزن است
با تهی دستی و درویشیم از بهر نثار
بکف اندوخته ای چند ز دور ز من است
گفتم آن تحفه کدام است که از عز و شرف
لایق شیر خدا، باب حسین و حسن است
گفت مهدی است ز فیروزه در او هفت طبق
از لئالی و گهرهای فزون از ثمن است
گفتمش چیست دگر گفت یکی طرفه نطاق
از دو پیکر که یکی پارچه از بهرمن است
گفتمش باز بگو گفت یکی مجمره سوز
از رخ روز که آرایش هر انجمن است
گفتمش باز بگو گفت یکی غالیه دان
از دل شب که پر از نامه مشک ختن است
گفتمش چیست دگر، گفت یکی زرین خوان
از رخ مهر که از ماهش سیمین لگن است
گفتمش باز بگو گفت یکی رامشگر
زهره اش نام که بر تار طرب چنگ زن است
گفتمش باز بگو گفت یکی ترک دلیر
نام بهرام، که خنجر کش و لشکر شکن است
گفتمش باز بگو گفت یکی مرد دبیر
نام برجیس، که آرایش اهل سخن است
گفتمش باز بگو گفت یکی دانشور
مشتری نام، که استاد بهر علم و فن است
گفتمش باز بگو گفت که پیری دهقان
ز حلش نام که با تجربه مردی کهن است
گفتمش باز بگو گفت یکی خوشه گهر
دارم از در شب افروز که عقد پرن است
گفتمش باز بگو گفت یکی اطلس پوش
بنده ساده که دارای زمین و زمن است
گفتمش پیری و بی مغزی و غفلت کردی
ورنه پیداست که این مسئله دور از فطن است
اینهمه تحفه که گفتی بنثاره ره شاه
مثل یوسف مصر و رسن پیره زن است
می نه بینی که شد از شرم رخش آب چو اشک
این گهرها که پریشیده بدامان من است
سر ز خجلت بگریبانم با این دامن
که پر از سنبل چون دامن دشت و دمن است
لیک عیبی نبود ران ملخ بردن مور
زی سلیمان، که برین قاعده رسمی کهن است
وقت آنست که تکرار کنم مطلع خویش
گر چه این قاعده دور از روش اهل فن است
جشن میلاد شهنشاه زمین و زمن است
روز مولود خداوند جهان بوالحسن است
رای او جذر اصم، سر قدم، جمع کلم
روی او شمع حرم، دفتر علم لدن است
هیکل قدس و طلسم خرد و گنج خفا
اولین نقش که نقاش رواق کهن است
روی او فاتحه ماسیق و مالحق است
مهر او خاتمه ما ظهر و ما بطن است
سر توحید و جمال ازل و راز وجود
نقطه بای مشیت که نخستین سخن است
خسروی کز شرف مولد او خانه حق
قبله پیر و جوان، سجده گه مرد و زن است
خانه بی خانه خدا، منزل اغیار بود
کعبه بی او عجبی نیست که بیت الوثن است
صنم از طاق حرم ریخت چه او سود قدم
زآنکه دانست که این دست خدا بت شکن است
فهم ذات تو نه در حوصله شک و یقین
درک وصف تو نه در مرحله وهم و ظن است
عقل فعال که تدبیر جهان در کف اوست
پیش رای تو یکی بیخرد و آژکن است
رای رخشای تو گنجینه عقل و خرد است
روی زیبای تو آئینه سرو علن است
ذات تو علت ایجاد نقوش و صور است
مهر تو غایت تشریع فروض و سنن است
یارب این پرده چه راز است که در فصل خطاب
محک نقد و غش و فرق لجین و لجن است
یارب این نکته چه حرف است که در اصل کتاب
فارق نیک بدو فصل قبیح و حسن است
بنده سده ایوان تو موسی و شعیب
لقمه سفره احسان تو سلوی و من است
گوهر مهر تو را جان احبا صدف است
طائر تیر تو را دیده اعداد کن است
بر در قصر جلال تو نسیج مه و مهر
عنکبوتی است که بر طاق کهن تارتن است
دشمنت همچو شکوفه است که نازاده زمام
راست اندام براندازه قدش کفن است
با چه غنچه است که نگشوده دهن بهر سخن
چاک سر تا بقدم جامه اش از غم بتن است
خنجرت بسکه شکافد بوغا زهره خصم
عرصه جنگ ز سبزی بمثال چمن است
رمحت از بس شکفد روز غزالاله ز خون
ساحت رزم ز سرخی بمثال دمن است
تا که بر شعله کین مرغ دل خصم کباب
شود، از تیغ تو پر مکسش بادزن است
تا که گردد جگرش زاتش هیجا بریان
رمح دلدوز جگر سوز تواش با بزن است
درع داود بهنگام غزا روز جزا
پیش شمشیر تو چون بافته کارتن است
خنجر ترا که چو بادام دو مغز است و دو رنگ
زهره خصم قبا خون عدو پیرهن است
در گهربار کفت تیغ گهر دار شها
چون نهنگی است کش اندر دل دریا وطن است
روز هیجا که صف معرکه چون بزم طرب
از هیاهوی یلان پر ز غریو و غژن است
تیر پران تو مرغی که بود نامه رسان
نامه مرگ بکف در پی آمد شدن است
مثل تیغ دل افروز تو با چشم زره
مثل آب روان و مثل پروزن است
قوس از بیم تو در دست کماندار فلک
لرز لرزان چو کمانی بکف پنبه زن است
چرخ از خوف تو در شست جهاندار قضا
رعشه بر چرخه چو چرخی بکف پیرزن است
آب تیغ تو بشوید همه آیات وجود
گر خطابش نه ز حکم تو بلاتعجلن است
نام قهر تو برد گر بچمن باد صبا
غنچه پیکان دهد آن باغ که پر یاسمن است
وصف قهر تو کند گربدمن تابش مهر
سبزه خنجر دمد آن راغ که پر نسترن است
الحق این تهنیت دلکش و این نظم بدیع
در خور بزمگه حضرت محی السنن است
مهبط نور هدی، بحر کرم، کوه و قار
صدف معرفت و صدق که نامش حسن است
دوحه گلشن دین سرو گلستان وجود
آنکه بر خلق ز حق منتخب و موتمن است
آفتاب ار نبود رای تو هر روز چرا
همچو خورشید، فروغ رخ هر انجمن است
ماهتاب ار نبود روی تو هر شب ز چه رو
همچو مهتاب، چراغ دل هر بیوه زن است
بنگه سامری و جلوه گه عجل خوار
از تو بنگاه اویس قرنی چون قرن است
صفت خلق تو میکرد مگر باد صبا
غنچه دم زد که حدیثش ز لب من حسن است
سخن از جود تو میگفت مگر ابر بهار
بحر جوشید که این سلسله از موج من است
حرفی از عزم تو میراند مگر برق یمان
چرخ شد تند که این نکته فزون از سخن است
وصفی از حزم تو میخواند مگر گاو زمین
گفت ماهی بهل این بار که پهلوشکن است
سرو را مدح تو بیرون ز زبان خرد است
صاحبا وصف تو افزون زلسان لسن است
نه منم قابل مدح و نه توئی مایل مدح
چکنم قافیه امروز بنام حسن است
هر زمان نام تو در قافیه تکرار کنم
زآنکه نامت بمثل چاشنی شعر من است
روزگاری است که از کوی تو و روی توام
مسکن و منزل و ماوی و متاع و سکن است
گر نباشد بجهان هیچکسم، گو نبود
زانکه در شخص تو تنها دو جهان مکتمن است
آفتاب ار بکشد تیغ و فلک تیر زند
سایه ات بر سرم از سهم حوادث مجن است
ختم این نامه بدان نام که چون نام خدا
از ازل تا با بد خاتمه هر سخن است
اولین علت ایجاد که نور ازل است
آخرین غایت ابداع که پور حسن است
برج ثانی عشر چرخ ولایت که چه حوت
زو شتابنده و پاینده زمین و زمن است
صورت او، دل این عالم و، عالم بمثل
همچو عاشق که بدنبال دل خویشتن است
همچو دیوانه بدیوار بدر شام و سحر
سر زند مهر چرا گرنه بدو مفتتن است
همچو سودازده، گردون ز چه سر گردان است
در طلب، گرنه بدل مهرویش مختزن است
گرنه قلب است چرا هر دو جهانش قالب
ورنه روح است چرا کون و مکانش بدن است
شخص ایجاد بدوزنده و او زنده بخویش
جان بخود زنده بود لیک بدو زنده تن است
ای ظهور ازل ای نور ابد سر وجود
تا کی از هجر تو جان و دل ما ممتحن است
رخ ابر افروز، که مهری تو و گیتی فلک است
قدبرافراز، که سروی تو و عالم چمن است
بزن ای نوح یکی لطمه ز طوفان بلا
که کفت بحر و به شمشیر و سنان موج زن است
ای خلیلی که بود تیغ نزار تو سقیم
تیشه بردار که عالم همه بیت الوثن است
سبزه و آب تو تیغ است بکن بر دو سلام
نار نمرود که تا بام فلک شعله زن است
چشم یعقوب فلک کور شد ای یوسف مصر
زانکه کنعان جهان بی تو چه بیت الحزن است
تا کی ای موسی جان غیبت میقات شهود
قوم از سامری و گاوزرین مفتتن است
سنگی از پنجه تقدیر بزن ای داود
که دل خلق ز جالوت، قرین محن است
ای سلیمان جهان چند کنی چهره نهان
روزگاری است که خاتم بکف اهرمن است
ای محمد چکنی چهره نهان زیر گلیم
رخ بر افروز که شمعی تو و عالم لگن است
ای علی تا بکی از جور عدو خانه نشین
تیغ بر گیرکه این داهیه ام الفتن است
نه عجب گر که بدین نادره تحسین گوید
طفل یکروزه کش آلوده لبان از لبن است
راستی طبع در رخیز گهر ریز حبیب
رشک کان یمن و غیرت بحر عدن است
عیب تکرار قوافی نبود شعر مرا
زانکه همچون شکر مصر و چه مشک ختن است
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
یک عمر رهم به دیر خمار افتاد
کارم به کلیسیا و زنار افتاد
بد عاقبی که در این آخر کار
بازم سوی مدرسه سرو کار افتاد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲
در خفا و در ملا دیدم خدا
در نشیب و در علا دیدم خدا
در بلاها دیدمش با خود ولی
در نعیم و در عطا دیدم خدا
چشم بگشادم به نور روی او
در میان دیده ها دیدم خدا
ذره ذره هر چه آمد در نظر
آفتاب مه لقا دیدم خدا
سوختم در آتشش مانند شمع
در میان شعله ها دیدم خدا
دیده ام خود را به چشم خود عیان
من هم از دید خدا دیدم خدا
لا یر الله گفت غیر الله گفت
من کیم پس تا کجا دیدم خدا
فانی مطلق شدم معدوم هم
در فنا عین بقا دیدم خدا
در بدر گشتم بشی الله او
در همه شاه و گدا دیدم خدا
در وفای عشق او کردم وفات
زنده گشتم بوالوفا دیدم خدا
در مقام لی مع الله وقتها
بی ملک بی انبیا دیدم خدا
از نوافل چون شدی سمع بصیر
هم به عین تو، تو را دیدم خدا
در زبان وکام هر شیئی که هست
ربنا و ربنا دیدم خدا
در نماز و ورد و در تسبیح و ذکر
هم به شرع مصطفی دیدم خدا
نه عرض نه جسم نه جوهر نه جان
نه چه و چون و چرا دیدم خدا
صدر هم آن دلبر طناز گشت
زنده گشتم خون بها دیدم خدا
کل یوم هو فی الشأن گفته ای
از وصال تو چها دیدم خدا
گفت کوهی بر سر طور وصال
خر موسی صعقها دیدم خدا
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ما ذره‌ایم پیشت ای آفتاب جان‌ها
خوردم قسم به رؤیت و اللیل و الضحهیا
او را که علم قاصر از کنه ذات پاکست
سبحان من عرفنا ذکر زبان اشیا
خوانندگان قرآن جز لفظ می‌ندانند
عمری به سر دویدم اندر میان قرا
در مکتب خیالت خوانند ابجد عشق
گر فاضلند و کامل گر ناقصند و دانا
از آه ما سحرگاه آتش به عالم افتاد
مرغان کباب گشتند در باغ آشیان‌ها
در دیده‌ها نشینی تا روی خود ببینی
گفتی حکایت خود در کام و در زبان‌ها
تو جان جان جانی در منزل خیالت
چون آفتاب رفتی در جوف آسمان‌ها
گفتی به سوی ما آی بگذر ز دین و دنیا
از حضرت تو آید بر گوش و جان نداها
جانم بسوخت از غم ای پادشاه اعظم
کوهی خسته‌دل را دریاب یا الها
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
از هر کجا که گلبن، بینند روی جان را
پنهان کجا توان کرد خورشید آسمان را
اعیان ثابته هست اسمای حضرت حق
دیدم همه مسماست کردم عیان عیان را
روحی دمید در تن گفت او نفخته فیه
چون چشم جان گشادیم دیدیم آن دهان را
خورشید روی خود را، آن ماه می نماید
همچون هلال می بین، آن طاق ابروان را
در احسن صور حق خود را نمود مطلق
گر دیده پاک داری بشناس گلرخان را
تو جبه ی بدن را، صد چاک زن که آن سرو
بند قبا چو بگشود بگشاد آن میان را
او در میانه ی ما، ما در کنار اوئیم
عین الیقین شد آن سر، بگذر تو آن کمان را
حق دل رباید از ما اما به چشم خوبان
در جان نگاه میدار سودای دلبران را
دریای وحدت حق موج و حباب دارد
انسان حباب می دان، در بحر مردمان را
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
به یدین او سرشت چون گل ما
روح قدسی دمید در دل ما
جسم و جان زنده شد از او دردم
باز دیدیم اوست قاتل ما
برزخ جان نوشت طاعت و فسق
او است پیوسته حق و باطل ما
در دل دل نشست و جان شد جان
دوست بگرفت جمله منزل ما
کرد کل را چل صباح خمیر
چل ما شد یکی یکی چل ما
ادب وعلم و معرفت آموخت
عشق بازی است عقل کامل ما
یفعل الله ما یشاء چه گفت
هست الله اسم فاعل ما
ما چو سایه فتاده در بر او
او چو خورشید درمقابل ما
جمله عالم ز وی نظر داریم
گشته چشمانش سحر باطل ما
دل در انگشت او است او در دل
وه ز تحصیل های حاصل ما
در دو چشمم نشست می بینم
گفت انسان مباش غافل ما
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
دیده ام آن ماه را در نیم شب
گفته ام الله اکبر نیم شب
وه چه شب بود آنکه در یکدم رسول
رفت او از چرخ برتر،نیم شب
خواند حق بر مصطفی از روی سر
مصحف و دیوان و دفتر نیم شب
هر که چون مه شد گدای آفتاب
یافت از خورشید زیور نیم شب
بود آن شب نه فلک از بوی عود
سینه پر آتش چو مجمر نیم شب
برتر از سدره نمی شد جبرئیل
گفت میسوزد مرا پر نیم شب
هر که را باشد مراد از روز وصل
می شود بی شک میسر نیم شب
حق چو او را گفت ما زاغ البصر
تا به حضرت رفت یکسر نیم شب
سر برآرد بر فلک چون ماه نو
آنکه بنهد بر زمین سر نیم شب
دید کوهی در اشک چشم خویش
دیده را دریای کوهی نیم شب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دل چو شستم ز غیر نقش ادب
گفت ما را ز لوح صاد طلب
چون ز اصل و نسب شدم فارغ
گفت لایق شدی بما فارغب
اولم باده داد و سرخوش کرد
بعد از آنهم نهاد لب بر لب
بوسها داد بر دهان دلم
با لب خویش داشت عیش و طرب
سحری بود دیدمش روشن
روی چون آفتاب مه منصب
گفت پرورده ام بشیر و شکر
گفتمش لطف کرده ی یارب
ساغری داد پر ز بدر منیر
می روح القدس نه آب عنب
در کشیدم همه خدا دیدم
خواند بر جانم آیت اقرب
چشم کوهی ندیده در شب و روز
جز رخ و زلف او بروز و به شب