عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
خوانده ام از عنده ام الکتاب
آیه طوبی لهم حسن المآب
باز گشتم بسوی آن حضرت
چون شنودم ز حق الیه متاب
لمن الملک گفت حسن و رخش
کرد از خود سئوال و داد جواب
ماه و خورشید خاک آن کوبند
شد بر آن در اقل ما فی الباب
به کلام فصیح حضرت حق
میکند با حبیب خویش خطاب
تا به بخشد مرا وصال ابد
کرم و لطف اوست بی پایاب
مطلب گفت غیر ما از ما
چه عطا به ز دیدن وهاب
عشق در جان ما جمال نمود
چون بدرگاه دل شدم بواب
همچو خورشید صبحگاهی بود
آن مه بدر کرد رفع حجاب
شاهد غیب گوش دل ما لید
گفت بی ماجری شدی درخواب
چون رسیدی به آفتاب قدیم
برگذر کوهیا ز آب تراب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
دیده دل بر گشادم همچو ماه و آفتاب
تا بدیدم روز و شب درجان وصال آفتاب
پرتوی بخشید جان را آفتاب روی دوست
تا بچشم او بدیدیمش نه بیداری نه خواب
ز آتش و باد سبکرو برگذشتم تا بعرش
در نور دیدم بیکره منزل آب و تراب
عرش اعظم را بروی آب دیدم نور محض
عرش در آب دو چشم ماست مانند حباب
باز دیدم جان اشیا را که هر شب تا بروز
همچو شمعی سوختی در بزم این عالیجناب
در نمی یابد کسی او را بجز او آه آه
کی رسد در حضرت سیمرغ سالک را ذباب
واحد القهار میگوید خدا از روی لطف
غیر او باقی نباشد هیچکس از شیخ و شاب
کوهیا دیدی که در بحر بسیط لایزال
هست عقل و علم و هوش جمله جان‌ها سراب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
شام معراجی که زلف یار ماست
قاب قوسین ابروی آنمه لقا است
وهوه معکم گفت ای دل درنگر
تا نه پنداری که او از جان جدا است
نحن اقرب آیتی بس روشن است
یعنی او نزدیکتر از ما بما است
آفرینش ظل ممدودوی است
او بر اشیاء علی العرش استواست
اسم الهادی بدان ای راه رو
دوست ما را جانب خود رهنما است
از سرای امهانی شو برون
من رانی دان که قول مصطفی است
هیچ میدانی علی عینی چه بود
مردم چشم همه جانها خدا است
چون خدا پرورد کوهی را بلطف
روز و شب ذکر زبانش ربنا است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
همسایه ی آفتاب ماه است
همسایه ی آدمی اله است
در جان و تن تو آب حیوان
چون مردم دیده در سیاه است
در ملک وجود غیر حق نیست
در دعوی ما خدا گواه است
دیدم به درون دیده او را
از دیده ی دیده در نگاه است
جسم تو ز خاک و جان ز خورشید
خورشید میان خاک راه است
زان سوخت ز آفتاب رویش
در سایه ی زلف او پناه است
کوهی همه شب چو شمع بر ما
در گریه ی زار و سوز و آه است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
نیست گر بر سر زلفین توام سود انیست
تا ز بد مستی چشمت به جهان غوغا نیست
روح بحری است که عالم همه غرقند در او
بس عجب دارم اگر جسم کف دریا نیست
قل هو الله احد گفت صمد می دانی
ذات او را بجز او هیچ کسی دانا نیست
و هو معکم چو بیان کرد خداوند ایدل
این بیان چیست اگر زانکه خدا با ما نیست
ظاهر و باطن ذرات جهان اوست همه
نیست اشیاء اگر او عین همه اشیا نیست
بوی توحید ز بستان خدا نشنیده است
خار و گل در نظر عارف اگر یکتا نیست
هست کوهی ز همه روی چو عنقا پنهان
نحن اقرب چو خدا گفت از او تنهانیست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
لوح محفوظ در جبین شما است
مهر و مه چشم پاک بین شما است
دل مؤمن در اصبعین خدا است
دست حق اندر آستین شما است
وحی وصلت بجان رسید ای دل
در دلم جبرئیل امین شما است
روح قدسی که نور اعظم شد
شرح آن اسم در نگین شما است
قوت روح من از خزانه غیب
خنده لعل شکرین شما است
قاب و قوسین در شب معراج
ابرو و زلف پر ز چین شما است
فتدلا مقام نزدیک است
شکر ایزد که جان قرین شما است
بت ترسا و مؤمن و کافر
مذهب این همه بدین شما است
آب حیوان که مرده زنده کند
لعل سیراب آتشین شما است
قرص خورشید هر صباح بصدق
روی اخلاص بر زمین شما است
منزل روح کوهی شبگرد
در خم زلف پر ز چین شما است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
ذات حق از لا و الا برتر است
هر ز اسفل هم ز اعلی برتر است
درک خورشید رخ آن مه لقا
کی توان کز چشم بینا برتر است
وه که اشک چشم خون افشا نما
در نظر از هفت دریا برتر است
گرد نعلینش که نور دیده ها است
در شرف از آسمانها برتر است
عقل کل کلی نکرد ادراک او
کز یقین او کمانها برتر است
در گلستان جمال او گلی است
گو ز باغ و بوستانها برتر است
جان ز عکس روی او شد پرتوی
ماه روی او ز جانها برتر است
گر چه یوسف را خریداری که هست
از همه عشق زلیخا برتر است
وصف شیرینی آن لبهای قند
هم ز شکر هم ز حلوا برتر است
کوهیا عنقای قاف معرفت
والله از پنهان و پیدا برتر است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
مائیم بر صفات و صفات تو عین ما است
دیدم بعینه ای که توئی عین کاینات
در عین کاینات عیانی چو آفتاب
ذرات او به پیش تو نه صبر و نه ثبات
شد ممتنع ز غیر وجود تو هر چه هست
ای واجب الوجود توئی جان ممکنات
شد لایزال اسم تو و لم یزل صفت
اسمت ترقی است نه اسم تنزلات
ما غرق بحر وحدتت ای حی لایموت
در جان خویش یافته سرچشمه حیات
باقی است جان صالح و فانی نمی شود
یعنی بر آفتاب بود جان ممکنات
علم الیقین هر آینه عین الیقین شود
کوهی بچشم دوست چو دیدی صفات ذات
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آن دلربا که در دو جهانش نظیر نیست
خود ذات ساز چیست که او را ظهیر نیست
ازلامکان ز غیب هویت نمود رو
آن حضرتی که غیروی اندر ضمیر نیست
کی نور مستطیل کشیدی بشرق و غرب
چون آفتاب روشن اگر مستنیر نیست
کی می وزید باد صبا صبح مشکبار
گر بوی زلف یار بمشک و عبیر نیست
دانسته ایم اسم صفاتش که عین ما است
لیکن ز کنه ذات کبیر و صغیر نیست
طفل ره است نزد جوانان پاکباز
پیری که ساده دل ز ازل همچو پیر نیست
تا نقش عقل و علم نشوئی ز لوح دل
کوهی تو را ز باده صافی گزیر نیست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
روشنی در چشم ما از روی آن مه پیکر است
چونکه آن زهره جبین خود آفتاب اظهر است
روی خود می بیند او از چشمهای روشنش
روی او در چشم خود دیدم بجانم مظهر است
ما ره اسم و صفات و فعل را دانسته ایم
ذات پاک حق ز درک ما بسی بالاتر است
دل سقیهم ربهم حق گفت جانرا داد می
هر دو عالم از خم وحدت بدان یکساغر است
آنچه موجودند از پیدا و پنهان فی المثل
بر رخ آنمه لقا چون زلف و خال و عنبر است
هست از دریای وحدت قطره ی در بحر غرق
گو مسلمانست ترسا گر جهود و کافر است
یافت انسان در وجود خویش بر و بحر خود
در کتاب حق تعالی خوانده ام خشک و تر است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
دارم از ترک برسر خود تاج
به فقیری ستانم از شه باج
سلطنت را ببین که در شب و روز
دارم از ماه و آفتاب سراج
شستم از غیر لوح باطل را
دارم ای جان دلی چو تخته عاج
هر چه او خواست آنچنان کردم
نه بطبع خود و برأی مزاج
همه مرغان سبق ز گل گیرند
بلبل و کبک و قمری و دراج
حضرت حق محیط بر اشیاست
دارد این بحربی عدد امواج
کعبه وصل حق دل است ای دوست
ما از این رو شدیم مسیر به حاج
یار دانست درد کوهی را
کرد از این رو به بوسه ایش علاج
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
تا رود جان بجانب معراج
نیست جز شرع مصطفی منهاج
در ره انبیاء بسر رفتی
دلدل درد دل بود هملاج
عشق در جان و دل علم می زد
که در آندم که جسم بود امشاج
سدره ای بود آدم و ابلیس
هر دو را از بهشت کرد اخراج
چون به طبع هوای شیطا ن رفت
آدم آندم ندید برسرتاج
کرد افشای سر حضرت حق
بر سردار شد سر حلاج
بحر وحدت محیط بر اشیاست
آسمان و زمین کف امواج
بسکه با خود تنید تار خیال
عقل، چون عنکبوت شد نساج
کوهیا میرسی به عالم فوق
گر نمانی به تخت طبع مزاج
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
اگر خدا بنماید جمال بی برزخ
بسوز سینه بسوزیم چنگل هر شخ
حدیث دنیی و عقبی بنزد اهل وصال
نگر که هست بسرد فسرده تر از یخ
بجام باده صافی به بین جمال حبیب
ز دست ساقی گلگونعذار سیب زنخ
بجای مردم چشم است یار دردیده
میان ما و صنم کرده او دو صد فرسخ
دلم چو مطبخ طباخ جان بپخت دراو
بغیر پختن سودای او در این مطبخ
هزار شکر که سلطان عاقبت محمود
به میهمانی ما آمد اندر این کو نخ
چو مور لنگ کشیدم بخدمتش دل وجان
بخنده گفت چه حاصلشود ز پای ملخ
چو مؤمنان همه اخوان یکدیگر باشند
خداست مؤمن و با مؤمنان بود اواخ
بزلف خویش ببالا کشد مرا روزی
اگر بچاه ذقن اوفتاد از سروخ
همه بعجز اسیران ما عرفنا کند
اگر چه ساخته اند عارفان هزار نسخ
بید قدرت خود ساخت خم جسم تو را
بسان کوزه فخار ساخت از گل شخ
خدای در گل آدم بچل صبوح سرشت
هزار ناله و افغان و صد هزار آوخ
ز بسکه دیده انسانگریست از غم و درد
ز اشک بر رخش افتاد بیعدد رخ رخ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
اهل دل در دیده روی دلستانرا دیده اند
در میان جان شیرین جان جانرا دیده اند
دیده اند در ذره خورشیدی که لاشرقی بود
در دل یکقطره بحر بیکران را دیده اند
گر چه مخلوقند ایشان را وجود خویش بود
هم بچشم ذات خلاق جهانرا دیده اند
آفرین بر خورده بینانیکه پیدا و نهان
ذره بر خورشید رویش آندهانرا دیده اند
هست مرآت جمالی و جلالی از ازل
مظهر اسمای حسن گلرخان را دیده اند
حبذا قومیکه ایشان جز خدا نشناختند
نی یقین دانسته اند و نی گمانرا دیده اند
حق چو یکدم نیست خاموش از بیان معرفت
در دهان جمله اشیا آن زبان را دیده اند
کرده اند اهل نظر جانرا تماشای حجاب
در چمن با هر که آنسروانرا دیده اند
میشناسندش که جز او نیست موجودی دگر
گر بصورتهای او سرو روان را دیده اند
آنجماعت کزمکان ولامکان نگذشته اند
همچو کوهی پادشاه لامکان را دیده اند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
چشم نیرنگ باز پی مرود
شد سیه در ازل بکحل ابد
دست کحال غیب سرمه کشید
دیده ها را برای رفع رمد
مردم چشم جمله جانها شد
دید خود را عیان بدیده خود
بتماشای خویش مشغول است
شاهد جان که هست فرد واحد
تا نه بیند بغیر او، او را
مشت خاکی بچشم کژبین زد
بشناسد صفات اسماء را
که کند ذات کردگار مدد
مرد عشق خدا خدا باشد
به خداها لکند نیک از بد
جان چو در شش جهة مقید شد
حق منزه بود ز جهد و زجد
بی جهة درمقام او ادنی
جز محمد دگر کسی نرسد
بسرا پرده وصال رسید
او چو برکند از دوکان سرمد
همه در مکتب رسول خدا
طفل راهند مانده در ابجد
خاصه اوست سر علم لدن
بی حروف مرکب و مفرد
گفت و بشنود در شب معراج
دید آنماه بدر را امرد
چون مسمی خویش را بشناخت
شد درانجیل اسم او احمد
هرکه با مصطفی خلاف کند
حق فکندش بیدحبل مسد
شارع شرع احمدی مگذار
تا نگردی ز راه دین مرتد
هرکه شد خاکپای پیغمبر
در طلب اوست سالک سرمد
کوهیا نور پاک سید را
همچو خورشید دان ببرج اسد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
بنور پاک تو چشم دلم چو بینا شد
ز آفتاب رخت هر دو کون پیدا شد
بهر چه کرد نظر دوست غیر خویش ندید
بحسن خویش از این روی یار شیدا شد
در آن مقام که معلوم علم و عالم اوست
صفات ذات شده ذات عین اسما شد
بیک نظر که خدا کرد از سر قدرت
زمین و انجم وخورشید ومه هویدا شد
بدانکه علت غائی است آدم خاکی
از آن به معرفت کردگار دانا شد
بغیر هستی حق هیچ روی ننماید
تو را که دیده دل روشن و مصفا شد
دل شکسته کوهی بیاد آن دلدار
زهر دو کون چو خورشید پاک و یکتا شد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
وحدت چو احد نمود واحد
مشهود چو بودعین شاهد
چون لیس کمثله شنیدی
یعنی که نبود ذات زائد
ذرات به آفتاب پیدا است
کردیم بیان اسم ماجد
محمود چه عاشق ایاز است
معبود ببود خویش عابد
چون غیر وجود در عدم نیست
با هستی او است نیستی ضد
از غیب هویت او نظر کرد
از غیب شد این شهود وارد
چون هست یقین که غیر او نیست
بگذر تو هم از خیال فاسد
سیمرغ صفت چو جانکوهی
بر قاف قناعت است قاصد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
عقل کل درکنه ادراک تو ره گم میکند
گر بسویت ره نمائی های مردم میکند
تا نبخشد حق بلطف خود کسی را چاره نیست
گر چه بر امت رسول او ترحم میکند
اول آمرزید آدم را و آنگه آفرید
رحمتش عام است بر مردم تقدم میکند
می نماید روی چون گل باز در صحن چمن
بلبل روحم بوصل گل ترنم می کند
لطف او بر ظالمان رحمی نکرد از وصل خویش
می دهد تصدیع خود هر کو تظلم میکند
تا ننوشم دانه آدم فریب از قول دیو
سینه را زین غم دلم صد چاک گندم میکند
بر براق دلم نشینم کو بهنگام عروج
چار عنصر نه فلک در زیر یک سم می کند
کوزه گردیدیم شخصی را که از چرخ او مدام
کاسه می سازد سرو از جسم ها خم میکند
هر که را یکسان نماید قهر و لطف ذالمنن
همچو کوهی در بلای حق تنعم می کند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بذات آنکه ما را جسم و جان داد
برای حمد خود گفتن زبان داد
بذات آنکه عقل و علم و ادراک
دل وجان را خدای غیب دانداد
بذات آنکه از غیب هویت
ظهوری کرد و آدم را نشان داد
بذات آنکه از یک قطره آب
قد سرو روان گلرخان داد
بذات آنکه از مژگان و ابرو
دو چشم ترک را تیر و کمان داد
بذات آنکه مرغان چمن را
گل سرخ و سفید و ارغوان داد
بذات آنکه لعل و ذر و گوهر
ز بحر و کان بشاهان جهان داد
بذات آنکه از زلف و رخ خویش
شب و روزی برای مردمان داد
بذات آنکه از یک قطره آب
کتاب حرف و صوت بیگران داد
بذات آنکه از آب خضر را
چشانید و حیات جاودان داد
بذات آنکه از می های وحدت
نبی خویش را رطل گران داد
بذات آنکه از خلطی و خونی
بت لب شکر و شیرین دهان داد
بذات آنکه در پیدا و پنهان
به محبوبان دل موی میان داد
بذات آنکه تا روشن شود ملک
مه و خورشید و چرخ و اختران داد
بذات آنکه او صیف و شتا را
بهاران کرد و در آخر خزان داد
بذات آنکه تا دیوانه شد عقل
برنگ آتشین آب روان داد
بذات آنکه اشیا را به حکمت
ز خاک و باد و آتش آب و نان داد
بذات آنکه آمد در مکانها
نشان خویش را در لامکان داد
بذات آنکه در ایجاد عالم
ز غیب الغیب خود در یک زمان داد
بذات آنکه هر ساعت جمالی
ز حسن خود بچشم عارفان داد
بذات آنکه اول نقطه را ساخت
غذای نقطه را خون روان داد
بذات آنکه بی چون و چگونه
به علم خود یقین بی گمان داد
بذات آنکه او خود شد مصور
بطفلان صورت پیر و جوان داد
بذات آنکه تن را چون زمین کرد
دل و جان را برفعت آسمان داد
بذات آنکه قرب قاب قوسین
محمد را شبی اندر میان داد
بذات آنکه نه مرد از فلک ساخت
بدان نه تن ز چار عنصر زمان داد
بذات آنکه باز روح را خواند
جهان جیفه را با کرکسان داد
بذات آنکه بخشد پشه را پیل
همایون جهانرا استخوان داد
بذات آنکه هر چه داد بستد
بفانی و چه باقی کی توان داد
بذات آنکه با خود باشدش کار
فریب گریه این و گریه آن داد
بذات آنکه انسانرا به فطرت
غم و درد و بلای ناگهان داد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
صفا در خانه دل را که یار صاف میآید
منزه از بد ونیک همه اوصاف می آید
دلا در بوته عشقش چو زر بگداز و صافی شو
و گرنه قلب می مانی و آن صراف میآید
بلطف خویش خاکی را کند خورشید آنمه رو
از و در دنیی و عقبی همه الطاف میآید
ز چشم او بیاموزند خود علم نظر بازی
که از هر غمزه ی شوخش دو صد کشاف میآید
بهر جانب که رو آری نه بینی روی نیکو را
گهی از شرق و گه از غرب و از اطراف میآید
چو عنقا شد نهان کوهی ز مردم بر سر کوهی
ولی آوازه سیمرغ هم از قاف می آید