عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دلستانان بحل اند ار چه جفا نیز کنند
از وفایی که نکردند حیا نیز کنند
چون ببینند بترسند و به یزدان گروند
رحم خود نیست که بر حال گدا نیز کنند
خسته تا جان ندهد وعده دیدار دهند
عشوه خواهند که در کار قضا نیز کنند
خون ناکامی سی ساله هدر خواهد بود
مهر با ما اگر از بهر خدا نیز کنند
اندر آن روز که پرسش رود از هر چه گذشت
کاش با ما سخن از حسرت ما نیز کنند
از درختان خزان دیده نباشم کاینها
ناز بر تازگی برگ و نوا نیز کنند
گر بود کوتهی از عمر، تو دانی و اجل
گفته ای کار به هنگام روا نیز کنند
نشوی رنجه ز رندان به صبوحی کاین قوم
نفس باد سحر غالیه سا نیز کنند
گفته باشی که ز ما خواهش دیدار خطاست
این خطایی ست که در روز جزا نیز کنند
حلق غالب نگر و دشنه سعدی که سرو
«خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند»
از وفایی که نکردند حیا نیز کنند
چون ببینند بترسند و به یزدان گروند
رحم خود نیست که بر حال گدا نیز کنند
خسته تا جان ندهد وعده دیدار دهند
عشوه خواهند که در کار قضا نیز کنند
خون ناکامی سی ساله هدر خواهد بود
مهر با ما اگر از بهر خدا نیز کنند
اندر آن روز که پرسش رود از هر چه گذشت
کاش با ما سخن از حسرت ما نیز کنند
از درختان خزان دیده نباشم کاینها
ناز بر تازگی برگ و نوا نیز کنند
گر بود کوتهی از عمر، تو دانی و اجل
گفته ای کار به هنگام روا نیز کنند
نشوی رنجه ز رندان به صبوحی کاین قوم
نفس باد سحر غالیه سا نیز کنند
گفته باشی که ز ما خواهش دیدار خطاست
این خطایی ست که در روز جزا نیز کنند
حلق غالب نگر و دشنه سعدی که سرو
«خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تن بر کرانه ضایع دل در میانه غافل
چون غرقه ای که ماند رختش به سوی ساحل
داغم به شعله زایی انداز برق خاطف
سعیم به نارسایی پرواز مرغ بسمل
ذوق شهادتم را دست قضا به حنا
سیر سعادتم را پای ستاره در گل
اندیشه را سراسر حشری ست در برابر
نظاره را دمادم برقی ست در مقابل
فرسوده گشت پایم از پویه های هرزه
آشفته شد دماغم ز اندیشه های باطل
هم در خمار دوشین حالم تبه به صحرا
هم در بهای صهبا رختم گرو به منزل
شمعم ز روسیاهی داغ جبین خلوت
چنگم ز بینوایی ننگ بساط محفل
راز تو در نهفتن تبخاله ریخت بر لب
تیر تو در گذشتن پیکان گداخت در دل
نظاره با ادایت موسی و طور سینا
اندیشه با بلایت هاروت و چاه بابل
با من نموده مجنون بیعت به فن سودا
بر تو فشانده لیلی زیور ز طرف محمل
غالب به غصه شادم مرگم به خویش آسان
در چاره نامرادم کارم ز دوست مشکل
چون غرقه ای که ماند رختش به سوی ساحل
داغم به شعله زایی انداز برق خاطف
سعیم به نارسایی پرواز مرغ بسمل
ذوق شهادتم را دست قضا به حنا
سیر سعادتم را پای ستاره در گل
اندیشه را سراسر حشری ست در برابر
نظاره را دمادم برقی ست در مقابل
فرسوده گشت پایم از پویه های هرزه
آشفته شد دماغم ز اندیشه های باطل
هم در خمار دوشین حالم تبه به صحرا
هم در بهای صهبا رختم گرو به منزل
شمعم ز روسیاهی داغ جبین خلوت
چنگم ز بینوایی ننگ بساط محفل
راز تو در نهفتن تبخاله ریخت بر لب
تیر تو در گذشتن پیکان گداخت در دل
نظاره با ادایت موسی و طور سینا
اندیشه با بلایت هاروت و چاه بابل
با من نموده مجنون بیعت به فن سودا
بر تو فشانده لیلی زیور ز طرف محمل
غالب به غصه شادم مرگم به خویش آسان
در چاره نامرادم کارم ز دوست مشکل
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۲ - شعر گفتن گلشاه
کزین پس ایا دل به دنیا مناز
که عزش عذابست و نازش نیاز
دو سرو سهی را بهٔک بوستان
بپرورد در شادکامی و ناز
ابی آن که ز آن هر دو آمد گناه
ز یک دیگرانشان جدا کرد باز
ایا ورقه دوری تو از یار خویش
شدم بی تو کوتاه عمری دراز
مرا گفته بودی که آیم برت
شدی از برم باز نایی تو باز
قضا تا در مرگ تو باز کرد
به خود بر در غم نکردم فراز
به نزد تو خواهم همی آمدن
مرا هم بر جای خود جای ساز
که عزش عذابست و نازش نیاز
دو سرو سهی را بهٔک بوستان
بپرورد در شادکامی و ناز
ابی آن که ز آن هر دو آمد گناه
ز یک دیگرانشان جدا کرد باز
ایا ورقه دوری تو از یار خویش
شدم بی تو کوتاه عمری دراز
مرا گفته بودی که آیم برت
شدی از برم باز نایی تو باز
قضا تا در مرگ تو باز کرد
به خود بر در غم نکردم فراز
به نزد تو خواهم همی آمدن
مرا هم بر جای خود جای ساز
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۲ - از قطعه ای
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵ - در ستایش پیغمبر (ص) و یارانش
اگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند
چو خواهی که یابی زهر بدرها
سر اندر نیاری به دام بلا
بوی در دو گیتی ز بد رستگار
نکونام باشی بر کردگار
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگی ها بدین آب شوی
ترا دین و دانش رهاند درست
ره رستگاری ببایدت جست
چو گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و وصی گیر جای
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است آیین و راه من است
دلت گر به راه خطا مایل است
تو را دشمن اندر جهان، خود، دل است
نباشد جز از بی پدر، دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همان نیکیت باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی در نبرد
نگویی به هر جا چه آید به کار
نکویی گزین وز بدی شرم دار
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که نام بزرگی به گیتی که جست
نخواهی که دایم بوی مستمند
چو خواهی که یابی زهر بدرها
سر اندر نیاری به دام بلا
بوی در دو گیتی ز بد رستگار
نکونام باشی بر کردگار
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگی ها بدین آب شوی
ترا دین و دانش رهاند درست
ره رستگاری ببایدت جست
چو گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و وصی گیر جای
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است آیین و راه من است
دلت گر به راه خطا مایل است
تو را دشمن اندر جهان، خود، دل است
نباشد جز از بی پدر، دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همان نیکیت باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی در نبرد
نگویی به هر جا چه آید به کار
نکویی گزین وز بدی شرم دار
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که نام بزرگی به گیتی که جست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۴ - این چند سخن در باب شکایت روزگار هنگام پیری خود گوید
چو سالم بشد سی وشش این زمان
زپیری رسیده به سر مرزبان
زباد خزانی رخم زرد شد
گل ارغوان رخم گرد شد
بنفشه سمن گشت گل شد تهی
شدم چنبری شاخ سرو سهی
تنم خم گرفت ودلم غم گرفت
دو دیده بشوریده رخ،نم گرفت
ز خورشید بر من نیامد تفی
وزین خرمنم چون نیامد کفی
نه گرگی زمیشم بشد در کنار
گلی هم نیامد نصیب از بهار
جهان پر زگنجست و ما پر زرنج
شکوفه به هر سوی ما در شکنج
جهان را همه باده هست و نوا
مرا باد در دست و خود بینوا
زنرگس کفم بازو جام شد
نظرگاه زو نقره خام شد
همه شاخ با زور و سیمست چیز
زرافشان همه ساله و نقره ریز
مرا چاره زرد و موسیم شد
وزین نیستی دل به دو نیم شد
کسی را که بردست گیتی نیاز
بدان سان که بینی گرفتار آز
گرانمایه گنجش به هر چند بیش
دلش آز بگرفت در بند نیش
به بخشش بیارای و بگشای دل
زبیشی برون کش همی پای دل
نگویم مرا ده که سخت آیدت
گران سنگ زان بر درخت آیدت
همی گویمت شاد و خرم بزی
بیا شاد و خوش باش بی غم بزی
ببخش و بیارام و بگشای مهر
که ناگه زبالای چهرت سپهر
بگردد بگرداندت سرنگون
به کاری بیابی فریب و فسون
سرتاجداران به گرد اندراست
ترا دل بدین روز حرص اندر است
زپیری رسیده به سر مرزبان
زباد خزانی رخم زرد شد
گل ارغوان رخم گرد شد
بنفشه سمن گشت گل شد تهی
شدم چنبری شاخ سرو سهی
تنم خم گرفت ودلم غم گرفت
دو دیده بشوریده رخ،نم گرفت
ز خورشید بر من نیامد تفی
وزین خرمنم چون نیامد کفی
نه گرگی زمیشم بشد در کنار
گلی هم نیامد نصیب از بهار
جهان پر زگنجست و ما پر زرنج
شکوفه به هر سوی ما در شکنج
جهان را همه باده هست و نوا
مرا باد در دست و خود بینوا
زنرگس کفم بازو جام شد
نظرگاه زو نقره خام شد
همه شاخ با زور و سیمست چیز
زرافشان همه ساله و نقره ریز
مرا چاره زرد و موسیم شد
وزین نیستی دل به دو نیم شد
کسی را که بردست گیتی نیاز
بدان سان که بینی گرفتار آز
گرانمایه گنجش به هر چند بیش
دلش آز بگرفت در بند نیش
به بخشش بیارای و بگشای دل
زبیشی برون کش همی پای دل
نگویم مرا ده که سخت آیدت
گران سنگ زان بر درخت آیدت
همی گویمت شاد و خرم بزی
بیا شاد و خوش باش بی غم بزی
ببخش و بیارام و بگشای مهر
که ناگه زبالای چهرت سپهر
بگردد بگرداندت سرنگون
به کاری بیابی فریب و فسون
سرتاجداران به گرد اندراست
ترا دل بدین روز حرص اندر است
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۸ - یافتن فرامرز،گنج ضحاک تازی و خواندن نصیحت نامه او را
نوشته یکی تخته دیدند سنگ
بدو داستانی پراز بوی و رنگ
نوشته بسی گفته پند ارجمند
ز ضحاک،زی پهلوان بلند
بدان ای فرامرز رستم که من
به گیتی شده برتر از انجمن
نهادم به گیتی بسی گنج و زر
کشیده به خاک این سر تاجور
زبهر تو ای سرور سیستان
نهادم من این گنج هندوستان
ز زابل چو آیی بدین سرزمین
ببری سر دیو بی آفرین
به فرت طلسمات دیو نژند
همین گنج را کرده ام پای بند
ببینی همین گنبد و جای من
بدانی همین شاهی و رای من
چنان دان که من در همین مرغزار
به شادی نشستم بسی روزگار
به مکر و به تدبیر واز رای وریو
به دام آوریدیم کناس دیو
بدین گنج کردم ورا پاسبان
که تا گوش دارد به روز وشبان
وز آن صفه دیو بی جان کنی
همان مرمر کوچه پیچان کنی
بکن آن سر گنج و شیران بود
هرآن کو برد گنج شیر آن بود
ببر هرچه خواهی به کاوس کی
که فرخنده باشی بر این بوم پی
فرامرز رستم چو نامه بخواند
از آن پند واندرزها خیره ماند
بفرمود کندن همان سنگ را
بدید آن نشانی کنارنگ را
چهل نردبان دید کرده زعاج
همه فرش دیبا و با تخت و تاج
درازی صفه ز ده تیر بیش
نگاریده دیوار بر گاومیش
نهاده چهل خم ز زر هر سویی
زلعل و ز لولو بر پهلویی
مکلل به دیوار او شب چراغ
فروزان یکایک به مثل چراغ
زشمشیر هندی و برگستوان
به هر سویکی جامه پهلوان
عقیق و زبرجد برو بر نگار
همان لعل و فیروزه بد صدهزار
زبرجد سریر و زبیجاده تاج
نهاده به هرگوشه کرسی زعاج
گرانمایه هر گونه انگشتری
نگینش چو رخساره مشتری
برون کرد گوهر که بود از نهفت
همه لشکر هند شد زان شگفت
یکایک کشیدند زان گونه گنج
زبردن،شه و لشکرآمد به رنج
چوآمد سوی شهر نوشاد شاد
همان تاج ضحاک بر سرنهاد
سریر زبرجد چو بنهاد زیر
پراکنده اندر جهان نام شیر
ببخشید گنج و بپیمود رنج
چنین باشد اندر سرای سپنج
بدو داستانی پراز بوی و رنگ
نوشته بسی گفته پند ارجمند
ز ضحاک،زی پهلوان بلند
بدان ای فرامرز رستم که من
به گیتی شده برتر از انجمن
نهادم به گیتی بسی گنج و زر
کشیده به خاک این سر تاجور
زبهر تو ای سرور سیستان
نهادم من این گنج هندوستان
ز زابل چو آیی بدین سرزمین
ببری سر دیو بی آفرین
به فرت طلسمات دیو نژند
همین گنج را کرده ام پای بند
ببینی همین گنبد و جای من
بدانی همین شاهی و رای من
چنان دان که من در همین مرغزار
به شادی نشستم بسی روزگار
به مکر و به تدبیر واز رای وریو
به دام آوریدیم کناس دیو
بدین گنج کردم ورا پاسبان
که تا گوش دارد به روز وشبان
وز آن صفه دیو بی جان کنی
همان مرمر کوچه پیچان کنی
بکن آن سر گنج و شیران بود
هرآن کو برد گنج شیر آن بود
ببر هرچه خواهی به کاوس کی
که فرخنده باشی بر این بوم پی
فرامرز رستم چو نامه بخواند
از آن پند واندرزها خیره ماند
بفرمود کندن همان سنگ را
بدید آن نشانی کنارنگ را
چهل نردبان دید کرده زعاج
همه فرش دیبا و با تخت و تاج
درازی صفه ز ده تیر بیش
نگاریده دیوار بر گاومیش
نهاده چهل خم ز زر هر سویی
زلعل و ز لولو بر پهلویی
مکلل به دیوار او شب چراغ
فروزان یکایک به مثل چراغ
زشمشیر هندی و برگستوان
به هر سویکی جامه پهلوان
عقیق و زبرجد برو بر نگار
همان لعل و فیروزه بد صدهزار
زبرجد سریر و زبیجاده تاج
نهاده به هرگوشه کرسی زعاج
گرانمایه هر گونه انگشتری
نگینش چو رخساره مشتری
برون کرد گوهر که بود از نهفت
همه لشکر هند شد زان شگفت
یکایک کشیدند زان گونه گنج
زبردن،شه و لشکرآمد به رنج
چوآمد سوی شهر نوشاد شاد
همان تاج ضحاک بر سرنهاد
سریر زبرجد چو بنهاد زیر
پراکنده اندر جهان نام شیر
ببخشید گنج و بپیمود رنج
چنین باشد اندر سرای سپنج
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۵ - جواب دادن فرامرز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۱ - سئوال سوم فرامرز از برهمن
بپرسید دیگر زیزدان پرست
که ای مرد با دانش نیک دست
چه چیز است دیگر به هر کار او
خرد رنجه گردد روان تیره رو
بدو گفت کز کار و کردار دیو
روان،تیره گردد خرد پرغریو
کدامست گفتش که دیو پلید
ازو رنج وسختی بباید کشید
چنین داد پاسخ که ده دیو زشت
که شان دوزخ آمد نهاد و سرشت
از ایشان نخست آزمندی بود
که هر گز زبیشی همی نغنود
که هرچش دهی بیشتر بایدش
دمی سیری از خواسته نایدش
همه روزه باشد پر از درد وکین
گهی نزد آن و گهی نزد این
نه آرامش روز ونه خواب شب
زبهر درم،سال ومه در طلب
نه از گنج خود هیچ آسایشی
نه کس را بدو نیز آرامشی
نبیند درین گیتی از رنج،بر
به نادانی آرد زمانه به سر
دوم دیو دژخیم باشد نیاز
که بر چیز مردم فراز آورد
نه بخشایش آرد نه رحم آورد
اگر خود برادر بود ننگرد
روا دارد از بهر یک دانگ سیم
سری را بریدن به بی ترس و بیم
سیم دیو خشمست با دار وبرد
که او مرد،بی نام وبدکام کرد
چو او اسب در زیر زین آورد
تو گویی که با چرخ،کین آورد
نه آرام داند نه هوش و درنگ
شتاب آورد کینه کش چون پلنگ
نه نیکی شناسد نه پیدا کند
چوآتش زباد دمان نغنود
هرآن چیز کایدش در پیش دست
به هم بر زند همچو دیوانه مست
پس از کرده خود پشیمان شود
نکوهش کنندش غریوان شود
چهارم بود دیو دژخیم کین
که آواز آرد نهان در زمین
برآن دارد او سال ومه مرد را
که در دل کند با غم و درد را
که تا زنده باشد زغم،تنگدل
نداند کسی راز آن سنگدل
گه این را به بدنام رسواکند
گه آن را به زشتی تمنا کند
نه با مردمش یک زمان مردمی
نه از کار خویشش دمی خرمی
بداندیش و بیکار و بدخو بود
بدان شور وآن کین نه نیکو بود
دگر پنجمین اهریمن ناشناس
بتر زین همه خویش کامی شناس
که نیکی نداند چو پندش دهی
چو دیوانه باشد که بندش نهی
کند بد گمانش که نیکو بود
چه نیکی کند هرکه بدخو بود
نداند بد ونیک و نه گرم وسرد
نه زشتی و خوبی نه درمان ودرد
از آن خویش کامی،سرانجام کار
به کام عدو باشدش روزگار
ششم دیو را رشک دان ای پسر
که پیوسته پر درد دارد جگر
به هر چیز کو را درافتاد چشم
درآرد همی در درون کین و خشم
به دل گوید آن چیز کان مرد راست
چرا من ندارم ورا ناسزاست
شب وروز از این گونه باشد به جنگ
جهان بردل خویشتن کرده تنگ
سرانجام از این آشکار ونهان
نبیند زخود کمتر اندر جهان
زداد خداوند،خشنود نیست
کسی کو حسد جست بر سودنیست
بود دیو بدنام هفتم دروغ
به نزد خرد نبود او را فروغ
به گفتار،چربی نماید نخست
بدان سان که گویی مگر خویش توست
کند لابه و پویه و ریو و رنگ
که تا کام خویش از تو آرد به چنگ
تو را یک زمان شاد دارد به دل
تو آگه نه از کار آن دل گسل
چو کام خود از تو برآرد تمام
از آن پس نگوید تو را هیچ نام
دگر دیو هشتم سخن چینی است
کجا آن همه رای بددینی است
سخن چین بدگو مباد از بنه
که آن بدرگ وبد دل یک تنه
به گفتار خود تیره باشد چنان
که گوید چو من نیست اندر زمان
از آنجا حدیثی به آنجا برد
چوگوید همان بشنود بگذرد
خرابی پدید آید از کار او
پریشان کند خلق از گفتگو
ورا زین سخن هیچ مقصودنه
بجز رنج ازو هیچ موجود نه
نهم دیو دژخیم دان کاهلی
مکن کاهلی گر تو خود جاهلی
کجا کاهلی اصل بی کامی است
درو رنج و خواری بدنامی است
زکاهل چه آید بجز خورد وخواب
تنش خاکسار و دل اندر شتاب
همیشه زامید خود نا امید
دلش تیره و دیدگانش سفید
فتاده چو خاک از بر راه خوار
چو بی دست و پا مردم سوگوار
دهم دیو را ناسپاسی بود
که آن از ره ناشناسی بود
نباشد ورا هیچ اندر جهان
به جستن بود آشکار و نهان
زناگه فراز آیدش خواسته
شود کارش از هیچ آراسته
فرامش کند آفریننده را
کند کور،چشمان بیننده را
زدینار اندر دل آرد هراس
به یزدان شود ناگهان ناسپاس
بماند همه ساله در تیرگی
روان در پریشان و هم خیرگی
بدان سر نیارد زدانش برد
زیزدان همانا پریشان شود
که ای مرد با دانش نیک دست
چه چیز است دیگر به هر کار او
خرد رنجه گردد روان تیره رو
بدو گفت کز کار و کردار دیو
روان،تیره گردد خرد پرغریو
کدامست گفتش که دیو پلید
ازو رنج وسختی بباید کشید
چنین داد پاسخ که ده دیو زشت
که شان دوزخ آمد نهاد و سرشت
از ایشان نخست آزمندی بود
که هر گز زبیشی همی نغنود
که هرچش دهی بیشتر بایدش
دمی سیری از خواسته نایدش
همه روزه باشد پر از درد وکین
گهی نزد آن و گهی نزد این
نه آرامش روز ونه خواب شب
زبهر درم،سال ومه در طلب
نه از گنج خود هیچ آسایشی
نه کس را بدو نیز آرامشی
نبیند درین گیتی از رنج،بر
به نادانی آرد زمانه به سر
دوم دیو دژخیم باشد نیاز
که بر چیز مردم فراز آورد
نه بخشایش آرد نه رحم آورد
اگر خود برادر بود ننگرد
روا دارد از بهر یک دانگ سیم
سری را بریدن به بی ترس و بیم
سیم دیو خشمست با دار وبرد
که او مرد،بی نام وبدکام کرد
چو او اسب در زیر زین آورد
تو گویی که با چرخ،کین آورد
نه آرام داند نه هوش و درنگ
شتاب آورد کینه کش چون پلنگ
نه نیکی شناسد نه پیدا کند
چوآتش زباد دمان نغنود
هرآن چیز کایدش در پیش دست
به هم بر زند همچو دیوانه مست
پس از کرده خود پشیمان شود
نکوهش کنندش غریوان شود
چهارم بود دیو دژخیم کین
که آواز آرد نهان در زمین
برآن دارد او سال ومه مرد را
که در دل کند با غم و درد را
که تا زنده باشد زغم،تنگدل
نداند کسی راز آن سنگدل
گه این را به بدنام رسواکند
گه آن را به زشتی تمنا کند
نه با مردمش یک زمان مردمی
نه از کار خویشش دمی خرمی
بداندیش و بیکار و بدخو بود
بدان شور وآن کین نه نیکو بود
دگر پنجمین اهریمن ناشناس
بتر زین همه خویش کامی شناس
که نیکی نداند چو پندش دهی
چو دیوانه باشد که بندش نهی
کند بد گمانش که نیکو بود
چه نیکی کند هرکه بدخو بود
نداند بد ونیک و نه گرم وسرد
نه زشتی و خوبی نه درمان ودرد
از آن خویش کامی،سرانجام کار
به کام عدو باشدش روزگار
ششم دیو را رشک دان ای پسر
که پیوسته پر درد دارد جگر
به هر چیز کو را درافتاد چشم
درآرد همی در درون کین و خشم
به دل گوید آن چیز کان مرد راست
چرا من ندارم ورا ناسزاست
شب وروز از این گونه باشد به جنگ
جهان بردل خویشتن کرده تنگ
سرانجام از این آشکار ونهان
نبیند زخود کمتر اندر جهان
زداد خداوند،خشنود نیست
کسی کو حسد جست بر سودنیست
بود دیو بدنام هفتم دروغ
به نزد خرد نبود او را فروغ
به گفتار،چربی نماید نخست
بدان سان که گویی مگر خویش توست
کند لابه و پویه و ریو و رنگ
که تا کام خویش از تو آرد به چنگ
تو را یک زمان شاد دارد به دل
تو آگه نه از کار آن دل گسل
چو کام خود از تو برآرد تمام
از آن پس نگوید تو را هیچ نام
دگر دیو هشتم سخن چینی است
کجا آن همه رای بددینی است
سخن چین بدگو مباد از بنه
که آن بدرگ وبد دل یک تنه
به گفتار خود تیره باشد چنان
که گوید چو من نیست اندر زمان
از آنجا حدیثی به آنجا برد
چوگوید همان بشنود بگذرد
خرابی پدید آید از کار او
پریشان کند خلق از گفتگو
ورا زین سخن هیچ مقصودنه
بجز رنج ازو هیچ موجود نه
نهم دیو دژخیم دان کاهلی
مکن کاهلی گر تو خود جاهلی
کجا کاهلی اصل بی کامی است
درو رنج و خواری بدنامی است
زکاهل چه آید بجز خورد وخواب
تنش خاکسار و دل اندر شتاب
همیشه زامید خود نا امید
دلش تیره و دیدگانش سفید
فتاده چو خاک از بر راه خوار
چو بی دست و پا مردم سوگوار
دهم دیو را ناسپاسی بود
که آن از ره ناشناسی بود
نباشد ورا هیچ اندر جهان
به جستن بود آشکار و نهان
زناگه فراز آیدش خواسته
شود کارش از هیچ آراسته
فرامش کند آفریننده را
کند کور،چشمان بیننده را
زدینار اندر دل آرد هراس
به یزدان شود ناگهان ناسپاس
بماند همه ساله در تیرگی
روان در پریشان و هم خیرگی
بدان سر نیارد زدانش برد
زیزدان همانا پریشان شود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۲ - برداشتن فرامرز،گنج گرشاسب را
چو یک هفته بنشست در پیشگاه
سپهبد چنین گفت با پادشاه
کز آن گنج گرشسب گرد سوار
که دادی به من زان نشان چند بار
کدامست بنمای اکنون به من
سزد گر ببیند این انجمن
برآمد شهنشه زجای نشست
ابا نامداران خسرو پرست
فرامرز یل نیز و ایران سپاه
برفتند از شهر تا جایگاه
زیک نیمه شهر،میلی نمود
بدان سان که دفتر نشانی نمود
زسنگ و زگچ بود میلی دراز
برآورده بالای او بیست یاز
فرامرز انداخت آن را زپای
پدید آمد آنجا یکی تیره جای
طلسمی بدیدند در تیره چاه
درو کرد شیر دلاور نگاه
زفیروزه مردی به اسبی ز زر
به دست اندرون خنجر جان سپر
نشسته برآن اسب زرین چنان
که گفتی به رزم اندر است این زمان
سپهبد فرامرز گرد دلیر
یکی را بفرمود رفتن به زیر
بدان تا ببیند که در ژرف چاه
چه چیز است وآن را چگونست راه
چو مرد اندر آن جایگه پانهاد
بگردید خنجر به کردار باد
به گردش زدش در زمان تیغ تیز
به ناگه برآورد ازو رستخیز
جهان پهلوان در شگفتی بماند
بسی زیر لب نام یزدان بخواند
ز درد جوان شد دلش پر نژند
همه گرد بر گرد چه را بکند
بدید آن همه بند و نیرنگ چاه
شکستند و روشن بدیدند راه
در آن جایگه شد یل پهلوان
تنی چند با او زنام آوران
یکی خوش سرا دید آراسته
زفیروزه و لعل پیراسته
ز زراندرو دید بسیار خم
که در وی شدی مرد با اسب،گم
سرخم همه برگرفته ز زر
به زنجیر پا بسته بر یکدگر
زیاقوت و فیروزه و گوهران
زلعل و زبرجد کران تا کران
بسی دید هر جایگه ریخته
به هر یک به دیگر برآمیخته
یکی لوح یاقوت چون آفتاب
به نیکی و خوبی چویک قطره آب
برو بر نوشته یکی پند خوب
سخن های نیک و برومند خوب
نوشته در آنجا چنان یافت شیر
که ای پرهنر پهلوان دلیر
جهانگیر پور سرافرازمن
پناه کیان و سر انجمن
زما باد بر تو فراوان درود
همیشه تو را نیکویی تارو پود
چو ایدر رسیدی به روشن روان
زفرتو این کشور قیروان
بهشتی بود باز با رنگ وبوی
زتیر توای شیر پرخاشجوی
زدوده شود تیرگی ها ازو
سوی خوبی آرد دگر باره روی
به پارنج خویش این گرانمایه گنج
ستان آنکه بردی فراوان ز رنج
ولی پند من سر به سر یاد گیر
جهان را زکارش همه باد گیر
که هر کس نماند جهان جاودان
مکن تیره بر خویشتن روز بخش
زبهر زمانه مکن دل دژم
به خوبی سرآور مخور هیچ غم
که گر بس بکوشی و گردآوری
رها بایدت کرده هم بگذری
مرا نیز بود ای پسر نای ونوش
دل ومغز دانا وهم چشم و گوش
بزرگی ونام و فزونی و بخت
جهان پهلوانی ابا تاج و تخت
به روی زمین بر نماند هیچ جای
که پیل من آنجای ننهاد پای
به شمشیر و تیر وبه گرز گران
شکستم بسی لشکر بیکران
بسی شیر و پیل و بسی اژدها
سرانشان جدا کرده ام بارها
به خنجر،دل کوه بشکافتم
زگیتی همه کام دل یافتم
هزارم فزون بود از عمر،بهر
گرفتم فراوان بسی مرز و شهر
چو هنگام ضحاک تازی نژاد
چو گاه فریدون با دین وداد
مرا راست بد کار و آسوده روز
ازآن پس که گشتیم گیتی فروز
چو گفتم که آرام خواهم گرفت
به آسودگی،جام خواهم گرفت
شبیخون سگالید ناگاه مرگ
گذر کرد پیکانش برخود و ترگ
زتختم سوی تیره خاک آورید
سرم ناگه اندر مغاک آورید
شما را سپردیم دیگر جهان
زما یاد بادا میان مهان
تویی مر مرا در جهان یادگار
که خشنود بادا زتو کردگار
چو دانستی ای نامور پهلوان
که گیتی نماند همی جاودان
زبهر جهان،رنج برتن منه
دلت را به بدروز هرگز مده
پی درهم وگنج،خود را مسوز
که نبود امید از شبی تا به روز
که ما از نهاده پشیمان شدیم
از این پس که در خاک،پنهان شدیم
به گیتی در آن کوش ای نامدار
که یزدان بود از تو خشنود وار
سپهبد چو برخواند اندرزباب
به چهره روان کرد از چشم آب
برآورد از دل یکی باد سرد
روان کرد از دیدگان آب زرد
فراوان زکار نیا یادکرد
از آن پس سر خم ها بازکرد
ببخشید از آن هر کسی را بسی
ازو شاد و خرم دل هر کسی
درآن مرز یک سال و شش مه بماند
ازآن پس سپاه ودلیران براند
دو منزل شه قیروان و سران
برفتند همراه آن پهلوان
بکردند بدرود با یکدگر
شه نامدار و یل نامور
سپهبد چنین گفت با پادشاه
کز آن گنج گرشسب گرد سوار
که دادی به من زان نشان چند بار
کدامست بنمای اکنون به من
سزد گر ببیند این انجمن
برآمد شهنشه زجای نشست
ابا نامداران خسرو پرست
فرامرز یل نیز و ایران سپاه
برفتند از شهر تا جایگاه
زیک نیمه شهر،میلی نمود
بدان سان که دفتر نشانی نمود
زسنگ و زگچ بود میلی دراز
برآورده بالای او بیست یاز
فرامرز انداخت آن را زپای
پدید آمد آنجا یکی تیره جای
طلسمی بدیدند در تیره چاه
درو کرد شیر دلاور نگاه
زفیروزه مردی به اسبی ز زر
به دست اندرون خنجر جان سپر
نشسته برآن اسب زرین چنان
که گفتی به رزم اندر است این زمان
سپهبد فرامرز گرد دلیر
یکی را بفرمود رفتن به زیر
بدان تا ببیند که در ژرف چاه
چه چیز است وآن را چگونست راه
چو مرد اندر آن جایگه پانهاد
بگردید خنجر به کردار باد
به گردش زدش در زمان تیغ تیز
به ناگه برآورد ازو رستخیز
جهان پهلوان در شگفتی بماند
بسی زیر لب نام یزدان بخواند
ز درد جوان شد دلش پر نژند
همه گرد بر گرد چه را بکند
بدید آن همه بند و نیرنگ چاه
شکستند و روشن بدیدند راه
در آن جایگه شد یل پهلوان
تنی چند با او زنام آوران
یکی خوش سرا دید آراسته
زفیروزه و لعل پیراسته
ز زراندرو دید بسیار خم
که در وی شدی مرد با اسب،گم
سرخم همه برگرفته ز زر
به زنجیر پا بسته بر یکدگر
زیاقوت و فیروزه و گوهران
زلعل و زبرجد کران تا کران
بسی دید هر جایگه ریخته
به هر یک به دیگر برآمیخته
یکی لوح یاقوت چون آفتاب
به نیکی و خوبی چویک قطره آب
برو بر نوشته یکی پند خوب
سخن های نیک و برومند خوب
نوشته در آنجا چنان یافت شیر
که ای پرهنر پهلوان دلیر
جهانگیر پور سرافرازمن
پناه کیان و سر انجمن
زما باد بر تو فراوان درود
همیشه تو را نیکویی تارو پود
چو ایدر رسیدی به روشن روان
زفرتو این کشور قیروان
بهشتی بود باز با رنگ وبوی
زتیر توای شیر پرخاشجوی
زدوده شود تیرگی ها ازو
سوی خوبی آرد دگر باره روی
به پارنج خویش این گرانمایه گنج
ستان آنکه بردی فراوان ز رنج
ولی پند من سر به سر یاد گیر
جهان را زکارش همه باد گیر
که هر کس نماند جهان جاودان
مکن تیره بر خویشتن روز بخش
زبهر زمانه مکن دل دژم
به خوبی سرآور مخور هیچ غم
که گر بس بکوشی و گردآوری
رها بایدت کرده هم بگذری
مرا نیز بود ای پسر نای ونوش
دل ومغز دانا وهم چشم و گوش
بزرگی ونام و فزونی و بخت
جهان پهلوانی ابا تاج و تخت
به روی زمین بر نماند هیچ جای
که پیل من آنجای ننهاد پای
به شمشیر و تیر وبه گرز گران
شکستم بسی لشکر بیکران
بسی شیر و پیل و بسی اژدها
سرانشان جدا کرده ام بارها
به خنجر،دل کوه بشکافتم
زگیتی همه کام دل یافتم
هزارم فزون بود از عمر،بهر
گرفتم فراوان بسی مرز و شهر
چو هنگام ضحاک تازی نژاد
چو گاه فریدون با دین وداد
مرا راست بد کار و آسوده روز
ازآن پس که گشتیم گیتی فروز
چو گفتم که آرام خواهم گرفت
به آسودگی،جام خواهم گرفت
شبیخون سگالید ناگاه مرگ
گذر کرد پیکانش برخود و ترگ
زتختم سوی تیره خاک آورید
سرم ناگه اندر مغاک آورید
شما را سپردیم دیگر جهان
زما یاد بادا میان مهان
تویی مر مرا در جهان یادگار
که خشنود بادا زتو کردگار
چو دانستی ای نامور پهلوان
که گیتی نماند همی جاودان
زبهر جهان،رنج برتن منه
دلت را به بدروز هرگز مده
پی درهم وگنج،خود را مسوز
که نبود امید از شبی تا به روز
که ما از نهاده پشیمان شدیم
از این پس که در خاک،پنهان شدیم
به گیتی در آن کوش ای نامدار
که یزدان بود از تو خشنود وار
سپهبد چو برخواند اندرزباب
به چهره روان کرد از چشم آب
برآورد از دل یکی باد سرد
روان کرد از دیدگان آب زرد
فراوان زکار نیا یادکرد
از آن پس سر خم ها بازکرد
ببخشید از آن هر کسی را بسی
ازو شاد و خرم دل هر کسی
درآن مرز یک سال و شش مه بماند
ازآن پس سپاه ودلیران براند
دو منزل شه قیروان و سران
برفتند همراه آن پهلوان
بکردند بدرود با یکدگر
شه نامدار و یل نامور
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۷ - دیدن فرامرز،دخمه هوشنگ شاه
درآن جایگه رفت بر تیغ کوه
ابا نامداران ایران گروه
حصاری برآورده دید از رخام
تو گفتی در آن ماه داردکنام
فزون بود پهناش از پنج میل
برو بر نگاریده خطی چو نیل
نوشته جهان دار هوشنگ شاه
بسی پند نیکو در آن جایگاه
که گیتی سپنج است و پردرد و رنج
نباشد کسی شادمان در سپنج
رباطیست در وی گشاده دو در
به در رفت باید پر ازخون،جگر
چو زان در درآیی از این در،دگر
درو آدمی چون یکی رهگذر
نه فرزند،همراه باشد نه خویش
زگیتی نبیند کسی نزد خویش
مگر آنچه کرده بود در جهان
بدو نیک در آشکار و نهان
به نیکی گرایید و نیکی کنید
دل از مهر این بی وفا برکنید
به گیتی مدارید جاوید امید
مبندید دل در سیاه و سفید
که چون گفتی آسوده خواهم نشست
شبیخون مرگت کند زیردست
به ناکام از آرام برداردت
سوی خاک تاریک بسپاردت
مکن تا توانی بجز نیکویی
که این تخم،آن جایگه بدروی
جهان آفرین است جاوید و بس
به هر دوسرا اوست فریاد رس
به گیتی چو من شهریاری نبود
چو من نامور کامکاری نبود
بسی رنج بردم به کار جهان
هویدا بسی کرده راز نهان
به فرمان من بود دیو و پری
شگفتی مرا بود و کند آوری
چوگیتی زکردار من راست شد
همه کار بر آرزو خواست شد
دلم گفت آرام خواهم گرفت
به آسودگی جام خواهم گرفت
برآسودگی،شاهی و کام وگنج
از آن پس که بسیار بردیم رنج
زناگه فراز آمد امر خدای
بر انگیخت چون باد تندم زجای
نماندم که گاهی غروری برم
زبان کسی بیشتر بسپرم
نه گنجم به کارآمد و نه سپاس
نه لشکر کزو دیو بد درهراس
زتختم درافکند در تیره خاک
نه شرمش زمن بد نه بیم و نه باک
نه غم ماند ما را ونه غمگسار
نه آن پادشاهی و ملک ودیار
تو گویی نبودم به گیتی دمی
ندیدم خوشی من به گیتی همی
هرآن کس که این خط بخواند رواست
بداند که دنیا مقام فناست
چو رفتی و بر تو سرآمد جهان
چو خوابی نماید تورا بی گمان
چو برخواند از این گونه گرد دلیر
زکار و ز بار جهان گشت سیر
ازآن پس روان شد به کاخ بلند
بر دخمه خسرو دیو بند
یکی لوح دید از بر دخمه گاه
زیاقوت بر وی خطی بد سیاه
نوشته که هر کو بدین جا رسد
به پرسیدن دخمه ما رسد
ندارم به چیزی دگر دست رس
همین پند من یادگار است و بس
خردمند آزاده نیک بخت
مراین پند،به داند از تاج و تخت
نخست ای خردمند آزاده خوی
سوی نیکویی دار پیوسته روی
که نیکی بود مر تو را دستگیر
به هر دو سرا چون بود ناگزیر
ودیگر زبان را به گفتار بد
نگهدار ای مهتر پرخرد
دگر کار امروز را بی گمان
اگر بخردی باز فردا ممان
کجا کاهلی کرده ای هوشیار
پشیمانی آرد سرانجام کار
کسی را که یک ره به پاکیزه رای
کجا آزمودی دگر مازمای
کزآن آزمایش پشیمان شوی
زکردار او باز پیچان شوی
ابا مرد نادان به کار درشت
مشو گر نه زان خواری آید به مشت
زنادان نیاید بجز کار بد
کجا چشم دارد زنادان خرد
سخن هر چه گویی به دانش بسنج
بدان تا زگفتار نایی به رنج
که ناسنج گفتار ناید به کار
همه رنج دل خیزد از گفت خوار
نگویی دگر راز خود پیش زن
که هرگز نباشد زنی رای زن
همیدون مبند اندر آن چیز،دل
که ناگاه گردی زبارش خجل
مدار ای پسر،دشمن خورد،خوار
کزو رنج بینی سرانجام کار
که مار ار چه خورد است،آخر زمان
شود اژدهای دمان بی گمان
مده راه غماز نزدیک خویش
دروغست یکسر که آرد به پیش
چو عیب کسی گفت در پیش تو
بگوید زتو با بداندیش تو
مباش هیچ ایمن زمرد دو رنگ
نه هنگام بزم ونه هنگام جنگ
ابا هرکه باشی به یکرنگ باش
خردمند و با ارج و با رنگ باش
چوبر دادت ایزد دهد دست رس
سپاس از جهان آفرین دار و بس
زآز و زبی مایگان دور باش
گر آزاده ای یار دستور باش
هرآن چیز کاید برت در جهان
به نیک و بد از آشکار و نهان
همه نیک دان وهمه نیک بین
که نیک آفریدست جان آفرین
زکار جهاندار ناید بدی
تو می نوش این پند اگر بخردی
بدین پرده بر راه گفتار نیست
تو را با بد ونیک او کار نیست
چو برخواند،بگریست گرد دلیر
در دخمه بر بست و آمد به زیر
دل روشنش گشت از آن پند،شاد
فرودآمد و ساز رفتن نهاد
ره شهر فرغان پسیچید تفت
برین گونه بر خشک،نه مه برفت
همه راه،شادی و نخجیرگاه
ازو شادمان گشته یکسر سپاه
به هر روز،جای دگر منزلش
به کار دگر گشته خرم دلش
به دریا رسیدند و کشتی بساخت
به آیین آن بادبان برفراخت
ابا نامداران ایران گروه
حصاری برآورده دید از رخام
تو گفتی در آن ماه داردکنام
فزون بود پهناش از پنج میل
برو بر نگاریده خطی چو نیل
نوشته جهان دار هوشنگ شاه
بسی پند نیکو در آن جایگاه
که گیتی سپنج است و پردرد و رنج
نباشد کسی شادمان در سپنج
رباطیست در وی گشاده دو در
به در رفت باید پر ازخون،جگر
چو زان در درآیی از این در،دگر
درو آدمی چون یکی رهگذر
نه فرزند،همراه باشد نه خویش
زگیتی نبیند کسی نزد خویش
مگر آنچه کرده بود در جهان
بدو نیک در آشکار و نهان
به نیکی گرایید و نیکی کنید
دل از مهر این بی وفا برکنید
به گیتی مدارید جاوید امید
مبندید دل در سیاه و سفید
که چون گفتی آسوده خواهم نشست
شبیخون مرگت کند زیردست
به ناکام از آرام برداردت
سوی خاک تاریک بسپاردت
مکن تا توانی بجز نیکویی
که این تخم،آن جایگه بدروی
جهان آفرین است جاوید و بس
به هر دوسرا اوست فریاد رس
به گیتی چو من شهریاری نبود
چو من نامور کامکاری نبود
بسی رنج بردم به کار جهان
هویدا بسی کرده راز نهان
به فرمان من بود دیو و پری
شگفتی مرا بود و کند آوری
چوگیتی زکردار من راست شد
همه کار بر آرزو خواست شد
دلم گفت آرام خواهم گرفت
به آسودگی جام خواهم گرفت
برآسودگی،شاهی و کام وگنج
از آن پس که بسیار بردیم رنج
زناگه فراز آمد امر خدای
بر انگیخت چون باد تندم زجای
نماندم که گاهی غروری برم
زبان کسی بیشتر بسپرم
نه گنجم به کارآمد و نه سپاس
نه لشکر کزو دیو بد درهراس
زتختم درافکند در تیره خاک
نه شرمش زمن بد نه بیم و نه باک
نه غم ماند ما را ونه غمگسار
نه آن پادشاهی و ملک ودیار
تو گویی نبودم به گیتی دمی
ندیدم خوشی من به گیتی همی
هرآن کس که این خط بخواند رواست
بداند که دنیا مقام فناست
چو رفتی و بر تو سرآمد جهان
چو خوابی نماید تورا بی گمان
چو برخواند از این گونه گرد دلیر
زکار و ز بار جهان گشت سیر
ازآن پس روان شد به کاخ بلند
بر دخمه خسرو دیو بند
یکی لوح دید از بر دخمه گاه
زیاقوت بر وی خطی بد سیاه
نوشته که هر کو بدین جا رسد
به پرسیدن دخمه ما رسد
ندارم به چیزی دگر دست رس
همین پند من یادگار است و بس
خردمند آزاده نیک بخت
مراین پند،به داند از تاج و تخت
نخست ای خردمند آزاده خوی
سوی نیکویی دار پیوسته روی
که نیکی بود مر تو را دستگیر
به هر دو سرا چون بود ناگزیر
ودیگر زبان را به گفتار بد
نگهدار ای مهتر پرخرد
دگر کار امروز را بی گمان
اگر بخردی باز فردا ممان
کجا کاهلی کرده ای هوشیار
پشیمانی آرد سرانجام کار
کسی را که یک ره به پاکیزه رای
کجا آزمودی دگر مازمای
کزآن آزمایش پشیمان شوی
زکردار او باز پیچان شوی
ابا مرد نادان به کار درشت
مشو گر نه زان خواری آید به مشت
زنادان نیاید بجز کار بد
کجا چشم دارد زنادان خرد
سخن هر چه گویی به دانش بسنج
بدان تا زگفتار نایی به رنج
که ناسنج گفتار ناید به کار
همه رنج دل خیزد از گفت خوار
نگویی دگر راز خود پیش زن
که هرگز نباشد زنی رای زن
همیدون مبند اندر آن چیز،دل
که ناگاه گردی زبارش خجل
مدار ای پسر،دشمن خورد،خوار
کزو رنج بینی سرانجام کار
که مار ار چه خورد است،آخر زمان
شود اژدهای دمان بی گمان
مده راه غماز نزدیک خویش
دروغست یکسر که آرد به پیش
چو عیب کسی گفت در پیش تو
بگوید زتو با بداندیش تو
مباش هیچ ایمن زمرد دو رنگ
نه هنگام بزم ونه هنگام جنگ
ابا هرکه باشی به یکرنگ باش
خردمند و با ارج و با رنگ باش
چوبر دادت ایزد دهد دست رس
سپاس از جهان آفرین دار و بس
زآز و زبی مایگان دور باش
گر آزاده ای یار دستور باش
هرآن چیز کاید برت در جهان
به نیک و بد از آشکار و نهان
همه نیک دان وهمه نیک بین
که نیک آفریدست جان آفرین
زکار جهاندار ناید بدی
تو می نوش این پند اگر بخردی
بدین پرده بر راه گفتار نیست
تو را با بد ونیک او کار نیست
چو برخواند،بگریست گرد دلیر
در دخمه بر بست و آمد به زیر
دل روشنش گشت از آن پند،شاد
فرودآمد و ساز رفتن نهاد
ره شهر فرغان پسیچید تفت
برین گونه بر خشک،نه مه برفت
همه راه،شادی و نخجیرگاه
ازو شادمان گشته یکسر سپاه
به هر روز،جای دگر منزلش
به کار دگر گشته خرم دلش
به دریا رسیدند و کشتی بساخت
به آیین آن بادبان برفراخت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۹ - سخن در بی وفایی روزگار
الا ای خرد مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن
که او چون من و چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید
اگر شهریاری،اگر پیشکار
تو اندر گذاری واو پایدار
چه با رنج باشی،چه با تاج و تخت
ببایدت بستن به فرجام،رخت
اگر آهنی،چرخ بگدازدت
چو گشتی کهن با زننوازدت
چو سرو دلارای گردد به خم
خروشان شود نرگسان دژم
خمان چهره ارغوان زعفران
سبک مردم شاد گرددگران
بخسبد روان چون که بالا بخفت
تو تنها ممان زان که همراه رفت
اگر شهریاری،اگر زیردست
جز ازخاک تیره نیابی نشست
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن سواران بیدار بخت
کجا آن خردمند و کندآوران
کجا آن سرافراز جنگی سران
همه خاک دارند بالین وخشت
خنک آن که جز تخم نیکی نکشت
دلت برگسل زین سرای کهن
که او چون من و چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید
اگر شهریاری،اگر پیشکار
تو اندر گذاری واو پایدار
چه با رنج باشی،چه با تاج و تخت
ببایدت بستن به فرجام،رخت
اگر آهنی،چرخ بگدازدت
چو گشتی کهن با زننوازدت
چو سرو دلارای گردد به خم
خروشان شود نرگسان دژم
خمان چهره ارغوان زعفران
سبک مردم شاد گرددگران
بخسبد روان چون که بالا بخفت
تو تنها ممان زان که همراه رفت
اگر شهریاری،اگر زیردست
جز ازخاک تیره نیابی نشست
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن سواران بیدار بخت
کجا آن خردمند و کندآوران
کجا آن سرافراز جنگی سران
همه خاک دارند بالین وخشت
خنک آن که جز تخم نیکی نکشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۹ - نامه ی کوش پیل دندان به طیهور
نبشته به طیهور کز راه داد
یکی پند من کرد بایدْت یاد
به گیتی نداری جز آن کوه جای
نه بر همسر شاه گیتی خدای
فزونتر مکش پای خویش از گلیم
که باشد ز سرمات یکباره بیم
سیه مار را چون سرآید زمان
یکی سوی راه آردش بی گمان
جهانی همه شاه را چاکرند
ز تو مهترند آن کجا کهترند
نیارند با شاه گستاخ وار
سخن گفتن از مایه ی شهریار
تو را زهره آن باشد ای بیخرد
که شاه جهان از تو کیفر برد
چرا دشمن شه چو پیشت رسید
نبستی مر او را چنانچون سزید
از آن پس که بگریخت آن بدنژاد
کس او را ز شاهان پناهی نداد
ز گیتی تو او را پناه آمدی
چنو نیز بدخواه شاه آمدی
گر این کار را زود دریافتی
به بند فرومایه بشتافتی
بپرهیزی از خشم و آزار شاه
وز آزار داری دل ما نگاه
وگر سر بپیچی ز فرمان من
دل تو بپیچد از آزار من
چو من رخش را همچو آتش کنم
فراوان بکوشی که دل خوش کنم
به جان و سر شاه گندآوران
به جان و سر خسرو خاوران
که آزارم از دل نیاید برون
دو چندان کنم آب دریا ز خون
فرستاده آمد ز دربند کوه
ز بالا بدیدندشان آن گروه
از ایشان بپرسید سالاربار
که با کوه و دریا چه دارید کار
فرستاده گفت ای سراینده مرد
همه سوی پرخاش و تندی مگرد
نه ایدر ز راه کمین آمدیم
فرستاده از شاه چین آمدیم
ز دریا بریدیم یک ماهه راه
یکی نامه داریم نزدیک شاه
سخن باژبان را چو آگاه کرد
همان گه سواری سوی راه کرد
به شهر بسیلا در آمد دمان
به خسرو خبر داد از آن مردمان
از ایشان چو آگاه شد شهریار
یکی را فرستاد با صد سوار
ز دربندشان برد نزدیک شاه
چو دیدند کهسار و آن تنگ راه
همی با دل خویش گفتند کوش
همانا ندارد دل و رای و هوش
کسی آسمان را چه چاره کند
وگر خویشتن چون ستاره کند
همی با سپاهش خورد زینهار
اگر لشکر آرد بدین کوهسار
یکی پند من کرد بایدْت یاد
به گیتی نداری جز آن کوه جای
نه بر همسر شاه گیتی خدای
فزونتر مکش پای خویش از گلیم
که باشد ز سرمات یکباره بیم
سیه مار را چون سرآید زمان
یکی سوی راه آردش بی گمان
جهانی همه شاه را چاکرند
ز تو مهترند آن کجا کهترند
نیارند با شاه گستاخ وار
سخن گفتن از مایه ی شهریار
تو را زهره آن باشد ای بیخرد
که شاه جهان از تو کیفر برد
چرا دشمن شه چو پیشت رسید
نبستی مر او را چنانچون سزید
از آن پس که بگریخت آن بدنژاد
کس او را ز شاهان پناهی نداد
ز گیتی تو او را پناه آمدی
چنو نیز بدخواه شاه آمدی
گر این کار را زود دریافتی
به بند فرومایه بشتافتی
بپرهیزی از خشم و آزار شاه
وز آزار داری دل ما نگاه
وگر سر بپیچی ز فرمان من
دل تو بپیچد از آزار من
چو من رخش را همچو آتش کنم
فراوان بکوشی که دل خوش کنم
به جان و سر شاه گندآوران
به جان و سر خسرو خاوران
که آزارم از دل نیاید برون
دو چندان کنم آب دریا ز خون
فرستاده آمد ز دربند کوه
ز بالا بدیدندشان آن گروه
از ایشان بپرسید سالاربار
که با کوه و دریا چه دارید کار
فرستاده گفت ای سراینده مرد
همه سوی پرخاش و تندی مگرد
نه ایدر ز راه کمین آمدیم
فرستاده از شاه چین آمدیم
ز دریا بریدیم یک ماهه راه
یکی نامه داریم نزدیک شاه
سخن باژبان را چو آگاه کرد
همان گه سواری سوی راه کرد
به شهر بسیلا در آمد دمان
به خسرو خبر داد از آن مردمان
از ایشان چو آگاه شد شهریار
یکی را فرستاد با صد سوار
ز دربندشان برد نزدیک شاه
چو دیدند کهسار و آن تنگ راه
همی با دل خویش گفتند کوش
همانا ندارد دل و رای و هوش
کسی آسمان را چه چاره کند
وگر خویشتن چون ستاره کند
همی با سپاهش خورد زینهار
اگر لشکر آرد بدین کوهسار
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۵
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۸
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
وعظ ما ناگفتن است و درس ما ناخواندن است
راه ما نارفتن و بنیاد ما افتادن است
دربدر چند از پی روزی روی ای بی خبر
پیش همت سنگ خوردن بهتر از نان خوردن است
از بخیلان دور شو هر چند تعظیمت کنند
مار را نرمی به پهلو سختی جان کندن است
نفس را تابع شدن چون پادشاه بی خرد
اختیار خود به دست مرد ظالم دادن است
هر که از عالم رود بی زحمت حرص و ریا
ظاهرش مرگ است در باطن ز مادر زادن است
چیست می دانی سعیدا رمز معراج نبی
دامن از این خاکدان بی مصلحت افشاندن است
راه ما نارفتن و بنیاد ما افتادن است
دربدر چند از پی روزی روی ای بی خبر
پیش همت سنگ خوردن بهتر از نان خوردن است
از بخیلان دور شو هر چند تعظیمت کنند
مار را نرمی به پهلو سختی جان کندن است
نفس را تابع شدن چون پادشاه بی خرد
اختیار خود به دست مرد ظالم دادن است
هر که از عالم رود بی زحمت حرص و ریا
ظاهرش مرگ است در باطن ز مادر زادن است
چیست می دانی سعیدا رمز معراج نبی
دامن از این خاکدان بی مصلحت افشاندن است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
زینهار چون حباب مپرس از نشان صبح
بر هم زده است موج هوا خاندان صبح
شادی مکن که بخت سیاهم سفید شد
پوشیده شد ز خندهٔ بیجا دهان صبح
از جیب خویش می کشد این قرص گرم را
هر کس که می شود نفسی میهمان صبح
بی امر روز قسمت روزی نمی کنند
دیوانیان مطبخ الوان [خوان] صبح
چون شب مزن به بی ادبی دم، که آفتاب
از آتش، آب داده به تیغ زبان صبح
از جبهه حال اهل سعادت توان شناخت
پوشیده کی شود ز تو راز نهان صبح
گفتا ردیف [و] قافیهٔ این غزل به فکر
تا حال کس نکرده چنین امتحان صبح
بی آه سرد دل نتواند کشیدنش
خمیازهٔ شب است سعیدا کمان صبح
بر هم زده است موج هوا خاندان صبح
شادی مکن که بخت سیاهم سفید شد
پوشیده شد ز خندهٔ بیجا دهان صبح
از جیب خویش می کشد این قرص گرم را
هر کس که می شود نفسی میهمان صبح
بی امر روز قسمت روزی نمی کنند
دیوانیان مطبخ الوان [خوان] صبح
چون شب مزن به بی ادبی دم، که آفتاب
از آتش، آب داده به تیغ زبان صبح
از جبهه حال اهل سعادت توان شناخت
پوشیده کی شود ز تو راز نهان صبح
گفتا ردیف [و] قافیهٔ این غزل به فکر
تا حال کس نکرده چنین امتحان صبح
بی آه سرد دل نتواند کشیدنش
خمیازهٔ شب است سعیدا کمان صبح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
مکن به روی دلارام من نظر گستاخ
مرو چو خس به دم اژدر شرر گستاخ
به در کند ز جهانت فلک به رخ زردی
چو آفتاب روی گرچه در به در گستاخ
چو زلف یار مبادا سیاه کجدستی
به زور شانه به آن مو شود کمر گستاخ
به موج چین جبین بتان مشو حیران
مرو ز جهل به دریای پرخطر گستاخ
نظر به ابروی او می کنی ز جان بگذر
مشو مقابل شمشیر، بی سپر گستاخ
من فقیر چه سازم به آن چنان یاری
که کس به او نشود جز به سیم و زر گستاخ
به جان خویش سعیدا تو خود زدی آتش
بگفتمت که به آن رو مکن نظر گستاخ
مرو چو خس به دم اژدر شرر گستاخ
به در کند ز جهانت فلک به رخ زردی
چو آفتاب روی گرچه در به در گستاخ
چو زلف یار مبادا سیاه کجدستی
به زور شانه به آن مو شود کمر گستاخ
به موج چین جبین بتان مشو حیران
مرو ز جهل به دریای پرخطر گستاخ
نظر به ابروی او می کنی ز جان بگذر
مشو مقابل شمشیر، بی سپر گستاخ
من فقیر چه سازم به آن چنان یاری
که کس به او نشود جز به سیم و زر گستاخ
به جان خویش سعیدا تو خود زدی آتش
بگفتمت که به آن رو مکن نظر گستاخ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
اگر به دست من افتد دوباره ساغر عیش
به هر دو دست زنم جام عیش بر سر عیش
به آه یأس و ندامت تمام خواهم سوخت
شبی که چرخ مرا افکند به بستر عیش
قماش عیش که نقشش بر آب می بینم
مکن سرور تو بر این بساط کم بر عیش
در این زمانه چو عنقا وجود نایاب است
صفای وقت، دل با حضور [و] پیکر عیش
مرا به خانهٔ عشرت دگر مبر ای دل
که اوفتاده چه سرها ز پای بر در عیش
چه نیش ها که سعیدا به نوش عشرت نیست
مزن تو سینهٔ عریان خود به خنجر عیش
به هر دو دست زنم جام عیش بر سر عیش
به آه یأس و ندامت تمام خواهم سوخت
شبی که چرخ مرا افکند به بستر عیش
قماش عیش که نقشش بر آب می بینم
مکن سرور تو بر این بساط کم بر عیش
در این زمانه چو عنقا وجود نایاب است
صفای وقت، دل با حضور [و] پیکر عیش
مرا به خانهٔ عشرت دگر مبر ای دل
که اوفتاده چه سرها ز پای بر در عیش
چه نیش ها که سعیدا به نوش عشرت نیست
مزن تو سینهٔ عریان خود به خنجر عیش