عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶ - در طریق ارادت و بیان آداب مرید نسبت با پیر کامل
گر هوای این سفر داری دلا
دامن رهبر بگیر و برتر آ
خود ارادت ترک عادت می شمر
ترک عادت را سعادت می شمر
گر ارادت بدو راه طالب است
لیک بر دیگر منازل غالب است
چون ارادت در درون پیدا شود
راه حق را او به جان جویا شود
در ارادت باش صادق ای مرید
شد ارادت قفل این در را کلید
دامن رهبر بگیر و راه جوی
هر چه داری کن نثار راه اوی
گر روی صد سال در راه طلب
راهبر نبود چه حاصل زین تعب
بی رفیقی هر که شد در راه عشق
عمر بگذشت و نشد آگاه عشق
گر همی خواهی بدانی حرفتی
یا که استادی شوی در صنعتی
خدمت استاد کردن بایدت
پس قیاس این و آن می شایدت
پیر خود را حاکم مطلق شناس
تا به راه فقر گردی حق شناس
خاک ره شو زیر پای کاملان
تا که گردی تاج فرق رهروان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۷ - وصف الحال بالنسبة الی اهل الکمال
من که بگذشتم ز نقش آب و گل
رهروان را بنده ام از جان و دل
من که دامن از جهان بر چیده ام
عشق اهل دل به جان بگزیده ام
من که دارم از همه عالم فراغ
مهر کامل کرده ام در سینه داغ
من که از سر دو عالم آگهم
بر در اهل دلان خاک رهم
من که بر فرق سلاطین افسرم
پیش ایشان از گدایان کمترم
من که عر ش و فرش کردم زیر پا
می کنم از خاک ایشان توتیا
من که آزادم ز قید هر چه هست
پیش ایشان گشته ام چون خاک پست
من که از دنیا و عقبی فارغم
وز سپهر فضل چون مه باز غم
روی می مالم ز عجز و افتقار
دایماً بر آستان این کبار
خوشه چین خرمن اهل دلم
خاک راه رهروان کاملم
از قبول حضرت صاحب کمال
برترم از هر چه اندیشد خیال
اختیار خود به دست پیر ده
بی رضایش در جهان گامی منه
اولا تجرید شو از هر جه هست
وانگهی از خود بشو یکباره دست
باش چون مرده به دست مرده شو
تا بگرداند ترا او سو بسو
هر چه فرماید مطیع امر باش
توتیای دیده کن از خاک پاش
تا نگوید او ، مگو ، خاموش باش
او چو می گوید سخن ، تو گوش باش
هر چه او گوید همه الهام دان
گفت او را تو ز حق اعلام دان
هر چه آید در دلت از نیک و بد
می نپوشان ور نه خواهی گشت رد
گر چ ه می داند ، تو راه صدق پو
گر چه می بیند ، مکن پنهان از او
تا شوی واقف ز حال نیک و بد
ایمنی یابی ز مکر دیو و دد
سر مکش از خدمت اهل دلان
رو مگردان از قفای کاملان
تا ز م ن زل وز رهت واقف کند
تا چو معروفت به حق عارف کند
خدمت اهل دلان کردن به جان
و ا صل جانان کند بی شک بدان
قهر و لطفش را به جان شو بنده ای
باش پیشش بندۀ افکنده ای
گر بگوید هر چه هستت نیست کن
یا بفرماید که ده را بیست کن
رو به صدق دل چنان می کن چنان
تاکه گردی راه بین و راهدان
با ادب می باش اندر پیش پیر
هان مشو زنهار گستاخ و دلیر
بنده شو هرگز مجو آزادگی
عزت و دولت طلب ز افتادگی
لطف بیغایت شمر بیداد شیخ
تا بیابی بهره از ارشاد شیخ
رو نثار راه او کن خویش را
گر همی خواهی دوا این ریش را
خویش را هرگز از او بهتر مخواه
بشنو آخر نکته های شرط راه
گر براند از ادارت پیش شو
ور بخواند با ادب در پیش رو
گر درشتی کرد دلتنگی مکن
ور به نرمی گویدت گنگی مکن
امر و نهیش را به جان تسلیم شو
بر هوای نفس خود این ره مرو
هستی خود نیست کن در پیش پیر
هان مکن روبا ه بازی پیش شیر
هر کرا باشد ارادت بیشتر
اوست در راه سعادت پیشتر
رهنما ش ر ط ره است ای راهرو
هان و هان از راه بین غافل مشو
هر چه گوید کن به صدق دل قبول
حجت و برهان مجو چون بوالفضول
اشتهار خلق آفات ره است
کی بجوید شهره هر کو آگه است
طالبان را نخوت وکبر و ریا
از خدا و اولیا سازد جدا
بندگی اینجا به از سلطانی است
وین خرابی بهتر از عمرانی است
خود علامات محبت ای رفیق
شد مراعات ادب اندر طریق
با ادب بتوان وصال دوست یافت
اندرین ره بی ادب نتوان شتافت
با ادب دیدن توا نی روی دوست
بی ادب نتوان شدن در کوی دوست
چون ادب بگذاشت سالک در طریق
گشت در دریای قهر حق غریق
ای خدای صاحب جود و کرم
آورش بیرون ازین چاه ظلم
از همه خلق بد او را وارهان
بانوا سازش ز خلق نیکوان
در دل او آتش شوقش فروز
هر چه دارد نقش غیریت بسوز
پیر ره دان هر چه می فرمایدت
گر خلاف او کنی کی شایدت
گر بگوید خویش در آتش فکن
اندرآ خود را به آتش خوش فکن
چون بود عشقت نخواهی سوختن
بلکه خواهی همچو زر افروختن
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۲ - حکایت بایزید بسطامی قدس اللّه سره
والی اقلیم عرفان بایزید
آنکه دایم بود عشقش بر مزید
گفت حق فرمود الهامی بدل
آمد آوازی و اعلامی بدل
که خزینه ما ز هر جنسی پر است
اندرین گنجینه هر نقدی دراست
طاعت مقبول خود اینجا بسی است
خدمت لایق بسی با هر کسی است
علم و اسرار و معارف بی حد است
زهد و تقوی بی حساب و بیعداست
این اشارات و ارادات و فنون
خود ز بسیاریست از احصاء فزون
گر مرا خواهی بیا چیزی بیار
کان نباشد نزد من ای مرد کار
گفتم آن چیزی که نبود مر ترا
خود چه باشد گو الهی مر مرا
گفت آن عجز است و خواری و نیاز
نیستی و درد و سوز جانگداز
فقر و مسکینی ز خود آوارگی
دلشکسته بودن و بیچارگی
عارفان را اینچنین آمد خطاب
خویشتن بین کی بود ز اهل صواب
مرد رعنا دان که از حق غافلست
در طریق اهل عرفان جاهلست
رهروانی کاندرین ره رفته اند
اینچنین هشیار و آگه رفته اند
هستی خود از میان برداشتند
خویش را معدوم محض انگاشتند
دایۀ خود را بجستند این فریق
بیخود از خود رفته اند اندر طریق
کرده اند ایشان به راه ذوالمنن
ذل و خواری را شعار خویشتن
در خور عارف نباشد ما و من
اندرین ره بی منی باید شدن
چون تو من گویی بود بی شک دو من
من کجا گنجد به راه ذوالمنن
بهر جنت زاهدان را جست و جوست
در دل عاشق نگنجد غیر دوست
عاشقانت را به جان باشد مرید
هر کسی کو لذت عشقت چشید
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۹ - حکایت زاهدی که به وقت بایزید در بسطام وحید التقوی بود
زاهدی در وقت سلطان بایزید
بود در بسطام در تقوی وحید
بود بس صاحب قبول و با تبع
در میان شهر شهره در ورع
صایم الدهر و به شب قایم چو شمع
دایم از خوفش روان در دیده دمع
هرگز او از صحبت سلطان دین
بایزید آن شاه ارباب یقین
خود نبد خالی ز اخلاصی که داشت
بدملازم صبح و شام و عصر و چاشت
چون شنیدی گفته های بایزید
زان سخن ذوقش شدی دایم مزید
شیخ روزی در مقام اولیا
رمزها می گفت با اهل صفا
گفت زاهد شیخ دین را کای امام
مدت سی سال اکنون شد تمام
که به روز آخر همیشه صایمم
شب همه شب در عبادت قایمم
کرده ام پیوسته ترک خواب و خور
زانچه می گویی نمی یابم اثر
می کنم تصدیق این احوال و فن
دوست می دارم همیشه این سخن
خود نمی دانم حجاب ما ز چیست
واقفم کن چون ز تو پوشیده نیست
بایزیدش گفت صد سال دگر
روز تا شب با همه شب تا سحر
در نماز و روزه باشی دایماً
هم نخواهد بود بویی زین ترا
گفت زاهد شیخ را کآخر چرا
سد راهم چیست گو بهر خدا
شیخ گفتش زانکه محجوبی به خود
هستی تو هست در راه تو سد
گفت زاهد چیست دردم را دوا
تو طبیبی کن علاج جان ما
شیخ گفت او را که تو هرگز قبول
می نخواهی کرد و خواهی شد ملول
گفت شیخا من نیم مرد فضول
هر چه فرمایی به جان دارم قبول
شیخ گفت او را همین ساعت برو
ریش و موی سر تراش و پاک شو
جامه و دستار بر کن ای سلیم
بر میان بند یک ازاری از گلیم
توبرۀ پر جوز در گردن فکن
رو به بازار آنگهی بی ما و من
شاخ هستی را بکن از بیخ و بن
کودکان هر محلت گرد کن
گو که یک سیلی هر آن کو زد مرا
می دهم یک جوزش از بهر خدا
در تمام شهر گرد و گو چنین
از سر صدق و ز اخلاص و یقین
هر کجا که می شناس ن د مر ترا
همچنین می کن که اینستت دوا
زانکه این هستی حجاب محکم است
این سد از سد سکندر کی کم است
گفت زاهد کی توانم کرد این
گو دوای دیگر ای دانای دین
شیخ گفت او را که اول گفتمت
تو نخواهی کرد کاین کاریست سخت
غیر از این خود نیست دردت را دوا
هست این درمان دردت زاهدا
در ره مولی حجاب زین بتر
نیست رهرو را اگر داری خبر
سالها گر چه ریاضت ها کشید
چون نرست از خود وصال حق ندید
جان او چون واصل جانان نشد
دردمندان را از او درمان نشد
از چنین سالک نیاید رهبری
چون نشد او از حجاب خود بری
چون به وصل دوست او را ره نشد
از ره و منزل ز حق آگه نشد
سالکان را رهنمایی چون کند
در طریقت پیشوایی چون کند
چون به وصل دوست او را نیست بار
رو سر خود گیر و دست از وی بدار
ور نه سرگردان شوی سر دم کنی
در خودی بی شک خدا را گم کنی
در ره حق سالکا بیخود درآی
همچو آن زاهد مرو راه خدای
گر چه عمری در ریاضت می گذاشت
چونکه نگذشت از خودی سودی نداشت
چون شوی دور از خودی بر ما رسی
تا تو با خویشی بود وصلش محال
ای دل از مردان حق غافل مشو
جان به عشق این جماعت کن گرو
با تو گفتم مجملی ز احوال شان
تا بدانی زین نشانها حالشان
گر خدا جویی بجو این قوم را
زانکه ایشانند خاصان خدا
سد راه خویش دان هستی خود
نیست شو زین هستی و پستی خود
گر همی خواهی که بینی روی یار
خویش را از پردۀ هستی برآر
هر که او در ره گرفتار خودست
دایماً محجوب از یار خودست
پردۀ خود از میان بردار زود
در پس پرده ببین دیدار زود
نیستی از خویش عین وصل اوست
بگذر از هستی دلت گر وصل جوست
تا تو با خویشی بود وصلش محال
بیخود از خودشو که تا یابی وصال
خودپرستی کار محجوبان بود
نیستی این درد را درمان بود
هر که خود از خویش خالی کرده است
گوی دولت از میان او برده است
پاک کن زنگ دویی از خویشتن
تا ز خود بینی جمال ذوالمنن
پاک کن آیینه دل را ز زنگ
تا ببینی هر چه خواهی بیدرنگ
ساز جاروبی ز عشق ای مرد کار
خانۀ دل را بروب از هر غبار
از غبار خویش خود را پاک کن
پس به خود دیدار یار ادراک کن
سد خود را از ره خود دور کن
وز وصالش جان ودل پر نور کن
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۱ - در بیان آنکه هر صفت که بر دل غالب می‌گردد و دل به حسب جامعیت که دارد عین آن می‌نماید. چنانچه حضرت مرتضی سلام اللّه علیه از دلهای ناقصان خبر دارد که: فکلهم اذا فکرت فیهم کلاب ام حمار ام ذباب و اشارت بر آنکه اصل انسان دل است و در صورت نشأه انسانی نظر گاه حق غیر دل نیست که ان اللّه لا ینظر الی صورکم و لا الی اعمالکم و لکن ینظر الی قلوبکم و نیاتکم و ان فی جسد ابن آدم لمضغة اذا صلحت صلح سایر الجسد و اذا فسدت فسد سایر الجسد، الاوهی قلب. زیرا که به اتفاق همه، انساینت انسان و کمال او به دل است.
مرتضی آن منبع صدق و صفا
آن وصی و جانشین مصطفی
گفت هر گه من تفکر می کنم
خلق عالم را تصور می کنم
آن یکی خوکست در بیغیرتی
وان دگر خود همچو سگ شد شهوتی
آن یکی گرگ است در درندگی
وان دگر پیوسته در خر بندگی
آن یکی در کبر چون شیر و پلنگ
وان دگر چون خر به قید پالهنگ
دل بهر وصفی که گردد متصف
تو همانی گر جوانی ور خرف
اصل انسان در حقیقت خود دلست
باقی اعضا همه فرعش شدست
داد پیغمبر از این معنی خبر
گفت حق را نیست بر صورت نظر
هم نظر نبود به اعمال شما
شد دل انسان نظرگاه خدا
هست منظور خدا نیات تو
آن دل پر نفی و پر اثبات تو
گر دلت نیک است شد افعال نیک
دل چو بد شد فعل بد گردد ولیک
شد صلاح دل صلاح این بدن
نیست کس را اندرین معنی سخن
دل چو فاسد گشت انسان فاسدست
گر حریف باده و گر عابدست
گر به صورت متقی و زاهدست
بد بود زیرا دلش با شاهدست
ظاهراً معمور ودر باطن خراب
او ب صورت آبی ودر معنی سراب
اهل دل از دل سعادت یافتند
خنگ دولت سوی بالا تاختند
نقش غیر از لوح دل شستند پاک
جامۀ هستی خود کردند چاک
از وصال دوست شاد و خرم اند
واصل جانان و با جان همد م اند
هر کرا دل نیست او بی بهره است
در جهان ا ز بینوایی شهره است
رو ب ه اسفل دارد او چون گاو و خر
نیستش کاری بغیر از خواب وخور
حق همی گوید که ایشان فی المثل
همچو گاوند و چو خر بل هم اضل
بی نصیب از هر کمالند آن گروه
غافل از ارباب حالند آن گروه
اهل دل شو اهل دل شو اهل دل
ورنه همچون خر فرومانی به گل
هر کرا دل نیست گوهر جانش مباد
هر که بی سر گشت سامانش مباد
هر کرا باشد دل چون آینه
حق همی بیند درون آینه
در چنین دل می توان دیدن عیان
آنچه پنهانست از خلق جهان
از غبار غیر دل را صاف کن
تا جمال یار بینی بی سخن
بر در دل باش دایم پاسبان
غیر او مگذار در دل یک زمان
مقصد و مقصود خلقت این دلست
هر چه می جویی از این دل حاصلست
هر چه عارف داند از دل خوانده است
از کتاب و در س دست افشانده است
این سخ ن ز استفت قلبک جو نشان
تا بدانی علم عارف را بیان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۷ - اشارت به سخنان عیسی علیه السلام
عیسی مریم که روح اللّه بود
وز همه اسرار حق آگاه بود
گفت با امت بگویید ای گروه
علم در دریاست یا در دشت و کوه
یا ز بالای فلک یا زیر خاک
تا شوی گاهی زبر گاهی مغاک
علم در جان و دلت بسرشته اند
تخم دانش در زمینت کشته اند
گنج دانش را درین کنج خراب
کرده اند پنهان تو از خود بازیاب
منبع علم است دلهای شما
چون ملک شو با ادب پیش خدا
تا بدانی علمهای انبیا
کشف گردد بر تو حال اولیا
راز پنهان پیش تو پیدا شود
علم آید جهلها رسوا شود
آفتاب علم چون تابان شود
مشکل عالم برت آسان شود
گر شوی بیدار ازین خواب گران
صد نشان یابی ز یار بی نشان
مخزن اسرار ربانی تویی
وانچه تو جویای آنی هم تویی
کی براندازد نقاب اسرار دین
تا ببیند محرمی ز اهل یقین
کشف این معنی طلب ز ارشاد پیر
تا ز مهر او شوی بدر منیر
علم معنی از کتاب و اوستاد
حاصلت ناید مکن چندین عناد
گر تو خواهی رفت راه ذوالمنن
دست در فتراک ره بینان بزن
گر امان خواهی ز شیطان لعین
رو بجو جا در پناه شیخ دین
حال من لا شیخ له را گوش کن
شیخه الشیطان ز دانا گوش کن
هر که شد در سایۀ اهل خدا
گشت جانش آینۀ نور بقا
در دل عارف هر آنکو جای کرد
وارهید از رنج و محنتها و درد
شد دل عارف به معنی چون چراغ
هست نورش را ز ظلمتها فراغ
گشت از نورش منور هر چه هست
جسم و جان عالم بالا و پست
گر بدست آری چراغی اینچنین
از تو یابد نور شمع شرع دین
هر که دارد این چراغ او را چه باک
زین همه تاریک و خوف و هلاک
جام جم غیر از دل عارف مدان
کاندرو پیداست هر فاش و نهان
آن د ل ی کو قابل دیدار اوست
مغز عالم اوست عالم همچو پوست
دل که شد آیینۀ دیدار یار
هر دو عالم را طفیل او شمار
گر تو دل خواهی خلاف نفس جوی
رو به دریا تا بکی جویی تو جوی
از ریاضت جسم تو گردد چو جان
از هوسها می رسد دل را زیان
از هوای نفس اگر رو تافتی
در مقام اهل دل ره یافتی
بر هوای خود اگر این ره روی
از وصال دوست بویی نشنوی
هر چه فرماید تر ا این نفس دون
تو خلافش کن که هستی ذوفنون
نیست غایت مکرهای نفس را
می نماید سعد عین نحس را
حرص آرد در دلت کاین است زهد
زهر قاتل را کند شیرین چو شهد
در تو آرد صد هزاران مکر و ریو
می کند جنس ملک را عین دیو
او به چشمت می نماید نار، نور
پیر زالی در نظر آرد چو حور
هر زمانت آورد سوی هلاک
می فریبد گویدت جان فداک
او به مکرت وابرد از دوستان
چون شوی تنها کند او قصد جان
هر چه گوید کذب دانش ای پسر
تا رهی از حیله و مکرش مگر
گر به طاعت خواندت ایمن مباش
زانکه او را هست مکری در قفاش
گر به سوی روزه خواند یا نماز
اندرون دارد هزاران مکر باز
ور ترا او جانب حج آورد
آبرویت از ریا خواهد برد
ور همی گوید زکات مال ده
ریسمانش نیست خالی از گره
شهرتی جوید از آن با ننگ و نام
واندرین دعوی مشو ایمن ز دام
ور همی خواند ترا سوی غزا
زو مشو غافل که دارد صد دغا
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
رشتی علی از حجره سوی دشت مرو
با ساده رخان جانب گلگشت مرو
تبریز نشین و درس خوان، آدم شو
سنگین بنشین، سبک مشو، رشت مرو
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۴۴ - خطاب به پسر امان الله خان والی سنندج محمدحسن خان
عالیجاه نتیجه الولاه العظام، چاکرزاده ارادت فرجام، محمدحسن خان نایب الایاله کردستان بداند که: چون عالیجاه فدوی بلااشتباه عمده الولاه الفخام امیرالامراء العظام امان الله خان والی از بدایت کار چاکری و خدمتگزاری الی الان در هر حال هیچ دقیقه از دقایق خدمتگزاری و جانثاری غفلت و اهمال نکرده و گاه و بی گاه در طاعت آستان خلافت آنچه در قوة بندگی و ارادت داشت، بفعل اورده است لهذا بر ذمت همت والا نیز واجب است که در هر باب از لوازم مرحمت درباره عالیجاه معزی الیه غافل نبوده جزئی و کلی امورات و اوضاع او را همواره بنظر التفات و اهتمام ملحوظ داریم و هرگاه لازم افتد اصلاح مشفقانه و توجه بی کرانه مبذول سازیم و این مطلب مشهود و معلوم است که امر اولاد و اجفاد او از سایر امور اهم و اقدم و اهتمام در اصلاح آن انسب والزم است و امروز زبده اولاد و عمده اخلاف عالیجاه معزی الیه آن عالیجاه است که هم بحسب سن اکبر است، هم بپایه و منصب برتر، هر چندی از التزام آستان شاهنشاهی کسب سعادت کرده و همه وقت زیاده از دیگران مشغول انجام خدمت و مشمول اقسام تربیت بوده؛ یک دو بار در اردوی سلطانیه و اوجان هم بحضور والا مشرف شده وضع قابلیت و استعداد او در نظر مرحمت گستر مقبول و مستحسن آمده و از روز نخست پرتو التفات و عنایتی کامل بساحت حال او انداخته ایم و او را مستعد خدمت و قابل تربیت شناخته؛ شایسته نمیدانیم که خانه زادی مثل آن عالیجاه که سلفا بعد سلف زاده صلب ارادت و پرورده حجر عبودیت باشد، در عنفوان شباب مانند نهالی نورس که بی تربیت باغبان نشو و نما نماید ببار آید وعاقبت مظهر هیات اعو جاج گردد و بتغییر و تبدل ناچار احتیاج افتد. اگرچه منصب جلیل ایال کردستان از میامن الطاف بالغه سبحانی نظر بمزید خدمت و حقوق قدمت والد آن عالیجاه نسلا بعد نسل و فرعا بعد اصل در دودمان او ثابت وبرقرار خواهد بود و آن عالیجاه بحکم فرمان همایون شاهنشاهی برتبه وراثت و مصب نیابت معزز و مباهی است؛ ولیکن چون اولاد عالیجاه منحصر بفرد است باید آن عالیجاه از این نکتة آگاه باشد که در پیشگاه حضرت همایون مدار قرب و اعزاز و قرار اختصاص و امتیاز بافزودن اسباب کمال است نه افزونی سن و سال و بزور کیاست ملک و ریاست میتوان گرفت که محض وراثت. بهتری پایه برتری است نه مهتری و اکملیت موجب فضیلت خواهد بود نه اکبریت.
بالجمله نواب والا که بمقتضای التفات فطری پیوسته احوال آن عالیجاه را از کسان سرکار و واردین آن حدود پرسیده ایم و کماهی اوضاع و امور او را بسمع دقت و اهتمام شنیده و سنجیده؛ لایق نمیدانیم که با آن که آن عالیجاه بحد رشد و تمیز رسیده و قابل قبول حضرت و رجوع خدمت گردیده، باز بعادت اطفال و شیوه جهال معتادباشد و از جاده ایالت براه بطالت میل کند و مردم دور و نزدیک هنوز او را مانند طفلان نوآموز طالب باز و یوز و عاشق اسب تازی و شیفته قوش و تازی دانند. اگرچه رسم شکار مشقی است که از عهد قدیم معمول ارباب جلادت بوده، اما هر کاری را در روزگار، اندازه و قراری مقرر است که تجاوز از آن مکروه طباع و ناپسند اسماع خواهد بود و غالبا هر چه مکرر ودایم است در نظرها ناملایم. اقدام صید و سواری و مشق دشمن شکاری چندان خوب است که مشقش توان گفت نه عشقش توان خواند.
آن عالیجاه را امروز که اول وقت تحصیل و آغاز تکمیل کار است هزار گونه مشق دیگر در پیش است که مشق سواری در پیش آن بسیار جزئی است و بعد ازین دیگر فرصت این مشق ها که کار طفلان نوآموز است نخواهد داشت. اگر عشقی دارد باید همین عشق خدمت باشد و اگر مشقی میکند مشق صدق و ارادت باید.
آن عالیجاه سیاق رفتار را از والد خود اقتباس کند نه از زمره عوام الناس و اگر اندک با خود تامل نماید خواهد یافت که او از چه کسب این جاه و مرتبه نموده و بکدام بازی گوی سبقت از همگنان ربوده و بچه سبب مستوجب چندین عنایت شده و بچه تدبیر والی ولایت و حافظ رعیت گشته؟ طبع انسان از اخلاق ملک و حیوان معجون است و امثال آن عالیجاه که هنوز فطرت بر باد نداده و مانند الواح ساده قبول هر نقش را آماده اند، باید با اصحاب حال و ارباب کمال معاشر و مربوط باشند؛ نه با اوباش و اراذل، مجالس و مخلوط، منتهای ستم است که آن عالیجاه با کمال زادگی و آزادگی. باقتضای غرور جوانی با فرقه اسافل و ادانی محشور شود و پایه جلالت را بمایة جهالت از دست دهد و ایام فرصت را با اسباب عطلت بگذراند و این مطلب را بداند که اگر در این اوقات خاطر همایون شاهنشاهی بدین حد شامل است و التفات ما کامل و پدری مثل عالیجاه والی با رافت ابوت شاغل بلوازم تربیت کسب کمالی نکند و ایام قدرت وشباب را بخواب غفلت سپری سازد پس در چه وقت در صدد تکمیل ذات و تلافی مافات تواند آمد؟ نواب والا تا حال که آن عالیجاه را بحال خود گذاشته و در امثال این نواهی و اوامر امری نافذ و حکمی صادر نداشته بودیم، بانتظار آن بوده که شاید آن عالیجاه رفته رفته از عادات و اخلاقی که لازم قرب عهد صبی و ناشی از فرط هوس و هوی است معلول شود و بکاری که کار آید و بر مراتب قدر ورفعت افزاید مشغول گردد و حال که اطوار و افعال آن عالیجاه از قراری که بکرات مذکور و مسموع میشود، هنوز وفق عادات مهد کودکی است نه از روی کمال دانائی و زیرکی.
اولا بترقیم این حکم نصایح آمیز در صدد اصلاح امر آن عالیجاه بر آمدیم و بعد از این العیاذبالله امری برخلاف دلخواه از آن عالیجاه استماع افتد یقین است که کار از نصیحت بفضیحت خواهد کشید و با کمال قابلیت و استعدادی به آن عالیجاه داشته باشیم بالمره مأیوس نشویم. ممکن نیست که در غیبت و حضور آن عالیجاه را از نیش خامة قهر بی بهره داریم یا از ضرب چوب تأدیب بی حظ و نصیب گذاریم و در معنی تربیت آن عالیجاه را نوع خدمتی بدیوان قضا نشان ومرحمت کلی درباره والی والاشان میدانیم و این ملفوفه را از روی نهایت عنایت باخبار آن عالیجاه مرقوم داشته ایم و مترصد می باشیم که ان شاءالله تعالی من بعد هر چه از دیوان تربیت به آن عالیجاه صادر شود، جملگی پروانه رضا و سرخط قبول باشد، نه آیت عذاب و خطاب و عتاب. چرا که آن عالیجاه را هنگام شرفیابی حضور عاقل و قابل بجا آورده ایم نه جاهل و ناقابل و شک نیست که این همه مرقومات ما را در مزاج قابلیت او تاثیری بی نهایت خواهد بود و محتاج به تأدیبی فوق غایت نخواهد شد.
والسلام خیر ختام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۶۹ - قائم مقام به پسر خویش نوشته است
پسرم، نور بصرم، من از تو غافل نیستم، تو چرا از خود غافلی؟ گشت باغ و سر راغ شیوه درویشان است، نه عادت بی ریشان. سیاحت امردان با رندان، رسم لوندان است نه مردان.
هرگاه درین ایام جوانی که بهار زندگانی است دل صنوبری را بنور معرفت زنده کردی مردی والا بجهالت مردی.
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی. والسلام
قائم مقام فراهانی : دیباچه‌ها
دیباچه دویم
بسم الله الرحمن الرحیم
چون نوع انسان، خاصه آنان را که روز و شب بقدم ادب در حضرت سلطان جویای نام وپویای مقامند، سلب رذایل و جلب فضایل، لازم ذات و ملازم صفات است و کسی را این سعادت مقدور تواند بود که از عبارات و استعارات دلفریب ارباب نظم و نثر، کسب آداب بی حد و حصر کند؛ خاطر را دفتر حکمت و ضمیر را مکمن معرفت نماید. لهذا در این سفینه و باین خزینه از لآلی منظومات صنیعه و دراری منشورات بدیعه، هر شطری در سطری مبین نهاد و هر بیتی بخانه معین جای داد و هر عبارتی را بعمارتی نشانید و هر اشارتی را ببشارتی رسانید تا مجموعه شود جامع هر گونه تحف و صحیفه از حشو و زواید مصحف و رساله شامل هر مقاله، بصورت جنگی و بمعنی گنجی، بل از ریاض فروس تازه ترنجی.
رسم ترنج است که هر نوبهار
پیش دهد میوه پس آرد بهار
در بدو شروع آن را بنام گرام حضرت مقرب سلطان پاشاخان بلغه الله باعلی مدارج الیقین و العرفان مصدر گردانید و ابتدات بسم الله الحمید المجید انه فعال ما یشاء و یرید والسلام
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳ - در بیان معرفت و نصیحت گوید
هان حسینی این همه سودا چراست
بر سر بازارت این غوغا چراست
بشکن این گوهر که مقدارش نماند
در دو عالم یک خریدارش نماند
مرغ زیرک باش بشکن دام را
خاک ره بر سر فکن ایام را
آتش انگیز است هر بادی که هست
بر گذر زین محنت آبادی که هست
جای غولست این سرای پر نهیب
مردمی خواهی از این مردم مکیب
این سگ نفست چو روبه پرفنست
خواب خرگوشت دهد این روشنست
چون تک آهو نداری در نبرد
ای دهان بسته در این صحرا مگرد
بیشه پر شیر است از آن پرهیز کن
چون پلنگان سوی صحراخیز کن
ای غریب خسته درتابی هنوز
کاروان بگذشت و در خوابی هنوز
آدمی خوار است چرخ خیره گرد
تا نگردی غافل ای داننده مرد
با که کرد این چرخ سرگردان وفا
این طمع خامست و این دانش خطا
یک قدح بی رنج مخموری کراست
هر گلی را زخم خاری در قفاست
این نمایش ها به روی روزگار
می توان دیدن به چشم اعتبار
با چنین گردنده حالاتی که هست
دیده بردوز از خیالاتی که هست
بی تصرف باش در راه یقین
هرکه بد باشد تو او را نیک بین
درد اگر قسم تو آید نوش کن
صافش انگار این سخن در گوش کن
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۵ - در بیان نفس اماره گوید
از مقام سرکشی بیرون برش
مار اماره است میزن بر سرش
نفس بد فرمای از آنجا چون گذشت
در طریق بندگی لوامه گشت
گه رود در کوی طاعت پارسا
گه شود قلاش بازار هوا
زین مقام ار یک نفس بالا شود
مطمئنه گردد و زیبا شود
چون برون شد از هوای خاک و آب
هر زمانش ارجعی آمد خطاب
نفس را این هر سه وصف آمد عیان
آنچه اسرار است ناید بر زبان
گرچه گفتند این معانی نارواست
با تو رمزی باز گویم از کجاست
روح حیوانی بد اول نام او
در وجود آدمی آرام او
روح قدسی چون بدو سایه فکند
شد ز الهام الهی سربلند
گفتگویش داد و نفسش نام کرد
از بدو نیکش همه اعلام کرد
نفس تو چون مرکب جان و دلست
راه بی مرکب بریدن مشکلست
پاسبان مرکب خود باش و خیز
تا سوار آئی به روز رستخیز
دانش نفس ار نباشد حاصلت
کی خبر یابی تو از جان و دلت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
گاه اندیشه ای از روز جزا باید کرد
گذری بر سر خاک شهدا باید کرد
تو که ضبط نگه خود نتوانی کردن
منع رسوائی احباب چرا باید کرد
با همه سرکشی افتادگی از دست مده
گر همه شعله شوی کار گیا باید کرد
طلب شاهد مقصود ز هر سو، شرطست
هر قدم در ره او رو بقفا باید کرد
شب شود روز حیات و نرود حسرت وصل
ما چنان روزه نگیریم که وا باید کرد
بدلم حسرت در خاک طپیدن مگذار
بسملم کرده ای از دست رها باید کرد
طرفه حالیستکه در خون دل خویش کلیم
دست و پائی نه و چون موج شنا باید کرد
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
خواری از دهر دانش اندوخته دید
از بی ادبان جور ادب آموخته دید
با تیره دلان زمانه را کاری نیست
آفت از باد شمع افروخته دید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ای دل دیوانه تاکی بیخودیها کردنت
برسرم پیوسته طعن نیک و بد آوردنت
چند خواهی دست و پا زد رو رضا ده با قضا
تا بکی باشد غم بیهوده آخر خوردنت
این چه جهل است عاقبت اندیشه کن ای بی خبر
خلق راضی کردن و حق را ز خود آزردنت
گر نرفتی بر صراط المستقیم ای بی طریق
در طریق آخر کجا شد این طریق اسپردنت
گر براه فقر خواهی رفت سوی حضرتش
زاد این ره عجز و مسکینی بباید بردنت
گر رسد نفعی بدرویشان مسلم باشدت
نیکنامی را بساطی در جهان گستردنت
گر همی خواهی وصالش ای اسیری بایدت
دل زیاد غیر او پیوسته خالی کردنت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ای دل بکوی نیستی چون خاک پست و خوار باش
با دشمن و با دوستان یکسر گل بی خار باش
گر عاشقی یکرنگ شو، از نام و شهرت درگذر
در عشق ثابت کن قدم، جویای ننگ و عارباش
بگذار حظ نفس را، روپاکبازی پیشه کن
شو مونس یاد خدا، فارغ ز خلد و نار باش
در راه جست و جوی او سر بر خط فرمان بنه
یکدم میاسا در طلب، سرگشته چون پرگارباش
از فکر دنیا و ز دین در راه عشقش درگذر
ز اغیار دل را پاک کن، جویای وصل یار باش
خواهی برآیی بر فلک، گردی مجرد چون ملک
ترسا صفت در دیر دین رو طالب زنار باش
هستی و پندارخودی، کن غرقه در بحر فنا
در کوی عشق و بیخودی از ما و من بیزار باش
گر عاشق دل زنده معشوق را جوینده
گفتار را یکسو فکن، اندر پی کردار باش
از دست جور رهزنان بگزین کرانه زین میان
شو چو اسیری درامان، بایار یار غار باش
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۶ - ابوالحسن سَریّ بن المُغَلَّس السَقَطی
و از ایشان بود ابوالحسن سَریّ بن المُغَلَّس السَقَطی خال جنید بود و استادش بود و شاگرد معروف کرخی بود و یگانۀ زمانۀ خویش بود اندر ورع و حالهای بزرگ از علم و توحید ابوالعباس مسروق گوید بمن رسیده است که سری سقطی اندر بازار بودی و معروف روزی همی آمد و کودکی یتیم بازو بود گفت این یتیم را جامه کن سری گفت او را جامه کردم شاد شد. معروف گفت خدای دنیا بر تو دشمن کناد و ترا راحت دهاد ازین شغل کی اندروئی، از دکان برخاستم و هیچ چیز نبود بر من دشمن تر از دنیا، و هرچه یافتم از برکت معروف یافتم.
جنید گوید هرگز ندیدم کس بعبادت سَرّی، نود و هشت سالش بود و هرگز پهلویش بر بستر نرسیده بود مگر اندر علّت مرگ.
حکایة کنند کی سَرّی گفت تصوّف نامی است سه معنی را و آنست که نور معرفتش نور ورع را فرو نکشد و اندر علم باطن هیچ چیز نگوید کی ظاهر کتاب برو نقض کند و کرامات او را بدان ندارد کی پرده باز درد از محارم. وفات او در سنه سبع و خمسین و مأتین بود.
جنید گوید روزی سرّی مرا از محبت بیرسید من گفتم گروهی گویند موافقت است و گروهی گفته اند ایثارست و چیزهای دیگر گفته اند نیز، سری پوست دست خویش بگرفت و بکشید از دستش برنخاست گفت بعزّة او که اگر گویم این پوست برین استخوان از دوستی او خشک شده است راست گویم پس از هوش بشد و روی وی چو ماه گشت و سَرّی گندم گون بود.
و گفت سی سالست تا استغفار همی کنم از یک شکر که کردم گفتند چگونه بود گفت آتش اندر بغداد افتاد کسی مرا خبر آورد که دکان تو نسوخت گفتم الحمدللّه و سی سالست تا پشیمانی همی خورم تا چرا خویشتن را از مسلمانان بهتر خواستم.
در حکایة همی آید کی سَرّی گفت اندر روزی چندین بار اندر بینی نگرم از بیم آنک گویم رویم سیاه شده باشد که از گناهها که از من در وجود آمده باشد سری گوید راهی دانم کوتاه تا بهشت، گفتند چیست گفت از کس چیزی نخواهی و هیچ چیز از کس فرا نستانی و با تو هیچ چیز نبود کی بکسی دهی.
جنید گوید سَرّی گفت میخواهم که بمیرم و ببغداد نباشم گفتند چرا گفت ترسم که گورم فرا نپذیرد و فضیحت شوم.
هم او گوید که سَرّی دعا کردی گفتی یارب هرگاه که مرا عذاب کنی بذلّ حجابم عذاب مکن.
جنید گوید روزی اندر نزدیک سَرّی شدم او را دیدم کی همی گریست گفتم کی چرا می گرئی گفت کودکی آمد گفت یا پدر امشب گرم شبی است این کوزه برآویز تا سرد شود خوابم گرفت بخواب دیدم کنیزکی که چنان نباشد بنیکوئی از آسمان فرود آمد گفتم تو که رائی گفت آنرا که کوزه بر نیاویزد تا آب سرد شود و آن کوزه برگرفت و بر زمین زد. جنید گفت آن سفالهاء شکسته من دیدم و از آنجا برنگرفتند تا در زیر خاک مدروس شد.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۶ - ابوحامد احمدبن خضرویه البلخی
و ازین طایفه بود ابوحامد احمدبن خضرویه البلخی از پیران بزرگ بود از خراسان و با ابوتراب نخشبی صحبت کرده بود، بنشابور آمد و ابوحفص را دید پس ببسطام شد بزیارة ابویزید و اندر فتوّة بزرگ بود و ابوحفص گفت هیچ کس ندیدم بهمّت بزرگتر و اندر احوال صادق تر از احمد خضرویه.
بایزید گوید استاد ما احمد است.
محمّدبن حامد گوید نزدیک احمد خضرویه بودم بوقت نزع و نود و پنج سالش بود و مسئلۀ از وی پرسیدند چشمهاء او پر آب شد و گفت نود و پنج سال است تا در همی کوبم اکنون باز می گشایند ندانم که بسعادت بازگشایند یا بشقاوة و مرا وقت این کجا است و هفتصد دینار وامش بود و غریمان وی نزدیک بودند گفت اَلّلهُمَّ یارب، رهن مال نزدیک خداوند مال من بودم و تو از ایشان باز میستانی تو این وام بگزار هم در ساعت یکی در بکوفت و گفت وام خواهان احمد کجااند و از وام ایشان بگزارد پس جان تسلیم کرد. وفات وی اندر سنۀ اربعین و مأتین بود و احمد خضرویه گوید هیچ خواب نیست گران تر از شهوت و هیچ بندگی نیست سخت تر از شهوة و اگر نه گرانی غفلت بودی شهوة بر تو ظفر نیافتی.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۹ - ابوتراب عسکر بن الحُصَیْن النَّخشبی
و از ایشان بود ابوتراب عسکربن الحُصَیْن النَّخشبی صحبت حاتم اصمّ کرده بود و صحبت ابوحاتم عطّار بصری و وفات وی اندر سنۀ خمس و اربعین و مأتین بود.
و گویند ببادیه فرمان یافت و ددگان او را بگریزیدند.
ابن جّلا گوید ششصّد پیر را دیدم و اندر میان ایشان هیچ بزرگتر از چهارتن نبود اوّل ابوتراب نخشبی. و ابوتراب گوید قوت درویش آن بود که یابد و لباس وی آنقدر که عورت بپوشد و هرجای که فرود آید مأوی وی باشد.
ابوتراب گوید چون بندۀ صادق بود اندر عمل حلاوة بیابد پیش از آنکه آن عمل بکند، چون اخلاص بجای آرد اندر آن حلاوة آن بیابد آنوقت که عمل بکند.
اسماعیل بن نُجَیْد گوید ابوتراب نخشبی چون از اصحاب خود چیزی دیدی که کراهیت داشتی اندر مجاهدت افزودی و توبه کردی به نوی و گفتی بشومی من اندرین بلا افتاد زیرا که خدای میگوید اِنَّ اللّهَ لایُغَیِّرُ مابِقَوْمٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بّاَنْفُسِهِمْ.
اسمعیل بن نجید گوید از وی شنیدم گه گفت هر که اندر خانقاهی بنشست سؤال کرد، و هر کی از شما مرقّعی بپوشید سؤال کرد، و هر که از مصحفی قرآن برخواند بدیدار مردمان تا بشنیدند قرآن خواندن او، این همه سؤال بود.
هم از وی روایت کنند کی ابوتراب گفت میان من با خدای عهدی است، آنک چون دست بحرامی دراز کنم از آن باز کشد مرا.
ابوتراب روزی به یکی نگریست از شاگردان خویش دست بخربزه پوستی دراز کرده بود و سه روز گرسنگی کشیده بود، ابوتراب گفت دست بخربزه پوست می دراز کنی تو تصوّف را نشائی تا بازار باید شدن ترا.
یوسف بن الحسین گوید از بوتراب شنیدم که هرگز نفس من هیچ آرزوئی نخواست الاّ یک بار از من نان و خایه خواست و من اندر سفر بودم از راه بتافتم و به دهی (دیهی) رسیدم مردی اندر من آویخت و گفت این بادزدان بوده است و مرا بیو کندند و هفتاد چوب بزدند و مردی ایستاده بود بر زبر سر من، بانگ کرد که این ابوتراب نخشبی است از من بحلی خواستند و عذر خواستند و آن مرد مرا بسرای خویش برد و نان و خایه آورد، گفتم نفس خویش را بخور پس از آنک بدین سبب هفتاد تازیانه خوردی.
ابن جّلا گوید ابوتراب اندر مکّه آمد و خوشروی بود گفتم طعام کجا خوردی گفت خوردنی ببصره. و دیگر به نباج، و دیگر اینجا.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲۱ - ابوعلی احمد بن عاصم الاَنْطاکی
و از ایشان بود ابوعلی احمدبن عاصم الاَنْطاکی از اقران بشربن الحارث بود و سَری و حارث محاسبی را دیده بود و ابوسلیمان دارانی او را جاسوس القلوب خواندی از تیزی فراست وی.
احمدبن عاصم گوید کی چون صلاح دل جوئی یاری خواه بنگاهداشت زبان.
و هم او راست گفت خدای همی گوید: اِنَّمّا اَمْوالُکُم وَ اَوْلادُکُمْ فِتْنَةٌ، ما فتنه زیادة همی کنیم.