عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
با حریفان چو نشینی و زنی جامی چند
یاد کن یاد ز ناکامی ناکامی چند
بی تو احوال مرا در دل شب‌ها داند
هر که بی هم چو تویی صبح کند شامی چند
باده با مدعیان می‌کشی و می‌ریزی
خون دل در قدح خون دل آشامی چند
بوسه‌ای چند ز لعل لب تو می‌طلبم
بشنوم تا ز لب لعل تو دشنامی چند
گرچه در بادیهٔ عشق به منزل نرسی
اینقدر بس که در این راه زنی گامی چند
هاتف سوخته کز سوختگان وحشت داشت
مبتلا گشت به هم صحبتی خامی چند
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
در پیش بیدلان جان، قدری چنان ندارد
آری کسی که دل داد پروای جان ندارد
پرسی ز من که دارد؟ زان بی‌نشان نشانی
هر کس ازو نشانی دارد نشان ندارد
یک جو وفا ندیدم از روی خوب هرگز
دیدم تمام هر کس این دارد آن ندارد
بر من نه از ترحم کم کرده یار بیداد
تاب جفا ازین بیش در من گمان ندارد
هاتف غلامی تو خواهد بخر به هیچش
این کار اگر ندارد سودی، زیان ندارد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند
در دل این آتش جانسوز نهان خواهد ماند
آخر آن آهوی چین از نظرم خواهد رفت
وز پیش دیده به حسرت نگران خواهد ماند
من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد
در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماند
به وفای تو، من دلشده جان خواهم داد
بی‌وفایی به تو ای مونس جان خواهد ماند
هاتف از جور تو اینک ز جهان خواهد رفت
قصهٔ جور تو با او به جهان خواهد ماند
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵
کرده‌ام از کوی یار بیهده عزم سفر
خار ملامت به پا خاک ندامت به سر
از کف خود رایگان دامن امن و امان
داده و بنهاده‌ام ره سوی خوف و خطر
خود به عبث اختیار کرده‌ام از روزگار
فرقت یار و دیار محنت و رنج سفر
چون سفها خویش را بی‌سبب افکنده‌ام
از غرفات جنان در درکات سقر
همنفسان وطن جمع به هر انجمن
وز غم دوری من غرقه به خون جگر
من هم از ایشان جدا، بلبلیم بینوا
دور ز هم آشیان برده سری زیر پر
رهسپر غربتم لیک بود قسمتم
چشم تر و کام خشک از سفر بحر و بر
با تعب گرم و سرد صیف و شتا، رهنورد
ساخته گاهی به برد سوخته گاهی ز حر
گاه ز تف سموم گرم چنان مرز و بوم
کاهن گردد چو موم در کف هر پنجه‌ور
گاه بدان گونه سرد کز دم قتال برد
ز آتش آهنگران موم نبیند اثر
چون بگشایم ز هم دیده به هر صبحدم
هاویه‌سان آیدم بادیه‌ای در نظر
آب در آن قیرگون خاک مخمر به خون
فتنه در آن رهنمون مرگ در آن راهبر
دیو و دد آنجا به جوش، وحش و سبع در خروش
من چو سباع و وحوش طفره‌زن و رهسپر
شب چو به آرامگاه رو نهم از رنج راه
بستر و بالین من این حجر است آن مدر
طاق رواقم سحاب شمع وثاقم شهاب
فوج ذئاب و کلاب هم نفسم تا سحر
همدم من مور و مار دام و ددم در کنار
دیو ز من در فرار، غول ز من در حذر
گاه ز هجران یار گاه به یاد دیار
با مژهٔ اشکبار تا سحرم در سهر
بهر من غمزده هر شب و روز آمده
پارهٔ دل مائده لخت جگر ماحضر
یار من دلفگار آدمیی دیوسار
دیدن آن نابکار بر رگ جان نیشتر
صحبت او جانگزا ریت او غم‌فزا
آلت ضر چون حدیه مایه شر چون شرر
چون بشرش روی و تن لیک گر آن اهرمن
هست بشر من نیم ز امت خیرالبشر
این همه گردیده‌ام رنج سفر دیده‌ام
کافرم ار دیده‌ام ثانی آن جانور
روز و شب اینم قرین روز چنان شب چنین
زشتی طالع ببین شومی اختر نگر
مملکت بی‌شمار شهر بسی و دیار
دیدم و نگشوده بار از همه کردم گذر
ور به دیاری شدم جلوه ده یار خویش
آینه دادم به کور نغمه سرودم به کر
راغب کالای من مشتریان بس ولی
حنظل و صبرم دهد قیمت قند و شکر
دل دو سه روزی کشید جانب کاشان و دید
جنت و خلدی در آن جنتیان را مقر
روضه‌ای از خرمی در همه گیتی مثل
مردمش از مردمی در همه عالم سمر
اهل وی الحق تمام زادهٔ پشت کرام
کز همه‌شان باد شاد روح نیا و پدر
مایل مهر و وفا طالب صدق و صفا
خوش سخن و خوش لقا، خوش صور خوش سیر
با دو سه یار قدیم روز کی آنجا شدیم
از رخ هم گرد شوی وز دل هم زنگ بر
نیمه شبی ناگهان آه از آن شب فغان
ساخت به یک لحظه‌اش زلزله زیر و زبر
رعشه گرفت آنچنان خاک که از هول آن
یافت تن آسمان فالج و اختر خدر
بس گل رعنا که شب در بر عیش و طرب
خفت و سحر در کشید خاک سیاهش به بر
بس گهر تابناک گشت نهان زیر خاک
بی‌خبر و کس نیافت دیگر از آنها خبر
منزلشان سرنگون گشت و بر ایشان کنون
نیست به جز زاغ و بوم ماتمی و نوحه‌گر
دوش که در کنج غم با همه درد و الم
تا سحرم بود باز دیدهٔ اختر شمر
گاه حکایت گذار پایم از آسیب خار
گاه شکایت کنان زانویم از بار سر
گاه به فکرت که هست تا کی ازین بخت بد
شب ز شبم تیره‌تر روز ز روزم بتر
گاه به حیرت که چرخ چون اسرا تا به کی
می‌بردم کو به کو می‌کشدم در به در
ناگهم آمد فرا پیری فرخ‌لقا
خاک رهش عقل را آمده کحل بصر
پیر نه بدر دجی بدر نه شمس ضحی
شمس نه نور خدا چون خضر اندر خضر
عقل نخست از کمال صبح دوم از جمال
عرش برین از جلال چرخ کهن از کبر
گفت که ای وز کجا؟ گفتم از اهل وفا
گفت چه داری بیار گفتمش اینک هنر
خنده‌زنان گفت خیز و یحک از اینجا گریز
هی منشین الفرار گفتمش این‌المفر
گفت روان می‌شتاب تا در دولت جناب
گفتمش آنجا کجاست گفت زهی بی‌خبر
درگه شاه زمان سده فخر جهان
صفدر عالی تبار سرور والاگهر
وارث دیهیم و گاه دولت و دین را پناه
شاه ملایک سپاه خسرو انجم حشر
جامع فضل و کرم صاحب سیف و قلم
زینت تیغ و علم زیب کلاه و کمر
مهر مکارم شعاع، ماه مناقب فروغ
بحر معالی گهر ابر لالی مطر
خسرو بهمن حسام بهمن رستم غلام
رستم کسری شکوه کسری جمشید فر
آید ازو چون میان قصهٔ تیغ و سنان
نامهٔ رستم مخوان نام تهمتن مبر
ای ز تو خرم جهان چون ز صبا گلستان
ای به تو گیتی جوان چون شجر از برگ و بر
روضهٔ اجلال را قد تو سرکش نهال
دوحهٔ اقبال را روی تو شیرین ثمر
پایهٔ گاه تو را دوش فلک تکیه گاه
جامهٔ جاه تو را اطلس چرخ آستر
با کف زور آورت کوه گران سنگ، کاه
با دل در پرورت بحر جهان یک شمر
روز کمان کز کمین خیزد گردون به کین
وز دل آهن شرار شعله کشد بی حجر
هم ز خروش و فغان پاره شود گوش چرخ
هم ز غبار و دخان تیره شود چشم خور
فتنه ز یکسو زند صیحه که جان‌ها مباح
چرخ ز یکسو کشد نعره که خون‌ها هدر
تیغ‌زن خاوری رخش فلک زیر ران
گم کند از بیم جان جادهٔ باختر
یازی چون دست و پا سوی عنان و رکیب
رخش گهرپوش زیر، چتر مرصع زبر
تیغ یمانی به دست ناچخ هندی به دوش
مغفر رومی به فرق جوشن چینی به بر
هم به عنانت دوان دولت و اقبال و بخت
هم به رکابت روان نصرت و فتح و ظفر
خصم تو هر جا کشد ناله این المناص
از همه جا بشنود زمزمهٔ لاوزر
آتش رمحت کند مزرع آمال، خشک
آب حیاتت کند مرتع آجال، تر
تا به توالی زند صبح بر این سبز خنک
از خم چوگان سیم لطمه بر آن گوی زر
باد سر دشمنان در سم یک ران تو
از خم چوگان تو گوی صفت لطمه خور
هاتف اصفهانی : اشعار عربی
شمارهٔ ۱
تجافی طبیبی نائیا عن‌دوائیا
اخلای خلوتی ابیت و دائیا
بنی ام قد ابکی دما و تروننی
فما بالکم لاترحمون بکائیا
الم یان اخوانی لکم ان ترحموا
علیکم کئیبا فی دمی اللیل باکیا
فصرت ولا ادری من‌الیوم لیلتی
ولا عن یمینی لو نظرت شمالیا
اذا غالنی یا قوم دائی خلالکم
و مت فممن یطلبون بثاریا
فقوموا بلامهل و شوقوا مطیکم
الی کعبه الامال دار الامانیا
الی بلدة حفت بکل مسرة
الی بلدة اضحت من الهم خالیا
الی بلدة فیها هوای و منیتی
الی بلدة فیها جیبی ثاویا
قفوا عنده مستانسین و بلغوا
الیه سلامی ثم بثوا غرامیا
و قصوا له همی و کربی و لوعتی
و شدة اسقامی و طول عنائیا
و کثرة آلامی و قلة حیلتی
و طول مقاساة النوی و اصطباریا
و قولواله یا صاح یا غایة المنی
و قاک اله العالمین الدواهیا
امن طول ایام الفراق نسیتنی
و حاشاک ان تنسی محبا موافیا
ام اخترت غیری من محبیک مؤثرا
و حاشاک ان تعتاضنی بسوائیا
نسیت عهودا بیننا و نقضتها
فیاویح نفسی ما حسبتک ناسیا
مضی‌العمر فی ضر من‌العیش و انقضی
و ما الدهر الاباخل عن مرامیا
الی الله اشکو لیلة مد لهمة
علی‌العین ارخت من دجاها غواشیا
الی الله اشکو من هموم صغارها
یحاکی الجبال الشامخات رواسیا
سئمت حبیبی من انیتی ورنتی
و اصغاء آلامی و طول مقالیا
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
تا پای تو رنجه گشت و با درد بساخت
مسکین دل رنجور من از درد گداخت
گویا که ز روزگار دردی دارد
این درد که در پای تو خود را انداخت
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت
زان برق بلا به خرمنم اخگر ریخت
خون در دل و ریشهٔ تنم سوخت چنان
کز دیده بجای اشک خاکستر ریخت
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸
ای دل چو فراقش رگ جان بگشودت
منمای به کس خرقهٔ خون آلودت
می‌نال چنانکه نشنوند آوازت
می‌سوز چنانکه برنیاید دودت
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۷
اندر همه دشت خاوران گر خاریست
آغشته به خون عاشق افگاریست
هر جا که پریرخی و گل‌رخساریست
ما را همه در خورست مشکل کاریست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۲
آن را که حدیث عشق در دل گردد
باید که ز تیغ عشق، بسمل گردد
در خاک تپان تپان رخ آغشته به خون
برخیزد و گرد سر قاتل گردد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۲
از دفتر عشق هر که فردی دارد
اشک گلگون و چهر زردی دارد
بر گرد سری شود که شوریست درو
قربان دلی رود که دردی دارد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۸
اول که مرا عشق نگارم بربود
همسایهٔ من ز نالهٔ من نغنود
واکنون کم شد ناله چو دردم بفزود
آتش چو همه گرفت کم گردد دود
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۹
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس
با این همه حال و در چنین تنگدلی
جا کرده محبت تو چندانکه مپرس
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۲
در عشق تو ای نگار پر کینه و جنگ
گشتیم سرا پای جهان با دل تنگ
شد دست زکار و ماند پا از رفتار
این بس که به سر زدیم و آن بس که به سنگ
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۵
چندت گفتم که دیده بردوز ای دل
در راه بلا فتنه میندوز ای دل
اکنون که شدی عاشق و بدروز ای دل
تن درده و جان کن و جگر سوز ای دل
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳۶
در کوی تو من سوخته دامن بودم
وز آتش غم سوخته خرمن بودم
آری جانا دوش به بامت بودم
گفتی دزدست دزد نبد من بودم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳۴
زلفت سیمست و مشک را کان گشتی
از بسکه بجستی تو همه آن گشتی
ای آتش تا سرد بدی سوختیم
ای وای از آن روز که سوزان گشتی
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷۵
بی پا و سران دشت خون آشامی
مردند ز حسرت و غم ناکامی
محنت زدگان وادی شوق ترا
هجران کشد و اجل کشد بدنامی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۷
مانده‌ام در شکنج رنج و تعب
زین بلا وارهان مرا، یارب!
دلم آمد در این خرابه به جان
جانم آمد در این مغاک به لب
شد چنان سخت زندگی که مدام
شده‌ام از خدای مرگ طلب
ای دریغا لباس علم و هنر
ای دریغا متاع فضل و ادب
که شد آوردگاه طنز و فسوس
که شد آماجگاه رنج و تعب
آه غبنا و اندها! که گذشت
عمر در راه مسلک و مذهب
غم فرزندگان و اهل و عیال
روز عیشم سیه نموده چو شب
با قناعت کجا توان دادن
پاسخ پنج بچهٔ مکتب ؟
بخت بد بین که با چنین حالی
پادشا هم نموده است غضب
کیستم ؟ شاعری قصیده سرای
چیستم ؟ کاتبی بهار لقب
چیست جرمم که اندر این زندان
درد باید کشید و گرم و کرب ؟
به یکی تنگنای مانده درون
چون به دیوار، درشده مثقب
روز، محروم دیدن خورشید
شام، ممنوع ریت کوکب
از یکی روزنک همی بینم
پاره‌ای ز آسمان به روز و به شب
شب نبینم همی از آن روزن
جز سر تیر و جز دم عقرب
دزد آزاد و اهل خانه به بند
داوری کردنی است سخت عجب
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸۶
مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل
به مو دایم به جنگی ای دل ای دل
اگر دستم فتی خونت بریجم
بوینم تا چه رنگی ای دل ای دل