عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۵ - داستان کودک و رسن و چاه
شاهزاده گفت: در شهور دابر و سنین غابر، زنی بوده است که متابعت شهوات شیطانی کردی و موافقت لذات جوانی نمودی و بر اسباب معاشرت، حرصی غالب و شرهی طالب و نهمتی راغب داشت و اوقات و ساعات بر تحصیل لذات و ادراک نهمات مقصور کرده بود و این معنی ورد خود ساخته:
بردار پیاله و سبوی ای دلجوی
فارغ بنشین تو بر لب سبزه و جوی
بس شخص عزیز را که دهر ای مه روی
صدبار پیاله کرد و صد بار سبوی
روزی سبوی آب و رسن برگرفت و به طلب آب بر سرچاه رفت و کودکی طفل در بر داشت. چون به سر چاه رسید، معشوق را دید بر لب چاه ایستاده و چشم انتظار گشاده و با خود می گفت:
انتظارم مده که آتش و آب
نکند آنچه انتظار کند
حاصل الحال بعد طول المقال آن بود که چون نظر زن بر محبوب و مطلوب افتاد، حالت بر وی چنان متبدل شد که روز روشن پیش چشم او چون شب تیره نمود. مرکب شهوت، عنان صبر و وقار از دست او بستد و او عنان سبک و رکاب گران کرده در میدان بیخودی جولان کردن ساخت و مبارزت نمودن گرفت.
ای عشق چه چیزی و کجا خیزی تو؟
کز آب روان گرد برانگیزی تو
چون زمانی برآمد و خاطرش به خانه التفاتی داشت، خواست که رسن در گردن سبوی بندد، بخار شهوت، حجاب غفلت پیش چشم او چنان بداشته بود که سبوی را از کودک فرق نکرد و از غایت شره و نهایت شبق، رسن در گردن کودک بست و به چاه فرو گذاشت. هر چند کودک فریاد می کرد البته سود نداشت و فایده نکرد که در خواب غفلت، خیال محال می دید و از پیمانه عطلت، خرمن شهوت می پیمود و با خود این معنی می گفت:
یا عاذل العاشقین دع فئه
اضلها الله کیف ترشدها
لیس یحیک الملام فی همم
اقربها منک عنک ابعدها
تا مردی برسید و کودک را بر آن صفت بدید، رسن بگرفت و از چاه برآورد. حال بنده همین بود که در ساحت صبوت به میدان مسابقت بر مرکب نهمت به چوگان غفلت، گوی شهوت ربوده بود و عنان عقل و خرد به شیطان موسوس هوا داده و در هاویه هوا، زمام کام به دست غول غفلت سپرده و متابعت لعب و لهو بر خود لازم شمرده و چون موسم صبوت گذشت و هنگام عقل و تجربت رسید، از اخلاق جاهلانه اعراض نمودم و بر کسب علم و تحصیل دانش و ادخار حکمت، اقبال کردم و بدانستم که عالم جهل ظلمانیست و عالم علم نورانی و علم در وی چون آب حیات و جمله موجودات چون سنگ و سفال و خزف و صدف اند و لعل و گوهر در وی حکمت و دانش است. تا خردمندان در ظلام ضلال، آب حیات حکمت طلب کنند و از خزف و صدف و حجر و مدر او زر و گوهر حکمت و علم بیرون آرند و بدان استکمال نفس یابند.
العلم فیه جلاله و مهابه
و العلم انفع من کنوز الجوهر
تفنی الکنوز علی الزمان و عصره
و العلم یبقی باقیات الادهر
و چون همت و عقیدت با صحت عزیمت مقارن افتاد، روی به تهذیب اخلاق آوردم و از متابعت شهوات مجانبت نمودم و همت و نهمت بر تحصیل علم و حکمت مقصور گردانیدم و با خود گفتم:
رضینا قسمه الجبار فنیا
لنا علم و للاعداء مال
فان المال یفنی عنقریب
و ان العلم باق لایزال
شاه از وی پرسید: ای قره باصره سیادت و ای ثمره شجره سعادت، هیچ کس ا خود داناتر دیده ای و مهذب اقوال و افعال تر شنیده ای؟ گفت: بلی، سه کس از من در وجوه تجارب زیادت بوده اند و در شهامت و کیاست بر من راجح آمده: یکی طفلی دو ساله، دوم کودکی پنج ساله، سوم پیری نابینا. شاه پرسید: چگونه است داستان کودک دوساله؟ بازگوی.
بردار پیاله و سبوی ای دلجوی
فارغ بنشین تو بر لب سبزه و جوی
بس شخص عزیز را که دهر ای مه روی
صدبار پیاله کرد و صد بار سبوی
روزی سبوی آب و رسن برگرفت و به طلب آب بر سرچاه رفت و کودکی طفل در بر داشت. چون به سر چاه رسید، معشوق را دید بر لب چاه ایستاده و چشم انتظار گشاده و با خود می گفت:
انتظارم مده که آتش و آب
نکند آنچه انتظار کند
حاصل الحال بعد طول المقال آن بود که چون نظر زن بر محبوب و مطلوب افتاد، حالت بر وی چنان متبدل شد که روز روشن پیش چشم او چون شب تیره نمود. مرکب شهوت، عنان صبر و وقار از دست او بستد و او عنان سبک و رکاب گران کرده در میدان بیخودی جولان کردن ساخت و مبارزت نمودن گرفت.
ای عشق چه چیزی و کجا خیزی تو؟
کز آب روان گرد برانگیزی تو
چون زمانی برآمد و خاطرش به خانه التفاتی داشت، خواست که رسن در گردن سبوی بندد، بخار شهوت، حجاب غفلت پیش چشم او چنان بداشته بود که سبوی را از کودک فرق نکرد و از غایت شره و نهایت شبق، رسن در گردن کودک بست و به چاه فرو گذاشت. هر چند کودک فریاد می کرد البته سود نداشت و فایده نکرد که در خواب غفلت، خیال محال می دید و از پیمانه عطلت، خرمن شهوت می پیمود و با خود این معنی می گفت:
یا عاذل العاشقین دع فئه
اضلها الله کیف ترشدها
لیس یحیک الملام فی همم
اقربها منک عنک ابعدها
تا مردی برسید و کودک را بر آن صفت بدید، رسن بگرفت و از چاه برآورد. حال بنده همین بود که در ساحت صبوت به میدان مسابقت بر مرکب نهمت به چوگان غفلت، گوی شهوت ربوده بود و عنان عقل و خرد به شیطان موسوس هوا داده و در هاویه هوا، زمام کام به دست غول غفلت سپرده و متابعت لعب و لهو بر خود لازم شمرده و چون موسم صبوت گذشت و هنگام عقل و تجربت رسید، از اخلاق جاهلانه اعراض نمودم و بر کسب علم و تحصیل دانش و ادخار حکمت، اقبال کردم و بدانستم که عالم جهل ظلمانیست و عالم علم نورانی و علم در وی چون آب حیات و جمله موجودات چون سنگ و سفال و خزف و صدف اند و لعل و گوهر در وی حکمت و دانش است. تا خردمندان در ظلام ضلال، آب حیات حکمت طلب کنند و از خزف و صدف و حجر و مدر او زر و گوهر حکمت و علم بیرون آرند و بدان استکمال نفس یابند.
العلم فیه جلاله و مهابه
و العلم انفع من کنوز الجوهر
تفنی الکنوز علی الزمان و عصره
و العلم یبقی باقیات الادهر
و چون همت و عقیدت با صحت عزیمت مقارن افتاد، روی به تهذیب اخلاق آوردم و از متابعت شهوات مجانبت نمودم و همت و نهمت بر تحصیل علم و حکمت مقصور گردانیدم و با خود گفتم:
رضینا قسمه الجبار فنیا
لنا علم و للاعداء مال
فان المال یفنی عنقریب
و ان العلم باق لایزال
شاه از وی پرسید: ای قره باصره سیادت و ای ثمره شجره سعادت، هیچ کس ا خود داناتر دیده ای و مهذب اقوال و افعال تر شنیده ای؟ گفت: بلی، سه کس از من در وجوه تجارب زیادت بوده اند و در شهامت و کیاست بر من راجح آمده: یکی طفلی دو ساله، دوم کودکی پنج ساله، سوم پیری نابینا. شاه پرسید: چگونه است داستان کودک دوساله؟ بازگوی.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۷
شب برخاستم، نظر به ادراکات خود میکردم، دیدم که ادراکاتم چون مرغان دستآموز به ذات اللّه میرفت و پروبالشان میسوخت و اثر آن به دماغ و استخوان های من میزد و سر و دندانم درد میگرفت؛ و من بیسودای اللّه نمیشکیفتم و بدو نمیرسیدم.
چون صبح به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد و از حور و قصور خواندن گرفت؛ یعنی که اللّه میگوید اگر مرا دوست میدارید و دوستی خود را در اینها ظاهر کردهام. غزل دوستی مرا از تختهٔ پیشانیِ حور عین و آب زلال به دل ببرید و مرا در چشمهٔ نوشین اینها مشاهده کنید، و دلبریِ مرا در اینها مطالعه کنید؛ به جمال ذات من نرسید بیاینها.
و در این جهان این خوشیها را سزای طبع و هوا آفریدم، و در آن جهان آن خوشیها را جزای رضا آفریدم، تا هر دو جهان چهرهها را بر یاد دوستی من میبینند. و این همه که در این جهان است رخهای من است، و آن همه که در آن جهان است جمالهای من است. پس دیدهها بر صورتهای اللّه دارید و به دل در حقیقتها گردید، چون قوه گیرید در آن مجالس از دیدن جمالهای خوبان و کنیزکان من، آنگاه جمال من بتوانید دیدن.
دل به روح اللّه دارید و چشم در صورها به جمال اللّه دارید.
نظر در ادراک خود میکردم، دیدم که ادراک در من نبود، جای دیگر بود. و آن آمدن ادراک و رفتن ادراک در ضبط و اختیار من نیست. باز دیدم که آن ادراک منم، پس مرا اللّه میآرد و میبرد و هر زمانی گویی من به اللّه برجفسیده ام؛ هرگاه که اللّه آمد، مرا آورد.
و من صفتاللّهام؛ و هرگاه که اللّه رفت، مرا برد.
«وَ نفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»
اکنون من فارغ باشم از وجود و تغییر احوال خود؛ چون من صفتاللّهام، در وقت اجل اللّه یکبارگی از من برود و در وقت خواب پاره برود و در وقت خیرگی من و غفلت من که چیزی معین نبود اندکی رود از من. باز در وقت ادراک معیّن من همچنان. باز اللّه چون ادراک نماید به من، مرا بسیار چیزها معلوم شود فصاعدا.
مثال آفتاب که ماه و ستارگان اتباع ویند، چون غارب شود جهان ظلمت شود، باز چون ستارگان و ماه بپاشند روشنتر بود، باز چون اثر آفتاب پدید آید و بلند شود همچنین روشنتر شود، همچنان من نیز در وقت عدم نیک مظلم باشم، باز وقت خواب روشنتر شوم، باز به وقت خیرگی روشنتر شوم، باز به وقت ادراک معیّن خود دیگر روشنتر شوم به اقبال اللّه، « هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یؤُمِنُونَ بِالْغَیْبِ»
گفتم ای اللّه! من همگی ادراکم و ادراک را بر غیب به تو بربستم، و به یاد تو ادراک را صرف کردم
«وَ یُقِیمُونَ الصَّلاة»
یعنی به اقامت صلاة، ادراک را به خضوع به تو صرف کردم
«وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ ینُفِقُونَ»
و ادراک را به راه تو خرج کردم چون بهترینِ من ادراک است. ای اللّه! همه را مصروف به تو کردم زیرا که خون و ریم و گوشت حضرتت را نشاید.
از اللّه الهام آمد که خون و رگ و پی تو را به محل قبول نهادیم و عفو کردیم به برکت انصراف ادراک تو به ما، که «إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِینَ».
در این بودم که زین قرآن خواند، ناظر معانی قرآن شدم و ناظر صنایع اللّه شدم. اندیشهام آمد که در جهان مینگرم رحمت و لطف و قهر و احسان و انعام الله را نظاره میکنم به مجرّد این تا چه شود و اللّه را از این چه حکمت خیزد و از این نظر مرا چه سود دارد. اللّه الهام داد که چون نظری کنی در جهان صفات ما، کمال ما را بدانی و از نعمتهای من آرزو بری و هوست کند که از من بطلبی و خاضع من باشی و دوستدار من باشی؛ و چون در مکاره نگری، از عقوبت من ترسان شوی و به هیبت در کار من نگاهداری. و این کارها مقرون به رضای من باشد. و آن کسی که در تجمل آسمانها و زمینهای من نظر نکند، او مردود من باشد. این را قهر کنم و آن را بنوازم، یکی را برمیآرم و یکی را فرومیآرم؛ خافض باشم و رافع باشم و قهّار باشم؛ و مذمّت آلههپرستان و ستارهپرستان را میگویم تا همه را نظر به وجه کریم من باشد.
و اگر گوئی که این چه حکمت باشد که کریم کار از بهر این کند و حکیم این ورزد، گویم خود حکمت جز این کدام را میدانی و کار از بهر چه کنند جز دوست را نواختن و دشمن را گداختن و تجمل خود را عرضه دادن و طالبان را دوست داشتن و ناملتفتان را مخذول گذاشتن؟
باز میدیدم که این نظر من اشارت اللّه است و محض فعل اللّه است. باز دیدم که نظرم چون به دماغ و سرم افتاد به وقت درد کردن، گویی که اللّه در ایشان مینگرد و همه اجزای من برمیخیزند و به تعظیم به خدمت الله میایستند و به زاری و ناله میباشند.
و همچنین اگر نظرم به وقت شادمانی به اجزای من میافتد، میبینم که همه اجزای من عاشقوار برخیزند و خدمت اللّه میکنند و اغانی تسبیح بر زبان میگیرند؛ و همچنین نظرم به هر جزوی از اجزای تن من و اجزای جهان که میافتد میبینم که زود به خدمت اللّه به تعظیم قیام مینمایند. باز گفتم که به خود باز روم و هم از خود نگاه کنم یعنی از روح خود نگاه کنم تا از او چه ادراک و چه صفت میخیزد و به چه پیوندد و چه آسیب میزند به روح من . دیدم که حواس خمسهٔ من از روح من چون پنج جوی میرفت، شیر و انگبین و آب و می؛ و من دیدم که این همه از روح من بیرون میآمد. باز نظر کردم که این روح من از کجا روان شده است با چندین شاخها. دیدم که این همه از اللّه روان شده است و نظرهای خود را و روح خود را و خود را میبینم که همه از اللّه روان شده است و جمله روحهای خلقان را میبینم با این شاخها همه از اللّه روان شده است، و جمله جمادات و نامیات و اختیارات و ارادات و قدرتها همه از او روان شده است.
باز این همه را میبینم به نور اللّه و صفات اللّه و سبحانیِ اللّه و چگونگی اللّه روان شده است، «وَسِعَ کُرْسِیُّه»، و میبینم همه جای کرسی حکم اللّه نهاده است و در همه چیزها حکم میکند و میبینم که پیوسته این صور را در آب حیات میفرستد
واللّه اعلم.
چون صبح به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد و از حور و قصور خواندن گرفت؛ یعنی که اللّه میگوید اگر مرا دوست میدارید و دوستی خود را در اینها ظاهر کردهام. غزل دوستی مرا از تختهٔ پیشانیِ حور عین و آب زلال به دل ببرید و مرا در چشمهٔ نوشین اینها مشاهده کنید، و دلبریِ مرا در اینها مطالعه کنید؛ به جمال ذات من نرسید بیاینها.
و در این جهان این خوشیها را سزای طبع و هوا آفریدم، و در آن جهان آن خوشیها را جزای رضا آفریدم، تا هر دو جهان چهرهها را بر یاد دوستی من میبینند. و این همه که در این جهان است رخهای من است، و آن همه که در آن جهان است جمالهای من است. پس دیدهها بر صورتهای اللّه دارید و به دل در حقیقتها گردید، چون قوه گیرید در آن مجالس از دیدن جمالهای خوبان و کنیزکان من، آنگاه جمال من بتوانید دیدن.
دل به روح اللّه دارید و چشم در صورها به جمال اللّه دارید.
نظر در ادراک خود میکردم، دیدم که ادراک در من نبود، جای دیگر بود. و آن آمدن ادراک و رفتن ادراک در ضبط و اختیار من نیست. باز دیدم که آن ادراک منم، پس مرا اللّه میآرد و میبرد و هر زمانی گویی من به اللّه برجفسیده ام؛ هرگاه که اللّه آمد، مرا آورد.
و من صفتاللّهام؛ و هرگاه که اللّه رفت، مرا برد.
«وَ نفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»
اکنون من فارغ باشم از وجود و تغییر احوال خود؛ چون من صفتاللّهام، در وقت اجل اللّه یکبارگی از من برود و در وقت خواب پاره برود و در وقت خیرگی من و غفلت من که چیزی معین نبود اندکی رود از من. باز در وقت ادراک معیّن من همچنان. باز اللّه چون ادراک نماید به من، مرا بسیار چیزها معلوم شود فصاعدا.
مثال آفتاب که ماه و ستارگان اتباع ویند، چون غارب شود جهان ظلمت شود، باز چون ستارگان و ماه بپاشند روشنتر بود، باز چون اثر آفتاب پدید آید و بلند شود همچنین روشنتر شود، همچنان من نیز در وقت عدم نیک مظلم باشم، باز وقت خواب روشنتر شوم، باز به وقت خیرگی روشنتر شوم، باز به وقت ادراک معیّن خود دیگر روشنتر شوم به اقبال اللّه، « هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یؤُمِنُونَ بِالْغَیْبِ»
گفتم ای اللّه! من همگی ادراکم و ادراک را بر غیب به تو بربستم، و به یاد تو ادراک را صرف کردم
«وَ یُقِیمُونَ الصَّلاة»
یعنی به اقامت صلاة، ادراک را به خضوع به تو صرف کردم
«وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ ینُفِقُونَ»
و ادراک را به راه تو خرج کردم چون بهترینِ من ادراک است. ای اللّه! همه را مصروف به تو کردم زیرا که خون و ریم و گوشت حضرتت را نشاید.
از اللّه الهام آمد که خون و رگ و پی تو را به محل قبول نهادیم و عفو کردیم به برکت انصراف ادراک تو به ما، که «إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِینَ».
در این بودم که زین قرآن خواند، ناظر معانی قرآن شدم و ناظر صنایع اللّه شدم. اندیشهام آمد که در جهان مینگرم رحمت و لطف و قهر و احسان و انعام الله را نظاره میکنم به مجرّد این تا چه شود و اللّه را از این چه حکمت خیزد و از این نظر مرا چه سود دارد. اللّه الهام داد که چون نظری کنی در جهان صفات ما، کمال ما را بدانی و از نعمتهای من آرزو بری و هوست کند که از من بطلبی و خاضع من باشی و دوستدار من باشی؛ و چون در مکاره نگری، از عقوبت من ترسان شوی و به هیبت در کار من نگاهداری. و این کارها مقرون به رضای من باشد. و آن کسی که در تجمل آسمانها و زمینهای من نظر نکند، او مردود من باشد. این را قهر کنم و آن را بنوازم، یکی را برمیآرم و یکی را فرومیآرم؛ خافض باشم و رافع باشم و قهّار باشم؛ و مذمّت آلههپرستان و ستارهپرستان را میگویم تا همه را نظر به وجه کریم من باشد.
و اگر گوئی که این چه حکمت باشد که کریم کار از بهر این کند و حکیم این ورزد، گویم خود حکمت جز این کدام را میدانی و کار از بهر چه کنند جز دوست را نواختن و دشمن را گداختن و تجمل خود را عرضه دادن و طالبان را دوست داشتن و ناملتفتان را مخذول گذاشتن؟
باز میدیدم که این نظر من اشارت اللّه است و محض فعل اللّه است. باز دیدم که نظرم چون به دماغ و سرم افتاد به وقت درد کردن، گویی که اللّه در ایشان مینگرد و همه اجزای من برمیخیزند و به تعظیم به خدمت الله میایستند و به زاری و ناله میباشند.
و همچنین اگر نظرم به وقت شادمانی به اجزای من میافتد، میبینم که همه اجزای من عاشقوار برخیزند و خدمت اللّه میکنند و اغانی تسبیح بر زبان میگیرند؛ و همچنین نظرم به هر جزوی از اجزای تن من و اجزای جهان که میافتد میبینم که زود به خدمت اللّه به تعظیم قیام مینمایند. باز گفتم که به خود باز روم و هم از خود نگاه کنم یعنی از روح خود نگاه کنم تا از او چه ادراک و چه صفت میخیزد و به چه پیوندد و چه آسیب میزند به روح من . دیدم که حواس خمسهٔ من از روح من چون پنج جوی میرفت، شیر و انگبین و آب و می؛ و من دیدم که این همه از روح من بیرون میآمد. باز نظر کردم که این روح من از کجا روان شده است با چندین شاخها. دیدم که این همه از اللّه روان شده است و نظرهای خود را و روح خود را و خود را میبینم که همه از اللّه روان شده است و جمله روحهای خلقان را میبینم با این شاخها همه از اللّه روان شده است، و جمله جمادات و نامیات و اختیارات و ارادات و قدرتها همه از او روان شده است.
باز این همه را میبینم به نور اللّه و صفات اللّه و سبحانیِ اللّه و چگونگی اللّه روان شده است، «وَسِعَ کُرْسِیُّه»، و میبینم همه جای کرسی حکم اللّه نهاده است و در همه چیزها حکم میکند و میبینم که پیوسته این صور را در آب حیات میفرستد
واللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۹
وَ هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ اللَّیْلَ لِباساً
گفتم ای آدمی جهدی کن تا از التباس بیرون آیی. آخر از خاک، پلیتهٔ کالبدت را و از آب، روغن او ساختند، و هر دو را ترکیب کردند و آذرکی از نور علّیین که روح است در وی گرانیدند؛ چندان جهدی بکن که همه کالبد تو نور گردد. چنانکه آن آتش، پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند، امّا آن نور سازوار باشد. چنانکه کرم پیله اگر چه وَرخَج مینماید، امّا یک ریزه لعاب او را ابریشم گردانیدند، همچنان چون کالبد تو نور گردد همه اجزای تو ابریشم شود و حریر شود.
باز لباس شب را اگر چه تاریک نماییم، و لکن روشنایی از وی بیرون آریم. از تلّ مشک شب که تل ریگ روان را ماند ببین که چگونه شکوفهٔ روز میرویانیم. باش تا از تل خاک گورستان تو شکوفهٔ قیامت و حشر را ببینی که چگونه پدید آریم. چنانکه سیاهیِ دیدهات که دل لاله را ماند و سپیدیش که نرگس را ماند. چنانکه روز گرد شب بود، سپیدی چشم که گرد سیاهی چشم است به آن ماند. بر تل تنت این چنین شکوفه پدید آوردیم، تا شکوفهٔ جهان را نظاره میکند. امّا راحت در سیاهی نهادیم و سپید را معطّل از راحت کردیم. همچنان نخست پرده شب را فروگذاریم و راحت را در عالم مشاهده بدیشان رسانیم، باز چون لباس شب را بگسترانند، شبِ هندووَش را بفرستیم تا آینهٔ حقیقت را از زنگار رنج بزداید و به غلاف کالبدها بازآرد. امّا صوفیان و مخلصان حقایق ترک آن لباس گویند و به زاویه روند از عالم غیب و به عبادت مشغول شوند.
وَ النَّوْمَ سُباتاً
ماه و آفتاب و ستارگان حواس را از افلاک سر ایشان فروریختیم و کالبدها را بر عرصه جهان چون گل تر بینداختیم، آنگاه این ندا در دادیم که: « لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ»
ملوک که حافظ بلاد اللّهاند کجا شدند؟ سلاطین که ناصر عباداللّهاند در چه کاراند؟ ارباب عقل و کیاست چه تدبیر میسازند؟ ببین که همه را بیکار کردیم و جهان باقی ماند ما را که وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الأَْرْض .
باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب میرانیم، یکانیکان متعبّدان و مستغفران به اسحار ادریسوار جواب میگویند: « لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»
اکنون این متقاضیان سهل و لطیف را پیشپیش میفرستند و حقوق تعظیم میطلبد تا اگر در اینجا مماطله رود، موکل قوی حال قیامت را فرستد تا نفخ اسرافیل چون نفس صبحدم پدید آید و همه زنده گرداند که «وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً» « أَرْسَلَ الرِّیاحَ بُشْراً بَینَْ یَدَیْ رَحمِتهِ »
و نیز ریاح روح را وزان کرده است تا مبشّر راحت آن جهانی باشد. ساقی باد را ببینی که درآمده باشد و مجلس را میآراید و اشتران ابر را پر از شراب آب کردهایم و به محبوسان عالم میفرستیم تا تازه شوند و هیچ ثقل و نجاست در ایشان نباشد. چون این مردگان را بادی و ابری باشد و موکّلان فرشتگان بسبب آن ایشان را زنده میگرداند، عجب ابری و بادی و فرشتگان دیگر ندارد تا همه اختیارات مرده را زنده گرداند؟
یوسف علیه السلام در چاه میگفت که آنکس که رَحِم را بر من رحم داد، چاه را بر من رحیم تواند کردن. همچنانکه یوسف را از راه چاه به مُلک رسانید و نزد یعقوب رسانید، اطفال مسلمانان را از راه لحد به پادشاهی بهشت میرساند و مادر و پدر را به وی رساند
و اللّه اعلم.
گفتم ای آدمی جهدی کن تا از التباس بیرون آیی. آخر از خاک، پلیتهٔ کالبدت را و از آب، روغن او ساختند، و هر دو را ترکیب کردند و آذرکی از نور علّیین که روح است در وی گرانیدند؛ چندان جهدی بکن که همه کالبد تو نور گردد. چنانکه آن آتش، پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند، امّا آن نور سازوار باشد. چنانکه کرم پیله اگر چه وَرخَج مینماید، امّا یک ریزه لعاب او را ابریشم گردانیدند، همچنان چون کالبد تو نور گردد همه اجزای تو ابریشم شود و حریر شود.
باز لباس شب را اگر چه تاریک نماییم، و لکن روشنایی از وی بیرون آریم. از تلّ مشک شب که تل ریگ روان را ماند ببین که چگونه شکوفهٔ روز میرویانیم. باش تا از تل خاک گورستان تو شکوفهٔ قیامت و حشر را ببینی که چگونه پدید آریم. چنانکه سیاهیِ دیدهات که دل لاله را ماند و سپیدیش که نرگس را ماند. چنانکه روز گرد شب بود، سپیدی چشم که گرد سیاهی چشم است به آن ماند. بر تل تنت این چنین شکوفه پدید آوردیم، تا شکوفهٔ جهان را نظاره میکند. امّا راحت در سیاهی نهادیم و سپید را معطّل از راحت کردیم. همچنان نخست پرده شب را فروگذاریم و راحت را در عالم مشاهده بدیشان رسانیم، باز چون لباس شب را بگسترانند، شبِ هندووَش را بفرستیم تا آینهٔ حقیقت را از زنگار رنج بزداید و به غلاف کالبدها بازآرد. امّا صوفیان و مخلصان حقایق ترک آن لباس گویند و به زاویه روند از عالم غیب و به عبادت مشغول شوند.
وَ النَّوْمَ سُباتاً
ماه و آفتاب و ستارگان حواس را از افلاک سر ایشان فروریختیم و کالبدها را بر عرصه جهان چون گل تر بینداختیم، آنگاه این ندا در دادیم که: « لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ»
ملوک که حافظ بلاد اللّهاند کجا شدند؟ سلاطین که ناصر عباداللّهاند در چه کاراند؟ ارباب عقل و کیاست چه تدبیر میسازند؟ ببین که همه را بیکار کردیم و جهان باقی ماند ما را که وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الأَْرْض .
باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب میرانیم، یکانیکان متعبّدان و مستغفران به اسحار ادریسوار جواب میگویند: « لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»
اکنون این متقاضیان سهل و لطیف را پیشپیش میفرستند و حقوق تعظیم میطلبد تا اگر در اینجا مماطله رود، موکل قوی حال قیامت را فرستد تا نفخ اسرافیل چون نفس صبحدم پدید آید و همه زنده گرداند که «وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً» « أَرْسَلَ الرِّیاحَ بُشْراً بَینَْ یَدَیْ رَحمِتهِ »
و نیز ریاح روح را وزان کرده است تا مبشّر راحت آن جهانی باشد. ساقی باد را ببینی که درآمده باشد و مجلس را میآراید و اشتران ابر را پر از شراب آب کردهایم و به محبوسان عالم میفرستیم تا تازه شوند و هیچ ثقل و نجاست در ایشان نباشد. چون این مردگان را بادی و ابری باشد و موکّلان فرشتگان بسبب آن ایشان را زنده میگرداند، عجب ابری و بادی و فرشتگان دیگر ندارد تا همه اختیارات مرده را زنده گرداند؟
یوسف علیه السلام در چاه میگفت که آنکس که رَحِم را بر من رحم داد، چاه را بر من رحیم تواند کردن. همچنانکه یوسف را از راه چاه به مُلک رسانید و نزد یعقوب رسانید، اطفال مسلمانان را از راه لحد به پادشاهی بهشت میرساند و مادر و پدر را به وی رساند
و اللّه اعلم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۴ - حکایت سبکتگین و آهو بره
حکایت امیر عادل سبکتگین با آهوی ماده و بچه او و ترحّم کردن بر ایشان و خواب دیدن
از عبدالملک مستوفی به بست شنیدم هم در سنه خمسین و اربعمائه- و این آزاد- مرد مردی دبیر است و مقبولالقول و بکار آمده و در استیفا آیتی - گفت: بدان وقت که امیر سبکتگین، رضی اللّه عنه، بست بگرفت و بایتوزیان برافتادند، زعیمی بود به ناحیت جالقان، وی را احمد بوعمر گفتندی، مردی پیر و سدید و توانگر. امیر سبکتگین وی را بپسندید از جمله مردم آن ناحیت و بنواخت و به خود نزدیک کرد. و اعتمادش با وی بدان جایگاه بود که هر شبی مر او را بخواندی و تا دیری نزدیک امیر بودی. و نیز با وی خلوتها کردی شادی و غم و اسرار گفتی. و این پیر دوست پدر من بود، احمد بو ناصر مستوفی. روزی با پدرم میگفت- و من حاضر بودم- که امیر سبکتگین با من شبی حدیث میکرد و احوال و اسرار [و] سرگذشتهای خویش باز مینمود .
پس گفت: پیشتر از آنکه من به غزنین افتادم، یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتگ و دونده بود، چنانکه هر صید که پیش آمدی، بازنرفتی . آهویی دیدم ماده و بچه با وی. اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمی شد. بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم، و روز نزدیک نماز شام رسیده بود. چون لختی براندم، آوازی به گوش من آمد. باز نگریستم، مادر بچه بود که بر اثر من میآمد و غریوی و خواهشکی میکرد. اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وی را نیز گرفته آید، و بتاختم، چون باد از پیش من برفت. بازگشتم، و دو سه بار همچنین میافتاد و این بیچارگک میآمد و مینالید تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان میآمد دلم بسوخت و با خود گفتم: ازین آهو بره چه خواهد آمد؟
برین مادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را به صحرا انداختم، سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوی دشت. و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بیجو بمانده، سخت تنگدل شدم و چون غمناک در وثاق بخفتم. به خواب دیدم پیرمردی را سخت فرهمند که نزدیک من آمد و مرا میگفت: «یا سبکتگین، بدانکه آن بخشایش که بر آن آهوی ماده کردی و آن بچگک بدو بازدادی و اسب خود را بیجو یلهکردی، ما شهری را که آن را غزنین گویند و زاولستان به تو و فرزندان تو بخشیدیم؛ و من رسول آفریدگارم، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و لا اله غیره .» من بیدار شدم و قویدل گشتم و همیشه ازین خواب همیاندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم. و یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بمانَد تا آن مدّت که ایزد، عزّذکره، تقدیر کرده است.
حکایت موسی پیغمبر، علیه السّلام، با بره گوسپند و ترحّم کردن وی بر وی چون پیر جالقانی این حکایت بکرد. پدرم گفت: سخت نادر و نیکو خوابی بوده است، این بخشایش و ترحّم کردن بس نیکوست، خاصّه بر این بیزبانان که از ایشان رنجی نباشد چون گربه و مانند وی، که چنان خواندم در اخبار موسی، علیه السّلام، که بدان وقت که شبانی میکرد یک شب گوسپندان را سوی حظیره میراند، وقت نماز بود و شبی تاریک و باران به نیرو آمدی؛ چون نزدیک حظیره رسید برهیی بگریخت، موسی، علیه السّلام، تنگدل شد و بر اثر وی بدوید بر آن جمله که چون دریابد، چوبش بزند. چون بگرفتش، دلش بر وی بسوخت و بر کنار نهاد وی را و دست بر سر وی فرود آورد و گفت «ای بیچاره درویش، در پس بیمی نه، و در پیش امیدی نه، چرا گریختی و مادر را یله کردی؟» هرچند که در ازل رفته بود که وی پیغمبری خواهد بود، بدین ترحّم که بکرد، نبوّت بر وی مستحکمتر شد.
این دو خواب نادر و این حکایت بازنمودم تا دانسته آید و مقرّر گردد که این دولت در این خاندان بزرگ بخواهد ماند روزگار دراز، پس برفتم بسر قصّهیی که آغاز کرده بودم تا تمام گفته آید.
از عبدالملک مستوفی به بست شنیدم هم در سنه خمسین و اربعمائه- و این آزاد- مرد مردی دبیر است و مقبولالقول و بکار آمده و در استیفا آیتی - گفت: بدان وقت که امیر سبکتگین، رضی اللّه عنه، بست بگرفت و بایتوزیان برافتادند، زعیمی بود به ناحیت جالقان، وی را احمد بوعمر گفتندی، مردی پیر و سدید و توانگر. امیر سبکتگین وی را بپسندید از جمله مردم آن ناحیت و بنواخت و به خود نزدیک کرد. و اعتمادش با وی بدان جایگاه بود که هر شبی مر او را بخواندی و تا دیری نزدیک امیر بودی. و نیز با وی خلوتها کردی شادی و غم و اسرار گفتی. و این پیر دوست پدر من بود، احمد بو ناصر مستوفی. روزی با پدرم میگفت- و من حاضر بودم- که امیر سبکتگین با من شبی حدیث میکرد و احوال و اسرار [و] سرگذشتهای خویش باز مینمود .
پس گفت: پیشتر از آنکه من به غزنین افتادم، یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتگ و دونده بود، چنانکه هر صید که پیش آمدی، بازنرفتی . آهویی دیدم ماده و بچه با وی. اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمی شد. بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم، و روز نزدیک نماز شام رسیده بود. چون لختی براندم، آوازی به گوش من آمد. باز نگریستم، مادر بچه بود که بر اثر من میآمد و غریوی و خواهشکی میکرد. اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وی را نیز گرفته آید، و بتاختم، چون باد از پیش من برفت. بازگشتم، و دو سه بار همچنین میافتاد و این بیچارگک میآمد و مینالید تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان میآمد دلم بسوخت و با خود گفتم: ازین آهو بره چه خواهد آمد؟
برین مادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را به صحرا انداختم، سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوی دشت. و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بیجو بمانده، سخت تنگدل شدم و چون غمناک در وثاق بخفتم. به خواب دیدم پیرمردی را سخت فرهمند که نزدیک من آمد و مرا میگفت: «یا سبکتگین، بدانکه آن بخشایش که بر آن آهوی ماده کردی و آن بچگک بدو بازدادی و اسب خود را بیجو یلهکردی، ما شهری را که آن را غزنین گویند و زاولستان به تو و فرزندان تو بخشیدیم؛ و من رسول آفریدگارم، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و لا اله غیره .» من بیدار شدم و قویدل گشتم و همیشه ازین خواب همیاندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم. و یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بمانَد تا آن مدّت که ایزد، عزّذکره، تقدیر کرده است.
حکایت موسی پیغمبر، علیه السّلام، با بره گوسپند و ترحّم کردن وی بر وی چون پیر جالقانی این حکایت بکرد. پدرم گفت: سخت نادر و نیکو خوابی بوده است، این بخشایش و ترحّم کردن بس نیکوست، خاصّه بر این بیزبانان که از ایشان رنجی نباشد چون گربه و مانند وی، که چنان خواندم در اخبار موسی، علیه السّلام، که بدان وقت که شبانی میکرد یک شب گوسپندان را سوی حظیره میراند، وقت نماز بود و شبی تاریک و باران به نیرو آمدی؛ چون نزدیک حظیره رسید برهیی بگریخت، موسی، علیه السّلام، تنگدل شد و بر اثر وی بدوید بر آن جمله که چون دریابد، چوبش بزند. چون بگرفتش، دلش بر وی بسوخت و بر کنار نهاد وی را و دست بر سر وی فرود آورد و گفت «ای بیچاره درویش، در پس بیمی نه، و در پیش امیدی نه، چرا گریختی و مادر را یله کردی؟» هرچند که در ازل رفته بود که وی پیغمبری خواهد بود، بدین ترحّم که بکرد، نبوّت بر وی مستحکمتر شد.
این دو خواب نادر و این حکایت بازنمودم تا دانسته آید و مقرّر گردد که این دولت در این خاندان بزرگ بخواهد ماند روزگار دراز، پس برفتم بسر قصّهیی که آغاز کرده بودم تا تمام گفته آید.
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۶۶
امام خمینی : غزلیات
آواز سروش
بر در میکده، پیمانه زدم خرقه به دوش
تا شود از کفم آرام و رَوَد از سر هوش
از دم شیخ، شفای دل من حاصل نیست
بایدم، شکوه برم پیش بت باده فروش
نه محقق خبری داشت، نه عارف اثری
بعد از این، دست من و دامن پیری خاموش
عالم و حوزه خود، صوفی و خلوتگه خویش
ما و کوی بت حیرتزده خانه به دوش
از در مدرسه و دیر و خرابات شدم
تا شوم بر در میعادگهش حلقه به گوش
گوش از عربده صوفی و درویش ببند
تا به جانت رسد از کوی دل، آواز سروش
تا شود از کفم آرام و رَوَد از سر هوش
از دم شیخ، شفای دل من حاصل نیست
بایدم، شکوه برم پیش بت باده فروش
نه محقق خبری داشت، نه عارف اثری
بعد از این، دست من و دامن پیری خاموش
عالم و حوزه خود، صوفی و خلوتگه خویش
ما و کوی بت حیرتزده خانه به دوش
از در مدرسه و دیر و خرابات شدم
تا شوم بر در میعادگهش حلقه به گوش
گوش از عربده صوفی و درویش ببند
تا به جانت رسد از کوی دل، آواز سروش
امام خمینی : قصاید
مدیحه نوریْن نیّرین فاطمه زهرا و فاطمه معصومه، سلام اللّه علیهما
ای ازلیّت به تربت تو، مخمر
وی ابدیّت به طلعت تو، مقرّر
آیت رحمت ز جلوه تو هویدا
رایت قدرت در آستین تو مُضْمَر
جودت هم بسترا به فیض مقدس
لطفت هم بالشا به صدرِ مُصَدّر
عصمت تو تا کشید پرده به اجسام
عالَم اجسام گردد عالَم دیگر
جلوه تو نور ایزدی را مَجْلی
عصمت تو سرّ مختفی را مَظهر
گویم واجب تو را، نه آنَتْ رتبت
خوانم ممکن تو را، ز ممکن برتر
ممکن اندر لباس واجب پیدا
واجبی اندر ردای امکان مَظْهر
ممکن؛ امّا چه ممکن، علت امکان
واجب؛ اما شعاع خالق اکبر
ممکن؛ امّا یگانه واسطه فیض
فیض به مهتر رسد وزان پس کهتر
ممکن؛ اما نمود هستی از وی
ممکن؛ اما ز ممکنات فزونتر
وین نه عجب؛ زانکه نور اوست ز زهرا
نور وی از حیدر است و او ز پیمبر
نور خدا در رسول اکرم پیدا
کرد تجلّی ز وی، به حیدر صفدر
وز وی، تابان شده به حضرت زهرا
اینک ظاهر ز دخت موسیِ جعفر
این است آن نور کز مشیّت کُنْ کرد
عالم، آن کو به عالم است منّور
این است آن نور کز تجلّی قدرت
داد به دوشیزگان هستی، زیور
شیطانْ عالِم شدی، اگر که بدین نور
ناگفتی آدم است خاک و من آذر
آبروی ممکناتْ جمله از این نور
گر نَبدی، باطل آمدند سراسر
جلوه این، خود عَرَض نمود عَرَض را
ظلّش بخشود جوهریّت جوهر
عیسی مریم به پیشگاهش دربان
موسیِ عمران به بارگاهش چاکر
آن یک چون دیده بان فرا شده بردار
وین یک چون قاپقان معطی بر در
یا که دو طفلند در حریم جلالش
از پی تکمیل نفس آمده مضطر
آن یک انجیل را نماید از حفظ
وین یک تورات را بخواند از بر
گر که نگفتی امام هستم بر خلق
موسی جعفر، ولّی حضرت داور
فاش بگفتم که این رسول خدای است
معجزه اش می بوَد همانا دختر
دختر، جز فاطمه نیاید چون این
صُلب پدر را و هم مشیمه مادر
دختر، چون این دو از مشیمه قدرت
نامد و ناید دگر هماره مقدّر
آن یک، امواج علم را شده مبدا
وین یک، افواج حلم را شده مصدر
آن یک موجود از خطابش مَجْلی
وین یک، معدوم از عقابش مُسْتَر
آن یک بر فرق انبیا شده تارک
وین یک اندر سرْ اولیا را مغفر
آن یک در عالم جلالت کعبه
وین یک در مُلک کبریایی مَشْعر
لَمْ یَلِدم بسته لب وگرنه بگفتم
دخت خدایند این دو نور مطهّر
آن یک، کوْن و مکانْش بسته به مَقْنَع
وین یک، مُلکِ جهانْش بسته به معْجَر
چادر آن یک، حجاب عصمت ایزد
معْجرِ این یک، نقاب عفّت داور
آن یک، بر مُلک لا یزالی تارُک
وین یک، بر عرش کبریایی افسر
تابشی از لطف آن، بهشت مُخَلّد
سایهای از قهر این، جحیم مُقَعّر
قطرهای از جود آن، بحار سماوی
رشحهای از فیض این، ذخایر اغیر
آن یک، خاکِ مدینه کرده مزّین
صفحه قم را نموده، این یک انور
خاک قم، این کرده از شرافتْ، جنّت
آب مدینه نموده آن یک، کوثر
عرصه قم، غیرت بهشت برین است
بلکه بهشتش یَساولی است برابر
زیبد اگر خاک قم به عرش کند فخر
شاید گر لوح را بیابد همسر
خاکی عجب خاک آبروی خلایق
ملجا بر مسلم و پناه به کافر
گر که شنیدندی این قصیده هندی
شاعر شیراز و آن ادیب سخنور
آن یک طوطی صفت همی نسرودی
ای به جلالت ز آفرینش برتر
وین یک قمری نمط هماره نگفتی
ای که جهان از رخ تو گشته منوّر
وی ابدیّت به طلعت تو، مقرّر
آیت رحمت ز جلوه تو هویدا
رایت قدرت در آستین تو مُضْمَر
جودت هم بسترا به فیض مقدس
لطفت هم بالشا به صدرِ مُصَدّر
عصمت تو تا کشید پرده به اجسام
عالَم اجسام گردد عالَم دیگر
جلوه تو نور ایزدی را مَجْلی
عصمت تو سرّ مختفی را مَظهر
گویم واجب تو را، نه آنَتْ رتبت
خوانم ممکن تو را، ز ممکن برتر
ممکن اندر لباس واجب پیدا
واجبی اندر ردای امکان مَظْهر
ممکن؛ امّا چه ممکن، علت امکان
واجب؛ اما شعاع خالق اکبر
ممکن؛ امّا یگانه واسطه فیض
فیض به مهتر رسد وزان پس کهتر
ممکن؛ اما نمود هستی از وی
ممکن؛ اما ز ممکنات فزونتر
وین نه عجب؛ زانکه نور اوست ز زهرا
نور وی از حیدر است و او ز پیمبر
نور خدا در رسول اکرم پیدا
کرد تجلّی ز وی، به حیدر صفدر
وز وی، تابان شده به حضرت زهرا
اینک ظاهر ز دخت موسیِ جعفر
این است آن نور کز مشیّت کُنْ کرد
عالم، آن کو به عالم است منّور
این است آن نور کز تجلّی قدرت
داد به دوشیزگان هستی، زیور
شیطانْ عالِم شدی، اگر که بدین نور
ناگفتی آدم است خاک و من آذر
آبروی ممکناتْ جمله از این نور
گر نَبدی، باطل آمدند سراسر
جلوه این، خود عَرَض نمود عَرَض را
ظلّش بخشود جوهریّت جوهر
عیسی مریم به پیشگاهش دربان
موسیِ عمران به بارگاهش چاکر
آن یک چون دیده بان فرا شده بردار
وین یک چون قاپقان معطی بر در
یا که دو طفلند در حریم جلالش
از پی تکمیل نفس آمده مضطر
آن یک انجیل را نماید از حفظ
وین یک تورات را بخواند از بر
گر که نگفتی امام هستم بر خلق
موسی جعفر، ولّی حضرت داور
فاش بگفتم که این رسول خدای است
معجزه اش می بوَد همانا دختر
دختر، جز فاطمه نیاید چون این
صُلب پدر را و هم مشیمه مادر
دختر، چون این دو از مشیمه قدرت
نامد و ناید دگر هماره مقدّر
آن یک، امواج علم را شده مبدا
وین یک، افواج حلم را شده مصدر
آن یک موجود از خطابش مَجْلی
وین یک، معدوم از عقابش مُسْتَر
آن یک بر فرق انبیا شده تارک
وین یک اندر سرْ اولیا را مغفر
آن یک در عالم جلالت کعبه
وین یک در مُلک کبریایی مَشْعر
لَمْ یَلِدم بسته لب وگرنه بگفتم
دخت خدایند این دو نور مطهّر
آن یک، کوْن و مکانْش بسته به مَقْنَع
وین یک، مُلکِ جهانْش بسته به معْجَر
چادر آن یک، حجاب عصمت ایزد
معْجرِ این یک، نقاب عفّت داور
آن یک، بر مُلک لا یزالی تارُک
وین یک، بر عرش کبریایی افسر
تابشی از لطف آن، بهشت مُخَلّد
سایهای از قهر این، جحیم مُقَعّر
قطرهای از جود آن، بحار سماوی
رشحهای از فیض این، ذخایر اغیر
آن یک، خاکِ مدینه کرده مزّین
صفحه قم را نموده، این یک انور
خاک قم، این کرده از شرافتْ، جنّت
آب مدینه نموده آن یک، کوثر
عرصه قم، غیرت بهشت برین است
بلکه بهشتش یَساولی است برابر
زیبد اگر خاک قم به عرش کند فخر
شاید گر لوح را بیابد همسر
خاکی عجب خاک آبروی خلایق
ملجا بر مسلم و پناه به کافر
گر که شنیدندی این قصیده هندی
شاعر شیراز و آن ادیب سخنور
آن یک طوطی صفت همی نسرودی
ای به جلالت ز آفرینش برتر
وین یک قمری نمط هماره نگفتی
ای که جهان از رخ تو گشته منوّر
ملا هادی سبزواری : ساقینامه
و له فی ذم الدنیا الدنیه
دیده باشی ز کودکان صغیر
شود این یک وزیر و آن یک سفیر
حکمرانی شاه بر اورنگ
هست تخمین ساعتیش درنگ
از چه آن سلطنت مجازی شد
نام آن پادشاه بازی شد
زانکه نسبت بعمر آن کودک
فی المثل آنزمان بود صد یک
پس بر این کن قیاس سالی صد
سلطنت را ز مدت بیحد
کایدت بیش از نعیم جحیم
بر سر آن نمای این تقسیم
لیک عمر ابد که در پیش است
هرچه گوئیش بیش از آن بیش است
گر کنی عمر صد هزار ای عام
بشماری زیاد تیش مدام
روز و شب کوشی و همه مه و سال
خود شمارش تصوریست محال
عمرت ای خواجه هست چند ایام
و آنچه داری بپیش بی انجام
بی نهایت چه و نهایت دار
گرچه او هست صد هزار هزار
زانچه پیش است نیست عشر عشیر
عمر دنیا ز خواب کمتر گیر
پس چو بیحد بقبر باید خفت
نتوان شاه بازیش هم گفت
در جهان هرچه خیر و شر بینی
همه چون باد درگذر بینی
شود این یک وزیر و آن یک سفیر
حکمرانی شاه بر اورنگ
هست تخمین ساعتیش درنگ
از چه آن سلطنت مجازی شد
نام آن پادشاه بازی شد
زانکه نسبت بعمر آن کودک
فی المثل آنزمان بود صد یک
پس بر این کن قیاس سالی صد
سلطنت را ز مدت بیحد
کایدت بیش از نعیم جحیم
بر سر آن نمای این تقسیم
لیک عمر ابد که در پیش است
هرچه گوئیش بیش از آن بیش است
گر کنی عمر صد هزار ای عام
بشماری زیاد تیش مدام
روز و شب کوشی و همه مه و سال
خود شمارش تصوریست محال
عمرت ای خواجه هست چند ایام
و آنچه داری بپیش بی انجام
بی نهایت چه و نهایت دار
گرچه او هست صد هزار هزار
زانچه پیش است نیست عشر عشیر
عمر دنیا ز خواب کمتر گیر
پس چو بیحد بقبر باید خفت
نتوان شاه بازیش هم گفت
در جهان هرچه خیر و شر بینی
همه چون باد درگذر بینی
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 23
زاهد نشُسته دست ز تن جانت آرزوست؟
جان را فدا نساخته جانانت آرزوست؟
نازرده پای در طلب از زخم نیش خار
سیر گل و صفای گلستانت آرزوست؟
چون کودکان بیخبر از راه و رسم و عشق
روز وصال بی شب هجرانت آرزوست؟
بیرون نکرده دیو طبیعت ز ملک تن
اهریمنا، نگین سلیمانت آرزوست؟
از خسروان ملک بقا خلعت وجود
بی ترک برگ عالم امکانت آرزوست؟
یک ره کمر نبسته به خدمت چو بندگان
همواره قرب حضرت سلطانت آرزوست؟
وحدت خیال بیهده تا کی، عبث چرا
حور و قصور و کوثر و غلمانت آرزوست؟
جان را فدا نساخته جانانت آرزوست؟
نازرده پای در طلب از زخم نیش خار
سیر گل و صفای گلستانت آرزوست؟
چون کودکان بیخبر از راه و رسم و عشق
روز وصال بی شب هجرانت آرزوست؟
بیرون نکرده دیو طبیعت ز ملک تن
اهریمنا، نگین سلیمانت آرزوست؟
از خسروان ملک بقا خلعت وجود
بی ترک برگ عالم امکانت آرزوست؟
یک ره کمر نبسته به خدمت چو بندگان
همواره قرب حضرت سلطانت آرزوست؟
وحدت خیال بیهده تا کی، عبث چرا
حور و قصور و کوثر و غلمانت آرزوست؟
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 57
صحبت دوستان روحانی
خوشتر از حشمت سلیمانی
جان جانها و روح ارواح است
لعل ساقی و راح ریحانی
با گدایان کوی عشق مگوی
سخن از تاج و تخت سلطانی
بگذر از عقل و دین که در ره عشق
کافری بهتر از مسلمانی
حلقه کن گیسوی پریشان را
وارهان جمعی از پریشانی
خیز و ملک بقا به دست آور
پشت پا زن به عالم فانی
تا رسد بر سریر مصر وجود
آخر از چاه ماه کنعانی
بلبل از فیض عشق گل آموخت
آن سخنسنجی و نواخانی
بی تو خون باردم ز دیده که نیست
عاشقان را جز این گلافشانی
وقت آن شد که بایزید آسا
بر فرازم لوای سبحانی
تا شوم مست و پرده بردارم
یک سر از رازهای پنهانی
فاش منصوروار بر سر دار
میسرایم اناالحق ار دانی
در دبستان عشق او آموخت
وحدت این درس و مشق حیرانی
خوشتر از حشمت سلیمانی
جان جانها و روح ارواح است
لعل ساقی و راح ریحانی
با گدایان کوی عشق مگوی
سخن از تاج و تخت سلطانی
بگذر از عقل و دین که در ره عشق
کافری بهتر از مسلمانی
حلقه کن گیسوی پریشان را
وارهان جمعی از پریشانی
خیز و ملک بقا به دست آور
پشت پا زن به عالم فانی
تا رسد بر سریر مصر وجود
آخر از چاه ماه کنعانی
بلبل از فیض عشق گل آموخت
آن سخنسنجی و نواخانی
بی تو خون باردم ز دیده که نیست
عاشقان را جز این گلافشانی
وقت آن شد که بایزید آسا
بر فرازم لوای سبحانی
تا شوم مست و پرده بردارم
یک سر از رازهای پنهانی
فاش منصوروار بر سر دار
میسرایم اناالحق ار دانی
در دبستان عشق او آموخت
وحدت این درس و مشق حیرانی
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۸
زهی شهنشه عالی و ظل یزدانی
قرین دولت و شوکت، خلیل رحمانی
کف سخای ترا بحر گفتم و دل گفت
قیاس بحر ز کف می کنی ز نادانی
چنین کریم و خردمند و دادگر که توئی
چه جای حاتم طائی و شاه ساسانی
تویی ز غایت عدلت همیشه گرگ و پلنگ
روند خانه به خانه ز بهر چوپانی
شجاع و عالم و عادل، کریم بن کریم
به هوش و درک چو آصف ولی سلیمانی
چنین به فرق تو افسر شده است ابر، سزد
اگر ز معجز پیغمبریش بر خوانی
وگر به فن سواری بود رسول، توئی
بزرگ شاه سواران به وحی ربانی
وگرنه بهر چه گردد خجل ز معجزه ات؟
سر فوارس و توران و روم و ایرانی
چو خسروانه نهی پا به توسن گلگون
ندیده چرخ به شیرین سواریت ثانی
غرض ز خالد ازین مدح بود هنر
وگرنه مدح چه حاجت؟ تو مهر تابانی
قرین دولت و شوکت، خلیل رحمانی
کف سخای ترا بحر گفتم و دل گفت
قیاس بحر ز کف می کنی ز نادانی
چنین کریم و خردمند و دادگر که توئی
چه جای حاتم طائی و شاه ساسانی
تویی ز غایت عدلت همیشه گرگ و پلنگ
روند خانه به خانه ز بهر چوپانی
شجاع و عالم و عادل، کریم بن کریم
به هوش و درک چو آصف ولی سلیمانی
چنین به فرق تو افسر شده است ابر، سزد
اگر ز معجز پیغمبریش بر خوانی
وگر به فن سواری بود رسول، توئی
بزرگ شاه سواران به وحی ربانی
وگرنه بهر چه گردد خجل ز معجزه ات؟
سر فوارس و توران و روم و ایرانی
چو خسروانه نهی پا به توسن گلگون
ندیده چرخ به شیرین سواریت ثانی
غرض ز خالد ازین مدح بود هنر
وگرنه مدح چه حاجت؟ تو مهر تابانی
ایرج میرزا : قصیده ها
اندرز و نصیحت
فکر آن باش که سالِ دگر ای شوخ پسر
روزگارِ تو دِگر گردد و کارِ تو دگر
حسن تو بسته به مویی است ز من رنجه مشو
که ز روزِ بدِ تو بر تو شدم یادآور
بر تو این موی بود اَقرَبُ مِن حَبلِ وَرید
ای تو در دیدۀ من اَبهی مِن نُورِ بَصَر
موی آنست که چون سرزند از عارضِ تو
همه اعضایت تغییر کند پا تا سر
نه دگر وصف کند کس سرِ زلفت به عبیر
نه دگر مدح کند کس لبِ لعلت به شکر
نه دگر باشد رویِ تو چو ماهِ نَخشَب
نه دگر مانَد قدِّ تو به سرو کَشمَر
گوشَت آن گوشست امّا نبُوَد همچو صدف
چشمت آن چشمست امّا نبُوَد چون عَبهَر
طُرّه ات طرّۀ پیشست ولی کو زنجبر ؟
سینه ات سینۀ قبلست ولی کو مرمر ؟
همچو این مو که کند منعِ ورود از عُشاق
خارِ آهن نکند دفعِ هجوم از سنگر
نه دگر کس زقفای تو فُتَد در کوچه
نه دگر کس به هوای تو سِتَد در معبر
آنکه بر در بُوَد امسال دو چشمش شب و روز
که تو باز آیی و بر خیزد و گیردت به بر
سالِ نو چون به در خانۀ او پای نهی
خادم و حاجبِ او عذرِ تو خواهد بردر
نه کم از موری در فکرِ زمستانت باش
پیش کاین مو به رُخَت چون مور آرد لشکر
من تُرا طفلکِ باهوشی انگاشته ام
طفلِ باهوش نه خود رای بود نه خود سر
گر جوانیست بس ، ار خوشگذارا نیست بس است
آخِرِ حال ببین ، عاقبتِ کار نِگَر
در کلوپ ها نتوان کرد همه وقت نَشاط
در هتل ها نتوان برد همه عمر به سر
تو به اصل و نسب از سلسلۀ اشرافی
این شرافت را از سلسلۀ خویش مَبَر
وقت را مردم با عقل غنیمت شُمَرند
اگرت عقل بود وقت غنیمت بِشُمَر
تکیه بر حسن مکن در طلبِ علم برای
این درختیست که هر فصل دهد بر تو ثمر
سیمِ امروز ز دستت برود تا فردا
بادبَر باشد چیزی که بُوَد بادآور
خط برون آری نه خط به تو باشد نه سواد
خَسِرَ الدُّنیا وَ الآخِرَه گردی آخر
کوش کز علم به خود تکیه گهی سازکنی
چون ببندد حسن از خدمتِ تو سازِ سفر
درس را باید زان پیش که ریش آید خواند
نشنیدی که بود درسِ صِغَر نَقشِ حَجَر ؟
دانش و حسن به هم نورِ عَلی نور بُوَد
وه از آن صاحب حسنی که بود دانشور
علم اگر خواهی با مردمِ عالم بنشین
گِل چو گُل گردد خوشبو چو به گُل شد همبر
ذرّه بر چرخ رسد از اثرِ تابشِ خور
پِشک خوشبو شود از صحبتِ مُشکِ اَذفَر
تو گر از خدمت نیکان نَچِنی غیر از خار
به که در صحبتِ دُونان دِرَوی سِیسَنبَر
چارۀ کار تو این است که من می گویم
باور از من کن و جز من مکن از کس باور
بعد از این از همه کس بگسل و با من پیوند
کانچه از من به تو آید همه خیرست نه شرّ
یکدل و یکجا در خانۀ من منزل کن
آنچنان دان که خود این خریدی با زر
گر چه بی مایه خریدارِ وِصالِ تو شدم
علمِ من بین و به بی مایگی من مَنِگَر
هنری مرد به بدبختی و سختی نزیَد
ور زیَد ، یک دو سه روزی نَبُوَد افزرونتر
من همان طُرفه نویسندۀ وقتم که بردند
مُنشآتم را مشتاقان چون کاغذِ زر
من همان دانا گویندۀ دَهرم که خورند
قَصَب الجَیبِ حدیثم را همچون شکّر
سعدیِ عصرم ، این دفتر و این دیوانم
باورت نیست به دیوانم بین و دفتر
بهترین مردِ شرفمند در این مُلک منم
همنشینِ تو که می باید از من بهتر
هیچ عیبی بجز از فقر ندارم باللّه
فقر فخر است ولی تنها بر پیغمبر
همّتِ عالی با کیسۀ خالی دردی است
که به آن درد گرفتار نگردد کافر
تو مدارا کن امروز به درویشیِ من
من تلافی کنم ار بخت به من شد یاور
ای بسا مفلسِ امروز که فردا شده است
صاحبِ خانه و ده ، مالکِ اسب و استر
من نه آنم که حقوقِ تو فراموش کنم
گر رسد ریشِ تو از عارضِ تو تا به کمر
تا مرا چشم بُوَد در عقبت می نگرم
هم مگر کور شوم کز تو کنم صرفِ نظر
تا مرا پای بُوَد بر اثرت می آیم
مگر آن روز که بیچاره شوم در بِستر
به خدایی که به من فقر و به قارون زر داد
گنجِ قارونم در دیده بود خاکستر
گر چه کردم سخن از فقر تو اندیشه مدار
نه چنان است که در کارِ تو مانم مضطر
با همه فقر کشم جورِ تو دارم جان
با همه ضعف برم بارِ تو تا هست کمر
گرچه آتش بِتَفَد چهرۀ آهنگر ، باز
آرد از کوره برون آهنِ خود آهنگر
من چو خورشیدِ جهان تابم و بینی خورشید
خود برهنه است ولی بر همه بخشد زیور
هر چه از بهر تو لازم شود آماده کنم
گرچه با کدِّیمین باشد و با خونِ جگر
به فدایِ تو کنم جملۀ دارایی خویش
ای رُخَت خوب تر از آینۀ اسکندر
حکم حکمِ تو و فرمایش فرمایشِ توست
تو خداوندی در خانه و من فرمان بَر
نه به رویِ تو بیارم نه به کس شکوه کنم
گر سرم بشکنی ار خانه کنی زیر و زبر
تو به جز خنده نبینی به لبم گرچه مرا
در دل انواع غُصَص باشد و اقسامِ فِکَر
هر چه در کیسه من بینی برگیر و برو
هر چه از خانۀ من می خواهی بردار و ببر
هرچه از جامۀ من بینی خوبست بپوش
جامۀ خوب تر ار هست به بازار ، بخر
پیش رویِ تو نَهَم خوبترین لقمۀ چرب
زیر بالِ تو کشم نرم ترین بالشِ پر
تا توانم نگذارم که تو بی پول شوی
گرچه بفروشم سرداریِ تن را به ضرر
آنچنان شیک و مد و خوب نگاهت دارم
که زهر با مُدِ این شهر شوی با مُدتر
جامه ات باید با جان متناسب باشد
به پلاس اندر پیچید نَشاید گوهر
پیشِ تو میرم پروانه صفت پیشِ چراغ
دورِ تو گردم چون هاله که بر دورِ قمر
تنگ گیرم به برت نرم بخارم بدنت
من یقیناً به تو دل سوزترم تا مادر
گَردِ سرداری و شلوارِ تو خود پاک کنم
من به تزیینِ تو مشتاق ترم تا نوکر
پیرهن های تُرا جمله خود آهار زنم
من ز آهار زدن واقفم و مستحضر
جا به خلوت دهمت تا که نبینند رخت
تو پسر بچّه تفاوت نکنی با دختر
زیر شلواری و پیراهن و شلوارِ تُرا
شسته و رُفته و ناکرده بیارَمت به بر
کفشِ تو واکس زده جامه اُطو خورده بُوَد
هر سحر کان را در پاکنی این را در بر
یقه ات پاک و کلاهت نو و سردست تمیز
عینک و دستکش و ساعت و پوتین در خور
دستمالت را مخصوص معطّر سازم
نه بدان باید تو خشک کنی عارضِ تر ؟
تر و خشکت کنم آن سان که فراموش کنی
آن شَفَقّت ها کز مادر دیدیّ و پدر
شب اگر بینم کز خواب گران گشته سرت
سینه پیش آرم تا تکیه دهی بروی سر
نفس آهسته کشم دیده به هم نگذارم
تا تو بر سینه ام آرامی شب تا به سحر
ور دلم خواست که یک بوسه به موی تو زنم
آن چنان نرم زنم کت نشود هیچ خبر
شب بپوشانم رویِ تو چو یک کدبانو
صبح برچینم جایِ تو چو یک خدمتگر
چشم از خواب چو بگشودی پیشِ تو نَهَم
سینی نان و پنیر و کره و شیر و شکر
شانه و آینه و هوله و صابون و گلاب
جمله با سینیِ دیگر نهمت در محضر
آب ریزم که بشویی رخِ همچون قمرت
آن که ناشُسته بَرَد آبِ رخِ شمس و قمر
خود زنم شانه سرِ زلفِ دلارایِ تُرا
نرم و هموار که یک مو نکند شانه هدر
بِسترِ خوابِ من ار تودۀ خاکستر بود
از پیِ خوابِ تو آماده کنم تختِ فنر
صندلی های تُرا نیز فنردار کنیم
صندلی های فنردار بُوَد راحت تر
آرم از بهر تو مشّاق و معلّم لیکِن
درس و مشقت را خود گیرم در تحتِ نظر
سعیِ استاد به کارِ تو نه چون سعیِ من است
دایه هر قدر بُوَد خوب ، نگردد مادر
هر قَدَر خسته کند مشغلۀ روز مرا
شب ز تعلیمِ تو غفلت نکنم هیچ قَدَر
چشم بر هم نزنم گرچه مرا خواب آید
تا تو درسِ خود پاکیزه نمایی از بر
صد غلط داشته باشی همه را می گویم
گربه یک بار نفهمیدی یک بارِ دگر
از کتاب و قلم و قیچی و چاقو و دوات
هر چه دارم به تو خواهم داد ای شوخ پسر
هفته یی یک شب از بهرِ نشاطِ دلِ تو
تار و سنتور فراهم کنم و رامشگر
جمعه ها پول درشه دهمت تا بروی
گه معینیّه ، گهی شِمران ، گه قصرِ قَجَر
ور کنی گاهی در کوه و کمر قصدِ شکار
از پس و پیشِ تو بشتابم در کوه و کمر
هم انیسِ شبِ من باشی و هم مونسِ روز
هم رفیقِ سفرم گردی و هم یارِ حضر
شب که از درس شدی خسته و از مشق کسل
نقل گویم به تو از روی تواریخ و سِیر
قصّه ها بهر تو خوانم که بَرَش هیچ بُوَد
به علی قصۀ عثمان و ابوبکر و عُمَر
یک دو سالی که شوی مهمان در خانۀ من
مرد آراسته یی کردی با فضل و هنر
عربی خوان و زبان دان شوی و تاریخی
صاحبِ بهره ز فقه و ز حدیث و ز خبر
خط نویسی که اگر بیند امیرُالکُتاب
کند فرار که به نوشته یی از وی بهتر
شعر گویی که اگر بشنود آقای مَلِک
آفرین گوید بر شاعر و شاعر پرور
داخلِ خدمتِ دولت کنمت چندی بعد
آیی از جملۀ اعضای دوائر به شُمَر
ابتدا گردی نبّات و سپس آرشیویست
بعد منشی شوی و بعد رئیسِ دفتر
گر خدا خواست رئیس الوزرا نیز شوی
من چنین دیده ام اندر نَفَسِ خویش اثر
آنچه در کارِ تو از دستِ من آید اینست
بیش از این آرزویی در دل تو هست مگر ؟
روزگارِ تو دِگر گردد و کارِ تو دگر
حسن تو بسته به مویی است ز من رنجه مشو
که ز روزِ بدِ تو بر تو شدم یادآور
بر تو این موی بود اَقرَبُ مِن حَبلِ وَرید
ای تو در دیدۀ من اَبهی مِن نُورِ بَصَر
موی آنست که چون سرزند از عارضِ تو
همه اعضایت تغییر کند پا تا سر
نه دگر وصف کند کس سرِ زلفت به عبیر
نه دگر مدح کند کس لبِ لعلت به شکر
نه دگر باشد رویِ تو چو ماهِ نَخشَب
نه دگر مانَد قدِّ تو به سرو کَشمَر
گوشَت آن گوشست امّا نبُوَد همچو صدف
چشمت آن چشمست امّا نبُوَد چون عَبهَر
طُرّه ات طرّۀ پیشست ولی کو زنجبر ؟
سینه ات سینۀ قبلست ولی کو مرمر ؟
همچو این مو که کند منعِ ورود از عُشاق
خارِ آهن نکند دفعِ هجوم از سنگر
نه دگر کس زقفای تو فُتَد در کوچه
نه دگر کس به هوای تو سِتَد در معبر
آنکه بر در بُوَد امسال دو چشمش شب و روز
که تو باز آیی و بر خیزد و گیردت به بر
سالِ نو چون به در خانۀ او پای نهی
خادم و حاجبِ او عذرِ تو خواهد بردر
نه کم از موری در فکرِ زمستانت باش
پیش کاین مو به رُخَت چون مور آرد لشکر
من تُرا طفلکِ باهوشی انگاشته ام
طفلِ باهوش نه خود رای بود نه خود سر
گر جوانیست بس ، ار خوشگذارا نیست بس است
آخِرِ حال ببین ، عاقبتِ کار نِگَر
در کلوپ ها نتوان کرد همه وقت نَشاط
در هتل ها نتوان برد همه عمر به سر
تو به اصل و نسب از سلسلۀ اشرافی
این شرافت را از سلسلۀ خویش مَبَر
وقت را مردم با عقل غنیمت شُمَرند
اگرت عقل بود وقت غنیمت بِشُمَر
تکیه بر حسن مکن در طلبِ علم برای
این درختیست که هر فصل دهد بر تو ثمر
سیمِ امروز ز دستت برود تا فردا
بادبَر باشد چیزی که بُوَد بادآور
خط برون آری نه خط به تو باشد نه سواد
خَسِرَ الدُّنیا وَ الآخِرَه گردی آخر
کوش کز علم به خود تکیه گهی سازکنی
چون ببندد حسن از خدمتِ تو سازِ سفر
درس را باید زان پیش که ریش آید خواند
نشنیدی که بود درسِ صِغَر نَقشِ حَجَر ؟
دانش و حسن به هم نورِ عَلی نور بُوَد
وه از آن صاحب حسنی که بود دانشور
علم اگر خواهی با مردمِ عالم بنشین
گِل چو گُل گردد خوشبو چو به گُل شد همبر
ذرّه بر چرخ رسد از اثرِ تابشِ خور
پِشک خوشبو شود از صحبتِ مُشکِ اَذفَر
تو گر از خدمت نیکان نَچِنی غیر از خار
به که در صحبتِ دُونان دِرَوی سِیسَنبَر
چارۀ کار تو این است که من می گویم
باور از من کن و جز من مکن از کس باور
بعد از این از همه کس بگسل و با من پیوند
کانچه از من به تو آید همه خیرست نه شرّ
یکدل و یکجا در خانۀ من منزل کن
آنچنان دان که خود این خریدی با زر
گر چه بی مایه خریدارِ وِصالِ تو شدم
علمِ من بین و به بی مایگی من مَنِگَر
هنری مرد به بدبختی و سختی نزیَد
ور زیَد ، یک دو سه روزی نَبُوَد افزرونتر
من همان طُرفه نویسندۀ وقتم که بردند
مُنشآتم را مشتاقان چون کاغذِ زر
من همان دانا گویندۀ دَهرم که خورند
قَصَب الجَیبِ حدیثم را همچون شکّر
سعدیِ عصرم ، این دفتر و این دیوانم
باورت نیست به دیوانم بین و دفتر
بهترین مردِ شرفمند در این مُلک منم
همنشینِ تو که می باید از من بهتر
هیچ عیبی بجز از فقر ندارم باللّه
فقر فخر است ولی تنها بر پیغمبر
همّتِ عالی با کیسۀ خالی دردی است
که به آن درد گرفتار نگردد کافر
تو مدارا کن امروز به درویشیِ من
من تلافی کنم ار بخت به من شد یاور
ای بسا مفلسِ امروز که فردا شده است
صاحبِ خانه و ده ، مالکِ اسب و استر
من نه آنم که حقوقِ تو فراموش کنم
گر رسد ریشِ تو از عارضِ تو تا به کمر
تا مرا چشم بُوَد در عقبت می نگرم
هم مگر کور شوم کز تو کنم صرفِ نظر
تا مرا پای بُوَد بر اثرت می آیم
مگر آن روز که بیچاره شوم در بِستر
به خدایی که به من فقر و به قارون زر داد
گنجِ قارونم در دیده بود خاکستر
گر چه کردم سخن از فقر تو اندیشه مدار
نه چنان است که در کارِ تو مانم مضطر
با همه فقر کشم جورِ تو دارم جان
با همه ضعف برم بارِ تو تا هست کمر
گرچه آتش بِتَفَد چهرۀ آهنگر ، باز
آرد از کوره برون آهنِ خود آهنگر
من چو خورشیدِ جهان تابم و بینی خورشید
خود برهنه است ولی بر همه بخشد زیور
هر چه از بهر تو لازم شود آماده کنم
گرچه با کدِّیمین باشد و با خونِ جگر
به فدایِ تو کنم جملۀ دارایی خویش
ای رُخَت خوب تر از آینۀ اسکندر
حکم حکمِ تو و فرمایش فرمایشِ توست
تو خداوندی در خانه و من فرمان بَر
نه به رویِ تو بیارم نه به کس شکوه کنم
گر سرم بشکنی ار خانه کنی زیر و زبر
تو به جز خنده نبینی به لبم گرچه مرا
در دل انواع غُصَص باشد و اقسامِ فِکَر
هر چه در کیسه من بینی برگیر و برو
هر چه از خانۀ من می خواهی بردار و ببر
هرچه از جامۀ من بینی خوبست بپوش
جامۀ خوب تر ار هست به بازار ، بخر
پیش رویِ تو نَهَم خوبترین لقمۀ چرب
زیر بالِ تو کشم نرم ترین بالشِ پر
تا توانم نگذارم که تو بی پول شوی
گرچه بفروشم سرداریِ تن را به ضرر
آنچنان شیک و مد و خوب نگاهت دارم
که زهر با مُدِ این شهر شوی با مُدتر
جامه ات باید با جان متناسب باشد
به پلاس اندر پیچید نَشاید گوهر
پیشِ تو میرم پروانه صفت پیشِ چراغ
دورِ تو گردم چون هاله که بر دورِ قمر
تنگ گیرم به برت نرم بخارم بدنت
من یقیناً به تو دل سوزترم تا مادر
گَردِ سرداری و شلوارِ تو خود پاک کنم
من به تزیینِ تو مشتاق ترم تا نوکر
پیرهن های تُرا جمله خود آهار زنم
من ز آهار زدن واقفم و مستحضر
جا به خلوت دهمت تا که نبینند رخت
تو پسر بچّه تفاوت نکنی با دختر
زیر شلواری و پیراهن و شلوارِ تُرا
شسته و رُفته و ناکرده بیارَمت به بر
کفشِ تو واکس زده جامه اُطو خورده بُوَد
هر سحر کان را در پاکنی این را در بر
یقه ات پاک و کلاهت نو و سردست تمیز
عینک و دستکش و ساعت و پوتین در خور
دستمالت را مخصوص معطّر سازم
نه بدان باید تو خشک کنی عارضِ تر ؟
تر و خشکت کنم آن سان که فراموش کنی
آن شَفَقّت ها کز مادر دیدیّ و پدر
شب اگر بینم کز خواب گران گشته سرت
سینه پیش آرم تا تکیه دهی بروی سر
نفس آهسته کشم دیده به هم نگذارم
تا تو بر سینه ام آرامی شب تا به سحر
ور دلم خواست که یک بوسه به موی تو زنم
آن چنان نرم زنم کت نشود هیچ خبر
شب بپوشانم رویِ تو چو یک کدبانو
صبح برچینم جایِ تو چو یک خدمتگر
چشم از خواب چو بگشودی پیشِ تو نَهَم
سینی نان و پنیر و کره و شیر و شکر
شانه و آینه و هوله و صابون و گلاب
جمله با سینیِ دیگر نهمت در محضر
آب ریزم که بشویی رخِ همچون قمرت
آن که ناشُسته بَرَد آبِ رخِ شمس و قمر
خود زنم شانه سرِ زلفِ دلارایِ تُرا
نرم و هموار که یک مو نکند شانه هدر
بِسترِ خوابِ من ار تودۀ خاکستر بود
از پیِ خوابِ تو آماده کنم تختِ فنر
صندلی های تُرا نیز فنردار کنیم
صندلی های فنردار بُوَد راحت تر
آرم از بهر تو مشّاق و معلّم لیکِن
درس و مشقت را خود گیرم در تحتِ نظر
سعیِ استاد به کارِ تو نه چون سعیِ من است
دایه هر قدر بُوَد خوب ، نگردد مادر
هر قَدَر خسته کند مشغلۀ روز مرا
شب ز تعلیمِ تو غفلت نکنم هیچ قَدَر
چشم بر هم نزنم گرچه مرا خواب آید
تا تو درسِ خود پاکیزه نمایی از بر
صد غلط داشته باشی همه را می گویم
گربه یک بار نفهمیدی یک بارِ دگر
از کتاب و قلم و قیچی و چاقو و دوات
هر چه دارم به تو خواهم داد ای شوخ پسر
هفته یی یک شب از بهرِ نشاطِ دلِ تو
تار و سنتور فراهم کنم و رامشگر
جمعه ها پول درشه دهمت تا بروی
گه معینیّه ، گهی شِمران ، گه قصرِ قَجَر
ور کنی گاهی در کوه و کمر قصدِ شکار
از پس و پیشِ تو بشتابم در کوه و کمر
هم انیسِ شبِ من باشی و هم مونسِ روز
هم رفیقِ سفرم گردی و هم یارِ حضر
شب که از درس شدی خسته و از مشق کسل
نقل گویم به تو از روی تواریخ و سِیر
قصّه ها بهر تو خوانم که بَرَش هیچ بُوَد
به علی قصۀ عثمان و ابوبکر و عُمَر
یک دو سالی که شوی مهمان در خانۀ من
مرد آراسته یی کردی با فضل و هنر
عربی خوان و زبان دان شوی و تاریخی
صاحبِ بهره ز فقه و ز حدیث و ز خبر
خط نویسی که اگر بیند امیرُالکُتاب
کند فرار که به نوشته یی از وی بهتر
شعر گویی که اگر بشنود آقای مَلِک
آفرین گوید بر شاعر و شاعر پرور
داخلِ خدمتِ دولت کنمت چندی بعد
آیی از جملۀ اعضای دوائر به شُمَر
ابتدا گردی نبّات و سپس آرشیویست
بعد منشی شوی و بعد رئیسِ دفتر
گر خدا خواست رئیس الوزرا نیز شوی
من چنین دیده ام اندر نَفَسِ خویش اثر
آنچه در کارِ تو از دستِ من آید اینست
بیش از این آرزویی در دل تو هست مگر ؟
ایرج میرزا : مثنوی ها
کار و کوشش سرمایۀ پیروزی است
برزگری کِشته خود را دِرود
تا چه خود از بَدوِ عمل کِشته بود!
بار کَش آورد و بر آن بار کرد
روی ز صحرا سویِ انبار کرد
در سرِ ره تیره گِلی شد پدید
بار کَش و مرد در آن گِل تپید
هرچه بر آن اسب نهیب آزمود
چرخ نجنبید و نبخشید سود
برزگر آشفته از آن سوءِ بخت
کرد تن و جامه به خود لَخت لَخت
گه لَگَدی چند به یابو نواخت
گه دو سه مُشت از زِبَرِ چرخ آخت
راه به ده دور بُد و وقت دیر
کس نه به رَه تا شَوَدش دست گیر
زار و حزین مویه کُنان موکَنان
کردِ سرِ عَجز سویِ آسمان
کای تو کَنَنده درِ خَیبَر ز جای
بَر کَنَم این بار کَش از تیره لای
هاتِفی از غیب به دادش رسید
کامَدَم ای مرد مشو نا امید
نَک تو بدان بیل که داری به بار
هر چه گِلِ تیره بود کُن کِنار
تا مَنَت از مِهر کنم یاوری
بارِ خود از لای بُرون آوَری
برزگر آن کرد و دگر رَه سُروش
آمَدَش از عالمِ بالا به گوش
حال بِنِه بیل و برآوَر کُلَنگ
بر شکن از پیشِ رَه آن قِطعه سنگ
گفت شکستم، چه کنم؟ گفت خوب
هرچه شکستی ز سرِ ره بِروب
گفت برُفتم همه از بیخ و بُن
گفت کُنون دست به شَلاّق کُن
تا شَوَم السّاعَه مددکارِ تو
باز رهانم ز لَجَن بارِ تو
مرد نیاورده به شَلّاق دست
بار زِ گِل برزگر از غم بِرَست
زین مددِ غیبی گردید شاد
وز سرِ شادی به زمین بوسه داد
کای تو مِهین راه نمایِ سُبُل
نیک برآوَردیَم از گِل چو گُل
گفت سروشش به تقاضایِ کار
کار ز تو یاوری از کِردِگار
تا چه خود از بَدوِ عمل کِشته بود!
بار کَش آورد و بر آن بار کرد
روی ز صحرا سویِ انبار کرد
در سرِ ره تیره گِلی شد پدید
بار کَش و مرد در آن گِل تپید
هرچه بر آن اسب نهیب آزمود
چرخ نجنبید و نبخشید سود
برزگر آشفته از آن سوءِ بخت
کرد تن و جامه به خود لَخت لَخت
گه لَگَدی چند به یابو نواخت
گه دو سه مُشت از زِبَرِ چرخ آخت
راه به ده دور بُد و وقت دیر
کس نه به رَه تا شَوَدش دست گیر
زار و حزین مویه کُنان موکَنان
کردِ سرِ عَجز سویِ آسمان
کای تو کَنَنده درِ خَیبَر ز جای
بَر کَنَم این بار کَش از تیره لای
هاتِفی از غیب به دادش رسید
کامَدَم ای مرد مشو نا امید
نَک تو بدان بیل که داری به بار
هر چه گِلِ تیره بود کُن کِنار
تا مَنَت از مِهر کنم یاوری
بارِ خود از لای بُرون آوَری
برزگر آن کرد و دگر رَه سُروش
آمَدَش از عالمِ بالا به گوش
حال بِنِه بیل و برآوَر کُلَنگ
بر شکن از پیشِ رَه آن قِطعه سنگ
گفت شکستم، چه کنم؟ گفت خوب
هرچه شکستی ز سرِ ره بِروب
گفت برُفتم همه از بیخ و بُن
گفت کُنون دست به شَلاّق کُن
تا شَوَم السّاعَه مددکارِ تو
باز رهانم ز لَجَن بارِ تو
مرد نیاورده به شَلّاق دست
بار زِ گِل برزگر از غم بِرَست
زین مددِ غیبی گردید شاد
وز سرِ شادی به زمین بوسه داد
کای تو مِهین راه نمایِ سُبُل
نیک برآوَردیَم از گِل چو گُل
گفت سروشش به تقاضایِ کار
کار ز تو یاوری از کِردِگار
نهج البلاغه : خطبه ها
توصیف مردم پیش از بعثت پیامبرص و گروهی از مردم
و من خطبة له عليهالسلام بعد انصرافه من صفين و فيها حال الناس قبل البعثة و صفة آل النبي ثم صفة قوم آخرين أَحْمَدُهُ اِسْتِتْمَاماً لِنِعْمَتِهِ وَ اِسْتِسْلاَماً لِعِزَّتِهِ وَ اِسْتِعْصَاماً مِنْ مَعْصِيَتِهِ
وَ أَسْتَعِينُهُ فَاقَةً إِلَى كِفَايَتِهِ
إِنَّهُ لاَ يَضِلُّ مَنْ هَدَاهُ وَ لاَ يَئِلُ مَنْ عَادَاهُ وَ لاَ يَفْتَقِرُ مَنْ كَفَاهُ
فَإِنَّهُ أَرْجَحُ مَا وُزِنَ وَ أَفْضَلُ مَا خُزِنَ
وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ شَهَادَةً مُمْتَحَناً إِخْلاَصُهَا مُعْتَقَداً مُصَاصُهَا نَتَمَسَّكُ بِهَا أَبَداً مَا أَبْقَانَا وَ نَدَّخِرُهَا لِأَهَاوِيلِ مَا يَلْقَانَا
فَإِنَّهَا عَزِيمَةُ اَلْإِيمَانِ وَ فَاتِحَةُ اَلْإِحْسَانِ وَ مَرْضَاةُ اَلرَّحْمَنِ وَ مَدْحَرَةُ اَلشَّيْطَانِ
وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ أَرْسَلَهُ بِالدِّينِ اَلْمَشْهُورِ وَ اَلْعَلَمِ اَلْمَأْثُورِ وَ اَلْكِتَابِ اَلْمَسْطُورِ وَ اَلنُّورِ اَلسَّاطِعِ وَ اَلضِّيَاءِ اَللاَّمِعِ وَ اَلْأَمْرِ اَلصَّادِعِ
إِزَاحَةً لِلشُّبُهَاتِ وَ اِحْتِجَاجاً بِالْبَيِّنَاتِ وَ تَحْذِيراً بِالْآيَاتِ وَ تَخْوِيفاً بِالْمَثُلاَتِ
وَ اَلنَّاسُ فِي فِتَنٍ اِنْجَذَمَ فِيهَا حَبْلُ اَلدِّينِ وَ تَزَعْزَعَتْ سَوَارِي اَلْيَقِينِ وَ اِخْتَلَفَ اَلنَّجْرُ وَ تَشَتَّتَ اَلْأَمْرُ وَ ضَاقَ اَلْمَخْرَجُ وَ عَمِيَ اَلْمَصْدَرُ
فَالْهُدَى خَامِلٌ وَ اَلْعَمَى شَامِلٌ
عُصِيَ اَلرَّحْمَنُ وَ نُصِرَ اَلشَّيْطَانُ وَ خُذِلَ اَلْإِيمَانُ فَانْهَارَتْ دَعَائِمُهُ وَ تَنَكَّرَتْ مَعَالِمُهُ وَ دَرَسَتْ سُبُلُهُ وَ عَفَتْ شُرُكُهُ
أَطَاعُوا اَلشَّيْطَانَ فَسَلَكُوا مَسَالِكَهُ وَ وَرَدُوا مَنَاهِلَهُ
بِهِمْ سَارَتْ أَعْلاَمُهُ وَ قَامَ لِوَاؤُهُ
فِي فِتَنٍ دَاسَتْهُمْ بِأَخْفَافِهَا وَ وَطِئَتْهُمْ بِأَظْلاَفِهَا وَ قَامَتْ عَلَى سَنَابِكِهَا
فَهُمْ فِيهَا تَائِهُونَ حَائِرُونَ جَاهِلُونَ مَفْتُونُونَ فِي خَيْرِ دَارٍ وَ شَرِّ جِيرَانٍ
نَوْمُهُمْ سُهُودٌ وَ كُحْلُهُمْ دُمُوعٌ بِأَرْضٍ عَالِمُهَا مُلْجَمٌ وَ جَاهِلُهَا مُكْرَمٌ
و منها يعني آل النبي عليه الصلاة و السلام هُمْ مَوْضِعُ سِرِّهِ وَ لَجَأُ أَمْرِهِ وَ عَيْبَةُ عِلْمِهِ وَ مَوْئِلُ حُكْمِهِ وَ كُهُوفُ كُتُبِهِ وَ جِبَالُ دِينِهِ
بِهِمْ أَقَامَ اِنْحِنَاءَ ظَهْرِهِ وَ أَذْهَبَ اِرْتِعَادَ فَرَائِصِهِ
و منها يعني قوما آخرين زَرَعُوا اَلْفُجُورَ وَ سَقَوْهُ اَلْغُرُورَ وَ حَصَدُوا اَلثُّبُورَ
لاَ يُقَاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ صلىاللهعليهوآله مِنْ هَذِهِ اَلْأُمَّةِ أَحَدٌ وَ لاَ يُسَوَّى بِهِمْ مَنْ جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَيْهِ أَبَداً
هُمْ أَسَاسُ اَلدِّينِ وَ عِمَادُ اَلْيَقِينِ
إِلَيْهِمْ يَفِيءُ اَلْغَالِي وَ بِهِمْ يُلْحَقُ اَلتَّالِي
وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِّ اَلْوِلاَيَةِ وَ فِيهِمُ اَلْوَصِيَّةُ وَ اَلْوِرَاثَةُ
اَلْآنَ إِذْ رَجَعَ اَلْحَقُّ إِلَى أَهْلِهِ وَ نُقِلَ إِلَى مُنْتَقَلِهِ
وَ أَسْتَعِينُهُ فَاقَةً إِلَى كِفَايَتِهِ
إِنَّهُ لاَ يَضِلُّ مَنْ هَدَاهُ وَ لاَ يَئِلُ مَنْ عَادَاهُ وَ لاَ يَفْتَقِرُ مَنْ كَفَاهُ
فَإِنَّهُ أَرْجَحُ مَا وُزِنَ وَ أَفْضَلُ مَا خُزِنَ
وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ شَهَادَةً مُمْتَحَناً إِخْلاَصُهَا مُعْتَقَداً مُصَاصُهَا نَتَمَسَّكُ بِهَا أَبَداً مَا أَبْقَانَا وَ نَدَّخِرُهَا لِأَهَاوِيلِ مَا يَلْقَانَا
فَإِنَّهَا عَزِيمَةُ اَلْإِيمَانِ وَ فَاتِحَةُ اَلْإِحْسَانِ وَ مَرْضَاةُ اَلرَّحْمَنِ وَ مَدْحَرَةُ اَلشَّيْطَانِ
وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ أَرْسَلَهُ بِالدِّينِ اَلْمَشْهُورِ وَ اَلْعَلَمِ اَلْمَأْثُورِ وَ اَلْكِتَابِ اَلْمَسْطُورِ وَ اَلنُّورِ اَلسَّاطِعِ وَ اَلضِّيَاءِ اَللاَّمِعِ وَ اَلْأَمْرِ اَلصَّادِعِ
إِزَاحَةً لِلشُّبُهَاتِ وَ اِحْتِجَاجاً بِالْبَيِّنَاتِ وَ تَحْذِيراً بِالْآيَاتِ وَ تَخْوِيفاً بِالْمَثُلاَتِ
وَ اَلنَّاسُ فِي فِتَنٍ اِنْجَذَمَ فِيهَا حَبْلُ اَلدِّينِ وَ تَزَعْزَعَتْ سَوَارِي اَلْيَقِينِ وَ اِخْتَلَفَ اَلنَّجْرُ وَ تَشَتَّتَ اَلْأَمْرُ وَ ضَاقَ اَلْمَخْرَجُ وَ عَمِيَ اَلْمَصْدَرُ
فَالْهُدَى خَامِلٌ وَ اَلْعَمَى شَامِلٌ
عُصِيَ اَلرَّحْمَنُ وَ نُصِرَ اَلشَّيْطَانُ وَ خُذِلَ اَلْإِيمَانُ فَانْهَارَتْ دَعَائِمُهُ وَ تَنَكَّرَتْ مَعَالِمُهُ وَ دَرَسَتْ سُبُلُهُ وَ عَفَتْ شُرُكُهُ
أَطَاعُوا اَلشَّيْطَانَ فَسَلَكُوا مَسَالِكَهُ وَ وَرَدُوا مَنَاهِلَهُ
بِهِمْ سَارَتْ أَعْلاَمُهُ وَ قَامَ لِوَاؤُهُ
فِي فِتَنٍ دَاسَتْهُمْ بِأَخْفَافِهَا وَ وَطِئَتْهُمْ بِأَظْلاَفِهَا وَ قَامَتْ عَلَى سَنَابِكِهَا
فَهُمْ فِيهَا تَائِهُونَ حَائِرُونَ جَاهِلُونَ مَفْتُونُونَ فِي خَيْرِ دَارٍ وَ شَرِّ جِيرَانٍ
نَوْمُهُمْ سُهُودٌ وَ كُحْلُهُمْ دُمُوعٌ بِأَرْضٍ عَالِمُهَا مُلْجَمٌ وَ جَاهِلُهَا مُكْرَمٌ
و منها يعني آل النبي عليه الصلاة و السلام هُمْ مَوْضِعُ سِرِّهِ وَ لَجَأُ أَمْرِهِ وَ عَيْبَةُ عِلْمِهِ وَ مَوْئِلُ حُكْمِهِ وَ كُهُوفُ كُتُبِهِ وَ جِبَالُ دِينِهِ
بِهِمْ أَقَامَ اِنْحِنَاءَ ظَهْرِهِ وَ أَذْهَبَ اِرْتِعَادَ فَرَائِصِهِ
و منها يعني قوما آخرين زَرَعُوا اَلْفُجُورَ وَ سَقَوْهُ اَلْغُرُورَ وَ حَصَدُوا اَلثُّبُورَ
لاَ يُقَاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ صلىاللهعليهوآله مِنْ هَذِهِ اَلْأُمَّةِ أَحَدٌ وَ لاَ يُسَوَّى بِهِمْ مَنْ جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَيْهِ أَبَداً
هُمْ أَسَاسُ اَلدِّينِ وَ عِمَادُ اَلْيَقِينِ
إِلَيْهِمْ يَفِيءُ اَلْغَالِي وَ بِهِمْ يُلْحَقُ اَلتَّالِي
وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِّ اَلْوِلاَيَةِ وَ فِيهِمُ اَلْوَصِيَّةُ وَ اَلْوِرَاثَةُ
اَلْآنَ إِذْ رَجَعَ اَلْحَقُّ إِلَى أَهْلِهِ وَ نُقِلَ إِلَى مُنْتَقَلِهِ
نهج البلاغه : خطبه ها
خطبه شقشقيه
و من خطبة له عليهالسلام و هي المعروفة بالشقشقية و تشتمل على الشكوى من أمر الخلافة ثم ترجيح صبره عنها ثم مبايعة الناس له أَمَا وَ اَللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلاَنٌ وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ اَلْقُطْبِ مِنَ اَلرَّحَى
يَنْحَدِرُ عَنِّي اَلسَّيْلُ وَ لاَ يَرْقَى إِلَيَّ اَلطَّيْرُ
فَسَدَلْتُ دُونَهَا ثَوْباً وَ طَوَيْتُ عَنْهَا كَشْحاً
وَ طَفِقْتُ أَرْتَئِي بَيْنَ أَنْ أَصُولَ بِيَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبِرَ عَلَى طَخْيَةٍ عَمْيَاءَ
يَهْرَمُ فِيهَا اَلْكَبِيرُ وَ يَشِيبُ فِيهَا اَلصَّغِيرُ وَ يَكْدَحُ فِيهَا مُؤْمِنٌ حَتَّى يَلْقَى رَبَّهُ
ترجيح الصبر فَرَأَيْتُ أَنَّ اَلصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْجَى
فَصَبَرْتُ وَ فِي اَلْعَيْنِ قَذًى وَ فِي اَلْحَلْقِ شَجًا
أَرَى تُرَاثِي نَهْباً
حَتَّى مَضَى اَلْأَوَّلُ لِسَبِيلِهِ فَأَدْلَى بِهَا إِلَى فُلاَنٍ بَعْدَهُ
ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ اَلْأَعْشَى شَتَّانَ مَا يَوْمِي عَلَى كُورِهَا وَ يَوْمُ حَيَّانَ أَخِي جَابِرِ
فَيَا عَجَباً بَيْنَا هُوَ يَسْتَقِيلُهَا فِي حَيَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ
لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَيْهَا
فَصَيَّرَهَا فِي حَوْزَةٍ خَشْنَاءَ يَغْلُظُ كَلْمُهَا وَ يَخْشُنُ مَسُّهَا وَ يَكْثُرُ اَلْعِثَارُ فِيهَا وَ اَلاِعْتِذَارُ مِنْهَا
فَصَاحِبُهَا كَرَاكِبِ اَلصَّعْبَةِ إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ
فَمُنِيَ اَلنَّاسُ لَعَمْرُ اَللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اِعْتِرَاضٍ
فَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ اَلْمُدَّةِ وَ شِدَّةِ اَلْمِحْنَةِ
حَتَّى إِذَا مَضَى لِسَبِيلِهِ جَعَلَهَا فِي جَمَاعَةٍ زَعَمَ أَنِّي أَحَدُهُمْ
فَيَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى مَتَى اِعْتَرَضَ اَلرَّيْبُ فِيَّ مَعَ اَلْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ اَلنَّظَائِرِ
لَكِنِّي أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا
فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ اَلْآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ
إِلَى أَنْ قَامَ ثَالِثُ اَلْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَيْهِ بَيْنَ نَثِيلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ
وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يَخْضَمُونَ مَالَ اَللَّهِ خِضْمَةَ اَلْإِبِلِ نِبْتَةَ اَلرَّبِيعِ
إِلَى أَنِ اِنْتَكَثَ عَلَيْهِ فَتْلُهُ وَ أَجْهَزَ عَلَيْهِ عَمَلُهُ وَ كَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ
مبايعة علي فَمَا رَاعَنِي إِلاَّ وَ اَلنَّاسُ كَعُرْفِ اَلضَّبُعِ إِلَيَّ يَنْثَالُونَ عَلَيَّ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ
حَتَّى لَقَدْ وُطِئَ اَلْحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَايَ
مُجْتَمِعِينَ حَوْلِي كَرَبِيضَةِ اَلْغَنَمِ
فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَكَثَتْ طَائِفَةٌ وَ مَرَقَتْ أُخْرَى وَ قَسَطَ آخَرُونَ
كَأَنَّهُمْ لَمْ يَسْمَعُوا اَللَّهَ سُبْحَانَهُ يَقُولُ تِلْكَ اَلدّٰارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُهٰا لِلَّذِينَ لاٰ يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فَسٰاداً وَ اَلْعٰاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ
بَلَى وَ اَللَّهِ لَقَدْ سَمِعُوهَا وَ وَعَوْهَا وَ لَكِنَّهُمْ حَلِيَتِ اَلدُّنْيَا فِي أَعْيُنِهِمْ وَ رَاقَهُمْ زِبْرِجُهَا
أَمَا وَ اَلَّذِي فَلَقَ اَلْحَبَّةَ وَ بَرَأَ اَلنَّسَمَةَ لَوْ لاَ حُضُورُ اَلْحَاضِرِ وَ قِيَامُ اَلْحُجَّةِ بِوُجُودِ اَلنَّاصِرِ وَ مَا أَخَذَ اَللَّهُ عَلَى اَلْعُلَمَاءِ أَلاَّ يُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لاَ سَغَبِ مَظْلُومٍ لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَ لَسَقَيْتُ آخِرَهَا بِكَأْسِ أَوَّلِهَا وَ لَأَلْفَيْتُمْ دُنْيَاكُمْ هَذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ
قَالُوا وَ قَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ اَلسَّوَادِ عِنْدَ بُلُوغِهِ إِلَى هَذَا اَلْمَوْضِعِ مِنْ خُطْبَتِهِ فَنَاوَلَهُ كِتَاباً قِيلَ إِنَّ فِيهِ مَسَائِلَ كَانَ يُرِيدُ اَلْإِجَابَةَ عَنْهَا فَأَقْبَلَ يَنْظُرُ فِيهِ فَلَمَّا فَرَغَ مِنْ قِرَاءَتِهِ قَالَ لَهُ اِبْنُ عَبَّاسٍ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ لَوِ اِطَّرَدَتْ خُطْبَتُكَ مِنْ حَيْثُ أَفْضَيْتَ فَقَالَ هَيْهَاتَ يَا اِبْنَ عَبَّاسٍ تِلْكَ شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ
قَالَ اِبْنُ عَبَّاسٍ فَوَاللَّهِ مَا أَسَفْتُ عَلَى كَلاَمٍ قَطُّ كَأَسَفِي عَلَى هَذَا اَلْكَلاَمِ أَلاَّ يَكُونَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عليهالسلام بَلَغَ مِنْهُ حَيْثُ أَرَادَ
قال الشريف رضي اللّه عنه قوله عليهالسلام كراكب الصعبة إن أشنق لها خرم و إن أسلس لها تقحم يريد أنه إذا شدد عليها في جذب الزمام و هي تنازعه رأسها خرم أنفها و إن أرخى لها شيئا مع صعوبتها تقحمت به فلم يملكها يقال أشنق الناقة إذا جذب رأسها بالزمام فرفعه و شنقها أيضا ذكر ذلك ابن السكيت في إصلاح المنطق و إنما قال أشنق لها و لم يقل أشنقها لأنه جعله في مقابلة قوله أسلس لها فكأنه عليهالسلام قال إن رفع لها رأسها بمعنى أمسكه عليها بالزمام
يَنْحَدِرُ عَنِّي اَلسَّيْلُ وَ لاَ يَرْقَى إِلَيَّ اَلطَّيْرُ
فَسَدَلْتُ دُونَهَا ثَوْباً وَ طَوَيْتُ عَنْهَا كَشْحاً
وَ طَفِقْتُ أَرْتَئِي بَيْنَ أَنْ أَصُولَ بِيَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبِرَ عَلَى طَخْيَةٍ عَمْيَاءَ
يَهْرَمُ فِيهَا اَلْكَبِيرُ وَ يَشِيبُ فِيهَا اَلصَّغِيرُ وَ يَكْدَحُ فِيهَا مُؤْمِنٌ حَتَّى يَلْقَى رَبَّهُ
ترجيح الصبر فَرَأَيْتُ أَنَّ اَلصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْجَى
فَصَبَرْتُ وَ فِي اَلْعَيْنِ قَذًى وَ فِي اَلْحَلْقِ شَجًا
أَرَى تُرَاثِي نَهْباً
حَتَّى مَضَى اَلْأَوَّلُ لِسَبِيلِهِ فَأَدْلَى بِهَا إِلَى فُلاَنٍ بَعْدَهُ
ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ اَلْأَعْشَى شَتَّانَ مَا يَوْمِي عَلَى كُورِهَا وَ يَوْمُ حَيَّانَ أَخِي جَابِرِ
فَيَا عَجَباً بَيْنَا هُوَ يَسْتَقِيلُهَا فِي حَيَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ
لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَيْهَا
فَصَيَّرَهَا فِي حَوْزَةٍ خَشْنَاءَ يَغْلُظُ كَلْمُهَا وَ يَخْشُنُ مَسُّهَا وَ يَكْثُرُ اَلْعِثَارُ فِيهَا وَ اَلاِعْتِذَارُ مِنْهَا
فَصَاحِبُهَا كَرَاكِبِ اَلصَّعْبَةِ إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ
فَمُنِيَ اَلنَّاسُ لَعَمْرُ اَللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اِعْتِرَاضٍ
فَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ اَلْمُدَّةِ وَ شِدَّةِ اَلْمِحْنَةِ
حَتَّى إِذَا مَضَى لِسَبِيلِهِ جَعَلَهَا فِي جَمَاعَةٍ زَعَمَ أَنِّي أَحَدُهُمْ
فَيَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى مَتَى اِعْتَرَضَ اَلرَّيْبُ فِيَّ مَعَ اَلْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ اَلنَّظَائِرِ
لَكِنِّي أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا
فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ اَلْآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ
إِلَى أَنْ قَامَ ثَالِثُ اَلْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَيْهِ بَيْنَ نَثِيلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ
وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يَخْضَمُونَ مَالَ اَللَّهِ خِضْمَةَ اَلْإِبِلِ نِبْتَةَ اَلرَّبِيعِ
إِلَى أَنِ اِنْتَكَثَ عَلَيْهِ فَتْلُهُ وَ أَجْهَزَ عَلَيْهِ عَمَلُهُ وَ كَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ
مبايعة علي فَمَا رَاعَنِي إِلاَّ وَ اَلنَّاسُ كَعُرْفِ اَلضَّبُعِ إِلَيَّ يَنْثَالُونَ عَلَيَّ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ
حَتَّى لَقَدْ وُطِئَ اَلْحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَايَ
مُجْتَمِعِينَ حَوْلِي كَرَبِيضَةِ اَلْغَنَمِ
فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَكَثَتْ طَائِفَةٌ وَ مَرَقَتْ أُخْرَى وَ قَسَطَ آخَرُونَ
كَأَنَّهُمْ لَمْ يَسْمَعُوا اَللَّهَ سُبْحَانَهُ يَقُولُ تِلْكَ اَلدّٰارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُهٰا لِلَّذِينَ لاٰ يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فَسٰاداً وَ اَلْعٰاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ
بَلَى وَ اَللَّهِ لَقَدْ سَمِعُوهَا وَ وَعَوْهَا وَ لَكِنَّهُمْ حَلِيَتِ اَلدُّنْيَا فِي أَعْيُنِهِمْ وَ رَاقَهُمْ زِبْرِجُهَا
أَمَا وَ اَلَّذِي فَلَقَ اَلْحَبَّةَ وَ بَرَأَ اَلنَّسَمَةَ لَوْ لاَ حُضُورُ اَلْحَاضِرِ وَ قِيَامُ اَلْحُجَّةِ بِوُجُودِ اَلنَّاصِرِ وَ مَا أَخَذَ اَللَّهُ عَلَى اَلْعُلَمَاءِ أَلاَّ يُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لاَ سَغَبِ مَظْلُومٍ لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَ لَسَقَيْتُ آخِرَهَا بِكَأْسِ أَوَّلِهَا وَ لَأَلْفَيْتُمْ دُنْيَاكُمْ هَذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ
قَالُوا وَ قَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ اَلسَّوَادِ عِنْدَ بُلُوغِهِ إِلَى هَذَا اَلْمَوْضِعِ مِنْ خُطْبَتِهِ فَنَاوَلَهُ كِتَاباً قِيلَ إِنَّ فِيهِ مَسَائِلَ كَانَ يُرِيدُ اَلْإِجَابَةَ عَنْهَا فَأَقْبَلَ يَنْظُرُ فِيهِ فَلَمَّا فَرَغَ مِنْ قِرَاءَتِهِ قَالَ لَهُ اِبْنُ عَبَّاسٍ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ لَوِ اِطَّرَدَتْ خُطْبَتُكَ مِنْ حَيْثُ أَفْضَيْتَ فَقَالَ هَيْهَاتَ يَا اِبْنَ عَبَّاسٍ تِلْكَ شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ
قَالَ اِبْنُ عَبَّاسٍ فَوَاللَّهِ مَا أَسَفْتُ عَلَى كَلاَمٍ قَطُّ كَأَسَفِي عَلَى هَذَا اَلْكَلاَمِ أَلاَّ يَكُونَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عليهالسلام بَلَغَ مِنْهُ حَيْثُ أَرَادَ
قال الشريف رضي اللّه عنه قوله عليهالسلام كراكب الصعبة إن أشنق لها خرم و إن أسلس لها تقحم يريد أنه إذا شدد عليها في جذب الزمام و هي تنازعه رأسها خرم أنفها و إن أرخى لها شيئا مع صعوبتها تقحمت به فلم يملكها يقال أشنق الناقة إذا جذب رأسها بالزمام فرفعه و شنقها أيضا ذكر ذلك ابن السكيت في إصلاح المنطق و إنما قال أشنق لها و لم يقل أشنقها لأنه جعله في مقابلة قوله أسلس لها فكأنه عليهالسلام قال إن رفع لها رأسها بمعنى أمسكه عليها بالزمام
نهج البلاغه : خطبه ها
پند و اندرز به مردم
و من خطبة له عليهالسلام و هي من أفصح كلامه عليهالسلام و فيها يعظ الناس و يهديهم من ضلالتهم و يقال إنه خطبها بعد قتل طلحة و الزبير بِنَا اِهْتَدَيْتُمْ فِي اَلظَّلْمَاءِ وَ تَسَنَّمْتُمْ ذُرْوَةَ اَلْعَلْيَاءِ
وَ بِنَا أَفْجَرْتُمْ عَنِ اَلسِّرَارِ
وُقِرَ سَمْعٌ لَمْ يَفْقَهِ اَلْوَاعِيَةَ
وَ كَيْفَ يُرَاعِي اَلنَّبْأَةَ مَنْ أَصَمَّتْهُ اَلصَّيْحَةُ
رُبِطَ جَنَانٌ لَمْ يُفَارِقْهُ اَلْخَفَقَانُ
مَا زِلْتُ أَنْتَظِرُ بِكُمْ عَوَاقِبَ اَلْغَدْرِ وَ أَتَوَسَّمُكُمْ بِحِلْيَةِ اَلْمُغْتَرِّينَ
حَتَّى سَتَرَنِي عَنْكُمْ جِلْبَابُ اَلدِّينِ وَ بَصَّرَنِيكُمْ صِدْقُ اَلنِّيَّةِ
أَقَمْتُ لَكُمْ عَلَى سَنَنِ اَلْحَقِّ فِي جَوَادِّ اَلْمَضَلَّةِ حَيْثُ تَلْتَقُونَ وَ لاَ دَلِيلَ وَ تَحْتَفِرُونَ وَ لاَ تُمِيهُونَ
اَلْيَوْمَ أُنْطِقُ لَكُمُ اَلْعَجْمَاءَ ذَاتَ اَلْبَيَانِ
عَزَبَ رَأْيُ اِمْرِئٍ تَخَلَّفَ عَنِّي
مَا شَكَكْتُ فِي اَلْحَقِّ مُذْ أُرِيتُهُ
لَمْ يُوجِسْ مُوسَى عليهالسلام خِيفَةً عَلَى نَفْسِهِ بَلْ أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ اَلْجُهَّالِ وَ دُوَلِ اَلضَّلاَلِ
اَلْيَوْمَ تَوَاقَفْنَا عَلَى سَبِيلِ اَلْحَقِّ وَ اَلْبَاطِلِ
مَنْ وَثِقَ بِمَاءٍ لَمْ يَظْمَأْ
وَ بِنَا أَفْجَرْتُمْ عَنِ اَلسِّرَارِ
وُقِرَ سَمْعٌ لَمْ يَفْقَهِ اَلْوَاعِيَةَ
وَ كَيْفَ يُرَاعِي اَلنَّبْأَةَ مَنْ أَصَمَّتْهُ اَلصَّيْحَةُ
رُبِطَ جَنَانٌ لَمْ يُفَارِقْهُ اَلْخَفَقَانُ
مَا زِلْتُ أَنْتَظِرُ بِكُمْ عَوَاقِبَ اَلْغَدْرِ وَ أَتَوَسَّمُكُمْ بِحِلْيَةِ اَلْمُغْتَرِّينَ
حَتَّى سَتَرَنِي عَنْكُمْ جِلْبَابُ اَلدِّينِ وَ بَصَّرَنِيكُمْ صِدْقُ اَلنِّيَّةِ
أَقَمْتُ لَكُمْ عَلَى سَنَنِ اَلْحَقِّ فِي جَوَادِّ اَلْمَضَلَّةِ حَيْثُ تَلْتَقُونَ وَ لاَ دَلِيلَ وَ تَحْتَفِرُونَ وَ لاَ تُمِيهُونَ
اَلْيَوْمَ أُنْطِقُ لَكُمُ اَلْعَجْمَاءَ ذَاتَ اَلْبَيَانِ
عَزَبَ رَأْيُ اِمْرِئٍ تَخَلَّفَ عَنِّي
مَا شَكَكْتُ فِي اَلْحَقِّ مُذْ أُرِيتُهُ
لَمْ يُوجِسْ مُوسَى عليهالسلام خِيفَةً عَلَى نَفْسِهِ بَلْ أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ اَلْجُهَّالِ وَ دُوَلِ اَلضَّلاَلِ
اَلْيَوْمَ تَوَاقَفْنَا عَلَى سَبِيلِ اَلْحَقِّ وَ اَلْبَاطِلِ
مَنْ وَثِقَ بِمَاءٍ لَمْ يَظْمَأْ
نهج البلاغه : خطبه ها
پاسخ به ابوسفیان و عباس
و من خطبة له عليهالسلام لما قبض رسول الله صلىاللهعليهوآلهوسلم و خاطبه العباس و أبو سفيان بن حرب في أن يبايعا له بالخلافة و ذلك بعد أن تمت البيعة لأبي بكر في السقيفة و فيها ينهى عن الفتنة و يبين عن خلقه و علمه النهي عن الفتنة أَيُّهَا اَلنَّاسُ شُقُّوا أَمْوَاجَ اَلْفِتَنِ بِسُفُنِ اَلنَّجَاةِ
وَ عَرِّجُوا عَنْ طَرِيقِ اَلْمُنَافَرَةِ
وَ ضَعُوا تِيجَانَ اَلْمُفَاخَرَةِ
أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَنَاحٍ أَوِ اِسْتَسْلَمَ فَأَرَاحَ
هَذَا مَاءٌ آجِنٌ وَ لُقْمَةٌ يَغَصُّ بِهَا آكِلُهَا
وَ مُجْتَنِي اَلثَّمَرَةِ لِغَيْرِ وَقْتِ إِينَاعِهَا كَالزَّارِعِ بِغَيْرِ أَرْضِهِ
خلقه و علمه فَإِنْ أَقُلْ يَقُولُوا حَرَصَ عَلَى اَلْمُلْكِ
وَ إِنْ أَسْكُتْ يَقُولُوا جَزِعَ مِنَ اَلْمَوْتِ
هَيْهَاتَ بَعْدَ اَللَّتَيَّا وَ اَلَّتِي
وَ اَللَّهِ لاَبْنُ أَبِي طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ اَلطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ
بَلِ اِنْدَمَجْتُ عَلَى مَكْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لاَضْطَرَبْتُمْ اِضْطِرَابَ اَلْأَرْشِيَةِ فِي اَلطَّوِيِّ اَلْبَعِيدَةِ
وَ عَرِّجُوا عَنْ طَرِيقِ اَلْمُنَافَرَةِ
وَ ضَعُوا تِيجَانَ اَلْمُفَاخَرَةِ
أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَنَاحٍ أَوِ اِسْتَسْلَمَ فَأَرَاحَ
هَذَا مَاءٌ آجِنٌ وَ لُقْمَةٌ يَغَصُّ بِهَا آكِلُهَا
وَ مُجْتَنِي اَلثَّمَرَةِ لِغَيْرِ وَقْتِ إِينَاعِهَا كَالزَّارِعِ بِغَيْرِ أَرْضِهِ
خلقه و علمه فَإِنْ أَقُلْ يَقُولُوا حَرَصَ عَلَى اَلْمُلْكِ
وَ إِنْ أَسْكُتْ يَقُولُوا جَزِعَ مِنَ اَلْمَوْتِ
هَيْهَاتَ بَعْدَ اَللَّتَيَّا وَ اَلَّتِي
وَ اَللَّهِ لاَبْنُ أَبِي طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ اَلطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ
بَلِ اِنْدَمَجْتُ عَلَى مَكْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لاَضْطَرَبْتُمْ اِضْطِرَابَ اَلْأَرْشِيَةِ فِي اَلطَّوِيِّ اَلْبَعِيدَةِ
نهج البلاغه : خطبه ها
شناخت أصحاب جمل
نهج البلاغه : خطبه ها
گستردگی دامنه عدالت
نهج البلاغه : خطبه ها
راه رستگارى
و من خطبة له عليهالسلام و هي كلمة جامعة للعظة و الحكمة
فَإِنَّ اَلْغَايَةَ أَمَامَكُمْ
وَ إِنَّ وَرَاءَكُمُ اَلسَّاعَةَ تَحْدُوكُمْ
تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا
فَإِنَّمَا يُنْتَظَرُ بِأَوَّلِكُمْ آخِرُكُمْ
قال السيد الشريف أقول إن هذا الكلام لو وزن بعد كلام الله سبحانه و بعد كلام رسول الله صلىاللهعليهوآله بكل كلام لمال به راجحا و برز عليه سابقا
فأما قوله عليهالسلام تخففوا تلحقوا
فما سمع كلام أقل منه مسموعا و لا أكثر منه محصولا
و ما أبعد غورها من كلمة
و أنقع نطفتها من حكمة
و قد نبهنا في كتاب الخصائص على عظم قدرها و شرف جوهرها
فَإِنَّ اَلْغَايَةَ أَمَامَكُمْ
وَ إِنَّ وَرَاءَكُمُ اَلسَّاعَةَ تَحْدُوكُمْ
تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا
فَإِنَّمَا يُنْتَظَرُ بِأَوَّلِكُمْ آخِرُكُمْ
قال السيد الشريف أقول إن هذا الكلام لو وزن بعد كلام الله سبحانه و بعد كلام رسول الله صلىاللهعليهوآله بكل كلام لمال به راجحا و برز عليه سابقا
فأما قوله عليهالسلام تخففوا تلحقوا
فما سمع كلام أقل منه مسموعا و لا أكثر منه محصولا
و ما أبعد غورها من كلمة
و أنقع نطفتها من حكمة
و قد نبهنا في كتاب الخصائص على عظم قدرها و شرف جوهرها