عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
مرثیه
چرا فتاده ای، ای نخل نورسیده ی من
سرور سینه ی لیلا و نور دیده ی من
مگر چه شد که چنین اُفتاده ای خاموش
چه واقع است عزیزم که رفته ای از هوش
بپای خیز و بیارای قدّ دلجو را
نمابه دشمن بدخوی زور بازو را
خدا نکرده مگر، زخم کاریی داری
که این زمان پدرت را، نمی کنی یاری
گمان من که ترا تیغ منقذ کافر
ز پا فکنده که نتوان بپای خاست دگر
بپای خیز تو ای نخل نورس چمنم
بیا به خیمه که زخم سرتو بخیه زنم
هزار حیف که لب تشنه و جوان مردی
توان و تاب از این پیر ناتوان بردی
پس از تو خاک دو عالم به فرق عالم باد
دل زمانه و اهل زمانه شاد مباد
سرور سینه ی لیلا و نور دیده ی من
مگر چه شد که چنین اُفتاده ای خاموش
چه واقع است عزیزم که رفته ای از هوش
بپای خیز و بیارای قدّ دلجو را
نمابه دشمن بدخوی زور بازو را
خدا نکرده مگر، زخم کاریی داری
که این زمان پدرت را، نمی کنی یاری
گمان من که ترا تیغ منقذ کافر
ز پا فکنده که نتوان بپای خاست دگر
بپای خیز تو ای نخل نورس چمنم
بیا به خیمه که زخم سرتو بخیه زنم
هزار حیف که لب تشنه و جوان مردی
توان و تاب از این پیر ناتوان بردی
پس از تو خاک دو عالم به فرق عالم باد
دل زمانه و اهل زمانه شاد مباد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح نصیرالدین
عاشقی شد رسم و راه و سیرت و آئین مرا
هر که بیند بیند این را با من و با این مرا
رنج فرهاد است بر من عاشقی را گاهگاه
کامرانی خیزد از معشوق چون شیرین مرا
عاشقم بر روی خوب آنکه با دیدار او
آسمان داد است روی از اشک چون پروین مرا
دیلمی موئی که بی جنگ و جدل هر ساعتی
بر دل و جان از سر مژگان زند زوبین مرا
چهر او چون بوستان در ماه فروردین درست
دیده بی بستان او چون ابر فروردین مرا
لعل در آگین او شکر فروشد وانگهی
خود بدان شکر خریداری کند تعیین مرا
در ناسفته بها خواهد هزار از جزع من
تا فروشد یک شکر زان لعل در آگین مرا
بر گل و نسرین ز عنبر بندد آذین ای عجب
وانگهی نظار گرداند بر آن آذین مرا
سوخت و پژمرده کرد آن بستن آذین او
چون بر آتش عنبر و بر باد ری نسرین مرا
چین زلف و تابش رخسار آن خورشید چین
با دلی پرتاب کرد و با رخی پرچین مرا
گرد گل پرچین همی بندد ز مشک و غالیه
تا ببندد راه گلچیدن بدان پرچین مرا
آن خداوندی که در راه ثنا و مدح او
تازه گردد هر زمانی گلشن و گلچین مرا
وان هنرمندی که صدر دین و دنیا گویدش
نیک یار ونیک رائی ای نصیر دین مرا
ملک آرائی که گوید ملک شاه شرق و چین
کلک میمون نصیرالدین دهد تزیین مرا
خسرو ترک و عجم گوید که از تدبیر او
بنده گردد صد چو شاه زاول و غزنین مرا
ور من از کلک نصیرالدین فرستم نامه
انقیاد آرد بدان قیصر ز قسطنطین مرا
تخت میگوید بدان کاندر خور پای ویم
از بلندی سر همی ساید بعلیین مرا
مرکب اقبال گوید تند بودم تا کنون
از پی ران وی آوردند زیر زین مرا
جود گوید تا که معن و حاتم و افشین شدند
کف او بود است معن و حاتم و افشین مرا
ای خردمندی که تا بفزایدم هوش و خرد
جز ثنا و مدح تو نکند خرد تلقین مرا
هر مدیحی را که آن اندر خور تحسین نبود
از تو حاصل گشت هم احسان و هم تحسین مرا
تا عروس طبع من شد جلوه گر بر صدر تو
دست و دامن پر شد از دستی و از کابین مرا
زانکه داماد عروس طبع من اول توئی
هیچ دامادی نخواهد آمدن عنینن مرا
از ثنای تست نزد مهتران روزگار
حشمت و جاه و شکوه و حرمت و تمکین مرا
همچو قمری طوق منت دارم از احسان تو
صید کرده جود و احسان تو چون شاهین مرا
نرمی سنگ قدم سنگینی خلق ترا
هست در تو اعتقادی راست چون شاهین مرا
بامدادان تکیه گه بر گوشه کیوان نهم
هر شبی کز آستان تو بود بالین مرا
تا بسازم سرمه ای از گرد سم مرکبت
عالم روشن نبیند چشم روشن بین مرا
تا بود بر سینه من رسته مهر خدمتت
دهر کین تو زنده کی بیند بچشم کین مرا
تا فلک داند که از من نیست این دوران من
تا زمین گوید که از من نیست این تسکین مرا
من دعاگوی توام زینرو ترا خواهم بقا
وین زمین و این فلک گوینده امین مرا
تا بحین حشر ایزد مر ترا عمری دهاد
این دعا بادا اجابت گشته اندر حین مرا
هر که بیند بیند این را با من و با این مرا
رنج فرهاد است بر من عاشقی را گاهگاه
کامرانی خیزد از معشوق چون شیرین مرا
عاشقم بر روی خوب آنکه با دیدار او
آسمان داد است روی از اشک چون پروین مرا
دیلمی موئی که بی جنگ و جدل هر ساعتی
بر دل و جان از سر مژگان زند زوبین مرا
چهر او چون بوستان در ماه فروردین درست
دیده بی بستان او چون ابر فروردین مرا
لعل در آگین او شکر فروشد وانگهی
خود بدان شکر خریداری کند تعیین مرا
در ناسفته بها خواهد هزار از جزع من
تا فروشد یک شکر زان لعل در آگین مرا
بر گل و نسرین ز عنبر بندد آذین ای عجب
وانگهی نظار گرداند بر آن آذین مرا
سوخت و پژمرده کرد آن بستن آذین او
چون بر آتش عنبر و بر باد ری نسرین مرا
چین زلف و تابش رخسار آن خورشید چین
با دلی پرتاب کرد و با رخی پرچین مرا
گرد گل پرچین همی بندد ز مشک و غالیه
تا ببندد راه گلچیدن بدان پرچین مرا
آن خداوندی که در راه ثنا و مدح او
تازه گردد هر زمانی گلشن و گلچین مرا
وان هنرمندی که صدر دین و دنیا گویدش
نیک یار ونیک رائی ای نصیر دین مرا
ملک آرائی که گوید ملک شاه شرق و چین
کلک میمون نصیرالدین دهد تزیین مرا
خسرو ترک و عجم گوید که از تدبیر او
بنده گردد صد چو شاه زاول و غزنین مرا
ور من از کلک نصیرالدین فرستم نامه
انقیاد آرد بدان قیصر ز قسطنطین مرا
تخت میگوید بدان کاندر خور پای ویم
از بلندی سر همی ساید بعلیین مرا
مرکب اقبال گوید تند بودم تا کنون
از پی ران وی آوردند زیر زین مرا
جود گوید تا که معن و حاتم و افشین شدند
کف او بود است معن و حاتم و افشین مرا
ای خردمندی که تا بفزایدم هوش و خرد
جز ثنا و مدح تو نکند خرد تلقین مرا
هر مدیحی را که آن اندر خور تحسین نبود
از تو حاصل گشت هم احسان و هم تحسین مرا
تا عروس طبع من شد جلوه گر بر صدر تو
دست و دامن پر شد از دستی و از کابین مرا
زانکه داماد عروس طبع من اول توئی
هیچ دامادی نخواهد آمدن عنینن مرا
از ثنای تست نزد مهتران روزگار
حشمت و جاه و شکوه و حرمت و تمکین مرا
همچو قمری طوق منت دارم از احسان تو
صید کرده جود و احسان تو چون شاهین مرا
نرمی سنگ قدم سنگینی خلق ترا
هست در تو اعتقادی راست چون شاهین مرا
بامدادان تکیه گه بر گوشه کیوان نهم
هر شبی کز آستان تو بود بالین مرا
تا بسازم سرمه ای از گرد سم مرکبت
عالم روشن نبیند چشم روشن بین مرا
تا بود بر سینه من رسته مهر خدمتت
دهر کین تو زنده کی بیند بچشم کین مرا
تا فلک داند که از من نیست این دوران من
تا زمین گوید که از من نیست این تسکین مرا
من دعاگوی توام زینرو ترا خواهم بقا
وین زمین و این فلک گوینده امین مرا
تا بحین حشر ایزد مر ترا عمری دهاد
این دعا بادا اجابت گشته اندر حین مرا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان مسعود ثانی
ای بتاج و تخت شاهی وارث افراسیاب
گرد فتح و نصرت از نعل سم افراسیاب
از تجمل نعل زرین ساز مر افراس را
کز تجمل نعل زرین ساختی افراسیاب
عکس ماه نو فلک بر آب دریا افکند
تا بمه منعل شوند از بهر تو افراس آب
چشمه آب حیات دشمنانت خشک شد
زآب دریا رنگ تیغ تو که خون دارد حباب
پادشاه مشرقی تیغ جهانگیر تو هست
خونفشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب
آفتاب از اختران مالک رقاب ار هست و نیست
بیگمان باری توئی از خسروان مالک رقاب
تیغ بر که آزماید وی تو بر که پیکران
وی کند لعل از دل سنگ و تو از روی تراب
دست فرمان تو نافرمانبرانرا دور کرد
سر زگردن جان زتن دست از عنان پا از رکاب
خسرو مسعود ثانی شاه مسعود اختری
اختر و نام ترا با سعد اکبر فتح باب
چون تو شاهی از نژاد شاه و خاتون جهان
آدم و حوا نزاد از هیچ مام و هیچ باب
منصف و عادل شهی ذات ترا ایزد سرشت
زآفرین محض و از انصاف صرف و عدل ناب
گر بعدل تو زیوز آهو بنالد برکند
کلبتین شاخ آهو از دهان یوز ناب
خلق را زایزد عطائی گر عطاهای ترا
خلق بر خود بشمرند الحق نیاید در حساب
هم تو بر حقی و هم خاطب اگر در حق تو
از بر منبر کند بر تو عطاء الله خطاب
بخت بیدار تو دارد مر رعیت را چنانک
دایه طفل نازنین را شیرخوار و شیرخواب
سوزنی را سوزن خاطر بسلک مدح تو
گر بهر حرفی درآرد دانه در خوشاب
در خجالت باشد از طبع سخن پیرای خویش
تا خوش آید یا نیاید شعر او بر شیخ و شاب
در ثناش و در دعاش ارچند نسیانست و سهو
هم ثنا و هم دعا مسموع باد و مستجاب
کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد
این مشبک خیمه سیماب رنگ بی طناب
دشمنان ملک تو زین خیمه سیماب رنگ
همچو بر آئینه سیمابند اندر اضطراب
طاق درگاه سرای تست محراب ملوک
هرکه روی آرد برین محراب روی از وی متاب
دیده دریا با دو دل دوزخ بداندیش ترا
تا چو فرعون لعین هم غرق گردد هم بیاب
عالم از عدل تو آباد است و شاه عالمی
تا تو باشی شاه عالم کی شود عالم خراب
خلق عالم زآفرینش همچنان چون بود و هست
تا بباد و خاک و آب و نار دارند انتساب
آنرا لطفست و صفوت نار را نور و ضیا
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب
تا نباشد در عبارت منقلب چون مستوی
مستوی باب فتحت را مبادا انقلاب
گرد فتح و نصرت از نعل سم افراسیاب
از تجمل نعل زرین ساز مر افراس را
کز تجمل نعل زرین ساختی افراسیاب
عکس ماه نو فلک بر آب دریا افکند
تا بمه منعل شوند از بهر تو افراس آب
چشمه آب حیات دشمنانت خشک شد
زآب دریا رنگ تیغ تو که خون دارد حباب
پادشاه مشرقی تیغ جهانگیر تو هست
خونفشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب
آفتاب از اختران مالک رقاب ار هست و نیست
بیگمان باری توئی از خسروان مالک رقاب
تیغ بر که آزماید وی تو بر که پیکران
وی کند لعل از دل سنگ و تو از روی تراب
دست فرمان تو نافرمانبرانرا دور کرد
سر زگردن جان زتن دست از عنان پا از رکاب
خسرو مسعود ثانی شاه مسعود اختری
اختر و نام ترا با سعد اکبر فتح باب
چون تو شاهی از نژاد شاه و خاتون جهان
آدم و حوا نزاد از هیچ مام و هیچ باب
منصف و عادل شهی ذات ترا ایزد سرشت
زآفرین محض و از انصاف صرف و عدل ناب
گر بعدل تو زیوز آهو بنالد برکند
کلبتین شاخ آهو از دهان یوز ناب
خلق را زایزد عطائی گر عطاهای ترا
خلق بر خود بشمرند الحق نیاید در حساب
هم تو بر حقی و هم خاطب اگر در حق تو
از بر منبر کند بر تو عطاء الله خطاب
بخت بیدار تو دارد مر رعیت را چنانک
دایه طفل نازنین را شیرخوار و شیرخواب
سوزنی را سوزن خاطر بسلک مدح تو
گر بهر حرفی درآرد دانه در خوشاب
در خجالت باشد از طبع سخن پیرای خویش
تا خوش آید یا نیاید شعر او بر شیخ و شاب
در ثناش و در دعاش ارچند نسیانست و سهو
هم ثنا و هم دعا مسموع باد و مستجاب
کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد
این مشبک خیمه سیماب رنگ بی طناب
دشمنان ملک تو زین خیمه سیماب رنگ
همچو بر آئینه سیمابند اندر اضطراب
طاق درگاه سرای تست محراب ملوک
هرکه روی آرد برین محراب روی از وی متاب
دیده دریا با دو دل دوزخ بداندیش ترا
تا چو فرعون لعین هم غرق گردد هم بیاب
عالم از عدل تو آباد است و شاه عالمی
تا تو باشی شاه عالم کی شود عالم خراب
خلق عالم زآفرینش همچنان چون بود و هست
تا بباد و خاک و آب و نار دارند انتساب
آنرا لطفست و صفوت نار را نور و ضیا
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب
تا نباشد در عبارت منقلب چون مستوی
مستوی باب فتحت را مبادا انقلاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح وزیر نظام الدین
شد برج حمل موکب سلطان کواکب
کز نوبتیانش برتر بهتر بمراتب
گوئی حمل از گنبد پیروزه سلب نیست
جز مرکب پیروزی سلطان کواکب
آغاز سواریش بدو بود و ازو شد
گردان بدگر مرکب چون غازی لاعب
هرگه که شود راکب این مرکب پیروز
سی روز خرامد ز مشارق بمغارب
تا عرض دهد لشکر پیروزه سلب را
بر پشته و صحرای زمین را جل و راکب
چون گشت هوا معتدل آیند پدیدار
اشجار بگلها و باوراق عجایب
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب
هان موسم آنست که از بوی ریاحین
بر مشک ختن خاک چمن گردد غالب
گردند سپیدار و سیه بید بمیدان
بر یکدیگر از باد سحر طاعن و ضارب
آنرا که دو بادام جهان بین بود از باد
بیند گل بادام ربودن ز جوانب
ای باد که آری گل بادام ربوده
از بهر موالی ز سمرقند بصاحب
سلطان وزیران ملک آل امیران
ممدوح امیران سخن حاضر و غایب
فرزانه نظام الدین کاندر صفت او
نظام یداع نبود خاطی و کاذب
آرایش صد دفتر دیوان بمدیحش
بر هر سخن آرای بود لازم و واجب
از مکرمت اوست که از منقبت اوست
آرایش دیباچه دیوان مناقب
نبود عجب ار مدح وی انگیخته گردد
بر آب روان از قلم قائل و کاتب
ای قول تو در دینی و دنیائی صادق
وی رأی تو در مملکت آرائی صائب
از ملک تو شمشیر زن لشکر اسلام
بر قیصر و فغفور نهد تاج و ضرائب
آیند بدرگاه تو اشراف و اکابر
بر خدمت صدر تو چنان طامع و راغب
کز وجه زمین بوسی درگاه و سرایت
که برگ رباینده بیحاده جاذب
داری هبت از ایزد وهاب سه نعمت
عیش هنی و طبع سخی و کف واهب
یک بنده وهاب نیابند بگیتی
نایافته صد بار ز جود تو مواهب
از مائده و مشرب و بر و کرم تست
آز و امل اهل هنر طاعم و شارب
هر کس که شراب حسد و حقد تو نوشد
ساقی دهدش مژده ببر کندن شارب
با دولت والای تو اعدای نگون بخت
هستند ز پیروز شدن خاسر و خائب
از نسبت والای تو اندر چمن ملک
چون سرو سرافرازی تو هست مناسب
چون سرو سهی در چمن جاه و بزرگی
بادا علم دولت و اقبال تو ناصب
از مشرق تا مغرب اهل قلم و تیغ
بر خدمت درگاه تو بادند مواظب
نوروز جلالی و سر سال عجم باد
بر صدر تو میمون و بر احباب و اقارب
چندانت بقا باد که ناید عدد سال
اندر قلم کاتب و در ذهن محاسب
کز نوبتیانش برتر بهتر بمراتب
گوئی حمل از گنبد پیروزه سلب نیست
جز مرکب پیروزی سلطان کواکب
آغاز سواریش بدو بود و ازو شد
گردان بدگر مرکب چون غازی لاعب
هرگه که شود راکب این مرکب پیروز
سی روز خرامد ز مشارق بمغارب
تا عرض دهد لشکر پیروزه سلب را
بر پشته و صحرای زمین را جل و راکب
چون گشت هوا معتدل آیند پدیدار
اشجار بگلها و باوراق عجایب
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب
هان موسم آنست که از بوی ریاحین
بر مشک ختن خاک چمن گردد غالب
گردند سپیدار و سیه بید بمیدان
بر یکدیگر از باد سحر طاعن و ضارب
آنرا که دو بادام جهان بین بود از باد
بیند گل بادام ربودن ز جوانب
ای باد که آری گل بادام ربوده
از بهر موالی ز سمرقند بصاحب
سلطان وزیران ملک آل امیران
ممدوح امیران سخن حاضر و غایب
فرزانه نظام الدین کاندر صفت او
نظام یداع نبود خاطی و کاذب
آرایش صد دفتر دیوان بمدیحش
بر هر سخن آرای بود لازم و واجب
از مکرمت اوست که از منقبت اوست
آرایش دیباچه دیوان مناقب
نبود عجب ار مدح وی انگیخته گردد
بر آب روان از قلم قائل و کاتب
ای قول تو در دینی و دنیائی صادق
وی رأی تو در مملکت آرائی صائب
از ملک تو شمشیر زن لشکر اسلام
بر قیصر و فغفور نهد تاج و ضرائب
آیند بدرگاه تو اشراف و اکابر
بر خدمت صدر تو چنان طامع و راغب
کز وجه زمین بوسی درگاه و سرایت
که برگ رباینده بیحاده جاذب
داری هبت از ایزد وهاب سه نعمت
عیش هنی و طبع سخی و کف واهب
یک بنده وهاب نیابند بگیتی
نایافته صد بار ز جود تو مواهب
از مائده و مشرب و بر و کرم تست
آز و امل اهل هنر طاعم و شارب
هر کس که شراب حسد و حقد تو نوشد
ساقی دهدش مژده ببر کندن شارب
با دولت والای تو اعدای نگون بخت
هستند ز پیروز شدن خاسر و خائب
از نسبت والای تو اندر چمن ملک
چون سرو سرافرازی تو هست مناسب
چون سرو سهی در چمن جاه و بزرگی
بادا علم دولت و اقبال تو ناصب
از مشرق تا مغرب اهل قلم و تیغ
بر خدمت درگاه تو بادند مواظب
نوروز جلالی و سر سال عجم باد
بر صدر تو میمون و بر احباب و اقارب
چندانت بقا باد که ناید عدد سال
اندر قلم کاتب و در ذهن محاسب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح دهقان میرعمید
دهقان میر عمید صدر همایون که بخت
بر سر او چون همای سایه دولت فکند
آنکه چو افشین و معن وآنکه چو سحبان و فضل
در ره فضل و هنر بنده اویند اند
صد یک آنکو کند بر زر و بر سیم خویش
گرگ درنده نکرد با رمه گوسفند
در ره آزادگی است قول وی و فعل او
پاک ز تزویر و زرق دور ز تلبیس و فند
کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند
روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست
گر چه سر کلک او تیره رخست و نژند
ای زتو در باغ فضل سرو هنر سرفراز
وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و رند
کف جواد تو چون ابر بهار است راست
زوزده بر شوره زار ژاله چو بر کشتمند
آمد فصل بهار و آمدنت را بباغ
از گل و سبزه فکند مفرش قال و پرند
بر گل نو زندباف مطربی آغاز کرد
خواند بالحان خوش نامه پازند و زند
قاعده بزم ساز بر گل و لعلی نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند
باد بهاری اگر بر تو گل افشان کند
جز بسر آستین جای مروب و مرند
مطرب بزم تو باد آنکه کند از فلک
زهره نشاط زمین تا شود او را لوند
خصم تو چون شمع باد بر گذر تند باد
بر کف تو چون چراغ باده انگور بند
باده بخور روز و شب از کف سمین بران
شاد بزی سال و ماه با صنم نوشخند
بر سر او چون همای سایه دولت فکند
آنکه چو افشین و معن وآنکه چو سحبان و فضل
در ره فضل و هنر بنده اویند اند
صد یک آنکو کند بر زر و بر سیم خویش
گرگ درنده نکرد با رمه گوسفند
در ره آزادگی است قول وی و فعل او
پاک ز تزویر و زرق دور ز تلبیس و فند
کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند
روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست
گر چه سر کلک او تیره رخست و نژند
ای زتو در باغ فضل سرو هنر سرفراز
وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و رند
کف جواد تو چون ابر بهار است راست
زوزده بر شوره زار ژاله چو بر کشتمند
آمد فصل بهار و آمدنت را بباغ
از گل و سبزه فکند مفرش قال و پرند
بر گل نو زندباف مطربی آغاز کرد
خواند بالحان خوش نامه پازند و زند
قاعده بزم ساز بر گل و لعلی نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند
باد بهاری اگر بر تو گل افشان کند
جز بسر آستین جای مروب و مرند
مطرب بزم تو باد آنکه کند از فلک
زهره نشاط زمین تا شود او را لوند
خصم تو چون شمع باد بر گذر تند باد
بر کف تو چون چراغ باده انگور بند
باده بخور روز و شب از کف سمین بران
شاد بزی سال و ماه با صنم نوشخند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح فخر الدین احمد
ای بت گلرنگ روی آن باده گلگون بیار
کز فروغ او شود گلرنگ روی باده خوار
باده ای کز وی خورد بیمار گردد تندرست
باده ای کز وی خورد بیکار بازآید بکار
باده ای کز وی جدا گردد بخیل از رادمرد
باده ای کز وی شود پیدا حکیم از بادسار
باده ای چون گوهر رخشان که اندر نیک و بد
گوهر پنهان مردم گردد از وی آشکار
باده سوری بکف گیر ای بت گلرنگ روی
آن گل سوری که بر سرو روان آید ببار
در میان انجمن بخرام و ساقی باش از آنک
باده سوری زمرد گلرخ آید خوشگوار
ساقی از سرور روان خیزد چو کرد آغاز سور
صاحب اقبالی شهی زاولاد صاحب ذوالفقار
شاه بی معزولی از ملک شرف اشرف که هست
تا ابد این ملک را در خاندان او قرار
کرد خویشی با بزرگی کز بزرگان جهان
خواند بتوان خسرو صاحبقران روزگار
فخر دین احمد که تا با مصطفی خیزد بحشر
خویشتن را ساخت از اولاد او خویش و تبار
هر که او خویش و تبار آل پیغمبر بود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار
مهتران دین و دنیا بر مراد یکدگر
دین و دنیا را گرفتند این و آن اندر کنار
فخر دین و اشرف از خویشی بیاری آمدند
زین چه به باشد که گرد یار خویش و خویش یار
ای شه آل نبی رایات شادی بر فراز
تا هواخواهان تو دل هدیه آرند و نثار
تیره ماه آمد بخدمت تا کند در باغها
شاخساران را بروز سور تو دینار بار
دست نقاشان چین و کله بندان ساختند
در سرای تو بهاری خرم از نقش و نگار
تاج صاحبدولتی از بهر سورت شد پدید
تیر مه در باغ نو وندر سرایت نوبهار
تا بهار از تیر مه یک فصل بودی در میان
در سر او باغ باشد هر دو در یک فصل یار
ای نکوخواهان تو پیوسته شادان و عزیز
وی بداندیشان تو همواره اندر خار خار
حاصل آمد فخر دینرا و ترا از یکدگر
صد هزاران عز بی ذل فخر هم بی هیچ عار
خاندان پاک ختم انبیا را بی خلاف
عز و جاه و فخر و سنگ است از تو تا روز شمار
برخور از فرزند زیبا اظهر اشرف نسب
ای شه سادات اشرف سیرت اظهر شعار
مقتدای مشرق و مغرب بجاه و سروری
اطهر و اشرف بدند از جمع سادات کبار
چون تو باشی اظهر و اشرف بود فرزند تو
نام نیک و نسبت پاک از تو ماند یادگار
تا بود ملک شرف باقی بر آل مصطفی
کاندرین شرکت ندارد هیچ شه در روزگار
خسرو ملک شرف بادی و پیش و پس ترا
لشکری زال نبی فرمانبر و طاعت گذار
امت جد تو پیش تخت تو از طبع خویش
چون غلامان پادشاهان را مطیع و بردبار
کز فروغ او شود گلرنگ روی باده خوار
باده ای کز وی خورد بیمار گردد تندرست
باده ای کز وی خورد بیکار بازآید بکار
باده ای کز وی جدا گردد بخیل از رادمرد
باده ای کز وی شود پیدا حکیم از بادسار
باده ای چون گوهر رخشان که اندر نیک و بد
گوهر پنهان مردم گردد از وی آشکار
باده سوری بکف گیر ای بت گلرنگ روی
آن گل سوری که بر سرو روان آید ببار
در میان انجمن بخرام و ساقی باش از آنک
باده سوری زمرد گلرخ آید خوشگوار
ساقی از سرور روان خیزد چو کرد آغاز سور
صاحب اقبالی شهی زاولاد صاحب ذوالفقار
شاه بی معزولی از ملک شرف اشرف که هست
تا ابد این ملک را در خاندان او قرار
کرد خویشی با بزرگی کز بزرگان جهان
خواند بتوان خسرو صاحبقران روزگار
فخر دین احمد که تا با مصطفی خیزد بحشر
خویشتن را ساخت از اولاد او خویش و تبار
هر که او خویش و تبار آل پیغمبر بود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار
مهتران دین و دنیا بر مراد یکدگر
دین و دنیا را گرفتند این و آن اندر کنار
فخر دین و اشرف از خویشی بیاری آمدند
زین چه به باشد که گرد یار خویش و خویش یار
ای شه آل نبی رایات شادی بر فراز
تا هواخواهان تو دل هدیه آرند و نثار
تیره ماه آمد بخدمت تا کند در باغها
شاخساران را بروز سور تو دینار بار
دست نقاشان چین و کله بندان ساختند
در سرای تو بهاری خرم از نقش و نگار
تاج صاحبدولتی از بهر سورت شد پدید
تیر مه در باغ نو وندر سرایت نوبهار
تا بهار از تیر مه یک فصل بودی در میان
در سر او باغ باشد هر دو در یک فصل یار
ای نکوخواهان تو پیوسته شادان و عزیز
وی بداندیشان تو همواره اندر خار خار
حاصل آمد فخر دینرا و ترا از یکدگر
صد هزاران عز بی ذل فخر هم بی هیچ عار
خاندان پاک ختم انبیا را بی خلاف
عز و جاه و فخر و سنگ است از تو تا روز شمار
برخور از فرزند زیبا اظهر اشرف نسب
ای شه سادات اشرف سیرت اظهر شعار
مقتدای مشرق و مغرب بجاه و سروری
اطهر و اشرف بدند از جمع سادات کبار
چون تو باشی اظهر و اشرف بود فرزند تو
نام نیک و نسبت پاک از تو ماند یادگار
تا بود ملک شرف باقی بر آل مصطفی
کاندرین شرکت ندارد هیچ شه در روزگار
خسرو ملک شرف بادی و پیش و پس ترا
لشکری زال نبی فرمانبر و طاعت گذار
امت جد تو پیش تخت تو از طبع خویش
چون غلامان پادشاهان را مطیع و بردبار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - در مدح بهاء الدین بن سعدالدوله
آمد چنانکه کرد ستاره شمر شمار
شاه ستارگان بحمل شهریار وار
تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمان گون آرد ستار بار
بستان شود چنانکه ندانیش ز آسمان
چون ابر گشت بر رخ بستان ستاره بار
بر شاخسار بستان بلبل نوازند
نوی است خوش نوائی بلبل ز شاخسار
در جویبار سرو ببالد ز بهر آن
تا فاخته بنالد بر سرو جویبار
بی آب دیده بر طرف جویبار گل
قمری غریو دارد بر جستجوی یار
هنگام را محابا نبود مثل زنند
تا آن مثل زدند شد از عاشقان قرار
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار
خوش بر کنار گیر و نشان در کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار
از خاک و خار و خاره باردیبهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار
اردیبهشت ماه بساقی کند ندا
خیز ای بت بهشتی وان جام می بیار
تا شهریار وار بدستوری خرد
جام می از تو گیرد دستور شهریار
صدر کبیر عالم عادل بهاء دین
آن هر حدیث او ببها در شاهوار
دستور دادگستر و سلطان دادگر
مسعود سعد ملکت و مسعود کامکار
فرزند سعد دولت و فرزند سعد ملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار
از دوده و تبار وی افکنده دور چرخ
در دوده و تبار بداندیش او تبار
ای صدر روزگار که در روزگار خویش
نور دل گرامی و تاج سر کبار
پیروزه گون سپهر بزیر نگین تست
از دولت شهنشه پیروز روزگار
داری دو کف دو کفه شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار
اندر یمین تو بسخا بیعت و یمین
خلق از یسار تو شده با عدت و یسار
در چشم تو که چشم بدان دور ازو سخن
چون زر عزیز باشد و زر عزیز خوار
آید بحاصل اهل سخن را بمدح تو
آنرا که شعر باشد رسم و ره و شعار
نامی چنانکه در پس آن نام نیست ننگ
فخری چنانکه در پس آن فخر نیست عار
در باغ عمر سوزنی ای صدر روز به
هفتاد شد تموز و خزان و دی و بهار
چون هفده سالگان نتواند نگاشتن
بر روی کار نامه خود لعبت بهار
بسیار منت است ترا بر من از قیاس
کانرا بعمرها نتوان بود حق گذار
از شکر نعمت تو ز پیری مقصرم
کرد است باز بر تو شکر مرا شکار
تا در شکارگاه بتان عاشقی بلب
باشد شکر شکار چه پنهان چه آشکار
از بوسه گاه خوبان شکر شکار باش
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار
تا در زبان تازی بستان بود بهشت
نام هزار دستان در بوستان هزار
شاعر هزار بار ببستان مدح تو
تا چون هزار دستان دستان زند هزار
سال بقای عمر تو پیش از ستاره باد
صد بار زانکه کرد ستاره شمر شمار
شاه ستارگان بحمل شهریار وار
تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمان گون آرد ستار بار
بستان شود چنانکه ندانیش ز آسمان
چون ابر گشت بر رخ بستان ستاره بار
بر شاخسار بستان بلبل نوازند
نوی است خوش نوائی بلبل ز شاخسار
در جویبار سرو ببالد ز بهر آن
تا فاخته بنالد بر سرو جویبار
بی آب دیده بر طرف جویبار گل
قمری غریو دارد بر جستجوی یار
هنگام را محابا نبود مثل زنند
تا آن مثل زدند شد از عاشقان قرار
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار
خوش بر کنار گیر و نشان در کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار
از خاک و خار و خاره باردیبهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار
اردیبهشت ماه بساقی کند ندا
خیز ای بت بهشتی وان جام می بیار
تا شهریار وار بدستوری خرد
جام می از تو گیرد دستور شهریار
صدر کبیر عالم عادل بهاء دین
آن هر حدیث او ببها در شاهوار
دستور دادگستر و سلطان دادگر
مسعود سعد ملکت و مسعود کامکار
فرزند سعد دولت و فرزند سعد ملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار
از دوده و تبار وی افکنده دور چرخ
در دوده و تبار بداندیش او تبار
ای صدر روزگار که در روزگار خویش
نور دل گرامی و تاج سر کبار
پیروزه گون سپهر بزیر نگین تست
از دولت شهنشه پیروز روزگار
داری دو کف دو کفه شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار
اندر یمین تو بسخا بیعت و یمین
خلق از یسار تو شده با عدت و یسار
در چشم تو که چشم بدان دور ازو سخن
چون زر عزیز باشد و زر عزیز خوار
آید بحاصل اهل سخن را بمدح تو
آنرا که شعر باشد رسم و ره و شعار
نامی چنانکه در پس آن نام نیست ننگ
فخری چنانکه در پس آن فخر نیست عار
در باغ عمر سوزنی ای صدر روز به
هفتاد شد تموز و خزان و دی و بهار
چون هفده سالگان نتواند نگاشتن
بر روی کار نامه خود لعبت بهار
بسیار منت است ترا بر من از قیاس
کانرا بعمرها نتوان بود حق گذار
از شکر نعمت تو ز پیری مقصرم
کرد است باز بر تو شکر مرا شکار
تا در شکارگاه بتان عاشقی بلب
باشد شکر شکار چه پنهان چه آشکار
از بوسه گاه خوبان شکر شکار باش
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار
تا در زبان تازی بستان بود بهشت
نام هزار دستان در بوستان هزار
شاعر هزار بار ببستان مدح تو
تا چون هزار دستان دستان زند هزار
سال بقای عمر تو پیش از ستاره باد
صد بار زانکه کرد ستاره شمر شمار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح نظام الدین محمد بن علی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
هم نور بحاصل شود از تابش و هم نار
نور از پی روشن شدن عالم تاریک
نار از جهت پختن هر خام بر اشجار
تا باز جهان از تبش و تابش خورشید
برنا شود اشجار پدید آرد اثمار
برگ گل از اشجار برون آرد بستان
الوان بدایع شود از خاک پدیدار
از رنگ چمن گردد چون زرمه بزاز
وز بوی هوا گردد چون کلبه عطار
دستان زن بستان بسحرگاهان گردد
بر سرو سراینده سرود غزل یار
هنگام تماشای خداوندان گردد
کز طارم و کاشانه خرامند بگلزار
بلبل بشود از دل راوی و بخواند
بیت و غزل رودکی اندر حق عیار
رازل نه همانا که بدی همچو نظامی
در صدر نظام الدین برخواندن اشعار
صدری که نظام الملک ارزنده شود باز
از خدمت صدرش نه همانا که کند عار
مستوفی ملک ملک شرق محمد
فرزند علی بن امیر آن شه ابرار
میری که امیران سخن رایگه نظم
از مدحت او به نبود فکرت گفتار
در شغل شه شرق قلم وار میان بست
تا اهل قلم پیش وی آیند قلم وار
آن صدر سرافراز که ارباب قلم را
بر روی زمین نیست چنو صدر سزاوار
هرکس که سزاواری او را نپسندد
گردد بسر تیغ شه از نیش سزاوار
لطف و کرم او بهمه خلق رسایست
با اندک و بسیار ویند اندک و بسیار
ای اندک منت کش بسیار مروت
کس را بمروت نخوهی منت بردار
آثار تو در عالم خواهی که نماند
نی نی تو خوهی ماندن در عالم آثار
هنگام بهار است درین موسم فرخ
از خاک پدیدار شود لعبت فرخار
با لعبت فر خار نشاط و طرب انگیز
وز خار تعب چشم بداندیش همی خار
در عقد بنانت قلم سحر نمایست
چون زرین طیری که ورا مشکین منقار
چون طیر شود فرخ بمنقار خط او
ارزاق رسانیده بسوآل و بزوار
نو گشت سر سال و باقبال شه غرب
تا سال دگر در دل و جان تخم طرب کار
تا چشمه خورشید نشاط دل خود باش
هر جای که دل خواهد برج حمل انگار
در نور رخ یار نگه میکن و میگوی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
گر سوزنی پیر دعاگوی ترا طبع
چون بحر عدن گردد پر لؤلؤ شهوار
بی در ثنای تو مبادا که همه عمر
در سوزن نظام کشد رشته بسوفار
از دست فنا نامه عمر تو مبادا
طی تا نشود دنیا طی گشته چو طومار
هم نور بحاصل شود از تابش و هم نار
نور از پی روشن شدن عالم تاریک
نار از جهت پختن هر خام بر اشجار
تا باز جهان از تبش و تابش خورشید
برنا شود اشجار پدید آرد اثمار
برگ گل از اشجار برون آرد بستان
الوان بدایع شود از خاک پدیدار
از رنگ چمن گردد چون زرمه بزاز
وز بوی هوا گردد چون کلبه عطار
دستان زن بستان بسحرگاهان گردد
بر سرو سراینده سرود غزل یار
هنگام تماشای خداوندان گردد
کز طارم و کاشانه خرامند بگلزار
بلبل بشود از دل راوی و بخواند
بیت و غزل رودکی اندر حق عیار
رازل نه همانا که بدی همچو نظامی
در صدر نظام الدین برخواندن اشعار
صدری که نظام الملک ارزنده شود باز
از خدمت صدرش نه همانا که کند عار
مستوفی ملک ملک شرق محمد
فرزند علی بن امیر آن شه ابرار
میری که امیران سخن رایگه نظم
از مدحت او به نبود فکرت گفتار
در شغل شه شرق قلم وار میان بست
تا اهل قلم پیش وی آیند قلم وار
آن صدر سرافراز که ارباب قلم را
بر روی زمین نیست چنو صدر سزاوار
هرکس که سزاواری او را نپسندد
گردد بسر تیغ شه از نیش سزاوار
لطف و کرم او بهمه خلق رسایست
با اندک و بسیار ویند اندک و بسیار
ای اندک منت کش بسیار مروت
کس را بمروت نخوهی منت بردار
آثار تو در عالم خواهی که نماند
نی نی تو خوهی ماندن در عالم آثار
هنگام بهار است درین موسم فرخ
از خاک پدیدار شود لعبت فرخار
با لعبت فر خار نشاط و طرب انگیز
وز خار تعب چشم بداندیش همی خار
در عقد بنانت قلم سحر نمایست
چون زرین طیری که ورا مشکین منقار
چون طیر شود فرخ بمنقار خط او
ارزاق رسانیده بسوآل و بزوار
نو گشت سر سال و باقبال شه غرب
تا سال دگر در دل و جان تخم طرب کار
تا چشمه خورشید نشاط دل خود باش
هر جای که دل خواهد برج حمل انگار
در نور رخ یار نگه میکن و میگوی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
گر سوزنی پیر دعاگوی ترا طبع
چون بحر عدن گردد پر لؤلؤ شهوار
بی در ثنای تو مبادا که همه عمر
در سوزن نظام کشد رشته بسوفار
از دست فنا نامه عمر تو مبادا
طی تا نشود دنیا طی گشته چو طومار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح ملک الدهاقین
آراسته بعید برون آمد آن نگار
از فرق تا قدم همه آرایش بهار
با صورتی که هر که بر او بنگرید گفت
بادش بهار برخی ره عید برخی آر
برخاسته ز خیل ملایک ازو نفیر
وز قامتش قیامتی از سرو جویبار
آمد بعیدگاه چو سرو آن بچهره گل
بر برق چون براقی گلگون شده سوار
گل بود بار سرو چو آن بت پیاده شد
وانگه که شد سوار گل آورد سرو بار
تیر و کمان قبضه و بازوش را یکی
تیر و کمان غمزه و ابروش را هزار
پیش از نماز عید بقربان گشاد دست
وز تیر غمزه کرد دل عاشقان فکار
این رسم نو که دید که پیش از نماز عید
قربان بتیر غمزه کند لعبت تتار
گفتم بتیر غمزه چو قربان عاشقان
آیین نو نهادی و این بودت اختیار
از بهر تیر بازو قربان پدید کن
گفتا پدید نیست بداندیش افتخار
فرزند پادشاه دهاقین علی که هست
عالی محل و قدر بنزدیک شهریار
خورشید آسمان معالی و مرتبت
کز نور روی اوست منور همه دیار
خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند بصدر بار
خورشید را ببرج محل چون بود شرف
او را شرف زیادت از آن دان هزار بار
از قدر بر مثال سپهر است سرفراز
وز حلم بر مثال زمین است بر دیار
دستش با بر نیسان ماند گه سخا
گر باشد ابر نیسان ز رنجش و زر نثار
هست از نسیم خلق وی آورده خلق را
شاخ درست دولت و اقبال برگ و بار
انعام و بر برحسب رزق خلق کرد
در بنده پروریدن او را نه اختیار
ای بیشمار دولت و اقبال یافته
در روزگار دولت تو اهل روزگار
در هر یکی رسیده زتو جود بی قیاس
وز هریکی رسیده بتو شکر بیشمار
آنی ز مهتران که نیاید بنام نیک
پار تو زین کنار جهان تا بدان کنار
زان تا بنام نیک برانی جهان ترا
از مهر دایه وار بپرورد در کنار
گر یار نیک خواهی شو نیکنام باش
تنها نماند آنکه بود نام نیکش یار
مهتر بسی است لیک نه همچو تو کامران
گلها بسی بود نه همه همچو کامگار
در باغ مهتری چو گل کامگار باش
تا نیکخواه بوی برد بدسگال خار
آیین عید کردی جشن بهار ساز
هم در بهار خانه چو بتخانه بهار
آواز ده بساقی و این بیت را بخوان
خیز ای بت بهشتی آن جام می بیار
اردیبهشت ماه بسر بر بیک صبوح
کاردی بهشت کرد جهانرا بهشت وار
با مطرب هزار نوا باده تو نوش کن
در موسمی که زاغ هزیمت شد از هزار
از فرق تا قدم همه آرایش بهار
با صورتی که هر که بر او بنگرید گفت
بادش بهار برخی ره عید برخی آر
برخاسته ز خیل ملایک ازو نفیر
وز قامتش قیامتی از سرو جویبار
آمد بعیدگاه چو سرو آن بچهره گل
بر برق چون براقی گلگون شده سوار
گل بود بار سرو چو آن بت پیاده شد
وانگه که شد سوار گل آورد سرو بار
تیر و کمان قبضه و بازوش را یکی
تیر و کمان غمزه و ابروش را هزار
پیش از نماز عید بقربان گشاد دست
وز تیر غمزه کرد دل عاشقان فکار
این رسم نو که دید که پیش از نماز عید
قربان بتیر غمزه کند لعبت تتار
گفتم بتیر غمزه چو قربان عاشقان
آیین نو نهادی و این بودت اختیار
از بهر تیر بازو قربان پدید کن
گفتا پدید نیست بداندیش افتخار
فرزند پادشاه دهاقین علی که هست
عالی محل و قدر بنزدیک شهریار
خورشید آسمان معالی و مرتبت
کز نور روی اوست منور همه دیار
خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند بصدر بار
خورشید را ببرج محل چون بود شرف
او را شرف زیادت از آن دان هزار بار
از قدر بر مثال سپهر است سرفراز
وز حلم بر مثال زمین است بر دیار
دستش با بر نیسان ماند گه سخا
گر باشد ابر نیسان ز رنجش و زر نثار
هست از نسیم خلق وی آورده خلق را
شاخ درست دولت و اقبال برگ و بار
انعام و بر برحسب رزق خلق کرد
در بنده پروریدن او را نه اختیار
ای بیشمار دولت و اقبال یافته
در روزگار دولت تو اهل روزگار
در هر یکی رسیده زتو جود بی قیاس
وز هریکی رسیده بتو شکر بیشمار
آنی ز مهتران که نیاید بنام نیک
پار تو زین کنار جهان تا بدان کنار
زان تا بنام نیک برانی جهان ترا
از مهر دایه وار بپرورد در کنار
گر یار نیک خواهی شو نیکنام باش
تنها نماند آنکه بود نام نیکش یار
مهتر بسی است لیک نه همچو تو کامران
گلها بسی بود نه همه همچو کامگار
در باغ مهتری چو گل کامگار باش
تا نیکخواه بوی برد بدسگال خار
آیین عید کردی جشن بهار ساز
هم در بهار خانه چو بتخانه بهار
آواز ده بساقی و این بیت را بخوان
خیز ای بت بهشتی آن جام می بیار
اردیبهشت ماه بسر بر بیک صبوح
کاردی بهشت کرد جهانرا بهشت وار
با مطرب هزار نوا باده تو نوش کن
در موسمی که زاغ هزیمت شد از هزار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح دهقان اجل احمد
آب روشن گشت و تاری شد هوا از ماه تیر
بی گمان خم عصیر اندر هوا انداخت تیر
ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او
عیبه های جوشن زر آبگون بر آبگیر
زاغ بگریزد ز تیرانداز چون از هر سوی
زاغ گرد آمد چو تیرانداز شد خم عصیر
ملک باغ و بوستان بگرفت زاغ پر نعیب
سرو گلبن عضب کرد از عندلیب خوش صفیر
ماه فروردین حریر فستقی بخشیده بود
مر درخت باغ را تا باغ شد زینت پذیر
تیر مه زینت بگردانید بستانرا و داد
آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر
چون فقیران بار و بر یکبارگی درباختند
سایه دار و میوه دار و مذهب این دارد فقیر
هر جمادی را ندانم تا در آموزنده کیست
عادت دست جواد نایب صدر کبیر
ماه تیر از بهر آن خوانند این ایام را
کاندرین ایام خلق از خرمی یابند تیر
باده پیر و برگ برنا بود در فصل بهار
برگ پیر و باده برنا شد چو آمد ماه تیر
برگ پیر و باده برنا بهنگام نشاط
کاندر آمیزد بطبع مردم برنا و پیر
پیر و برنا را برآمیزد بروز بار و بزم
صدر برنا بخت پیر اندیشه روشن ضمیر
صدر عالی رای دهقان اجل احمد که او
هست دولت را شرف چون دین یزدان را نصیر
دیده اهل کفایت کز صریر کلک خویش
دیده اهل کفایت را همی دارد قریر
آن هنرمندی که چون او کلک بر کاغذ نهد
تیر بر گردون ز شرم او بگرداند مسیر
ملک شرق و چین بشاهست و وزیر آراسته
رأی و تدبیر ویست آرایش شاه و وزیر
ای بلند اختر خداوندی که بررفته سپهر
هست پیش همت والای تو پست و حقیر
بر سپهر حشمت و جاه و بزرگی و شرف
همچو خورشید از میان اخترانی بی نظیر
قرص خورشید مضئی از رای تو گیرد ضیا
همچنان کز قرض خورشید مضی ماه منیر
نی نظیر رأی رخشنده ات بود شمس مضی
نی عدیل کف بخشنده ات بود ابر مطیر
قطره ای از ابر جود تست صد بحر محیط
ذره ای از کوه حلم تست صد کوه تبیر
در کفایت چون سر کلک تو گردد قیرگون
روز بخت حاسد و بدخواه تو گردد چو قیر
هرکه روی از تو بتابد زو بتابد روی بخت
هرکه مأمور تو شد بر کام دل گردد امیر
جز رضای تو نگیرد دست و ننماید خلاص
هرکه را دارد زبان در چنگ و بند غم اسیر
حاسد جاه تو خواهد خویشتن را همچو تو
یافته جان عریض و یافته شغل خطیر
هرکه در جاه عریض تو نگه کرد از حسد
زان حسد خود را فکند اندر تک چاه قعیر
هرکه در آئینه حاجت بجوید روی خویش
زان غرض بی بهره باشد چون زآئینه صریر
تن چو زیر و چهره چون زر شد بداندیش ترا
تا ترا بیند که زربخشی همی بر بانگ زیر
چون تو باشی جاه و دولت را سزا ندهد فلک
آن سزاواری تو را وین ناسزا را خیر خیر
حاسد بدخواه جاه تو بمرگت آزمند
گر درین حسرت بمیر باک نبود گو بمیر
گاه بر گل ریزدی نوش و گهی بر برگ گل
از کف گلبرگ رو ماهی بلب چون شهد و شیر
تا جهان باشد نصیب تو طرب باد از جهان
بهره بدخواه تو اندیشه و کرم و زحیر
جاه بدخواه تو از ادبار در تحت الثری
رایت اقبال نگذشته از چرخ اثیر
بی گمان خم عصیر اندر هوا انداخت تیر
ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او
عیبه های جوشن زر آبگون بر آبگیر
زاغ بگریزد ز تیرانداز چون از هر سوی
زاغ گرد آمد چو تیرانداز شد خم عصیر
ملک باغ و بوستان بگرفت زاغ پر نعیب
سرو گلبن عضب کرد از عندلیب خوش صفیر
ماه فروردین حریر فستقی بخشیده بود
مر درخت باغ را تا باغ شد زینت پذیر
تیر مه زینت بگردانید بستانرا و داد
آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر
چون فقیران بار و بر یکبارگی درباختند
سایه دار و میوه دار و مذهب این دارد فقیر
هر جمادی را ندانم تا در آموزنده کیست
عادت دست جواد نایب صدر کبیر
ماه تیر از بهر آن خوانند این ایام را
کاندرین ایام خلق از خرمی یابند تیر
باده پیر و برگ برنا بود در فصل بهار
برگ پیر و باده برنا شد چو آمد ماه تیر
برگ پیر و باده برنا بهنگام نشاط
کاندر آمیزد بطبع مردم برنا و پیر
پیر و برنا را برآمیزد بروز بار و بزم
صدر برنا بخت پیر اندیشه روشن ضمیر
صدر عالی رای دهقان اجل احمد که او
هست دولت را شرف چون دین یزدان را نصیر
دیده اهل کفایت کز صریر کلک خویش
دیده اهل کفایت را همی دارد قریر
آن هنرمندی که چون او کلک بر کاغذ نهد
تیر بر گردون ز شرم او بگرداند مسیر
ملک شرق و چین بشاهست و وزیر آراسته
رأی و تدبیر ویست آرایش شاه و وزیر
ای بلند اختر خداوندی که بررفته سپهر
هست پیش همت والای تو پست و حقیر
بر سپهر حشمت و جاه و بزرگی و شرف
همچو خورشید از میان اخترانی بی نظیر
قرص خورشید مضئی از رای تو گیرد ضیا
همچنان کز قرض خورشید مضی ماه منیر
نی نظیر رأی رخشنده ات بود شمس مضی
نی عدیل کف بخشنده ات بود ابر مطیر
قطره ای از ابر جود تست صد بحر محیط
ذره ای از کوه حلم تست صد کوه تبیر
در کفایت چون سر کلک تو گردد قیرگون
روز بخت حاسد و بدخواه تو گردد چو قیر
هرکه روی از تو بتابد زو بتابد روی بخت
هرکه مأمور تو شد بر کام دل گردد امیر
جز رضای تو نگیرد دست و ننماید خلاص
هرکه را دارد زبان در چنگ و بند غم اسیر
حاسد جاه تو خواهد خویشتن را همچو تو
یافته جان عریض و یافته شغل خطیر
هرکه در جاه عریض تو نگه کرد از حسد
زان حسد خود را فکند اندر تک چاه قعیر
هرکه در آئینه حاجت بجوید روی خویش
زان غرض بی بهره باشد چون زآئینه صریر
تن چو زیر و چهره چون زر شد بداندیش ترا
تا ترا بیند که زربخشی همی بر بانگ زیر
چون تو باشی جاه و دولت را سزا ندهد فلک
آن سزاواری تو را وین ناسزا را خیر خیر
حاسد بدخواه جاه تو بمرگت آزمند
گر درین حسرت بمیر باک نبود گو بمیر
گاه بر گل ریزدی نوش و گهی بر برگ گل
از کف گلبرگ رو ماهی بلب چون شهد و شیر
تا جهان باشد نصیب تو طرب باد از جهان
بهره بدخواه تو اندیشه و کرم و زحیر
جاه بدخواه تو از ادبار در تحت الثری
رایت اقبال نگذشته از چرخ اثیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح وزیر شاه
وزیر شاه بدیدار پهلوان بر غوش
گرفت و داد بپیمان دوستی دل و هوش
بموسم گل و بلبل زجام و بلبله کرد
شراب گلگون از دست گلعذاران نوش
همه سعادت دستور شاه سعدالملک
همه سعادت ایام پهلوان بر غوش
محمد بن سلیمان که چون سلیمان را
مسخرند ورا جن و انس از بن گوش
بقهر دشمن خاقان شه سلیمان فر
کشیده صف صف اهریمنان آهن پوش
زاور کند پی آمد که فتحنامه رسید
بدست پیک سلیمان باور گند و باوش
زاورگند بحضرت رسید نیک اندیش
بخدمت ملک نیک بخت نیکی کوش
وزیر شاه جهانرا جمال داد و ازو
جمال یافت که آمد دل حسود بجوش
بموسمی که ستوران دروش و داغ کنند
ستوروار بر اعدا نهاد داغ و دروش
ز عدل شاه خروش از جهانیان بنشست
ز عندلیب وز چنگ و رباب خاست خروش
خروش بلبل و چنگ و رباب لهوانگیز
مباد هیچ ز بزم وزیر شه خاموش
ز دور چرخ کهن تا همیشه نام بود
شب گذشته و روز گذشته راوی و دوش
ز دست ساقی دارند هر دو باده گسار
ز لفظ شاعر داننده دو مدح نیوش
گرفت و داد بپیمان دوستی دل و هوش
بموسم گل و بلبل زجام و بلبله کرد
شراب گلگون از دست گلعذاران نوش
همه سعادت دستور شاه سعدالملک
همه سعادت ایام پهلوان بر غوش
محمد بن سلیمان که چون سلیمان را
مسخرند ورا جن و انس از بن گوش
بقهر دشمن خاقان شه سلیمان فر
کشیده صف صف اهریمنان آهن پوش
زاور کند پی آمد که فتحنامه رسید
بدست پیک سلیمان باور گند و باوش
زاورگند بحضرت رسید نیک اندیش
بخدمت ملک نیک بخت نیکی کوش
وزیر شاه جهانرا جمال داد و ازو
جمال یافت که آمد دل حسود بجوش
بموسمی که ستوران دروش و داغ کنند
ستوروار بر اعدا نهاد داغ و دروش
ز عدل شاه خروش از جهانیان بنشست
ز عندلیب وز چنگ و رباب خاست خروش
خروش بلبل و چنگ و رباب لهوانگیز
مباد هیچ ز بزم وزیر شه خاموش
ز دور چرخ کهن تا همیشه نام بود
شب گذشته و روز گذشته راوی و دوش
ز دست ساقی دارند هر دو باده گسار
ز لفظ شاعر داننده دو مدح نیوش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح محمد بن علی
مقدم آمد سال عرب ز سال عجم
به کام روز به مقدار هفده هجده قدم
مه محرم عالم فروز با زینت
فلک ظل همای بهار در عالم
رسیدن سر سال عرب بدین موسم
فزود زینت روی زمین ز سبزه و نم
زمین ز سبزه و نم چون زمردین لوحی است
نثار کرده بران روی لوح در و درم
چو نوبت سر سال عجم رسد برسد
ز شاخسار سر اندر سر و هم اندر هم
سپاه برگ و گل و رنگ رنگ گوناگون
ز باد مشگین بر همزنان علم بعلم
شود به بستان دستانزن و سرود سرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم
چه شد زنم زدن ابرهای فاخته گون
درخت باغ چو طاوس جلوه گر خرم
ز خرمی بسوی باغ دل گرای شود
وجیه دین عرب قبله وجوه عجم
سپهر مجد و معالی محمد بن علی
جهان جود و مکارم عزیز مصر کرم
جمال و مفخر احرار ماوراء النهر
پناه عام دل و پشت پهلوان و حشم
بزرگواری آزاده ای که خرد و بزرگ
کشیده اند بخود بر ز بندگیش رقم
بامر تیغ زبان و اشارت قلمش
شده مسخر او اهل تیغ و اهل قلم
چو دست را بقلم برد و عدل نامه نوشت
قلم شود بسر تیغ داد دست ستم
ز رأی روشن و تدبیر ملک پرور اوست
که راد کیشان بیشند و ظلم کوشان کم
کفش با بر درم ماند و سخا بمطر
وزان مطر شده بستان مکرمت خرم
کف جواد ورا چون کنم با بر صفت
که ابر نم ندهد تا با بر ندهد یم
کف جوادش تا آمد از عدم بوجود
ز جود او شده بخل از وجود خود بعدم
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستسحن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم
ایا بحکم حق از بهر کامرانی تو
بخدمت تو کمر بسته آسمان محکم
بلی سزد که کند خدمت آسمان بلند
ترا که هستی چون آسمان بلند همم
گر آسمانرا پرسد زمین که هست چنین
زمین صدا شنود ز آسمان بلی و نعم
بلی که نیست عدو را ز تو خلاص بلا
نعم که هست ولی را چو تو ولی نعم
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم
تو شاد بادی و پیوسته دشمنت غمگین
ترا نشاط رفیق و ورا ندیم ندم
بقات بادا چندانکه عاجز آید ازان
مهندسی که بداند شمار جذر اصم
به کام روز به مقدار هفده هجده قدم
مه محرم عالم فروز با زینت
فلک ظل همای بهار در عالم
رسیدن سر سال عرب بدین موسم
فزود زینت روی زمین ز سبزه و نم
زمین ز سبزه و نم چون زمردین لوحی است
نثار کرده بران روی لوح در و درم
چو نوبت سر سال عجم رسد برسد
ز شاخسار سر اندر سر و هم اندر هم
سپاه برگ و گل و رنگ رنگ گوناگون
ز باد مشگین بر همزنان علم بعلم
شود به بستان دستانزن و سرود سرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم
چه شد زنم زدن ابرهای فاخته گون
درخت باغ چو طاوس جلوه گر خرم
ز خرمی بسوی باغ دل گرای شود
وجیه دین عرب قبله وجوه عجم
سپهر مجد و معالی محمد بن علی
جهان جود و مکارم عزیز مصر کرم
جمال و مفخر احرار ماوراء النهر
پناه عام دل و پشت پهلوان و حشم
بزرگواری آزاده ای که خرد و بزرگ
کشیده اند بخود بر ز بندگیش رقم
بامر تیغ زبان و اشارت قلمش
شده مسخر او اهل تیغ و اهل قلم
چو دست را بقلم برد و عدل نامه نوشت
قلم شود بسر تیغ داد دست ستم
ز رأی روشن و تدبیر ملک پرور اوست
که راد کیشان بیشند و ظلم کوشان کم
کفش با بر درم ماند و سخا بمطر
وزان مطر شده بستان مکرمت خرم
کف جواد ورا چون کنم با بر صفت
که ابر نم ندهد تا با بر ندهد یم
کف جوادش تا آمد از عدم بوجود
ز جود او شده بخل از وجود خود بعدم
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستسحن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم
ایا بحکم حق از بهر کامرانی تو
بخدمت تو کمر بسته آسمان محکم
بلی سزد که کند خدمت آسمان بلند
ترا که هستی چون آسمان بلند همم
گر آسمانرا پرسد زمین که هست چنین
زمین صدا شنود ز آسمان بلی و نعم
بلی که نیست عدو را ز تو خلاص بلا
نعم که هست ولی را چو تو ولی نعم
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم
تو شاد بادی و پیوسته دشمنت غمگین
ترا نشاط رفیق و ورا ندیم ندم
بقات بادا چندانکه عاجز آید ازان
مهندسی که بداند شمار جذر اصم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح تاج الدین محمود
آب گل برد آنکه دارد آتش عنبر دخان
خاک از آتش گلشن و باد از دخان عنبر فشان
گلشن عنبرفشان از باد و خاک آسان کند
آنکه آب گل برد از آتش عنبر دخان
باد پیمودم که دارم آبروئی نزد دوست
آتش دل کرده در خاکستر سینه نهان
خاک پوش آتش دل برد سیلاب مژه
جان چه رنجانم که در تن بادپیمائی است جان
چون نهاد من ز باد و خاک و آب و آتش است
باد و خاک و آب و آتش را نهادم بر میان
گرم و سرد آتش و آب و غم تیمار دوست
همچو باد آرم سبک گر همچو خاک آید گران
اندران موسم که گردد باد عنبر بیز خاک
آتش افروزد رخ لاله بآب آسمان
عنبر آتش پرست دوست راند هم بباد
وز مژه بر خاک پایش ریزم آب ارغوان
دوست آب دیده نستاند بر بهای خاک پای
زر آتشکون خوهد گوید پس از باد وزان
با وجود تاج دین محمود هم بخشد ز خاک
زر چون آتش بهای شعر چون آب روان
تاج دین آن آب لطف خاک علم باد دست
صدر آتش هست گردنکش گردون توان
آنکه بی آب دواتش خاک توران هست چون
مجمری بی عود و آتش کشتئی بی بادبان
آنکه پیش کلک او باشد چو پیش باد خاک
خنجر . . . آب داده نیزه آتش سنان
وانکه ایزد زآب و خاک رأفت و رحمت سرشت
باد خلق او که بی آتش بود چون مشک و بان
باد خاک کوی او را گر دهد تحفه بآب
زر آتشکون بکف عبهر برآید زابدان
باد پایش را سپهر آبگون از ماه نو
نعل آتشگون نهد بر خاک پیمای جهان
حاتم طائی ز باد برو از خاک کرم
زآتش دوزخ چو یاقوتست با آب روان
کلک او کز خاک رست و آب جوی فضل خورد
خاتم است از زور باد آتش فتد در نیستان
باد رنگین کرد نام شعر آتش خاطری
خاک رنگین نام زر با آب تر این نام ازان
دست او دایم بآب روی آتش خاطران
خاک رنگین می سپارد باد رنگین بی نشان
خاک با زاری کند بی آب لهوانگیز زر
باد دستیها کند و آتش زند در سوزیان
کز چه در خاک سمرقند آتش فتنه نشاند
آب انصاف وی از باد هری دارد نشان
خاک و باد و آب و آتش گوهران بودند و من
ساختم در سلک مدح او بحکم امتحان
نزد دانا خاک و باد و آب و آتش گوهرند
تاج را زیبند و تاج ارزد بگوهرهای کان
تا بود دمسازی و الفت میان آب و خاک
تا بود با آب و آتش هم بر این آئین نشان
چشمه آب حیات دشمنانش خشک باد
خاک بر سر باد در تن آتش اندر خانمان
خاک از آتش گلشن و باد از دخان عنبر فشان
گلشن عنبرفشان از باد و خاک آسان کند
آنکه آب گل برد از آتش عنبر دخان
باد پیمودم که دارم آبروئی نزد دوست
آتش دل کرده در خاکستر سینه نهان
خاک پوش آتش دل برد سیلاب مژه
جان چه رنجانم که در تن بادپیمائی است جان
چون نهاد من ز باد و خاک و آب و آتش است
باد و خاک و آب و آتش را نهادم بر میان
گرم و سرد آتش و آب و غم تیمار دوست
همچو باد آرم سبک گر همچو خاک آید گران
اندران موسم که گردد باد عنبر بیز خاک
آتش افروزد رخ لاله بآب آسمان
عنبر آتش پرست دوست راند هم بباد
وز مژه بر خاک پایش ریزم آب ارغوان
دوست آب دیده نستاند بر بهای خاک پای
زر آتشکون خوهد گوید پس از باد وزان
با وجود تاج دین محمود هم بخشد ز خاک
زر چون آتش بهای شعر چون آب روان
تاج دین آن آب لطف خاک علم باد دست
صدر آتش هست گردنکش گردون توان
آنکه بی آب دواتش خاک توران هست چون
مجمری بی عود و آتش کشتئی بی بادبان
آنکه پیش کلک او باشد چو پیش باد خاک
خنجر . . . آب داده نیزه آتش سنان
وانکه ایزد زآب و خاک رأفت و رحمت سرشت
باد خلق او که بی آتش بود چون مشک و بان
باد خاک کوی او را گر دهد تحفه بآب
زر آتشکون بکف عبهر برآید زابدان
باد پایش را سپهر آبگون از ماه نو
نعل آتشگون نهد بر خاک پیمای جهان
حاتم طائی ز باد برو از خاک کرم
زآتش دوزخ چو یاقوتست با آب روان
کلک او کز خاک رست و آب جوی فضل خورد
خاتم است از زور باد آتش فتد در نیستان
باد رنگین کرد نام شعر آتش خاطری
خاک رنگین نام زر با آب تر این نام ازان
دست او دایم بآب روی آتش خاطران
خاک رنگین می سپارد باد رنگین بی نشان
خاک با زاری کند بی آب لهوانگیز زر
باد دستیها کند و آتش زند در سوزیان
کز چه در خاک سمرقند آتش فتنه نشاند
آب انصاف وی از باد هری دارد نشان
خاک و باد و آب و آتش گوهران بودند و من
ساختم در سلک مدح او بحکم امتحان
نزد دانا خاک و باد و آب و آتش گوهرند
تاج را زیبند و تاج ارزد بگوهرهای کان
تا بود دمسازی و الفت میان آب و خاک
تا بود با آب و آتش هم بر این آئین نشان
چشمه آب حیات دشمنانش خشک باد
خاک بر سر باد در تن آتش اندر خانمان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - در مدح نصیرالدین احمد
خورشید نوربخش چو رای نصیرالدین
آمد بسوی برج حمل روشن و مبین
از نور فر او رخ بستان و باغ شد
آراسته چو سیرت و طبع نصیر دین
از کف آن بزرگ بیاموخت ابر جود
بگشاد بر جهان صدف لؤلؤ ثمین
وز خلق آن کریم صبا یافت بهره ای
در بوستان پدید سمن گشت و یاسمین
در باغ رسم بزم ورا دید شاخسار
چون دست او فشاند زر و نقره بر زمین
چون دشمنانش ابر بگرید زمان زمان
چون حاسدانش رعد کند ناله و انین
اندر میان گریه ابر و خروش رعد
چون ناصحانش برق بخندد بآن و این
در باغ سبزی سر او خواست شاخ بند
شد سبز و مشگبوی چو گیسوی حور عین
بی افرین سرائی بلبل بهار و باغ
پدرام نیست گر چه چمن شد بهار چین
در باغ بلبلان شده اند آفرین سرای
تا بر نصیر دین بسرایند آفرین
ای در سرشت عالمیان آفرین تو
وز آفرین سرشته ترا عالم آفرین
زیر نگین تست همه ملک پادشاه
ملک از تو قدر یافته چون خاتم از نگین
کس نیست همنشین تو در صدر مهتری
و اقبال و دولتند بصدر تو همنشین
وز سروران ملک قرین تو نیست کس
زین روی بخت نیک تو با تو بود قرین
جز نیک نیست در تو گمان جهانیان
بر تو بنیک باد گمانها شده یقین
شد کعبه آستان تو کازاردگان بطبع
سایند بر ستانه درگاه تو جبین
آزادگان ز بنده نوازی که در تو هست
کردند بنگیت بر ازادگی گزین
خاک در تو سرمه بینائی آن کند
کورا دلیست روشن و دانا و دوربین
بر پای خویش بند کند خانه رکاب
آنکس که بر تو تیر گشاد از کمان کین
پیش کمینه بنده تو بندگی کند
هرکس که بنده وار برون آید از کمین
با دولت تو هست فلکرا یمین چنانک
ار بشکنی فلکرا او نشکند یمین
وز عون کردگار جهان همچو دو ملک
یسر است بر یسار تو و یمن بر یمین
حفظ و عنایت فلکی نایدت بکار
چون کردگار هست ترا حافظ و معین
تا از سرشک ابر برآید بنوبهار
در باغ و راغ سبزه و لاله ز روی و طین
چون لاله باد و سبزه دو رخسار و فرق تو
طبع تو شاد و طبع بداندیش تو حزین
چون لاله باد خصم تو و باده باد لعل
در دست ساقئی ز رخش لاله شرمگین
آمد بسوی برج حمل روشن و مبین
از نور فر او رخ بستان و باغ شد
آراسته چو سیرت و طبع نصیر دین
از کف آن بزرگ بیاموخت ابر جود
بگشاد بر جهان صدف لؤلؤ ثمین
وز خلق آن کریم صبا یافت بهره ای
در بوستان پدید سمن گشت و یاسمین
در باغ رسم بزم ورا دید شاخسار
چون دست او فشاند زر و نقره بر زمین
چون دشمنانش ابر بگرید زمان زمان
چون حاسدانش رعد کند ناله و انین
اندر میان گریه ابر و خروش رعد
چون ناصحانش برق بخندد بآن و این
در باغ سبزی سر او خواست شاخ بند
شد سبز و مشگبوی چو گیسوی حور عین
بی افرین سرائی بلبل بهار و باغ
پدرام نیست گر چه چمن شد بهار چین
در باغ بلبلان شده اند آفرین سرای
تا بر نصیر دین بسرایند آفرین
ای در سرشت عالمیان آفرین تو
وز آفرین سرشته ترا عالم آفرین
زیر نگین تست همه ملک پادشاه
ملک از تو قدر یافته چون خاتم از نگین
کس نیست همنشین تو در صدر مهتری
و اقبال و دولتند بصدر تو همنشین
وز سروران ملک قرین تو نیست کس
زین روی بخت نیک تو با تو بود قرین
جز نیک نیست در تو گمان جهانیان
بر تو بنیک باد گمانها شده یقین
شد کعبه آستان تو کازاردگان بطبع
سایند بر ستانه درگاه تو جبین
آزادگان ز بنده نوازی که در تو هست
کردند بنگیت بر ازادگی گزین
خاک در تو سرمه بینائی آن کند
کورا دلیست روشن و دانا و دوربین
بر پای خویش بند کند خانه رکاب
آنکس که بر تو تیر گشاد از کمان کین
پیش کمینه بنده تو بندگی کند
هرکس که بنده وار برون آید از کمین
با دولت تو هست فلکرا یمین چنانک
ار بشکنی فلکرا او نشکند یمین
وز عون کردگار جهان همچو دو ملک
یسر است بر یسار تو و یمن بر یمین
حفظ و عنایت فلکی نایدت بکار
چون کردگار هست ترا حافظ و معین
تا از سرشک ابر برآید بنوبهار
در باغ و راغ سبزه و لاله ز روی و طین
چون لاله باد و سبزه دو رخسار و فرق تو
طبع تو شاد و طبع بداندیش تو حزین
چون لاله باد خصم تو و باده باد لعل
در دست ساقئی ز رخش لاله شرمگین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح افتخار الدین عمر
آمد خجسته موسم قربان بمهرگان
خون ریز این بهم شد با برگ ریز آن
با مهرگان چو نیک فتاد اتفاق عید
خونریز و برگ ریز پدید آمد از میان
خونریزی ار خلاف بدی پیش ازین چرا
خونریزی از موافقت امد بدین زمان
آمد خزان و خون عروسان باغ ریخت
زان تا کند موافقت عید را بیان
خونریز این بسازد برگ و هوای بزم
خون ریز آن بسازد برگ و نهاد خوان
خون ریز این قنینه می را گران کند
خونریز آن ترازوی طاعت کند گران
اندر میان باغ چو بگذشت نوبهار
کم گشت ارغوان تر و تازه ناگهان
چون ارغوان ز باغ نهان کرد روی خویش
شد برگ هر درخت ز غم همچو زعفران
عید و خزان موافق یکدیگر آمدند
خلقند از موافقت هر دو شادمان
عید و خزان ز خلق بسی شادمانترند
از افتخار دین نبی صدر خاندان
فرزانه سید اجل مرتضی رضا
کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان
سلطان کامران شد بر ملکت هنر
از تربیت نمودن سلطان کامران
فرزند شمس دین عمر آن کز جمال خود
چون شمس آسمان فکند نور بر جهان
از آسمان بقدر و بهمت رفیعتر
پاکیزه تر باصل و نسب زآب آسمان
از شمس دین چه آید جز افخار دین
لابد که باز باز پراند ز آشیان
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک
باشد پسر چنین چو پدر باشد آنچنان
ای صدر خاندان نبوت چو باب خویش
خورشید اقربا شدی و فخر دودمان
در تو یقین شد است گمانهای شمس دین
فرزند شمس دینی ازیرا تو بی گمان
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
محبوب هردلی ت و مذکور هر زبان
آن باهنر توئی که زهر دانشی دلت
آراسته است همچو بهر نعمتی جنان
بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو
پوشیده نیست سری جز سر غیبدان
اندر سر مروت بایسته ای چو چشم
وندر تن فتوت شایسته ای چو جان
از کلک تو بگاه کفایت جهان شود
تیر فلک ز شرم چو تیر تو از کمان
ساحر نئی و جد تو ساحر نبود چون
تو ساحری نمائی از کلک و از بنان
تا جاودان بیابد سالی و بگذرد
آید دو بار عید و یکی بار مهرگان
هر مهرگان و عید که آید بخرمی
خوش بگذران بدولت و اقبال جاودان
بی برگ باد خصم تو چون در خزان درخت
جون گوسپند عید فدای تو کرده جان
خون ریز این بهم شد با برگ ریز آن
با مهرگان چو نیک فتاد اتفاق عید
خونریز و برگ ریز پدید آمد از میان
خونریزی ار خلاف بدی پیش ازین چرا
خونریزی از موافقت امد بدین زمان
آمد خزان و خون عروسان باغ ریخت
زان تا کند موافقت عید را بیان
خونریز این بسازد برگ و هوای بزم
خون ریز آن بسازد برگ و نهاد خوان
خون ریز این قنینه می را گران کند
خونریز آن ترازوی طاعت کند گران
اندر میان باغ چو بگذشت نوبهار
کم گشت ارغوان تر و تازه ناگهان
چون ارغوان ز باغ نهان کرد روی خویش
شد برگ هر درخت ز غم همچو زعفران
عید و خزان موافق یکدیگر آمدند
خلقند از موافقت هر دو شادمان
عید و خزان ز خلق بسی شادمانترند
از افتخار دین نبی صدر خاندان
فرزانه سید اجل مرتضی رضا
کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان
سلطان کامران شد بر ملکت هنر
از تربیت نمودن سلطان کامران
فرزند شمس دین عمر آن کز جمال خود
چون شمس آسمان فکند نور بر جهان
از آسمان بقدر و بهمت رفیعتر
پاکیزه تر باصل و نسب زآب آسمان
از شمس دین چه آید جز افخار دین
لابد که باز باز پراند ز آشیان
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک
باشد پسر چنین چو پدر باشد آنچنان
ای صدر خاندان نبوت چو باب خویش
خورشید اقربا شدی و فخر دودمان
در تو یقین شد است گمانهای شمس دین
فرزند شمس دینی ازیرا تو بی گمان
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
محبوب هردلی ت و مذکور هر زبان
آن باهنر توئی که زهر دانشی دلت
آراسته است همچو بهر نعمتی جنان
بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو
پوشیده نیست سری جز سر غیبدان
اندر سر مروت بایسته ای چو چشم
وندر تن فتوت شایسته ای چو جان
از کلک تو بگاه کفایت جهان شود
تیر فلک ز شرم چو تیر تو از کمان
ساحر نئی و جد تو ساحر نبود چون
تو ساحری نمائی از کلک و از بنان
تا جاودان بیابد سالی و بگذرد
آید دو بار عید و یکی بار مهرگان
هر مهرگان و عید که آید بخرمی
خوش بگذران بدولت و اقبال جاودان
بی برگ باد خصم تو چون در خزان درخت
جون گوسپند عید فدای تو کرده جان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - در مدح سعدالملک
بر امیران سخن مدح وزیر پادشاه
واجب آمد چون ز بستان گل برانگیزد سپاه
تا چو گل معنی برانگیزاند از بستان طبع
آنکه باشد مادح صدر و وزیر و پادشاه
خسرو دستار بندان آنکه دارد خسروی
بر خداوندان دستار از خداوند کلاه
تا ز سیر کلک او شب در به پیوندد بروز
کس نگوید بدروز و شب را کان سپیداست و این سیاه
سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک
پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه
ماه تا ماند بزرین نعل راه انجام او
نعل راه انجام او را شکل برگیرد ز راه
هم جمال سعد دولت هم کمال سعد ملک
هست پیدا اندر او کز هر دو دارد اشتباه
زآفرینش مردم و مردم که با هم صورتند
اوست مردم دیگران در عهد او مردم گیاه
ای بدیدار همایون تو شاه شرق را
وقت و ساعت خرم و میمون و فرخ سال و ماه
بر سماع بلبلان می نوش سعدالدوله وار
گر ندیدی جشن سعدالملک سلطان الکفاه
دل بعشق نیکوان در عنبرین زنجیر کش
بند کن در چاه سیمین تا نیندیشد گناه
از گناه اندیشه کی دارد دلی کز بهر او
عنبرین سازند و سیمین نیکوان زنجیر و چاه
زر بلون کاه گشت از ترس روز جشن تو
از تو روز جشن آن بیند که روز باد کاه
جود و احسان تو بی آمیزش آموزش است
هیچ دانا بچه بط را نیاموزد شناه
روی تو آئینه روی مروت دیدنست
جز مروت روی ننماید در او کردن نگاه
سوزنی در شاعری آرنده و وارنده شد
شرط خدمت را بجای و حق نعمت را نگاه
دل چو گاه نقره کرد از فکرت مدح تو زانک
تا سخن چون نقره صافی برون آید زگاه
بنده اندر حق تو دارد صفای اعتقاد
از صفای اعتقاد بنده بداند الله
واجب آمد چون ز بستان گل برانگیزد سپاه
تا چو گل معنی برانگیزاند از بستان طبع
آنکه باشد مادح صدر و وزیر و پادشاه
خسرو دستار بندان آنکه دارد خسروی
بر خداوندان دستار از خداوند کلاه
تا ز سیر کلک او شب در به پیوندد بروز
کس نگوید بدروز و شب را کان سپیداست و این سیاه
سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک
پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه
ماه تا ماند بزرین نعل راه انجام او
نعل راه انجام او را شکل برگیرد ز راه
هم جمال سعد دولت هم کمال سعد ملک
هست پیدا اندر او کز هر دو دارد اشتباه
زآفرینش مردم و مردم که با هم صورتند
اوست مردم دیگران در عهد او مردم گیاه
ای بدیدار همایون تو شاه شرق را
وقت و ساعت خرم و میمون و فرخ سال و ماه
بر سماع بلبلان می نوش سعدالدوله وار
گر ندیدی جشن سعدالملک سلطان الکفاه
دل بعشق نیکوان در عنبرین زنجیر کش
بند کن در چاه سیمین تا نیندیشد گناه
از گناه اندیشه کی دارد دلی کز بهر او
عنبرین سازند و سیمین نیکوان زنجیر و چاه
زر بلون کاه گشت از ترس روز جشن تو
از تو روز جشن آن بیند که روز باد کاه
جود و احسان تو بی آمیزش آموزش است
هیچ دانا بچه بط را نیاموزد شناه
روی تو آئینه روی مروت دیدنست
جز مروت روی ننماید در او کردن نگاه
سوزنی در شاعری آرنده و وارنده شد
شرط خدمت را بجای و حق نعمت را نگاه
دل چو گاه نقره کرد از فکرت مدح تو زانک
تا سخن چون نقره صافی برون آید زگاه
بنده اندر حق تو دارد صفای اعتقاد
از صفای اعتقاد بنده بداند الله
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۵ - بوی بنفشه
یار مرا خط بنفشه زار برآمد
بوی بنفشه ز خد یار برآمد
یار سر از شرم چون بنفشه فرو برد
گرد گلش تا بنفشه زار برآمد
بر دلم از زلف بیقرارش یک چند
عشق فرود آمد و قرار برآمد
با سر زلفش نگشته کار بیک سو
خط چه بلا بود و بر چه کار برآمد
سبزه به عالم ز تو بهار برآید
بر لب او سبزه بی بهار برآمد
عارض آن بت فروغ نار همی داشت
خط چو دود از فروغ نار برآمد
نار دلفروز او به دود بپوشد
وز دل پرسوز من شرار برآمد
گفت که از دستبند عشق تو جستم
کم خط آزادی از عذار برآمد
گفت که در پای دام جور تو ماندم
گرنه یکی خط که صد هزار برآمد
زلف تو بسیار کرد جور به من بر
خط تو از بهر اعتذار برآمد
کار من از عشق آن نگار بیاراست
کان خط مرغول چون نگار برآمد
چون به جمال نگار خود نگریدم
مه به شمار ده و چهار برآمد
بوی بنفشه ز خد یار برآمد
یار سر از شرم چون بنفشه فرو برد
گرد گلش تا بنفشه زار برآمد
بر دلم از زلف بیقرارش یک چند
عشق فرود آمد و قرار برآمد
با سر زلفش نگشته کار بیک سو
خط چه بلا بود و بر چه کار برآمد
سبزه به عالم ز تو بهار برآید
بر لب او سبزه بی بهار برآمد
عارض آن بت فروغ نار همی داشت
خط چو دود از فروغ نار برآمد
نار دلفروز او به دود بپوشد
وز دل پرسوز من شرار برآمد
گفت که از دستبند عشق تو جستم
کم خط آزادی از عذار برآمد
گفت که در پای دام جور تو ماندم
گرنه یکی خط که صد هزار برآمد
زلف تو بسیار کرد جور به من بر
خط تو از بهر اعتذار برآمد
کار من از عشق آن نگار بیاراست
کان خط مرغول چون نگار برآمد
چون به جمال نگار خود نگریدم
مه به شمار ده و چهار برآمد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۷ - خاک زمستان
زنده شد خاک زمستان کشته از باد بهار
ساقیا زان آب همچون نار افروزان بیار
خاک بستان را بده زان آب آتشگون نصیب
تا کند هر شاخساری را چو مستی بادسار
ز آبگون بخت روان کیخسرو آتش حشم
گنج باد آورد کرد از باطن خاک آشکار
خاک از آب و ابر از باد صبا فرزندزاد
لاله مینا تن قطران دل آتش عذار
آتش عشقی که نوزادان آب و خاک را
بد نهان از باد پیدا شد ز بس بوس و کنار
رست از خاک چمن گلبن چو اسبی آبگون
باد را داده عنان در زینش از آتش سوار
بادگیر گوش عاشق گر نباشد خاکبوس
بشنود نعت گل آتش فروغ آبدار
تاج دین محمودبن عبدالکریم آن باد لطف
آب صفوت صدر خاکی حلم آتش اقتدار
ساقیا زان آب همچون نار افروزان بیار
خاک بستان را بده زان آب آتشگون نصیب
تا کند هر شاخساری را چو مستی بادسار
ز آبگون بخت روان کیخسرو آتش حشم
گنج باد آورد کرد از باطن خاک آشکار
خاک از آب و ابر از باد صبا فرزندزاد
لاله مینا تن قطران دل آتش عذار
آتش عشقی که نوزادان آب و خاک را
بد نهان از باد پیدا شد ز بس بوس و کنار
رست از خاک چمن گلبن چو اسبی آبگون
باد را داده عنان در زینش از آتش سوار
بادگیر گوش عاشق گر نباشد خاکبوس
بشنود نعت گل آتش فروغ آبدار
تاج دین محمودبن عبدالکریم آن باد لطف
آب صفوت صدر خاکی حلم آتش اقتدار
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۸ - لعبت بدیع
ای سرو رسته از طرف جویبار بر
بر سرو و ماه سلسله مشکبار بر
ای لعبت بدیع و نگار بدیع چین
بر صورت تو فتنه به چین در نگار بر
جائی که گل رخت بود ایماه کی خرد
گلبرگ تازه را بدل خار خار بر
فصل بهار گشت برون آی سوی باغ
وز باغ باز خانه ی دل بی غبار بر
بنگر که فر باغ گلست ای نگار بس
کف را تهی مدار و به تنگ و کف آر بر
دو بلبلند ماده و نر بر کنار سرو
بر سرو ماده لحن زند بر چنار نر
گوید یکی که سال نو آمد ز پار به
می پارسال نو کند از مرغ پار بر
گوید که بار دیگر خرم بهشت شد
باغبان! به کس دو بسته مدار در
ای عاشق! اندر آی و گل افشان به روی دست
وندر هم آر با صنم میگسار سر
می خور به گرد باغ و گل و کامکار گیر
بی مور و مار نیست گل کامگار گر
بر سرو و ماه سلسله مشکبار بر
ای لعبت بدیع و نگار بدیع چین
بر صورت تو فتنه به چین در نگار بر
جائی که گل رخت بود ایماه کی خرد
گلبرگ تازه را بدل خار خار بر
فصل بهار گشت برون آی سوی باغ
وز باغ باز خانه ی دل بی غبار بر
بنگر که فر باغ گلست ای نگار بس
کف را تهی مدار و به تنگ و کف آر بر
دو بلبلند ماده و نر بر کنار سرو
بر سرو ماده لحن زند بر چنار نر
گوید یکی که سال نو آمد ز پار به
می پارسال نو کند از مرغ پار بر
گوید که بار دیگر خرم بهشت شد
باغبان! به کس دو بسته مدار در
ای عاشق! اندر آی و گل افشان به روی دست
وندر هم آر با صنم میگسار سر
می خور به گرد باغ و گل و کامکار گیر
بی مور و مار نیست گل کامگار گر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - عشق و بهار
عشق و بهار و فرقت یار و تن نزار
آورده اند بر دل من کار و صعب کار
تیمار دوست با من و از من بریده اوست
هجران یار با من و از من گسسته یار
فصل بهار با من نازک چو برگ گل
لشگر برون زدم چو گل سرخ در بهار
تا کامکار گردم بر دشمنان ملک
یکسو شدم ز برگ گل سرخ کامگار
هنگام گل ز لعبت گلرخ جدا شدم
در دیده ی وصال خلیدم ز هجر یار
بر اختیار خلق نه بر اختیار خویش
بهر صلاح خلق سفر کردم اختیار
جستند خلق رنج من از مهربان خویش
من رنجشان کشیدم و بر خود نهاده بار
رنجیست اینکه چون به حقیقت نگه کنم
ناز است و راحت از پس این رنج بی شمار
ای گلبن نشاط دل من به فضل کن
بی من مباش تازه و بر گل مکن کنار
تا من چو از سفر برسم از رخان تو
بر گل کنم کنار خود ای چون گل بهار
آورده اند بر دل من کار و صعب کار
تیمار دوست با من و از من بریده اوست
هجران یار با من و از من گسسته یار
فصل بهار با من نازک چو برگ گل
لشگر برون زدم چو گل سرخ در بهار
تا کامکار گردم بر دشمنان ملک
یکسو شدم ز برگ گل سرخ کامگار
هنگام گل ز لعبت گلرخ جدا شدم
در دیده ی وصال خلیدم ز هجر یار
بر اختیار خلق نه بر اختیار خویش
بهر صلاح خلق سفر کردم اختیار
جستند خلق رنج من از مهربان خویش
من رنجشان کشیدم و بر خود نهاده بار
رنجیست اینکه چون به حقیقت نگه کنم
ناز است و راحت از پس این رنج بی شمار
ای گلبن نشاط دل من به فضل کن
بی من مباش تازه و بر گل مکن کنار
تا من چو از سفر برسم از رخان تو
بر گل کنم کنار خود ای چون گل بهار