عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴ - مناجات
کریما غفورا تو دانی که ما
صد ابلیس هستیم در یک عبا
ز ابلیس تلبیس ما برتر است
ز بس نفس ما ملحد وکافر است
گر اوکرد اندر جهان یک خطا
خطا هست در روز وشب کار ما
تو بخشنده هرگناهی وبس
نباشد در این خانه غیر از توکس
کجا روکنم رانیم گر ز در
مگر جز درت هست جای دگر
چو شد عین عفو تو عاصی طلب
مرا کار عصیان بود روز وشب
توانی به من هر چه خواهی کنی
مرا روسفید از سیاهی کنی
مبین برگناهم ضعیفم نگر
به داد ضعیفان رس ای دادگر
چه کم گردد از رحمتت ای رحیم
اگر جا دهی مرمر را در نعیم
سزاوار نارم ولی نارواست
گنه چون ز عبد است وعفوازخداست
به هر جا که ما را دهی جا خوش است
اگر در گلستان وگر آتش است
صد ابلیس هستیم در یک عبا
ز ابلیس تلبیس ما برتر است
ز بس نفس ما ملحد وکافر است
گر اوکرد اندر جهان یک خطا
خطا هست در روز وشب کار ما
تو بخشنده هرگناهی وبس
نباشد در این خانه غیر از توکس
کجا روکنم رانیم گر ز در
مگر جز درت هست جای دگر
چو شد عین عفو تو عاصی طلب
مرا کار عصیان بود روز وشب
توانی به من هر چه خواهی کنی
مرا روسفید از سیاهی کنی
مبین برگناهم ضعیفم نگر
به داد ضعیفان رس ای دادگر
چه کم گردد از رحمتت ای رحیم
اگر جا دهی مرمر را در نعیم
سزاوار نارم ولی نارواست
گنه چون ز عبد است وعفوازخداست
به هر جا که ما را دهی جا خوش است
اگر در گلستان وگر آتش است
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۰ - مناجات
الهی بزرگی بزرگی نما
همی رحم و رأفت بفرما به ما
نداریم چیزی جز اعمال زشت
چه زشتیم وخواهیم حور وبهشت
چو نام توغفار شد ز آن سبب
همه کار ما شد گنه روز و شب
شودلطفت ار شامل حال ما
بلندی کندبخت واقبال ما
خدایا گنه بخش غیر از توکیست
مرا اعتقاد اینکه کس جز تو نیست
سزای عمل های ما آتش است
در آتش خوشیم ار تو را زآن خوش است
خدایا تو نیکی کن ار ما بدیم
زرحمت بفرما قبول ار ردیم
ضعیفیم وزار ای خدای قوی
چه باک از معین ضعیفان شوی
تو خودگفتی ای کردگار مجید
که ازما نگردد کسی ناامید
به فرمان توهستم امیدوار
چه باک ار گناهم بود بی شمار
به محشر مده شرمساری به ما
بده مژده رستگاری به ما
همی رحم و رأفت بفرما به ما
نداریم چیزی جز اعمال زشت
چه زشتیم وخواهیم حور وبهشت
چو نام توغفار شد ز آن سبب
همه کار ما شد گنه روز و شب
شودلطفت ار شامل حال ما
بلندی کندبخت واقبال ما
خدایا گنه بخش غیر از توکیست
مرا اعتقاد اینکه کس جز تو نیست
سزای عمل های ما آتش است
در آتش خوشیم ار تو را زآن خوش است
خدایا تو نیکی کن ار ما بدیم
زرحمت بفرما قبول ار ردیم
ضعیفیم وزار ای خدای قوی
چه باک از معین ضعیفان شوی
تو خودگفتی ای کردگار مجید
که ازما نگردد کسی ناامید
به فرمان توهستم امیدوار
چه باک ار گناهم بود بی شمار
به محشر مده شرمساری به ما
بده مژده رستگاری به ما
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۱ - در مرثیه حضرت شاهزاده علی اکبر
روایت است که چون ماند سیدالشهدا
میان قوم ستم پیشه بی کس وتنها
به جا نماند ز یاران او کس دیگر
به جز جوان دو نه ساله اش علی اکبر
بخواست تا که به میدان کارزار رود
به جنگ قوم جفا جوی نابکار رود
چو دید شبه رسول خدا علی اکبر
که عزم رفتن میدان نموده است پدر
ز اشک دیده بسی در ز نوک مژگان سفت
بشاه تشنه لبان با دو چشم گریان گفت
که اف به غیرت من باد و بر جوانی من
مباد بی تو دمی عمر و زندگانی من
کجا رواست که من زنده تو شهید شوی
شهید تشنه لب از کینه یزید شوی
بگوی اذن که در خدمت تو سربازم
بخاک پای عزیز تو سر فدا سازم
ز سوز این سخنان شد به گریه شاه شهید
به گوش پرده نشینان صدای گریه رسید
سکینه خواهر مظلومه اش دوید برون
ز دیده کرد روان صد هزار دجله خون
بگریه گفت که این شور و اضطراب از چیست؟!
تو هم به مطلب خود می رسی شتاب از چیست؟!
برادرم ز فراق تو طاقتم طاق است
بروزگار دمی بی تو زیستن شاق است
ندانم از غم هجرت به دل چه چاره کنم
چو غنچه بی گل روی تو جامه پاره کنم
قسم بجان تو کز جان خود بجانم من
مرو که بی تو صبوری نمی توانم من
چو اهل بیت طهارت به گریه و شیون
یکان یکان بنمودند منعش از رفتن
که نوجوانی و کامی ندیده ای به جهان
خدای را بگذر ز این سفر مرو میدان
بیا و رحم به احوال ما غریبان کن
ترحمی به دل زار غم نصیبان کن
فتاد با دل پر خون به دست و پای پدر
زبان گشود و چنین گفت با دو دیده تر
که از چه منع کنند اهل بیتم از رفتن
مگر که قابل قربانیت نباشم من
نگه به روی تو آخر نفس چرا نکنم
به خاک پای توام از چه ره فدا نکنم
مگر نه قابل دامان تو بود سر من
ز صدر زین بزمین اوفتد چو پیکر من
خدای را بدم اذن رفتن میدان
که تا به راه تو سربازم و سپارم جان
پدر چو دید پسر عزم آخرت دارد
به شوق دیدن جدش ز دیده خون بارد
به آه و ناله شهنشاه تشنه لب ناچار
بداد رخصت حربش به لشکر کفار
به اهل بیت بفرمود دست از او دارید
سلاح بهر تن ناز پرورش آرید
که برده شوق شهادت ورا قرار از دل
کنم چه چاره که بر آخرت بود مایل
یکی به گریه سلاح از برایش آوردی
یکی بسر زد و حیف از جوانیش خوردی
یکی به خاطر محزون و با دل پر درد
برای گیسوی او عطر و شانه می آورد
یکی بر آتش غم سوخت خویش را چو سپند
که تا ز چشم بد او در امان بود ز گزند
روایت است که با دست خویش شاه شهید
سلاح بر تن فرزند خویش پوشانید
سوار شد چو به اسب عقاب آن سرور
رکابش مادر گرفت پس عنان خواهر
چو شاهزاده بمیدان رزم گشت پدید
شد از فروغ رخش تیره طلعت خورشید
سپاه کفر بدیدند نوجوانی را
به قد صنوبری از چهره ارغوانی را
به رو فتاده دو گیسویش از یسار و یمین
چو سنبلی که زند سایه بر سر نسرین
نرسته سبزه خط گرد چشمه نوشش
کشیده ابروی پیوسته تا بنا گوشش
هنوز هاله ندیده است ماه تابانش
گذر نموده ز جوشن سیاه مژگانش
چو عابدین ستم کش دو چشم او بیمار
چو بخت زینب غمدیده گیسوانش تار
خمیده ابروی او همچو قامت بابش
ز قحط آب بخشکیده شکر نابش
ز دیدن رخ نورانیش ز قوم شریر
بلند گشت بر افلاک ناله تکبیر
ز پای تا سر او جمله محو پا تا سر
تبارک الله گویان ز صنعت داور
چو روزگار خود آن کافران بر آشفتند
به ابن سعد ستم پیشه با فغان گفتند
که این جوان که به میدان رزم آمده کیست؟!
که کس بطلعت و شوکت چو او مصور نیست؟!
فرشته ای است همانا به صورت آدم
که آدمی نه چنین آمده است در عالم
به رزم این گل بستان کیست آمده است؟!
سرور بخش دل و جان کیست کامده است؟!
که باشد او که فرستی بجنگ او ما را
رضا مشو که شود کشته ای دل از خارا
چو ابن سعد ستم پیشه نیک درنگریست
ز غم به آن همه سنگین دلی که داشت گریست
صدا بلند نمود و بگفت با لشکر
که هست شبه رسول خدا علی اکبر
یقین که کار بسی بر حسین آمده تنگ
که نور دیده خود را روانه کرده بجنگ
چو شیر بچه یزدان میان میدان شد
عنان کشید و به آن قوم دون رجز خوان شد
طلب نمود مبارز هر آنچه از ایشان
کسی ز لشکر کفار نامدش میدان
ببرد دست و کشید از نیام خود شمشیر
نمود حمله ز هر سو به آن گروه شریر
به هر طرف که توجه نمود از کفار
ز کشته پشته همی ساخت از یمین و یسار
از آن گروه جفا جوی کافر ناپاک
فکنده بود صد و بیست تن به خاک هلاک
که تشنه کامی شهزاده گشت آه شدید
هم از محاربه هم از حرارت خورشید
چه گویم آه که با کام خشک و دیده تر
نمود جهد و رسانید خویش را به پدر
فتاد با مژه خاک از ره پدر می رُفت
به آه و ناله به آن شاه تشنه لب می گفت
که ای پدر ز تف تشنگی هلاکم وای
ز تشنگی جگرم سوخت چاره ای فرمای
بدان رسیده که از تشنگی نمایم غش
کنون هلاک شوم ای پدر ز سوز عطش
شنید شاه شهید از پسر چو این سخنان
چنان گریست که گویی سحاب در نیسان
به برکشید چو جان پس سرور جانش را
گذاشت در دهن خشک خود زبانش را
که ای سرور دل و جان و پاره جگرم
کنم چه چاره، تو از من، من از تو تشنه ترم
گذاشت در دهن خشک وی بدیده تر
ز لطف داده بدش خاتمی که پیغمبر
به ناله گفت: که ای روشنی دیده من
تسلی دل زار ستم رسیده من
برو به جنگ که اینک شراب از کوثر
بنوشی از کف جدت کَنَنده خیبر
زخدمت پدر خود به چشم خون آلود
دوباره جانب میدان معاودت فرمود
طلب نمود مبارز از آن سپاه شریر
بسی بیامد و شد کشته از دم شمشیر
هر انکه را به کمر تیغ زد دو نیمش کرد
ز پشت مرکب خود واصل جحیمش کرد
چو حمله کرد به آن قوم کافر گمراه
فکند شصت نفر را به روی خاک سیاه
ز کشته بس که از آن قوم پشته ها افتاد
بلند گشت به هفتم سپهرشان فریاد
چو این مشاهده بنمود ابن سعد لعین
چنین بگفت به آن قوم کافر بی دین
که ای جماعت این بیشتر ز طفلی نیست
دهید زحمت بی جا به خویشتن از چیست
دو ده هزار شمایید و او بود تنها
ز کینه نخل قدش را در آورید از پا
بر او تمام به یکباره حمله آوردند
هر آنچه جور برآمد ز دستشان کردند
یکی به خنجر بران و دیگری با تیر
یکی به نیزه یکی آه با دم شمشیر
چنان ز کینه نمودند پاره پاره تنش
که شد چو سرخ مشبک سلاح بر بدنش
ز بس که تیر همی خورده بود اسب عقاب
عقاب بال و پر آورده بود همچو عقاب
ولی به آن بدن چاک چاک با ایشان
هنوز جنگ همی کرد همچو شیر ژیان
که منقذ پسر مره آن سگ کافر
فکند تیغ به فرق شریف آن سرور
چنان شکافت سرش را به تیغ آن بی دین
که اوفتاد به روی و سرش رسید زمین
چو دید مرکب طاقت ز کینه گشتش پی
گرفت یال عقاب و عنان گذاشت به وی
عقاب دید چو گردید صاحبش بی جان
نهاد روی به صحرا و بردش از میدان
چو دید شاه شهیدان که نوجوان پسرش
زکین شهید شد و گشت غائب از نظرش
ز جای اسب برانگیخت با دو صد افغان
رسید جانب میدان و یا علی گویان
به هر طرف که نظر می فکند از چپ و راست
نیامدش به نظر آنچه او دلش می خواست
که ناگه از طرفی مرکب علی اکبر
گذشت از بر آن پادشاه تشنه جگر
امام از پس و زین واژگون عقاب از پیش
ببرد تا به مکانی که بود صاحب خویش
چگویم آه که آن دم چو دید شاه شهید
بریده باد زبانم چو پیش آمد و دید
که کشته گشته زکین آه نوجوان پسرش
سرور جان ودل روشنی چشم ترش
ز باد فتنه ز پا اوفتاده شمشادش
ز دست رفته سهی قد جوان ناشادش
به سان طایر بسمل طپان به خون شده است
ز خون رخ چو مهش آه لاله گون شده است
ولی هنوز به صد پاره جسم جانش بود
چرا که منتظر باب مهربانش بود
به چهره خاک ره از مقدم پدر می رُفت
به صد هزار فغان گوئی اینچنین می گفت
که ای پدر ستم قوم بابکارم کشت
نیامدی به سرم درد انتظارم گشت
بیا بیا که ز اندوه دوریت مردم
به خاک حسرت محرومی از رخت بردم
اگر نکشته مرا زخم نیزه و شمشیر
کنونه غم تو به کشتن نمی کند تقصیر
چو این مشاهده فرمود آن امام شهید
پیاده گشت و سرش را به سینه چسبانید
ز روی چون مه او خاک و خون چو پاک نمود
بگفت این سخن و رودخون ز دیده گشود
که از فراق تو ای نوجوان چه چاره کنم
به جز که جامه جان را چو غنچه پاره کنم
به حیرتم که زداغ تو چون کنم به جهان
تو چون روی ز جهان خاک باد بر سر آن
ز بار غصه چرا نخل قامتت شده خم
تو نوجوانی و اندر جهان چه داری غم
پریده رنگ ز رخسار چون گلت از چیست
برفته تاب ز گیسوی سنبل از چیست
فتاده سرو قدت از چه سایه سان به زمین
چرا ز لعل لبت رفته آب و رنگ چنین
که پاره پاره ز کین کرده است پیکر تو
نخورده غصه به حال سکینه خواهر تو
کدام سنگدل این گونه کرده آزارت
نکرده رحم به احوال عمه زارت
چنین شکافت که از کین به تیغ تیز سرت
ترحمی نه به مادر نمود نه پدرت
چو از پدر بشنید این سخن علی اکبر
گشود چشم و چنین گفت با دو دیده تر
که ای پدر ز چه این گونه زار و غمگینی
ستاده است پیمبر مگر نمی بینی
دوجام باشدش اندر کف از می کوثر
یکی سپرده به من خواهم آن یک دیگر
بگویمش که مرا تشنه کامی است شدید
بگویدم که بود این یک از حسین شهید
روم کنون به سفر ای پدر خداحافظ
اگر رخ تو ندیدم دگر خداحافظ
اگر که رفته خطائی ز من حلالم کن
بیا نیامده اندر جهان خیالم کن
به تن به هر نفسم کاش بدهزاران جان
که هر نفس به رهت می نمودمی قربان
بگفت این سخن و جان به راه جانان داد
چگویم آه که آن نوجوان چه سان جان داد
بریده باد زبانم چو دید شاه شهید
که مرغ روح عزیزش ز کالبد بپرید
چو جان به سینه کشید و به خیمه گاهش برد
ولی به زاری و افغان و دود آهش برد
رسید چون به سراپرده شاه تشنه لبان
به ناله گفت علی اکبر آمد از میدان
روایت است که بی پرده عمه اش زینب
ز پرده گشت برون با هزار رنج و تعب
به آه و ناله همی گفت نور عینم وای
فروغ شمع دل و دیده حسینم وای
سکینه خواهر از سرفکند معجر را
چو کشته دید ز تیغ جفا برادر را
به گریه گفت که ای نوجوان برادر من
تو رفتی از بر من خاک باد بر سر من
ز تشنگی جگرم سوخت خیز و آبم ده
خجل مشو اگرت آب نی جوابم ده
بدند اهل حرم موکنان و مویه کنان
به حالتی که نه ممکن بود حکایت آن
یکی به سر زد وا فغان و وا اخا میکرد
یکی لباس صبوری به تن قبا می کرد
یکی ز چهره او خاک و خون نمودی پاک
یکی به ماتم او می فشاند بر سر خاک
در ان میانه ستمدیده مادرش به فغان
کشید پیکر وی را به سینه همچون جان
به داغ رود دو صد رود خون ز دیده گشود
به روی نعش وی افتاده بود و می فرمود
که ای ز پای در افتاده تازه شمشادم
ندیده کام به دوران جوان ناشادم
ز کین قوم دغ کشته گشته رودم وای
به خون خویشتن آغشته گشته رودم وای
رخت ز خون گلو گشته لاله گون از چیست
ز پای تا به سرت گشته غرق خون از چیست
ندیده کام علی اکبر ای جوانم رود
سرور جان و دل مادر ای جوانم رود
ز چیست چون دل من کاکلت پریشان است
به خاک و خون بدنت از چه رو است غلطان است
ز چیست لعل لبت این چنین شده است کبود
شهید قوم یزید ای ندیده کامم رود
چرا به مادر زارت سخن نمی گویی
چرا غم دل خود را به من نمیگوئی
سکینه تشنه آب است خیز و آبش ده
سؤال از تو کند عمه ات جوابش ده
چه خفته ای نبود هیچ آگهی مگرت
که گشته بی کس و بی یار و اقربا پدرت
کجا رواست که تو کشته من صبور شوم
که تا بینمت این سان ز دیده کور شدم
روایت است که طفلی به چهره چونخ ورشید
ز خیمه گشت برون و چو بید می لرزید
که هانی ابن بعیث آن لعین بی ایمان
جدا ز لشکر کفار شد بکشتن آن
چنان به تیغ زدش آن نکرده از حق بیم
که اوفتاد به روی و نمود جان تسلیم
شهید تشنه لبان با دو چشم خون آلود
از این مشاهده با آه و ناله می فرمود
که ای فلک ز جفای تو صد هزاران داد
ز جور کینه دیرینه ات دو صد فریاد
چه کینه ای است که با آل مصطفی داری
ندیده ام چو تو کس درجهان به غداری
میان قوم ستم پیشه بی کس وتنها
به جا نماند ز یاران او کس دیگر
به جز جوان دو نه ساله اش علی اکبر
بخواست تا که به میدان کارزار رود
به جنگ قوم جفا جوی نابکار رود
چو دید شبه رسول خدا علی اکبر
که عزم رفتن میدان نموده است پدر
ز اشک دیده بسی در ز نوک مژگان سفت
بشاه تشنه لبان با دو چشم گریان گفت
که اف به غیرت من باد و بر جوانی من
مباد بی تو دمی عمر و زندگانی من
کجا رواست که من زنده تو شهید شوی
شهید تشنه لب از کینه یزید شوی
بگوی اذن که در خدمت تو سربازم
بخاک پای عزیز تو سر فدا سازم
ز سوز این سخنان شد به گریه شاه شهید
به گوش پرده نشینان صدای گریه رسید
سکینه خواهر مظلومه اش دوید برون
ز دیده کرد روان صد هزار دجله خون
بگریه گفت که این شور و اضطراب از چیست؟!
تو هم به مطلب خود می رسی شتاب از چیست؟!
برادرم ز فراق تو طاقتم طاق است
بروزگار دمی بی تو زیستن شاق است
ندانم از غم هجرت به دل چه چاره کنم
چو غنچه بی گل روی تو جامه پاره کنم
قسم بجان تو کز جان خود بجانم من
مرو که بی تو صبوری نمی توانم من
چو اهل بیت طهارت به گریه و شیون
یکان یکان بنمودند منعش از رفتن
که نوجوانی و کامی ندیده ای به جهان
خدای را بگذر ز این سفر مرو میدان
بیا و رحم به احوال ما غریبان کن
ترحمی به دل زار غم نصیبان کن
فتاد با دل پر خون به دست و پای پدر
زبان گشود و چنین گفت با دو دیده تر
که از چه منع کنند اهل بیتم از رفتن
مگر که قابل قربانیت نباشم من
نگه به روی تو آخر نفس چرا نکنم
به خاک پای توام از چه ره فدا نکنم
مگر نه قابل دامان تو بود سر من
ز صدر زین بزمین اوفتد چو پیکر من
خدای را بدم اذن رفتن میدان
که تا به راه تو سربازم و سپارم جان
پدر چو دید پسر عزم آخرت دارد
به شوق دیدن جدش ز دیده خون بارد
به آه و ناله شهنشاه تشنه لب ناچار
بداد رخصت حربش به لشکر کفار
به اهل بیت بفرمود دست از او دارید
سلاح بهر تن ناز پرورش آرید
که برده شوق شهادت ورا قرار از دل
کنم چه چاره که بر آخرت بود مایل
یکی به گریه سلاح از برایش آوردی
یکی بسر زد و حیف از جوانیش خوردی
یکی به خاطر محزون و با دل پر درد
برای گیسوی او عطر و شانه می آورد
یکی بر آتش غم سوخت خویش را چو سپند
که تا ز چشم بد او در امان بود ز گزند
روایت است که با دست خویش شاه شهید
سلاح بر تن فرزند خویش پوشانید
سوار شد چو به اسب عقاب آن سرور
رکابش مادر گرفت پس عنان خواهر
چو شاهزاده بمیدان رزم گشت پدید
شد از فروغ رخش تیره طلعت خورشید
سپاه کفر بدیدند نوجوانی را
به قد صنوبری از چهره ارغوانی را
به رو فتاده دو گیسویش از یسار و یمین
چو سنبلی که زند سایه بر سر نسرین
نرسته سبزه خط گرد چشمه نوشش
کشیده ابروی پیوسته تا بنا گوشش
هنوز هاله ندیده است ماه تابانش
گذر نموده ز جوشن سیاه مژگانش
چو عابدین ستم کش دو چشم او بیمار
چو بخت زینب غمدیده گیسوانش تار
خمیده ابروی او همچو قامت بابش
ز قحط آب بخشکیده شکر نابش
ز دیدن رخ نورانیش ز قوم شریر
بلند گشت بر افلاک ناله تکبیر
ز پای تا سر او جمله محو پا تا سر
تبارک الله گویان ز صنعت داور
چو روزگار خود آن کافران بر آشفتند
به ابن سعد ستم پیشه با فغان گفتند
که این جوان که به میدان رزم آمده کیست؟!
که کس بطلعت و شوکت چو او مصور نیست؟!
فرشته ای است همانا به صورت آدم
که آدمی نه چنین آمده است در عالم
به رزم این گل بستان کیست آمده است؟!
سرور بخش دل و جان کیست کامده است؟!
که باشد او که فرستی بجنگ او ما را
رضا مشو که شود کشته ای دل از خارا
چو ابن سعد ستم پیشه نیک درنگریست
ز غم به آن همه سنگین دلی که داشت گریست
صدا بلند نمود و بگفت با لشکر
که هست شبه رسول خدا علی اکبر
یقین که کار بسی بر حسین آمده تنگ
که نور دیده خود را روانه کرده بجنگ
چو شیر بچه یزدان میان میدان شد
عنان کشید و به آن قوم دون رجز خوان شد
طلب نمود مبارز هر آنچه از ایشان
کسی ز لشکر کفار نامدش میدان
ببرد دست و کشید از نیام خود شمشیر
نمود حمله ز هر سو به آن گروه شریر
به هر طرف که توجه نمود از کفار
ز کشته پشته همی ساخت از یمین و یسار
از آن گروه جفا جوی کافر ناپاک
فکنده بود صد و بیست تن به خاک هلاک
که تشنه کامی شهزاده گشت آه شدید
هم از محاربه هم از حرارت خورشید
چه گویم آه که با کام خشک و دیده تر
نمود جهد و رسانید خویش را به پدر
فتاد با مژه خاک از ره پدر می رُفت
به آه و ناله به آن شاه تشنه لب می گفت
که ای پدر ز تف تشنگی هلاکم وای
ز تشنگی جگرم سوخت چاره ای فرمای
بدان رسیده که از تشنگی نمایم غش
کنون هلاک شوم ای پدر ز سوز عطش
شنید شاه شهید از پسر چو این سخنان
چنان گریست که گویی سحاب در نیسان
به برکشید چو جان پس سرور جانش را
گذاشت در دهن خشک خود زبانش را
که ای سرور دل و جان و پاره جگرم
کنم چه چاره، تو از من، من از تو تشنه ترم
گذاشت در دهن خشک وی بدیده تر
ز لطف داده بدش خاتمی که پیغمبر
به ناله گفت: که ای روشنی دیده من
تسلی دل زار ستم رسیده من
برو به جنگ که اینک شراب از کوثر
بنوشی از کف جدت کَنَنده خیبر
زخدمت پدر خود به چشم خون آلود
دوباره جانب میدان معاودت فرمود
طلب نمود مبارز از آن سپاه شریر
بسی بیامد و شد کشته از دم شمشیر
هر انکه را به کمر تیغ زد دو نیمش کرد
ز پشت مرکب خود واصل جحیمش کرد
چو حمله کرد به آن قوم کافر گمراه
فکند شصت نفر را به روی خاک سیاه
ز کشته بس که از آن قوم پشته ها افتاد
بلند گشت به هفتم سپهرشان فریاد
چو این مشاهده بنمود ابن سعد لعین
چنین بگفت به آن قوم کافر بی دین
که ای جماعت این بیشتر ز طفلی نیست
دهید زحمت بی جا به خویشتن از چیست
دو ده هزار شمایید و او بود تنها
ز کینه نخل قدش را در آورید از پا
بر او تمام به یکباره حمله آوردند
هر آنچه جور برآمد ز دستشان کردند
یکی به خنجر بران و دیگری با تیر
یکی به نیزه یکی آه با دم شمشیر
چنان ز کینه نمودند پاره پاره تنش
که شد چو سرخ مشبک سلاح بر بدنش
ز بس که تیر همی خورده بود اسب عقاب
عقاب بال و پر آورده بود همچو عقاب
ولی به آن بدن چاک چاک با ایشان
هنوز جنگ همی کرد همچو شیر ژیان
که منقذ پسر مره آن سگ کافر
فکند تیغ به فرق شریف آن سرور
چنان شکافت سرش را به تیغ آن بی دین
که اوفتاد به روی و سرش رسید زمین
چو دید مرکب طاقت ز کینه گشتش پی
گرفت یال عقاب و عنان گذاشت به وی
عقاب دید چو گردید صاحبش بی جان
نهاد روی به صحرا و بردش از میدان
چو دید شاه شهیدان که نوجوان پسرش
زکین شهید شد و گشت غائب از نظرش
ز جای اسب برانگیخت با دو صد افغان
رسید جانب میدان و یا علی گویان
به هر طرف که نظر می فکند از چپ و راست
نیامدش به نظر آنچه او دلش می خواست
که ناگه از طرفی مرکب علی اکبر
گذشت از بر آن پادشاه تشنه جگر
امام از پس و زین واژگون عقاب از پیش
ببرد تا به مکانی که بود صاحب خویش
چگویم آه که آن دم چو دید شاه شهید
بریده باد زبانم چو پیش آمد و دید
که کشته گشته زکین آه نوجوان پسرش
سرور جان ودل روشنی چشم ترش
ز باد فتنه ز پا اوفتاده شمشادش
ز دست رفته سهی قد جوان ناشادش
به سان طایر بسمل طپان به خون شده است
ز خون رخ چو مهش آه لاله گون شده است
ولی هنوز به صد پاره جسم جانش بود
چرا که منتظر باب مهربانش بود
به چهره خاک ره از مقدم پدر می رُفت
به صد هزار فغان گوئی اینچنین می گفت
که ای پدر ستم قوم بابکارم کشت
نیامدی به سرم درد انتظارم گشت
بیا بیا که ز اندوه دوریت مردم
به خاک حسرت محرومی از رخت بردم
اگر نکشته مرا زخم نیزه و شمشیر
کنونه غم تو به کشتن نمی کند تقصیر
چو این مشاهده فرمود آن امام شهید
پیاده گشت و سرش را به سینه چسبانید
ز روی چون مه او خاک و خون چو پاک نمود
بگفت این سخن و رودخون ز دیده گشود
که از فراق تو ای نوجوان چه چاره کنم
به جز که جامه جان را چو غنچه پاره کنم
به حیرتم که زداغ تو چون کنم به جهان
تو چون روی ز جهان خاک باد بر سر آن
ز بار غصه چرا نخل قامتت شده خم
تو نوجوانی و اندر جهان چه داری غم
پریده رنگ ز رخسار چون گلت از چیست
برفته تاب ز گیسوی سنبل از چیست
فتاده سرو قدت از چه سایه سان به زمین
چرا ز لعل لبت رفته آب و رنگ چنین
که پاره پاره ز کین کرده است پیکر تو
نخورده غصه به حال سکینه خواهر تو
کدام سنگدل این گونه کرده آزارت
نکرده رحم به احوال عمه زارت
چنین شکافت که از کین به تیغ تیز سرت
ترحمی نه به مادر نمود نه پدرت
چو از پدر بشنید این سخن علی اکبر
گشود چشم و چنین گفت با دو دیده تر
که ای پدر ز چه این گونه زار و غمگینی
ستاده است پیمبر مگر نمی بینی
دوجام باشدش اندر کف از می کوثر
یکی سپرده به من خواهم آن یک دیگر
بگویمش که مرا تشنه کامی است شدید
بگویدم که بود این یک از حسین شهید
روم کنون به سفر ای پدر خداحافظ
اگر رخ تو ندیدم دگر خداحافظ
اگر که رفته خطائی ز من حلالم کن
بیا نیامده اندر جهان خیالم کن
به تن به هر نفسم کاش بدهزاران جان
که هر نفس به رهت می نمودمی قربان
بگفت این سخن و جان به راه جانان داد
چگویم آه که آن نوجوان چه سان جان داد
بریده باد زبانم چو دید شاه شهید
که مرغ روح عزیزش ز کالبد بپرید
چو جان به سینه کشید و به خیمه گاهش برد
ولی به زاری و افغان و دود آهش برد
رسید چون به سراپرده شاه تشنه لبان
به ناله گفت علی اکبر آمد از میدان
روایت است که بی پرده عمه اش زینب
ز پرده گشت برون با هزار رنج و تعب
به آه و ناله همی گفت نور عینم وای
فروغ شمع دل و دیده حسینم وای
سکینه خواهر از سرفکند معجر را
چو کشته دید ز تیغ جفا برادر را
به گریه گفت که ای نوجوان برادر من
تو رفتی از بر من خاک باد بر سر من
ز تشنگی جگرم سوخت خیز و آبم ده
خجل مشو اگرت آب نی جوابم ده
بدند اهل حرم موکنان و مویه کنان
به حالتی که نه ممکن بود حکایت آن
یکی به سر زد وا فغان و وا اخا میکرد
یکی لباس صبوری به تن قبا می کرد
یکی ز چهره او خاک و خون نمودی پاک
یکی به ماتم او می فشاند بر سر خاک
در ان میانه ستمدیده مادرش به فغان
کشید پیکر وی را به سینه همچون جان
به داغ رود دو صد رود خون ز دیده گشود
به روی نعش وی افتاده بود و می فرمود
که ای ز پای در افتاده تازه شمشادم
ندیده کام به دوران جوان ناشادم
ز کین قوم دغ کشته گشته رودم وای
به خون خویشتن آغشته گشته رودم وای
رخت ز خون گلو گشته لاله گون از چیست
ز پای تا به سرت گشته غرق خون از چیست
ندیده کام علی اکبر ای جوانم رود
سرور جان و دل مادر ای جوانم رود
ز چیست چون دل من کاکلت پریشان است
به خاک و خون بدنت از چه رو است غلطان است
ز چیست لعل لبت این چنین شده است کبود
شهید قوم یزید ای ندیده کامم رود
چرا به مادر زارت سخن نمی گویی
چرا غم دل خود را به من نمیگوئی
سکینه تشنه آب است خیز و آبش ده
سؤال از تو کند عمه ات جوابش ده
چه خفته ای نبود هیچ آگهی مگرت
که گشته بی کس و بی یار و اقربا پدرت
کجا رواست که تو کشته من صبور شوم
که تا بینمت این سان ز دیده کور شدم
روایت است که طفلی به چهره چونخ ورشید
ز خیمه گشت برون و چو بید می لرزید
که هانی ابن بعیث آن لعین بی ایمان
جدا ز لشکر کفار شد بکشتن آن
چنان به تیغ زدش آن نکرده از حق بیم
که اوفتاد به روی و نمود جان تسلیم
شهید تشنه لبان با دو چشم خون آلود
از این مشاهده با آه و ناله می فرمود
که ای فلک ز جفای تو صد هزاران داد
ز جور کینه دیرینه ات دو صد فریاد
چه کینه ای است که با آل مصطفی داری
ندیده ام چو تو کس درجهان به غداری
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۳ - در صفت عشق
عشق دانی چیست ترک آرزوست
بلکه ترک دل که منزلگاه اوست
عقل اگر داری مشو از عشق دور
انه مفتاح ابواب السرور
ترک مال وجان، به عشق دوست کن
دوستی کن هر چه رای اوست کن
از شراب عشق اگر لب تر کنی
چون زلیخا زندگی از سر کنی
پیر اگر باشی جوان گردی ز عشق
در جوانی کامران گردی زعشق
بی نیاز از انس و ازجان سازدت
هر ه مشکل داری آسان سازدت
پای تا سر جوهر جانت کند
تا رسد جانی که جانانت کند
وآنکه نبود عشق جانان در دلش
جز پشیمانی نباشد حاصلش
گر دلت خالی بود از عشق یار
خون کنش وز دیده ریزش درکنار
از دم عشق آنکه را دل زنده است
تا خدا پاینده او پاینده است
وصف عشق از گفتگو بیرون بود
هر چه افزون گویم او افزون بود
بلکه ترک دل که منزلگاه اوست
عقل اگر داری مشو از عشق دور
انه مفتاح ابواب السرور
ترک مال وجان، به عشق دوست کن
دوستی کن هر چه رای اوست کن
از شراب عشق اگر لب تر کنی
چون زلیخا زندگی از سر کنی
پیر اگر باشی جوان گردی ز عشق
در جوانی کامران گردی زعشق
بی نیاز از انس و ازجان سازدت
هر ه مشکل داری آسان سازدت
پای تا سر جوهر جانت کند
تا رسد جانی که جانانت کند
وآنکه نبود عشق جانان در دلش
جز پشیمانی نباشد حاصلش
گر دلت خالی بود از عشق یار
خون کنش وز دیده ریزش درکنار
از دم عشق آنکه را دل زنده است
تا خدا پاینده او پاینده است
وصف عشق از گفتگو بیرون بود
هر چه افزون گویم او افزون بود
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۴ - مناجات
الهی گناهانم از حد گذشت
چوکوه گران گشت وچون ریگ دشت
همی بر گناهم دمادم فزود
گناهی که ازمن نیامد نبود
مرا چشم امیدبر عفو توست
چه غم از گناهم اگر عفو توست
اگر بندگان را گناهی نبود
کجا رحم وعفو تورخ می نمود
گنه باشد از بنده عفو از خدا
بیا درگذر از گناهان ما
که ما بندگان ضعیف توایم
همه میهمان در مضیف توایم
زخوان کرم سیر کن جمله را
به بذل وعطا میرکن جمله را
تو بر هر چه خواهی کنی قادری
براحوال ما ناظر وحاضری
به حکم تو حنظل چنین گشته تلخ
مه ازامر توغره گردید وسلخ
نباشد گنه بخش غیر از تو کس
تو بخشنده هر گناهی و بس
اگر خوب اگر بد تو را بنده ایم
به ما رحم فرما که شرمنده ایم
چوکوه گران گشت وچون ریگ دشت
همی بر گناهم دمادم فزود
گناهی که ازمن نیامد نبود
مرا چشم امیدبر عفو توست
چه غم از گناهم اگر عفو توست
اگر بندگان را گناهی نبود
کجا رحم وعفو تورخ می نمود
گنه باشد از بنده عفو از خدا
بیا درگذر از گناهان ما
که ما بندگان ضعیف توایم
همه میهمان در مضیف توایم
زخوان کرم سیر کن جمله را
به بذل وعطا میرکن جمله را
تو بر هر چه خواهی کنی قادری
براحوال ما ناظر وحاضری
به حکم تو حنظل چنین گشته تلخ
مه ازامر توغره گردید وسلخ
نباشد گنه بخش غیر از تو کس
تو بخشنده هر گناهی و بس
اگر خوب اگر بد تو را بنده ایم
به ما رحم فرما که شرمنده ایم
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۱ - فی التنبیه
ببین صنع صانع دراعضای خود
به حیرت شواز فرق تا پای خود
به یکپاره پیه بنهاده نور
که چشم تو بیند ز نزدیک ودور
به رفتن تو را پای رفتار داد
به گفتن تو رانطق وگفتا رداد
مرا حیرت آید که یک چشمه آب
گهی سرکه بیرون دهد گه گلاب
به سر پنجه های توناخن نهاد
که آسان توانی گره را گشاد
چه رگها به جسم تو انداخته
به کشت وجود توجو ساخته
تو را یک زبان داده است ودو گوش
که دوبشنو وگو یک از روی هوش
به عالم چه چیز است کاندر تونیست
تو خودمی ندانی سرشتت زچیست
زحکمت به اعضا نهاد استخوان
که تا سخت گرددبدنها از آن
تو را داددندان که تا نان خوری
همت داده نان تا به دندان خوری
خدائی که دندان دهد نان دهد
چرا آرد پس کس به انبان نهد
به حیرت شواز فرق تا پای خود
به یکپاره پیه بنهاده نور
که چشم تو بیند ز نزدیک ودور
به رفتن تو را پای رفتار داد
به گفتن تو رانطق وگفتا رداد
مرا حیرت آید که یک چشمه آب
گهی سرکه بیرون دهد گه گلاب
به سر پنجه های توناخن نهاد
که آسان توانی گره را گشاد
چه رگها به جسم تو انداخته
به کشت وجود توجو ساخته
تو را یک زبان داده است ودو گوش
که دوبشنو وگو یک از روی هوش
به عالم چه چیز است کاندر تونیست
تو خودمی ندانی سرشتت زچیست
زحکمت به اعضا نهاد استخوان
که تا سخت گرددبدنها از آن
تو را داددندان که تا نان خوری
همت داده نان تا به دندان خوری
خدائی که دندان دهد نان دهد
چرا آرد پس کس به انبان نهد
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۴ - مناجات
اگر مست هستم وگر هوشیار
به یاد توام دائم ای کردگار
تو را غافر المذنبین نام شد
مرا هم از آن باده درجام شد
عطا شیوه ی تو خطا کار ماست
چه باک ازخطا عفوت ار یار ماست
شنیدم که نام توباشد غفور
از ان اینچنین در گناهم جسور
به فضل تو امیدواریم ما
به عفو تو امید داریم ما
توئی خالق وکس به غیر از تو نیست
بدیندعوی ار منکری هست کیست
که با تیغ غیرت زبان برمش
اگر بینمش بین چه سان برمش
یکی را به سر تاج شاهی نه ی
یکی را غم بی کلاهی دهی
مرا نیست آن قدرت وآن لسان
که گویم چنین کن و یا کن چنان
تو راهم بهشت است وهم آتش است
به هر یک خوشی ز آن مرا هم خوش است
الهی به حق رسول مجید
مرا از درخود مکن ناامید
به یاد توام دائم ای کردگار
تو را غافر المذنبین نام شد
مرا هم از آن باده درجام شد
عطا شیوه ی تو خطا کار ماست
چه باک ازخطا عفوت ار یار ماست
شنیدم که نام توباشد غفور
از ان اینچنین در گناهم جسور
به فضل تو امیدواریم ما
به عفو تو امید داریم ما
توئی خالق وکس به غیر از تو نیست
بدیندعوی ار منکری هست کیست
که با تیغ غیرت زبان برمش
اگر بینمش بین چه سان برمش
یکی را به سر تاج شاهی نه ی
یکی را غم بی کلاهی دهی
مرا نیست آن قدرت وآن لسان
که گویم چنین کن و یا کن چنان
تو راهم بهشت است وهم آتش است
به هر یک خوشی ز آن مرا هم خوش است
الهی به حق رسول مجید
مرا از درخود مکن ناامید
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۵ - مناجات
خدایا توئی خالق کارساز
دری بررخ ما کن از لطف باز
توبردرد هر کس دوا میدهی
توبر بینوایان نوا می دهی
بکن دردما را زرحمت علاج
که بیمار هستیم وناخوش مزاج
براحوال ما بندگان ضعیف
تفضل کن ای کردگار لطیف
به ما عدل توجان گدازی دهد
بکن فضل تا سرفرازی دهد
عزیز آنکه شد عزت او ز توست
ذلیل آنکه شد ذلت او زتوست
گهی دشمنان را کنی پایدار
گهی دوستان را بری پای دار
ببخشی بهکوه و بگیری به کاه
نجوئی ثواب و بشوئی گناه
یکی را به دولت کنی شادمان
یکی را به نکبت کنی توأمان
یکی را دهی تختی وتاج و گنج
یکی را سیه بختی ودردورنج
به عالم بود حد وقدرت که را
که گوید به کار توچون وچرا
دری بررخ ما کن از لطف باز
توبردرد هر کس دوا میدهی
توبر بینوایان نوا می دهی
بکن دردما را زرحمت علاج
که بیمار هستیم وناخوش مزاج
براحوال ما بندگان ضعیف
تفضل کن ای کردگار لطیف
به ما عدل توجان گدازی دهد
بکن فضل تا سرفرازی دهد
عزیز آنکه شد عزت او ز توست
ذلیل آنکه شد ذلت او زتوست
گهی دشمنان را کنی پایدار
گهی دوستان را بری پای دار
ببخشی بهکوه و بگیری به کاه
نجوئی ثواب و بشوئی گناه
یکی را به دولت کنی شادمان
یکی را به نکبت کنی توأمان
یکی را دهی تختی وتاج و گنج
یکی را سیه بختی ودردورنج
به عالم بود حد وقدرت که را
که گوید به کار توچون وچرا
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۲ - رقعه وعده گیری
ای به خویب یگانه ی آفاق
نبود برملازمان گر شاق
لیله الجمعه را زروی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
لیله السبت را ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
شب دوشنبه را ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
شب سه شنبه را ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
لیله الاربعا ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
مر شب پنجشنبه را ز کرم
رنجه فرما به بنه خانه قدم
نبود برملازمان گر شاق
لیله الجمعه را زروی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
لیله السبت را ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
شب دوشنبه را ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
شب سه شنبه را ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
لیله الاربعا ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
مر شب پنجشنبه را ز کرم
رنجه فرما به بنه خانه قدم
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۴ - حکایت
یکی روز و شب مست بود ازمدام
چنین بود تا عمر او شدتمام
رفیقان نهادند اورا به قبر
بر احوال اوجمله گریان چو ابر
کز اعمال اوچون شودکار او
که درگور گردد مددکار او
یکی از رفیقان به بالین وی
سویقبر شد بهر تلقین وی
بگفتش کنند آنچه از توسؤال
مبادا شوی مضطرب حال ولال
به پاسخ بگو با دو صد خوشدلی
علی علی علی علی
همان شب بیامد به خواب رفیق
ز شادی رخش سرخ تر از عقیق
بگفتش چه شدکار و بارت بگو
بگفتا که شد کار وبادم نکو
چوگفتم علی جای من شد بهشت
عذابی ندیدم ز اعمالی زشت
به هر کس به هر حال وهر جا بلی
کس ار دادرس هست باشد علی
شها دادرس نیست غیر از تو کس
به داد من بینوا هم برس
چنین بود تا عمر او شدتمام
رفیقان نهادند اورا به قبر
بر احوال اوجمله گریان چو ابر
کز اعمال اوچون شودکار او
که درگور گردد مددکار او
یکی از رفیقان به بالین وی
سویقبر شد بهر تلقین وی
بگفتش کنند آنچه از توسؤال
مبادا شوی مضطرب حال ولال
به پاسخ بگو با دو صد خوشدلی
علی علی علی علی
همان شب بیامد به خواب رفیق
ز شادی رخش سرخ تر از عقیق
بگفتش چه شدکار و بارت بگو
بگفتا که شد کار وبادم نکو
چوگفتم علی جای من شد بهشت
عذابی ندیدم ز اعمالی زشت
به هر کس به هر حال وهر جا بلی
کس ار دادرس هست باشد علی
شها دادرس نیست غیر از تو کس
به داد من بینوا هم برس
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۵ - یا علی ای محرم یزدان پاک
یا علی ای محرم یزدان پاک
ازغم هجران توگشتم هلاک
ای شه با کر وفر دادگر
بر من آشفته دل آور نظر
علت ایجاد دو عالم توئی
در بر حق خازن محرم توئی
چون شود ای شه صف محشر به پا
دادرس الا توکه باشد به ما
با دل پر حسرت وحال تباه
بر درت آورده ام ای شه پناه
گل نیم اما خس باغ توام
بلبل باغ تونه زاغ توام
از می عشقت همه مستی کنیم
هم ز توما دعوی هستی کنیم
نام توشد در دل وجان ذکر من
مدح تو شد بیگه وگه فکر من
رحم کن از لطف بر احوال من
تا زتوبرتر شود اقبال من
ازغم هجران توگشتم هلاک
ای شه با کر وفر دادگر
بر من آشفته دل آور نظر
علت ایجاد دو عالم توئی
در بر حق خازن محرم توئی
چون شود ای شه صف محشر به پا
دادرس الا توکه باشد به ما
با دل پر حسرت وحال تباه
بر درت آورده ام ای شه پناه
گل نیم اما خس باغ توام
بلبل باغ تونه زاغ توام
از می عشقت همه مستی کنیم
هم ز توما دعوی هستی کنیم
نام توشد در دل وجان ذکر من
مدح تو شد بیگه وگه فکر من
رحم کن از لطف بر احوال من
تا زتوبرتر شود اقبال من
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۱ - مناجات
الهی ترحم به عبدالذلیل
ذلیلم ما ای خدای جلیل
لنا لیس فی الدار زادالثواب
مگرفضل توگیرد از رخ نقاب
همه رهروان وهمه گمرهیم
نه گر رهنمائی کنی درجحیم
نه عصیان اگر عادت ما شود
کجا عین عفو توپیدا شود
خدایا بکن آنچه زیبنده است
مکن آنچه شایسته بنده است
اگر تو برانی کجا روکنیم
کسی نیست تا رو سوی اوکنیم
خدایا خدائی به غیر از تونیست
اگر هست ملکش کجا هست وکیست
به هر جا که ملکی بود ملک توست
به دریای وحدت روان فلک توست
الهی به حق نبی و ولی
به جاه محمد (ص) به قرب علی
بیامرز ما را که شرمنده ایم
همه عاصی اما تو را بنده ایم
به این مشت خاک ای خداوند پاک
بفرمائی ار رحم و بخشش چه باک
ذلیلم ما ای خدای جلیل
لنا لیس فی الدار زادالثواب
مگرفضل توگیرد از رخ نقاب
همه رهروان وهمه گمرهیم
نه گر رهنمائی کنی درجحیم
نه عصیان اگر عادت ما شود
کجا عین عفو توپیدا شود
خدایا بکن آنچه زیبنده است
مکن آنچه شایسته بنده است
اگر تو برانی کجا روکنیم
کسی نیست تا رو سوی اوکنیم
خدایا خدائی به غیر از تونیست
اگر هست ملکش کجا هست وکیست
به هر جا که ملکی بود ملک توست
به دریای وحدت روان فلک توست
الهی به حق نبی و ولی
به جاه محمد (ص) به قرب علی
بیامرز ما را که شرمنده ایم
همه عاصی اما تو را بنده ایم
به این مشت خاک ای خداوند پاک
بفرمائی ار رحم و بخشش چه باک
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۸ - باده عارفانه
ساقی از آن باده گلرنگ ده
بر سر من دانش و فرهنگ ده
در بر من از در یاری درا
مست کن از باده گلگون مرا
باده هی از ساغر خود ده به من
میدهی ار باده ده اما به من
چیست من ازمی به من اریم دهی
کم دهی وکم دهی وکم دهی
خوش بودانده گرم از دل بری
خیز و کن از غم دل ما را بری
از دل ما ریشه غم را بکن
در دل ما عشرتی از سر فکن
می ده وهی ده که دل افسرده ام
زنده ام اما به مثل مرده ای
می بده ای ساقی فرخنده پی
نور کن این ظلمت ما را زمی
تا همی از طبع در افشان شوم
مادح آن خواجه ذیشان شوم
اول وآخر علی آمد علی
باطن وظاهر علی آمد علی
غایب وحاضر علی آمد علی
قادر وقاهر علی آمدعلی
لحمک لحمی شده با مصطفوی
جسمک جسمی شده او را صفا
قدرت او قدرت یزدان بود
هر چه از اونیست به او آن بود
شد اگر اوقاتل هر شیرزن
توشه کش آمد بر هر پیرزن
طرح نه افلاک کی اوبرکشید
حکم از او آمد وقنبر کشید
ذات وی آئینه یزدان نماست
نی گنه ار گفت کس او راخداست
ای علی اقبال من آمد بلند
طالع من آمد از اوارجمند
مختصر او در بر یکتا آله
آمده مختار که روحی فداه
بر سر من دانش و فرهنگ ده
در بر من از در یاری درا
مست کن از باده گلگون مرا
باده هی از ساغر خود ده به من
میدهی ار باده ده اما به من
چیست من ازمی به من اریم دهی
کم دهی وکم دهی وکم دهی
خوش بودانده گرم از دل بری
خیز و کن از غم دل ما را بری
از دل ما ریشه غم را بکن
در دل ما عشرتی از سر فکن
می ده وهی ده که دل افسرده ام
زنده ام اما به مثل مرده ای
می بده ای ساقی فرخنده پی
نور کن این ظلمت ما را زمی
تا همی از طبع در افشان شوم
مادح آن خواجه ذیشان شوم
اول وآخر علی آمد علی
باطن وظاهر علی آمد علی
غایب وحاضر علی آمد علی
قادر وقاهر علی آمدعلی
لحمک لحمی شده با مصطفوی
جسمک جسمی شده او را صفا
قدرت او قدرت یزدان بود
هر چه از اونیست به او آن بود
شد اگر اوقاتل هر شیرزن
توشه کش آمد بر هر پیرزن
طرح نه افلاک کی اوبرکشید
حکم از او آمد وقنبر کشید
ذات وی آئینه یزدان نماست
نی گنه ار گفت کس او راخداست
ای علی اقبال من آمد بلند
طالع من آمد از اوارجمند
مختصر او در بر یکتا آله
آمده مختار که روحی فداه
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۹ - مناجات
خدایا چو بر لب رسد جان من
شو آندم نگهدار ایمان من
مرا بر پرد چون ز تن مرغ روح
ز رحمت ده آندم به حالم فتوح
برندم ز تابوت چون درمزار
نظرکن به حال منخوار زار
ترحم به حال من خسته کن
ز قیددوعالم مرا رسته کن
در آندم که منزل دهندم به گور
به من رحم کن ای رحیم غفور
چو بر من گذارند سنگ لحد
بشو مونسم ای خدای احد
نکیرینت آیند چون بر سرم
خدایا در آن لحظه شویاورم
چو از من نمایند ایشان سؤال
مددکن که تا گویم ای ذوالجلال
مرا پاک یزدان یکتا خداست
رسولش محمد(ص) مرا پیشواست
ولیش علی هست مولای من
بودخواجه دین ودنیای من
نگویم چنین کن به من یا چنان
بکن آنچه شأن خدائی است آن
شو آندم نگهدار ایمان من
مرا بر پرد چون ز تن مرغ روح
ز رحمت ده آندم به حالم فتوح
برندم ز تابوت چون درمزار
نظرکن به حال منخوار زار
ترحم به حال من خسته کن
ز قیددوعالم مرا رسته کن
در آندم که منزل دهندم به گور
به من رحم کن ای رحیم غفور
چو بر من گذارند سنگ لحد
بشو مونسم ای خدای احد
نکیرینت آیند چون بر سرم
خدایا در آن لحظه شویاورم
چو از من نمایند ایشان سؤال
مددکن که تا گویم ای ذوالجلال
مرا پاک یزدان یکتا خداست
رسولش محمد(ص) مرا پیشواست
ولیش علی هست مولای من
بودخواجه دین ودنیای من
نگویم چنین کن به من یا چنان
بکن آنچه شأن خدائی است آن
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۶۰ - حکایت
یکی را که گفتند دارد گناه
گرفتندناگه غلامان شاه
نهادند زنجیر بر گردنش
که شدخسته در زیر آهن تنش
ندیدم به رخسار اوگردغم
نه بشنیدم او نالد از درد وغم
به خوشروئی وخرمی هر زمان
همی گفتگو داشت با این وآن
من اورا بگفتم چه سان است حال
که هیچت به دل نیست بیم وملال
بگفتا ندارم غم گیر و دار
که دانم نجاتم دهدکردگار
به طفلی به بازی بدم صبح و شام
یکی صعوه روزی گرفتم بدام
دل اندر بر او ز بس میطپید
منش کردم آزاد واز کف پرید
نکشتم من او را رها کردمش
رها از باری خدا کردمش
به قدری که کردم به منکرده اند
فزونتر مکافات ناورده اند
شه اورا ببخشید وانعام داد
به رویش در عفو و رحمت گشاد
گرفتندناگه غلامان شاه
نهادند زنجیر بر گردنش
که شدخسته در زیر آهن تنش
ندیدم به رخسار اوگردغم
نه بشنیدم او نالد از درد وغم
به خوشروئی وخرمی هر زمان
همی گفتگو داشت با این وآن
من اورا بگفتم چه سان است حال
که هیچت به دل نیست بیم وملال
بگفتا ندارم غم گیر و دار
که دانم نجاتم دهدکردگار
به طفلی به بازی بدم صبح و شام
یکی صعوه روزی گرفتم بدام
دل اندر بر او ز بس میطپید
منش کردم آزاد واز کف پرید
نکشتم من او را رها کردمش
رها از باری خدا کردمش
به قدری که کردم به منکرده اند
فزونتر مکافات ناورده اند
شه اورا ببخشید وانعام داد
به رویش در عفو و رحمت گشاد
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱ - نصایح
حمد بی حد و ثنای بی عدد
هست شایان خداوند احد
آنکه از امر کن ازجود وکرم
عالمی را کردموجو از عدم
آنکه می باشد به هر شیئی قدیر
نه شریکی هست او را نه نظیر
آسمان را بی ستون بر پای داشت
کس نمی داند که چون برجای داشت
خاک وباد وآب وآتش آفرید
نقشها زاین چار بس خوش آفرید
از ضمیر موری آگاه است او
زیر سنگ ار در بن چاه است او
در هوا مرغی هویدا می کند
روزی ماهی به دریا می کند
برگ تر از چوب خشک آرد پدید
وز پی شام سیه صبح سفید
جانور از نطفه از نی شکر دهد
ز ابر باران ازصدف گوهر دهد
لطف او خاص است و بر هر بنده ای
می دهد روزی به هر جنبده ای
آسمان را و زمین را مالک است
هر چه باشد غیر وجهش هالک است
عقل حیران است در ذاتش که چیست
هر چه هست او هست جز او هیچ نیست
او بودخلاق هر بالا و پست
بود وهست از پیش و بعد هر چه هست
هر سر مویم شودگر صد زبان
عاجزم از شکر یک احسان آن
هست شایان خداوند احد
آنکه از امر کن ازجود وکرم
عالمی را کردموجو از عدم
آنکه می باشد به هر شیئی قدیر
نه شریکی هست او را نه نظیر
آسمان را بی ستون بر پای داشت
کس نمی داند که چون برجای داشت
خاک وباد وآب وآتش آفرید
نقشها زاین چار بس خوش آفرید
از ضمیر موری آگاه است او
زیر سنگ ار در بن چاه است او
در هوا مرغی هویدا می کند
روزی ماهی به دریا می کند
برگ تر از چوب خشک آرد پدید
وز پی شام سیه صبح سفید
جانور از نطفه از نی شکر دهد
ز ابر باران ازصدف گوهر دهد
لطف او خاص است و بر هر بنده ای
می دهد روزی به هر جنبده ای
آسمان را و زمین را مالک است
هر چه باشد غیر وجهش هالک است
عقل حیران است در ذاتش که چیست
هر چه هست او هست جز او هیچ نیست
او بودخلاق هر بالا و پست
بود وهست از پیش و بعد هر چه هست
هر سر مویم شودگر صد زبان
عاجزم از شکر یک احسان آن
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۵ - ضبط کن سه عضوخود را در سه جا
ضبط کن سه عضوخود را در سه جا
تا به رنج وغم نگردی مبتلا
ضبط کن دل را چو هستی در نماز
تا نیفتد درخیالات دراز
در بر مردم به هنگام سخن
هم زبان را ضبط کن اندر دهن
چشم راکن ضبط در خانه کسان
هر طرف منگر نظر هر سو مران
یاد ناور هیچگاهی از دوچیز
هم مبر از یاد خود دوچیز نیز
از بد کس یا تو احسانی اگر
کرده ای با کس مکن یاد ای پسر
پاک یزدان را ومردن را زیاد
محو منما گاهی ای نیکونهاد
در ترک قرض دادن
مده قرض وآسوده کن خویش ار
کن ازخویشتن دور تشویش را
بدهکارت ار مفلس وبینواست
طلبکاری از اونمودن خطاست
به پیش کس او را مکن شرمسار
مشو غافل از کیفر روزگار
چه حاصل که با اوکنی گفتگو
بری ازخود و اوچرا آبرو
اگر آبور بردی از اودگر
نخواهد شدن عایدت سیم وزر
ببخش آن طلب را به او از کرم
ویا صبر کن تا شود محتشم
به دادن بدی مست وآشفته حال
به هشیاری از او بکن اخذ مال
بگیر آنچه بدهد مگوکم بود
که یک نقطه نم کمتر ازیم بود
غم قرض از هر غمی بدتر است
مگو غم که سوزنده تر ز آذر است
اگر میدهی چشم از اوبپوش
وگر می ستانی به ردش بکوش
غرض بشنو از من کنم هر چه عرض
نه بستان ز کس قرض و نه ده به قرض
در خواستگاری وزن گرفتن
زنی راکه خواهی بباید نجیب
که بر دردهای توگردد طبیب
همی تا توانی بکن جستجو
زهر سوی و هرکو که میباشد او
بسی خوب روی وبسی خوب موی
بسی خوب خوی و بسی خوب جوی
ندارد اگر خوب رو هیچ چیز
به از زشت روئی که دارد جهیز
تو بایدکه عمری به او سرکنی
وگر بدشد ازخانه اش درکنی
رعایت کن از زن که باشد ضعیف
بدار احترامش مسازش خفیف
بکن سر پرستی از او صبح وشام
بده سرفرازیش در هرمقام
مکن اعتنائی به اموال زن
مشوهیچ غافل از احوال زن
چوچشم از پی دولت زن بود
از آن چشم به چشم سوزن بود
زنی شوهرش گر اجیرش شود
بگوهمرهش روبه هر جا رود
به هر خانه جایت به دالان بود
توهمچون خر وزن چوپالان بود
تا به رنج وغم نگردی مبتلا
ضبط کن دل را چو هستی در نماز
تا نیفتد درخیالات دراز
در بر مردم به هنگام سخن
هم زبان را ضبط کن اندر دهن
چشم راکن ضبط در خانه کسان
هر طرف منگر نظر هر سو مران
یاد ناور هیچگاهی از دوچیز
هم مبر از یاد خود دوچیز نیز
از بد کس یا تو احسانی اگر
کرده ای با کس مکن یاد ای پسر
پاک یزدان را ومردن را زیاد
محو منما گاهی ای نیکونهاد
در ترک قرض دادن
مده قرض وآسوده کن خویش ار
کن ازخویشتن دور تشویش را
بدهکارت ار مفلس وبینواست
طلبکاری از اونمودن خطاست
به پیش کس او را مکن شرمسار
مشو غافل از کیفر روزگار
چه حاصل که با اوکنی گفتگو
بری ازخود و اوچرا آبرو
اگر آبور بردی از اودگر
نخواهد شدن عایدت سیم وزر
ببخش آن طلب را به او از کرم
ویا صبر کن تا شود محتشم
به دادن بدی مست وآشفته حال
به هشیاری از او بکن اخذ مال
بگیر آنچه بدهد مگوکم بود
که یک نقطه نم کمتر ازیم بود
غم قرض از هر غمی بدتر است
مگو غم که سوزنده تر ز آذر است
اگر میدهی چشم از اوبپوش
وگر می ستانی به ردش بکوش
غرض بشنو از من کنم هر چه عرض
نه بستان ز کس قرض و نه ده به قرض
در خواستگاری وزن گرفتن
زنی راکه خواهی بباید نجیب
که بر دردهای توگردد طبیب
همی تا توانی بکن جستجو
زهر سوی و هرکو که میباشد او
بسی خوب روی وبسی خوب موی
بسی خوب خوی و بسی خوب جوی
ندارد اگر خوب رو هیچ چیز
به از زشت روئی که دارد جهیز
تو بایدکه عمری به او سرکنی
وگر بدشد ازخانه اش درکنی
رعایت کن از زن که باشد ضعیف
بدار احترامش مسازش خفیف
بکن سر پرستی از او صبح وشام
بده سرفرازیش در هرمقام
مکن اعتنائی به اموال زن
مشوهیچ غافل از احوال زن
چوچشم از پی دولت زن بود
از آن چشم به چشم سوزن بود
زنی شوهرش گر اجیرش شود
بگوهمرهش روبه هر جا رود
به هر خانه جایت به دالان بود
توهمچون خر وزن چوپالان بود
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۶ - در نهی از غیبت
مگرنه حدیث از رسول خداست
که غیبت گناهش بتر از زناست
کس ار بد و یا خوب خودداند او
چه حاجت که از اوشود گفتگو
به سیم ار بگوید کس این است مس
ویا طاهری را بخواند نجس
نه آنسیم بی غش چومس می شود
نه آن طاهر خوش نجس می شود
کس ار نیک باشد ز بدگوی خود
چرا افکند چین درابروی خود
تفاوت میان بدوخوب هست
ز هم فرق دارند هشیا رو مست
بدو خوب افتاده در هم بسی
ولی چشم بینا ندارد کسی
کس از باطن کس ندارد خبر
نباید بودشخص ظاهر نگر
خدا از دل هر کس آگه بود
که داندکه کار که لله بود
مگوازکسی بدکه بدمی شوی
مکن جای در ده که دد می شوی
نه غیبت کن از کس که عیبت کنند
نه شو یار آنان که غیبت کنند
که غیبت گناهش بتر از زناست
کس ار بد و یا خوب خودداند او
چه حاجت که از اوشود گفتگو
به سیم ار بگوید کس این است مس
ویا طاهری را بخواند نجس
نه آنسیم بی غش چومس می شود
نه آن طاهر خوش نجس می شود
کس ار نیک باشد ز بدگوی خود
چرا افکند چین درابروی خود
تفاوت میان بدوخوب هست
ز هم فرق دارند هشیا رو مست
بدو خوب افتاده در هم بسی
ولی چشم بینا ندارد کسی
کس از باطن کس ندارد خبر
نباید بودشخص ظاهر نگر
خدا از دل هر کس آگه بود
که داندکه کار که لله بود
مگوازکسی بدکه بدمی شوی
مکن جای در ده که دد می شوی
نه غیبت کن از کس که عیبت کنند
نه شو یار آنان که غیبت کنند
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۰ - دراحسان به خلق
کن احسان که انسان عبیدت شود
اگر روز قتل است عیدت شود
به احسان توان خلق رابنده کرد
به احسان توان مرده را زنده کرد
که بی جان بود آنکه را نیست نان
بلی مرده است آنکه رانیست جان
بده نان که البته از نان دهی
رسد روزگارت به فرماندهی
خوشا حال آنان که نان ده شدند
به هر ناتوانی توان ده شدند
شدندی به افتادگان دستگیر
نمودندی احسان به برنا و پیر
ترش رو نگشتند از سائلی
به تلخی نکردند خون در دلی
به شیرین زبانی وجود و کرم
نمودند فارغ دلی را زغم
بدادند آسودگی خلق را
رهاندند ز آلودگی خلق را
کس ار هست نان ده علی ولی است
که تقسیم روزی به دست علی است
نه تنها همی نان ده آمد علی
به امر خدا جان ده آمد علی
اگر روز قتل است عیدت شود
به احسان توان خلق رابنده کرد
به احسان توان مرده را زنده کرد
که بی جان بود آنکه را نیست نان
بلی مرده است آنکه رانیست جان
بده نان که البته از نان دهی
رسد روزگارت به فرماندهی
خوشا حال آنان که نان ده شدند
به هر ناتوانی توان ده شدند
شدندی به افتادگان دستگیر
نمودندی احسان به برنا و پیر
ترش رو نگشتند از سائلی
به تلخی نکردند خون در دلی
به شیرین زبانی وجود و کرم
نمودند فارغ دلی را زغم
بدادند آسودگی خلق را
رهاندند ز آلودگی خلق را
کس ار هست نان ده علی ولی است
که تقسیم روزی به دست علی است
نه تنها همی نان ده آمد علی
به امر خدا جان ده آمد علی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۱ - فی التنبیه
مپندار جسم تو چون خاک شد
زلوح جهان اسم تو پاک شد
مپندار چون رفتی از اینجهان
نمانددگر از تونام ونشان
تو را پایه هر جاست برتر شود
توراجا به گلگشت دیگر شود
نگوئی چومردی فنا میشوی
که لابودی و باز لا میشوی
خدا را بسی عالم است ای پسر
که هریک زهر یک بود خوبتر
در آنها دهد سیر بر بندگان
چو ازرفتگان وچوز آیندگان
نه بشنیده گوشم دوچشمم بدید
که شدکرمکی پشه از جا پرید
چو آنکرم شد پشه زامر خدا
شد از عالم آب سوی هوا
مخواه اندرین گفته از من دلیل
که بسیار میباشد از این قبیل
توهم عالمی داشتی در شکم
که میبود قوت توآن دم زدم
کنون اندرین عالمت گشته جا
ببین تا برندت از اینجا کجا
زلوح جهان اسم تو پاک شد
مپندار چون رفتی از اینجهان
نمانددگر از تونام ونشان
تو را پایه هر جاست برتر شود
توراجا به گلگشت دیگر شود
نگوئی چومردی فنا میشوی
که لابودی و باز لا میشوی
خدا را بسی عالم است ای پسر
که هریک زهر یک بود خوبتر
در آنها دهد سیر بر بندگان
چو ازرفتگان وچوز آیندگان
نه بشنیده گوشم دوچشمم بدید
که شدکرمکی پشه از جا پرید
چو آنکرم شد پشه زامر خدا
شد از عالم آب سوی هوا
مخواه اندرین گفته از من دلیل
که بسیار میباشد از این قبیل
توهم عالمی داشتی در شکم
که میبود قوت توآن دم زدم
کنون اندرین عالمت گشته جا
ببین تا برندت از اینجا کجا