عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
می نماید خویش را عریان به رندان عاقبت
دختر رز را شود هر چند مینا پیرهن
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
کردم چو ساز گریه، بیا صد نوا شنو
از رود هفت پرده چشمم صدا شنو
گردون حسابدان شکست دل من است
رو سرگذشت دانه ام از آسیا شنو
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
شمع است مرا حجت این حرف که بی جرم
سر می رود از پای فشردن به غریبی
سرگشتگی آرد چو وطن، جای گریز است
بیجا ندود سنگ فلاخن به غریبی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
آتشین رخسار ما شمعی ست بزم حسن را
لیک شمعی کز سرش گل کرده تا پا روشنی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
قطره پیمایی ست کار ساقی بزم فلک
خشک می گردد ایاغش، تا لبی تر می کنی
طغرای مشهدی : قصاید و مقطعات
شمارهٔ ۲
چو پنج گنج برآرم، خدیو هفت اقلیم
ز من خزانه دارای گنجه می خواهد
شود به هند چو خراط چرخ بر سر کار
ز چوب خشک تنم، ساق منجه می خواهد
ز بهر آنکه به رویم کشد سیاهی غم
مداد ساز فلک، زور پنجه می خواهد
تن ضعیف مرا سختیان تراش سپهر
به کهزن ستم خویش، رنجه می خواهد
چه سان به تنگ نیایم ز جلدساز وجود؟
که چون کتاب، مرا در شکنجه می خواهد
طغرای مشهدی : قصاید و مقطعات
شمارهٔ ۳
طغرا، به تیغ نطق، جهان را گرفته ای
کم نیستی تو هم ز جهانگیر آفتاب
تیرافکنان رای تو صد ره فکنده اند
پشت کمان به ترکش پر تیر آفتاب
در کشوری که تیغ خیالت علم شود
روید غلاف شرم ز شمشیر آفتاب
با آنکه می شود ز ره پرتوافکنی
نظم تو دستمایه تسخیر آفتاب
در حیرتم که بهر چه بی قدر مانده است
بر صفحه وجود، چو تصویر آفتاب
طغرای مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۷ - غزلسرایی
سخن چون سپاه بیان را گرفت
به این فوج، تخت زبان را گرفت
مسلم بود خسروی بر سخن
که دربسته، ملک دهان را گرفت
چو بر بادپای نفس شد سوار
دو صد قلعه گوش جان را گرفت
صف آرای ابیات رنگین چو گشت
اقالیم روح و روان را گرفت
چو از سطر، لشکرکشی ساز کرد
به یک نی سواری، جهان را گرفت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
سر و برگ من محزون نداری
غم آشفته حالان چون نداری
در آن کاکل که اقلیم جنونست
ز عقل آشفته‌تر مجنون نداری
از آن نرگس کش از ناز آفریدند
کدامین دیده‌کش پرخون نداری
فصیحی یار بی‌رحمست ورنه
کنار کیست کش جیحون نداری
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۴
ای آصف جم قدر که حسن گهر تو
مشاطه دوشیزه هر معدن و کانست
چون آینه دیده تو یکرویی و یکدل
کلک تو ندانم ز چه معنی دوزبانست
نی‌نی چو تو‌یی ضامن ارزاق بد و نیک
این واهب روزی دو زبان از پی آنست
گر خود نه چنین‌ست چرا بر ورق نظم
خوناب معانی ز رگ لفظ روانست
سنگی که به من تحفه فرستاد به جایت
گویی که مرا تیزگر تیغ زبانست
این سنگ فسان نیست مرا درخور زیراک
مجنون ترا تیزی شمشیر زبانست
تیغ اجل خصم ترا تیز سزا نیست
کان را دل سخت ملک‌الموت فسانست
این خشک رگ از زشتی چون ساعد مرگ‌ست
اما چو ز دست تو رگ و ریشه جانست
بی باد دم تیغ تمامش به هوا رفت
این سنگ سبک روح مگر ریگ روانست
از نرمی جوهر چو زر دست فشارست
هم نزد تو نیکوست که میراث کسانست
گردد ز لبم باز سوی سینه دعایت
کاین گوهر شب تاب چراغ دل کانست
تا هست به میزان خرد جهل سبک سنگ
دانم که ترا کفه اقبال گرانست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱
در دیده مور اگر روم چون عنقا
گم سازم از فراخی جا خود را
با این تن بالیده و این نشو نما
زین سفله سحاب می‌کشم منتها
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
ای شمع گرت ذوق غم آموختن است
این سوختن تو عمر اندوختن است
ور ز آن که برای مجلس افروختن است
صد بار نسوختن به از سوختن است
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
در بحر جهان که ساحلش افواهست
موجش چو طپانچه اجل جانکاهست
اطفال اگر شوند غرقه تو مترس
این بحر عمیق نیست قد کوتاهست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
نقشی که برین دو صفحه کردند نگار
طبعم گل تشبیه بر آن کرد نثار
بر خاک فتاده آن پریشان چون گل
بر گل بنشسته این بسامان چو غبار
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
دلاکی گشت از سرم موی زدای
گردید ز اعجاز هنر سحر نمای
با استره ای که باد را نشکافد
هر موی مرا شکافت تا ناخن پای
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
چشمان تو آهوان آهو گیرند
در حسن غزال تو طبیعت شیرند
نتوان ز کمینگاه نگاه تو گذشت
ترکان کرشمه دست بر شمشیرند
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
در عهد کفت کزوسخا می بارد
بر بوم و برم از چه بلا می بارد
گیتی همه ابر عافیت شد زکفت
بر کشت من آتش از کجا می بارد
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۱
خورشید همی هراسد از روزن عشق
چاک جگری ندوزد این سوزن عشق
این خانه ز آتش بلا سوخته ام
کم خانه ز آتش است در برزن عشق
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۳
کمند گیسو را گره از چه زنی
کمان ابرو را بزه از چه کنی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۶
خاطرت هست چو برگ گل نسرین نازک
نکشم آه و شد اندر دل من جور تو لک
در جواب او
نان که چون خاطر یارست درین سفره تنک
ای عزیزان گرانمایه بنوشید سبک
گوشت را زود بدرید چو دل از دشمن
چو تنی خسته بدخواه کنیدش جک جک
شوربا را که بود گرم چو دلهای محب
همچو دیدار رقیبانش مسازید خنک
صحن پالوده که لرزان چو دل من باشد
هست شیرین چو لب لعل نگار چابک
لشکر اطعمه چون صف بکشد در میدان
می زن از هر طرفش همچو سوار چابک
دایم از بیم که نان کم نشود در سفره
می کند این دل سودازده من تک تک
بر سر سفره چو همکاسه شوی با صوفی
بس که از کینه اشکم تو بگریی جک جک