عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
شانه هر دم که بر آنکاکل مشگین گذرد
وه چه گویم که چها بر دل خونین گذرد
کاش یکسر هم بر چشم من آید ز خطا
هر خدنگی که از آن ابروی پر چین گذرد
ایندل و این تو که دست از سر خود بردارد
شه چو در کلبۀ رستائی مسکین گذرد
منعم از عشق جوانان مکن ایناصح پیر
بس قبیح است که پیری کهن از دین گذرد
گه بکهسار گهی راز بصحرا گویم
بو که ویسی ز خدا بر سر رامین گذرد
دیر ماندی بدم ایصبح سعادی بگذار
دانۀ اشک من از خوشۀ پروین گذرد
تا نفس دارم از ایندرد بنالم حاشا
خنک آنروز که جانانه ببالین گذرد
حور عین گرگذرد بر سرم از کوی بهشت
نه من از دوست نه فرهاد ز شیرین گذرد
عاشق از حیرت وصلت سر و جان و دل و دین
همه در دست و نداند ز کدامین گذرد
چند گفتم بدل آنروز که او چشم گشود
بس کن از قهقهه ایکبک که شاهین گذرد
با چنین ساعد دلبند خصومت جهل است
بگذارید که خون تا ز سر زین گذرد
مگر آندل که بر او عشق ندارد نیرّ
سنگ باشد ز چنین لعبت سیمین گذرد
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب هفتم: اندر پیشی جستن در سخن‌دانی
ای پسر باید که مردم سخن‌دان و سخن‌گوی بود و از بدان سخن نگاه دارد، اما تو ای پسر سخن راست گوی و دروغ‌گوی مباش و خویشتن براست گفتن معروف کن. تا اگر بضرورت دروغی از تو بشنوند بپذیرند و هر چه گوئی راست گوی، و لیک راست بدروغ ماننده مگوی که دروغ براست ماننده به که راست بدروغ ماننده، که آن دروغ مقبول بود و آن راست نامقبول، پس از راست گفتن نامقبول پرهیز کن، تا چنان نیفتد که مرا با امیر بالسّوار غازی شاپور بن الفضل رحمه الله افتاد:
حکایت: بدان ای پسر که من بروزگار امیر بالسوار آن سال که از حج باز آمدم بغزا رفتم بگنجه، که غزاء هندوستان بسیار کرده بودم، خواستم که غزاء روم کرده شود و امیر بالسوار پادشاهی بزرگ بود و مردی پای بر جای و خردمند و پادشاهی بزرگ و شایسته و عادل و شجاع و فصیح و متکلم و پاک‌دین و بیش‌بین، چنانک ملکان ستوده باشند، همه جد بودی بی‌هزل؛ چون مرا بدید بسیار حشمت کرد و با من در سخن آمد و از هر نوعی همی‌گفت و من همی‌شنودم و جواب همی‌دادم، سخن هاء من او را پسندیده آمد، با من بسیار کرامت ها کرد و نگذاشت که بازگردم، از بس احسانها که می‌کرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال بگنجه مقیم شدم و پیوسته بطعام و شراب در مجلس او حاضر شدمی و از هر گونه سخن از من می‌پرسیدی و از حال ملوک گذشته و عالم می‌بررسیدی؛ تا روزی از ولایت ما سخن می‌پرسید و عجایب‌هاء هر ناحیت می‌برفت، می‌گفتم بروستاء گرگان دیهی است در کوه‌پایه، و چشمه‌ایست از دیه دور و زنان که آب آرند جمع شوند، هر کس با سبوی و از آن چشمه آب برگیرند و سبوی بر سر نهند و باز گردند، یکی ازیشان بی‌سبوی همی‌آید و بر راه اندر همی نگرد و کرمیست سبز اندر زمین‌هاء آن دیه هر کجا از آن کرم می‌یافت از راه بیک سو می‌افکند، تا آن زنان پای بر کرم ننهند که اگر یکی ازیشان پای بر آن کرم نهد و کرم بمیرد آن آب که در سبوی بر سر دارند در حال گنده شود، چنانک بیاید ریختن و بازگشتن و سبوی شستن و دیگر باره آب برداشتن. چون این سخن بگفتم امیر ابوالسوار روی ترش کرد و سر بجنبانید و چند روز با من نه بدان حال بود که پیش از آن می‌بود، تا پیروزان دیلم گفت: امیر گلهٔ تو کرد. گفت: فلان مردی پای بر جایست، چرا باید که با من سخن چنان گوید که با کودکان گویند، چنان مردی را پیش چو منی چرا دروغ باید گفت: من در حال از گنجه قاصدی فرستادم بگرگان و محضری فرمودم کردن بشهادت قاضی و رئیس و خطیب و جمله عدول و علما و اشراف گرگان که این دیه بر جاست و حال این کرم برین جمله است و بچهار ماه این معنی درست کردم و محضر پیش امیر بالسوار نهادم، بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت من خود دانم که از چون توی دروغ گفتن نیاید، خاصه پیش من، اما چرا راستی باید گفت که چهارماه روزگار باید کرد و محضری و گواهی دویست مرد عدول، تا از تو آن راست قبول کنند.
اما بدان که سخن از چهار نوعست: یکی نادانستنی و نه گفتنی و یکی هم دانستنی و هم گفتنی {و یکی گفتنی است و نادانستنی و یکی دانستنی است و ناگفتنی، اما ناگفتنی و نادانستنی سخنی است که دین را زیان دارد}، اما دانستنی و ناگفتنی سخنی است که در کتاب حق تعالی و اخبار رسول علیه‌السلام باشد و اندر کتابهاء علوم و علمها، که تفسیر او تقلید بود و در تاویل او اختلاف و تعصب، چون یک وجه نزول و مانند این، پس اگر کسی دل در تاویل آن ببندد خدای عزوجل او را بدان نگرد و آنک هم دانستنی و هم گفتنی است سخنی بود که صلاح دینی و دنیائی بدآن بسته است و بهر دو جهان بکار آید، از گفتن و شنودن گوینده و شنونده را نفع بود و آنک دانستنی و ناگفتنی چنان بود که عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود، تا از طریق عقل یا از کار جهان ترا تخیلی بندد، که آن نه شرع بود، چون بگوئی یا خشم آن محتشم ترا حاصل آید، یا آزار آن دوست، یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو، پس آن سخن دانستنی بود و ناگفتنی، اما ازین چهار نوع که گفتم بهترین آنست که هم دانستنی است و هم ناگفتنی، اما این چهار نوع سخن هر یکی را دو رویست: یکی نیکو و یکی زشت؛ سخن که بمردمان نمایی نکوترین نمای، تا مقبول بود و مردمان درجهٔ تو بشناسند، که بزرگان و خردمندان را بسخن بدانند، نه سخن را بمردم، که مردم نهان است زیر سخن خویش، چنانک امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه می‌گوید: المرؤ مخبو تحت لسانه و سخن بود که بگویند بعبارتی که از شنیدن آن روح تازه شود و همان سخن بعبارتی دیگر بتوان گفت که روح تیره گردد.
حکایت: شنیدم که هارون‌الرشید خوابی دید بر آن جمله که پنداشتی که جمله دندانهاء او از دهان بیرون افتادی بیک‌بار، بامداد معبری را بخواند و پرسید که تعبیر این خواب چیست؟ معبر گفت: زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد! همه اقرباء تو پیش از تو بمیرد، چنانک کس نماند. هارون‌الرشید گفت: این معبر را صد چوب بزنید که وی این چنین سخن دردناک چرا گفت در روی من، چون جمله قرابات من پیش از من بمیرند پس آنگاه من که باشم؟ خواب‌گزاری دیگر را فرمود آوردن و این خواب با وی بگفت. خواب‌گزار گفت: بدین خواب که امیرالمؤمنین دیده است دلیل کند که امیرالمؤمنین دراز زندگانی‌تر از همه اقربا باشد. هارون‌الرشید گفت: دلیل العقل واحد تعبیر از آن بیرون نشد، اما عبارت از عبارت بسیار فرق است، این مرد را صد دینار فرمود.
و حکایتی دیگر بیاد آمد مرا: اگر چه نه حکایت کتابست ولکن گفته‌اند النادرة لاترد و نیز گفته‌اند: قل النادرة ولو علی الوالدة: شنودم که مردی با غلام خود خفته بود، غلام را گفت: کون ازین سون کن. غلام گفت: ای خواجه این سخن را ازین نکوتر توان گفت. مرد گفت: بگوی. غلام گفت: بگوی روی از آن سوی کن، اندر هر دو سخن غرض یکی است، باری بعبارت زشت نگفته باشی. مرد گفت: شنیدم و آموختم و این پایان است که گفتم ترا آزاد کردم و هزار دینارت بخشیدم.
پس پشت و روی سخن نگاه باید داشت و هر چه گویی به نیکوترین وجهی باید گفت، تا هم سخن‌گوی باشی و هم سخن‌دان و اگر سخنی گویی و ندانی، چه تو باشی چه آن مرغ که او را طوطی خوانند، که وی نیز سخن‌گوی است اما سخن‌دان نیست و سخن‌گوی و سخن‌دان آن بود که هر چه او بگوید مردمان را معلوم شود تا از جملهٔ عاقلان باشد و اگر نه چنین باشد بهمیهٔ باشد نه مردم. اما سخن را بزرگ دان که از آسمان سخن آمد و هر سخن را که بدانی از جایگاه آن سخن را دریغ مدار و بناجایگاه ضایع مکن، تا بر دانش ستم نکرده باشی؛ اما هر چه گویی راست گوی و دعوی کنندهٔ بی‌معنی مباش و اندر همه دعویها برهان کمتر شناس و دعوی بیشتر، بعلمی که ندانی مکن و از آن علم نان مطلب، که غرض خود از آن علم و منبر بحاصل نتوانی کردن و از آن علم توانی کردن که معلوم تو باشد و بچیزی که {ندانی} بهیچ نرسی.
حکایت: شنیدم که بروزگار خسرو زنی پیش بزرجمهر آمد و از وی مسئلهٔ بپرسید، مگر اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت، گفت: ای زن، این که تو می‌پرسی من آن ندانم. زن گفت: پس اگر تو این ندانی، نعمت خدایگان ما بچه می‌خوری؟ بزرجمهر گفت: بدان چیز که دانم و ملک مرا بدان چیز که بدانم مرا چیزی دهد و اگر توانی بیا و از ملک بپرس، تا خود بدانک بدانم مرا ملک چیزی همی‌دهد یا نه؟
اما در کار ها افراط مکن و افراط را شوم دان و اندر همه شغل میانه باش که صاحب شریعت ما گفت: خیر الامور اوسطها و بر سخن و شغل گزاردن آهستگی عادت کن و اگر از گران‌سنگی و آهستگی نکوهیده گردی دوستر دارم که از سبکساری و شتاب‌زدگی ستوده گردی و بدانستن رازی که تعلق بنیک و بد تو دارد رغبت منمای و جز با خود با کس راز مگوی، اگر چه درون سخن نیک بود، از برون سون گمان بزشتی برند، که آدمیان بیشتر بر یک دیگر بد گمانند و در هر کاری سخن و همت و حال باندازهٔ مال دار و هر چه بگویی آن گوی که بر راستی سخن تو گواهی دهند، اگر چه بنزدیک مردمان سخن‌گوی صادق باشی، اگر خواهی که خود را معیوب گردانی بر هیچ چیز گواه مشو، پس اگر شوی بوقت گواهی دادن احتزاز مکن و چون گواهی دهی بمیل مده، هر سخن که بگویند بشنو، لیکن بکار بستن مشتاب و هر چه گویی باندیشه گوی و اندیشه را مقدم گفتار خویش دار، تا از گفته پشیمان نگردی، که بیش اندیشی دوام کفایت است و از شنودن هیچ سخن ملول {مباش}، اگر بکارت آید یا نه بشنو، تا در سخن بر تو بسته نشود و فایدهٔ سخن غایب نگردد و سرد سخن مباش که سخن سرد چون تخمی است که از وی دشمنی روید و اگر چه دانا باشی خود را نادان شمر، تا در آموختن بر تو گشاده {گردد} و هیچ سخن را مشکن و مستای تا نخست عیب و هنر آن را معلوم نگردانی و سخن یک گونه گوی، با خاص خاص و با عام عام، تا از حد حکمت بیرون نباشی و بر مستمع وبال نگردد، مگر در جایی که در سخن گفتن از تو حجت و دلیل جویند و اگر در جایگاهی از تو در سخن گفتن از تو حجت جویند سخن برضای ایشان گوی، تا بسلامت از میان ایشان بیرون آیی و اگر سخن‌دان باشی کمتر از آن نمای که دانی، تا بوقت گفتار پیاده نمانی و بسیاردان و کم‌گوی باش، نه کم‌دان بسیارگوی، که گفته‌اند: که خاموشی دوم سلامتی است و بسیار گفتن دوم بی‌خردی، از آنک بسیارگوی، اگر چه که خردمند باشد، چون خاموش باشد مردمان خاموشی او را از عقل دانند و هر چند پاک و پارسا باشی خویشتن‌ستای مباش، که گواهی ترا بر تو کس نشنود و بکوش تا ستودهٔ مردمان باشی، نه ستودهٔ خویش و اگر چه بسیار دانی آن گوی که بکار آید، تا آن سخن بر تو وبال نگردد، چنانک بر آن علوی زنگانی شد:
حکایت: شنودم کی بروزگار صاحب پیری بود بزنگان، فقیه و محتشم، از اصحاب شافعی رحمه‌الله، مفتی و مذکر و مزکی زنگان بود و جوانی بود علوی پسر رئیس زنگان، هم‌چنین فقیه و مذکر بود و پیوسته این هر دو با یک دیگر در مکاشفت بودند، بر سر منبر یک‎‌دیگر را طعنها زدندی، این علوی روزی بر سر منبر پیر را کافر خواند؛ خبر بدان شیخ بردند، وی نیز بر سر منبر این علوی را حرام‌زاده خواند؛ خبر بعلوی بردند سخت از جای بشد، در حال برخاست و بشهر ری رفت و پیش صاحب از آن پیر گله کرد و بگریست و گفت: نشاید که بروزگار تو کسی فرزند رسول را حرام‌زاده خواند. صاحب ازین پیر در خشم شد و قاصدی فرستاد و این پیر را بری آوردند و بمظالم بنشست، با فقها و سادات و این پیر را بفرمود آوردن و گفتک ای شیخ، تو مردی از جمله امامان شافعی رحمه‌الله و مردی عالم و بلب گور رسیده شاید که فرزند رسول را حرام‌زاده خوانی؟ اکنون اینکه گفتی درست کن، یا نه ترا عقوبت کنم، هر چه بلیغ باشد، تا خلق از تو عبرت گیرند و دیگر کس این بی‌ادبی نکند و بی‌حرمتی، چنانک در شرع واجبست. پیر گفت: بر درستی سخن من گواه من هم این علوی است، بر نفس او به ازو گواه مخواه، اما بقول من او حلال‌زادهٔ است پاک و بقول خود حرام‌زاده. صاحب گفت: بچه معلوم کنی؟ پیر گفت: همه زنگان دانند که نکاح پدر او با مادر او من بسته‎‌ام و او بر سر منبر مرا کافر گفته است، اگر این سخن از اعتقاد گفته است، پس نکاحی که کافر بندد درست نباشد، پس او بقول خود حرام‌زاده است و اگر نه باعتقاد گفت دروغ‌گوی باشد و حد بر وی لازم است. پس پیر گفت: بهمه حال دروغ‌گوی است، یا حرام‌زاده و فرزند رسول دروغ‌گوی نباشد، چنانک خواهید شما او را همی‌خوانید، بی‌شک ازین دوگانه بر یک چیز بباید ایستادن. آن علوی سخت خجل گشت و هیچ جواب نداشت و این سخن نااندیشیده گفت، تا بر وی وبال گشت.
پس ای پسر سخن‌گوی باش، نه یافه‌گوی، که یافه گفتن دوم دیوانگی باشد و با هر که سخن گویی بنگر تا سخن ترا خریدار است یا نی، اگر مشتری چرب یابی همی‌فروش و اگر نه آن سخن بگذار و آن گوی که او را خوش آید، تا خریدار تو باشد ولکن با مردمان مردم باش و با آدمیان آدمی، که مردم دیگرست و آدمی دیگر و هر که از خواب غفلت بیدار شد با خلق چنین زید کی من گفتم و تا توانی از سخن گفتن و شنودن نفور مشو، که مردم از سخن شنیدن سخن‌گوی شود، دلیل بر آنک اگر کودکی را از مادر جدا کنند و در زیرزمین برند و شیر همی‌دهند و هم آنجا می‌پروردند و مادر و دایه با وی سخن نگویند و ننوازند و سخن کس نشنود، چون بزرگ شود گنگ بود، تا بروزگار همی‌شنود و همی‌آموزد، آنگاه گویا شود. دلیل دیگر: هر که از مادر کر زاید لال بود، نه بینی که لالان کر باشند؟ پس سخن‌ها بشنو و یاد گیر و قبول کن، خاصه سخن‌های پند از گفتهاء ملوک و حکما و گفته‌اند که پند حکما و ملوک شنودن دیدهٔ خرد روشن کند، کی سرمه و توتیای چشم حکمتست. پس این قول را کی گفتم بگوش دل باید شنودن و اعتقاد کردن، ازین سخن‌ها اندرین وقت چند سخن نغز و نکتهاء بدیع یاد آمد، از قول نوشین روان عادل ملک ملوک عجم و اندرین کتاب یاد کردم، تا تو نیز بخوانی و بدانی و یاد گیری و کار بند باشی و کار بستن این سخن‌ها و پندهاء آن پادشاه ما را واجب‌تر باشد که ما از تخمهٔ آن ملوکیم.
و بدان که چنین خواندم از اخبار خلفاء گذشته که مأمون خلیفه رحمه‌الله بتربت نوشین {روان} رفت، آنجا کی دخمهٔ او بود، اعضای او را یافت بر تختی پوسیده و خاک شده، بر فراز تخت وی بود، بر دیوار دخمه خطی چند بزر نوشته بود، بزفان پهلوی؛ مأمون بفرمود تا دبیران پهلوی را حاضر کردند و آن نوشته ها را بخواندند و ترجمه کردند بتازی و آن تازی در عجم معروفست:
اول گفته بود کی تا من زنده بودم همه بندگان خدای از من بهره‌مند بودند و هرگز هیچ‌کس بخدمت من نیآمد که از رحمت من بهره نیافت، اکنون چون وقت عاجزی آمد، هیچ چاره ندانستم بجز از آنک این سخن‌ها بر دیوار نوشتم، تا اگر کسی وقتی بزیارت من آید و این لفظها را بخواند و بداند و او نیز از من محروم نماند و این سخن‌ها و پند‌های من پای‌رنج آن کس بود، اینست که نوشته است و بالله التوفیق.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب چهاردهم: اندر عشق ورزیدن و رسم آن
جهد کن ای پسر که تا عاشق نشوی، خواه به پیری و خواه بجوانی، پس اگر اتفاق افتد یقین دل مباش و پیوسته دل در لعب مدار بر عشق، که متابع شهوت بودن نه کار خردمندانستف از عشق تا توانی پرهیز کن، که عاشقی کار با بلاست، خاصه پیری و هنگام مفلسی، که یک‌ساله راحت وصال بیک روزه رنج فراق نه ارزد، که سر‌تاسر عاشقی رنج است و درد دل و محنت، هر چند که دردی خوش است، اگر در فراق باشی در عذاب باشی و اگر در وصال باشی و معشوق بدخوی بود، از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی و اگر مثل معشوقهٔ تو فریشتهٔ مقرب است که بهیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو، از آنکه عادت خلق چنین است. پس خویشتن را نگاه دار و از عاشقی پرهیز کن، که خردمندان از چنین کار پرهیز توانند کرد، از آنچه ممکن نگردد که بیک دیدار کسی بر کسی عاشق شود، اول چشم بیند، آنگه دل پسندد؛ چون دل پسند کرد طبع بدو مایل شود، آنگاه متقاضی دیدار او کند؛ اگر تو شهوت خویش را در امر دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی تدبیر آن کنی که یک‌بار دیگر او را به بینی، چون دیدار دوباره شود و طبع بدو مضاعف گردد و هوای دل غالب‌تر شود پس قصد دیدار سیوم کنی، چون سیم بار دیدی و در حدیث آمد و سخن گفت و جواب شنید، خر رفت و رسن برد و دریغا چنبر.
پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی داشت، که کار از دست تو رفته باشد، هر چه روز آید بلای عشق زیادت شود و ترا متابع دل باید بود. اما اگر {از} دیدار اول خویشتن را نگه داری چون دل تقاضا کند خود را بدل موکل کنی و بیش نام او نبری و خویشتن بچیزی مشغول کنی و جای دیگر استفراغ شهوت کنی و چشم از دیدار وی بربندی، همه رنج یک هفته بود و بیش یاد نیاید، زود خود را از آن بتوانی رهانیدن؛ ولیکن این نه کار همه کس بود و مردی باید با عقل تمام که این بتواند کرد و اگر مرد کامل عاقل بود او را این حال خود نیفتد و اگر اتفاقا ناگاه روی نماید بعقل دفع آن تواند کرد، از بهر آنک عشق علت است، چنانکه محمد زکریا در تفاسیر العلل یاد کرده است: بسبب علت عشق و داروی او چون روزه داشتن پیوسته و بار گران کشیدن و راه دراز رفتن است و دایم خویشتن در رنج داشتن و تمتع کردن و آنچ بدین ماند؛ اما اگر کسی را دوست داری که ترا از خدمت و دیدار او راحتی باشد روا دارم، چنانک شییخ ابوسعید بوالخیر گوید که: آدمی را از چهار چیز ناگریز بود: اول نانی، دوم خلقانی، سیم ویرانی، چهارم جانانی و هر کسی را بحد و اندازهٔ او از روی حلال، اما دوستی دیگرست و عاشقی دیگر، در عاشقی کس را وقت خوش نباشد، هر چند آن عاشق بیتی می‌گوید؛ نظم:
این آتش عشق تو خوش است ای دلکش
هرگز دیدی آتش سوزندهٔ خوش
بدانک در دوستی مردم همیشه با وقتی خوش باشد و در عاشقی دایم در محنت باشد؛ اگر خواهی که بجوانی عشق ورزی آخر عذری باشد، هر که بنگرد و بداند معذور دارد، گوید جوانست و جهد کن تا به پیری عاشق نشوی، که پیر را هیچ عذر نیست و اگر چنانک از جملهٔ مردمان عام باشی کار آسان تر باشد، پس اگر پادشاه باشی و پیر باشی زنهار تا این معنی اندیشه نکنی و بظاهر دل در کسی نه بندی، که پادشاه پیر را عشق باختن سخت کاری دشوار باشد.
حکایت: بروزگار جد من شمس‌المعالی خبر دادند که در بخارا بازرگانی غلامی دارد، بهای وی دو هزار دینار، احمد سعدی پیش امیر این حکایت بکرد، امیر {را} گفت: ما را کس باید فرستاد تا این غلام را بخرد، امیر گفت: ترا بباید رفت. پس احمد سعدی به بخارا آمد و نخاس را بدید و بگفت تا غلام را حاضر کردند و بهزار و دویست دینار بخرید و به گرگان آورد. امیر بدید و بپسندید و این غلام را دستارداری داد، چون دست بشستی دستار بوی دادی تا دست خشک کردی. چندگاه برآمد، روزی امیر دست بشست، این غلام دستار بوی داد، امیر دست پاک کرد و در غلام همی‌نگریست؛ بعد از آنکه دست خشک کرده بود هم‌چنان دست در دستار همی‌مالید و درین غلام می‌نگریست، مگر وی را خوش آمده بود دیدار وی، دستار باز داد و زمانی ازین حال بگذشت، ابوالعباس غانم را گفت: این غلام را آزاد کردم و فلان ده را به او بخشیدم، منشور بنویس و از شهر دختر کدخدایی را از بهر او بخواه و بگو تا وی در خانه بنشیند، تا آنگاه موی روی برآرد؛ آنگاه پیش من آید. ابوالعباس غانم وزیر بود، گفت: فرمان خداوند راست، اما اگر رأی خداوند اقتضا کند بنده را بگوید که مقصود ازین سخن چیست؟ امیر گفت: امروز حال چنین و چنین بود و سخت زشت باشد که پادشاه سپس هفتاد سال عاشق شود و مرا بعد هفتاد سال بنگاه داشت بندگان خدای تعالی مشغول باید بود و بصلاح لشکر و رعیت و مملکت خویش، من بعشق مشغول باشم نه نزدیک حق تعالی معذور باشم نه بنزدیک خلقان.
بلی جوان هر چه بکند معذور باشد، اما یک‌باره بظاهر عشق را نباید بود، هر چند جوان باشی با طریق حکمت و حشمت و سیاست باش، تا خلل در ملک راه نیابد.
حکایت: شنودم که بغزنین ده غلام بود، بخدمت سلطان مسعود و هر ده جامه داران خاص بودند، از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود، سلطان مسعود او را بغایت دوست داشتی و چند سال ازین حدیث برآمد، هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست، از بهر آنک هر عطائی که بدادی همه را همچنان دادی که نوشتکین را، تا هر کسی نه پنداشتی که معشوق سلطان مسعود اوست؛ تا ازین حدیث پنج سال برآمد و هیچ کس را اطلاع نیافتاد، از آزاد و بنده، تا روزی گفت: هر چه پدر من ایاز را داده بود، از اقطاع و معاش، نوشتکین را منشور دهید. آنگاه مردمان بدانستند که غرض او نوشتکین بودست.
اکنون ای پسر هر چند که من این همه گفتم اگر ترا اتفاق عشق افتد دانم که بقول من کار نخواهی کرد و من به پیران‌سری بیتی می‌گویم، بیت:
هر آدمئی که حی ناطق باشد
باید که چو عذرا و چو وامق باشد
هر کو نه چنین بود منافق باشد
مردم نبود هر که نه عاشق باشد
هر چند که من چنین گفته‌ام تو بدین دو بیتی من کار مکن، جهد کن تا عاشق نباشی، پس اگر کسی را دوست داری باری کسی را دار که بیرزد و معشوق بطلمیوس و افلاطون نباشد، لکن باید که اندک خوبی بباشدش و دانم که یوسف یعقوب نباشد، اما هم ملاحتی بباید که در وی بباشد، تا بعضی زبان مردمان بسته شود و عذر تو مقبول دارند، که خلقان از غیبت کردن و غیبت جستن یک دیگر فارغ نباشند، چنانک یکی را گفتند کی عیب داری؟ گفت: نه؛ گفتند: عیب‌جوی داری؟ گفت: بسیار. گفت: چنان دانک معیوب‌ترین خلق توی. اما اگر مهمان روی معشوق با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش و دل در وی بسته مدار، که او را کسی نتواند خوردن و مپندار که او بچشم همه کس چنان نماید که بچشم تو، چنانک شاعر گفت، نظم:
ای وای منا گر تو بچشم همه کسها
زین گونه نمائی که بچشم من درویش
چنانک بچشم تو نیکوتر از همه کس ها نماید باشد که بچشم دیگران زشت‌تر نماید و نیز هر زمان او را در مجلس میوه مده و تفقد مکن و هر ساعت او را مخوان و در گوش وی خیره سخنی مگوی، که سود و زیان می‌گویم، که دانند که با وی چیزی نگفتی.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب نوزدهم: اندر چوگان زدن
بدان ای پسر که اگر نشاط چوگان زدن کنی مادام عادت مکن، که بسیار کس را از چوگان زدن بلا برسیده است.
حکایت: چنین گویند که عمرو لیث بیک چشم نابینا بود، چون امیر خراسان شد، روزی بمیدان رفت که گوی زند، او را سفه سالاری بود ازهرخر نام، این ازهرخر بیآمد و عنان او را بگرفت و گفت: نگذارم که تو گوی زنی و چوگان بازی. عمرو لیث گفت چونست که شما گوی زنیت و روا داریت و چون من چوگان زنم روا نداری؟ ازهر گفت: از بهر آنک ما را دو چشم است، اگر گوی در چشم ما افتد بیک چشم کور شویم و یک چشم بماند که بدو جهان روشن بوینیم و تو یک چشم داری، اگر اتفاق‌بد را یک گوی بدان چشم افتد امیری خراسان را بدرود باید کرد. عمرو لیث گفت: با این همه خری راست گفتی، پذیرفتم که تا من زنده باشم گوی نزنم.
اما اگر در سالی دو بار نشاط چوگان باختن کنی روا دارم، ولکن سواری کردن بسیار نباید که مخاطره است صدمه را، سوار هشت بیش نباید: تو بر سر یک میدان ببای و یکی بآخر میدان و شش در میان میدان گوی میزنند، هر گاه که گوی بسوی تو آید گوی را باز زن و اسب بتقریب همی ران؛ اما اندر کر و فر مباش، تا از صدمه ایمن باشی و مقصود تو نیز بحاصل آمده باشد. اینست طریق چوگان زدن محتشمان، و بالله توفیق.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب بیستم:اندر کارزار کردن
ای پسر، چون در کارزار باشی آنجا درنگ و سستی شرط نیست، چنانک بیش از آنک خصم بر تو شام خورد تو بر وی چاشت خورده باشی و چون در میان کارزار افتاده باشی هیچ تقصیر مکن و بر جان خود مبخشای، که کسی را که بگور باید خفتن بخانه نخسپد بهیچ حال، چنانک من گفتم بزفان طبری {رباعی:
سی دشمن بشر تو داری رمونه
نهراسم و رمیر کهون وردونه
چنین گنه دونا که: بوین هرزونه
بگور خته نخسه آنکس بخونه}
و هم این معنی را بپارسی گویم، تا همه کس را معلوم شود:
گر شیر شود عدو چه پیدا چه نهفت
با شیر بشمشیر سخن باید گفت
آنرا که بگور خفت باید بی‌جفت
با جفت بخان خویش نتواند خفت
در معرکه تا یک گام پیش توانی نهاد یک گام بازپس منه و چون در میان خصمان گرفتار آمدی از جنگ میآسای، که از جنگ خصمان را بچنگ توان آورد، تا با تو حرکات روز بهی می‌بینند ایشان نیز از تو همی شکوهند و اندر آن جای مرگ را بر دل خویش خوش گردان و البته مترس و دلیر باش، که شمشیر کوتاه بر دست دلاوران دراز گردد، بکوشیدن تقصیر مکن، اگر هیچ گونه در تو ترسی و سستی پدید آید اگر هزار جان داری یکی نبری و کمترین کس بر تو چیره گردد و تو آنگاه کشته گردی و به بدنامی نامت برآید و چون بمبارزی در میان مردان معروف شوی چون تو تهاون کنی از زیان برآیی و در میان همسران خویش شرم زده باشی و چون نام و نان نه باشد کم آزاری در میان همالان خویش حاصل شود و مرگ از چنان زندگانی بهتر باشد، بنام نیکو مردن به که بنام بد زیستن:
بنام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
اما بخون ناحق دلیر مباش و خون هیچ مسلمان حلال مدار، الا خون صعلوکان و دزدان و نباشان و خون کسی که در شریعت خون وی ریختن واجب شود، که بلای دو جهان بخون ناحق باز بسته باشد؛ اول در قیامت مکافات آن بیابی و اندرین جهان زشت نام گردی و هیچ کهتر بر تو ایمن نباشد و اومید خدمت‌گاران از تو منقطع گردد و خلق از تو نفور شوند و بدل دشمن تو باشند و همه مکافاتی در آن جهان بخون ناحق باشد، که من در کتابها خوانده‌ام و بتجربه معلوم کرده کی مکافات بدی هم درین جهان بمردم رسد. پس اگر این کس را طالع نیک افتاده باشد ناچار باولاد او برسد؛ پس الله الله بر خود و فرزندان خود ببخشای و خون ناحق مریز، اما بخون حق که صلاحی در آن بسته باشد تقصیر مکن، که آن تقصیر فساد کار تو گردد، چنانک از جد من شمس‌المعالی حکایت کنند که وی مردی بود سخت قتال، گناه هیچ‌کس عفو نتوانستی کردن که مردی بد بود و از بدی او لشکر برو کینه‌ور گشتند و با عم من فلک‌المعالی یکی شدند؛ وی بیامد و پدر خویش شمس‌المعالی را بگرفت بضرورت، که لشکر گفتند که: اگر تو درین کار با ما یکی نباشی ما این ملک به بیگانه دهیم. چون دانست کی ملک از خاندان ایشان بخواهد شد بضرورت از جهت ملک این کار بکرد و او را بگرفتند و بند کردند و در مهدی نهادند و موکلان بر وی گماشتند و او را بقلعهٔ جناشک فرستادند و از جملهٔ موکلان مردی بود نام او عبدالله جماره و در آن راه که با وی همی‌رفتند شمس المعالی این مرد را گفت: یا عبدالله، هیچ دانی این کار که کرد و این تدبیر چون بود که بدین بزرگی شغلی برفت و من نتوانستم دانست؟ عبدالله گفت: این کار فلان و فلان کرده است، بر پنج سفهسالار نام برد که این شغل بکردند و لشکر را بفریفتند و در میان این شغل من بودم که عبدالله‌ام و همه را من سوگند دادم و بدین جایگاه رسانیدم و لکن تو این کار را از من مبین، از خود بین، که ترا این شغل از کشتن بسیار افتاد نه از گشتن لشکر. شمس‌المعالی گفت: تو غلطی، مرا این شغل از مردم ناکشتن افتاد، اگر این شغل بر عقل رفتی ترا و این پنج کس را می‌ببایست و اگر چنین کردمی کار من بصلاح بودی و من بسلامت بودمی و این بدان گفتم تا در آن می‌باید کرد تقصیر نکنی و آنچ نگزیرد سخت نگیری و نیز هرگز خادم کردن عادت نکنی، که این برابر خون کردنست، از بهر شهوت خویش نسل مسلمانی از جهان منقطع کنی بزرگ‌تر بیدادی نباشد، اگر خادم باید خود خادم کرده بیابی و بزه او بر گردن یکی دیگر باشد و تن خود را ازین گناه بازداشته باشی. اما در حدیث کارزار کردن چنانک فرمودم چنان باش و بر خویشتن مبخشای، که تا تن خویش خوردنی سگان نکنی نام خویش را نام شیران نتوانی کرد، {بدان که هر روزی بزاید روزی بمیرد، چه جانور سه نوع است: ناطق حی، ناطق میت، حی میت، یعنی فرشتگان و آدمیان و وحوش و طیور و در کتابی خوانده‌ام از آن پارسیان بخط پهلوی که زردشت را گفتند جانور چند نوع است؟ هم برین گونه جواب داد، گفت زبانی گویا و زبانی گویا میرا و زبانی میرا. پس معلوم شد که همه زنده بمیرد و کس پیش از اجل نمیرد، پس کارزار از اعتقاد باید کردن و کوشا بودن تا نام و نان حاصل آید، در حدیث مرگ و مردن امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب علیه السلام گوید: مت {بوم} الذی ولدت، من آن روز مردم که بزادم و هر گه که از حدیثی بحدیث دیگر روم بسیار بگویم ولکن گفته‌اند: بسیاردان بسیارگو باشد؛ آمدم با سر سخن: بدان که نام و نان بدست آید و چون بدست آوردی جهد آن کن که مال جمع کنی و نگاه میداری و خرج بموجب می‌کنی.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب بیست و هشتم: اندر دوست گزیدن و رسم آن
بدان ای پسر که مردم تا زنده باشند ناگریز باشد از دوستان، که مرد بی‌برادر به که دوستان، از آنکه حکیمی را گفتند: دوست بهتر یا برادر؟ گفت برادر نیز دوست به، {بیت
برادر برادر بود دوست به
چو دشمن بود بی‌رگ و پوست به}
پس اگر اندیشه کنی از کار دوستان نثار داشتن و هدیه فرستادن و مردمی کردن، ازیرا که هر که از دوستان بیندیشد دوستان نیز از وی بیندیشند، پس مردم همیشه بی‌دوست بوند و ایدون گویند که دوست دست بازدارندهٔ خویش بود عادت کند هر وقتی دوستی نو گرفتن، ازیرا که با دوستان بسیار عیبهاء مردمان پوشیده شود و هنر ها گسترده گردد ولیکن چون دوست نو گیری پشت بر دوست کهن مکن، دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار، تا همیشه بسیار دوست باشی و گفته‌اند: دوست نیک گنج بزرگست، دیگر اندیشه کن از مردمان که با تو براه دوستی روند و هم دوست باشند با ایشان و با ایشان نیکویی و سازگاری کن و بهرنیک و بدی با وی متفق باش، تا چون از تو مردمی یابند دوست یکدل تو گردند، که اسکندر را پرسیدند که: بدین کم‌مایه روزگار این چندین ملک بچه خصلت بدست آوردی؟ گفت: بدست آوردن دشمنان بتلطف و جمع کردن دوستان بتعهد و آنگاه اندیشه کن از دوستان دوستان، هم از جملهٔ دوستان باشند و بترس از دوستی که دشمن ترا دوست دارد که باشد که دوستی او از دوستی تو بیشتر باشد، {بیت
بشوی ای برادر از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست
پس باک ندارد ببد کردن با تو از قبل دشمن تو، بپرهیز از دوستی که مر دوست ترا دشمن دارد و دوستی که بی‌بهانهٔ و بی‌حجتی بگله شود، دیگر بدوستی او طمع مدار و اندر جهان بی‌عیب کس مشناس، اما تو هنرمند باش، که هنرمند بی‌عیب بود و دوست بی‌هنر مدار، که از دوست بی‌هنر فلاح نیامد و دوستان قدح را از جملهٔ دوستان مشمار، که ایشان دوست قدح باشند نه دوست و بنگر میان دوستان نیک و بد و با هر دو گروه دوستی کن، با نیکان بدل دوستی کن و با بدان بزبان دوستی کن، تا دوستی هر دو گروه ترا حاصل بود، که نه همه حاجتی به نیکان افتد، وقت باشد که بدوستی بدان نیز حاجت افتد و اگر چه ره بردن تو نزدیک بدان و نزدیک نیکان تو را کاستی فزاید، چنانک ره بردن نزدیک نیکان و نزدیک بدان آبروی افزاید و تو طریق نیکان نگاه دار، که خود دوستی هر دو قوم ترا حاصل آید، اما با بی‌خردان هرگز دوستی مکن، که دوست باخرد بدوستی آن بکند که صد دشمن عاقل نکنند بدشمنی و دوستی با مردم هنری و نیک عهد کن، تا تو نیز بدان هنرها معروف و ستوده باشی که آن دوستان تو بدان معروف و ستوده باشند و تنها نشستن از هم‌نشین بد اولی‌تر، چنانکه مر{ا} گفته آمد درین دو بیت؛ شعر:
ای دل رفتی چنانکه در صحرا دد
نه انده من خوردی و نه اندوه خود
هم‌جالس بد بودی و تو رفته بهی
تنهایی به مرا ز هم‌جالس بد
و حق دوستان و مردمان نزدیک خود ضایع مکن، تا سزاوار ملامت نگردی، که گفته‌اند: دو گروه مردم سزاوار ملامت‌اند: یکی ضایع کنندهٔ حق دوستان، دیگر ناشناسندهٔ کردار نیک. بدانکه مردمان را بدو چیز بتوان دانست که دوستی را شایند یا نه : یکی آنکه دوست او را تنگ‌دستی رسد چیز خویش از وی دریغ ندارد بحسب طاقت خویش و بوقت تنگی از وی برنگردد، تا آن وقت که بدوستی او ازین جهان بیرون شود، او فرزندان آن دوست خود را و خویشان را طلب کند و بجای ایشان نیکی کند و هر وقت که بزیارت آن دوست رود حسرتی بخورد، هر چند که آن نه او بود.
حکایت: چنین گویند که سقراط را می‌بردند تا بکشند، وی را الحاح کردند که بت پرست شو. گفت: معاذالله که جز صانع را پرستم. ببردندش تا بکشند، قومی شاگردان او با او برفتند و زاری می‌کردند، چنانکه رسم رفته است. پس او را پرسیدند که ای حکیم، اکنون چون دل بر کشتن نهادی بگو تا ترا کجا دفن کنیم؟ سقراط تبسم کرد و گفت: اگر چنانکه مرا بازیابید هر کجا خواهید دفن کنید، یعنی که آن نه من باشم که قالب من باشد.
و با مردمان دوستی میانه دار و بر دوستان با امید دل مبند که من دوست بسیار دارم، دوست خاص خود باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خود غافل مباش، چه اگر هزار دوست بود ترا از تو دوست‌تر کسی نبود؛ دوست را بفراخی و تنگی آزمای، بفراخی بحرمت داشتی و بتنگی بسود و از آن دوستی که دشمن ترا دشمن ندارد وی را جز آشنا مخوان، چه آنکس آشنا بود نه دوست و با دوستان در وقت گله چنان باش که در وقت خشنودی و برین جمله دوست آنرا دان که دانی که ترا دوست دارد و دوست را بدوستی چیزی میآموز، که اگر وقتی دشمن شود ترا زیان دارد و پشیمانی سود نکند و اگر درویش باشی دوست توانگر مطلب، که درویش را کس دوست ندارد، خاصه توانگران؛ دوست بدرجهٔ خویش گزین و اگر توانگر باشی و دوست توانگر داری روا باشد؛ اما در دوستی دل مردمان را استوار دار، تا کارهاء تو استوار بود و اگر دوستی نه ببخردی دل از تو بردارد بباز آوردن او مشغول مباش، که نه ارزد و از دوست طامع دور باش، که دوستی وی با تو بطمع باشد نه بحقیقت و با مردم حقود هرگز دوستی مکن، که مردم حقود دوستی را نشایند، از آنچه حقد هرگز از دل بیرون نرود و همیشه آزرده و کینه‌ور باشی دوستی کی اندر دل وی بود. چون حال دوستی گرفتن بدانستی آگاه باش از کار و از حال دنیا و نیک و بد.
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۱
ای از فروغ روی تو خورشید رو سپید
شب را به جنب طرّه تو گشته موسپید
خط بر میار تا نشود رو سپید خصم
آن روی در خور است چنین باش کو سپید
با من به وقت صبح چنین گفت شب که ما
کردیم موی در هوس موی او سپید
عمری هوای زلف تو پختیم و عاقبت
کردیم موی خویش درین آرزو سپید
در آرزوی آن که جوانی بود مقیم
بسیار کرده اند درین فکر مو سپید
ای دل اگر کسیت بپرسد که چون بود
بی روی دوست دیده بختت ، بگو سپید
تا روز من ز ظلمت شب دم ظلمت همی زند
چون روز روشن است که شب هست روسپید
تا شست از آب دیده رخ بخت خود جلال
بنگر که چون شدست در این شست و شو سپید
جز در ختا و هند بیاض و سواد من
اندر جهان نظم سیاهی مجو سپید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۸
چه جرم رفت که یکباره مِهر ببریدی
چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی
به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند
که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی
تو باز بر سر میدان عشق پای منه
از آن جهت که به اوّل قدم بلغزیدی
مگر تو غنچه نورسته ای و من ابرم
که زار زار چو بگریستم بخندیدی
هزار بار بگفتم ترا که مشنو هیچ
ز دشمنان بدی دوستان و نشنیدی
جفا نمودی و رفتی و دل ندادی باز
ز آه و ناله شبهای من نترسیدی
نگفتیم که به کام دلت رسانم زود
به کام دل نه ولیکن به جان رسانیدی
چه حالتی ست که احوال ما نمی پرسی
چه دشمنی ست که از دوستان برنجیدی
نگفتمت که ز خوبان وفا مجوی جلال
چو پند من نشنیدی سزای خود دیدی
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۳
ای آنکه کمان تست پنجاه منی
پنجاه بسی گیر و دو چندان باقی ست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
صیاد به من تنگ چنان کرده قفس را
کز تنگی جا بسته به من راه نفس را
این چشم پرآشوب نگاهی که تو داری
مستی است که بندد به قفا دست عسس را
چون بر نکشم آه و فغان از دل صد چاک
از ناله چه سان منع توان کرد جرس را
یا رب نشود کشته به شمشیر جفایت
هر کس که به دل راه دهد غیر تو کس را
از دامنت ای شاخ گل گلشن خوبی
کوته نکند خار جفا دست هوس را
از کوی تو عنقا نتوانست گذشتن
کی قوت پرواز بود بال مگس را
شد عرصه جولانگه تو دیده قصاب
هرگه که برانگیختی از نار فرس را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
تن چه باشد چاردیوار بنای عاریت
پر مکن قصد اقامت در سرای عاریت
بگذر از این باغ بی‌‌رنگ تعلق چون نسیم
دست و پا مگذار چون گل در حنای عاریت
یک قدم منصور بالاتر نرفت از پای دار
بیش از این کی می‌توان رفتن به پای عاریت
در قفا دارد کدورت آشنایی‌های خلق
پر مشو حیران در این آیینه‌های عاریت
چون زبان جاده خاموشی گزین از هر سؤال
درمرو از جای چون کوه از صدای عاریت
با دل صد چاک از دنبال محمل چون جرس
می‌کنم افغان و می‌آیم به پای عاریت
در جهان یک‌ دم نمی‌گیرند از وحشت قرار
دلنشین اهل همت نیست جای عاریت
خوب گفتند اهل دل قصاب این درگشته را
یک ده ویران و چندین کدخدای عاریت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ای دل همیشه طالب دیدار یار باش
آیینه گرد و بر رخش امیدوار باش
سیلاب‌وار تند روی بر کنار نه
یک قطره باش و همچو گهر آبدار باش
راضی مباش همچو خزان در شکست غیر
در هر چمن که پای گذاری بهار باش
چون لاله در میان جوانان این چمن
خواهی که روشناس شوی داغدار باش
مانند برق خنده دندان‌نما مکن
گریان به کشت خویش چو ابر بهار باش
در دست روزگار مبادا سبک شوی
بنشین چو کوه و پیش بلا پایدار باش
گردد بلند مرتبه ز افتادگی غبار
خواهی که سرفراز شوی خاکسار باش
قصاب زین وفا که من از دهر دیده‌ام
گو دست غیر در کمر روزگار باش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
هزار حیف کزین عمر پنج‌روزه خویش
نیافتیم که ما را چه خواهد آمد پیش
به سعی ناخن تدبیر خویش غره مباش
که عقده‌ها است در این راه پرخطر در پیش
به شهد بیهده دست طمع دراز مکن
به هوش باش که نوش سپهر دارد نیش
ز پا فتاده‌ام ای پادشاه کون و مکان
تو رحم کن ز ره لطف بر من درویش
نگاه کن به رخ زرد و اشگ گلگونم
ببین چه می‌کشم از دست نفس کافر خویش
خوشم ز مصرع حافظ که گفت ای قصاب
چه‌ها است بر سر این قطره محال‌اندیش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بسوز بر تن خاکی ز داغ یار چراغ
به دست خویش ببر بر سر مزار چراغ
مده ز کف دل روشن به پشت‌گرمی مهر
برای تیرگی شب نگاهدار چراغ
به خلق و چرب‌زبانی سخن دریغ مکن
که ماند از تو به یک‌سو به یادگار چراغ
دلیل تیره‌دلان شو که دستگیری غیر
چنان بود که گذاری به رهگذار چراغ
فزون ز قسمت خود از جهان مخواه ز کس
مدار بیهده در پیش چشم تار چراغ
ز تیرگی نتواند به پیش پا دیدن
اگر دهنت به دست گدا هزار چراغ
حذر ز آه پریشان‌دلان نما قصاب
منه به رهگذر بار زینهار چراغ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
تا کی به بزم شوق غمت جا کند کسی
خون را به جای باده به مینا کند کسی
ابروت می‌برد دل و حاشا است کار او
با کج حساب عشق چه سودا کند کسی
تا مرغ دل پرید گرفتار دام شد
صیاد کی گذاشت که پروا کند کسی
دنیا و آخرت به نگاهی فروختم
سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی
ای شاخ گل به هر طرفی میل می‌کنی
ترسم درازدستی بیجا کند کسی
نشکفت غنچه‌ای که به یاد فنا نرفت
در این چمن چگونه دلی وا کند کسی
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمی‌دهد که تماشا کند کسی
هرگز کسی به درد کسی وا نمی‌رسد
خود را عبث عبث به که رسوا کند کسی
عمر عزیز خود منما صرف ناکسان
حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی
دندان که در دهن نبود خنده بدنما است
دکّان بی متاع چرا وا کند کسی
بر روضه‌های خلد قدم می‌توان گذاشت
قصاب اگر زیارت دل‌ها کند کسی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۲۲ - رفتن رام به عالم بالا و تمام شدن قصۀ راماین
چو شد نومید رام از وصل جانان
فتاد از پای همچون جسم بی جان
ب ه کین برخاست دیگر بار از جای
که بردارد به پای خاک از پای
به غیرت کارفرما گشت کین را
که بر هم می زنم این سرزمین را
همی گیرم زمین را در ته تیر
که تیرم را خدادادست تاثیر
سپهر خیره سر را تاب آن نیست
زمین خاکست ، آخر آسمان نیست
گرفتش دست و گفتش زاهد پیر
مزن تیرش که از وی نیست تقصیر
تو هم دانی نه این جرم زمین بود
قضای آسمانی این چنین بود
مکن کاری چنین کز این چنین کار
تلف گردند مخلوقات بسیار
به زیرش یک جهان دارند آرام
شود چونشان وبال گردن رام
به گوش دل شنید آن نغز گفتار
نکرد از گفت ۀ او هیچ انکار
چو نقد پند زاهد در گره بست
کمان و تیر کین برتافت از دست
به ترک ملک شاه هفت کشور
سپرده وارثان را تخت و افسر
روان از عرضه گاه دشت کونپل
به طاعت رفت در کوه همانچل
نهانی خواست از مردم پری وار
به کوه اندر شده کیخسرو غار
به همت باز شست از این جهان دست
به عزم آن جهانی رخت بر بست
زکوه آن سو حدیثش کس ندانست
کسی احوال او زان پس ندانست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۸ - در بیان آنکه هر که خدا را دانست از مرگ نترسد چون دید که بعد از مرگ حیاتی باقی دارد خوشتر و لذیذتر از حیات دنیا و در تفسیر این آیه لاقطعن ایدیکم و ارجلکم من خلاف و لاصلبنکم اجمعین
زان سبب در زمان خود فرعون
که نبودش ز حق تعالی عون
ساحران را چو دید از سر عشق
رو بموسی نهاده با صد صدق
گفت بی آنکه من دهم فرمان
از چه رو با وی آورید ایمان
من شما را بتیغ پاره کنم
همچو قصاب بر قناره کنم
دست و پاتان جدا کنم از تن
ذره ذره کنم شما را من
همه گفتند مرگ تن سهل است
حق چو شد یار ترک تن سهل است
ترسد از مرگ آنکه فاسق بد
طاعت حق نکرد و خائن شد
دزد و قلاب ترسد از شحنه
هر دم از ترس پرسد از شحنه
آنکه از شحنه میخورد ادرار
هست او را ز شحنه منصب و کار
کی هراسد ورا ز جان جوید
تا که با وی ز سر دل گوید
پیش ما هست گوهر ایمان
بهتر از جسم و جان و هر دو جهان
تن در آخر بما نخواهد ماند
خاک خواهند بر سرش افشاند
پیشتر پستر آن قدر نبود
رنج تن همچو رنج جان نشود
جان و ایمان بحق بود قایم
تا خدا هست باشد آن دایم
نفس فانی است هم فنا گردد
چون ز لارست باز لا گردد
زو رهیدن یقین ز بخت بود
هر که زو جست سوی عرش رود
عیش این علام دو سه روزه
بود از بحر عشق یک کوزه
آب این کوزه را در آن یم ریز
تا شوی تازه چون شه تبریز
تلخ مرد آن کسی که شیرین زیست
هرکه خندان گذشت بس که گریست
تلخها چون شود ترا شیرین
هم تو خسرو شوی و هم شیرین
تلخ و شیرین بوند چون گل و خار
گل بود یار و خار باشد مار
بر تو چونکه خار گل گردد
جزو جانت قرین کل گردد
رنجها چون شود ترا راحت
باشدت یار دائماً راحت
چون رسد راحتی شوی شادان
ور رسد رنج هم نگردی زان
نوش و نیش است در جهان چوترا
هردو یکسان شدت نماند عنا


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۱ - در بیان آنکه حق تعالی آدمی را جهت معرفت و عبادت خود آفرید و مقصود از هستی آدمی آن بود که و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون. و چون از او این معنی نیاید عمرش بیفایده گذشته باشد. اگرچه از او کارهای دیگر آید الا او را فایده نباشد. همچنانکه شمشیر بقیمت را اگر کسی بجای میخ در دیوار زند که از اینجا کوزه بیاویزم، بیفایده باشد. زیرا بمیخی آن مصلحت برمیآید شمشیر را برای چیزی دیگر ساخته‌اند. اکنون چون مقصود آدمی عبادت بوده است هرکه اینجا نکرد آنجا در دوزخ بعبادت و انابت مشغول گردد.
گرچه از ما هزار کاردگر
آید از صنعت و ز علم و هنر
نیست بیفایده ولی ما را
بهر آن نافرید حق یارا
گر تو شمشیر و تیغ جوهر دار
بزنی همچو میخ در دیوار
که از این کوزه ‌ ای در آویزم
هیچ از این فایده نپرهیزم
فایده است آن ولیک تیغ بران
بهر جنگ است و کارزار نه آن
ز آدمی هم مراد صنعت نیست
غیر صدق و نیاز و طاعت نیست
در نبی گفت انس و جن را ما
نافریدیم همچنین بهبا
بل برای عبادت و خدمت
تا عوضتان دهد دو صد رحمت
هرکه اینجاش فوت شد طاعت
قسم او بعد موت شد طاعت
دوزخ او را شود عبادتگاه
تا در آنجا کند انابت و آه
زانکه مقصود حق ز خلق این بود
که عبادت کنند و خدمت وجود
چونکه اینجا نیامد آن ز ایشان
آخر آنجا کنند از دل و جان
مسجد عاصیان بود دوزخ
همه در وی چو مرغ اندر فخ
دایم از صدوق ربنا گویند
از بناگوش سوی حق پویند
بی ریا ذکر حق بود آنجا
همه مستغرق نماز و دعا
تا اموری که فوت شد اینجا
اندر آن عالم آورند بجا
تا برآید ز جمله مقصودش
تا که جمله کنند معبودش
لیک اینجا بکام زود رسند
کارهاشان شود بروزی چند
واندر آنجا بسالها و قرون
نشود کار نحسشان میمون
کار امروز کن اگر مردی
ور نه فردا ز نادمان گردی
هر که بر نقد زد بود عاقل
هر که در نسیه ماند شد باطل
همه بر نقد میزند عاشق
میگریزد ز نسیه ‌ ها صادق
بر صوفی به است سیلی نقد
از عطاهای نسیه خوش عهد
اندر این کار خوی صوفی گیر
هیچ در کار دین مکن تأخیر
نسیه جویان در انتظار روند
بی می و سکر در خمار روند
درد سرها کشند بیحاصل
از می نقد دائماً غافل
هرکه بر نسیه میکند تکیه
دان که بر هیچ میزند بخیه
قسم عشاق نقد وقت آمد
جانشان کی بنسیه آرامد
خار حالی به از گل آتی است
هرکه آتی گزید شهماتی است
هرکراجز امید چیزی نیست
در ره عشق یک پشیزی نیست
هر که نومید ماند مرده ‌‌ اش دان
تن افسرده ‌ اش ندارد جان
وانکه او را بنقد حالی هست
بی می و بی قدح بود سرمست
ز انچه دارد همیشه دلشاد است
از بد و نیک عالم آزاد است
هرکه امروز کار خویش گزارد
سر نفسش بریده شد بی کارد
رست ازدست دشمن خونخوار
ابداً گشت با خدا پادار
هر که اینجا نگشت چشمش باز
ماند آنجا دو چشم بسته چو باز
هرکه اینجایگاه میرد کور
کور خیزد چو کور شد در گور
از زمین گندم و جو و ارزن
سر برآرند همچو بچه ز زن
در شکم گر نراست نر زاید
ور بود ماده هم همان آید
نزند سر ز جو یقین گندم
سر سر را کسی نجست ز دم
آنچنانکه زئی چنان میری
نیک دان گر فقیر و گر میری
پند بگذار و بند را بگسل
چون درآمد بجلوه خوب چگل
خیره شو بر جمال آن دلبر
غیر وصفش مگوی چیز دگر
محو گرد اندر او گذر از خود
تا رهی هم ز نیک و هم از بد
جان تو زان جمال مالامال
چون شود وارهی ز رنج و ملال
بعد از آن جویدت ز جان جنت
از تو یابند حوریان زینت
تو شوی مغز و جمله هستی پوست
می نگردی جدا ز حضرت دوست
دست بردست زن کنون چو بهم
گشته ‌ ایم از صفا همه همدم
همه یکدل شده در این مجلس
همه گشته بهمدگر مونس
هیچ اندر میان نفاق نماند
غیر یاری و اتفاق نماند
همه یک بوده ‌ ایم از ازال
زان کنونیم غرق در یک حال
با همابیگمان هما پرد
زاغ با طوطیان کجا پرد
چون همایم یقین همایانند
همچو من زاده جمله ز انج ا یند
همه چون یک بدیم اندر اصل
بازهم یک شویم حالت وصل
همگان بر مثال تاب خوریم
گر بصورت اسیر خواب و خوریم
مغز مائیم و باقیان همه پوست
جمله بیگانه ما یگانه و دوست
کس چه داند که ما چه مرغانیم
در کدامین دیار پرانیم
جانهای لطیف را جانیم
لیک زیر قباب پنهانیم
در تن ذره همچو خورشیدیم
سرفشا نان ز ذوق چو بیدیم
غیر دنیا دو صد جهان داریم
همه در لامکان جهانداریم
ملک و رحهاست لشکر ما
همه صف بسته گرد پیکر ما
جا چه باشد که جمله بیجائیم
زیر جسم چو کاه دریائیم
دم عیسی خجل از این دم ما
همچو موجی است عشق ازیم ما
گر رسیدی بخضر ما موسی
پر بینداختی چو طاووسی
در پی خضر کی دویدی او
خضر ما را اگر بدیدی او
بلکه بر خضر اگر شدی پیدا
خضر گشتی ز عشق او شیدا
خضر ما کیست شمس چرخ همم
آنکه بد واصل و گزین ز قدم
بی حجابیش خضر اگر دیدی
پی او همچو سایه گردیدی
صحبتش را بعشق بگزیدی
غیر او را بهیچ نخریدی
دست بالای دست دان یارا
رو برابر بکس منه ما را
تا که گردی ز ما تو برخوردار
هیچ ما را زسلک کس مشمار
گرد ما گرد تا خبیر شوی
بر سر سروران امیر شوی
شیر شیران خور ار ز شیرانی
سوی ما آ گر از دلیرانی
نام کس را مبر در این حضرت
تا نمانی تو دور از رحمت
چونکه از ما شدی ز غیر مگو
غیر ما را بهیچ نوع مجو
غیرت اولیا بود بیحد
بحذر باش تا نگردی رد
کل بدی شان سپار خود را تو
ترک کن پیششان خرد را تو
دم مزن در حضور آن مردان
تا نگردی ز هجر سرگردان
پیش ایشان مگو ز علم و هنر
بچنان جای جز نیاز مبر
چونکه بردی نیاز راز بری
دمبدم بیقدح شراب خوری
همچو ایشان شوی در آخر کار
گر پذیری نصیحتم ای یار
رنگ گیر اندک اندک از ایشان
مهل از رنگ خویش نام و نشان
زان همیگیر و زین همیانداز
پر از آن شو و زین همیپرداز
تا شوی سر بسر از ایشان پر
همچو قطره که در صدف شد در
باغبانی بشاخ زردآلو
میکند وصل شاخ قیسی او
بمرور آن درخت زردآلو
میدهد بار قیسیش نیکو
بعد از آن خواه از این درخت ببر
خواه از آن فرق نیست در دو ثمر
این همان است و آن همین ببها
زانکه گشتند هر دو یک بصفا
همچنین شیخ در تو برتابد
آن قدر کاندرونت برتابد
توئی تو از او شود فانی
کندت جان پاک ربانی
آخر کار عین او گردی
کند او با تو این جوامردی
نارت از تاب شیخ نور شود
عوض رنج و غم سرور شود
چون مسیحت کند سراسر جان
بر فراز سما شوی گردان
هرچه خواهی شود بعون خدا
چون برآری دو دست خود بدعا
دو جهان را کنی چو درجی طی
همه از تو شوند تازه وحی
بدهی جان نو تو جانها را
هم رهانی زغم روانها را
قدرت ایزدت شود مقدور
هر که بر تو زند شود مقهور
ور نباشد ترا چنان دولت
که بری ز اولیا چنین رحمت
گیر عزلت ز خلق و طاعت کن
ترک نفس و هوی و راحت کن
روزها روزه باش و شب بنماز
بسوی خورد و خواب کمتر تاز
هیچ کام و مراد نفس مده
هرچه بدتر کنی بوی آن به
تا نمیرد مدار از وی دست
مشو ایمن گرچه گردد پست
تا که او زنده است خایف باش
دشمن جان تست خفیه و فاش
گر نماید چومرده خود را او
تا بمکر و حیل رهد از تو
هیچ باور مکن قویش افشار
دائماً در شکنجه ‌ اش میدار
تا نبری سرش بتیغ جهاد
نشوی از بلای او آزاد
که بسی طالبان حق را او
برد از راه و کرد غرقه بجو
همه در جوی این جهان ماندند
غیر عشاق کان طرف راندند
دست او بر همه دراز آمد
زو نصیب همه گداز آمد


افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
وصیت دیو کس به فرزند خود
دیو کس چودریافت پایان خویش
فرا خواند فرزانه پیش
چنین گفت کای پور فرخنده فر
بجان گوش کن پند نغز پدر
بترس از خدا و ره داد پوی
بمردانگی راه اجداد پوی
زمن بشنو ای پاک فرزند من
بگوش خود آویزه کن پند من
خدارا تو از جان ستاینده باش
بدرگاه جان آفرین بنده باش
زخوددور کن جهل و کبروغرور
ز کردار اهربمنی باش دور
بر آن باش تادر برو بوم خویش
نیایی تن خسته و جان ربش
تو دبتدار باش وبی آزار باش
پی داد پوی و نکوکار باش
مکن گوش بر گفته های دروغ
که گفت دروغ است بس یی فروغ
بخون کسان دست بازی مکن
تو با جان اتباع بازی مکن
تو بنیاد کن پادشاهی بداد
دل مردمان کن تو با داد شاد
چنان کن همه نیکخواهت شوند
چو فرمان دهی سربراهت دهند
بگفت این و پس دیده برهم نهاد
برفت از بدن جان آن شاه ماد
زمانه چنین بوده تا بوده است
که مر گی پس از عمر فرموده است
چنین بوده تا بوده عالم بپا
سر انجام سرها نهد زیر پا
بژرفای خاک ار نکو بنگری
بهر گوشه اش خفته بینی سری
سر تاجدارن و دانشوران
سر ماهرویان و نام آوران
نماند بجز نام نیک از کسی
اگر ملک عالم بگیری بسی
خوشا راد مردان نیکو نژاد
که از نام ایشان جهان گشت شاد
خوشا آن پدر چون برفت از جهان
پسر سرفرازد سوی آسمان
چو شاه جوان سوک شهرا گرفت
جهان شد سیه پوش وماتم گرفت
همه مادها زار و گریان شدند
زسوک و غم شاه نالان شدند
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
وصیت داریوش به فرزند خود و بر تخت نشستن خشایارشا
چو یک چند بگذشت از روزگار
بفرزند گفتا شه نامدار
خشایار فرزند دلبند من
جوان و دلیر و برومند من
بسی رنج بردم در این روزگار
گشودم چنین کشور نامدار
دگر پیرو رنجور گشتم بسی
براین تخت و اورنگ باید کسی
سپارم بتو تخت و هم تاج را
همین کاخ و هم کرسی عاج را
بدان تو خدا را یکی بنده ای
یکی بنده­ی آفریننده­ای
تو ای بنده خاص یزدان پاک
امیدت از اوواز اودارباک
تو دین دار باش و بی آزار باش
تو هم عادل و نیک پندار باش
مبادا شوی خود اسیر غرور
تو از مردم بی ادب باش دور
بمرگ کسان هیچ منما شتاب
مکش بیگنه را نباشد صواب
بعدل و باحسان چو شاهی کنی
بقلب کسان پادشاهی کنی
چنان کن همه نیک خواهت شوند
چه فرمان دهی سر براهت نهند
خدا حافظ ای نوجوان پورمن
که با تو همین بود دستور من
دگر دور من گشته اینک تمام
شما زنده مانید با خاص و عام
چو این گفت پس دیده بر هم نهاد
برفت از جهان شاه با عدل و داد
دریغا از آن شاه نیکو سیر
دریغا از آن سرور با هنر
همه ملک ایران ورا یادگار
بود تا بود این چنین روزگار
تفو بر تو ای عالم بیوفا
که هرگز نکردی تو بر کس وفا
همه دامنت هست پر شهریار
بخفته کنارت بسی نامدار
چنین است تا هست گردون بپا
یکی روی تخت و بسی زیر پا
رهائی ندارد دگر از تو کس
امیدم به یزدان پاک است و بس
خشایار سوک پدر بر گرفت
سیه پوش گردید و ماتم گرفت
همه اهل ایران به ماتم شدند
سیه پوش گشتند و پر غم شدند
چو یک هفته بگذشت از سوک شاه
خشایار شهزاده بر شد بگاه
پس از هفته ای شاه بر گاه شد
ولیعهد شه بود و خود شاه شد
امیران همه خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
بگفتند ای شاه جاوید باد
فرش برتر از فر جمشید باد
همیشه سر تخت جای تو باد
خدای جهان رهنمای تو باد