عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
صغیر اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۴
صغیر اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۹
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
بیا ای قاصد از کویش، زغم آزاد کن مارا
پیامی گر نداری، از دروغی شاد کن مارا
همیگویی که آخر میدهم داد غریبان را
بیا اوّل شهید خنجر بیداد کن مارا
برو عهدی که با اغیار هم نو بستهای، بشکن
بیا یک بار شاد از عهد بیبنیاد کن مارا
چو ما را بی گنه خون ریختی، هرجا شهیدان را
میان خاک و خون افتاده بینی، یاد کن مارا
چو اُفتم در خیال وصل، از هجران دهی یادم
ترا میلی که میگوید که در فریاد کن مارا؟
پیامی گر نداری، از دروغی شاد کن مارا
همیگویی که آخر میدهم داد غریبان را
بیا اوّل شهید خنجر بیداد کن مارا
برو عهدی که با اغیار هم نو بستهای، بشکن
بیا یک بار شاد از عهد بیبنیاد کن مارا
چو ما را بی گنه خون ریختی، هرجا شهیدان را
میان خاک و خون افتاده بینی، یاد کن مارا
چو اُفتم در خیال وصل، از هجران دهی یادم
ترا میلی که میگوید که در فریاد کن مارا؟
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
گشاد مهره دل زین بساط بر طرف است
درین بساط دغل، انبساط برطرف است
چنین که زهر غمم خو به تلخکامی داد
دگر هوای شراب و نشاط برطرف است
به یار همرهم، ای همرهان کناره کنید
میان ما و شما اختلاط برطرف است
مرا شناختی و خلق نیز دانستند
در اختلاط، دگر احتیاط برطرف است
صراط عشق خطرناک و تو زبون میلی
ترا امید طرف زین صراط برطرف است
درین بساط دغل، انبساط برطرف است
چنین که زهر غمم خو به تلخکامی داد
دگر هوای شراب و نشاط برطرف است
به یار همرهم، ای همرهان کناره کنید
میان ما و شما اختلاط برطرف است
مرا شناختی و خلق نیز دانستند
در اختلاط، دگر احتیاط برطرف است
صراط عشق خطرناک و تو زبون میلی
ترا امید طرف زین صراط برطرف است
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
زان جفاپیشه، کسانیکه خبر میآرند
از خجالت بر من حرف دگر میآرند
دشمنان بس که به کام دل خویشم بینند
هر زمان سوی من زار، گذر میآرند
غیر گویا شده افسرده، که امروز از یار
هر زمان نامه و پیغام دگر میآرند
تا فتد راز من سادهدل از پرده برون
حیلهسازان ز زبان تو خبر میآرند
جان سپردند شهیدان و همان حیرانند
میلی این طایفه چون تاب نظر میآرند؟
از خجالت بر من حرف دگر میآرند
دشمنان بس که به کام دل خویشم بینند
هر زمان سوی من زار، گذر میآرند
غیر گویا شده افسرده، که امروز از یار
هر زمان نامه و پیغام دگر میآرند
تا فتد راز من سادهدل از پرده برون
حیلهسازان ز زبان تو خبر میآرند
جان سپردند شهیدان و همان حیرانند
میلی این طایفه چون تاب نظر میآرند؟
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
افغان که مرا همنفسان وانگذارند
یک دم به سر راه تو تنها نگذارند
گویا سر آزار نداری، که رقیبان
بازم به سر راه تمنا نگذارند
از بزم تو بیرون ننهم پا که مبادا
تا آمدنم اهل حسد جا نگذارند
ما را ز بس آزار کنی پیش رقیبان
خیزیم ز بزم تو و ما را نگذارند
میلی چه روی سر زده هر روز به بزمش
اندیشه نداری که مبادا نگذارند؟
یک دم به سر راه تو تنها نگذارند
گویا سر آزار نداری، که رقیبان
بازم به سر راه تمنا نگذارند
از بزم تو بیرون ننهم پا که مبادا
تا آمدنم اهل حسد جا نگذارند
ما را ز بس آزار کنی پیش رقیبان
خیزیم ز بزم تو و ما را نگذارند
میلی چه روی سر زده هر روز به بزمش
اندیشه نداری که مبادا نگذارند؟
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
بار غم سنگیندلان بر جان غمفرسا نهند
هر که را از پا دراندازند، بر سر پا نهند
در مقام چارهسازی چون شوند این سرکشان
بر سر زخم تمنا، داغ استغنا نهند
منزلم از بس که چون ماتمسرا پر شیون است
خلق یکیک، چشم بر در، گوش بر غوغا نهند
شرم بادا عاقلان را، کز پی دفع جنون
داغ بر سر، بند بر پای من شیدا نهند
خلق را شد عذر تقصیرات تا تقریر حرف
با تو صد بیگانه، دل بر آشناییها نهند
پا برون نتوانم از ویرانه چون میلی نهاد
بس که طفلان سر به دنبال من رسوا نهند
هر که را از پا دراندازند، بر سر پا نهند
در مقام چارهسازی چون شوند این سرکشان
بر سر زخم تمنا، داغ استغنا نهند
منزلم از بس که چون ماتمسرا پر شیون است
خلق یکیک، چشم بر در، گوش بر غوغا نهند
شرم بادا عاقلان را، کز پی دفع جنون
داغ بر سر، بند بر پای من شیدا نهند
خلق را شد عذر تقصیرات تا تقریر حرف
با تو صد بیگانه، دل بر آشناییها نهند
پا برون نتوانم از ویرانه چون میلی نهاد
بس که طفلان سر به دنبال من رسوا نهند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
نشان من چو بتان از ستیز میجویند
مرا نیافته شمشیر تیز میجویند
ز طرف دشت مگر گرد آن سوار نمود
که آهوان همه راه گریز میجویند
تو در کنار رقیبیّ و پارههای دلم
ترا به دیده خونابهریز میجویند
به راحتند شهیدان ز قتل خود، که ترا
بدین بهانه دم رستخیر میجویند
چنانکه مرغ زند پا به تیغ، سادهدلان
نجات ازان مژه پرستیز میجویند
برآر حاجت آزادگان که چون میلی
به گردن آن رسن مشک بیز میجویند
مرا نیافته شمشیر تیز میجویند
ز طرف دشت مگر گرد آن سوار نمود
که آهوان همه راه گریز میجویند
تو در کنار رقیبیّ و پارههای دلم
ترا به دیده خونابهریز میجویند
به راحتند شهیدان ز قتل خود، که ترا
بدین بهانه دم رستخیر میجویند
چنانکه مرغ زند پا به تیغ، سادهدلان
نجات ازان مژه پرستیز میجویند
برآر حاجت آزادگان که چون میلی
به گردن آن رسن مشک بیز میجویند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
... اهی چنین باشد
... اهی چنین باشد
فریب خویش دادن غایتی دارد، مرا تا کی
دگر تاب نشستن بر سر راهی چنین باشد
تکلف بر طرف، تا کی توان دیدن که بر رغمم
نکورویی چنان، همراه بدراهی چنین باشد
من و آوارگی، گر زندگی باشد، معاذاللّه
ز شهری کاندرو بیدادگر شاهی چنین باشد
چو ناگاه از تو بیدادی رسد، خود را دهم تسکین
که بیرحمی چنان، سهل است اگر گاهی چنین باشد
ز میلی غافل ای افسرده دم منشین که در یک دم
زند آتش به عالم هر که را آهی چنین باشد
... اهی چنین باشد
فریب خویش دادن غایتی دارد، مرا تا کی
دگر تاب نشستن بر سر راهی چنین باشد
تکلف بر طرف، تا کی توان دیدن که بر رغمم
نکورویی چنان، همراه بدراهی چنین باشد
من و آوارگی، گر زندگی باشد، معاذاللّه
ز شهری کاندرو بیدادگر شاهی چنین باشد
چو ناگاه از تو بیدادی رسد، خود را دهم تسکین
که بیرحمی چنان، سهل است اگر گاهی چنین باشد
ز میلی غافل ای افسرده دم منشین که در یک دم
زند آتش به عالم هر که را آهی چنین باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
کدام شاه چنین کینهخواه میآید
که بوی فتنه ز گرد سپاه میآید
زمانه ساخته پامال، خاکساران را
که شهسوار من از گرد راه میآید
به هر طرف که نگه میکند، خدنگ بلا
به صد هزار دل بیگناه میآید
کمان ناز به بازو، کمند فتنه به دست
عنان فکنده سوی صیدگاه میآید
به ناامیدی آن غمزهام مکش که دلم
به پای تیغ تو از یک نگاه میآید
غم تو بس که زد آتش به خرمن دلها
هزار جان بهنظر دود آه میآید
خیال روی تو خرسند کرد میلی را
چنانکه بر سر ره گاهگاه میآید
که بوی فتنه ز گرد سپاه میآید
زمانه ساخته پامال، خاکساران را
که شهسوار من از گرد راه میآید
به هر طرف که نگه میکند، خدنگ بلا
به صد هزار دل بیگناه میآید
کمان ناز به بازو، کمند فتنه به دست
عنان فکنده سوی صیدگاه میآید
به ناامیدی آن غمزهام مکش که دلم
به پای تیغ تو از یک نگاه میآید
غم تو بس که زد آتش به خرمن دلها
هزار جان بهنظر دود آه میآید
خیال روی تو خرسند کرد میلی را
چنانکه بر سر ره گاهگاه میآید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
حیف خوبان کاینچنین میخواره و هر جا روند
پیش خود بر پا و خود را و نصیحت نشنوند
توسن کین گرم میرانند و جانها در عنان
همچو صید زخمدار افتان و خیزان میدوند
من سگ آن وحشیان خانهپرور کز حیا
چون غزال آدمی نادیده، با کس نگروند
مانده بهر التفاتم اینچنین گرم طلب
شمع را پروانگان جویا نه بهر پرتوند
دشمنان پیکان کین ریزند بر میلی، ولی
غیر ازین تخمی که میکارند، هرگز ندروند
پیش خود بر پا و خود را و نصیحت نشنوند
توسن کین گرم میرانند و جانها در عنان
همچو صید زخمدار افتان و خیزان میدوند
من سگ آن وحشیان خانهپرور کز حیا
چون غزال آدمی نادیده، با کس نگروند
مانده بهر التفاتم اینچنین گرم طلب
شمع را پروانگان جویا نه بهر پرتوند
دشمنان پیکان کین ریزند بر میلی، ولی
غیر ازین تخمی که میکارند، هرگز ندروند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
بر خویش نهد تهمت غمخوارگی من
تا غیر شود در پی آوارگی من
مشغول به نظاره اویم من رسوا
چندان، که جهانی شده نظّارگی من
خجلتزده گشتیم من و چارهگر از هم
از بس که فرومانده به بیچارگی من
دل جمع ز باز آمدنم کرده مرانم
اندیشه کن از رفتن یکبارگی من
میلی دهد از رشک فریبم به می و جام
تا یافته کیفیت خونخوارگی من
تا غیر شود در پی آوارگی من
مشغول به نظاره اویم من رسوا
چندان، که جهانی شده نظّارگی من
خجلتزده گشتیم من و چارهگر از هم
از بس که فرومانده به بیچارگی من
دل جمع ز باز آمدنم کرده مرانم
اندیشه کن از رفتن یکبارگی من
میلی دهد از رشک فریبم به می و جام
تا یافته کیفیت خونخوارگی من
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
زاهدا، به ز تو آن رند شرابآلوده
که بود از گنه خویش، حجابآلوده
میبرد راه به خمخانه عرفان، رندی
که بود مست و نباشد به شرابآلوده
ای خوش آن مستی و بیباکی و دردآشامی
که نشد در حرم کعبه حجابآلوده
من چه کس باشم و از جرم و گناهم چه حساب
که کند همچو تویی را به عتابآلوده
نتوانم که سر از زانوی غم برگیرم
بس که شرمندهام از دیده خوابآلوده
می به یادش خور و اندیشه مکن چون میلی
کز ریا به بود این جوم ثوابآلوده
که بود از گنه خویش، حجابآلوده
میبرد راه به خمخانه عرفان، رندی
که بود مست و نباشد به شرابآلوده
ای خوش آن مستی و بیباکی و دردآشامی
که نشد در حرم کعبه حجابآلوده
من چه کس باشم و از جرم و گناهم چه حساب
که کند همچو تویی را به عتابآلوده
نتوانم که سر از زانوی غم برگیرم
بس که شرمندهام از دیده خوابآلوده
می به یادش خور و اندیشه مکن چون میلی
کز ریا به بود این جوم ثوابآلوده
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
خوشا صلحی که شرمآلوده از آزار من باشی
پشیمان ز آشتی از شکوه بسیار من باشی
به وقت گفتوگویم روی برتابیّ و من خود را
دهم تسکین که شاید گوش بر گفتار من باشی
به سویت هر زمان از بیم رسوایی نمیآیم
مباد افسرده از ناگرمی بازار من باشی
اگر آیم به بزمت، بیخودیها سر زند از من
که عمری شرمسار غیر از اطوار من باشی
به بزمت شکوه اغیار هرگه در میان آرم
نمایی تا گنهکارم، نصیحتکار من باشی
گمان لطف پنهانت چو میلی خوشدلم دارد
به پیش مدعی هرچند در انکار من باشی
پشیمان ز آشتی از شکوه بسیار من باشی
به وقت گفتوگویم روی برتابیّ و من خود را
دهم تسکین که شاید گوش بر گفتار من باشی
به سویت هر زمان از بیم رسوایی نمیآیم
مباد افسرده از ناگرمی بازار من باشی
اگر آیم به بزمت، بیخودیها سر زند از من
که عمری شرمسار غیر از اطوار من باشی
به بزمت شکوه اغیار هرگه در میان آرم
نمایی تا گنهکارم، نصیحتکار من باشی
گمان لطف پنهانت چو میلی خوشدلم دارد
به پیش مدعی هرچند در انکار من باشی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
رها ای شهسوار از کف عنان بارگی کردی
فرامش از سگ دنباله دو یکبارگی کردی
تو آن شاهی که غافل از من افتاده بگذشتی
من آن مورم که او را پایمال بارگی کردی
ز بیم دادخواه از دور باش چشم مردمکش
سر ره را تهی از مردم نظارگی کردی
به بالینم کشیدی آه سردی ای طبیب از دل
که صد غمخواره را آزرده از غمخوارگی کردی
گرفتارم به دردی ساختی کاندر علاج آن
چو من صد چارهگر را خسته از بیچارگی کردی
مگر حال درون چاک چاکم را ندانستی
تو ای ناصح که منعم از گریبانپارگی کردی
ترا میلی چنان در کوی جانان دل به جان آمد
که از بیچارگی اندیشه آوارگی کردی
فرامش از سگ دنباله دو یکبارگی کردی
تو آن شاهی که غافل از من افتاده بگذشتی
من آن مورم که او را پایمال بارگی کردی
ز بیم دادخواه از دور باش چشم مردمکش
سر ره را تهی از مردم نظارگی کردی
به بالینم کشیدی آه سردی ای طبیب از دل
که صد غمخواره را آزرده از غمخوارگی کردی
گرفتارم به دردی ساختی کاندر علاج آن
چو من صد چارهگر را خسته از بیچارگی کردی
مگر حال درون چاک چاکم را ندانستی
تو ای ناصح که منعم از گریبانپارگی کردی
ترا میلی چنان در کوی جانان دل به جان آمد
که از بیچارگی اندیشه آوارگی کردی
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابراهیم میرزا
شبی در سیاهی چو روز مصایب
گشوده چو اهل مصایب ذوایب
شکن بر شکن همچو زنجیر سودا
گره بر گره همچو ابروی حاجب
دعا گمره شاهراه اجابت
بلا حاجب بارگاه مطایب
نگون یوسف مه به چاه مشارق
گره قرص خور در گلوی مغارب
به رفتن فلک در تردّد، ولیکن
چو شخصی که در خواب گردیده هارب
مگو شب، سیه زال نامهربانی
که زاید ازو طفل امّید خایب
ز پایان او خلق نومید چندان
که صبح دوم را شمردند کاذب
درو تیرگی تا به حدّی که غافل
نهادی قدم شخص در نار لاهب
مکدّر در آن زنگبار کدورت
چو آیینهٔ زنگیان نجم ثاقب
کثافت در آن آنقدر کآفرینش
ز لطف بدن چون پری بود غایب
در اوّل قدم آبله کرده یکسر
ز دشواری راه، پای کواکب
درین شب رهی بود پیشم که گردون
در افراط و تفریط ازو بود کاسب
فروتر ز بخل و فزونتر ز همّت
نشیب و فرازش به چندین مراتب
فرازش به جایی که در نیمهٔ شب
هویدا شدی صبح و شام از دو جانب
چنان کوه گردون شکوهی که بودی
درو چشمهسار از نجوم ثواقب
به بالای آن کوه اندیشهفرسا
فتادی به راکب ظلال مراکب
نشیبش به حدّی که قارون و کیوان
نمودی به هم چون دو پیکر مقارب
در آن صیدگه از دد و دام کوته
کمند بلیّات چرخ معاقب
نفیر سرافیل در وی ز پستی
چو افسانه از بهر خواب ارانب
ز گرمای آن دوزخ بیگناهان
سپند ثوابت شرروار ذایب
ز بیآبی چشمهٔ چشم عاشق
زبان بر لب افکنده مژگان ساکب
به هر گام بیدستیاریّ آتش
شدی آبله داغ در پای ذاهب
شدی آب چون آبله در ته پا
به روی زمین میخ نعل مراکب
مگر از گدازندگی تشنگان را
دمی آب پیدا شدی در مشارب
درین ره که هر دم ز بیاعتدالی
گرفتی سر راه ذاهب چو ناهب
قضا را به من مرکبی بود همره
نه مرکب، که مجموعهای از معایب
چنان صادقالاعتقادی که هر دم
فتادی به صد حیله در پای صاحب
شدی منحصر طاعت او به سجده
بُدی فیالمثل گر ز شیخان تایب
ز سستی فتادی به رو همچو سایه
برو گر شدی نور خورشید راکب
ز چشمان او پردهٔ عنکبوتی
نمایان چو از غار، بیت عناکب
قلم گر شدی فیالمثل دست و پایش
بماندی ز همراهی دست کاتب
مرا بود خرسنگ ره، تا زمانی
که از درگه صبح برخاست حاجب
تعالیاللّه از صبح دولت که سرزد
چو از خاطر پیر، تدبیر صایب
ازو آفتاب سعادت فروزان
چو نور صباح از جبین اطایب
همش پنبه از بهر داغ کدورت
همش مرهم از بهر زخم نوایب
همیکرد اشارت کلید بشارت
که این است گنجور گنج مطالب
شکفتم ازین مژده و برگشادم
چو گل دست حاجت به درگاه واجب
که یارب به جذب کمند محبّت
که مطلوب ازان شد طلبکار طالب
به ناز بتی کز تقاضای خوبی
نهان تابع و آشکار است عاتب
به خرسندی عاشق از ذوق وعده
چو شب زندهدار از دم صبح کاذب
به دیوانهای کش همین است طاعت
که آزاد باشد ز قید مذاهب
به امّیدواری که از انتظاری
به دشواریاش جان برآید ز قالب
که بیرونم آور ازین راه محنت
مرا وارهان زین کمند مصایب
هنوزم ز لشکرگه دل نکرده
سپاه دعا عزم درگاه واهب
که آمد به گوشم خروش سروشی
که ای مبتلای بلا از دو جانب
ترا مژده کان روز آمد که بینی
رخ آفتاب کواکب مواکب
سمّی خلیل آنکه از فیض لطفش
چکد آب حیوان ز نیش عقارب
زند در دبستان عقلش چو طفلان
دم از سادهلوحی سپهر ملاعب
مه نو شود گر کلید عتابش (کذا)
رود در حجاب سیاهی چو حاجب
بهسان کمان در کمینگاه خُلقش
نیفتد گره در کمند حواجب
ز آسایش عهد او زخم خنجر
ز پهلوی مضروب خندد به ضارب
کمندش دهد جذبهای گر به شبنم
شود مهر را جانب خویش جاذب
ز تاثیر زنجیر حفظش، نماید
گره چون سلاسل به زلف کواعب
تواند به دست خرد برگرفتن
... اوایل ز روی عواقب
تویی آنکه در مذب شخص قدرت
بود سجده مکروه و معراج واجب
نپیچد به هم در زوایای طبعت
چو اوتار خورشید، تار عناکب
زرای تو شاید که چون اختر آید
مطر در نظر از ضمیر سحایب
شود مو بر اندام، دام عقوبت
چو خورشید محشر شوی گر معاتب
کند باز جود تو صید جهانی
که چون مهر در هم نیارد مخالب
ز اغصان به جای ثمر شعله ریزد
اگر بنگری سوی گلزار، غاضب
توان گفتن آیینه دانش، چو گردد
شراب ضمیر ترا مهره شارب
فکندی چنان پرده عیبپوشی
که امساک پوشد لباس مواهب
اگر دستگیری ز قدر تو بیند
زند پنجه بر مه پلنگ محارب
بتابد اگر آفتاب سخایت
شود موج دریا، سراب سباسب
گرانی درآید به گوش مخاطَب
اگر از وقار تو گوید مخاطب
ز انعام و اکرام پیدرپی تو
مواکب فرامش کند از مواجب
خوش آن دم که در مجلست این غزل را
دهد قول مطرب علوّ مراتب
درین خردسالی نباشد مناسب
که باشی به هر نامناسب مصاحب
دمی بیرقیبان نهای، وز محبّت
نخواهم ترا یک دم از دیده غایب
تو کم لطفی و من درین غم که دشمن
شود بر من آهسته آهسته غالب
شود تا نزاع من و غیر افزون
نگاهش رعایت کند هر دو جانب
دلش جمع گردیده گویا ز مرگم
که امروز بر کشتنم نیست راغب
مرا میکشد غیرت اینکه با من
سخن گوید و بنگرد بر جوانب
ز بیداد او عاقبت داد خود را
برد بنده میلی به درگاه صاحب
تنم آشیان عقاب عقوبت
دلم پاسبان متاع متاعب
مرا شاعری کار و بیکارم امّا
مدار معاشم به خویش و اقارب
چه خویش و اقارب، که در بغض و کینه
به افعی مشابه، به عقرب مقارب
از ایشان چو از بتپرستان شهادت
دو مصراع موزون یکی از اغرایب
ز نقصان ادراک و جهل مرکّب
چو آیینه قلب، معیوب و عایب
من از کار خود خوار در پیش ایشان
چو بدنام اسلام در دیر راهب
ز بی حاصلیهای این پیشه، بر من
زبان اقارب چو نیش عقارب
ازین فارغ البالیام در تعجّب
ز بخت من الحق نمود از عجایب
کزان دوزخ ناامیدی فتادم
به بزم تو، یعنی بهشت مآرب
نثار تو کردم دُر شاهواری
به آویزه گوش گردون مناسب
سراسر به دیبای الفاظ دلکش
چو قدّ شواهد خیالات صایب
درو حور بیت از دو مصراع موزون
بر اطراف افکنده مشکین ذوایب
چه بیتی، که هر کس درآید نبیند
چو آیینه چین بر جبین حواجب
به دست و عنان و به پا و رکابت
که غیر از ثنای تو بعد از مناقب
مراتا به غایت نگردیده در دل
چو وصف اعاجم، چه مدح اعارب
به دیوان اندیشهام بعد ازین هم
جناب ترا باد نایاب، نایب
به این شغل بادا دعاگوی، انسب
که آن هم بود منصبی از مناصب
الا تا شب و روز، خورشید باشد
درآفاق گه شارق و گاه غارب
ترا مهر دولت برآید ز شرقی
که او را نباشد زوال از مغارب
گشوده چو اهل مصایب ذوایب
شکن بر شکن همچو زنجیر سودا
گره بر گره همچو ابروی حاجب
دعا گمره شاهراه اجابت
بلا حاجب بارگاه مطایب
نگون یوسف مه به چاه مشارق
گره قرص خور در گلوی مغارب
به رفتن فلک در تردّد، ولیکن
چو شخصی که در خواب گردیده هارب
مگو شب، سیه زال نامهربانی
که زاید ازو طفل امّید خایب
ز پایان او خلق نومید چندان
که صبح دوم را شمردند کاذب
درو تیرگی تا به حدّی که غافل
نهادی قدم شخص در نار لاهب
مکدّر در آن زنگبار کدورت
چو آیینهٔ زنگیان نجم ثاقب
کثافت در آن آنقدر کآفرینش
ز لطف بدن چون پری بود غایب
در اوّل قدم آبله کرده یکسر
ز دشواری راه، پای کواکب
درین شب رهی بود پیشم که گردون
در افراط و تفریط ازو بود کاسب
فروتر ز بخل و فزونتر ز همّت
نشیب و فرازش به چندین مراتب
فرازش به جایی که در نیمهٔ شب
هویدا شدی صبح و شام از دو جانب
چنان کوه گردون شکوهی که بودی
درو چشمهسار از نجوم ثواقب
به بالای آن کوه اندیشهفرسا
فتادی به راکب ظلال مراکب
نشیبش به حدّی که قارون و کیوان
نمودی به هم چون دو پیکر مقارب
در آن صیدگه از دد و دام کوته
کمند بلیّات چرخ معاقب
نفیر سرافیل در وی ز پستی
چو افسانه از بهر خواب ارانب
ز گرمای آن دوزخ بیگناهان
سپند ثوابت شرروار ذایب
ز بیآبی چشمهٔ چشم عاشق
زبان بر لب افکنده مژگان ساکب
به هر گام بیدستیاریّ آتش
شدی آبله داغ در پای ذاهب
شدی آب چون آبله در ته پا
به روی زمین میخ نعل مراکب
مگر از گدازندگی تشنگان را
دمی آب پیدا شدی در مشارب
درین ره که هر دم ز بیاعتدالی
گرفتی سر راه ذاهب چو ناهب
قضا را به من مرکبی بود همره
نه مرکب، که مجموعهای از معایب
چنان صادقالاعتقادی که هر دم
فتادی به صد حیله در پای صاحب
شدی منحصر طاعت او به سجده
بُدی فیالمثل گر ز شیخان تایب
ز سستی فتادی به رو همچو سایه
برو گر شدی نور خورشید راکب
ز چشمان او پردهٔ عنکبوتی
نمایان چو از غار، بیت عناکب
قلم گر شدی فیالمثل دست و پایش
بماندی ز همراهی دست کاتب
مرا بود خرسنگ ره، تا زمانی
که از درگه صبح برخاست حاجب
تعالیاللّه از صبح دولت که سرزد
چو از خاطر پیر، تدبیر صایب
ازو آفتاب سعادت فروزان
چو نور صباح از جبین اطایب
همش پنبه از بهر داغ کدورت
همش مرهم از بهر زخم نوایب
همیکرد اشارت کلید بشارت
که این است گنجور گنج مطالب
شکفتم ازین مژده و برگشادم
چو گل دست حاجت به درگاه واجب
که یارب به جذب کمند محبّت
که مطلوب ازان شد طلبکار طالب
به ناز بتی کز تقاضای خوبی
نهان تابع و آشکار است عاتب
به خرسندی عاشق از ذوق وعده
چو شب زندهدار از دم صبح کاذب
به دیوانهای کش همین است طاعت
که آزاد باشد ز قید مذاهب
به امّیدواری که از انتظاری
به دشواریاش جان برآید ز قالب
که بیرونم آور ازین راه محنت
مرا وارهان زین کمند مصایب
هنوزم ز لشکرگه دل نکرده
سپاه دعا عزم درگاه واهب
که آمد به گوشم خروش سروشی
که ای مبتلای بلا از دو جانب
ترا مژده کان روز آمد که بینی
رخ آفتاب کواکب مواکب
سمّی خلیل آنکه از فیض لطفش
چکد آب حیوان ز نیش عقارب
زند در دبستان عقلش چو طفلان
دم از سادهلوحی سپهر ملاعب
مه نو شود گر کلید عتابش (کذا)
رود در حجاب سیاهی چو حاجب
بهسان کمان در کمینگاه خُلقش
نیفتد گره در کمند حواجب
ز آسایش عهد او زخم خنجر
ز پهلوی مضروب خندد به ضارب
کمندش دهد جذبهای گر به شبنم
شود مهر را جانب خویش جاذب
ز تاثیر زنجیر حفظش، نماید
گره چون سلاسل به زلف کواعب
تواند به دست خرد برگرفتن
... اوایل ز روی عواقب
تویی آنکه در مذب شخص قدرت
بود سجده مکروه و معراج واجب
نپیچد به هم در زوایای طبعت
چو اوتار خورشید، تار عناکب
زرای تو شاید که چون اختر آید
مطر در نظر از ضمیر سحایب
شود مو بر اندام، دام عقوبت
چو خورشید محشر شوی گر معاتب
کند باز جود تو صید جهانی
که چون مهر در هم نیارد مخالب
ز اغصان به جای ثمر شعله ریزد
اگر بنگری سوی گلزار، غاضب
توان گفتن آیینه دانش، چو گردد
شراب ضمیر ترا مهره شارب
فکندی چنان پرده عیبپوشی
که امساک پوشد لباس مواهب
اگر دستگیری ز قدر تو بیند
زند پنجه بر مه پلنگ محارب
بتابد اگر آفتاب سخایت
شود موج دریا، سراب سباسب
گرانی درآید به گوش مخاطَب
اگر از وقار تو گوید مخاطب
ز انعام و اکرام پیدرپی تو
مواکب فرامش کند از مواجب
خوش آن دم که در مجلست این غزل را
دهد قول مطرب علوّ مراتب
درین خردسالی نباشد مناسب
که باشی به هر نامناسب مصاحب
دمی بیرقیبان نهای، وز محبّت
نخواهم ترا یک دم از دیده غایب
تو کم لطفی و من درین غم که دشمن
شود بر من آهسته آهسته غالب
شود تا نزاع من و غیر افزون
نگاهش رعایت کند هر دو جانب
دلش جمع گردیده گویا ز مرگم
که امروز بر کشتنم نیست راغب
مرا میکشد غیرت اینکه با من
سخن گوید و بنگرد بر جوانب
ز بیداد او عاقبت داد خود را
برد بنده میلی به درگاه صاحب
تنم آشیان عقاب عقوبت
دلم پاسبان متاع متاعب
مرا شاعری کار و بیکارم امّا
مدار معاشم به خویش و اقارب
چه خویش و اقارب، که در بغض و کینه
به افعی مشابه، به عقرب مقارب
از ایشان چو از بتپرستان شهادت
دو مصراع موزون یکی از اغرایب
ز نقصان ادراک و جهل مرکّب
چو آیینه قلب، معیوب و عایب
من از کار خود خوار در پیش ایشان
چو بدنام اسلام در دیر راهب
ز بی حاصلیهای این پیشه، بر من
زبان اقارب چو نیش عقارب
ازین فارغ البالیام در تعجّب
ز بخت من الحق نمود از عجایب
کزان دوزخ ناامیدی فتادم
به بزم تو، یعنی بهشت مآرب
نثار تو کردم دُر شاهواری
به آویزه گوش گردون مناسب
سراسر به دیبای الفاظ دلکش
چو قدّ شواهد خیالات صایب
درو حور بیت از دو مصراع موزون
بر اطراف افکنده مشکین ذوایب
چه بیتی، که هر کس درآید نبیند
چو آیینه چین بر جبین حواجب
به دست و عنان و به پا و رکابت
که غیر از ثنای تو بعد از مناقب
مراتا به غایت نگردیده در دل
چو وصف اعاجم، چه مدح اعارب
به دیوان اندیشهام بعد ازین هم
جناب ترا باد نایاب، نایب
به این شغل بادا دعاگوی، انسب
که آن هم بود منصبی از مناصب
الا تا شب و روز، خورشید باشد
درآفاق گه شارق و گاه غارب
ترا مهر دولت برآید ز شرقی
که او را نباشد زوال از مغارب
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - درمدح قطبالّدین محمّد خان
روز عیدم یار اگر قربان کند
بندیی آزاد از زندان کند
یوسف جان را که در قید تن است
زین لباس عاریت عریان کند
عیدیام این بس که قربان سازدم
تا خلاصم از غم دوران کند
آتش دیرینه را تسکین دهد
درد چندین ساله را درمان کند
کو سبکروحی که قربانی صفت
صرف راه دوست، نقد جان کند
روی بر خاک در دلبر نهد
جان نثار مقدم جانان کند
کعبه را داخل شود بیرنج راه
مشکلی بر خویشتن آسان کند
عید قربان است و اکنون هر که هست
بهر خود فکر سر و سامان کند
پارسا رو در ره طاعت نهد
باغبان آرایش بستان کند
زهره اکنون ساکنان عرش را
از خروش چنگ در افغان کند
خنجر الماس، بهرام از نیام
برکشد تا برّه را قربان کند
بر سر منبر خطیب آسمان
ذکر نام نامی یزدان کند
چون بپردازد ز توحید خدای
عرض القاب شه دوران کند
بعد ذکر کردگار و شهریار
وصف قطب الدّین محمّدخان کند
آنکه از اندیشه دست و دلش
کز سخا تاراج بحر و کان کند
بحر مخفی در صدف سازد گهر
لعل و دُر در سنگ، کان پنهان کند
وز همین اندیشه نقد مهر را
صبح پنهان در ته دامان کند
بر جهان گر آورد یک ترکتاز
آسمان را با زمین یکسان کند
دستبرد صولجان مهر او
چرخ را چون گوی سرگردان کند
مهچه رایات فتح آیات او
دیده خورشید را حیران کند
با وجود قدرت خون ریختن
خصم را شرمنده احسان کند
ای که از عدل تو نتواند شریر
در ضمیر اندیشه عصیان کند
کافرمگر تیغ مژگان بتان
میتواند رخنه در ایمان کند
آورد گر روز، سیل قهر تو
خانه افلاک را ویران کند
ننگ باشد توسن جاه ترا
آفرینش را اگر میدان کند
در دل کان، مژده پابوس تو
لعل را چون غنچه خندان کند
از تو ماه چارده کسب کمال
گر کند، چون مهر کی نقصان کند؟
میکند دایم کف احسان تو
آنچه فیض ابر در نیسان کند
چون سپه را دل دهی در کارزار
زال، کار رستم دستان کند
خار خار بغض، بدخواه ترا
غنچه دل در درون پیکان کند
چون تواند کرد انکار تو خصم؟
چون به گل خورشید را پنهان کند؟
داورا! وصف دل دانای تو
کی تواند میلی نادان کند
گر کند صد سال وصف ذات تو
در خور آنی که صد چندان کند
خوانیاش گر از دعا گویان خویش
زین سعادت شکر بیپایان کند
تا قضا قربانیان را روز عید
بر سر خوان بلا مهمان کند
دوستانت را بود هر روز عید
دشمنانت را اجل قربان کند
سیر، کافر نعمت خوان ترا
گر کند ایّام، سیر از جان کند
امرو نهیت را قضا باشد مطیع
هر چه فرمایّی و گویی، آن کند
بندیی آزاد از زندان کند
یوسف جان را که در قید تن است
زین لباس عاریت عریان کند
عیدیام این بس که قربان سازدم
تا خلاصم از غم دوران کند
آتش دیرینه را تسکین دهد
درد چندین ساله را درمان کند
کو سبکروحی که قربانی صفت
صرف راه دوست، نقد جان کند
روی بر خاک در دلبر نهد
جان نثار مقدم جانان کند
کعبه را داخل شود بیرنج راه
مشکلی بر خویشتن آسان کند
عید قربان است و اکنون هر که هست
بهر خود فکر سر و سامان کند
پارسا رو در ره طاعت نهد
باغبان آرایش بستان کند
زهره اکنون ساکنان عرش را
از خروش چنگ در افغان کند
خنجر الماس، بهرام از نیام
برکشد تا برّه را قربان کند
بر سر منبر خطیب آسمان
ذکر نام نامی یزدان کند
چون بپردازد ز توحید خدای
عرض القاب شه دوران کند
بعد ذکر کردگار و شهریار
وصف قطب الدّین محمّدخان کند
آنکه از اندیشه دست و دلش
کز سخا تاراج بحر و کان کند
بحر مخفی در صدف سازد گهر
لعل و دُر در سنگ، کان پنهان کند
وز همین اندیشه نقد مهر را
صبح پنهان در ته دامان کند
بر جهان گر آورد یک ترکتاز
آسمان را با زمین یکسان کند
دستبرد صولجان مهر او
چرخ را چون گوی سرگردان کند
مهچه رایات فتح آیات او
دیده خورشید را حیران کند
با وجود قدرت خون ریختن
خصم را شرمنده احسان کند
ای که از عدل تو نتواند شریر
در ضمیر اندیشه عصیان کند
کافرمگر تیغ مژگان بتان
میتواند رخنه در ایمان کند
آورد گر روز، سیل قهر تو
خانه افلاک را ویران کند
ننگ باشد توسن جاه ترا
آفرینش را اگر میدان کند
در دل کان، مژده پابوس تو
لعل را چون غنچه خندان کند
از تو ماه چارده کسب کمال
گر کند، چون مهر کی نقصان کند؟
میکند دایم کف احسان تو
آنچه فیض ابر در نیسان کند
چون سپه را دل دهی در کارزار
زال، کار رستم دستان کند
خار خار بغض، بدخواه ترا
غنچه دل در درون پیکان کند
چون تواند کرد انکار تو خصم؟
چون به گل خورشید را پنهان کند؟
داورا! وصف دل دانای تو
کی تواند میلی نادان کند
گر کند صد سال وصف ذات تو
در خور آنی که صد چندان کند
خوانیاش گر از دعا گویان خویش
زین سعادت شکر بیپایان کند
تا قضا قربانیان را روز عید
بر سر خوان بلا مهمان کند
دوستانت را بود هر روز عید
دشمنانت را اجل قربان کند
سیر، کافر نعمت خوان ترا
گر کند ایّام، سیر از جان کند
امرو نهیت را قضا باشد مطیع
هر چه فرمایّی و گویی، آن کند
میرزا قلی میلی مشهدی : ترکیبات
در هجو جهانگیر گیلانی که امیرالامراء خان احمد میرزا بود،گفته
زهی علم شده در عالم ستمکاری
چو مار دم زده مشتاق مردمآزاری
ز کردگار به دست تو روز حشر آید
به جای نامهٔ اعمال، خطّ بیزاری
مناز اگر دو سه روزی بلندپایه شدی
که پایهٔ تو بود مایهٔ نگونساری
غرور در تو فرستاده چوب قیلقهای
که سر به سجدهٔ ایزد فرو نمیآری
سر ترا ز سر دار تا نیاویزند
عجب اگر نهی از سر خیال جبّاری
ازین که پشت به دشمن دهد چه آزارش
سپاهیی که تو باشی سپاهسالارش
خوش آن زمان که سرآید ترا نقاره و بوق
به زیر چوب رسانی نفیر برعیّوق
کند عزیمت درگاه خالق آن ساعت
هزار قافلهٔ شکر از دل مخلوق
کنی شکوفه هر آبی که خوردهای چو درخت
کنون اگرچه ز جُلاّب میزنی آروق
چنان به یکدگرت سخت بعد ازان بندند
که در تن تو رسنها نهان شود چو عروق
ز دست سرزنش خلق، سر بدر نکنی
چو لاکپشت ترا چون کنند در صندوق
لباس خوب تو صندوق ازبدی باشد
به جای گِردْ گریبانت، اوحدی باشد
ایا چو زال کهنسال دهرْ پر نیرنگ
به ریو و رنگ چو روبه، دو رنگ همچو پلنگ
گهی پیام و گهی نامه میفرستادی
که خیز و جانب گیلان کن از عراق آهنگ
ز شومی طمع خام، آمدم آخر
به مجلس تو، چه مجلس؟ کلیسیای فرنگ
کشیدم آینهای تحفه از صحیفهٔ نظم (کذا)
که صفحهاش ز دم عیسوی گرفتی زنگ
به بازگشتنم آهنگ شد پس از عمری
که با تو بود مرا چنگ اختلاط، آهنگ
شب وداع به صد وعدهام ز ره بردی
که تا صباح رضا ساختی مرا به درنگ
بهانه ساخته جنگ سپاه شاه، از شهر
صباح ناشده جستی برون چو تیر خدنگ
تو کردی آن به من و با تو کردم اینها من
که با کسی نکنی آنچه کردهای با من
نه از تو خلق تسلّیّ و نه خدا خشنود
تو خود بگو که مکافات این چه خواهد بود
به ریش زرد و بناگوش زرد و چهرهٔ زرد
به سر نهی ز سرناز چون کلاه کبود،
تو خانهسوز نشانی دهی ز گوگردی
که در گرفته سرش از جهان برآرد دود
درین که هجو تو گفتم تو نیز میدانی
که من محقّم و سرتا به پا گناه تو بود
وگرنه با همه حقّ نمک، نبایستی
میان ما و تو اینجا رسید گفت وشنود
ز شست تیر برون رفته و ز دست عنان
کنون ز کرده پشیمان شدن ندارد سود
گریختیّ و ترا مبلغی کفایت شد
تو زان معامله خشنود و من بدین خشنود
قلم به هجر توام نیزهایست تیز زبان
زبان به قتل توام خنجریست خونآلود
بسی مگیر ازین چند روزه عمر حساب
که هست مایهٔ چندین هزارساله عذاب
کجا به شومی رو نسبت است با بومت
هزار بوم خراب است از رخ شومت
به ظلم، خرمن زر جمع کردهای، غافل
که برق خرمن عمر است آه مظلومت
ترا ز آتش غم درگداز میخواهم
که همچو شمع کند رفتهرفته معدومت
فکنده است ترا در جهنّمی امساک
که آب و نان به مذاق است زهر و زقّومت
به ناکسی نبود هیچکس برابر تو
ز سگ تو کمتر و کمتر ز سگ برادر تو
جماع داده و دیوانه خیز و پر شروشین
سگ تری نجسالعین کور، میر حسین
به چشم احوال او نیست نقطهٔ مردم
بدین مگر بتوان گفت چشم او را عین
بیاضش اینکه ندارد چو عین یک نقطه
سوادش اینکه ندانسته عین را از عین
درو ز کجنظری عکس نیزه گرافتد
بهسان حلقه نهد سر به هم سُنَین و بُنَین
سزای کردهٔ او در کنار او کردم
که واجب آمده در دین، ادا به موعد دین
زهی به مرتبهای کوردل که خصم تواند
حسین ابن علیّ و علیّ ابن حسین
ز کعبتین دو چشم تو، ته نما دو یک است
به سنگ تفرقهاش لیک احتیاج تک است
تو همچو مردم چشم کریه منظر خویش
چنان کجی که نهای راست با برادر خویش
ز وضع دختر دوشیزه میتوانی کرد
قیاس عفّت همشیرههای دیگر خویش
ترا گمان بکارت بود ز خواهر خود
به جای دور مرو، پرس هم ز نوکر خویش
همیشه تا دو نماید ترا یکی ناچار
برادر تو دو بیند ترا، تو او را چار
چو مار دم زده مشتاق مردمآزاری
ز کردگار به دست تو روز حشر آید
به جای نامهٔ اعمال، خطّ بیزاری
مناز اگر دو سه روزی بلندپایه شدی
که پایهٔ تو بود مایهٔ نگونساری
غرور در تو فرستاده چوب قیلقهای
که سر به سجدهٔ ایزد فرو نمیآری
سر ترا ز سر دار تا نیاویزند
عجب اگر نهی از سر خیال جبّاری
ازین که پشت به دشمن دهد چه آزارش
سپاهیی که تو باشی سپاهسالارش
خوش آن زمان که سرآید ترا نقاره و بوق
به زیر چوب رسانی نفیر برعیّوق
کند عزیمت درگاه خالق آن ساعت
هزار قافلهٔ شکر از دل مخلوق
کنی شکوفه هر آبی که خوردهای چو درخت
کنون اگرچه ز جُلاّب میزنی آروق
چنان به یکدگرت سخت بعد ازان بندند
که در تن تو رسنها نهان شود چو عروق
ز دست سرزنش خلق، سر بدر نکنی
چو لاکپشت ترا چون کنند در صندوق
لباس خوب تو صندوق ازبدی باشد
به جای گِردْ گریبانت، اوحدی باشد
ایا چو زال کهنسال دهرْ پر نیرنگ
به ریو و رنگ چو روبه، دو رنگ همچو پلنگ
گهی پیام و گهی نامه میفرستادی
که خیز و جانب گیلان کن از عراق آهنگ
ز شومی طمع خام، آمدم آخر
به مجلس تو، چه مجلس؟ کلیسیای فرنگ
کشیدم آینهای تحفه از صحیفهٔ نظم (کذا)
که صفحهاش ز دم عیسوی گرفتی زنگ
به بازگشتنم آهنگ شد پس از عمری
که با تو بود مرا چنگ اختلاط، آهنگ
شب وداع به صد وعدهام ز ره بردی
که تا صباح رضا ساختی مرا به درنگ
بهانه ساخته جنگ سپاه شاه، از شهر
صباح ناشده جستی برون چو تیر خدنگ
تو کردی آن به من و با تو کردم اینها من
که با کسی نکنی آنچه کردهای با من
نه از تو خلق تسلّیّ و نه خدا خشنود
تو خود بگو که مکافات این چه خواهد بود
به ریش زرد و بناگوش زرد و چهرهٔ زرد
به سر نهی ز سرناز چون کلاه کبود،
تو خانهسوز نشانی دهی ز گوگردی
که در گرفته سرش از جهان برآرد دود
درین که هجو تو گفتم تو نیز میدانی
که من محقّم و سرتا به پا گناه تو بود
وگرنه با همه حقّ نمک، نبایستی
میان ما و تو اینجا رسید گفت وشنود
ز شست تیر برون رفته و ز دست عنان
کنون ز کرده پشیمان شدن ندارد سود
گریختیّ و ترا مبلغی کفایت شد
تو زان معامله خشنود و من بدین خشنود
قلم به هجر توام نیزهایست تیز زبان
زبان به قتل توام خنجریست خونآلود
بسی مگیر ازین چند روزه عمر حساب
که هست مایهٔ چندین هزارساله عذاب
کجا به شومی رو نسبت است با بومت
هزار بوم خراب است از رخ شومت
به ظلم، خرمن زر جمع کردهای، غافل
که برق خرمن عمر است آه مظلومت
ترا ز آتش غم درگداز میخواهم
که همچو شمع کند رفتهرفته معدومت
فکنده است ترا در جهنّمی امساک
که آب و نان به مذاق است زهر و زقّومت
به ناکسی نبود هیچکس برابر تو
ز سگ تو کمتر و کمتر ز سگ برادر تو
جماع داده و دیوانه خیز و پر شروشین
سگ تری نجسالعین کور، میر حسین
به چشم احوال او نیست نقطهٔ مردم
بدین مگر بتوان گفت چشم او را عین
بیاضش اینکه ندارد چو عین یک نقطه
سوادش اینکه ندانسته عین را از عین
درو ز کجنظری عکس نیزه گرافتد
بهسان حلقه نهد سر به هم سُنَین و بُنَین
سزای کردهٔ او در کنار او کردم
که واجب آمده در دین، ادا به موعد دین
زهی به مرتبهای کوردل که خصم تواند
حسین ابن علیّ و علیّ ابن حسین
ز کعبتین دو چشم تو، ته نما دو یک است
به سنگ تفرقهاش لیک احتیاج تک است
تو همچو مردم چشم کریه منظر خویش
چنان کجی که نهای راست با برادر خویش
ز وضع دختر دوشیزه میتوانی کرد
قیاس عفّت همشیرههای دیگر خویش
ترا گمان بکارت بود ز خواهر خود
به جای دور مرو، پرس هم ز نوکر خویش
همیشه تا دو نماید ترا یکی ناچار
برادر تو دو بیند ترا، تو او را چار
میرزا قلی میلی مشهدی : ترجیعات
ترجیع فیالهجو
الحذر الحذر که دیگر بار
اژدر خامهام شد آتشبار
آنچنان کرده نیش دندان تیز
که ازو زینهار جوید مار
از پی نیش جان آنکه زند
بهر دینار، خویش را بر نار
کیسه پر زر، دفینه پر گوهر
گنج را گشته مار و گل را خار
جیب او پر چو کیسهٔ غنچه
کف او کفچه همچو دست چنار
چون شترمرغ، لیک در پرواز
همچو اشتر، ولی گسسته مهار
لکلک مادهای که بهر نشست
احتیاجی نباشدش به منار
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
زشت و بدنفس چون سگ مسلخ
چرب و چرکین چو گربهٔ مطبخ
تُنُک و سست همچو بال مگس
خشک و کجواج همچو پای ملخ
زنخ سردِ زردِ بیمویش
شیشهٔ شاشهای که بندد یخ
ریش از بیم دیدن رویش
سر نیارد برون ز چاه زنخ
دست و پا چون ره دراز عدم
بندهایش علامت فرسخ
بدنی همچو سوزن و... نی
که در او وصلهٔ خر است چونخ
شاخ چوب دراز اگر خواهند
که بکاوند آتش دوزخ
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
همچو شاشه سبک، چو شیشه تُنُک
همچو شبهای دی دراز و خُنُک
همچو قارورهایست آگنده
رنگ زرد و طبیعت نازک
رود آن ماده استر بدراه
همچو یابوی اوزبکی لُکلُک
به دو زانو دمی که بنشیند
همچو آروانهایست کو زده چک
با گرانخیزیاش توان گفتن
خر درگل فتاده را چابک
آنکه چون رودهٔ سگ تازیست
که شد از استخوان خر، لُک و پک
وانکه چون خامهایست سوختهدل
...ن گشاد و درون سیاه و سبک
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
جرعهخواری به بزم همّت...س
کاسه لیسی به خوان نعمت...س
بسته آن پیرحیز خواجهسرا
همچو...م کمر به خدمت...س
بهر روزی، چو خر شبانروزی
مانده در زیر بار منّت...س
...س گرفتار شد به نکبت او
گرچه عالم گرفت نکبت...س
بشکند خُرد، گردن مردی
که بزرگی کند به دولت...س
شرمم آید ز روی...س که کنم
با چنان روی کوسه، نسبت...س
آنکه از وی شد امتحان قلم
چون رقم میزدند صورت...س
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
مادرش را پدر چو می...ـایید
گوه میخورد و ژاژ میخایید
وصلهٔ نیمخیز در مستی
گه به پس، گه به پیش میسایید
مادر از بیم شوهران دگر
...ر میخورد و راه میپایید
جای انزال، شاشه زور آورد
ریخت در موضعی که می...ـایید
خورد آن قحبه مسهلی،وز...ن
طرفه ماهیّتی فرو زایید
کیست آن ننگ مرد و زن که ازو
دامن عالمی ببالایید؟
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
زند آن خر چو در شترغو چنگ
جمع گردند عقرب و خرچنگ
روی زرد و دراز و باریکش
کهنه تیغی که شد نهان در زنگ
قلم موی در دو انگشتش
چون زبانیست در دهان کلنگ
صورت ناموجّهی که کند
رنگآمیزیاش به صد نیرنگ،
جای آن است اگر به صورت او
اهل معنی ریند رنگارنگ
کهنه چنگ سپهر را تاری
کز درازی فتاده از آهنگ
ناجوانمرد پیر خنثایی
که زن و مرد راست از وی ننگ
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
بس که تریاک خورده آن ناپاک
میخورد گوه و میرید تریاک
...ر سختی ز دور چون بیند
کش بود میل دیدهٔ ادراک،
بر وی از حکّه آنچنان پیچد
که مگر بر درخت پیچد تاک
مردمان مار در کفن بینند
افکنندش چو با کفن در خاک
بهر او قبر چون ککنند، ز ننگ
خاک خواهد زدن گریبان چاک
ای خوش آن دم که بر سر خاکش
گویم این کهنه مردهٔ بوناک
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
میخ میخواهمش به...ن تا بیخ
چون کلنگی که میکشند به سیخ
تا نگوید نصاب ناخوانده
سیْب تُفّاح و خربزه بطّیخ
روی زردش ز داغهای برص
چون سفالی پر آهک و زرنیخ
قد او همچو سیخ آتشکاو
سر چو سرگین فتاده بر سر سیخ
ای خوش آن دم که بر سر میدان
زند از رنج چوب قیلقه ریخ
چون بگوید کسی علیخان رید
اتّفاقاً همان بود تاریخ!
اژدر خامهام شد آتشبار
آنچنان کرده نیش دندان تیز
که ازو زینهار جوید مار
از پی نیش جان آنکه زند
بهر دینار، خویش را بر نار
کیسه پر زر، دفینه پر گوهر
گنج را گشته مار و گل را خار
جیب او پر چو کیسهٔ غنچه
کف او کفچه همچو دست چنار
چون شترمرغ، لیک در پرواز
همچو اشتر، ولی گسسته مهار
لکلک مادهای که بهر نشست
احتیاجی نباشدش به منار
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
زشت و بدنفس چون سگ مسلخ
چرب و چرکین چو گربهٔ مطبخ
تُنُک و سست همچو بال مگس
خشک و کجواج همچو پای ملخ
زنخ سردِ زردِ بیمویش
شیشهٔ شاشهای که بندد یخ
ریش از بیم دیدن رویش
سر نیارد برون ز چاه زنخ
دست و پا چون ره دراز عدم
بندهایش علامت فرسخ
بدنی همچو سوزن و... نی
که در او وصلهٔ خر است چونخ
شاخ چوب دراز اگر خواهند
که بکاوند آتش دوزخ
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
همچو شاشه سبک، چو شیشه تُنُک
همچو شبهای دی دراز و خُنُک
همچو قارورهایست آگنده
رنگ زرد و طبیعت نازک
رود آن ماده استر بدراه
همچو یابوی اوزبکی لُکلُک
به دو زانو دمی که بنشیند
همچو آروانهایست کو زده چک
با گرانخیزیاش توان گفتن
خر درگل فتاده را چابک
آنکه چون رودهٔ سگ تازیست
که شد از استخوان خر، لُک و پک
وانکه چون خامهایست سوختهدل
...ن گشاد و درون سیاه و سبک
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
جرعهخواری به بزم همّت...س
کاسه لیسی به خوان نعمت...س
بسته آن پیرحیز خواجهسرا
همچو...م کمر به خدمت...س
بهر روزی، چو خر شبانروزی
مانده در زیر بار منّت...س
...س گرفتار شد به نکبت او
گرچه عالم گرفت نکبت...س
بشکند خُرد، گردن مردی
که بزرگی کند به دولت...س
شرمم آید ز روی...س که کنم
با چنان روی کوسه، نسبت...س
آنکه از وی شد امتحان قلم
چون رقم میزدند صورت...س
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
مادرش را پدر چو می...ـایید
گوه میخورد و ژاژ میخایید
وصلهٔ نیمخیز در مستی
گه به پس، گه به پیش میسایید
مادر از بیم شوهران دگر
...ر میخورد و راه میپایید
جای انزال، شاشه زور آورد
ریخت در موضعی که می...ـایید
خورد آن قحبه مسهلی،وز...ن
طرفه ماهیّتی فرو زایید
کیست آن ننگ مرد و زن که ازو
دامن عالمی ببالایید؟
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
زند آن خر چو در شترغو چنگ
جمع گردند عقرب و خرچنگ
روی زرد و دراز و باریکش
کهنه تیغی که شد نهان در زنگ
قلم موی در دو انگشتش
چون زبانیست در دهان کلنگ
صورت ناموجّهی که کند
رنگآمیزیاش به صد نیرنگ،
جای آن است اگر به صورت او
اهل معنی ریند رنگارنگ
کهنه چنگ سپهر را تاری
کز درازی فتاده از آهنگ
ناجوانمرد پیر خنثایی
که زن و مرد راست از وی ننگ
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
بس که تریاک خورده آن ناپاک
میخورد گوه و میرید تریاک
...ر سختی ز دور چون بیند
کش بود میل دیدهٔ ادراک،
بر وی از حکّه آنچنان پیچد
که مگر بر درخت پیچد تاک
مردمان مار در کفن بینند
افکنندش چو با کفن در خاک
بهر او قبر چون ککنند، ز ننگ
خاک خواهد زدن گریبان چاک
ای خوش آن دم که بر سر خاکش
گویم این کهنه مردهٔ بوناک
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
میخ میخواهمش به...ن تا بیخ
چون کلنگی که میکشند به سیخ
تا نگوید نصاب ناخوانده
سیْب تُفّاح و خربزه بطّیخ
روی زردش ز داغهای برص
چون سفالی پر آهک و زرنیخ
قد او همچو سیخ آتشکاو
سر چو سرگین فتاده بر سر سیخ
ای خوش آن دم که بر سر میدان
زند از رنج چوب قیلقه ریخ
چون بگوید کسی علیخان رید
اتّفاقاً همان بود تاریخ!