عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
از دل سخت بتان از ناله ای فریاد خاست
خوش همایون طایری زین بیضه فولاد خاست
من که در خاموشی از آیینه می بردم سبق
نوخطی دیدم که از هر موی من فریاد خاست
تا دل سنگین شیرین هیچ جا منزل نکرد
هر شراری کز زبان تیشه فرهاد خاست
ماه بر گردن نهاد از هاله طوق بندگی
سرو موزون تو تا از گلشن ایجاد خاست
می کند چون دام، چشم شوخ انجم را به خاک
از خرام او مرا گردی که از بنیاد خاست
در شکست قلب ما آن زلف و کاکل بس نبود؟
کان غبار خط مشکین هم پی امداد خاست
وای بر بی طاقتان، کز روی آتشناک او
چون سپند از مهر خاموشی مرا فریاد خاست
ساغرش چون لاله صائب دایم از می سرخ روست
هر که از خاک سیه با داغ مادرزاد خاست
خوش همایون طایری زین بیضه فولاد خاست
من که در خاموشی از آیینه می بردم سبق
نوخطی دیدم که از هر موی من فریاد خاست
تا دل سنگین شیرین هیچ جا منزل نکرد
هر شراری کز زبان تیشه فرهاد خاست
ماه بر گردن نهاد از هاله طوق بندگی
سرو موزون تو تا از گلشن ایجاد خاست
می کند چون دام، چشم شوخ انجم را به خاک
از خرام او مرا گردی که از بنیاد خاست
در شکست قلب ما آن زلف و کاکل بس نبود؟
کان غبار خط مشکین هم پی امداد خاست
وای بر بی طاقتان، کز روی آتشناک او
چون سپند از مهر خاموشی مرا فریاد خاست
ساغرش چون لاله صائب دایم از می سرخ روست
هر که از خاک سیه با داغ مادرزاد خاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۶
در پریشان خاطری جمعیت مجنون ماست
موجه کثرت کمند وحدت مجنون ماست
نقش پای ناقه لیلی درین دامان دشت
برگ عیش دیده پر حسرت مجنون ماست
دامن صحرای محشر گر چه دارد وسعتی
کوچه راهی پیش پای وحشت مجنون ماست
خرقه گردون که عالم در ته دامان اوست
جامه تنگی به قد شوکت مجنون ماست
گر به خاک ما چراغی کس نیارد گو میار
دیده شیران چراغ تربت مجنون ماست
نقش پای دشت پیمایان صحرای جنون
ساغر سرشاری از کیفیت مجنون ماست
هر کجا وحشت فزون، آرام ما افزون تر است
گوشه چشم غزالان خلوت مجنون ماست
گر چه در هر کوچه ای خورشید جولان کرده است
از زمین گیران، نظر با شهرت مجنون ماست
دست و رو شستن اگر باشد وضوی عاقلان
از دو عالم دست شستن طاعت مجنون ماست
نیست پروا کوه را از خنده های کبک مست
شوخی لیلی خجل از طاقت مجنون ماست
سایه ما نیست بر خاک از سبکروحی گران
کوه و صحرا زیر بار منت مجنون ماست
با کمند جذبه ما برنیاید سرکشی
دامن لیلی به دست رغبت مجنون ماست
تا ز بار عشق قد ما چو خاتم خم شده است
چون سلیمان دام و دد در خدمت مجنون ماست
وقت عاقل را اگر غوغا پریشان می کند
شور طفلان باعث جمعیت مجنون ماست
این که از حی محمل لیلی نمی آید به دشت
سنگ راهش دور باش غیرت مجنون ماست
عاقلان صائب اگر پهلو ز ما خالی کنند
نیست از بی اعتباری، عزت مجنون ماست
موجه کثرت کمند وحدت مجنون ماست
نقش پای ناقه لیلی درین دامان دشت
برگ عیش دیده پر حسرت مجنون ماست
دامن صحرای محشر گر چه دارد وسعتی
کوچه راهی پیش پای وحشت مجنون ماست
خرقه گردون که عالم در ته دامان اوست
جامه تنگی به قد شوکت مجنون ماست
گر به خاک ما چراغی کس نیارد گو میار
دیده شیران چراغ تربت مجنون ماست
نقش پای دشت پیمایان صحرای جنون
ساغر سرشاری از کیفیت مجنون ماست
هر کجا وحشت فزون، آرام ما افزون تر است
گوشه چشم غزالان خلوت مجنون ماست
گر چه در هر کوچه ای خورشید جولان کرده است
از زمین گیران، نظر با شهرت مجنون ماست
دست و رو شستن اگر باشد وضوی عاقلان
از دو عالم دست شستن طاعت مجنون ماست
نیست پروا کوه را از خنده های کبک مست
شوخی لیلی خجل از طاقت مجنون ماست
سایه ما نیست بر خاک از سبکروحی گران
کوه و صحرا زیر بار منت مجنون ماست
با کمند جذبه ما برنیاید سرکشی
دامن لیلی به دست رغبت مجنون ماست
تا ز بار عشق قد ما چو خاتم خم شده است
چون سلیمان دام و دد در خدمت مجنون ماست
وقت عاقل را اگر غوغا پریشان می کند
شور طفلان باعث جمعیت مجنون ماست
این که از حی محمل لیلی نمی آید به دشت
سنگ راهش دور باش غیرت مجنون ماست
عاقلان صائب اگر پهلو ز ما خالی کنند
نیست از بی اعتباری، عزت مجنون ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۰
از نسیم آن زلف مشک افشان سبک جولانترست
از صدف آن غنچه سیراب خوش دندانترست
گر چه زلف عنبرین پر پیچ و تاب افتاده است
پیش ما نازک خیالان آن کمر پیچانترست
نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را
جامه گلرنگ بر اندام او چسبانترست
لطف معنی را لباس لفظ رسوا می کند
در ته پیراهن آن سیمین بدن عریانترست
پرده داری می کند شرم از عرق آن چهره را
ورنه صد پیراهن از گل روی او خندانترست
گر چه از آیینه آتش زیر پا دارد گهر
بر جبین او عرق بسیار خوش جولانترست
نیست زیر حلقه های زلف غیر از خال یار
مرکز شوخی که از پرگار سرگردانترست
مرد میدان نیست طوطی، ورنه از صد رهگذر
صفحه آن روی از آیینه خوش میدانترست
قوت گیرایی شهباز در سرپنجه است
زود می چسبد به دل چشمی که خوش مژگانترست
پرده شرم و نقاب عصمتی در کار نیست
چشم ما صد پرده از قربانیان حیرانترست
چون ز آتش می شود پشت کمان سخت نرم
در سر مستی چرا آن شوخ نافرمانترست؟
ناله صاحبدلان را بیشتر باشد اثر
رخنه در خارا کند تیری که خوش پیکانترست
در طلب ما بی زبانان امت پروانه ایم
سوختن از عرض مطلب پیش ما آسانترست
از تهیدستی شود امید صاحب دستگاه
حرص نان بیش است پیری را که بی دندانترست
تا زبان حال را فهمیده ایم از فیض عشق
غنچه از منقار بلبل پیش ما نالانترست
از سر منصور شور عشق کی بیرون رود؟
از سر دار فنا بسیار بی سامانترست
ما رگ ابر بهاران را مکرر دیده ایم
خامه صائب به صد معنی گهر افشانترست
از صدف آن غنچه سیراب خوش دندانترست
گر چه زلف عنبرین پر پیچ و تاب افتاده است
پیش ما نازک خیالان آن کمر پیچانترست
نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را
جامه گلرنگ بر اندام او چسبانترست
لطف معنی را لباس لفظ رسوا می کند
در ته پیراهن آن سیمین بدن عریانترست
پرده داری می کند شرم از عرق آن چهره را
ورنه صد پیراهن از گل روی او خندانترست
گر چه از آیینه آتش زیر پا دارد گهر
بر جبین او عرق بسیار خوش جولانترست
نیست زیر حلقه های زلف غیر از خال یار
مرکز شوخی که از پرگار سرگردانترست
مرد میدان نیست طوطی، ورنه از صد رهگذر
صفحه آن روی از آیینه خوش میدانترست
قوت گیرایی شهباز در سرپنجه است
زود می چسبد به دل چشمی که خوش مژگانترست
پرده شرم و نقاب عصمتی در کار نیست
چشم ما صد پرده از قربانیان حیرانترست
چون ز آتش می شود پشت کمان سخت نرم
در سر مستی چرا آن شوخ نافرمانترست؟
ناله صاحبدلان را بیشتر باشد اثر
رخنه در خارا کند تیری که خوش پیکانترست
در طلب ما بی زبانان امت پروانه ایم
سوختن از عرض مطلب پیش ما آسانترست
از تهیدستی شود امید صاحب دستگاه
حرص نان بیش است پیری را که بی دندانترست
تا زبان حال را فهمیده ایم از فیض عشق
غنچه از منقار بلبل پیش ما نالانترست
از سر منصور شور عشق کی بیرون رود؟
از سر دار فنا بسیار بی سامانترست
ما رگ ابر بهاران را مکرر دیده ایم
خامه صائب به صد معنی گهر افشانترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۶
صبح محشر آن پریرو را نقاب دیگرست
تشنه دیدار را کوثر سراب دیگرست
گر چه دارد چشمه خورشید آب روشنی
در عرق روی بتان را آب و تاب دیگرست
نشأه صهبا نباشد اینقدر دنباله دار
مستی آن چشم مخمور از شراب دیگرست
طالع شهرت بلند افتاده است آن زلف را
ورنه آن موی میان را پیچ و تاب دیگرست
نامه خواندن می دهد هر چند یاد از التفات
پاره کردن نامه ما را جواب دیگرست
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت
عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست
گر چه عمر گرمرو پا در رکاب افتاده است
قامت خم زندگانی را رکاب دیگرست
گوشه گیری را که امید گشاد از بستگی است
در به روی خلق بستن فتح باب دیگرست
این که در تر دامنی چون ابر طوفان می کنیم
پشت ما گرم از فروغ آفتاب دیگرست
غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند
هر نفس بر عارفان روز حساب دیگرست
نیست صائب چشم ما چون دیگران بر نوبهار
مزرع امید ما سبز از سحاب دیگرست
تشنه دیدار را کوثر سراب دیگرست
گر چه دارد چشمه خورشید آب روشنی
در عرق روی بتان را آب و تاب دیگرست
نشأه صهبا نباشد اینقدر دنباله دار
مستی آن چشم مخمور از شراب دیگرست
طالع شهرت بلند افتاده است آن زلف را
ورنه آن موی میان را پیچ و تاب دیگرست
نامه خواندن می دهد هر چند یاد از التفات
پاره کردن نامه ما را جواب دیگرست
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت
عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست
گر چه عمر گرمرو پا در رکاب افتاده است
قامت خم زندگانی را رکاب دیگرست
گوشه گیری را که امید گشاد از بستگی است
در به روی خلق بستن فتح باب دیگرست
این که در تر دامنی چون ابر طوفان می کنیم
پشت ما گرم از فروغ آفتاب دیگرست
غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند
هر نفس بر عارفان روز حساب دیگرست
نیست صائب چشم ما چون دیگران بر نوبهار
مزرع امید ما سبز از سحاب دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۸
حسن را با بی قراران گیر و دار دیگرست
مهر را هر ذره ای آیینه دار دیگرست
مستی چشم غزالان نشکند ما را خمار
چشم لیلی دیده ما را خمار دیگرست
به که برگردد به مصر از راه، بوی پیرهن
دیده یعقوب ما را انتظار دیگرست
گر چه از سنگ ملامت کوه از جا می رود
عاشقان را لنگر صبر و قرار دیگرست
پیش بت هر چند باشد کافر اصلی عزیز
دین به غارت دادگان را اعتبار دیگرست
سیل معذورست اگر منزل نمی داند که چیست
بحر را هر موج آغوش و کنار دیگرست
لشکر بیگانه را در کشور ما راه نیست
ملک ما زیر و زبر از شهسوار دیگرست
گر چه در زندان عزلت می توان آسوده زیست
با زمین هموار گردیدن حصار دیگرست
هر رگ سنگی پی آزار ما دیوانگان
در کف اطفال، نبض بی قرار دیگرست
از لب سیراب او امیدوار بوسه را
هر جواب خشک، تیغ آبدار دیگرست
تنگ چشمان دام در راه هما می گسترند
دام ما را چشم بر راه شکار دیگرست
پیش آن کس کز دل گرم است در آتش مدام
هر دم سردی نسیم نوبهار دیگرست
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان به از نقش و نگار دیگرست
نیست صادق دشت پیمای طلب را تشنگی
ورنه هر موج سرابی جویبار دیگرست
گر چه صائب نازک افتاده است آن موی میان
فکر ما نازک خیالان را عیار دیگرست
مهر را هر ذره ای آیینه دار دیگرست
مستی چشم غزالان نشکند ما را خمار
چشم لیلی دیده ما را خمار دیگرست
به که برگردد به مصر از راه، بوی پیرهن
دیده یعقوب ما را انتظار دیگرست
گر چه از سنگ ملامت کوه از جا می رود
عاشقان را لنگر صبر و قرار دیگرست
پیش بت هر چند باشد کافر اصلی عزیز
دین به غارت دادگان را اعتبار دیگرست
سیل معذورست اگر منزل نمی داند که چیست
بحر را هر موج آغوش و کنار دیگرست
لشکر بیگانه را در کشور ما راه نیست
ملک ما زیر و زبر از شهسوار دیگرست
گر چه در زندان عزلت می توان آسوده زیست
با زمین هموار گردیدن حصار دیگرست
هر رگ سنگی پی آزار ما دیوانگان
در کف اطفال، نبض بی قرار دیگرست
از لب سیراب او امیدوار بوسه را
هر جواب خشک، تیغ آبدار دیگرست
تنگ چشمان دام در راه هما می گسترند
دام ما را چشم بر راه شکار دیگرست
پیش آن کس کز دل گرم است در آتش مدام
هر دم سردی نسیم نوبهار دیگرست
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان به از نقش و نگار دیگرست
نیست صادق دشت پیمای طلب را تشنگی
ورنه هر موج سرابی جویبار دیگرست
گر چه صائب نازک افتاده است آن موی میان
فکر ما نازک خیالان را عیار دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۱
هر نفس دولت طلبکار مقام دیگرست
این همای خوش نشین هر دم به بام دیگرست
افسر دولت شکوهی دارد، اما در نظر
خاک بر سر کردگان را احتشام دیگرست
حاجیان کعبه گل محترم باشند، لیک
گرد دل گردیدگان را احترام دیگرست
حسن ماه آسمانی قابل خمیازه نیست
هاله ما در خم ماه تمام دیگرست
گر چه از رفتار جان می بخشد آب زندگی
آب تیغ یار را در دل خرام دیگرست
در شراب عالم امکان، دوام نشأه نیست
مستی چشم و لب ساقی ز جام دیگرست
باده بی پشت، از سر زود بیرون می رود
بوسه لبهای نوخط را قوام دیگرست
گرد عصیان زود می گردد به آب تیغ پاک
از گناه ما گذشتن، انتقام دیگرست
نیست سامان تماشا دل به غارت داده را
ورنه در هر حلقه آن زلف دام دیگرست
با شب و روز جهان سفله ما را کار نیست
کز رخ و زلف تو ما را صبح و شام دیگرست
هر نسیمی کز سواد زلف جانان می رسد
جان دورافتاده ما را پیام دیگرست
گر چه خسرو در غزل شیرین زبان افتاده است
کلک صائب طوطی شیرین کلام دیگرست
این همای خوش نشین هر دم به بام دیگرست
افسر دولت شکوهی دارد، اما در نظر
خاک بر سر کردگان را احتشام دیگرست
حاجیان کعبه گل محترم باشند، لیک
گرد دل گردیدگان را احترام دیگرست
حسن ماه آسمانی قابل خمیازه نیست
هاله ما در خم ماه تمام دیگرست
گر چه از رفتار جان می بخشد آب زندگی
آب تیغ یار را در دل خرام دیگرست
در شراب عالم امکان، دوام نشأه نیست
مستی چشم و لب ساقی ز جام دیگرست
باده بی پشت، از سر زود بیرون می رود
بوسه لبهای نوخط را قوام دیگرست
گرد عصیان زود می گردد به آب تیغ پاک
از گناه ما گذشتن، انتقام دیگرست
نیست سامان تماشا دل به غارت داده را
ورنه در هر حلقه آن زلف دام دیگرست
با شب و روز جهان سفله ما را کار نیست
کز رخ و زلف تو ما را صبح و شام دیگرست
هر نسیمی کز سواد زلف جانان می رسد
جان دورافتاده ما را پیام دیگرست
گر چه خسرو در غزل شیرین زبان افتاده است
کلک صائب طوطی شیرین کلام دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۴
عشق را بی دست و پایی دست و پای دیگرست
راه گم کردن درین ره رهنمای دیگرست
بس که حسن شوخ او هر دم به رنگی می شود
چشم من در هر نظر محو لقای دیگرست
شسته رویان گر چه می شویند از دلها غبار
چهره خوبان نوخط را صفای دیگرست
ساده رویی را که عصمت دیده بانی کرده است
سبزه خط پرده شرم و حیای دیگرست
جامه گلگونی که می خواهم ز تیغش جان برم
هر کف خاکی ز کویش کربلای دیگرست
خون عاشق چون تواند دامن او را گرفت؟
نازک اندامی که هر دم در قبای دیگرست
این دل صد پاره من، همچو اوراق خزان
هر نفس در عالمی، هر دم به جای دیگرست
روزگار خوشدلی چون خنده گل بی بقاست
با گلاب تلخکامی ها وفای دیگرست
مرد را هر چند تنهایی کند کامل عیار
صحبت یاران یکدل کیمیای دیگرست
طعنه نا آشنایی گوشه گیران را مزن
کز جهان بیگانگان را آشنای دیگرست
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطای دیگرست
ترک دنیا کرده را بر فرق سر ترک کلاه
بر سپهر سروری بال همای دیگرست
گر چه می گردد علم هر کس که از دنیا گذشت
از دو عالم هر که برخیزد لوای دیگرست
در چنین بحری که موج اوست تیغ آبدار
خویش را فانی ندانستن فنای دیگرست
گر چه صائب آب حیوان می دهد عمر ابد
حفظ آب روی خود آب بقای دیگرست
راه گم کردن درین ره رهنمای دیگرست
بس که حسن شوخ او هر دم به رنگی می شود
چشم من در هر نظر محو لقای دیگرست
شسته رویان گر چه می شویند از دلها غبار
چهره خوبان نوخط را صفای دیگرست
ساده رویی را که عصمت دیده بانی کرده است
سبزه خط پرده شرم و حیای دیگرست
جامه گلگونی که می خواهم ز تیغش جان برم
هر کف خاکی ز کویش کربلای دیگرست
خون عاشق چون تواند دامن او را گرفت؟
نازک اندامی که هر دم در قبای دیگرست
این دل صد پاره من، همچو اوراق خزان
هر نفس در عالمی، هر دم به جای دیگرست
روزگار خوشدلی چون خنده گل بی بقاست
با گلاب تلخکامی ها وفای دیگرست
مرد را هر چند تنهایی کند کامل عیار
صحبت یاران یکدل کیمیای دیگرست
طعنه نا آشنایی گوشه گیران را مزن
کز جهان بیگانگان را آشنای دیگرست
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطای دیگرست
ترک دنیا کرده را بر فرق سر ترک کلاه
بر سپهر سروری بال همای دیگرست
گر چه می گردد علم هر کس که از دنیا گذشت
از دو عالم هر که برخیزد لوای دیگرست
در چنین بحری که موج اوست تیغ آبدار
خویش را فانی ندانستن فنای دیگرست
گر چه صائب آب حیوان می دهد عمر ابد
حفظ آب روی خود آب بقای دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۵
ای نگه مشق شنا در چشم خونپالا بس است
چشمت آب آورد غواصی درین دریا بس است
از دل پر خون تراوش کم کند اسرار عشق
پرده پوش راز گوهر سینه دریا بس است
عمرها با آهوان مجنون بیابانگرد بود
گوشه چشمی چو باشد گوشه صحرا بس است
بهر اثبات قیامت حجتی در کار نیست
پیش خیز شور محشر آن قد و بالا بس است
من که در اقلیم گمنامی سرآمد گشته ام
زینت طرف کلاهم شهپر عنقا بس است
حسن ذاتی در نیارد سر به عشق عارضی
سرو مینا را تذرو از پنبه مینا بس است
دست کوته دار صائب از خیال کاکلش
عمرها در کاسه سر پختی این سودا بس است
چشمت آب آورد غواصی درین دریا بس است
از دل پر خون تراوش کم کند اسرار عشق
پرده پوش راز گوهر سینه دریا بس است
عمرها با آهوان مجنون بیابانگرد بود
گوشه چشمی چو باشد گوشه صحرا بس است
بهر اثبات قیامت حجتی در کار نیست
پیش خیز شور محشر آن قد و بالا بس است
من که در اقلیم گمنامی سرآمد گشته ام
زینت طرف کلاهم شهپر عنقا بس است
حسن ذاتی در نیارد سر به عشق عارضی
سرو مینا را تذرو از پنبه مینا بس است
دست کوته دار صائب از خیال کاکلش
عمرها در کاسه سر پختی این سودا بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۳
مهر لب غماز را دامان پاک من بس است
پرده پوش ماه کنعان چاک پیراهن بس است
خار دیوارم، وبال دامن گل نیستم
رزق من نظاره خشکی ازین گلشن بس است
چون زلیخا نیست چشم من به تشریف وصال
جامه پوشیده من، بوی پیراهن بس است
کرده ام طی رشته طول امل را چون گره
آب باریکی مرا در جوی چون سوزن بس است
گر نسازی تر دماغم را به پیغام وصال
نامه خشکی برای آب روی من بس است
حسن عالمسوز چون اخگر ز خود دارد سپند
نیل چشم زخم من خاکستر گلخن بس است
گر سلاحی نیست در ظاهر مرا چون بیدلان
سخت جانی ها مرا زیر قبا جوشن بس است
از قفس گر بر نیارد عشق سنگین دل مرا
خارخار دل، گل جیب و کنار من بس است
من گرفتم خانه خالی کردم از بیگانگان
باعث تشویش خاطر، دیده روزن بس است
کهربای قانع ما را نظر بر دانه نیست
چشم ما را برگ کاهی صائب از خرمن بس است
پرده پوش ماه کنعان چاک پیراهن بس است
خار دیوارم، وبال دامن گل نیستم
رزق من نظاره خشکی ازین گلشن بس است
چون زلیخا نیست چشم من به تشریف وصال
جامه پوشیده من، بوی پیراهن بس است
کرده ام طی رشته طول امل را چون گره
آب باریکی مرا در جوی چون سوزن بس است
گر نسازی تر دماغم را به پیغام وصال
نامه خشکی برای آب روی من بس است
حسن عالمسوز چون اخگر ز خود دارد سپند
نیل چشم زخم من خاکستر گلخن بس است
گر سلاحی نیست در ظاهر مرا چون بیدلان
سخت جانی ها مرا زیر قبا جوشن بس است
از قفس گر بر نیارد عشق سنگین دل مرا
خارخار دل، گل جیب و کنار من بس است
من گرفتم خانه خالی کردم از بیگانگان
باعث تشویش خاطر، دیده روزن بس است
کهربای قانع ما را نظر بر دانه نیست
چشم ما را برگ کاهی صائب از خرمن بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۶
گردش پرگار ما را حلقه مویی بس است
مرکز سرگشتگی ها خال دلجویی بس است
نیست با آیینه روی حرف ما چون طوطیان
باعث گفتار ما چشم سخنگویی بس است
بند آهن بر سبکروحان گرانی می کند
گردن باریک ما را حلقه مویی بس است
سر به صحرا می دهد شوریدگان را ناله ای
یک جهان آهوی وحشت دیده را هویی بس است
مطلب آزادگان دست از دو عالم شستن است
همچو سرو از گلستان ما را لب جویی بس است
مرکز سرگشتگی ها خال دلجویی بس است
نیست با آیینه روی حرف ما چون طوطیان
باعث گفتار ما چشم سخنگویی بس است
بند آهن بر سبکروحان گرانی می کند
گردن باریک ما را حلقه مویی بس است
سر به صحرا می دهد شوریدگان را ناله ای
یک جهان آهوی وحشت دیده را هویی بس است
مطلب آزادگان دست از دو عالم شستن است
همچو سرو از گلستان ما را لب جویی بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۸
شاخ گل را از سراپا چهره تنها نازک است
نازک اندامی که من دارم سراپا نازک است
آرزوی بوسه در دل خون شود عشاق را
گر بگویم چهره او تا کجاها نازک است
از بیاض گردنش پیداست خون عاشقان
می شود بی پرده می، چندان که مینا نازک است
می توان صد رنگ گل در هر نگاهی دسته بست
بس که رنگ چهره آن ماه سیما نازک است
جلوه پا در رکاب خط دو روزی بیش نیست
غافل از فرصت مشو، وقت تماشا نازک است
می توانستم به خون خود لبش در خون کشید
وقت تنگ است و حیا مهر لب و جا نازک است
سخت می لرزم بر این زنجیر ازین دیوانه ها
رشته زلف تو نازک، خوی دلها نازک است
در دل سنگین شیرین رخنه کردن مشکل است
ورنه پیش تیشه فرهاد، خارا نازک است
چون به دست خود نریزد خون خود را کوهکن؟
کار دشوار است و طبع کارفرما نازک است
در گذر ای عقل از همراهی دیوانگان
خار این صحرا است الماس و تو را پا نازک است
دامن پر سنگ می داند حباب باده را
بس که از روشن روانی شیشه ما نازک است
رو به صحرا کرد اگر مجنون ز حی عذرش بجاست
سایه لیلی گران و طبع سودا نازک است
موشکافان را سراسر موی آتش دیده کرد
گوشه ابروی او را بس که ایما نازک است
بر نمی دارد دو رنگی مشرب یکرنگ عشق
چون حباب از آب کشتی کن که دریا نازک است
نیست صائب موشکافی در بساط روزگار
ورنه چون موی کمر اندیشه ما نازک است
نازک اندامی که من دارم سراپا نازک است
آرزوی بوسه در دل خون شود عشاق را
گر بگویم چهره او تا کجاها نازک است
از بیاض گردنش پیداست خون عاشقان
می شود بی پرده می، چندان که مینا نازک است
می توان صد رنگ گل در هر نگاهی دسته بست
بس که رنگ چهره آن ماه سیما نازک است
جلوه پا در رکاب خط دو روزی بیش نیست
غافل از فرصت مشو، وقت تماشا نازک است
می توانستم به خون خود لبش در خون کشید
وقت تنگ است و حیا مهر لب و جا نازک است
سخت می لرزم بر این زنجیر ازین دیوانه ها
رشته زلف تو نازک، خوی دلها نازک است
در دل سنگین شیرین رخنه کردن مشکل است
ورنه پیش تیشه فرهاد، خارا نازک است
چون به دست خود نریزد خون خود را کوهکن؟
کار دشوار است و طبع کارفرما نازک است
در گذر ای عقل از همراهی دیوانگان
خار این صحرا است الماس و تو را پا نازک است
دامن پر سنگ می داند حباب باده را
بس که از روشن روانی شیشه ما نازک است
رو به صحرا کرد اگر مجنون ز حی عذرش بجاست
سایه لیلی گران و طبع سودا نازک است
موشکافان را سراسر موی آتش دیده کرد
گوشه ابروی او را بس که ایما نازک است
بر نمی دارد دو رنگی مشرب یکرنگ عشق
چون حباب از آب کشتی کن که دریا نازک است
نیست صائب موشکافی در بساط روزگار
ورنه چون موی کمر اندیشه ما نازک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
صفحه رخسار تا ساده است فرد باطل است
خال تا خط برنیارد دانه بی حاصل است
دستگاه حسرت عاشق ز وصل افزون شود
حاصل سرو از بهار خوش ثمربار دل است
بی قراران بیشتر از وصل لذت می برند
شعله تا بر خویش می جنبد شرر در منزل است
زهر جای باده می ریزد به جام دوستان
دوستی با چشم خونخوار تو زهر قاتل است
ذره ای زان حسن عالمگیر نبود بی نصیب
دیده ما در غبار، آیینه ما در گل است
شعله جواله های هر شاخ گل را در قباست
آتشین رخساره ای هر لاله را در محمل است
کشور تدبیر را زیر و زبر سازد قضا
ورنه در ملک رضا نوشیروان عادل است
از سبکروحان به اقلیم فنا پر راه نیست
موج تا بر خویش جنبیده است محو ساحل است
دل چه می داند که قدرش چیست در دیوان عشق
یوسف نادیده مصر از قیمت خود غافل است
ارزن انجم نمی ریزد ز دستش بر زمین
از سپهر سفله روزی خواستن بی حاصل است
خال تا خط برنیارد دانه بی حاصل است
دستگاه حسرت عاشق ز وصل افزون شود
حاصل سرو از بهار خوش ثمربار دل است
بی قراران بیشتر از وصل لذت می برند
شعله تا بر خویش می جنبد شرر در منزل است
زهر جای باده می ریزد به جام دوستان
دوستی با چشم خونخوار تو زهر قاتل است
ذره ای زان حسن عالمگیر نبود بی نصیب
دیده ما در غبار، آیینه ما در گل است
شعله جواله های هر شاخ گل را در قباست
آتشین رخساره ای هر لاله را در محمل است
کشور تدبیر را زیر و زبر سازد قضا
ورنه در ملک رضا نوشیروان عادل است
از سبکروحان به اقلیم فنا پر راه نیست
موج تا بر خویش جنبیده است محو ساحل است
دل چه می داند که قدرش چیست در دیوان عشق
یوسف نادیده مصر از قیمت خود غافل است
ارزن انجم نمی ریزد ز دستش بر زمین
از سپهر سفله روزی خواستن بی حاصل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۶
دیدن روی تو ظلم است و ندیدن کردن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
هر چه جز معشوق باشد پرده بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است
نیست از جوش شهیدان تیغ را میدان زخم
در سر کویش به کام دل تپیدن مشکل است
لامکان بر وحشیان عشق تنگی می کند
در فضای آسمان از خود رمیدن مشکل است
بی چراغان تجلی طور سنگ تفرقه است
کعبه و بتخانه را بی یار دیدن مشکل است
غنچه را باد صبا از پوست می آرد برون
بی نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است
بر ندارد میوه تا خام است دست از شاخسار
زاهد ناپخته را از خود بریدن مشکل است
هر که در قید خودآرایی گره گردید، ماند
آب را از پنجه گوهر چکیدن مشکل است
عقل و دین و دل درین سودا کم از بیعانه است
با چنین سرمایه یوسف را خریدن مشکل است
بی قراران هر نفس در عالمی جولان کنند
همچو بوی گل به یک جا آرمیدن مشکل است
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی هم آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است
در گلستانی که بوی گل گرانی می کند
با قفس بر عندلیب ما پریدن مشکل است
چشم خودبینی به هر ناکرده کاری داده اند
کار عالم کردن و خود را ندیدن مشکل است
بازوی همت ضعیف و تیغ جرأت شیشه دل
با سلاحی این چنین از خود بریدن مشکل است
تا گمان نیش خاری هست در دشت وجود
همچو خون مرده یک جا آرمیدن مشکل است
سایه بال هما در قبضه تسخیر نیست
دامن دولت به سوی خود کشیدن مشکل است
هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی از خود بریدن مشکل است
با قیامت پاک کن اینجا حساب خویش را
بر زمین از شرم عصیان خط کشیدن مشکل است
در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است
منزل نقل مکان ماست اوج لامکان
آسمانها را به گرد ما رسیدن مشکل است
چون سلیمان را نباشد رشک بر احوال مور؟
بار عالم را به دوش خود کشیدن مشکل است
می توان راز دهان یار را تفسیر کرد
در نزاکت های فکر ما رسیدن مشکل است
تا نگردد جذبه توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
هر چه جز معشوق باشد پرده بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است
نیست از جوش شهیدان تیغ را میدان زخم
در سر کویش به کام دل تپیدن مشکل است
لامکان بر وحشیان عشق تنگی می کند
در فضای آسمان از خود رمیدن مشکل است
بی چراغان تجلی طور سنگ تفرقه است
کعبه و بتخانه را بی یار دیدن مشکل است
غنچه را باد صبا از پوست می آرد برون
بی نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است
بر ندارد میوه تا خام است دست از شاخسار
زاهد ناپخته را از خود بریدن مشکل است
هر که در قید خودآرایی گره گردید، ماند
آب را از پنجه گوهر چکیدن مشکل است
عقل و دین و دل درین سودا کم از بیعانه است
با چنین سرمایه یوسف را خریدن مشکل است
بی قراران هر نفس در عالمی جولان کنند
همچو بوی گل به یک جا آرمیدن مشکل است
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی هم آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است
در گلستانی که بوی گل گرانی می کند
با قفس بر عندلیب ما پریدن مشکل است
چشم خودبینی به هر ناکرده کاری داده اند
کار عالم کردن و خود را ندیدن مشکل است
بازوی همت ضعیف و تیغ جرأت شیشه دل
با سلاحی این چنین از خود بریدن مشکل است
تا گمان نیش خاری هست در دشت وجود
همچو خون مرده یک جا آرمیدن مشکل است
سایه بال هما در قبضه تسخیر نیست
دامن دولت به سوی خود کشیدن مشکل است
هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی از خود بریدن مشکل است
با قیامت پاک کن اینجا حساب خویش را
بر زمین از شرم عصیان خط کشیدن مشکل است
در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است
منزل نقل مکان ماست اوج لامکان
آسمانها را به گرد ما رسیدن مشکل است
چون سلیمان را نباشد رشک بر احوال مور؟
بار عالم را به دوش خود کشیدن مشکل است
می توان راز دهان یار را تفسیر کرد
در نزاکت های فکر ما رسیدن مشکل است
تا نگردد جذبه توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۶
مجلس امشب از فروغ لاله رویان روشن است
بی خبر هر سو که می غلطد نگاهم گلشن است
تیره روزان یکدگر را خوب پیدا می کنند
سرمه او گوشه چشمی که دارد با من است
تا به چندی ای آفتاب حسن مستوری کنی؟
چشم ما حیرت نگاهان کم ز چشم روزن است؟
ای صبای بی مروت برق تازی واگذار
روح بیمار زلیخا همره پیراهن است
صائب احوال مقام دل چه می پرسی ز من؟
خانه حسرت نصیبان محبت گلخن است
بی خبر هر سو که می غلطد نگاهم گلشن است
تیره روزان یکدگر را خوب پیدا می کنند
سرمه او گوشه چشمی که دارد با من است
تا به چندی ای آفتاب حسن مستوری کنی؟
چشم ما حیرت نگاهان کم ز چشم روزن است؟
ای صبای بی مروت برق تازی واگذار
روح بیمار زلیخا همره پیراهن است
صائب احوال مقام دل چه می پرسی ز من؟
خانه حسرت نصیبان محبت گلخن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
از عزیزان دیده پوشیده من روشن است
بوی پیراهن کلید خانه چشم من است
خون ما بی طالعان را نیست معراج قبول
ورنه جای مصرع رنگین، بیاض گردن است
دیده بازست از نظاره دنیا حجاب
دیدن این خواب، موقوف نظر پوشیدن است
از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد
حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است
پستی سقف فلک آه مرا در دل شکست
شمع می دزدد نفس چندان که زیر دامن است
سرمپیچ از داغ، کز اقبال روزافزون عشق
داغ چون پیوسته شد با هم، دعای جوشن است
تا چه بیراهی ز من سر زد، که در دشت جنون
هر سر خاری که بینم تشنه خون من است
می شوند از چرب نرمی دوست صائب دشمنان
بر چراغ من نسیم صبحگاهی روغن است
بوی پیراهن کلید خانه چشم من است
خون ما بی طالعان را نیست معراج قبول
ورنه جای مصرع رنگین، بیاض گردن است
دیده بازست از نظاره دنیا حجاب
دیدن این خواب، موقوف نظر پوشیدن است
از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد
حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است
پستی سقف فلک آه مرا در دل شکست
شمع می دزدد نفس چندان که زیر دامن است
سرمپیچ از داغ، کز اقبال روزافزون عشق
داغ چون پیوسته شد با هم، دعای جوشن است
تا چه بیراهی ز من سر زد، که در دشت جنون
هر سر خاری که بینم تشنه خون من است
می شوند از چرب نرمی دوست صائب دشمنان
بر چراغ من نسیم صبحگاهی روغن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
دیده شبنم گر از روی گلستان روشن است
چشم گریان من از رخسار جانان روشن است
روشن از خورشید تابان است اگر روی زمین
ظلمت آباد دل از آیینه رویان روشن است
می کند دل را سیه، رویی که شرم آلود نیست
محفل ما از چراغ زیر دامان روشن است
گریه از آیینه دل می زداید تیرگی
شمع چندانی که چشمش هست گریان روشن است
حسن کامل را به از حیرت نباشد شاهدی
راحت قربانیان از چشم حیران روشن است
بر مزار عاشقان گر نیست شمعی گو مباش
کز دل خونگرم خود خاک شهیدان روشن است
قسمت ما نیست از صبح وطن جز تیرگی
چشم ما از سرمه شام غریبان روشن است
کار گویا می کند کوته زبان لاف را
جوهر شمشیر از زخم نمایان روشن است
می توان ره بردن از عنوان به مضمون نامه را
خلق صاحبخانه از سیمای دربان روشن است
در حریم زلف خود باد صبا را ره مده
کز دل سوزان عاشق این شبستان روشن است
گر شود روشن ز مهر و مه سرای دیگران
خانه اهل کرم صائب ز مهمان روشن است
چشم گریان من از رخسار جانان روشن است
روشن از خورشید تابان است اگر روی زمین
ظلمت آباد دل از آیینه رویان روشن است
می کند دل را سیه، رویی که شرم آلود نیست
محفل ما از چراغ زیر دامان روشن است
گریه از آیینه دل می زداید تیرگی
شمع چندانی که چشمش هست گریان روشن است
حسن کامل را به از حیرت نباشد شاهدی
راحت قربانیان از چشم حیران روشن است
بر مزار عاشقان گر نیست شمعی گو مباش
کز دل خونگرم خود خاک شهیدان روشن است
قسمت ما نیست از صبح وطن جز تیرگی
چشم ما از سرمه شام غریبان روشن است
کار گویا می کند کوته زبان لاف را
جوهر شمشیر از زخم نمایان روشن است
می توان ره بردن از عنوان به مضمون نامه را
خلق صاحبخانه از سیمای دربان روشن است
در حریم زلف خود باد صبا را ره مده
کز دل سوزان عاشق این شبستان روشن است
گر شود روشن ز مهر و مه سرای دیگران
خانه اهل کرم صائب ز مهمان روشن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۱
آبروی حسن از مژگان نمناک من است
صیقل آیینه رویان دیده پاک من است
از نگاه آشنایی می توان کشتن مرا
حلقه های چشم خونریز تو فتراک من است
داغ دارد پیچ و تاب جوهر من خصم را
خار در پیراهن آتش ز خاشاک من است
مدعای هر دو عالم قابل اقبال نیست
ورنه محراب اجابت سینه چاک من است
می چکد از سیلی هر برگ خون از چهره ام
گر چه آب زندگانی در رگ تاک من است
چون هدف تا خاکساری پیشه خود کرده ام
هر کجا تیر جگردوزی است در خاک من است
بر رخ دلدار صائب تا غبار خط نشست
کلفت روی زمین بر جان غمناک من است
صیقل آیینه رویان دیده پاک من است
از نگاه آشنایی می توان کشتن مرا
حلقه های چشم خونریز تو فتراک من است
داغ دارد پیچ و تاب جوهر من خصم را
خار در پیراهن آتش ز خاشاک من است
مدعای هر دو عالم قابل اقبال نیست
ورنه محراب اجابت سینه چاک من است
می چکد از سیلی هر برگ خون از چهره ام
گر چه آب زندگانی در رگ تاک من است
چون هدف تا خاکساری پیشه خود کرده ام
هر کجا تیر جگردوزی است در خاک من است
بر رخ دلدار صائب تا غبار خط نشست
کلفت روی زمین بر جان غمناک من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۲
کعبه عشقم، بلا ریگ بیابان من است
زخم شمشیر زبان خار مغیلان من است
جوش فرهادست از کهسار من سرچشمه ای
شور مجنون گردبادی از بیابان من است
می کند در سینه گرمم قیامت، شور عشق
صبح محشر خنده چاک گریبان من است
دولت بیدار کوته دیدگان روزگار
بی گزند چشم بد، خواب پریشان من است
شور عشق من فلک ها را به چرخ آورده است
کشتی افلاک بی لنگر ز طوفان من است
نه کنار ابر می خواهم، نه آغوش صدف
چون گهر گرد یتیمی آب حیوان من است
بر دل آیینه ام زنگ کدورت بار نیست
گوشه ابروی صیقل، طاق نسیان من است
نیست از تیغ زبان موج پروایی مرا
خامشی چون آب گوهر حرز طوفان من است
در شکرزار قناعت برده ام چون مور راه
سیرچشمی خاتم دست سلیمان من است
می فشانم نور خود بر تیره روزان بی دریغ
خرمن ماهم، پریشانی نگهبان من است
در سواد فقر از ملک سکندر فارغم
آب حیوان گریه شمع شبستان من است
کشت امید مرا برق است باران کرم
دست خشک این بخیلان ابر احسان من است
یوسف گمنام من از مکر اخوان فارغ است
سر به جیب خویش بردن چاه کنعان من است
با سیه رویی نیم نومید از حسن قبول
عنبر دریای رحمت خال عصیان من است
آفتاب بی زوالی می توانم ساختن
گر کنم گردآوری داغی که بر جان من است
فکر رنگین است صائب نعمت الوان من
در بهشت افتاده است آن کس که مهمان من است
زخم شمشیر زبان خار مغیلان من است
جوش فرهادست از کهسار من سرچشمه ای
شور مجنون گردبادی از بیابان من است
می کند در سینه گرمم قیامت، شور عشق
صبح محشر خنده چاک گریبان من است
دولت بیدار کوته دیدگان روزگار
بی گزند چشم بد، خواب پریشان من است
شور عشق من فلک ها را به چرخ آورده است
کشتی افلاک بی لنگر ز طوفان من است
نه کنار ابر می خواهم، نه آغوش صدف
چون گهر گرد یتیمی آب حیوان من است
بر دل آیینه ام زنگ کدورت بار نیست
گوشه ابروی صیقل، طاق نسیان من است
نیست از تیغ زبان موج پروایی مرا
خامشی چون آب گوهر حرز طوفان من است
در شکرزار قناعت برده ام چون مور راه
سیرچشمی خاتم دست سلیمان من است
می فشانم نور خود بر تیره روزان بی دریغ
خرمن ماهم، پریشانی نگهبان من است
در سواد فقر از ملک سکندر فارغم
آب حیوان گریه شمع شبستان من است
کشت امید مرا برق است باران کرم
دست خشک این بخیلان ابر احسان من است
یوسف گمنام من از مکر اخوان فارغ است
سر به جیب خویش بردن چاه کنعان من است
با سیه رویی نیم نومید از حسن قبول
عنبر دریای رحمت خال عصیان من است
آفتاب بی زوالی می توانم ساختن
گر کنم گردآوری داغی که بر جان من است
فکر رنگین است صائب نعمت الوان من
در بهشت افتاده است آن کس که مهمان من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۹
آن که چاک سینه ام از غمزه بیباک اوست
خنده صبح قیامت یک گریبان چاک اوست
باده عشق از سبکروحی به ما آمیخته است
ورنه روی آسمان نیلی ز دست تاک اوست
برق می بوسد زمین خاکساران را ز دور
وقت آن کس خوش که تخمش در زمین پاک اوست
دام راه ما نگردد حلقه زلف مجاز
ما و صیادی که گردون حلقه فتراک اوست
مرگ می ترسد ز عاشق، ورنه در روی زمین
هر که را گیرند نام از سرکشان، در خاک اوست
آن که صائب نعل ما از شوق او در آتش است
خرده انجم سپند روی آتشناک اوست
خنده صبح قیامت یک گریبان چاک اوست
باده عشق از سبکروحی به ما آمیخته است
ورنه روی آسمان نیلی ز دست تاک اوست
برق می بوسد زمین خاکساران را ز دور
وقت آن کس خوش که تخمش در زمین پاک اوست
دام راه ما نگردد حلقه زلف مجاز
ما و صیادی که گردون حلقه فتراک اوست
مرگ می ترسد ز عاشق، ورنه در روی زمین
هر که را گیرند نام از سرکشان، در خاک اوست
آن که صائب نعل ما از شوق او در آتش است
خرده انجم سپند روی آتشناک اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۰
آن که داغ لاله زار از روی آتشناک اوست
سینه ما چاک چاک از غمزه بیباک اوست
آن که چون مجنون مرا سر در بیابان داده است
حلقه چشم غزالان حلقه فتراک اوست
می کند روشندلان را تربیت دهقان عشق
دانه های پاک یکسر در زمین پاک اوست
پخته می گردد دل خامان ز درد و داغ عشق
آفتاب این ثمرها روی آتشناک اوست
چون هدف هر کس که شد در خاکساریها علم
هر کجا تیر جگردوزی بود در خاک اوست
گر به ظاهر خاطر صائب غمین افتاده است
عشرت روی زمین در خاطر غمناک اوست
سینه ما چاک چاک از غمزه بیباک اوست
آن که چون مجنون مرا سر در بیابان داده است
حلقه چشم غزالان حلقه فتراک اوست
می کند روشندلان را تربیت دهقان عشق
دانه های پاک یکسر در زمین پاک اوست
پخته می گردد دل خامان ز درد و داغ عشق
آفتاب این ثمرها روی آتشناک اوست
چون هدف هر کس که شد در خاکساریها علم
هر کجا تیر جگردوزی بود در خاک اوست
گر به ظاهر خاطر صائب غمین افتاده است
عشرت روی زمین در خاطر غمناک اوست