عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
الا ای کشته نامحرمی چند
الا ای کشته نامحرمی چند
خریدی از پی یک دل غمی چند
ز تأویلات ملایان نکوتر
نشستن با خودگاهی دمی چند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مگو با من خدای ما چنین کرد
مگو با من خدای ما چنین کرد
که شستن میتوان از دامنش گرد
ته بالا کن این عالم که در وی
قماری میبرد نامرد از مرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ترا با خرقه و عمامه کاری
ترا با خرقه و عمامه کاری
من از خود یافتم بوی نگاری
همین یک چوب نی سرمایهٔ من
نه چوب منبری نی چوب داری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سجودیوری دارا و جم را
سجودیوری دارا و جم را
مکن ای بیخبر رسوا حرم را
مبر پیش فرنگی حاجت خویش
ز طاق دل فرو ریز این صنم را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
اگر اینب و جاهی از فرنگ است
اگر اینب و جاهی از فرنگ است
جبین خود منه جز بر در او
سرین را هم بچوبش ده کهخر
حقی دارد به خر پالان گر او
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
فرنگی را دلی زیر نگین نیست
فرنگی را دلی زیر نگین نیست
متاع او همه ملک است دین نیست
خداوندی که در طوف حریمش
صد ابلیس است و یک روح الامین نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به افرنگی بتان خود را سپردی
به افرنگی بتان خود را سپردی
چه نامردانه درتبخانه مردی
خرد بیگانه دل سینه بی سوز
که از تاک یناکان می نخوردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
آیینه بر خاک زد صنع یکتا
تا وانمودند کیفیت ما
بنیاد اظهار بر رنگ چیدیم
خود را به هر رنگ‌ کردیم رسوا
در پرده پختیم سودای خامی
چندان‌که خندید آیینه بر ما
از عالم فاش بی‌پرده گشتیم
پنهان نبودن‌، کردیم پیدا
ما و رعونت‌، افسانهٔ کیست
ناز پری بست‌ گردن به مینا
آیینه‌واریم محروم عبرت
دادند ما را چشمی‌ که مگشا
درهای فرد‌وس وا بود امروز
از بی‌دماغی گفتیم فردا
گو‌هر گره‌ بست از بی‌نیازی
دستی‌که شستیم از آب دریا
گر جیب ناموس تنگت نگیرد
در چین د‌امن خفته‌ست صحرا
حیرت‌طرازی‌ست نیرنگ‌سازی‌ست
تمثال اوهام آیینه دنیا
کثرت نشد محو از ساز وحدت
همچون خیالات از شخص تنها
وهم‌ تعلّق برخود مچینید
صحرانشین‌اند این خانمانها
موجود نامی است باقی توهّم
از عالم خضر رو تا مسیحا
زین یأس منزل ما را چه حاصل
همخانه بیدل همسایه عنقا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
به دعوت هم‌ کسی را کس نمی‌گوید بیا اینجا
صدای نان‌شکستن‌ گشت بانگ آسیا اینجا
اگر با این نگونی‌هاست خوان جود سرپوشش
ز وضع تاج بر کشکول می‌گرید گدا اینجا
فلک در خاک پنهان‌ کرد یکسر صورت آدم
مصوّر گرده‌ای می‌خواهد از مردم گیا اینجا
عیار ربط الفت دیگر از یاران‌ که می‌گیرد
سر و گردن چو جام و شیشه است از هم جدا اینجا
جهان نامنفعل‌ گل‌ کرد، اثر هم موقعی دارد
عرق‌واری به روی‌ کس نمی‌باشد حیا اینجا
ز بی‌مغزی شکوه سلطنت شد ننگ‌ کنّاسی
به‌ جای استخوان‌ گه خورده می‌گردد هما اینجا
که می‌آرد‌ پیام دوستان رفته زین محفل
مگر از نقش پایی بشنویم آواز پا اینجا
غبار صبح دیدی شرم‌ دار از سیر این‌ گلشن
ز عبرت خاک برسرکرده می‌آید هوا اینجا
اگر در طبع غیرت ننگ اظهار غرض باشد
کف پا می‌کند سرکوبی دست دعا اینجا
طرب عمری‌ست با ساز کدورت برنمی‌آید
سیاهی پیشتاز افتاد از رنگ حنا اینجا
روم در کنج تنهایی زمانی واکشم بیدل
که‌ از دلهای پر در بزم‌ صحبت نیست جا اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
نشد دراین درسگاه عبرت به‌فهم چندین رساله پیدا
جنون سوادی‌که‌کردم امشب ز سیر اوراق لاله پیدا
صبا زگیسوی مشکبارت اگر رساند پیام چینی
چو شبنم از داغ لاله‌گردد عرق ز ناف غزاله پیدا
فلک ز صفری‌که می‌گشاید بر عتبارات می‌فزاید
خلای یک شیشه می‌نماید پری ز چندین پیاله پیدا
چه موج بیداد هیچ سنگی نبست برشیشه‌ام ترنگی
شکسته دارد دلم به رنگی‌که رنگ من‌کرد ناله پیدا
اگر به صد رنگ پرفشانم‌، ز دام جستن نمی‌توانم
که‌کرد پرواز بی‌نشانم چو بال طاووس هاله پیدا
چو جوشد افسردگی ز دوران‌، حذر ز امداد اهل حسان
که ابر در موسم زمستان نمی‌کند غیر ژاله پیدا
قبول انعام بدمعاشان به خودگوارا مگیر بیدل
که‌می‌شوند این‌گلو خراشان چو استخوان از نواله پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
درین وادی چسان آرام باشدکارونها را
که همدوشی‌ست با ریگ روان سنگ نشانها را
چه دل بندد دل آگاه بر معمورهٔ امکان
که فرصت‌گردش چشمی‌ست دورآسمانها را
ز موج بحرکم سامانی عالم تماشاکن
که تیر بی‌پر از آه حباب است این‌کمانها را
جگر خون مگر بر اعتبار دل بیفزاید
که قیمت نیست غیراز خونبها یاقوت‌کانها را
به تدبیراز غم‌کونین ممکن نیست وارستن
مگرسوزد فراموشی متاع این دکانها را
علاج پیچ وتاب حرص نتوان یافتن ورنه
به جوش آورده فکر حاجت ما بحر وکانها را
به یک پرواز خاکستر شدیم از شعلهٔ غیرت
سلام توتیای ماست چشم آشیانها را
به بال وبر دهد پرواز مرغان رنج بیتابی
تپیدن بیش نبود حاصل ازگفتن زبانها را
چو رنگ رفته‌، یاد آشیان سودی نمی‌بخشد
درین وادی‌که برگشتن نمی‌باشد عنانها را
گرانی‌کی‌کشد پای طلب در وادی شوقت
که جسم‌اینجا سبکروحی‌کند تعلیم جانهارا
من وعرض نیاز، ازعزت و خواری چه می‌پرسی
که‌نقش سجده بیش از صدر خواهد آستانهارا
چنین‌کزکلک ما رنگ معانی می‌چکد بیدل
توان گفتن رگ ابر بهار این ناودانها را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
به خیال آن عرق جبین زفغان علم نزدی چرا
نفشرد خشکی اگرگلو ته آب دم نزدی چرا
گل و لاله جام جمال زد، مه نو قدح به‌کمال زد
همه‌کس به‌عشرت حال زدتو جبین به‌نم‌نزدی چرا
ز سواد مکتب خیر و شر، نشد امتیازتوصرفه بر
اگرت خطی نبود دگر به زمین قلم نزدی چرا
به عروج وسوسه تاختی‌، نفست به هرزه‌گداختی
نه پای خود نشناختی، مژه‌ای به خم نزدی چرا
به توگر زکوشش قافله، نرسید قسمت حوصه
به طریق سایه و آبله ته پا قدم نزدی چرا
زگشاد عقدة‌کارها همه داشت سعی ندامتی
درعالمی زدی ازطمع‌کف‌خود به‌هم نزدی چرا
اگر آرزو همه رس نشد، ز امید مانع‌کس نشد
طربت شکارهوس نشد، به‌کمین غم نزدی چرا
به متاع قافلهٔ هوس چونماند الفت پیش وپس
دم‌نقد مفت توبودو بس‌، دو سه‌روزکم نزدی‌چر‌ا
خط اعتبار غبار هم به جریده تو نبودکم
پی امتحان چو‌سحر‌دودم به هوا رقم نزدی چرا
نتوان چوبیدل هرزه فن به هزارفتنه طرف شدن
نفسی ز آفت ما ومن به درعدم نزدی چرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
چه‌امکان است فردا عرض شوخی ناتوانش را
مگر حیرت شفیع جرأت ندیشد بیانش را
بهار عافیت عمری‌ست‌کز ما دور می‌تازد
به‌گردش آورم رنگی که گردانم عنانش را
مشو ایمن ز تزویر قد خم‌گشتهٔ زاهد
که پیش از تیر در پرواز می‌بینم‌کمانش را
مدارای حسود ازکینه‌خوییها بتر باشد
خطر در آب تیغ از قعرکم نبودکرانش را
ز مهماخانهٔ گردون چه‌جویی نعمت سیری
که‌نقش‌کاسه‌ای جزتنگ‌چشمی نیست‌خوانش‌را
جهان بر دستگاه خویش می‌نازد ازین غافل
که چشم بسته زیربال دارد آسمانش را
درشتی آنقدر در باغ امکان آبرو دارد
که‌جای مغزپرورده‌ست خرما استخوانش را
زندگر شمع با حسن تو لاف‌گرم بازاری
به آهی می‌توانم قفل بر درزد دکانش را
کجا یابد سر ما ناکسان بار سجود او
مگر برجبهه بنویسیم نام آستانش را
نهان از دیده‌ها تصویر عاشق گریه‌ای دارد
مبادا رنگ گیرد دامن اشک روانش را
به‌این فطرت‌که درفکر سراغ خودگمم بیدل
چه‌خواهم‌گفت اگر ‌حیرت زمن پرسد نشانش را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
گریک نفس آیینه‌کنی نقش قدم را
بر خاک نشانی هوس ساغر جم را
معنی نظران سبق هستی موهوم
بیرون شق خامه ندیدند رقم را
بیهوده در اندیشهٔ هستی نگدازی
تاگل نکنی راه صفا خیز عدم را
آشفتگی آیینهٔ تجرید جنون کن
پرچم‌گل شهرت اثریهاست علم را
بر نقد بزرگان جهان چشم ندوزی
کاین طایفه درکیسه شمردند درم را
آن راکه نفس مایهٔ جمعیت روزی‌ست
چون مار نباید همه پاکرد شکم را
تا چاشنی فقر فراموش نگردد
از مایدهٔ خلق گزیدیم قسم را
آنجاکه به‌تحریررسد صفحهٔ حسنت
از نیزهٔ خورشید تراشند قلم را
تشریف ادب سنجی تعظیم نگاهت
برپیکر ابروی بتان دوخته خم را
بی‌پا و سر از بسکه دویدیم به راهت
در آبله چون اشک شکستیم قدم را
تا خجلت عصیان شود اظهار ندامت
جای مژه بر دیده نهم دامن نم را
بیدل چه اثر واکشد از درد برهمن
نیشی نگشوده‌ست رگ سنگ صنم را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
به عجزی‌که داری قوی‌کن میان را
به حکمت نگردانده‌اند آسمان را
روان باش همدوش بی‌اختیاری
بلدگیر رفتار ریگ روان را
نفس‌گر همه موج‌گوهر برآید
ز دست‌گسستن نگیرد عنان را
درین انجمن ناکسی قدر دارد
زکسب ادب صدرکن آستان را
به عرض هنر لب‌گشودن نشاید
ز چیدن میاشوب جنس دکان را
چه دام است دنیا، چه نام است عقبا
تو معماری این خانه‌های گمان را
کسی بار دنیا نبرده‌ست بر سر
ز تسلیم بوسی‌ست سنگ‌گران را
به وهم تعین رمید ازتو راحت
ز پرواز پر داده‌ای آشیان را
به معرج دولت مکش رنج باطل
کجیهاست در هر قدم نردبان را
تنک مایهٔ فقر دارد سعادت
هماگیر بی‌مغزی استخوان را
ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک
کمر حلقه‌کرده‌ست موی میان را
حسابیست در اتفاق دو همدم
عددهاست واحد زبان و دهان را
ز خودداری ماست محرومی ما
برون رانده خشکی ز دریا کران را
تمیزی نشد محو این نرگسستان
ندیدن گشوده‌ست چشم جهان را
سر وکار دنیا عیان است بیدل
مکرر مکن منفعل‌، امتحان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را
که‌بینایی چو چشم‌ازسرمه‌ممکن نیست‌مژگان را
به غیر ز بادپیمایی چه دارد پنجهٔ منعم
ز وصل زرهمان یک‌حسرت آغوش‌است‌میزان‌را
به هرجا عافیت رو داد نادان در تلاش افتد
دویدن ریشهٔ گلهای آزادی‌ست طفلان را
حسد را ریشه نتوان یافت جزدر طینت ظالم
سر دنباله دایم در دل تیر است پیکان را
درشتان را ملایم طینتیهایم خجل دارد
زبان از نرمگویی سرنگون افکند دندان را
اگر سوزد نفس از شور محشرباج می‌گیرد
خموشیهای این نی درگره دارد نیستان را
کتاب پیکرم یک موج می شیرازه می‌خواهد
نم آبی فراهم می‌کند خاک پریشان را
فغان‌کاین نوخطان ساده‌لوح از مشق بیباکی
به آب تیغ می‌شویند خط عنبرافشان را
دگرکو تحفه‌ای تا گلرخان فهمند مقدارش
چو نقش پا به‌خاک افکنده‌اند آیینهٔ جان را
چو بوی‌گل لباس راحت ما نیست عریانی
مگر درخواب بیندپای مجنون وصل‌دامان را
به‌بی‌سامانی‌ام وقت‌است اگر شور جنون‌گرید
که دستی‌گرکنم پیدا نمی‌یابم‌گریبان را
به‌چشم خونفشان بیدل توآن بحرگوهرخیزی
که لاف آبرو پیشت‌گدازد ابر نیسان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
ندیدم مهربان دلهای از انصاف خالی را
زحیرت برشکست رنگ بستم عجزنالی را
فروغ‌صبح رحمت‌طالع‌است ازروی خوشخویی
زچین برجبهه لعنت می‌کشد خط بد خصالی را
پر پرواز آتشخانه سوز عافیت باشد
زخاکستر طلب‌کن را؟ب افسرده بالی را
جهان درگرد پستی منظر جمعیتی دارد
ز عبرت مغربی‌کن طاق ایوان شمالی را
نظرها ذرهٔ خورشید حسنند، ای حیا رحمی
مگردان محرم آن جلوه آغوش نهالی را
عیان است ازشکست رنگ ما وضع پریشانی
چه لازم شانه‌کردن طرهٔ آشفته حالی را
خزان اندیشی از فیض بهارت بیخبر دارد
جنون تاراج مستقبل مگردان نقد حالی را
خمستان جنونم لیک ازشرم ضعیفیها
نیاز چشم مستی کرده‌ام بی‌اعتدالی را
تمیز خوب و زشت از فیض معنی باز می‌دارد
تماشا مشربی آیینه‌کن بی‌انفعالی را
به‌این‌خجلت که‌چشمم دوراز آن درخون‌نمی‌بارد
عرق خواهد دمانید از جبینم برشکالی را
سر بی‌مغز لوح مشق ناخن می‌سزد بیدل
توان طنبورکردن کاسهٔ از باده خالی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
اثر دور است ازین یاران حقوق آشنایی را
سر وگردن مگر ظاهرکند درد جدایی را
ز بی‌دردی جهان غافل است از عافیت‌بخشی
چه داند استخوان نشکسته قدر مومیایی را
کشاکشها نفس را ازتعلق برنمی‌آرد
ز هستی بگسلم‌کاین رشته دریابد رسایی را
زفکر ما و من جستن تلاشی تند می‌خواهد
مکن تکلیف طبع این مصرع زورآزمایی را
نوایی نیست غیراز قلقل مینا درین محفل
نفس یک سر رهین شیشه‌سازان‌گشت نایی را
که می‌داند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش
وداع دام هم درگریه می‌آرد رهایی را
به‌هرمحفل‌که‌باشی‌بی‌تحاشی چشم‌ولب‌مگشا
که تمکین تخته می‌خواهد دکان بی‌حیایی را
ندارد زندگی ننگی چو تشهیر خودآرایی
بپوش از چشم مردم لکهٔ رنگین قبایی را
طمع در عرض حاجت ذلتی دیگر نمی‌خواهد
گشاد چشم‌کرد ازکاسه مستغنی‌گدایی را
به هرجا پرفشان باشد نفر صید جنون دارد
نشان پوچ بسیار است این تیر هوایی را
طریق امن سرکن وضع بیکاری غنیمت‌دان
که خار از دور می‌بوسدکف پاک حنایی را
سجودی‌می‌برم‌چون‌سایه‌درهر‌دشت‌ودربیدل
جبین برداشت ازدوشم غم بی‌دست وپایی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
چون سروکلفتی چند پیچیده‌اند بر ما
بار دگر نداریم دل چیده‌اند بر ما
بریک نفس نشاید تکلیف صد فغان بست
نی‌های این نیستان نالیده‌اند بر ما
چون‌گوهر از چه‌جرأت زین ورطه سربرآریم
امواج آستینها مالیده‌اند بر ما
در عرصه‌گاه عبرت چون رنگ امتحانیم
هرجاست دست و تیغی یازیده‌اند بر ما
ای دانه چند نالی از آسیای‌گردون
ما را ته زمین هم ساییده‌اند بر ما
انسان نشان طعن است درکارگاه ابرام
عالم سریشمی‌کرد چسبیده‌اند بر ما
جاه از شکست چینی بر فقر غالب افتاد
یاران ز سایهٔ مو چربیده‌اند بر ما
تاجبهه نقش پانیست زحمت ز ماجدانیست
آخر چوگردن شمع سر دیده‌اند بر ما
صبح جنون بهاریم رسوای اعتباریم
چاک قبای امکان پوشیده‌اند بر ما
نومیدی از دو عالم افسونگر تسلی‌ست
روغن ز سودن دست مالیده‌اند بر ما
آیینهٔ یقینیم اما به ملک اوهام
گرد هزار تمثال پاشیده‌اند بر ما
در خرقهٔ گدایان جز شرم نیست چیزی
بهر چه این سگی چند غریده‌اند بر ما
بیدل‌چه‌سحرکاری‌ست‌کاین‌زاهدان‌خودبین
آیینه در مقابل خندیده‌اند بر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
پر تشنه است حرص فضولی‌کمین ما
یارب عرق به خاک نریزد جبین ما
آه از حلاوت سخن وخلق بی‌تمیز
آتش به خانهٔ که زند انگبین ما
عمری‌ست با خیال‌گر و تاز پهلویم
گردون به رخش موج‌گهربست زین ما
غیراز شکست چینی دل‌کاین زمان دمید
مویی نداشت خامهٔ نقاش چین ما
پیغام عجز سرمه‌نوا باکه می‌رسد
شاید مگس به پنبه رساند طنین ما
حرفی نشدعیان‌که‌توان خواند وفهم‌کرد
بسی‌خامه بود منشی خط جبین ما
یارب زمین نرم چه سازد به نقش پا
داغ‌گذشتگان نکنی دلنشین ما
بشکسته‌ایم دامن وحشت چوگردباد
دستی بلندکرد زچین آستین ما
چندان نمک نداشت به‌خود چشم دوختن
صدآفرین به غفلت غیرآفرین ما
در ملک نیستی‌چه تصرف‌کندکسی
عنقاگم است در پی نام نگین ما
گشتیم‌داغ خلوت محفل‌ولی‌چوشمع
خود را ندید غفلت آیینه‌بین ما
برخاستن ز شرم‌ضعیفی چه‌ممکن است
بیدل غبار نم‌زده دارد زمین ما