عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۶
چراغ گل اگر در زیر بال بلبلان بودی
کجا اوراق گل در دست تاراج خزان بودی؟
کجا گل بر سر بازار رسوایی دکان چیدی؟
کلید باغ اگر در آشیان بلبلان بودی
دماغ بال افشانی ندارد عندلیب ما
چه بودی گر قفس همسایه این آشیان بودی
گره در کار من افتاد از تنگ دهان او
نمی شد کار بر من تنگ اگر او را دهان بودی!
من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم
تو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟
نهشتی گرد راه از خود بشوید یوسف ما را
تو ای گرد کسادی در پی این کاروان بودی
کنون خار سر دیوار دامن می کشد از تو
خوشا روزی که صائب شبنم این بوستان بودی
کجا اوراق گل در دست تاراج خزان بودی؟
کجا گل بر سر بازار رسوایی دکان چیدی؟
کلید باغ اگر در آشیان بلبلان بودی
دماغ بال افشانی ندارد عندلیب ما
چه بودی گر قفس همسایه این آشیان بودی
گره در کار من افتاد از تنگ دهان او
نمی شد کار بر من تنگ اگر او را دهان بودی!
من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم
تو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟
نهشتی گرد راه از خود بشوید یوسف ما را
تو ای گرد کسادی در پی این کاروان بودی
کنون خار سر دیوار دامن می کشد از تو
خوشا روزی که صائب شبنم این بوستان بودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۳
ندارد سرو این گلزار تاب شیون ای قمری
بنه از سرمه طوق خامشی بر گردن ای قمری
ترا سرحلقه عشاق اگر خوانند جا دارد
که دایم بر فراز سرو داری مسکن ای قمری
تعجب دارم از طوق گلوی نغمه پردازت
که از یک حلقه زنجیر خیزد شیون ای قمری
لگد بر بخت سبز خود مزن از من سخن بشنو
پر پرواز را گر می توانی بشکن ای قمری
نسیم بی ادب را می نهادم بند بر گردن
سر این طوق اگر می بود در دست من ای قمری
به امید رهایی با تو حال خویش می گفتم
تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری
چرا زنگ کدورت از تو دارد سرو در خاطر؟
ز خاکستر اگر آیینه گردد روشن ای قمری
نداند سرو موزون از کدامین رخنه بگریزد
چو گردد کلک صائب جلوه گر در گلشن ای قمری
بنه از سرمه طوق خامشی بر گردن ای قمری
ترا سرحلقه عشاق اگر خوانند جا دارد
که دایم بر فراز سرو داری مسکن ای قمری
تعجب دارم از طوق گلوی نغمه پردازت
که از یک حلقه زنجیر خیزد شیون ای قمری
لگد بر بخت سبز خود مزن از من سخن بشنو
پر پرواز را گر می توانی بشکن ای قمری
نسیم بی ادب را می نهادم بند بر گردن
سر این طوق اگر می بود در دست من ای قمری
به امید رهایی با تو حال خویش می گفتم
تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری
چرا زنگ کدورت از تو دارد سرو در خاطر؟
ز خاکستر اگر آیینه گردد روشن ای قمری
نداند سرو موزون از کدامین رخنه بگریزد
چو گردد کلک صائب جلوه گر در گلشن ای قمری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۷
نمی باید ترا مشاطه ای بهر خودآرایی
به صحرا می روی، از خانه آیینه می آیی
لطافت بیش ازین در پرده هستی نمی گنجد
که چون نور نظر در پرده ای پنهان و پیدایی
ز روی عالم افروز تو دلها آب می گردد
گر از خورشید گردد آب در چشم تماشایی
اگر شبنم رباید آفتاب از نیزه خطی
تو با آن قد رعنا حلقه های چشم بربایی
ز نقش پا گذاری دست بر دل خاکساران را
اگر چه زیر پای خود نمی بینی ز رعنایی
به امید تماشا چشم وا کردم، ندانستم
نگه را خون کند ناز تو در چشم تماشایی
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا
هنوز از دور گردن می کشد آهوی صحرایی
چه خونها کرد در دل عاشقان را لعل میگونت
چه کشتی ها درین یک قطره خون گردید دریایی
در و دیوار شد آیینه پرداز از جمال تو
چه خواهد شد اگر زنگ از دل من نیز بزدایی؟
امیدم بود کز خط شرم رخسار تو کم گردد
ندانستم که از خط پرده دیگر بیفزایی
تو آتشدست تا پا در رکاب شوخی آوردی
فلاخن سیر شد صد کوه تمکین و شکیبایی
به عزم صید چون آیی به صحرا، در تماشایت
چو مژگان از دو جانب صف کشد آهوی صحرایی
به امید تو از صد آشنا بیگانه گردیدم
چه دانستم که حق آشنایی را نمی پایی؟
همان بهتر که لیلی در بیابان جلوه گر باشد
ندارد تنگنای شهر، تاب حسن صحرایی
درین ایام شد ختم سخن بر خامه صائب
مسلم بود اگر زین پیش بر سعدی شکرخایی
به صحرا می روی، از خانه آیینه می آیی
لطافت بیش ازین در پرده هستی نمی گنجد
که چون نور نظر در پرده ای پنهان و پیدایی
ز روی عالم افروز تو دلها آب می گردد
گر از خورشید گردد آب در چشم تماشایی
اگر شبنم رباید آفتاب از نیزه خطی
تو با آن قد رعنا حلقه های چشم بربایی
ز نقش پا گذاری دست بر دل خاکساران را
اگر چه زیر پای خود نمی بینی ز رعنایی
به امید تماشا چشم وا کردم، ندانستم
نگه را خون کند ناز تو در چشم تماشایی
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا
هنوز از دور گردن می کشد آهوی صحرایی
چه خونها کرد در دل عاشقان را لعل میگونت
چه کشتی ها درین یک قطره خون گردید دریایی
در و دیوار شد آیینه پرداز از جمال تو
چه خواهد شد اگر زنگ از دل من نیز بزدایی؟
امیدم بود کز خط شرم رخسار تو کم گردد
ندانستم که از خط پرده دیگر بیفزایی
تو آتشدست تا پا در رکاب شوخی آوردی
فلاخن سیر شد صد کوه تمکین و شکیبایی
به عزم صید چون آیی به صحرا، در تماشایت
چو مژگان از دو جانب صف کشد آهوی صحرایی
به امید تو از صد آشنا بیگانه گردیدم
چه دانستم که حق آشنایی را نمی پایی؟
همان بهتر که لیلی در بیابان جلوه گر باشد
ندارد تنگنای شهر، تاب حسن صحرایی
درین ایام شد ختم سخن بر خامه صائب
مسلم بود اگر زین پیش بر سعدی شکرخایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۳
ندارم یاد خود را فارغ از عشق بلاجویی
چو داغ لاله دایم در نظر دارم پریرویی
به برگ سبز چون خضر از ریاض جان شدی قانع
به خون رنگین چو شاخ گل نگردی دست و بازویی
ازان در جیب گل بسیار بیدردانه می ریزی
که هرگز از چمن پیرا ندیدی چین ابرویی
مرا چون مهر خاموشی به هم پیچیده حیرانی
عجب دارم برآید در قیامت هم ز من هویی
تسلی می کند خود را به حرف و صوت از لیلی
چو مجنون هر که دارد در نظر چشم سخنگویی
همان حسن انجمن آراست در هر جا که می بینم
که دارد در نظر زاهد هم از گل طاق ابرویی
به حسن شاهدان معنی از صورت قناعت کن
که در ملک سلیمان نیست زین بهتر پریرویی
ز صحبت های عالم بی نیازم با دل روشن
به دست آورده ام چون سرو ازین گلشن لب جویی
دلی دارم ز لوح سینه اطفال روشنتر
ندارد چون چراغ آیینه من پشتی و رویی
اگر روی زمین یک چهره آتش فشان گردد
ز خامی عود ما را برنمی آرد سر مویی
مروت نیست از پروانه ما یاد ناوردن
در آن محفل که باشد هر سپندی آتشین رویی
وصال تازه رویان زنگ از دل می برد صائب
خوشا قمری که در آغوش دارد قد دلجویی
چو داغ لاله دایم در نظر دارم پریرویی
به برگ سبز چون خضر از ریاض جان شدی قانع
به خون رنگین چو شاخ گل نگردی دست و بازویی
ازان در جیب گل بسیار بیدردانه می ریزی
که هرگز از چمن پیرا ندیدی چین ابرویی
مرا چون مهر خاموشی به هم پیچیده حیرانی
عجب دارم برآید در قیامت هم ز من هویی
تسلی می کند خود را به حرف و صوت از لیلی
چو مجنون هر که دارد در نظر چشم سخنگویی
همان حسن انجمن آراست در هر جا که می بینم
که دارد در نظر زاهد هم از گل طاق ابرویی
به حسن شاهدان معنی از صورت قناعت کن
که در ملک سلیمان نیست زین بهتر پریرویی
ز صحبت های عالم بی نیازم با دل روشن
به دست آورده ام چون سرو ازین گلشن لب جویی
دلی دارم ز لوح سینه اطفال روشنتر
ندارد چون چراغ آیینه من پشتی و رویی
اگر روی زمین یک چهره آتش فشان گردد
ز خامی عود ما را برنمی آرد سر مویی
مروت نیست از پروانه ما یاد ناوردن
در آن محفل که باشد هر سپندی آتشین رویی
وصال تازه رویان زنگ از دل می برد صائب
خوشا قمری که در آغوش دارد قد دلجویی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۵
فکنده شور محبت مرا به صحرایی
که موج می زند از هر کنار دریایی
ندانم آن خط سحرآفرین چه مضمون است
که در قلمرو دلهاست طرفه غوغایی
خیال من که به دامان عرش پای زده
ندیده است به این رتبه سرو بالایی
چه شور در جگر خاک ریخت ابر بهار؟
که هست در سر هر برگ لاله سودایی
اگر تو پنبه غفلت برآوری از گوش
کدام خار ندارد زبان گویایی؟
در انتظار تو هر هفت کرده است بهشت
نظر سیاه مگردان به هر تماشایی
ازان همیشه بهارست لاله خورشید
که صلح کرد ز عالم به چشم بینایی
چه حاجت است به ترتیب لشکر خط و خال؟
تصرف دل ما را بس است ایمایی
برآورد ز خیابان خلد سر صائب
کسی که رفت به یاد بلند بالایی
که موج می زند از هر کنار دریایی
ندانم آن خط سحرآفرین چه مضمون است
که در قلمرو دلهاست طرفه غوغایی
خیال من که به دامان عرش پای زده
ندیده است به این رتبه سرو بالایی
چه شور در جگر خاک ریخت ابر بهار؟
که هست در سر هر برگ لاله سودایی
اگر تو پنبه غفلت برآوری از گوش
کدام خار ندارد زبان گویایی؟
در انتظار تو هر هفت کرده است بهشت
نظر سیاه مگردان به هر تماشایی
ازان همیشه بهارست لاله خورشید
که صلح کرد ز عالم به چشم بینایی
چه حاجت است به ترتیب لشکر خط و خال؟
تصرف دل ما را بس است ایمایی
برآورد ز خیابان خلد سر صائب
کسی که رفت به یاد بلند بالایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۴
زمین از ترکتاز او غباری
فلک از کاروانش شیشه باری
بهشت از گلشن لطفش نسیمی
جحیم از آتش قهرش شراری
بهار از گلستانش برگ سبزی
خزان از دفتر او رقعه داری
به هر سو همچو خالش تیره روزی
به هر جانب چو زلفش بی قراری
بود یک چاربرگه چار عنصر
در آن گلشن که او دارد قراری
خرابات است کاسه سرنگونی
که از بزمش فتاده برکناری
به گلشن داد رخساری گشاده
به گلخن داد چشم سرمه داری
به سنبل خاطر آشفته بخشید
به شبنم داد چشم اشکباری
خداوندا به صائب رحمتی کن
که شد یک قطره خوی از شرمساری
فلک از کاروانش شیشه باری
بهشت از گلشن لطفش نسیمی
جحیم از آتش قهرش شراری
بهار از گلستانش برگ سبزی
خزان از دفتر او رقعه داری
به هر سو همچو خالش تیره روزی
به هر جانب چو زلفش بی قراری
بود یک چاربرگه چار عنصر
در آن گلشن که او دارد قراری
خرابات است کاسه سرنگونی
که از بزمش فتاده برکناری
به گلشن داد رخساری گشاده
به گلخن داد چشم سرمه داری
به سنبل خاطر آشفته بخشید
به شبنم داد چشم اشکباری
خداوندا به صائب رحمتی کن
که شد یک قطره خوی از شرمساری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۶
در نظر هر که داد عشق تواش سروری
ملک سلیمان بود حلقه انگشتری
چون به چمن بگذرد شعله رعنای تو
سرو به بر می کند جامه خاکستری
در نظر اهل دید خار کند گلشنی
در جگر قانعان قطره کند کوثری
خنده او چون گره واکند از کار شرم
پای گذارد به کوه خنده کبک دری
هر کف خاک مرا شورش دیگر بود
پیکر منصور را نیست غم بی سری
دامن خورشید را زود تواند گرفت
هر که چو شبنم بود در پی گردآوری
رفت سلامت برون آخر ازین سنگلاخ
آینه ما نداشت طالع اسکندری
ز اطلس و دیبای چرخ صائب بهتر بود
اخگر دل زنده را جامه خاکستری
ملک سلیمان بود حلقه انگشتری
چون به چمن بگذرد شعله رعنای تو
سرو به بر می کند جامه خاکستری
در نظر اهل دید خار کند گلشنی
در جگر قانعان قطره کند کوثری
خنده او چون گره واکند از کار شرم
پای گذارد به کوه خنده کبک دری
هر کف خاک مرا شورش دیگر بود
پیکر منصور را نیست غم بی سری
دامن خورشید را زود تواند گرفت
هر که چو شبنم بود در پی گردآوری
رفت سلامت برون آخر ازین سنگلاخ
آینه ما نداشت طالع اسکندری
ز اطلس و دیبای چرخ صائب بهتر بود
اخگر دل زنده را جامه خاکستری
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح شاه عباس دوم
هوا را کند پر ز اختر شکوفه
زمین را کند بحر گوهر شکوفه
ز پیراهن یوسفی مغزها را
به هر جلوه سازد معطر شکوفه
کف تازه رویی است از بحر رحمت
که باشد به گوهر برابر شکوفه
ز گلزار غیبی به ما دور گردان
بود نامه و نامه آور شکوفه
به صنع الهی است هر تیره دل را
به صد شمع کافور رهبر شکوفه
ز چتر پریزاد و تخت سلیمان
دهد یاد بر شاخ اخضر شکوفه
ز هر غنچه چون محمل لیلی آرد
برون ماه سیمای دیگر شکوفه
در آیینه آب از عکس سازد
پری را به شیشه مصور شکوفه
ز احیای اشجار روشندلان را
دهد یاد از صبح محشر شکوفه
چو بال پری بر بساط سلیمان
بر آفاق شد سایه گستر شکوفه
نهان ساخت چون رشته در عقد گوهر
رگ شاخها را سراسر شکوفه
ندیدی به وادی اگر محرمان را
ببین پهن در خاک اغبر شکوفه
چو شیر از رگ شاخها زهردی را
به نرمی برآورد یکسر شکوفه
شب و روز را کرد با هم برابر
ز نور جبین منور شکوفه
ازان همچو صبح است خندان و روشن
که خورشید گل راست خاور شکوفه
چو راهی که از برف پوشیده گردد
نهان شد چنان شاخ ها در شکوفه
مگر نامه عاشق بی قرارست؟
که گیرد هوا چون کبوتر شکوفه
ز افشاندن فلس، آب روان را
چو ماهی کند سیم پیکر شکوفه
ز دستار آشفته اش می کند گل
که در پرده خورده است ساغر شکوفه
هوای که برده است از دل قرارش؟
که در بیضه آرد برون پر شکوفه
ز حفظش به صد دست شاخ است عاجز
ز بس شیر مست است دیگر شکوفه
توانگر کند مفلسان طرب را
براتی است از نقد خوشتر شکوفه
بگیر از گلستان برات نشاطی
نبسته است چندان که دفتر شکوفه
ز دست گهر ریز هر کف زمین را
کند چون صدف پر ز گوهر شکوفه
ز آب گهر خاک سیراب گردد
چنین گر کند خنده تر شکوفه
نقاب لطیفی است کز خوش قماشی
شود چهره با روی دلبر شکوفه
نماند نهان حسن در زیر چادر
به یک جانب انداخت معجر شکوفه
شود خون به تدریج شیر، از چه رو شد
بدل با گل و لاله یکسر شکوفه؟
کند شمع کافور در روز روشن
ز سیم است از بس توانگر شکوفه
ز کم فرصتی های فصل بهاران
بود بر جناح سفر هر شکوفه
گشود از دل خاکیان عقده ها را
به دندان چون عقد گوهر شکوفه
ز آیینه گیرند اگر پشت در زر
گرفت آب را روی در زر شکوفه
چو شیری که از مهر فرزند زاید
زند جوش زان گونه از بر شکوفه
ازان خواب فصل بهارست شیرین
که جامی است پر شیر و شکر شکوفه
کند بر عصا تکیه در عهد طفلی
ز مستی چو پیر معمر شکوفه
زمین را لباس و هوا راست معجر
کتان است و مهتاب انور شکوفه
بلورین شود ساق سرو و صنوبر
زند این چنین غوطه گر در شکوفه
شود شاخها سر به سر سیم ساعد
کند باغ را چون سمنبر شکوفه
که دیده قلم کاغذ از خود برآرد؟
به هر شاخ بنگر مصور شکوفه
چو مریم که عیسی بود در کنارش
گرفته چنان میوه در بر شکوفه
ز بس چرب نرمی، به خاکی نهادان
گواراست چون شیر مادر شکوفه
چو صوفی نهان در ته خرقه دارد
ز هر برگ، مینای اخضر شکوفه
چو شیری کز انگشت اطفال زاید
برآرد ز شاخ آنچنان سر شکوفه
ازان در نظرهاست شیرین که دارد
ز هر غنچه ای تنگ شکر شکوفه
ندیدی بر آیینه سیماب لرزان
به هر صفحه آب بنگر شکوفه
توان یافت فیض صبوحی دل شب
ز بس کرد شب را منور شکوفه
توان یافت فیض صبوحی دل شب
ز بس کرد شب را منور شکوفه
گرفته است در نقره خام یکسر
زمین را چو مهتاب انور شکوفه
اگر سیر مهتاب در روز خواهی
گذر کن به بستان و بنگر شکوفه
ز خون جام اهل نظر نیست خالی
که بادام را باشد احمر شکوفه
به لوح زمین می کند نقطه ریزی
که از فال نیکو خورد بر شکوفه
چه تقصیر ازو گشت صادر چو آدم؟
که عریان شد از حلیه یکسر شکوفه
پراندند بهر چه ناخن به چوبش؟
اگر نیست نقدش مزور شکوفه
شکستند ازان بیضه ها در کلاهش
که نخوت به سر داشت از زر شکوفه
نمی گشت بازیچه هر نسیمی
اگر مغز می داشت در سر شکوفه
سبکسار و پوچ است، ازان هر زمانی
زند دست در شاخ دیگر شکوفه
چو پیر خرابات از تازه رویی
کند ملک دلها مسخر شکوفه
کم از کهکشان نیست هر کوچه باغی
ز بس ریخت بر خاک اختر شکوفه
به هر جا رسی می توان واکشیدن
که شد بستر و بالش پر شکوفه
ندیدی اگر روز روشن ستاره
فروزان ز هر شاخ بنگر شکوفه
بیفشان زر و سیم کز باد دستی
برومند گردید از بر شکوفه
به ریزش ز اقران سرآمد توان شد
ازان شد بر اشجار سرور شکوفه
تو هم شیشه را پنبه بردار از سر
چو ریزان شد از شاخ اخضر شکوفه
گرو کن به می هر چه داری ز پوشش
چو انداخت دستار از سر شکوفه
در این موسم از کشتی باده مگذر
که سامان دهد بادبان هر شکوفه
چو سیماب کز شعله گردد سبکپا
شد از آتش گل سبک پر شکوفه
به ناخن خراشد زمین چمن را
ز شرم نثار محقر شکوفه
چو عیسی به گهواره گردید گویا
به مدح شه دادگستر شکوفه
بهار جهان، شاه عباس ثانی
که بر نام او می زند زر شکوفه
چنان آرمیده است عالم به عهدش
که بر خود نلرزد ز صرصر شکوفه
زمین عنبر تر شد از بوی خلقش
بهاری است زان عنبر تر شکوفه
به باغی که افتد به دولت گذارش
شود اختر سعد یکسر شکوفه
هوا مشکبو گردد از عطسه گل
شود گر ز خلقش معطر شکوفه
شود عاجز از ثبت یکروزه جودش
شجر گر شود کلک و دفتر شکوفه
ز حفظش به بال و پر کاغذ آید
به ساحل ز دریای آذر شکوفه
ز صبح جبینش بود فتح لامع
ز میوه بود مژده آور شکوفه
بود فتح ها در لوای سفیدش
چو رنگین ثمرها نهان در شکوفه
زمین بوس شه می کند هر بهاری
ازان رو بود نیک اختر شکوفه
نگه دار سررشته حرف صائب
اگر چه بود در و گوهر شکوفه
سخن مختصر ساز، هر چند گردد
ز تکرار قند مکرر شکوفه
مکن دست کوته ز دامن دعا را
بود در گذر تا چو اختر شکوفه
همی تا ز تأثیر باد بهاران
شود از درختان مصور شکوفه
نهال برومند اقبال او را
ثمر کام دل باد و گوهر شکوفه
زمین را کند بحر گوهر شکوفه
ز پیراهن یوسفی مغزها را
به هر جلوه سازد معطر شکوفه
کف تازه رویی است از بحر رحمت
که باشد به گوهر برابر شکوفه
ز گلزار غیبی به ما دور گردان
بود نامه و نامه آور شکوفه
به صنع الهی است هر تیره دل را
به صد شمع کافور رهبر شکوفه
ز چتر پریزاد و تخت سلیمان
دهد یاد بر شاخ اخضر شکوفه
ز هر غنچه چون محمل لیلی آرد
برون ماه سیمای دیگر شکوفه
در آیینه آب از عکس سازد
پری را به شیشه مصور شکوفه
ز احیای اشجار روشندلان را
دهد یاد از صبح محشر شکوفه
چو بال پری بر بساط سلیمان
بر آفاق شد سایه گستر شکوفه
نهان ساخت چون رشته در عقد گوهر
رگ شاخها را سراسر شکوفه
ندیدی به وادی اگر محرمان را
ببین پهن در خاک اغبر شکوفه
چو شیر از رگ شاخها زهردی را
به نرمی برآورد یکسر شکوفه
شب و روز را کرد با هم برابر
ز نور جبین منور شکوفه
ازان همچو صبح است خندان و روشن
که خورشید گل راست خاور شکوفه
چو راهی که از برف پوشیده گردد
نهان شد چنان شاخ ها در شکوفه
مگر نامه عاشق بی قرارست؟
که گیرد هوا چون کبوتر شکوفه
ز افشاندن فلس، آب روان را
چو ماهی کند سیم پیکر شکوفه
ز دستار آشفته اش می کند گل
که در پرده خورده است ساغر شکوفه
هوای که برده است از دل قرارش؟
که در بیضه آرد برون پر شکوفه
ز حفظش به صد دست شاخ است عاجز
ز بس شیر مست است دیگر شکوفه
توانگر کند مفلسان طرب را
براتی است از نقد خوشتر شکوفه
بگیر از گلستان برات نشاطی
نبسته است چندان که دفتر شکوفه
ز دست گهر ریز هر کف زمین را
کند چون صدف پر ز گوهر شکوفه
ز آب گهر خاک سیراب گردد
چنین گر کند خنده تر شکوفه
نقاب لطیفی است کز خوش قماشی
شود چهره با روی دلبر شکوفه
نماند نهان حسن در زیر چادر
به یک جانب انداخت معجر شکوفه
شود خون به تدریج شیر، از چه رو شد
بدل با گل و لاله یکسر شکوفه؟
کند شمع کافور در روز روشن
ز سیم است از بس توانگر شکوفه
ز کم فرصتی های فصل بهاران
بود بر جناح سفر هر شکوفه
گشود از دل خاکیان عقده ها را
به دندان چون عقد گوهر شکوفه
ز آیینه گیرند اگر پشت در زر
گرفت آب را روی در زر شکوفه
چو شیری که از مهر فرزند زاید
زند جوش زان گونه از بر شکوفه
ازان خواب فصل بهارست شیرین
که جامی است پر شیر و شکر شکوفه
کند بر عصا تکیه در عهد طفلی
ز مستی چو پیر معمر شکوفه
زمین را لباس و هوا راست معجر
کتان است و مهتاب انور شکوفه
بلورین شود ساق سرو و صنوبر
زند این چنین غوطه گر در شکوفه
شود شاخها سر به سر سیم ساعد
کند باغ را چون سمنبر شکوفه
که دیده قلم کاغذ از خود برآرد؟
به هر شاخ بنگر مصور شکوفه
چو مریم که عیسی بود در کنارش
گرفته چنان میوه در بر شکوفه
ز بس چرب نرمی، به خاکی نهادان
گواراست چون شیر مادر شکوفه
چو صوفی نهان در ته خرقه دارد
ز هر برگ، مینای اخضر شکوفه
چو شیری کز انگشت اطفال زاید
برآرد ز شاخ آنچنان سر شکوفه
ازان در نظرهاست شیرین که دارد
ز هر غنچه ای تنگ شکر شکوفه
ندیدی بر آیینه سیماب لرزان
به هر صفحه آب بنگر شکوفه
توان یافت فیض صبوحی دل شب
ز بس کرد شب را منور شکوفه
توان یافت فیض صبوحی دل شب
ز بس کرد شب را منور شکوفه
گرفته است در نقره خام یکسر
زمین را چو مهتاب انور شکوفه
اگر سیر مهتاب در روز خواهی
گذر کن به بستان و بنگر شکوفه
ز خون جام اهل نظر نیست خالی
که بادام را باشد احمر شکوفه
به لوح زمین می کند نقطه ریزی
که از فال نیکو خورد بر شکوفه
چه تقصیر ازو گشت صادر چو آدم؟
که عریان شد از حلیه یکسر شکوفه
پراندند بهر چه ناخن به چوبش؟
اگر نیست نقدش مزور شکوفه
شکستند ازان بیضه ها در کلاهش
که نخوت به سر داشت از زر شکوفه
نمی گشت بازیچه هر نسیمی
اگر مغز می داشت در سر شکوفه
سبکسار و پوچ است، ازان هر زمانی
زند دست در شاخ دیگر شکوفه
چو پیر خرابات از تازه رویی
کند ملک دلها مسخر شکوفه
کم از کهکشان نیست هر کوچه باغی
ز بس ریخت بر خاک اختر شکوفه
به هر جا رسی می توان واکشیدن
که شد بستر و بالش پر شکوفه
ندیدی اگر روز روشن ستاره
فروزان ز هر شاخ بنگر شکوفه
بیفشان زر و سیم کز باد دستی
برومند گردید از بر شکوفه
به ریزش ز اقران سرآمد توان شد
ازان شد بر اشجار سرور شکوفه
تو هم شیشه را پنبه بردار از سر
چو ریزان شد از شاخ اخضر شکوفه
گرو کن به می هر چه داری ز پوشش
چو انداخت دستار از سر شکوفه
در این موسم از کشتی باده مگذر
که سامان دهد بادبان هر شکوفه
چو سیماب کز شعله گردد سبکپا
شد از آتش گل سبک پر شکوفه
به ناخن خراشد زمین چمن را
ز شرم نثار محقر شکوفه
چو عیسی به گهواره گردید گویا
به مدح شه دادگستر شکوفه
بهار جهان، شاه عباس ثانی
که بر نام او می زند زر شکوفه
چنان آرمیده است عالم به عهدش
که بر خود نلرزد ز صرصر شکوفه
زمین عنبر تر شد از بوی خلقش
بهاری است زان عنبر تر شکوفه
به باغی که افتد به دولت گذارش
شود اختر سعد یکسر شکوفه
هوا مشکبو گردد از عطسه گل
شود گر ز خلقش معطر شکوفه
شود عاجز از ثبت یکروزه جودش
شجر گر شود کلک و دفتر شکوفه
ز حفظش به بال و پر کاغذ آید
به ساحل ز دریای آذر شکوفه
ز صبح جبینش بود فتح لامع
ز میوه بود مژده آور شکوفه
بود فتح ها در لوای سفیدش
چو رنگین ثمرها نهان در شکوفه
زمین بوس شه می کند هر بهاری
ازان رو بود نیک اختر شکوفه
نگه دار سررشته حرف صائب
اگر چه بود در و گوهر شکوفه
سخن مختصر ساز، هر چند گردد
ز تکرار قند مکرر شکوفه
مکن دست کوته ز دامن دعا را
بود در گذر تا چو اختر شکوفه
همی تا ز تأثیر باد بهاران
شود از درختان مصور شکوفه
نهال برومند اقبال او را
ثمر کام دل باد و گوهر شکوفه
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح شاه عباس دوم
زهی عذار تو آیینه دار حیرانی
عرق به روی تو واله چو چشم قربانی
ز خط سبز، پریزاد می کند تسخیر
لب عقیق تو چون خاتم سلیمانی
ز لنگر تو فلک نقطه ای است پا بر جا
ز شوخی تو زمین کشتیی است طوفانی
به جلوه گاه تو خورشید چون نظربازان
نهاده است به دیوار، پشت حیرانی
چو مغز پسته فلک در شکر شود پنهان
چو پسته تو درآید به شکرافشانی
توان ز لعل لبت از صفای گوهر دید
خط نرسته چو زنار از سلیمانی
شکسته زلف تو شاخ غرور سنبل را
دریده پرده گل غنچه ات ز خندانی
قدح به دست تو شبنم به روی لاله و گل
عرق به روی تو آب گهر ز غلطانی
به جلوه گاه تو خورشید طلعتان زده اند
ز چشم مست، سراپرده های حیرانی
ز شرم آن خم ابرو چو طاق نسیان شد
ز چشم خلق جهان قبله مسلمانی
چنان فسانه حسن تو گشت عالمگیر
که گشت خواب فراموش، ماه کنعانی
ز خال روی تو کار سپند می آید
که داغ لاله کند لاله را نگهبانی
ز شرم چشم سیاه تو گوشه گیر شده است
به چشم خوش نگهان سرمه صفاهانی
سپند از سر آتش نمی تواند خاست
به محفلی که تو جولان کنی، ز حیرانی
اگر ز حسن خداداد پرده برداری
حرم چو محمل لیلی شود بیابانی
کسی چگونه ازان روی چشم بردارد؟
که بازداشت عرق را ز گرم جولانی
نمی توان ز حیا دید سیر روی ترا
کباب کرد مرا این حجاب نورانی
نمی برد می گلرنگ زنگ از خاطر
چنان که چشم تو دل می برد به آسانی
چنان به عهد تو گردید خوار و بی رونق
که کافران را دل سوخت بر مسلمانی
صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
که نشأه بیش بود با شراب ریحانی
مگر گذشت ز گلزار، سرو موزونت؟
که طوق فاختگان است چشم قربانی
حریم غنچه به گل بوته گداز شود
به گلشنی که دهی عرض پاکدامانی
به چشم روزنه اش دایم آب می گردد
ز عارض تو شود خانه ای که نورانی
کراست زهره ز روی تو نقش بردارد؟
که خشک چو رگ سنگ، خامه مانی
ز قید مور میانان نجات ممکن نیست
گسستنی نبود ربطهای روحانی
تو چون پیاله به دورافکنی ز گردش چشم
گزک کند لب خود توبه از پشیمانی
زمین ز جنبش آسودگان به رقص آید
ته پیاله خود گر به خاک افشانی
نظر به لطف نمایان چو دیگرانم نیست
مرا ز دور بود بس نگاه پنهانی
به خشم و ناز مرا ناامید نتوان کرد
که تار و پود امیدست چین پیشانی
شده است بر تو نکویی ز دلربایان ختم
چنان که ختم به صاحبقران جهانبانی
سپهر مرتبه عباس شاه دریا دل
که می درخشدش از جبهه فر یزدانی
چنان که گشت به سبابه مستقیم ایمان
بلند شد ز لوای تو دین یزدانی
به چشم دیده وران نامه ای است سربسته
نظر به خلق تو صبح گشاده پیشانی
ز سهم خنجر ظالم گداز صولت تو
به شیر پهلوی لاغر کند نیستانی
ز شوق بندگیت پاک گوهران آیند
ز امهات، کمر بسته چون سلیمانی
به دور عدل تو کز بند شد جهان آزاد
به طوق فاختگان سرو کرد سوهانی
ز آشیانه خفاش برنمی آید
ز شرم رای منیر تو مهر نورانی
ز انفعال سر آستین خود خاید
خرد به بزم تو چون کودک دبستانی
سرش ز فخر چو خورشید بر فلک ساید
ز سجده تو شود جبهه ای که نورانی
ز مهر و ماه فلک خشت سیم و زر آرد
عمارتی که شود همت تواش بانی
ز هیبت تو شود آب زهره مریخ
به آسمان سر تهدید اگر بجنبانی
به نسبتخم تیغت به چرخ می ساید
سر مفاخرت خود هلال نورانی
مگر که آیه سجده است جوهر تیغت؟
که سرکشان را بر خاک سود پیشانی
گهر ز صلب صدف سفته در وجود آید
نگاه تند کنی گر به ابر نیسانی
در آفتاب قیامت برهنگی نکشد
به جرم هر که تو دامان عفو پوشانی
به عهد رایض عدل تو توسن گردون
گذاشت سرکشی از سر چو اسب چوگانی
ز فیض دست گهربارت ای بهار امید
زمین ز آب گهر کشتیی است طوفانی
به روزگار تو کار سپهر بدگوهر
بود چو عامل معزول سبحه گردانی
ز بس که جود تو مهر لب سؤال شده است
صدف دهن نگشاید به ابر نیسانی
میانه تو و عباس شاه خلد سریر
تفاوتی است که در نقش اول و ثانی
شود ز سینه گاو زمین عیان برقش
به کوه قاف اگر تیغ خود بخوابانی
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
ز بس که تیغ تو طاق است در سرافشانی
اگر چه فتح و ظفر را عصای تکیه گه است
به فوج خصم کند نیزه تو ثعبانی
خصال خوب تو صورت پذیر اگر گردد
شود بساط جهان پر ز ماه کنعانی
به عهد حفظ تو دریا چو دیده ماهی
شرار را ز خموشی کند نگهبانی
چنان ز عدل تو معمور گشت روی زمین
که جغد برد به خاک آرزوی ویرانی
خط غبار نخیزد دگر ز روی بتان
به آب تیغ، تو چون گرد فتنه بنشانی
کشی به پنجه قدرت به رنگ مو ز خمیر
ز صلب خاره رگ سنگ را به آسانی
به عهد رای تو چون شمع صبح می لرزد
به نور دیده خود آفتاب نورانی
چنان به حفظ تو دارند خلق استظهار
که می کنند ز کاغذ کلاه بارانی
کجاست خاطر آشفته در جهان، که نماند
ز حسن عهد تو در خوابها پریشانی
کف سخای ترا چارفصل نوروزست
اگر بهار کند ابر گوهرافشانی
دعا به دست مرا سوی خویش می خواند
وگرنه نیست مرا سیری از ثناخوانی
مدام تا ز شبستان برج حوت نهد
قدم به بیت شرف آفتاب نورانی
ز نور جبهه صاحبقران منور باد
فضای شش جهت و چار باغ ارکانی
عرق به روی تو واله چو چشم قربانی
ز خط سبز، پریزاد می کند تسخیر
لب عقیق تو چون خاتم سلیمانی
ز لنگر تو فلک نقطه ای است پا بر جا
ز شوخی تو زمین کشتیی است طوفانی
به جلوه گاه تو خورشید چون نظربازان
نهاده است به دیوار، پشت حیرانی
چو مغز پسته فلک در شکر شود پنهان
چو پسته تو درآید به شکرافشانی
توان ز لعل لبت از صفای گوهر دید
خط نرسته چو زنار از سلیمانی
شکسته زلف تو شاخ غرور سنبل را
دریده پرده گل غنچه ات ز خندانی
قدح به دست تو شبنم به روی لاله و گل
عرق به روی تو آب گهر ز غلطانی
به جلوه گاه تو خورشید طلعتان زده اند
ز چشم مست، سراپرده های حیرانی
ز شرم آن خم ابرو چو طاق نسیان شد
ز چشم خلق جهان قبله مسلمانی
چنان فسانه حسن تو گشت عالمگیر
که گشت خواب فراموش، ماه کنعانی
ز خال روی تو کار سپند می آید
که داغ لاله کند لاله را نگهبانی
ز شرم چشم سیاه تو گوشه گیر شده است
به چشم خوش نگهان سرمه صفاهانی
سپند از سر آتش نمی تواند خاست
به محفلی که تو جولان کنی، ز حیرانی
اگر ز حسن خداداد پرده برداری
حرم چو محمل لیلی شود بیابانی
کسی چگونه ازان روی چشم بردارد؟
که بازداشت عرق را ز گرم جولانی
نمی توان ز حیا دید سیر روی ترا
کباب کرد مرا این حجاب نورانی
نمی برد می گلرنگ زنگ از خاطر
چنان که چشم تو دل می برد به آسانی
چنان به عهد تو گردید خوار و بی رونق
که کافران را دل سوخت بر مسلمانی
صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
که نشأه بیش بود با شراب ریحانی
مگر گذشت ز گلزار، سرو موزونت؟
که طوق فاختگان است چشم قربانی
حریم غنچه به گل بوته گداز شود
به گلشنی که دهی عرض پاکدامانی
به چشم روزنه اش دایم آب می گردد
ز عارض تو شود خانه ای که نورانی
کراست زهره ز روی تو نقش بردارد؟
که خشک چو رگ سنگ، خامه مانی
ز قید مور میانان نجات ممکن نیست
گسستنی نبود ربطهای روحانی
تو چون پیاله به دورافکنی ز گردش چشم
گزک کند لب خود توبه از پشیمانی
زمین ز جنبش آسودگان به رقص آید
ته پیاله خود گر به خاک افشانی
نظر به لطف نمایان چو دیگرانم نیست
مرا ز دور بود بس نگاه پنهانی
به خشم و ناز مرا ناامید نتوان کرد
که تار و پود امیدست چین پیشانی
شده است بر تو نکویی ز دلربایان ختم
چنان که ختم به صاحبقران جهانبانی
سپهر مرتبه عباس شاه دریا دل
که می درخشدش از جبهه فر یزدانی
چنان که گشت به سبابه مستقیم ایمان
بلند شد ز لوای تو دین یزدانی
به چشم دیده وران نامه ای است سربسته
نظر به خلق تو صبح گشاده پیشانی
ز سهم خنجر ظالم گداز صولت تو
به شیر پهلوی لاغر کند نیستانی
ز شوق بندگیت پاک گوهران آیند
ز امهات، کمر بسته چون سلیمانی
به دور عدل تو کز بند شد جهان آزاد
به طوق فاختگان سرو کرد سوهانی
ز آشیانه خفاش برنمی آید
ز شرم رای منیر تو مهر نورانی
ز انفعال سر آستین خود خاید
خرد به بزم تو چون کودک دبستانی
سرش ز فخر چو خورشید بر فلک ساید
ز سجده تو شود جبهه ای که نورانی
ز مهر و ماه فلک خشت سیم و زر آرد
عمارتی که شود همت تواش بانی
ز هیبت تو شود آب زهره مریخ
به آسمان سر تهدید اگر بجنبانی
به نسبتخم تیغت به چرخ می ساید
سر مفاخرت خود هلال نورانی
مگر که آیه سجده است جوهر تیغت؟
که سرکشان را بر خاک سود پیشانی
گهر ز صلب صدف سفته در وجود آید
نگاه تند کنی گر به ابر نیسانی
در آفتاب قیامت برهنگی نکشد
به جرم هر که تو دامان عفو پوشانی
به عهد رایض عدل تو توسن گردون
گذاشت سرکشی از سر چو اسب چوگانی
ز فیض دست گهربارت ای بهار امید
زمین ز آب گهر کشتیی است طوفانی
به روزگار تو کار سپهر بدگوهر
بود چو عامل معزول سبحه گردانی
ز بس که جود تو مهر لب سؤال شده است
صدف دهن نگشاید به ابر نیسانی
میانه تو و عباس شاه خلد سریر
تفاوتی است که در نقش اول و ثانی
شود ز سینه گاو زمین عیان برقش
به کوه قاف اگر تیغ خود بخوابانی
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
ز بس که تیغ تو طاق است در سرافشانی
اگر چه فتح و ظفر را عصای تکیه گه است
به فوج خصم کند نیزه تو ثعبانی
خصال خوب تو صورت پذیر اگر گردد
شود بساط جهان پر ز ماه کنعانی
به عهد حفظ تو دریا چو دیده ماهی
شرار را ز خموشی کند نگهبانی
چنان ز عدل تو معمور گشت روی زمین
که جغد برد به خاک آرزوی ویرانی
خط غبار نخیزد دگر ز روی بتان
به آب تیغ، تو چون گرد فتنه بنشانی
کشی به پنجه قدرت به رنگ مو ز خمیر
ز صلب خاره رگ سنگ را به آسانی
به عهد رای تو چون شمع صبح می لرزد
به نور دیده خود آفتاب نورانی
چنان به حفظ تو دارند خلق استظهار
که می کنند ز کاغذ کلاه بارانی
کجاست خاطر آشفته در جهان، که نماند
ز حسن عهد تو در خوابها پریشانی
کف سخای ترا چارفصل نوروزست
اگر بهار کند ابر گوهرافشانی
دعا به دست مرا سوی خویش می خواند
وگرنه نیست مرا سیری از ثناخوانی
مدام تا ز شبستان برج حوت نهد
قدم به بیت شرف آفتاب نورانی
ز نور جبهه صاحبقران منور باد
فضای شش جهت و چار باغ ارکانی
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در توصیف زاینده رود
چشمه حیوان ندارد آب و تاب زنده رود
خضر و آب زندگانی، ما و آب زنده رود
نیست آب زندگی را حسن آب زنده رود
صد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رود
هر که بتواند سفیدی از سیاهی فرق کرد
می شمارد به ز آب خضر، آب زنده رود
سینه بر شمشیر بی زنهار ابرو می زند
چین ابروی بتان از پیچ و تاب زنده رود
می ستاند توبه را از کف عنان اختیار
جلوه مستانه دریا رکاب زنده رود
در خرابی های او چون می عمارتهاست فرش
وقت آن کس خوش که می گردد خراب زنده رود
چون ز ظلمت در لباس دود پنهان گشته است؟
نیست آب زندگانی گر کباب زنده رود
می دهد چون خضر، تشریف حیات جاودان
خاکهای مرده دل را فیض آب زنده رود
برق در پیراهن اندازد کتان توبه را
چون می روشن، فروغ ماهتاب زنده رود
در نقاب کف دل از روشن ضمیران می برد
آه اگر افتد به یک جانب نقاب زنده رود!
موج، مجنون عنان از دست بیرون رفته ای است
خیمه لیلی است پنداری حباب زنده رود
چشم بیدار و دل زنده است صائب گوهرش
هر رگ باری که برخیزد ز آب زنده رود
خضر و آب زندگانی، ما و آب زنده رود
نیست آب زندگی را حسن آب زنده رود
صد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رود
هر که بتواند سفیدی از سیاهی فرق کرد
می شمارد به ز آب خضر، آب زنده رود
سینه بر شمشیر بی زنهار ابرو می زند
چین ابروی بتان از پیچ و تاب زنده رود
می ستاند توبه را از کف عنان اختیار
جلوه مستانه دریا رکاب زنده رود
در خرابی های او چون می عمارتهاست فرش
وقت آن کس خوش که می گردد خراب زنده رود
چون ز ظلمت در لباس دود پنهان گشته است؟
نیست آب زندگانی گر کباب زنده رود
می دهد چون خضر، تشریف حیات جاودان
خاکهای مرده دل را فیض آب زنده رود
برق در پیراهن اندازد کتان توبه را
چون می روشن، فروغ ماهتاب زنده رود
در نقاب کف دل از روشن ضمیران می برد
آه اگر افتد به یک جانب نقاب زنده رود!
موج، مجنون عنان از دست بیرون رفته ای است
خیمه لیلی است پنداری حباب زنده رود
چشم بیدار و دل زنده است صائب گوهرش
هر رگ باری که برخیزد ز آب زنده رود
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضا در وصف زاینده رود
می شود جان تازه از بوی بهار زنده رود
زنده می گردد دل از سیر کنار زنده رود
هست در زیر سیاهی داغ ناخن خورده ای
آب خضر از رشک موج بی قرار زنده رود
زلف مشکین از سواد اصفهان چون آب خضر
بر عذار افکنده آب خوشگوار زنده رود
دشت پیمای جنون گشته است چون موج سراب
موج آب زندگی در روزگار زنده رود
زنده شد هر کس که چشمی آب داد از جلوه اش
رشته جان است یکسر پود و تار زنده رود
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
جلوه مستانه بی اختیار زنده رود
هر حبابش می دهد از خیمه لیلی خبر
نبض مجنون است موج بی قرار زنده رود
شسته رو چون قطره شبنم برانگیزد ز خواب
لاله رویان را هوای آبدار زنده رود
پرده ظلمت چرا بر روی خود انداخته است؟
نیست آب زندگی گر شرمسار زنده رود
دیده پاکش حباب بحر رحمت می شود
هر دل روشن که شد آیینه دار زنده رود
تا زداید زنگ از دلها، مهیا کرده است
صیقلی از هر خم پل جویبار زنده رود
از چنار و بید، چندین فوج طاوس بهشت
جلوه سازی می کند در هر کنار زنده رود
از صدف صد دامن گوهر محیط آماده است
در حریم سینه از بهر نثار زنده رود
جلوه مستانه اش سیلاب هوش است و خرد
نیست صائب حاجت می در کنار زنده رود
زنده می گردد دل از سیر کنار زنده رود
هست در زیر سیاهی داغ ناخن خورده ای
آب خضر از رشک موج بی قرار زنده رود
زلف مشکین از سواد اصفهان چون آب خضر
بر عذار افکنده آب خوشگوار زنده رود
دشت پیمای جنون گشته است چون موج سراب
موج آب زندگی در روزگار زنده رود
زنده شد هر کس که چشمی آب داد از جلوه اش
رشته جان است یکسر پود و تار زنده رود
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
جلوه مستانه بی اختیار زنده رود
هر حبابش می دهد از خیمه لیلی خبر
نبض مجنون است موج بی قرار زنده رود
شسته رو چون قطره شبنم برانگیزد ز خواب
لاله رویان را هوای آبدار زنده رود
پرده ظلمت چرا بر روی خود انداخته است؟
نیست آب زندگی گر شرمسار زنده رود
دیده پاکش حباب بحر رحمت می شود
هر دل روشن که شد آیینه دار زنده رود
تا زداید زنگ از دلها، مهیا کرده است
صیقلی از هر خم پل جویبار زنده رود
از چنار و بید، چندین فوج طاوس بهشت
جلوه سازی می کند در هر کنار زنده رود
از صدف صد دامن گوهر محیط آماده است
در حریم سینه از بهر نثار زنده رود
جلوه مستانه اش سیلاب هوش است و خرد
نیست صائب حاجت می در کنار زنده رود
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در توصیف زاینده رود و پل آن
زنده رود از جلوه مستانه طوفان می کند
پل به آیین تمام امسال جولان می کند
سایبان ها می دهد یاد از پر و بال پری
پل ز شوکت جلوه تخت سلیمان می کند
این کمر کامسال زرین رود از پل بسته است
خانمان زهد را با خاک یکسان می کند
در سر هر کس که زهد خشک چون پل خانه کرد
حکم ساقی از می روشن چراغان می کند
هر خم طاقی ز پل در دیده دریاکشان
جلوه طاوسی از گلهای الوان می کند
این کمانی را که از سیلاب، پل زه کرده است
کوه غم را چون کف دریا پریشان می کند
در سر پل میکشان محتاج کشتی می شوند
گر چنین زرینه رود امسال طغیان می کند
گو سر خود گیر دردسر، که ابر نوبهار
صندل ساییده از سیلاب سامان می کند
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
ابر رحمت گر به این دستور طوفان می کند
از گل و می خیره می سازد نظر را روی پل
سنگ را این کیمیا لعل بدخشان می کند
از نسیم جانفزا بر آتش هموار می
سایه ابر بهاران کار دامان می کند
زاهدان را از ترشرویی برون آورد، می
باده بوتیمار را چون کبک خندان می کند
گر چنین مستانه خواهد شد سرود بلبلان
سرو را چون بید مجنون دست افشان می کند
قطره ای کز دست گوهربار ساقی می چکد
در گشاد عقده دل کار دندان می کند
وقت آن کس خوش که نقد و جنس خود چون شاخ گل
صرف نقل و می در ایام بهاران می کند
دست گوهربار ساقی خاکساران را بس است
بزم مستان را گل ابری گلستان می کند
می کند از جلوه مستانه دلها را خراب
خامه صائب به هر جانب که جولان می کند
پل به آیین تمام امسال جولان می کند
سایبان ها می دهد یاد از پر و بال پری
پل ز شوکت جلوه تخت سلیمان می کند
این کمر کامسال زرین رود از پل بسته است
خانمان زهد را با خاک یکسان می کند
در سر هر کس که زهد خشک چون پل خانه کرد
حکم ساقی از می روشن چراغان می کند
هر خم طاقی ز پل در دیده دریاکشان
جلوه طاوسی از گلهای الوان می کند
این کمانی را که از سیلاب، پل زه کرده است
کوه غم را چون کف دریا پریشان می کند
در سر پل میکشان محتاج کشتی می شوند
گر چنین زرینه رود امسال طغیان می کند
گو سر خود گیر دردسر، که ابر نوبهار
صندل ساییده از سیلاب سامان می کند
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
ابر رحمت گر به این دستور طوفان می کند
از گل و می خیره می سازد نظر را روی پل
سنگ را این کیمیا لعل بدخشان می کند
از نسیم جانفزا بر آتش هموار می
سایه ابر بهاران کار دامان می کند
زاهدان را از ترشرویی برون آورد، می
باده بوتیمار را چون کبک خندان می کند
گر چنین مستانه خواهد شد سرود بلبلان
سرو را چون بید مجنون دست افشان می کند
قطره ای کز دست گوهربار ساقی می چکد
در گشاد عقده دل کار دندان می کند
وقت آن کس خوش که نقد و جنس خود چون شاخ گل
صرف نقل و می در ایام بهاران می کند
دست گوهربار ساقی خاکساران را بس است
بزم مستان را گل ابری گلستان می کند
می کند از جلوه مستانه دلها را خراب
خامه صائب به هر جانب که جولان می کند
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در توصیف اشرف
کیمیای خوشدلی خاک دیار اشرف است
صیقل دلها هوای بی غبار اشرف است
آسمان یک برگ سبز از نوبهار اشرف است
عشرت روی زمین فرش دیار اشرف است
ابر با آن سرکشی اینجا به خاک افتاده است
بحر با آن منزلت آیینه دار اشرف است
آیه رحمت که نازل ز گردون بر زمین
پیش ارباب بصیرت آبشار اشرف است
اشک شادی چشمه ای از دامن کهسار اوست
دلگشایی غنچه ای از شاخسار اشرف است
هست اگر شیرازه ای اوراق برگ عیش را
رشته باران ابر نوبهار اشرف است
در پس دیوار محشر روی پنهان کرده است
گلشن فردوس از بس شرمسار اشرف است
از کواکب، نوبهار بی خزان آسمان
با هزاران چشم، حیران عذار اشرف است
جای شبنم می چکد از سبزه اش آب حیات
خضر فرخ پی همانا آبیار اشرف است
می توان دریافت از باران پی در پی که مهر
شرمسار از جبهه گوهر نثار اشرف است
سرخ رویی لازم این بوم و بر افتاده است
این عقیق آبدار از کوهسار اشرف است
دیده یعقوب در آغوش بوی پیرهن
چشم بر راه نسیم بی غبار اشرف است
آفتابی کز فروغش چشم انجم خیره شد
چون چراغ روز پیش لاله زار اشرف است
عمر جاویدان که رعنایی به قدش جامه ای است
سرو کوتاهی ز طرف جویبار اشرف است
چرخ مینایی که دستی نیست بر بالای او
سبزه خوابیده ای از مرغزار اشرف است
آب گوهر در صدف زنجیر می خاید ز موج
بس که از جان تشنه خاک دیار اشرف است
چون سواد چشم خوبان، گوشه های دلفریب
از برای میکشی در هر کنار اشرف است
زنده شد هر کس که چشمی از هوایش آب داد
چشمه حیوان هوای آبدار اشرف است
نیست جز مازندران دارالامانی خاک را
وقت آن کس خوش که ساکن در دیار اشرف است
از صف حوران نظر پوشیده می آید برون
هر که را دل واله سیر و شکار اشرف است
نیست بی تیغ زبان خورشید در هر جا که هست
این گل بی خار در جیب و کنار اشرف است
می زند بر سینه خاک اصفهان از سرمه سنگ
بس که در تاب از هوای مشکبار اشرف است
رشته حب الوطن را پاره کردن سهل نیست
این برش مخصوص تیغ کوهسار اشرف است
دیده ها را شستشو دادن ز گرد اصفهان
کار هر ناشسته رویی نیست، کار اشرف است
خار دیوارش گل بی خار باشد سر به سر
این چه سرسبزی است با خاک دیار اشرف است
نیست محتاج چراغان شام او، کز هر ترنج
مهر تابان دگر بر شاخسار اشرف است
در حریم بوستانش نرگس بیمار نیست
بس که صحت در هوای سازگار اشرف است
با بهشت از یک گریبان سر برون می آورد
هر که را در پرده دل خارخار اشرف است
گر شراب بی خماری هست در جام سپهر
بی تکلف آبهای خوشگوار اشرف است
نیست در روی عرقناک و جبین شرمگین
این تماشاها که در دریا کنار اشرف است
از هجوم گل رگ لعل است هر خاری در او
سینه کوه بدخشان داغدار اشرف است
ابر چون بال پری، پر در پر هم بافته است
غالبا تخت سلیمان کوهسار اشرف است
هست از فیض قدوم شهریار نوجوان
این برومندی که در خاک دیار اشرف است
شهسوار سبز میدان فلک، عباس شاه
کز چنین گوهرفشانی نوبهار اشرف است
باد روشن نه صدف از گوهر دریا دلش
تا سحاب گوهرافشان آبیار اشرف است
صیقل دلها هوای بی غبار اشرف است
آسمان یک برگ سبز از نوبهار اشرف است
عشرت روی زمین فرش دیار اشرف است
ابر با آن سرکشی اینجا به خاک افتاده است
بحر با آن منزلت آیینه دار اشرف است
آیه رحمت که نازل ز گردون بر زمین
پیش ارباب بصیرت آبشار اشرف است
اشک شادی چشمه ای از دامن کهسار اوست
دلگشایی غنچه ای از شاخسار اشرف است
هست اگر شیرازه ای اوراق برگ عیش را
رشته باران ابر نوبهار اشرف است
در پس دیوار محشر روی پنهان کرده است
گلشن فردوس از بس شرمسار اشرف است
از کواکب، نوبهار بی خزان آسمان
با هزاران چشم، حیران عذار اشرف است
جای شبنم می چکد از سبزه اش آب حیات
خضر فرخ پی همانا آبیار اشرف است
می توان دریافت از باران پی در پی که مهر
شرمسار از جبهه گوهر نثار اشرف است
سرخ رویی لازم این بوم و بر افتاده است
این عقیق آبدار از کوهسار اشرف است
دیده یعقوب در آغوش بوی پیرهن
چشم بر راه نسیم بی غبار اشرف است
آفتابی کز فروغش چشم انجم خیره شد
چون چراغ روز پیش لاله زار اشرف است
عمر جاویدان که رعنایی به قدش جامه ای است
سرو کوتاهی ز طرف جویبار اشرف است
چرخ مینایی که دستی نیست بر بالای او
سبزه خوابیده ای از مرغزار اشرف است
آب گوهر در صدف زنجیر می خاید ز موج
بس که از جان تشنه خاک دیار اشرف است
چون سواد چشم خوبان، گوشه های دلفریب
از برای میکشی در هر کنار اشرف است
زنده شد هر کس که چشمی از هوایش آب داد
چشمه حیوان هوای آبدار اشرف است
نیست جز مازندران دارالامانی خاک را
وقت آن کس خوش که ساکن در دیار اشرف است
از صف حوران نظر پوشیده می آید برون
هر که را دل واله سیر و شکار اشرف است
نیست بی تیغ زبان خورشید در هر جا که هست
این گل بی خار در جیب و کنار اشرف است
می زند بر سینه خاک اصفهان از سرمه سنگ
بس که در تاب از هوای مشکبار اشرف است
رشته حب الوطن را پاره کردن سهل نیست
این برش مخصوص تیغ کوهسار اشرف است
دیده ها را شستشو دادن ز گرد اصفهان
کار هر ناشسته رویی نیست، کار اشرف است
خار دیوارش گل بی خار باشد سر به سر
این چه سرسبزی است با خاک دیار اشرف است
نیست محتاج چراغان شام او، کز هر ترنج
مهر تابان دگر بر شاخسار اشرف است
در حریم بوستانش نرگس بیمار نیست
بس که صحت در هوای سازگار اشرف است
با بهشت از یک گریبان سر برون می آورد
هر که را در پرده دل خارخار اشرف است
گر شراب بی خماری هست در جام سپهر
بی تکلف آبهای خوشگوار اشرف است
نیست در روی عرقناک و جبین شرمگین
این تماشاها که در دریا کنار اشرف است
از هجوم گل رگ لعل است هر خاری در او
سینه کوه بدخشان داغدار اشرف است
ابر چون بال پری، پر در پر هم بافته است
غالبا تخت سلیمان کوهسار اشرف است
هست از فیض قدوم شهریار نوجوان
این برومندی که در خاک دیار اشرف است
شهسوار سبز میدان فلک، عباس شاه
کز چنین گوهرفشانی نوبهار اشرف است
باد روشن نه صدف از گوهر دریا دلش
تا سحاب گوهرافشان آبیار اشرف است
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در توصیف صفی آباد
می می چکد از آب و هوای صفی آباد
جامی است پر از باده بنای صفی آباد
اشرف که بهشت است ازو در عرق شرم
بالا نکند سر ز هوای صفی آباد
هر چند به اشرف نرسد هیچ مقامی
بالاتر ازان است صفای صفی آباد
الحق که نگین خانه معموره اشرف
می خواست نگینی چو بنای صفی آباد
اشرف که نکردی به ته پا نگه از ناز
چون سایه فتاده است به پای صفی آباد
بیمار شود از دم جان بخش مسیحا
سروی که برآید به هوای صفی آباد
بی پرده شود راز نهانخانه دلها
از مرمر اندیشه نمای صفی آباد
چون پنجه خورشید کند خیره نظر را
دستی که شود چهره گشای صفی آباد
هر چند به معراج رسانند سخن را
بالاتر ازان است بنای صفی آباد
از هیچ طرف مانع نظاره ندارد
چون عالم اندیشه، فضای صفی آباد
پیمانه ز خود باده گلرنگ برآرد
در انجمن نشأه فزای صفی آباد
فواره دریای گهرخیز معانی است
هر خامه که تر شد به ثنای صفی آباد
شد مشرق پروین، نظر شوخ کواکب
از شمسه خورشید لقای صفی آباد
از تخت جم و چتر پریزاد دهد یاد
اشرف که فتاده است به پای صفی آباد
ممتاز به خوبی است ز مجموعه اشرف
چون مصرع برجسته، بنای صفی آباد
از سرو گذشته است کله گوشه مینا
از تربیت آب و هوای صفی آباد
اشرف به ته پای پریزاد کند خواب
از ابر پریشان فضای صفی آباد
چون غنچه گل باز شود غنچه پیکان
در بوم و بر عقده گشای صفی آباد
داغ سیهی می برد از نامه اعمال
از بس که تر افتاده هوای صفی آباد
چون سایه شد اشرف یکی از خاک نشینان
روزی که قد افراخت لوای صفی آباد
بر سینه زند سنگ ازو شیشه تقوی
هر چند لطیف است هوای صفی آباد
طاوس بهشت است که از بال زند چتر
تالار زراندود بنای صفی آباد
زاهد که ز دستش نچکد آب ز خشکی
مستانه دهد جان به لقای صفی آباد
اشرف که در آراستگی باغ بهشت است
یک گوشه ندارد به صفای صفی آباد
چون روی عرقناک نماید ز ته زلف
در زیر رگ ابر، لقای صفی آباد
کشمیر که خال رخ هندست ز سبزی
حاشا که شود روی نمای صفی آباد
از فیض قدوم شه دین، ثانی عباس
برخلد کند ناز، بنای صفی آباد
جایی که زبان قاصر از اوصاف بهشت است
صائب چه توان گفت صفای صفی آباد؟
جامی است پر از باده بنای صفی آباد
اشرف که بهشت است ازو در عرق شرم
بالا نکند سر ز هوای صفی آباد
هر چند به اشرف نرسد هیچ مقامی
بالاتر ازان است صفای صفی آباد
الحق که نگین خانه معموره اشرف
می خواست نگینی چو بنای صفی آباد
اشرف که نکردی به ته پا نگه از ناز
چون سایه فتاده است به پای صفی آباد
بیمار شود از دم جان بخش مسیحا
سروی که برآید به هوای صفی آباد
بی پرده شود راز نهانخانه دلها
از مرمر اندیشه نمای صفی آباد
چون پنجه خورشید کند خیره نظر را
دستی که شود چهره گشای صفی آباد
هر چند به معراج رسانند سخن را
بالاتر ازان است بنای صفی آباد
از هیچ طرف مانع نظاره ندارد
چون عالم اندیشه، فضای صفی آباد
پیمانه ز خود باده گلرنگ برآرد
در انجمن نشأه فزای صفی آباد
فواره دریای گهرخیز معانی است
هر خامه که تر شد به ثنای صفی آباد
شد مشرق پروین، نظر شوخ کواکب
از شمسه خورشید لقای صفی آباد
از تخت جم و چتر پریزاد دهد یاد
اشرف که فتاده است به پای صفی آباد
ممتاز به خوبی است ز مجموعه اشرف
چون مصرع برجسته، بنای صفی آباد
از سرو گذشته است کله گوشه مینا
از تربیت آب و هوای صفی آباد
اشرف به ته پای پریزاد کند خواب
از ابر پریشان فضای صفی آباد
چون غنچه گل باز شود غنچه پیکان
در بوم و بر عقده گشای صفی آباد
داغ سیهی می برد از نامه اعمال
از بس که تر افتاده هوای صفی آباد
چون سایه شد اشرف یکی از خاک نشینان
روزی که قد افراخت لوای صفی آباد
بر سینه زند سنگ ازو شیشه تقوی
هر چند لطیف است هوای صفی آباد
طاوس بهشت است که از بال زند چتر
تالار زراندود بنای صفی آباد
زاهد که ز دستش نچکد آب ز خشکی
مستانه دهد جان به لقای صفی آباد
اشرف که در آراستگی باغ بهشت است
یک گوشه ندارد به صفای صفی آباد
چون روی عرقناک نماید ز ته زلف
در زیر رگ ابر، لقای صفی آباد
کشمیر که خال رخ هندست ز سبزی
حاشا که شود روی نمای صفی آباد
از فیض قدوم شه دین، ثانی عباس
برخلد کند ناز، بنای صفی آباد
جایی که زبان قاصر از اوصاف بهشت است
صائب چه توان گفت صفای صفی آباد؟
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در توصیف جشن بهار و مدح نواب ظفرخان
تذرو بال فشان گردد از غبار بسنت
رود بهار به گرد از گل عذار بسنت
گذشت فصل خزان شکسته رنگیها
رسید موسم رنگین نوبهار بسنت
بهار با همه سامان بی نیازی رنگ
کند گدایی رنگ از گل عذار بسنت
چه نقش های تماشا فریب زد بر آب
به روی خاک بماناد نوبهار بسنت
هزار رنگ متاع ملال اگر داری
به باد می دهدش یک نفس، شعار بسنت
بهار دست به دست از چمن هوا گیرد
چو گل کند ز کف دستها نگار بسنت
گلی ز چهره احباب می توان چیدن
غنیمت است چو ایام گل، بهار بسنت
چه همچو برگ خزان دیده رفته ای از دست؟
رخی به رنگ ده از سیر لاله زار بسنت
خمیر مایه قوس قزح شده است زمین
ز بس که ریخت ز هر سو گل از کنار بسنت
سواد هند که چون زاغ آمدی به نظر
شده است چون پر طاوس از بهار بسنت
شده است مرغ هوا یکقلم چو بوقلمون
ز بس بلند شده است از زمین غبار بسنت
درین دو روز که طاوس رنگ جلوه گرست
شکسته رنگی خود می کنم به کار بسنت
بهار را به حنابندی چمن بگذار
بس است رنگرز چهره ها غبار بسنت
ز رنگهای عجب، گرده بهاران است
چرا سپند نسوزم به روزگار بسنت؟
کجا به چیدن گل دست گلفروش رود؟
چنین که دست و دلم می رود به کار بسنت؟
هزار پرده رنگین کشید بر رویم
شکسته رنگ مبادا گل عذار بسنت
به ملک هند کنون یک گل زمینی (کذا) نیست
که چهره اش نبود گلگل از نثار بسنت
چگونه مصرع رنگین ز طبع سر نزند؟
که سایه بر سرم افکند شاخسار بسنت
به خاک پای گل و آشنایی بلبل
که به ز روی بهارست پشت کار بسنت
چنان که صحبت رنگین نمی رود از یاد
همیشه در دل من هست خارخار بسنت
چرا چو گل نزنی خند بر جهان صائب؟
ببین که با که ترا یار کرده، بار بسنت
بهار جود، ظفرخان صبح پیشانی
که سرخ رو ز گل اوست لاله زار بسنت
به اینقدر که گل عارض تواش روداد
یکی هزار شد امروز اعتبار بسنت
نماند سوده لعل و زمرد و یاقوت
به روز جشن تو از بس که شد به کار بسنت
همیشه بزم تو از اهل طبع رنگین باد
میان لاله رخان هست تا شعار بسنت
رود بهار به گرد از گل عذار بسنت
گذشت فصل خزان شکسته رنگیها
رسید موسم رنگین نوبهار بسنت
بهار با همه سامان بی نیازی رنگ
کند گدایی رنگ از گل عذار بسنت
چه نقش های تماشا فریب زد بر آب
به روی خاک بماناد نوبهار بسنت
هزار رنگ متاع ملال اگر داری
به باد می دهدش یک نفس، شعار بسنت
بهار دست به دست از چمن هوا گیرد
چو گل کند ز کف دستها نگار بسنت
گلی ز چهره احباب می توان چیدن
غنیمت است چو ایام گل، بهار بسنت
چه همچو برگ خزان دیده رفته ای از دست؟
رخی به رنگ ده از سیر لاله زار بسنت
خمیر مایه قوس قزح شده است زمین
ز بس که ریخت ز هر سو گل از کنار بسنت
سواد هند که چون زاغ آمدی به نظر
شده است چون پر طاوس از بهار بسنت
شده است مرغ هوا یکقلم چو بوقلمون
ز بس بلند شده است از زمین غبار بسنت
درین دو روز که طاوس رنگ جلوه گرست
شکسته رنگی خود می کنم به کار بسنت
بهار را به حنابندی چمن بگذار
بس است رنگرز چهره ها غبار بسنت
ز رنگهای عجب، گرده بهاران است
چرا سپند نسوزم به روزگار بسنت؟
کجا به چیدن گل دست گلفروش رود؟
چنین که دست و دلم می رود به کار بسنت؟
هزار پرده رنگین کشید بر رویم
شکسته رنگ مبادا گل عذار بسنت
به ملک هند کنون یک گل زمینی (کذا) نیست
که چهره اش نبود گلگل از نثار بسنت
چگونه مصرع رنگین ز طبع سر نزند؟
که سایه بر سرم افکند شاخسار بسنت
به خاک پای گل و آشنایی بلبل
که به ز روی بهارست پشت کار بسنت
چنان که صحبت رنگین نمی رود از یاد
همیشه در دل من هست خارخار بسنت
چرا چو گل نزنی خند بر جهان صائب؟
ببین که با که ترا یار کرده، بار بسنت
بهار جود، ظفرخان صبح پیشانی
که سرخ رو ز گل اوست لاله زار بسنت
به اینقدر که گل عارض تواش روداد
یکی هزار شد امروز اعتبار بسنت
نماند سوده لعل و زمرد و یاقوت
به روز جشن تو از بس که شد به کار بسنت
همیشه بزم تو از اهل طبع رنگین باد
میان لاله رخان هست تا شعار بسنت
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح نواب ظفرخان
بحر طبعم در سخن چون گوهر افشانی کرد
در صدف گوهر ز خجلت چهره مرجانی کند
خضر کلکم چون ز ظلمات دوات آید برون
صفحه از فیض قدومش سنبلستانی کند
غنچه های معنی بکرم تبسم چون کنند
حد گل باشد که آنجا خنده پنهانی کند
روی در صحرا نهد چون محمل لیلی قفس
بلبل مستی چو آهنگ غزل خوانی کند
در دبستان سخن هر جا ادیم صفحه ای است
از سهیل نقطه من چهره نورانی کند
حدت طبعم چو آید بر سر مشاطگی
غنچه پژمرده دل را لعل پیکانی کند
این دم گرمی که من با خود به باغ آورده ام
شبنم افسرده را یاقوت رمانی کند
باغبان از غیرت طبع بلند آوازه ام
عندلیب مست را در غنچه زندانی کند
بوریا در زیر بال طوطیان پنهان شود
در دبستانی که کلکم شکرافشانی کند
ساق عرش از معنی رنگین من بندد نگار
آفتاب از صبح رایم چهره نورانی کند
می چکد شور ملاحت از زبان خامه ام
خوان معنی را دوات من نمکدانی کند
مصر معنی خرم است از رود نیل خامه ام
حسن طبعم نازها بر ماه کنعانی کند
قطره ای کز کلک معنی آفرین من چکد
در مذاق تشنه چشمان آب حیوانی کند
غنچه ای کز نوبهار خاطر من بشکفد
خنده بر گلزار صبح از پاکدامانی کند
خاطر دوشیزگان فکرت من نازک است
در گلستانم دم عیسی گرانجانی کند
طبع من از تنگنای لامکان دلگیر شد
تا به کی ضبط عنان از تنگ میدانی کند؟
بیضه خورشید را بر فرق گردون بشکند
چون همای همتم بال و پرافشانی کند
بلبل آتش زبانش حلقه در گوش من است
غنچه را کی می رسد با من دهن خوانی کند؟
شوخ چشمی بین که می خواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور، اظهار زبان دانی کند
هر که چون من از ظفرخان یافت فیض تربیت
می رسد گر در سخن دعوی حسانی کند
قبله ارباب معنی، خان فطرت دستگاه
آن که ملزم عقل کل را در سخندانی کند
در حریم دل چو افروزد چراغ قدسی را
راز دلها را بیان از خط پیشانی کند
پرده چون بردارد از رخسار، طبع انورش
کیست خاقانی که دعوی سخندانی کند
دست گوهربار او نگذاشت بر روی زمین
اشک در چشم یتیمی سبحه گردانی کند
تیغ در گردن به پای گلبن آید آفتاب
شبنم گل را اگر حفظش نگهبانی کند
تا نسیم همتش بر چهره عالم وزید
زلف هم نتواند اظهار پریشانی کند
چون سبک سازد به ریزش دست گوهربار را
حلقه ها در گوش ابر از گوهرافشانی کند
انتقام دل شکستن مو به مو از وی کشید
زلف را نگذاشت عدلش شانه گردانی کند
تا به مژگان گرد از چشم رکاب افشاندنش
هر سر مو بر تن خورشید مژگانی کن
شمع کافور از حریم رای او آورده صبح
زین سبب آفاق را هر روز نورانی کند
تا مگر در کفه او پاگذاری روز وزن
آفتاب از شوق پابوس تو میزانی کند
صاحبا تا چند دور از موکب اقبال تو
چهره رنگین صائب از اشک پشیمانی کند؟
قدسیان جمعند، آن بهتر که کلک ترزبان
بر دعای بی ریا ختم ثناخوانی کند
همتی بگمار تا این عندلیب بینوا
بار دیگر در گلستانت نواخوانی کند
چون ترا بر کشور دلها نگهبان کرده اند
هر کجا باشی ترا یزدان نگهبانی کند
در صدف گوهر ز خجلت چهره مرجانی کند
خضر کلکم چون ز ظلمات دوات آید برون
صفحه از فیض قدومش سنبلستانی کند
غنچه های معنی بکرم تبسم چون کنند
حد گل باشد که آنجا خنده پنهانی کند
روی در صحرا نهد چون محمل لیلی قفس
بلبل مستی چو آهنگ غزل خوانی کند
در دبستان سخن هر جا ادیم صفحه ای است
از سهیل نقطه من چهره نورانی کند
حدت طبعم چو آید بر سر مشاطگی
غنچه پژمرده دل را لعل پیکانی کند
این دم گرمی که من با خود به باغ آورده ام
شبنم افسرده را یاقوت رمانی کند
باغبان از غیرت طبع بلند آوازه ام
عندلیب مست را در غنچه زندانی کند
بوریا در زیر بال طوطیان پنهان شود
در دبستانی که کلکم شکرافشانی کند
ساق عرش از معنی رنگین من بندد نگار
آفتاب از صبح رایم چهره نورانی کند
می چکد شور ملاحت از زبان خامه ام
خوان معنی را دوات من نمکدانی کند
مصر معنی خرم است از رود نیل خامه ام
حسن طبعم نازها بر ماه کنعانی کند
قطره ای کز کلک معنی آفرین من چکد
در مذاق تشنه چشمان آب حیوانی کند
غنچه ای کز نوبهار خاطر من بشکفد
خنده بر گلزار صبح از پاکدامانی کند
خاطر دوشیزگان فکرت من نازک است
در گلستانم دم عیسی گرانجانی کند
طبع من از تنگنای لامکان دلگیر شد
تا به کی ضبط عنان از تنگ میدانی کند؟
بیضه خورشید را بر فرق گردون بشکند
چون همای همتم بال و پرافشانی کند
بلبل آتش زبانش حلقه در گوش من است
غنچه را کی می رسد با من دهن خوانی کند؟
شوخ چشمی بین که می خواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور، اظهار زبان دانی کند
هر که چون من از ظفرخان یافت فیض تربیت
می رسد گر در سخن دعوی حسانی کند
قبله ارباب معنی، خان فطرت دستگاه
آن که ملزم عقل کل را در سخندانی کند
در حریم دل چو افروزد چراغ قدسی را
راز دلها را بیان از خط پیشانی کند
پرده چون بردارد از رخسار، طبع انورش
کیست خاقانی که دعوی سخندانی کند
دست گوهربار او نگذاشت بر روی زمین
اشک در چشم یتیمی سبحه گردانی کند
تیغ در گردن به پای گلبن آید آفتاب
شبنم گل را اگر حفظش نگهبانی کند
تا نسیم همتش بر چهره عالم وزید
زلف هم نتواند اظهار پریشانی کند
چون سبک سازد به ریزش دست گوهربار را
حلقه ها در گوش ابر از گوهرافشانی کند
انتقام دل شکستن مو به مو از وی کشید
زلف را نگذاشت عدلش شانه گردانی کند
تا به مژگان گرد از چشم رکاب افشاندنش
هر سر مو بر تن خورشید مژگانی کن
شمع کافور از حریم رای او آورده صبح
زین سبب آفاق را هر روز نورانی کند
تا مگر در کفه او پاگذاری روز وزن
آفتاب از شوق پابوس تو میزانی کند
صاحبا تا چند دور از موکب اقبال تو
چهره رنگین صائب از اشک پشیمانی کند؟
قدسیان جمعند، آن بهتر که کلک ترزبان
بر دعای بی ریا ختم ثناخوانی کند
همتی بگمار تا این عندلیب بینوا
بار دیگر در گلستانت نواخوانی کند
چون ترا بر کشور دلها نگهبان کرده اند
هر کجا باشی ترا یزدان نگهبانی کند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۵
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۰
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۱۱