عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
گلگونه ی بهار است خوناب دیده ی من
گل در خزان ندارد رنگ پریدهٔ من
حیرتگه نگاهم، آیینه دار لیلی ست
مجنون وادی اوست هوش رمیدهٔ من
عشق تو خرمی داد، گلگشت خاطرم را
سرو چمن طراز است، آه کشیدهٔ من
پرواز ناتوانی، غیر از تپیدنی نیست
دام و قفس نخواهد بال بریده ی من
تو در جفا حریصی، من در وفا تمامم
زیبد به دامن تو، خون چکیدهٔ من
نومیدی است پایان، شام غم حزین را
از دیدهٔ سفید است، صبح دمیدهٔ من
گل در خزان ندارد رنگ پریدهٔ من
حیرتگه نگاهم، آیینه دار لیلی ست
مجنون وادی اوست هوش رمیدهٔ من
عشق تو خرمی داد، گلگشت خاطرم را
سرو چمن طراز است، آه کشیدهٔ من
پرواز ناتوانی، غیر از تپیدنی نیست
دام و قفس نخواهد بال بریده ی من
تو در جفا حریصی، من در وفا تمامم
زیبد به دامن تو، خون چکیدهٔ من
نومیدی است پایان، شام غم حزین را
از دیدهٔ سفید است، صبح دمیدهٔ من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
نمودی جلوه ای شیرین شمایل در خیال من
حنای پای گلگونت شود، خون حلال من
گرانی می کشد از تار کاکل، سرو ناز تو
نداری طاقت بار دلی، نازک نهال من
به این ضعفی که نتوانم نمودن راست، قامت را
کشیدی بر سرم تیغ جفا، ابرو هلال من
زتیغت بسمل من زخم دیگر آرزو دارد
هلاک خویت ای بیدادگر، رحمی به حال من
تنم دل شد، دل من جان، بنازم همّتت ساقی
به یک پیمانهٔ می، جام جم کردی سفال من
نمی یابد به جنت عاشق از قید غم آزادی
نمی گردد زگلشن شاد، مرغ بسته بال من
حزین چون غنچه برلب می زنم مهرخموشی را
مبادا در دلش رحم آورد عرض ملال من
حنای پای گلگونت شود، خون حلال من
گرانی می کشد از تار کاکل، سرو ناز تو
نداری طاقت بار دلی، نازک نهال من
به این ضعفی که نتوانم نمودن راست، قامت را
کشیدی بر سرم تیغ جفا، ابرو هلال من
زتیغت بسمل من زخم دیگر آرزو دارد
هلاک خویت ای بیدادگر، رحمی به حال من
تنم دل شد، دل من جان، بنازم همّتت ساقی
به یک پیمانهٔ می، جام جم کردی سفال من
نمی یابد به جنت عاشق از قید غم آزادی
نمی گردد زگلشن شاد، مرغ بسته بال من
حزین چون غنچه برلب می زنم مهرخموشی را
مبادا در دلش رحم آورد عرض ملال من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
گر چنین پر رخنه از سوز جگر خواهد شدن
نامه ى من، دام مرغ نامه بر خواهد شدن
دست بی صبری اگر از سینه ام فارغ شود
هر قدر چاکی ست، درکار جگر خواهد شدن
رنگ غمّاز است و دل نالان و مژگان خون فشان
عشقبازی های پنهانم سمر خواهد شدن
گر چنین ماند به دل اندوه آن نازک میان
رشته ی جان من آن موی کمر خواهد شدن
سرنوشت خود حزین از شمع محفل فهم کن
زندگانی صرف آه بی اثر خواهد شدن
نامه ى من، دام مرغ نامه بر خواهد شدن
دست بی صبری اگر از سینه ام فارغ شود
هر قدر چاکی ست، درکار جگر خواهد شدن
رنگ غمّاز است و دل نالان و مژگان خون فشان
عشقبازی های پنهانم سمر خواهد شدن
گر چنین ماند به دل اندوه آن نازک میان
رشته ی جان من آن موی کمر خواهد شدن
سرنوشت خود حزین از شمع محفل فهم کن
زندگانی صرف آه بی اثر خواهد شدن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
روی کِه جلوه کرده که حیرانم این چنین؟
زلف کِه دیده ام که پریشانم این چنین؟
دست غم کِه بر زده است آستین ناز؟
رسوا نبود چاک گریبانم این چنین
مژگان شوخ چشمِ کِه دل را فشرده است؟
رنگین نبوده دیدهٔ گریانم این چنین
احسان اشک و دولت مژگان زیاد باد
لخت جگر نبود به دامانم این چنین
بر لب رسید جان و نیامد به پرسشم
جان آنچنان، ترحّم جانانم این چنین
در دشت وحشت از غم آن شوخ کم نگاه
دنباله گرد چشم غزالانم این چنین
چون ابرگریه ناکم و چون قطره تنگدل
اشک عیان چنان، غم پنهانم این چنین
تار نفس کشیده به پرگالهٔ دل است
هرگز غمت نداشت به سامانم این چنین
بنگر سپند و مجمره تا روشنت شود
دل آن چنان و سینهٔ سوزانم این چنین
مصر جهان به یوسف من چاه محنت است
زندانی وفای عزیزانم این چنین
بی جام باده حاصل عمرم ندامت است
از توبهٔ شراب پشیمانم این چنین
از روی یار طوطی ما شد شکرشکن
آیینه کرده است سخندانم این چنین
دارد حزین ، جدایی آن نازنین غزال
مجنون صفت به کوه و بیابانم این چنین
زلف کِه دیده ام که پریشانم این چنین؟
دست غم کِه بر زده است آستین ناز؟
رسوا نبود چاک گریبانم این چنین
مژگان شوخ چشمِ کِه دل را فشرده است؟
رنگین نبوده دیدهٔ گریانم این چنین
احسان اشک و دولت مژگان زیاد باد
لخت جگر نبود به دامانم این چنین
بر لب رسید جان و نیامد به پرسشم
جان آنچنان، ترحّم جانانم این چنین
در دشت وحشت از غم آن شوخ کم نگاه
دنباله گرد چشم غزالانم این چنین
چون ابرگریه ناکم و چون قطره تنگدل
اشک عیان چنان، غم پنهانم این چنین
تار نفس کشیده به پرگالهٔ دل است
هرگز غمت نداشت به سامانم این چنین
بنگر سپند و مجمره تا روشنت شود
دل آن چنان و سینهٔ سوزانم این چنین
مصر جهان به یوسف من چاه محنت است
زندانی وفای عزیزانم این چنین
بی جام باده حاصل عمرم ندامت است
از توبهٔ شراب پشیمانم این چنین
از روی یار طوطی ما شد شکرشکن
آیینه کرده است سخندانم این چنین
دارد حزین ، جدایی آن نازنین غزال
مجنون صفت به کوه و بیابانم این چنین
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
بنگر چه می کند مژه های دراز تو
آخر بگو، چه شد نگه دلنواز تو؟
در پرده حباب نگنجد شکوه بحر
افزون بود ز حوصله سینه، رازتو
غم نیست جان اگر برود در ره وفا
بادا دراز، عمر غم جانگداز تو
افسانه ساز نرگس مست که بوده ای
مطرب، کرشمه می چکد از تار ساز تو؟
از بس نگاه حسرت اندوختی حزین
در خاک هم بود نگران چشم باز تو
آخر بگو، چه شد نگه دلنواز تو؟
در پرده حباب نگنجد شکوه بحر
افزون بود ز حوصله سینه، رازتو
غم نیست جان اگر برود در ره وفا
بادا دراز، عمر غم جانگداز تو
افسانه ساز نرگس مست که بوده ای
مطرب، کرشمه می چکد از تار ساز تو؟
از بس نگاه حسرت اندوختی حزین
در خاک هم بود نگران چشم باز تو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
گل را ورقم رونق بازار شکسته
این خامه کله گوشه به گلزار شکسته
صد جا شکن طره آشفته دلیهاست
آهی که مرا بر لب اظهار شکسته
شادیم که زندان غم آباد جهان را
سیلاب حوادث در و دیوار شکسته
صیاد مرا حاجت دام و قفسی نیست
بال و پر مرغان گرفتار شکسته
رسوای خماریم درین کهنه خرابات
پیمانهٔ ما بر سر بازار شکسته
این گریه ز اندازه برون است همانا
دل در بغل دیدهٔ خونبار شکسته
سودای رخ و زلف تو در بتکده دل
قدر صنم و قیمت زنار شکسته
با عاشق و معشوق نگاه تو حریف است
نشتر به رگ جان گل و خار شکسته
خون دل صدپاره حزین ، از نفست ریخت
غم زخمهٔ کاری به رگ تار شکسته
این خامه کله گوشه به گلزار شکسته
صد جا شکن طره آشفته دلیهاست
آهی که مرا بر لب اظهار شکسته
شادیم که زندان غم آباد جهان را
سیلاب حوادث در و دیوار شکسته
صیاد مرا حاجت دام و قفسی نیست
بال و پر مرغان گرفتار شکسته
رسوای خماریم درین کهنه خرابات
پیمانهٔ ما بر سر بازار شکسته
این گریه ز اندازه برون است همانا
دل در بغل دیدهٔ خونبار شکسته
سودای رخ و زلف تو در بتکده دل
قدر صنم و قیمت زنار شکسته
با عاشق و معشوق نگاه تو حریف است
نشتر به رگ جان گل و خار شکسته
خون دل صدپاره حزین ، از نفست ریخت
غم زخمهٔ کاری به رگ تار شکسته
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
رگ در تنم ز شورش سودا گسیخته
پیوند من ز جان شکیبا گسیخته
یارای عقل نیست عنان داریم دگر
زنجیر من بهار به صحرا گسیخته
الفت کم و غرور فراوان و عهد سست
سررشتهٔ امید ز صد جا گسیخته
اشک روان به بوم و برم تا چها کند
سیلی چنین عنان مدارا گسیخته
تا چند ساز ناله به کوه و کمر کنم
از زخمه ناخنم رگ خارا گسیخته
طالع نگر گه با همه صدق و صفای دل
الفت میانهٔ من و مینا گسیخته
در خاکمال عرصهٔ دنیا، دلم حزین
ماند به قطره ای که ز دریا گسیخته
پیوند من ز جان شکیبا گسیخته
یارای عقل نیست عنان داریم دگر
زنجیر من بهار به صحرا گسیخته
الفت کم و غرور فراوان و عهد سست
سررشتهٔ امید ز صد جا گسیخته
اشک روان به بوم و برم تا چها کند
سیلی چنین عنان مدارا گسیخته
تا چند ساز ناله به کوه و کمر کنم
از زخمه ناخنم رگ خارا گسیخته
طالع نگر گه با همه صدق و صفای دل
الفت میانهٔ من و مینا گسیخته
در خاکمال عرصهٔ دنیا، دلم حزین
ماند به قطره ای که ز دریا گسیخته
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
کشیدی تیغ و ساغر، گشتی آتش، گفتیم چونی
سرت گردم چه سانم؟ زندگی را تشنهٔ خونی
اگر خواهی بگو تا آستین از پیش بردارم
که در هر دیده دارم از فراقت رود جیحونی
به جیب قاصد اشکی، به صد حسرت روان کردم
به کویت نامهٔ لخت دلی، از شکوه مشحونی
مزار عاشقان را ماتم افروزی نمی باشد
مگر گیسو پریشان کرده باشد بید مجنونی
نه مستم محتسب بگذار از خود بی خبر باشم
که من غافل نگاهی دیده ام از چشم میگونی
به راهت هر قدم چشمی گرو، گوشی رهین دارم
اگر بانگ درایی نیست ظالم، گرد هامونی
نه کار چشم پرکار است، از هر شیوه می آید
نمی خواهد شکار وحشی دل، سحر و افسونی
بیا ساقی چو خشت خم برافکن سقف مینا را
که دل می ریزد از خاکستر خود طرح گردونی
بلای دل نه قامت، جلوهٔ ناز است عاشق را
تذروی می سرود این نغمه را با سرو موزونی
به کام دل به امّید جفا چشم وفا دارم
ازآن برگشته مژگان ای دریغا بخت وارونی
کجا گردد نهنگ بحر پیما قطره میدانش
دل دیونه ام را، سینه باید برّ مجنونی
خط سبزی ست دارد لعل جانان زیر لب پنهان
ندارد بی سخن، رنگین تر از وی حسن، مضمونی
دل میخانه گرد من حزین از قهوه نگشاید
چه کیفیّت دهد دریاکشان را حب افیونی؟
سرت گردم چه سانم؟ زندگی را تشنهٔ خونی
اگر خواهی بگو تا آستین از پیش بردارم
که در هر دیده دارم از فراقت رود جیحونی
به جیب قاصد اشکی، به صد حسرت روان کردم
به کویت نامهٔ لخت دلی، از شکوه مشحونی
مزار عاشقان را ماتم افروزی نمی باشد
مگر گیسو پریشان کرده باشد بید مجنونی
نه مستم محتسب بگذار از خود بی خبر باشم
که من غافل نگاهی دیده ام از چشم میگونی
به راهت هر قدم چشمی گرو، گوشی رهین دارم
اگر بانگ درایی نیست ظالم، گرد هامونی
نه کار چشم پرکار است، از هر شیوه می آید
نمی خواهد شکار وحشی دل، سحر و افسونی
بیا ساقی چو خشت خم برافکن سقف مینا را
که دل می ریزد از خاکستر خود طرح گردونی
بلای دل نه قامت، جلوهٔ ناز است عاشق را
تذروی می سرود این نغمه را با سرو موزونی
به کام دل به امّید جفا چشم وفا دارم
ازآن برگشته مژگان ای دریغا بخت وارونی
کجا گردد نهنگ بحر پیما قطره میدانش
دل دیونه ام را، سینه باید برّ مجنونی
خط سبزی ست دارد لعل جانان زیر لب پنهان
ندارد بی سخن، رنگین تر از وی حسن، مضمونی
دل میخانه گرد من حزین از قهوه نگشاید
چه کیفیّت دهد دریاکشان را حب افیونی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
طبیب من، حرا از خسته جان خود نمی پرسی؟
توان پرسیدنی، وز ناتوان خود نمی پرسی
قلم کی محرم و قاصد کجا درد سخن دارد
چرا احوال ما را، از زبان خود نمی پرسی؟
مگر آگه نیی از سوختن ای شمع بی پروا
که از پروانهٔ آتش به جان خود نمی پرسی؟
نسیم آشفته می گوید، سراغ نافهٔ چین را
چرا از طرّهٔ عنبرفشان خود نمی پرسی؟
اگر باور نداری شرح جور از من، چرا باری
حدیثی از دل نامهربان خود نمی پرسی؟
شکار خسته می داند، عیار سختی بازو
چرا از زخم دل، زور کمان خود نمی پرسی؟
سرت گردم، چه دیدی کز حزین گردانده ای دل را
ز دستان سنج دیرین، داستان خود نمی پرسی؟
توان پرسیدنی، وز ناتوان خود نمی پرسی
قلم کی محرم و قاصد کجا درد سخن دارد
چرا احوال ما را، از زبان خود نمی پرسی؟
مگر آگه نیی از سوختن ای شمع بی پروا
که از پروانهٔ آتش به جان خود نمی پرسی؟
نسیم آشفته می گوید، سراغ نافهٔ چین را
چرا از طرّهٔ عنبرفشان خود نمی پرسی؟
اگر باور نداری شرح جور از من، چرا باری
حدیثی از دل نامهربان خود نمی پرسی؟
شکار خسته می داند، عیار سختی بازو
چرا از زخم دل، زور کمان خود نمی پرسی؟
سرت گردم، چه دیدی کز حزین گردانده ای دل را
ز دستان سنج دیرین، داستان خود نمی پرسی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
چون خود اگر عشوه گری داشتی
از دل زارم، خبری داشتی
پا به سر من ننهادی به ناز
گر ز من افتاده تری داشتی
مفت نرفتی زکفم زلف تو
گر شب بختم سحری داشتی
عمر به هجرت گذراندم، تمام
کاش به خاکم گذری داشتی
زخمی مژگان تو می شد، چو ما
گر دل زاهد، جگری داشتی
به شدی از لعل مسیحای تو
دردم اگر چاره گری داشتی
حنظل حرمان نشدی قسمتم
نخل وفاگر ثمری داشتی
قدر دل ما نشدی کم ز خاک
رحم به دل گر قدری داشتی
دیده نمی بود اگر باد دست
هر رگ مژگان، گهری داشتی
خوار نگشتی رگ ریحان، اگر
غالیه از خاک دری داشتی
داد دلم دادی، اگر یار هم
دلبر بیدادگری داشتی
کار، شدی بر دل دیوانه، تنگ
سینه اگر بام و دری داشتی
فصل چمن، غنچه نمی بود دل
در کف اگر مشت زری داشتی
سینه شدی جون جرس افغانکده
مرگ دل ار نوحه گری داشتی
ای دل افسرده، چه شد شورشت
آه قیامت اثری داشتی
مطلب پروانه، روا شد حزین
کاش تو هم بال و پری داشتی
از دل زارم، خبری داشتی
پا به سر من ننهادی به ناز
گر ز من افتاده تری داشتی
مفت نرفتی زکفم زلف تو
گر شب بختم سحری داشتی
عمر به هجرت گذراندم، تمام
کاش به خاکم گذری داشتی
زخمی مژگان تو می شد، چو ما
گر دل زاهد، جگری داشتی
به شدی از لعل مسیحای تو
دردم اگر چاره گری داشتی
حنظل حرمان نشدی قسمتم
نخل وفاگر ثمری داشتی
قدر دل ما نشدی کم ز خاک
رحم به دل گر قدری داشتی
دیده نمی بود اگر باد دست
هر رگ مژگان، گهری داشتی
خوار نگشتی رگ ریحان، اگر
غالیه از خاک دری داشتی
داد دلم دادی، اگر یار هم
دلبر بیدادگری داشتی
کار، شدی بر دل دیوانه، تنگ
سینه اگر بام و دری داشتی
فصل چمن، غنچه نمی بود دل
در کف اگر مشت زری داشتی
سینه شدی جون جرس افغانکده
مرگ دل ار نوحه گری داشتی
ای دل افسرده، چه شد شورشت
آه قیامت اثری داشتی
مطلب پروانه، روا شد حزین
کاش تو هم بال و پری داشتی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
به افسونها، شنیدم بوالهوس را، شاد می کردی
چه می کردم، اگر با او مراهم یاد می کردی؟
خوشا روزی که هر کس غیر من بودی گرفتارت
به گرد دام، می گرداندی و آزاد می کردی
به گلشن رفتم و از نونهالان جلوهها دیدم
اگر می آمدی، خون در دل شمشاد می کردی
زرشک امشب نم دردیده سودی خواب شیرین را
مگر من مرده ام کافسانهٔ فرهاد می کردی؟
چه خاموشی حزین ! آن ناله های دلخراشت کو؟
که در دام و قفس، خون در دل صیاد می کردی
چه می کردم، اگر با او مراهم یاد می کردی؟
خوشا روزی که هر کس غیر من بودی گرفتارت
به گرد دام، می گرداندی و آزاد می کردی
به گلشن رفتم و از نونهالان جلوهها دیدم
اگر می آمدی، خون در دل شمشاد می کردی
زرشک امشب نم دردیده سودی خواب شیرین را
مگر من مرده ام کافسانهٔ فرهاد می کردی؟
چه خاموشی حزین ! آن ناله های دلخراشت کو؟
که در دام و قفس، خون در دل صیاد می کردی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
بدا ما قد بدا فی الحبّ من بیداءِ اشواقی
اَنل کأساً و اسکرلی، الا یا ایها السّاقی
سرت گردم، لب خشک به زهر آغشته ای دارم
فانّ القلب ملسوعٌ و ماء الدّنِ تریاقی
محبت نامهٔ درد دلم را در بغل دارد
نمی خوانی چرا محبوب من، مکتوب مشتاقی؟
نیم در عشقبازی، بی وفا، ای سست پیمانها
بقیٰ ما قد مضی فی حبّکم، عهدی و میثاقی
حزین از دل به گوشم هر نفس فریاد می آید
ینادی کلما فی الکون فان، والهوی باقی
اَنل کأساً و اسکرلی، الا یا ایها السّاقی
سرت گردم، لب خشک به زهر آغشته ای دارم
فانّ القلب ملسوعٌ و ماء الدّنِ تریاقی
محبت نامهٔ درد دلم را در بغل دارد
نمی خوانی چرا محبوب من، مکتوب مشتاقی؟
نیم در عشقبازی، بی وفا، ای سست پیمانها
بقیٰ ما قد مضی فی حبّکم، عهدی و میثاقی
حزین از دل به گوشم هر نفس فریاد می آید
ینادی کلما فی الکون فان، والهوی باقی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲