عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۶
ای دریغا که روز برنایی
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جوانی بود
لیک از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بریخت
و آتش عشق را زبانه نماند
ای سنایی دل از جهان برکن
بر کس این دور جاودانه نماند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
ای به نزد عاشقان از شاهدی
از همه معشوقگان معشوق‌تر
کس ندید اندر جهان از خلق و خلق
هیچ مخلوقی ز تو مرزوق تر
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
اگر چون زر نخواهی روی عاشق
منه بر گردن چون سیم سنگور
جهان از زشت قوادان تهی شد
که حمال فقع باید همی حور
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۸
ای خداوند قایم قدوس
ملک تو ناقیاس و نامحسوس
قایمی خود به خود قیام تو نیست
به قیامی که هست ضد جلوس
ساحت سینه‌های مشتاقان
ز آرزوی تو شد به دور و شموس
در دل عارفان حضرت تو
صد نهال از محبتت مغروس
نور افلاک در نهاد قدم
کنی از راه عاشقان مطموس
هشت باغ و چهار رکن سرور
جنت عدن با همه ناموس
پیش آن دل بدانکه کس نخرد
به یکی مشت ارزن و سه فلوس
خاکپای بلال حضرت تو
گشته از راه دین تاج رئوس
خاک بر سر دبیر حضرت را
چون نداند همی یمین غموس
کردم آواره از مساکن عز
حل منجوس و طالع منحوس
گر چه زاغ سیاه گشتستم
نگزینم مقام جز ناقوس
زاغ گر بشنود کند در حال
زین سخنها کرشمه چو طاووس
شد مقیم سرخس و اندر وی
همچو دزدی به قلعه‌ای محبوس
ای سنایی بود که در غزنین
می‌ندانند شاه را ز عروس
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۹
چو خواهم کرد زرق و هزل و ریواس
نخواهم نیز عاقل بود و فرناس
مرا چون نیست بر کس هیچ تفضیل
چه خواهم کرد زهد و فضل عباس
بیاور طاس می بر دست من نه
به جای چنگ بر زن طاس بر طاس
قرین و جنس من خمار و مطرب
بسنده‌ست از همه اقران و اجناس
مرا باید خراباتی شناسد
خطیب و قاضیم گو هیچ مشناس
می است الماس و گوهر شادمانی
نگردد سفته گوهر جز به الماس
می و معشوق را بگزین به عالم
جز این دیگر همه رزق است و ریواس
چه خواهم برد از دنیا به آخر
دلی پر حسرت و یک جامه کرباس
چه گویید اندرین معنی که گفتم
اجیبوا ما سالتم ایها الناس
رفیقا جام می بر یاد من خور
که زیر آسیای غم شدم آس
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
ای مرد سفر در طلب زاد سفر باش
بشکن شبهٔ شهوت و غواص درر باش
از سیرت سلمان چه خوری حسرت و راهش
بپذیر و تو خود بوذر و سلمان دگر باش
هر چند که طوطی دلت کشتهٔ زهرست
آن زهر دهان را تو همه شهد و شکر باش
چون تو به دل زهر شکر داری از خود
زهر تن او گردد تو مرد عبر باش
در مکهٔ دین ابرههٔ نفس علم زد
تو طیر ابابیل ورا زخم حجر باش
نمرود هوای خانهٔ باطن و ز بت آگند
او رفت سوی عید تو در عیش نظر باش
گر خلق جهان ابرههٔ دین تو باشد
تو بر فلک سیرت ایشان چو قمر باش
آن کس که مر ایوب ترا گرم غم آورد
تو دیدهٔ یعقوب ورا بوی پسر باش
ور دیو ز لا حول تو خواهی که گریزد
از زرق تبرا کن و با دلق عمر باش
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۱ - در رثای یکی از بزرگان
گوهر روح بود خواجه وزیر
لیک محبوس مانده در تن خویش
چون تنش روح گشت تیز چنو
باز پرید سوی معدن خویش
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
ز تو ای چرخ نیلی رنگ دارم
هزاران سان عنا و درد جامع
نه تنها از تو بل کز هر چه جز تست
به من بر هست همچون سیف قاطع
مرا زان مرد نشناسی تو زنهار
که گردم از تو اندر راه راجع
طمع چون بگسلم از خلق از تو
مرا خوا یار باش و خوا منازع
چو بی‌طمعی و آزادی گزیدم
دلم بیزار گشت از حرص و قانع
بر آزادمردان و کریمان
گرانتر نیست کس از مرد طامع
ازین یاران چون ماران باطن
خلاف یکدگر همچون طبایع
بسان نسر طایر راست باشد
به پیش و پس بسان نسر واقع
عدو بسیار کس کو هر کسی را
نماند حقتعالی هیچ ضایع
چو عیسی را عدو بسیار شد زود
ببرد ایزد ورا در چرخ رابع
خسیسان را چرا اکرام کردیم
بخیلان را چرا کردیم صانع
همیشه خاک بر فرق کسی باد
که نشناسد بدی را از بدایع
حذر کن ای سنایی تو از اینها
ترا باری ندانم چیست مانع
ببر زین ناکسان و دیگران گیر
«کثیرالناس ارض الله واسع»
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۵
ای آنکه ترا در تو تویی نیست تصرف
آن به که نگویی تو سخن را ز تصوف
در کوی تصوف به تکلف مگذر هیچ
زیرا که حرامست درین کوی تکلف
در عشوهٔ خویشی تو و این مایه ندانی
ای دوست ترا از تو تویی تست تخلف
راهیست حقیقت که درو نیست تکلف
زنهار مکن در ره تحقیق توقف
می‌نشنود امروز سنایی به حقیقت
بگرفت به اسرار ره عشق و تعنف
گر زین که اگر نشنوی ای دوست ازین پس
بر شاهد یوسف نکنی قصهٔ یوسف
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۰
هر چند در میان دو گویم زمین و چرخ
لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنه‌ام
در دیدهٔ سخای تو پوشیده مانده‌ام
زان پیش تو چو نور دو چشمت برهنه‌ام
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۱
آن حور روح فش را بر عقل جلوه کردم
و آن شربها که دادی بر یاد تو بخوردم
یاقوت نفس کشتم زان گوهر شریفت
کازاد کرد چون عقل از چرخ لاژوردم
گردم به باد ساری گردی همی ولیکن
باران تو بیامد بنشاند جمله گردم
گفتی جواب خواهم شرط کرم نبود این
بگذاشتی چو فردان در زیر خویش فردم
گر قطعه خوش نیامد معذور دار زیرا
هم تو عجول مردی هم من ملول مردم
من توبه کرده بودم زین هرزه‌ها ولیکن
چون حکم تو بدیدم زین توبه توبه کردم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۳
چو بر قناعت ازین گونه دسترس دارم
چرا ازین و از آن خویشتن ز پس دارم
خدای داند کز هر چه جز خدای بود
ازو طمع چو ندارم گرش به کس دارم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۵
عمر دو نیمه‌ست و ازین بیش نیست
اول و آخر، چو همی بنگرم
نیمی از آن کردم در مدح تو
نیمی در وعده به پایان برم
عمر چو در وعده و مدح تو شد
صله مگر روز قیامت خورم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۶
چند روزی درین جهان بودم
بر سر خاک باد پیمودم
بدویدم بسی و دیدم رنج
یک شب از آز خویش نغنودم
نه یکی را بخشم کردم هجو
نه یکی را به طمع بستودم
به هوا و به شهوت نفسی
جان پاکیزه را نیالودم
هر زمانی به طمع آسایش
رنج بر خویشتن نیفزودم
و آخرم چون اجل فراز آمد
رفتم و تخم کشته بدرودم
یار شد گوهرم به گوهر خویش
باز رستم ز رنج و آسودم
من ندانم که من کجا رفتم
کس نداند که من کجا بودم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۰
گاهی ز دل بود گله گاهی ز دیده‌ام
من هر چه دیده‌ام ز دل و دیده دیده‌ام
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۱
از خلد برین یاد کنم روی تو بینم
وز فتنهٔ دین یاد کنم موی تو بینم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۳ - در مدح عمادالدین محمدبن منصور
ای محمد نام و احمد خلق و محمودی شیم
محمدت را همچنان چون ملک را تیغ و قلم
بذل بی‌دستت نباشد همچو دانش بی‌خرد
مال با جودت نماند همچو شادی با ستم
روح را از رنجهای دل تهی کردی کنار
آز را از گنجهای جود پر کردی شکم
گر همی یک چند بی‌کام تو گردد دور چرخ
تا نباشی همچو ابر ای نایب دریا دژم
در وجود غم چنین بد دل چه باشی بهر آنک
کار اقبال تو می‌سازند در پردهٔ عدم
می‌کند از خانهٔ فضل الاهی بهر تو
تختهٔ تقدیر ایزد را ز تاییدت رقم
منگر این حال غم و اندیشه کز روی خرد
شادی صد ساله زاید مادر یک روزه غم
باش تا سر برزند خورشید اقبالت ز چرخ
تا جهانی را ببینی پیش خود چون من خرم
تا ببینی دشمنانت را به طوع و اختیار
پیش روی چون مهت چون چرخ داده پشت خم
باش تا دریای جودت در فشاند تا شود
صدهزاران شاعر از جود تو چون من محتشم
ای دو گوشت بر صحیفهٔ فضل فهرست خرد
وی دو دستت در کتاب جود سرباب کرم
با چنین فضلی که کردم قصد در گاهت ز بیم
خشک شد خون در تن امید چون شاخ بقم
آمدم سوی تو از بهر وعدهٔ بخششت
از عرقهای خجالت عرقها را داده نم
چون علم کی بود می پیشت چنین لیک از سخا
هم تو کردی بنده را اندر چنان مجلس علم
حلقه شد بر من جهان چون عقد سیصد در امید
تا درین سی روز دارم طمع آن سیصد درم
ریش در وعده مجنبان از سر حری بگوی
از پی دوری ره من زود یا «لا» یا «نعم»
تا بود مر بد سگالان را به طاعتها خلل
تا بود مر نیکمردان را به زلتها ندم
تا در آب و خاک و باد و آتش از بهر صلاح
گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم
در هنرمندی چو سرو اندر چمن گاه نشاط
گاه از نزهت به بال و گاه از شادی به چم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۴ - این قطعه را بر گور نظام الملک محمد نوشتند
ما فرش بزرگی به جهان باز کشیدیم
صد گونه شراب از کف اقبال چشیدیم
آن جای که ابرار نشستند نشستیم
وان راه که احرار گزیدند گزیدیم
گوش خود و گوش همه آراسته کردیم
از بس سخن خوب که گفتیم و شنیدیم
از روی سخا حاصل ده ملک بدادیم
با اسب شرف منزل نه چرخ بریدیم
ناگاه به زد مقرعهٔ مرگ زمانه
ما نای روان رو سوی عقبی بدمیدیم
دیدیم که در عهدهٔ صد گونه وبالیم
خود را به یکی جان ز همه باز خریدیم
پس جمله بدانید که در عالم پاداش
آنها که درین راه بدادیم بدیدیم
دادند مجازات به بندی که گشادیم
کردند مکافات به رنجی که کشیدیم
ما را همه مقصود به بخشایش حق بود
المنةالله که به مقصود رسیدیم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۵
گر تو به دو گانه‌ای ز ما پیشی
ما از تو به فضل و مردمی پیشیم
گر زر نبود ز خدمتت ما را
از سبلت تو به جو نیندیشیم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۹
منم آن مفلسی که کیسهٔ من
ندهد شادیی به طراران
سیم در دست من نگیرد جای
چون خرد در دماغ می خواران
مستی از صحبتم بپرهیزد
همچو خواب از دو چشم بیماران
من چنین آزمند نومیدم
از تو ای قبلهٔ نکوکاران
کافتاب امید را به فلکی
خشکسال نیاز را به باران