عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ساقینامه
بخش ۴ - به سیرآهنگی وصف آن عربستان قول
حکیمی که ساقی و سازنده ساخت
می و نغمه را کرد با هم، نواخت
ز صوت درا، در تن خرمی
مقامات جان شد تن آدمی
نخوردی گر این نغمه بر گوش روح
به قالب نرفتی ز بهر فتوح
بود نغمه گنجی ز سر اله
که آمد به چنگ نی طرف چاه
دل بسته، از نغمه وا می شود
حزین را ترنم دوا می شود
چو در بزم حق گشت مصحف گزین
رهاوی سرایید قوال دین
اگر نغمه ز آیات رحمت نبود
چه سان در کلام الهش نمود
اصولی که بی نغمه آید به دف
نیابد روانی چو خطهای کف
گلوی سبو تا نوا پرور است
قدح را چو تاج شرف بر سر است
لب آسیا چون ترنم گرفت
طرب دامن رقص گندم گرفت
چو بلبل به تسخیر گلها شتافت
فسونی به از نغمه سازی نیافت
درا چون دهد تن به جوش فغان
شود گرم، محمل کش کاروان
ز صوت حدی، ناقه کندرو
کند تیزگامی چو اسب بدو
چو ناقوس را دل به افغان کشید
نوازش ز ارباب بتخانه دید
کسی کو به آهنگ، قرآن سرود
فرستد ملک بر صدایش درود
چو مطرب به دروازه دل رسید
کلیدی بجز نغمه در کف ندید
نباشد اگر ساز با نغمه یار
چه فرق است از ساز تاچوب دار؟
ترنم اگر نیست ز اسرار حق
چرا منع مطرب کند یار حق؟
حسینی، مقام خدایی بود
نوا، پرده کبریایی بود
دو گاه و سه گه را نواسنج راز
نخواند کم از پنجگاه نماز
نهفتی عرب، راز دین از عجم
نبودی اگر پرده دار نغم
مخالف چو از شعبگی یافت نام
چو اهل حجازش کنند احترام
شد از ربط زنگوله، کام جرس
بر محمل آرا، همایون نفس
چو نوروز را نغمه آهنگ داد
غم کهنه شد از سرودش به باد
مقامی چو در نغمه دارد عراق
خراسان نباشد به آن طمطراق
به شه، نازها می کند زنده رود
که شد اصفهان یک مقام سرود
نشابور تا شعبه شد چون حصار
شمارد بیاتش به از سبزوار
نهاوند چون گوشه نغمه گشت
در آوازه دارد نشان از گوشت
به هر جا که شد نغمه با حسن راست
طرب، غیر عشاق، صوتی نخواست
بود نغمه حرفی ز تصنیف عشق
ترنم، حدیثی ز تالیف عشق
کند عشق چون ساز و برگ سخن
نخیزد بجز نغمه اش از دهن
به پای نوا، عشق هر سو دوید
زبان فهم نغمه، کسی را ندید
چو در بزم مستان وحدت شتافت
مقام زبان فهمی نغمه یافت
در آن بزم، چون نغمه گردد بلند
ثریا بر آتش گذارد سپند ...
می و نغمه را کرد با هم، نواخت
ز صوت درا، در تن خرمی
مقامات جان شد تن آدمی
نخوردی گر این نغمه بر گوش روح
به قالب نرفتی ز بهر فتوح
بود نغمه گنجی ز سر اله
که آمد به چنگ نی طرف چاه
دل بسته، از نغمه وا می شود
حزین را ترنم دوا می شود
چو در بزم حق گشت مصحف گزین
رهاوی سرایید قوال دین
اگر نغمه ز آیات رحمت نبود
چه سان در کلام الهش نمود
اصولی که بی نغمه آید به دف
نیابد روانی چو خطهای کف
گلوی سبو تا نوا پرور است
قدح را چو تاج شرف بر سر است
لب آسیا چون ترنم گرفت
طرب دامن رقص گندم گرفت
چو بلبل به تسخیر گلها شتافت
فسونی به از نغمه سازی نیافت
درا چون دهد تن به جوش فغان
شود گرم، محمل کش کاروان
ز صوت حدی، ناقه کندرو
کند تیزگامی چو اسب بدو
چو ناقوس را دل به افغان کشید
نوازش ز ارباب بتخانه دید
کسی کو به آهنگ، قرآن سرود
فرستد ملک بر صدایش درود
چو مطرب به دروازه دل رسید
کلیدی بجز نغمه در کف ندید
نباشد اگر ساز با نغمه یار
چه فرق است از ساز تاچوب دار؟
ترنم اگر نیست ز اسرار حق
چرا منع مطرب کند یار حق؟
حسینی، مقام خدایی بود
نوا، پرده کبریایی بود
دو گاه و سه گه را نواسنج راز
نخواند کم از پنجگاه نماز
نهفتی عرب، راز دین از عجم
نبودی اگر پرده دار نغم
مخالف چو از شعبگی یافت نام
چو اهل حجازش کنند احترام
شد از ربط زنگوله، کام جرس
بر محمل آرا، همایون نفس
چو نوروز را نغمه آهنگ داد
غم کهنه شد از سرودش به باد
مقامی چو در نغمه دارد عراق
خراسان نباشد به آن طمطراق
به شه، نازها می کند زنده رود
که شد اصفهان یک مقام سرود
نشابور تا شعبه شد چون حصار
شمارد بیاتش به از سبزوار
نهاوند چون گوشه نغمه گشت
در آوازه دارد نشان از گوشت
به هر جا که شد نغمه با حسن راست
طرب، غیر عشاق، صوتی نخواست
بود نغمه حرفی ز تصنیف عشق
ترنم، حدیثی ز تالیف عشق
کند عشق چون ساز و برگ سخن
نخیزد بجز نغمه اش از دهن
به پای نوا، عشق هر سو دوید
زبان فهم نغمه، کسی را ندید
چو در بزم مستان وحدت شتافت
مقام زبان فهمی نغمه یافت
در آن بزم، چون نغمه گردد بلند
ثریا بر آتش گذارد سپند ...
طغرای مشهدی : ساقینامه
بخش ۵ - به هوای سرمنزل سلطان خراسان
سپهری ست مشهد سعادت نشان
خیابان او نایب کهکشان
ز خاک در خسرو هشتمین
نهم آسمان گشته آن سرزمین
نگشتی چنین سدره رفعت مآب
نخوردی گر از جوی آن شهر، آب
دو صد بحر عمان چوگردد روان
نباشد به مقدار یک نهر آن
به خاکش مگو حرف مشک تتار
که بر خاطرش می نشیند غبار
در آن بوستان خوش آب و هوا
ز گل می تراود چو بلبل نوا
زمستان او چون بهاری کند
خزان هر طرف لاله کاری کند
نسیم از چمن بس که گل گل شده
به طاووسی دشت سنبل شده
چه بازار و کوچه، چه دیوار و در
مصفا چو دکان آیینه گر
ز یک خانه آن دیار طرب
توان یافت آرایش صد حلب
به هر جا که نقاش مانی نگار
رقم کرده خنیاگری بر جدار،
کشیده چنان تار برساز او
که درخانه پیچیده آواز او!
ز بازار او کوچه باغ ارم
متاع طرب می خرد دم بدم
دکانها به آرایش گنجفه
ز انبوه صنعت، کسادی خفه
مدارس ز درگاه حکمت گزین
زده تخته بر فرق یونان زمین
به هر جانب او دو صد مدرسه
ز علم لدنی پر از وسوسه
به گلچینی درگه بی نیاز
چمن کرده در مسجد او نماز
در آن تازه حمام رونق سرشت
کند غسل جمعه، نسیم بهشت
صبا چون به تهلیل پرداخته
به آب خیابان وضو ساخته
زآبش صدف گر شود بهره ور
ناستد ز موج روانی گهر
ز جویش نهال است آب حیات
ز خاکش بود سبز، شاخ نبات
روان گر شود هفت دریا قطار
نخیزد صدا همچو یک آبشار
به حوضش نخوردی اگر غوطه ای
نبستی فلک آبگون فوطه ای
چو فواره برجسته از جای خویش
به نسرین اختر زده پای خویش
گر از سردی آب شد بی قرار
خورد سبزه سیماب شبنم نهار
صبا از حریر گل و یاسمین
مهین حله ای بافت بهر زمین
ز بس تنگ شد جا ز ترتیب سرو
نهد پای بر چشم نرگس، تذرو
درختان به دمسازی آب رود
ز برگ طرب در مقام سرود
زمرد لباسان سرو سهی
نکرده به رقص طرب کوتهی
رود از خیابان به هر خانه آب
به رنگ ضو از چشمه آفتاب
در آن صحن از قاف تا قاف دهر
کشیده ست چون جدول صبح نهر
به آلودگی چون نباشد روان؟
کزو شسته شد نامه مجرمان
خضر گر نمی بود سقای شاه
به آب حیاتش که می داد راه؟
چو شد دیگ سرکار حضرت قطار
به هر سو جهانی شود آش خوار
فلک از هلال آورد ظرف پیش
که یابد ازان حصه ای بهر خویش
ز نان پزکه تفتان او گشته مهر
به یک گرده مه رسیده سپهر
نوازنده نوبت شاه دین
دمامه نوازد ز چرخ برین
نقاره به سرکار چون شد نواخت
مقام خوش آوازی خود شناخت
به آهنگ سرنا و صوت نفیر
جوانانه رقصان شود چرخ پیر
دم کرنایش برآرد چو گرد
ز ایوان گردون طلا لاجورد
به هر جانب روضه آن امام
کند سجده صد فیض بیت الحرام
شدی شسته گر لاجورد سپهر
گرفتی زرافشان نمایش ز مهر
شفق را نمودی به لعلی حساب
سفیداب صبح ار شدی نیز باب
قلم را ز انداز طرح جدار
به هر مو درآویخته صد بهار
نگون لاله زاری بود سقف او
که سرچشمه فیض شد وقف او
زرین گنبدش در صفاپروری
بود خرمنی از گل جعفری
بر اوج پیمای این هفت پل
مه و مهر از خرمن او دوگل
دل عندلیبان مقری خطاب
مقید به گلدسته اش همچو آب
نه قالی ست فرش زمین حرم
شده فرش از خوش هوایی ارم
در کبریا نصب شد در رهش
بود پرده غیب از درگهش
ز قندیلهای پسر از آب و تاب
نمایان ز هر گوشه صد آفتاب
درین آستان گشته هر شامگاه
سپهر برین مشعل افروز ماه
پی نذر درگاه او آسمان
کند نقره صبح را شمعدان
شب آید بدین روضه از راه نور
به پروانه حق، چراغان طور
دعاها رسیده ست بی نطق و سمع
ز نسرین انجم به گلهای شمع
چو فانوس گلگون قبا شد قطار
بود رقص پروانه در لاله زار
به مقراض خادم فتاده ز مهر
سر شمع در طاس چارم سپهر
ز تاکید عودآزمای سرور
هوای حرم تانیفتد ز نور،
چو آتش ز مجمر کند رو به عود
دهد بوی خوش بی ملاقات دود
کبوتر کند چون به آن روضه میل
شود بیضه در آشیانش سهیل
نشاط محجر یکی صد شده
که از چارسو رو به مرقد شده
نگردم چرا من به گرد ضریح؟
که او گشته برگرد مرقد صریح
شود گم در آن بارگاه عظیم
ردای خضر با عصای کلیم
دل از دار حفاظ جوید نشاط
که دارد ز مصحف گل انبساط
صف رحلها از دو سو جلوه گر
یکی از زمرد، یکی از گهر
چو حافظ به قرآن شده ترصدا
شنیده به تحسین ز ایزد ندا
نماندی چنین مصحف گل سقیم
رساندی به حفاظ او گر نسیم
ز دارالسیاده علم گشته نور
شده چلچراغش به از نخل طور
به ذوقی که جاروب آن در شود
مه از هاله گلدسته تر شود
به مشهد ز خلد آمده سلسبیل
که گردد ز سقای حضرت سبیل
مرصع نشد تا در آن جناب
جواهر نگردید عزت مآب
درو برده استاد عرض اقتدار
ز نه آسمان یک زبرجد به کار
شمارد دل شب نشین حرم
ز الماس او شام را صبحدم
نبودی اگر تخته اش در سخت
به آب زمرد شدی چون درخت
محرک نمی جوید آن در زکس
به موج گهر می رود پیش و پس
برآورده گردون به فیروزه نام
که چون لعل یابد بر آن در، مقام
چو یاقوت را گشت آن در، پناه
نکرد آتش از بیم بر وی نگاه
کبابم که سیلانی اشک من
نشد باب درگاه شاه زمن
چه سان باشدم رنگی از مرتبه؟
که مقبول آن در نیم چون شبه
تنم گر شود کان فرخندگی
نبیند ز من جوهر بندگی
ز من کرد چون آستانش ابا
شد از زردرویی تنم کهربا
خزف طینتم، از ره احترام
چه سان جا کنم در لآلی مقام
بده ساقی آن آب مرجان نمود
که خاکم عقیقی کند در وجود
مگر زین صفا، پاسبان درش
مکانم دهد ز آستان زرش
چو مینای صبحم بود سر بلند
که بینم بر آن بزم انجم سپند
ز نزدیک آن بزم قدسی سرور
مرا چرخ مینایی افکند دور
سزد گر به مستی ز کوه فغان
زنم سنگ بر شیشه آسمان
مغنی مخوان نغمه طرز عراق
که آید مخالف مرا در مذاق
بود در خور نغمه سنجان رند
سرود خراسان و محبوب هند
ز ناسازی چرخ پرریو و رنگ
به خود، سرفرو برده ام همچو چنگ
نشد راست این بربط کج نهاد
ز نه پرده، یک صوت عیشم نداد
همان به کزین طعنه مضراب وار
به قانون نمایم دلش را فگار
خیابان او نایب کهکشان
ز خاک در خسرو هشتمین
نهم آسمان گشته آن سرزمین
نگشتی چنین سدره رفعت مآب
نخوردی گر از جوی آن شهر، آب
دو صد بحر عمان چوگردد روان
نباشد به مقدار یک نهر آن
به خاکش مگو حرف مشک تتار
که بر خاطرش می نشیند غبار
در آن بوستان خوش آب و هوا
ز گل می تراود چو بلبل نوا
زمستان او چون بهاری کند
خزان هر طرف لاله کاری کند
نسیم از چمن بس که گل گل شده
به طاووسی دشت سنبل شده
چه بازار و کوچه، چه دیوار و در
مصفا چو دکان آیینه گر
ز یک خانه آن دیار طرب
توان یافت آرایش صد حلب
به هر جا که نقاش مانی نگار
رقم کرده خنیاگری بر جدار،
کشیده چنان تار برساز او
که درخانه پیچیده آواز او!
ز بازار او کوچه باغ ارم
متاع طرب می خرد دم بدم
دکانها به آرایش گنجفه
ز انبوه صنعت، کسادی خفه
مدارس ز درگاه حکمت گزین
زده تخته بر فرق یونان زمین
به هر جانب او دو صد مدرسه
ز علم لدنی پر از وسوسه
به گلچینی درگه بی نیاز
چمن کرده در مسجد او نماز
در آن تازه حمام رونق سرشت
کند غسل جمعه، نسیم بهشت
صبا چون به تهلیل پرداخته
به آب خیابان وضو ساخته
زآبش صدف گر شود بهره ور
ناستد ز موج روانی گهر
ز جویش نهال است آب حیات
ز خاکش بود سبز، شاخ نبات
روان گر شود هفت دریا قطار
نخیزد صدا همچو یک آبشار
به حوضش نخوردی اگر غوطه ای
نبستی فلک آبگون فوطه ای
چو فواره برجسته از جای خویش
به نسرین اختر زده پای خویش
گر از سردی آب شد بی قرار
خورد سبزه سیماب شبنم نهار
صبا از حریر گل و یاسمین
مهین حله ای بافت بهر زمین
ز بس تنگ شد جا ز ترتیب سرو
نهد پای بر چشم نرگس، تذرو
درختان به دمسازی آب رود
ز برگ طرب در مقام سرود
زمرد لباسان سرو سهی
نکرده به رقص طرب کوتهی
رود از خیابان به هر خانه آب
به رنگ ضو از چشمه آفتاب
در آن صحن از قاف تا قاف دهر
کشیده ست چون جدول صبح نهر
به آلودگی چون نباشد روان؟
کزو شسته شد نامه مجرمان
خضر گر نمی بود سقای شاه
به آب حیاتش که می داد راه؟
چو شد دیگ سرکار حضرت قطار
به هر سو جهانی شود آش خوار
فلک از هلال آورد ظرف پیش
که یابد ازان حصه ای بهر خویش
ز نان پزکه تفتان او گشته مهر
به یک گرده مه رسیده سپهر
نوازنده نوبت شاه دین
دمامه نوازد ز چرخ برین
نقاره به سرکار چون شد نواخت
مقام خوش آوازی خود شناخت
به آهنگ سرنا و صوت نفیر
جوانانه رقصان شود چرخ پیر
دم کرنایش برآرد چو گرد
ز ایوان گردون طلا لاجورد
به هر جانب روضه آن امام
کند سجده صد فیض بیت الحرام
شدی شسته گر لاجورد سپهر
گرفتی زرافشان نمایش ز مهر
شفق را نمودی به لعلی حساب
سفیداب صبح ار شدی نیز باب
قلم را ز انداز طرح جدار
به هر مو درآویخته صد بهار
نگون لاله زاری بود سقف او
که سرچشمه فیض شد وقف او
زرین گنبدش در صفاپروری
بود خرمنی از گل جعفری
بر اوج پیمای این هفت پل
مه و مهر از خرمن او دوگل
دل عندلیبان مقری خطاب
مقید به گلدسته اش همچو آب
نه قالی ست فرش زمین حرم
شده فرش از خوش هوایی ارم
در کبریا نصب شد در رهش
بود پرده غیب از درگهش
ز قندیلهای پسر از آب و تاب
نمایان ز هر گوشه صد آفتاب
درین آستان گشته هر شامگاه
سپهر برین مشعل افروز ماه
پی نذر درگاه او آسمان
کند نقره صبح را شمعدان
شب آید بدین روضه از راه نور
به پروانه حق، چراغان طور
دعاها رسیده ست بی نطق و سمع
ز نسرین انجم به گلهای شمع
چو فانوس گلگون قبا شد قطار
بود رقص پروانه در لاله زار
به مقراض خادم فتاده ز مهر
سر شمع در طاس چارم سپهر
ز تاکید عودآزمای سرور
هوای حرم تانیفتد ز نور،
چو آتش ز مجمر کند رو به عود
دهد بوی خوش بی ملاقات دود
کبوتر کند چون به آن روضه میل
شود بیضه در آشیانش سهیل
نشاط محجر یکی صد شده
که از چارسو رو به مرقد شده
نگردم چرا من به گرد ضریح؟
که او گشته برگرد مرقد صریح
شود گم در آن بارگاه عظیم
ردای خضر با عصای کلیم
دل از دار حفاظ جوید نشاط
که دارد ز مصحف گل انبساط
صف رحلها از دو سو جلوه گر
یکی از زمرد، یکی از گهر
چو حافظ به قرآن شده ترصدا
شنیده به تحسین ز ایزد ندا
نماندی چنین مصحف گل سقیم
رساندی به حفاظ او گر نسیم
ز دارالسیاده علم گشته نور
شده چلچراغش به از نخل طور
به ذوقی که جاروب آن در شود
مه از هاله گلدسته تر شود
به مشهد ز خلد آمده سلسبیل
که گردد ز سقای حضرت سبیل
مرصع نشد تا در آن جناب
جواهر نگردید عزت مآب
درو برده استاد عرض اقتدار
ز نه آسمان یک زبرجد به کار
شمارد دل شب نشین حرم
ز الماس او شام را صبحدم
نبودی اگر تخته اش در سخت
به آب زمرد شدی چون درخت
محرک نمی جوید آن در زکس
به موج گهر می رود پیش و پس
برآورده گردون به فیروزه نام
که چون لعل یابد بر آن در، مقام
چو یاقوت را گشت آن در، پناه
نکرد آتش از بیم بر وی نگاه
کبابم که سیلانی اشک من
نشد باب درگاه شاه زمن
چه سان باشدم رنگی از مرتبه؟
که مقبول آن در نیم چون شبه
تنم گر شود کان فرخندگی
نبیند ز من جوهر بندگی
ز من کرد چون آستانش ابا
شد از زردرویی تنم کهربا
خزف طینتم، از ره احترام
چه سان جا کنم در لآلی مقام
بده ساقی آن آب مرجان نمود
که خاکم عقیقی کند در وجود
مگر زین صفا، پاسبان درش
مکانم دهد ز آستان زرش
چو مینای صبحم بود سر بلند
که بینم بر آن بزم انجم سپند
ز نزدیک آن بزم قدسی سرور
مرا چرخ مینایی افکند دور
سزد گر به مستی ز کوه فغان
زنم سنگ بر شیشه آسمان
مغنی مخوان نغمه طرز عراق
که آید مخالف مرا در مذاق
بود در خور نغمه سنجان رند
سرود خراسان و محبوب هند
ز ناسازی چرخ پرریو و رنگ
به خود، سرفرو برده ام همچو چنگ
نشد راست این بربط کج نهاد
ز نه پرده، یک صوت عیشم نداد
همان به کزین طعنه مضراب وار
به قانون نمایم دلش را فگار
طغرای مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۰ - در مقام سجده و رکوع، تار نفس به سرایندگی مناجات گذاشتن و به آهنگ خضوع و خشوع، از سازنده کارها توقع اجابت داشتن
الهی به اعزاز پیر مغان
که جبریل شد بهر او زندخوان
به تعظیم خلوت نشینان دیر
به قرب صنمهای لاهوت سیر
به بتخانه و حق پرستان او
به کوی خرابات و مستان او
به خمهای سبز شراب طهور
که روشن ضمیرند چون نخل طور
به رنگینی باده لعل پوش
به گل کاری جامه می فروش
به ساغر که نگزیده اندیشه را
به یک چشم دیده خم و شیشه را
به جامی که افتاده از روی دست
به اشکی که غلتیده از چشم مست
به مستان سرگرم جوش و خروش
به گلبانگ پی در پی نوش نوش
به عقلی که در می پرستی بود
به هوشی که در عین مستی بود
به گل کاری نغمه های دو تار
به آبی که جاری ست در جوی تار
به صندوق پرنغمه ارغنون
که خالی نگردد چو افتد نگون
به قفل زبان دف پوست پوش
که در گوش خود بر لب آرد خروش
به ذوق جلاجل کز آواز دف
زند چون سرایندگان کف به کف
به خونگرمی جامهای شراب
به دلسوزی مرغهای کباب
به مطرب که دستش بود همچو یشم
نهد نی سرانگشت او را به چشم
به دریای میخانه شوق تو
به گرداب پیمانه ذوق تو
به صهبای وحدت که داری به پیش
به مستت که هرگز نیاید به خویش
به سوزی که در جان خورشید ماند
به ذوقی که در طبع ناهید ماند
به آن گل که از تخم آتش دمید
به آن مرغ کز شاخ معجز پرید
به شامی که در کلبه لاله است
به صبحی که در خلوت ژاله است
به آن قطره کز بحر دارد خبر
به آن ذره کز مهر یابد نظر
به تخت سعادت، به تاج شرف
به فوج ولایت، به شاه نجف
که از کافرستان هندم برآر
به اسلام زار عراقم درآر
تنم را به دولتسرا راه ده
سرم را سجود در شاه ده
که جبریل شد بهر او زندخوان
به تعظیم خلوت نشینان دیر
به قرب صنمهای لاهوت سیر
به بتخانه و حق پرستان او
به کوی خرابات و مستان او
به خمهای سبز شراب طهور
که روشن ضمیرند چون نخل طور
به رنگینی باده لعل پوش
به گل کاری جامه می فروش
به ساغر که نگزیده اندیشه را
به یک چشم دیده خم و شیشه را
به جامی که افتاده از روی دست
به اشکی که غلتیده از چشم مست
به مستان سرگرم جوش و خروش
به گلبانگ پی در پی نوش نوش
به عقلی که در می پرستی بود
به هوشی که در عین مستی بود
به گل کاری نغمه های دو تار
به آبی که جاری ست در جوی تار
به صندوق پرنغمه ارغنون
که خالی نگردد چو افتد نگون
به قفل زبان دف پوست پوش
که در گوش خود بر لب آرد خروش
به ذوق جلاجل کز آواز دف
زند چون سرایندگان کف به کف
به خونگرمی جامهای شراب
به دلسوزی مرغهای کباب
به مطرب که دستش بود همچو یشم
نهد نی سرانگشت او را به چشم
به دریای میخانه شوق تو
به گرداب پیمانه ذوق تو
به صهبای وحدت که داری به پیش
به مستت که هرگز نیاید به خویش
به سوزی که در جان خورشید ماند
به ذوقی که در طبع ناهید ماند
به آن گل که از تخم آتش دمید
به آن مرغ کز شاخ معجز پرید
به شامی که در کلبه لاله است
به صبحی که در خلوت ژاله است
به آن قطره کز بحر دارد خبر
به آن ذره کز مهر یابد نظر
به تخت سعادت، به تاج شرف
به فوج ولایت، به شاه نجف
که از کافرستان هندم برآر
به اسلام زار عراقم درآر
تنم را به دولتسرا راه ده
سرم را سجود در شاه ده
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۳
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
در مذهب ما هر چه بجز دوست حرامست
گر خود همه ذوق طلب اوست حرامست
لاف چمنآرایی غم بلبل ما را
بیناله به تن گر همه یک موست حرامست
نظاره هر دیده که پرورده به خون نیست
ز آن دیده تماشای رخ دوست حرامست
بر شیفته تابش خورشید محبت
گر سایه آن قامت دلجوست حرامست
پیمانشکنان را سر ما نیست که بر ما
گر خود شکن طره گیسوست حرامست
کو دیر که در صومعه زشتپرستان
دیدیم هر آن جنس که نیکوست حرامست
با دوست به یک پوست نگنجیم فصیحی
وین طرفه که بی دوست به تن پوست حرامست
گر خود همه ذوق طلب اوست حرامست
لاف چمنآرایی غم بلبل ما را
بیناله به تن گر همه یک موست حرامست
نظاره هر دیده که پرورده به خون نیست
ز آن دیده تماشای رخ دوست حرامست
بر شیفته تابش خورشید محبت
گر سایه آن قامت دلجوست حرامست
پیمانشکنان را سر ما نیست که بر ما
گر خود شکن طره گیسوست حرامست
کو دیر که در صومعه زشتپرستان
دیدیم هر آن جنس که نیکوست حرامست
با دوست به یک پوست نگنجیم فصیحی
وین طرفه که بی دوست به تن پوست حرامست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
چون عشق آشنای تو شد از خرد گریز
شکرانه کرامت نیکان ز بد گریز
ای غنچه مذهب دلم ار داری از بهار
تن چون نسیم پای کن و تا ابد گریز
وا افت موجوار چو طوفان غم شود
هر گاه ابر عافیتی برق زد گریز
گر جذب وصل دیرتر آید به پرسشت
باری به سعی هجر ز بند حسد گریز
بر نیش خار غم چو نسیم صبا بغلط
چون نکهت گلی به مشامت رسد گریز
مگریز با چراغ تو باد ار کند مصاف
رو وام کن ز برق شتاب و ز خود گریز
گر بالغی ز عمر فصیحی مخور فریب
هم از کنار مهد به سوی لحد گریز
شکرانه کرامت نیکان ز بد گریز
ای غنچه مذهب دلم ار داری از بهار
تن چون نسیم پای کن و تا ابد گریز
وا افت موجوار چو طوفان غم شود
هر گاه ابر عافیتی برق زد گریز
گر جذب وصل دیرتر آید به پرسشت
باری به سعی هجر ز بند حسد گریز
بر نیش خار غم چو نسیم صبا بغلط
چون نکهت گلی به مشامت رسد گریز
مگریز با چراغ تو باد ار کند مصاف
رو وام کن ز برق شتاب و ز خود گریز
گر بالغی ز عمر فصیحی مخور فریب
هم از کنار مهد به سوی لحد گریز
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
برخیز تا زیارت ماتمسرا کنیم
جان را برای قطره اشکی فدا کنیم
بر مرهم مسیح بخندیم و بگذریم
هر درد را به حسرت دردی دوا کنیم
داغیم و کار ما سفر ملک سینههاست
تا خویش را به چاک غمی آشنا کنیم
بستند در به روی تمنای هر دو کون
فرصت غنیمتست نمازی ادا کنیم
در سجده اوفتیم چو بینیم روی دوست
عید شهادتست بیا تا دعا کنیم
کو یک جهان نظاره که در طور وصل دوست
امروز یک نماز تماشا قضا کنیم
پر مهربان حنجره ماست تیغ ناز
دیگر شکایت از غم هجران چرا کنیم
گر سر به پای غم نفشاندیم بخل نیست
میخواستیم در طلب دوست پا کنیم
در لرزه اوفتیم فصیحی درین چمن
گستاخ اگر چو شمع طواف صبا کنیم
جان را برای قطره اشکی فدا کنیم
بر مرهم مسیح بخندیم و بگذریم
هر درد را به حسرت دردی دوا کنیم
داغیم و کار ما سفر ملک سینههاست
تا خویش را به چاک غمی آشنا کنیم
بستند در به روی تمنای هر دو کون
فرصت غنیمتست نمازی ادا کنیم
در سجده اوفتیم چو بینیم روی دوست
عید شهادتست بیا تا دعا کنیم
کو یک جهان نظاره که در طور وصل دوست
امروز یک نماز تماشا قضا کنیم
پر مهربان حنجره ماست تیغ ناز
دیگر شکایت از غم هجران چرا کنیم
گر سر به پای غم نفشاندیم بخل نیست
میخواستیم در طلب دوست پا کنیم
در لرزه اوفتیم فصیحی درین چمن
گستاخ اگر چو شمع طواف صبا کنیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
خدایا رخصت پرواز ازین دام مجاز ده
به هر جا میرود فرمان تو خط جوازم ده
ز شاخ و برگ من پر کن گلستان دو عالم را
پس آنگه رخصت باد خزان در ترکتازم ده
زبانم چیست خونی منجمد ز آسیب دم سردی
بگیر این لخته خون را وکلید گنج رازم ده
گریبانی سراسر چاک کو چون دامن مژگان
تو گر دستم ندادی پارهای چاک نیازم ده
پریشان بال ماندم در شکنج دام آزادی
فراغت خانهای در زیر بال شاهبازم ده
ز داغی لخت لختم را گدای کاسه در کف کن
پس آنگه حکم سلطانی ز دیوان ایازم ده
مرا از قبله طاعت پرستان روی برگردان
فصیحیوار از غم قبلهای بهر نمازم ده
به هر جا میرود فرمان تو خط جوازم ده
ز شاخ و برگ من پر کن گلستان دو عالم را
پس آنگه رخصت باد خزان در ترکتازم ده
زبانم چیست خونی منجمد ز آسیب دم سردی
بگیر این لخته خون را وکلید گنج رازم ده
گریبانی سراسر چاک کو چون دامن مژگان
تو گر دستم ندادی پارهای چاک نیازم ده
پریشان بال ماندم در شکنج دام آزادی
فراغت خانهای در زیر بال شاهبازم ده
ز داغی لخت لختم را گدای کاسه در کف کن
پس آنگه حکم سلطانی ز دیوان ایازم ده
مرا از قبله طاعت پرستان روی برگردان
فصیحیوار از غم قبلهای بهر نمازم ده
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲ - بث الشکوی و مدح مولا علیبن ابیطالب علیهالسلام
ز مهر سپهر ار کنم شاد جان را
به صابون مهتاب شویم کتان را
زبانم که هرگز بد کس نگوید
ندانم چه بد گفت این اختران را
که این مهرنام سراپای کینه
همه بر دلم تیر دارد سنان را
سر بینوایی سلامت وگرنه
به آهی توانم گرفتن جهان را
ز لخت جگر غنچهوارم لبالب
تماشا کنی گر گشایم دهان را
ز شعله زبان داشتم لیک عمریست
که گم کردهام همچو اخگر زبان را
گر از پستی من دل آسوده باشد
بلندی مباد این بلند آسمان را
ز بس خاک خواری به سر برفشاندم
ز من دل گرفت این کهن خاکدان را
چو از بیضه جستم به صد کامرانی
نهادم درین گلستان آشیان را
چه نیرنگها ساخت چرخ مشعبد
که بر من قفس کرد این گلستان را
رسد مرغ این باغ پردام و دد را
که در بیضه نفرین کند آشیان را
سیه پوشم از جور این چرخ ظالم
که بر من شب تیره کرد این جهان را
چرا ظالمش خوانمی کز عدالت
هدر کرد بر گرگ خون شبان را
ز مهر لئیمان چه حاصل وگرنه
چو رخصت دهم دیده خون فشان را
ز یک غنچه اشک بر شاخ مژگان
به گریه درآرم چو ابر آسمان را
ندارم امید از کسی مهربانی
نه من دیدهام مادر مهربان را
مرا زاد و پرورد و پیش غم افکند
چنان کافکنی پیش سگ استخوان را
نه زال سیهدوک چرخم که دایم
کلافه کنم تار و پود زمان را
نه دهر مخنث مزاجم که گیرم
گهی دوست این را گهی دشمن آن را
مرا عشق از هر دو عالم گزیده
به من داده اقلیم آه و فغان را
برای مدد چرخ من کرده تعیین
پریشانی طره دلبران را
چو دندان افعی و نیش عقارب
سرشتم به زهراب تیغ ربان را
ولی با دل سخت دونان چه سازم
چه باک از دم تیغ سنگ فسان را
مخور لقمه این لئیمان که سازند
کباب سر خوان دل میهمان را
مدان ژاژخایم کزین لقمهخایی
چو من ازندامت نخایی زبان را
چنان گرم دارد تب غم تنم را
که چون شمع سوزم مغز استخوان را
نه خاموش نه با زبانم ندانم
لب خامشی و زبان بیان را
اگر خامشم همچو داغ محبت
که گرداب خون کرده جسم جهان را
اگر با زبانم چرا شیشه باران
دلیرند رزم من سنگ جان را
زرههای گردون ره تیر آهم
نبندد چو بندد دلم زه کمان را
زبانم که خوشخوتر از برگ گل بود
کنون میگزد از درشتی دهان را
اگر دشمنانم ز کین خون بریزند
نخواهم که زحمت دهم دوستان را
طلسمی که از داغ در سینه دارم
کند مهربان خصم نا مهربان را
تو باری دلا زین خرابه سفر کن
سبکبار کن این تن ناتوان را
قناعت به داغی کن ار میتوانی
ببین خرمیهای لالهستان را
سبکرو چو باد بهاران ولیکن
نقط بار دان نکهت گلستان را
گرانی نکو نیست هر گونه باشد
ز گل پرس آسیب گوش گران را
گرانبار سازد چمن را بهاران
مریدند آزاده طبعان خزان را
سپهرا قوی پنجه گرگا مرنجان
مرین یک رمه لاغر نیمجان را
دلیرانه مگشای سر پنجه بر ما
مگر خواب پنداشتستی شبان را
در آن دیده کی خواب را راه باشد
که بیدار دارد نگاهش جهان را
ندانی که چون شیر حق خشم گیرد
چه آرد به سر گرگ رو بهنشان را
کند مرده وارت به یک دم دوپاره
بجنباند ار دست قهرش بنان را
به یک کف هم از آب دریای قهرش
ز گالی کند اخگر اختران را
چرا از فلک نالم استغفرالله
چرا نور مزدور گردد دخان را
سرشکم اگر دست احسان گشاید
به صد آب شویم ز خجلت زبان را
به خار و گل انجمن نیست کارم
که من دوستم صاحب گلستان را
امام به حق مظهر نور مطلق
زمین را مدار و مدیر آسمان را
علی ولی ابر فیض الهی
که شاداب جان کرد جسم جهان را
اگر دایهای همچو لطفت نباشد
مر اطفال امکان بیخانمان را
که جنباند از بهر آرامش ما
شب و روز گهواره آسمان را
پل از موج بندند بر روی دریا
به ملکی که بندی تو سد زمان را
ز صبح قلم در سپهر ثنایت
که دایم محیط است کون و مکان را
کند تازه هر دم طلوع آفتابی
چه خوش آفریدند این آسمان را
زدوده توان ساخت خورشید هرگز
تو این معجز آموختی مر بنان را
کس از کلک بیجان چگونه تواند
ثنای سر و سرور انس و جان را
هم از جوهر اول آید ثنایت
شناسد بلی کالبد قدر جان را
ز طی زمان و مکان بود حرفی
به هم مینمودند مبهم نشان را
چو دلدل به جولان درآمد بیان کرد
ز نقش پی خویش طی مکان را
زبان بر عدو چون سرآورد تیغت
مبرهن ادا کرد طی زمان را
چو امساک دریا و کان دید جودت
بفرمود پاس نظام جهان را
که در چارسوی عناصر فروشند
جگر گوشه بحر و فرزند کان را
چه بحر و چه کان چون تو در بخشش آیی
تهی کیسه سازد ز مغز استخوان را
مهین پادشاها وکیل الها
چه گویم که رایت نداند مر آن را
ولی ز ابجد لفظ تقریر معنی
شد آیین دبستان امکانیان را
در آن روز کز دست قهر آفرینش
زند بر زمین شیشه آسمان را
نفوس از علایق مجرد نشینند
در آیینه بینند تمثال جان را
تو دستم بگیری به دستی که کندی
سبک جانتر از کاه کوه گران را
به دستی که شیرازه تازه بستی
ورقهای فرسوده آسمان را
سبک جان فشانند اطفال امکان
که بر دیده بندند خواب گران را
ز دستی که دارد ز نور ولایت
چو یک نقطه بر روی ناخن جهان را
سیهنامهام را کرم کن قبولی
که غیرت کند داغ زلف بتان را
دعای دگر جوش زد از زبانم
که فرضست آمین آن هر زبان را
چو مازندران ملک تست ای خداوند
نگه دار دهقان مازندران را
نگهدارش از بد که کلب در تست
مرین پادشاه سلیمان مکان را
کریمان چو خوان کرم گسترانند
نوازند اول سگ آستان را
تو خود میزبان جهان کردی او را
نگه دار چون میهمان میزبان را
کرامت کنش امتداد زمانی
که بوسد کف پای صاحب زمان را
پس آنگه به تاج شهادت سرش را
سرافراز کن تا بگیرد جهان را
بسست اینقدر بوالفضولی فصیحی
به راه دگر پیچ ازین ره عنان را
تو آن نیستی کز پی صید معنی
کنی زه ز تار عناکب کمان را
چو خورشید هر صبح از هرزهرایی
گشایی پی خود فروشی دکان را
ترا همتی هست از دولت عشق
که صد ره به از سودخواهی زیان را
نه جولاههای چون حریفان دیگر
که بافی به هم تار و پود بیان را
ز غیب آمد این خلعت از بهر طبعت
که فخرست صد دوده و دودمان را
ازین کاروان معانی که آمد
ز مصر خرد سکه کن نقد جان را
غنیمت شمر مشتری شو که نبود
متاعی بجز یوسف این کاروان را
بجز نعت مولی مرا مطلبی نیست
خدایا تو توفیق ده این زبان را
کز انفاس قدسینژادان علوی
پذیرد شب و روز این ارمغان را
پس آنگه نثار ثنایش نماید
به شرطی که بر سر نهد نقد جان را
به صابون مهتاب شویم کتان را
زبانم که هرگز بد کس نگوید
ندانم چه بد گفت این اختران را
که این مهرنام سراپای کینه
همه بر دلم تیر دارد سنان را
سر بینوایی سلامت وگرنه
به آهی توانم گرفتن جهان را
ز لخت جگر غنچهوارم لبالب
تماشا کنی گر گشایم دهان را
ز شعله زبان داشتم لیک عمریست
که گم کردهام همچو اخگر زبان را
گر از پستی من دل آسوده باشد
بلندی مباد این بلند آسمان را
ز بس خاک خواری به سر برفشاندم
ز من دل گرفت این کهن خاکدان را
چو از بیضه جستم به صد کامرانی
نهادم درین گلستان آشیان را
چه نیرنگها ساخت چرخ مشعبد
که بر من قفس کرد این گلستان را
رسد مرغ این باغ پردام و دد را
که در بیضه نفرین کند آشیان را
سیه پوشم از جور این چرخ ظالم
که بر من شب تیره کرد این جهان را
چرا ظالمش خوانمی کز عدالت
هدر کرد بر گرگ خون شبان را
ز مهر لئیمان چه حاصل وگرنه
چو رخصت دهم دیده خون فشان را
ز یک غنچه اشک بر شاخ مژگان
به گریه درآرم چو ابر آسمان را
ندارم امید از کسی مهربانی
نه من دیدهام مادر مهربان را
مرا زاد و پرورد و پیش غم افکند
چنان کافکنی پیش سگ استخوان را
نه زال سیهدوک چرخم که دایم
کلافه کنم تار و پود زمان را
نه دهر مخنث مزاجم که گیرم
گهی دوست این را گهی دشمن آن را
مرا عشق از هر دو عالم گزیده
به من داده اقلیم آه و فغان را
برای مدد چرخ من کرده تعیین
پریشانی طره دلبران را
چو دندان افعی و نیش عقارب
سرشتم به زهراب تیغ ربان را
ولی با دل سخت دونان چه سازم
چه باک از دم تیغ سنگ فسان را
مخور لقمه این لئیمان که سازند
کباب سر خوان دل میهمان را
مدان ژاژخایم کزین لقمهخایی
چو من ازندامت نخایی زبان را
چنان گرم دارد تب غم تنم را
که چون شمع سوزم مغز استخوان را
نه خاموش نه با زبانم ندانم
لب خامشی و زبان بیان را
اگر خامشم همچو داغ محبت
که گرداب خون کرده جسم جهان را
اگر با زبانم چرا شیشه باران
دلیرند رزم من سنگ جان را
زرههای گردون ره تیر آهم
نبندد چو بندد دلم زه کمان را
زبانم که خوشخوتر از برگ گل بود
کنون میگزد از درشتی دهان را
اگر دشمنانم ز کین خون بریزند
نخواهم که زحمت دهم دوستان را
طلسمی که از داغ در سینه دارم
کند مهربان خصم نا مهربان را
تو باری دلا زین خرابه سفر کن
سبکبار کن این تن ناتوان را
قناعت به داغی کن ار میتوانی
ببین خرمیهای لالهستان را
سبکرو چو باد بهاران ولیکن
نقط بار دان نکهت گلستان را
گرانی نکو نیست هر گونه باشد
ز گل پرس آسیب گوش گران را
گرانبار سازد چمن را بهاران
مریدند آزاده طبعان خزان را
سپهرا قوی پنجه گرگا مرنجان
مرین یک رمه لاغر نیمجان را
دلیرانه مگشای سر پنجه بر ما
مگر خواب پنداشتستی شبان را
در آن دیده کی خواب را راه باشد
که بیدار دارد نگاهش جهان را
ندانی که چون شیر حق خشم گیرد
چه آرد به سر گرگ رو بهنشان را
کند مرده وارت به یک دم دوپاره
بجنباند ار دست قهرش بنان را
به یک کف هم از آب دریای قهرش
ز گالی کند اخگر اختران را
چرا از فلک نالم استغفرالله
چرا نور مزدور گردد دخان را
سرشکم اگر دست احسان گشاید
به صد آب شویم ز خجلت زبان را
به خار و گل انجمن نیست کارم
که من دوستم صاحب گلستان را
امام به حق مظهر نور مطلق
زمین را مدار و مدیر آسمان را
علی ولی ابر فیض الهی
که شاداب جان کرد جسم جهان را
اگر دایهای همچو لطفت نباشد
مر اطفال امکان بیخانمان را
که جنباند از بهر آرامش ما
شب و روز گهواره آسمان را
پل از موج بندند بر روی دریا
به ملکی که بندی تو سد زمان را
ز صبح قلم در سپهر ثنایت
که دایم محیط است کون و مکان را
کند تازه هر دم طلوع آفتابی
چه خوش آفریدند این آسمان را
زدوده توان ساخت خورشید هرگز
تو این معجز آموختی مر بنان را
کس از کلک بیجان چگونه تواند
ثنای سر و سرور انس و جان را
هم از جوهر اول آید ثنایت
شناسد بلی کالبد قدر جان را
ز طی زمان و مکان بود حرفی
به هم مینمودند مبهم نشان را
چو دلدل به جولان درآمد بیان کرد
ز نقش پی خویش طی مکان را
زبان بر عدو چون سرآورد تیغت
مبرهن ادا کرد طی زمان را
چو امساک دریا و کان دید جودت
بفرمود پاس نظام جهان را
که در چارسوی عناصر فروشند
جگر گوشه بحر و فرزند کان را
چه بحر و چه کان چون تو در بخشش آیی
تهی کیسه سازد ز مغز استخوان را
مهین پادشاها وکیل الها
چه گویم که رایت نداند مر آن را
ولی ز ابجد لفظ تقریر معنی
شد آیین دبستان امکانیان را
در آن روز کز دست قهر آفرینش
زند بر زمین شیشه آسمان را
نفوس از علایق مجرد نشینند
در آیینه بینند تمثال جان را
تو دستم بگیری به دستی که کندی
سبک جانتر از کاه کوه گران را
به دستی که شیرازه تازه بستی
ورقهای فرسوده آسمان را
سبک جان فشانند اطفال امکان
که بر دیده بندند خواب گران را
ز دستی که دارد ز نور ولایت
چو یک نقطه بر روی ناخن جهان را
سیهنامهام را کرم کن قبولی
که غیرت کند داغ زلف بتان را
دعای دگر جوش زد از زبانم
که فرضست آمین آن هر زبان را
چو مازندران ملک تست ای خداوند
نگه دار دهقان مازندران را
نگهدارش از بد که کلب در تست
مرین پادشاه سلیمان مکان را
کریمان چو خوان کرم گسترانند
نوازند اول سگ آستان را
تو خود میزبان جهان کردی او را
نگه دار چون میهمان میزبان را
کرامت کنش امتداد زمانی
که بوسد کف پای صاحب زمان را
پس آنگه به تاج شهادت سرش را
سرافراز کن تا بگیرد جهان را
بسست اینقدر بوالفضولی فصیحی
به راه دگر پیچ ازین ره عنان را
تو آن نیستی کز پی صید معنی
کنی زه ز تار عناکب کمان را
چو خورشید هر صبح از هرزهرایی
گشایی پی خود فروشی دکان را
ترا همتی هست از دولت عشق
که صد ره به از سودخواهی زیان را
نه جولاههای چون حریفان دیگر
که بافی به هم تار و پود بیان را
ز غیب آمد این خلعت از بهر طبعت
که فخرست صد دوده و دودمان را
ازین کاروان معانی که آمد
ز مصر خرد سکه کن نقد جان را
غنیمت شمر مشتری شو که نبود
متاعی بجز یوسف این کاروان را
بجز نعت مولی مرا مطلبی نیست
خدایا تو توفیق ده این زبان را
کز انفاس قدسینژادان علوی
پذیرد شب و روز این ارمغان را
پس آنگه نثار ثنایش نماید
به شرطی که بر سر نهد نقد جان را
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در منقبت مولای متقیان حضرت علی علیه السلام
همای عشق کشد چون در آشیانه صفیر
خروش مرغ دلم بگذرد ز چرخ اثیر
شکسته بال دلم مرغ عافیت خصمیست
که در قفس به نشاطست و در چمن دلگیر
شکارگاه محبت غریب صید گهیست
که در کمن به رقص آید از طرب نخجیر
به نام آب و گل آن دم که قرعه زد غم عشق
وداع کرد همان روز ناله را تاثیر
چه گلشنیست محبت که چون سموم اجل
نسیم اوست به تاراج خون خلق دلیر
چه عشق جلوه کند در لباس محبوبی
کدام دل که نگردد به چنگ عشق اسیر
کدام عاشق و معشوق؟ این همان عشقست
که حال خویش کند نزد خویشتن تقریر
که ای فروغ جمال تو آفتاب منیر
شکوه حسن تو چون آفتاب عالمگیر
گهی ز نرگس مست تو هوش در زندان
گهی ز فتنه زلف تو عقل در زنجیر
صف جمال میارا که حست اگر اینست
به یک کرشمه توان کرد عالمی تسخیر
تو چون به جلوه درآیی سزد که شاهد حسن
نخست گردد در دام حسن خویش اسیر
ترحمی که من آن مرغ نو گرفتارم
که هم خموشی او حال او کند تقریر
به مهد عشق من آن کودک شکسته دلم
که بی طپانچه محنت ندیده بهره شیر
به باد داد غبارم سموم هجر هنوز
نشد جراحت ناسور ما علاجپذیر
کنون چه چاره کنم در غمت که غارت عشق
نخست برده به تاراج از خرد تدبیر
وگرنه هم به جنایی پناه باید برد
که هست خاک درش خلق راز فتنه مجیر
شه سریر ولایت علی ولی الله
امام مشرق و مغرب امیر کل امیر
زهی کمال جلالت منزه از نقصان
چنانکه ذات خداوند از شبیه و نظیر
همان شهی تو که مستوفی ممالک کن
لب محاسبه بگشاید از پی تقریر
نخوانده یک ورق از دفتر فضایل تو
بر آفرینش باید جهان جهان توفیر
به یاد قهر تو اطفال مهد امکان را
دهد زمانه ز پستان تربیت گر شیر
مجاوران دبستان کون نگشایند
زبان به آیت وحدت مگر ز بیم دبیر
پدید گشتی ز اصلاب نطفه دانشمند
ز دست طبع تو مییافت آدم ار تخمیر
ز فیض لطف تو میشاید ار دگر اطفال
نهند تخته تعلیم در کنار دبیر
به یاد نطق تو بگشاید ار مصور دست
دم از حیات موبد همی زند تصویر
نفاذ حکیم تو در گوش آسمان میگفت
که هین بگو که عنان بازپس کشد تقدیر
وگرنه گویم کاندر مضیق چاه فنا
عدم کند چو حیات عدوش در زنجیر
نعوذ بالله از آن دم که خاک میدان را
به خون خصم کند تیغ پردلان تخمیر
کند فرامش از های و هوی لشکریان
سپهر رحم و عدو زندگی اجل تقصیر
تو چون کمان به کف آری نخورده بوسه هنوز
دهان ناوک کین تو از لب زهگیر
فضای عرصه میدان شود لبالب جان
چنانکه بشکند اندر کمان بینش تیر
به غیر تو سن تو دست مرحمت ننهد
کسی به فرق عدو چون کشد ز غصه نفیر
چه توسنی که اگر فی المثل برانگیز
به هم عنانی او چرخ اشهب تقدیر
چنان به گام نخستین ز چرخ درگذرد
که عقل روز نخستین عشق از تدبیر
بزرگوارا ای آنکه ذاتت از نقصان
چو دست جهل زاکسیر دانش است فقیر
چو خامه مدح تو املا کند فروخواند
حدیث نحن له عابدون زبان صریر
درین دوروز که خوردم زجام فرقت تو
شراب دوری ای چاکر تو چرخ اثیر
به گوش جانم هر دم اجل چو مفتی شرع
هزار بار فزون خوانده آیت تقدیر
من وجدایی از درگهت معاذالله
گناه خصمی بخت ست جرم بنده مگیر
بگو به عفوت کای ملجا و ملاذ گناه
بگو به لطف کای عذرنامه تقصیر
فلان که هم از ازل در سجود درگه ما
به خاک عجز همی سود رخ چو بدر منیر
از چشم زخم حوادث اگرچه یک دو سه روز
به چنگ فرقت این آستانه بود اسیر
کنون رسید لبی با هزار قافله عذر
تو هم چو مرحمت عام عذر او بپذیر
همیشه تا بود این نیلگون آینهرنگ
به کارخانه تقدیر صاحب تدبیر
سگ ولای تو بادا وگرنه برگردد
چنانکه بشکندش بار این مصیبت تیر
خروش مرغ دلم بگذرد ز چرخ اثیر
شکسته بال دلم مرغ عافیت خصمیست
که در قفس به نشاطست و در چمن دلگیر
شکارگاه محبت غریب صید گهیست
که در کمن به رقص آید از طرب نخجیر
به نام آب و گل آن دم که قرعه زد غم عشق
وداع کرد همان روز ناله را تاثیر
چه گلشنیست محبت که چون سموم اجل
نسیم اوست به تاراج خون خلق دلیر
چه عشق جلوه کند در لباس محبوبی
کدام دل که نگردد به چنگ عشق اسیر
کدام عاشق و معشوق؟ این همان عشقست
که حال خویش کند نزد خویشتن تقریر
که ای فروغ جمال تو آفتاب منیر
شکوه حسن تو چون آفتاب عالمگیر
گهی ز نرگس مست تو هوش در زندان
گهی ز فتنه زلف تو عقل در زنجیر
صف جمال میارا که حست اگر اینست
به یک کرشمه توان کرد عالمی تسخیر
تو چون به جلوه درآیی سزد که شاهد حسن
نخست گردد در دام حسن خویش اسیر
ترحمی که من آن مرغ نو گرفتارم
که هم خموشی او حال او کند تقریر
به مهد عشق من آن کودک شکسته دلم
که بی طپانچه محنت ندیده بهره شیر
به باد داد غبارم سموم هجر هنوز
نشد جراحت ناسور ما علاجپذیر
کنون چه چاره کنم در غمت که غارت عشق
نخست برده به تاراج از خرد تدبیر
وگرنه هم به جنایی پناه باید برد
که هست خاک درش خلق راز فتنه مجیر
شه سریر ولایت علی ولی الله
امام مشرق و مغرب امیر کل امیر
زهی کمال جلالت منزه از نقصان
چنانکه ذات خداوند از شبیه و نظیر
همان شهی تو که مستوفی ممالک کن
لب محاسبه بگشاید از پی تقریر
نخوانده یک ورق از دفتر فضایل تو
بر آفرینش باید جهان جهان توفیر
به یاد قهر تو اطفال مهد امکان را
دهد زمانه ز پستان تربیت گر شیر
مجاوران دبستان کون نگشایند
زبان به آیت وحدت مگر ز بیم دبیر
پدید گشتی ز اصلاب نطفه دانشمند
ز دست طبع تو مییافت آدم ار تخمیر
ز فیض لطف تو میشاید ار دگر اطفال
نهند تخته تعلیم در کنار دبیر
به یاد نطق تو بگشاید ار مصور دست
دم از حیات موبد همی زند تصویر
نفاذ حکیم تو در گوش آسمان میگفت
که هین بگو که عنان بازپس کشد تقدیر
وگرنه گویم کاندر مضیق چاه فنا
عدم کند چو حیات عدوش در زنجیر
نعوذ بالله از آن دم که خاک میدان را
به خون خصم کند تیغ پردلان تخمیر
کند فرامش از های و هوی لشکریان
سپهر رحم و عدو زندگی اجل تقصیر
تو چون کمان به کف آری نخورده بوسه هنوز
دهان ناوک کین تو از لب زهگیر
فضای عرصه میدان شود لبالب جان
چنانکه بشکند اندر کمان بینش تیر
به غیر تو سن تو دست مرحمت ننهد
کسی به فرق عدو چون کشد ز غصه نفیر
چه توسنی که اگر فی المثل برانگیز
به هم عنانی او چرخ اشهب تقدیر
چنان به گام نخستین ز چرخ درگذرد
که عقل روز نخستین عشق از تدبیر
بزرگوارا ای آنکه ذاتت از نقصان
چو دست جهل زاکسیر دانش است فقیر
چو خامه مدح تو املا کند فروخواند
حدیث نحن له عابدون زبان صریر
درین دوروز که خوردم زجام فرقت تو
شراب دوری ای چاکر تو چرخ اثیر
به گوش جانم هر دم اجل چو مفتی شرع
هزار بار فزون خوانده آیت تقدیر
من وجدایی از درگهت معاذالله
گناه خصمی بخت ست جرم بنده مگیر
بگو به عفوت کای ملجا و ملاذ گناه
بگو به لطف کای عذرنامه تقصیر
فلان که هم از ازل در سجود درگه ما
به خاک عجز همی سود رخ چو بدر منیر
از چشم زخم حوادث اگرچه یک دو سه روز
به چنگ فرقت این آستانه بود اسیر
کنون رسید لبی با هزار قافله عذر
تو هم چو مرحمت عام عذر او بپذیر
همیشه تا بود این نیلگون آینهرنگ
به کارخانه تقدیر صاحب تدبیر
سگ ولای تو بادا وگرنه برگردد
چنانکه بشکندش بار این مصیبت تیر
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - مدح حسینخان شاملو
رمضانی گذراندیم به صد نعمت و ناز
رمضانی نه که سی عید همه عیش طراز
روز او کوته و کم عمر چو شبهای وصال
در درازی شب او مایهده عمر دراز
روز گویی که ز کوتاهی بودش پر و بال
ورنه این گونه محالست سفر بیپرواز
همچو گرگی که رباید برهای بردی مهر
جدی را جانب مغرب به هزاران تک و تاز
گاه چون شوخ عروسی که رخی بنماید
رخ نمودی و کشیدی سر ازین منظره باز
یا که پنهان به سوی حقه مغرب میبرد
مهره از حقه مشرق فلک شعبدهباز
لیک ما را همه شب روز طرب بود که بود
اختر طالع ما عکس فلک دوستنواز
گاه از پند حکیمان خردمند شدی
بزم چون جوهر اول صدف گوهر راز
نبض مجلس چو شدی منحرف از جنبش اصل
از حذاقت به همان مرتبه بردندی باز
گاه از فیض ندیمان که بهار طربند
دهن غنچه چو گل نامدی از خنده فراز
ذوق غالب به حدی بود که بی خود میکرد
مرغ روح همه بر گرد سر هم پرواز
گاه از سیر کتب دیده گلستان گشتی
چه کتب! غنچه هر نقطه در او گلشن راز
تازه گلدستهای از معنی رنگین هر سطر
کش مسیحای خرد بسته به دست اعجاز
بس که شاداب وفا بود عبارت گفتی
هر رقم غنچه اشکی است ز مژگان نیاز
گاه افسانه عالم ورقی میخواندیم
بهر دلجویی اطفال دبستان مجاز
گاه از میخانه عشقی قدحی میدادیم
بهر سرگرمی مستان حقیقتپرداز
گاه در محفل ما جوهر کل خنیاگر
گاه در مجلس ما روح قدس دستانساز
بر سر مطرب از انجم گل تحسین میریخت
آسمان چونکه ز مضراب شکفتی رگساز
لهجه عود حدیثی به رگ جان میگفت
که نبود آگه از آن سر نه حقیقت نه مجاز
روح محمود کمانچه چو نوا ساز شدی
ناله خویش شنیدی ز خم زلف ایاز
ناله در سینه مرغان بهشتی میسوخت
لب نایی چو شدی با لب نی همآواز
گاه از عطر شدی هندی شب مشکفروش
راست همچون شکن زلف عروسان طراز
دهر میخواست بخوری پی این بزم که ماند
خال مشکین به سر آتش رخسار ایاز
بود آماده ز الوان نعم بیمنت
هر چه گنجیدی در حوصله خواهش آز
سفر فردوس برین سفره چی ما رضوان
میزبان رحمت یزدان و چنو بی انباز
هر چه در مخزن خود داشت نهان خازن هلد
همه را کردی در گوشه خوانی ابراز
جنت نسیه به پاداش دهد صایم را
آنکه از رحمت او گشته در روزی باز
لیک ما را همه شب جلوه جنات نعیم
نقد بود از کرم خان فریدون اعزاز
خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه بود
سخطش خصمگداز و کرمش بندهنواز
بحر حفظت چو زند موج فرو شوید پاک
اثر قوت گیرایی از چنگل باز
کارفرمای قوا گردد اگر همت تو
مرغ هم از قفس بیضه نماید پرواز
چرخ را دامن اقبال تو میگفت به لطف
چند بیفایده برگرد جهان این تک و تاز
مطلب خویش اگر میطلبی اینک من
لامکان در ته پا نه پس از آن دست نیاز
چون کنم فکر مدیح تو خرد جبهه خویش
پیشم آرد که بر آن نقش کنم این اعجاز
عشق هم صفحه جان بر کف خواهش بنهد
برم آید همه تن شوق و سراپای نیاز
خامه بردارم و از ناطقه گیرم دستور
پس شوم گاه برین گاه بر آن نقش طراز
بس که در باب ثنای تو حریصم خواهم
که همی تا ابد انجام گریزد ز آغاز
داورا خامه گستاخ فصیحی امروز
باز گردیده پی مدح تو معنیپرداز
نغمهپردازی کلک من و مدحت هیهات
من گرفتم که چو داود نمایم اعجاز
شعر سازیست بر آن تار فراوان لیکن
تارها جمله یک آهنگ نباشد در ساز
تا آهنگ درین ساز ثناسنجی تست
لیک مضراب من آنجا نبود محرم راز
به مشامش بجز از نکهت خجلت نرسد
به سوی چینچو برد تحفه صبا بوی پیاز
لیک آنجا که شود خلق تو بیاع متاع
بر رخش گرد کسادیست چو گلگونه ناز
نظم من آن زر قلبست به بازار خرد
که ز شرم محک تجربه آید به گداز
لیک اگر سکه اقبال تو یابد گردد
در صفای گهر از مغربی خور ممتاز
تا در این دیر مجازی بود آیین دو عید
عید تو باد حقیقت ز جهان باد مجاز
باد بر چهره آمال تو از همت شاه
در اقبال دو عالم چو در دولت باز
رمضانی نه که سی عید همه عیش طراز
روز او کوته و کم عمر چو شبهای وصال
در درازی شب او مایهده عمر دراز
روز گویی که ز کوتاهی بودش پر و بال
ورنه این گونه محالست سفر بیپرواز
همچو گرگی که رباید برهای بردی مهر
جدی را جانب مغرب به هزاران تک و تاز
گاه چون شوخ عروسی که رخی بنماید
رخ نمودی و کشیدی سر ازین منظره باز
یا که پنهان به سوی حقه مغرب میبرد
مهره از حقه مشرق فلک شعبدهباز
لیک ما را همه شب روز طرب بود که بود
اختر طالع ما عکس فلک دوستنواز
گاه از پند حکیمان خردمند شدی
بزم چون جوهر اول صدف گوهر راز
نبض مجلس چو شدی منحرف از جنبش اصل
از حذاقت به همان مرتبه بردندی باز
گاه از فیض ندیمان که بهار طربند
دهن غنچه چو گل نامدی از خنده فراز
ذوق غالب به حدی بود که بی خود میکرد
مرغ روح همه بر گرد سر هم پرواز
گاه از سیر کتب دیده گلستان گشتی
چه کتب! غنچه هر نقطه در او گلشن راز
تازه گلدستهای از معنی رنگین هر سطر
کش مسیحای خرد بسته به دست اعجاز
بس که شاداب وفا بود عبارت گفتی
هر رقم غنچه اشکی است ز مژگان نیاز
گاه افسانه عالم ورقی میخواندیم
بهر دلجویی اطفال دبستان مجاز
گاه از میخانه عشقی قدحی میدادیم
بهر سرگرمی مستان حقیقتپرداز
گاه در محفل ما جوهر کل خنیاگر
گاه در مجلس ما روح قدس دستانساز
بر سر مطرب از انجم گل تحسین میریخت
آسمان چونکه ز مضراب شکفتی رگساز
لهجه عود حدیثی به رگ جان میگفت
که نبود آگه از آن سر نه حقیقت نه مجاز
روح محمود کمانچه چو نوا ساز شدی
ناله خویش شنیدی ز خم زلف ایاز
ناله در سینه مرغان بهشتی میسوخت
لب نایی چو شدی با لب نی همآواز
گاه از عطر شدی هندی شب مشکفروش
راست همچون شکن زلف عروسان طراز
دهر میخواست بخوری پی این بزم که ماند
خال مشکین به سر آتش رخسار ایاز
بود آماده ز الوان نعم بیمنت
هر چه گنجیدی در حوصله خواهش آز
سفر فردوس برین سفره چی ما رضوان
میزبان رحمت یزدان و چنو بی انباز
هر چه در مخزن خود داشت نهان خازن هلد
همه را کردی در گوشه خوانی ابراز
جنت نسیه به پاداش دهد صایم را
آنکه از رحمت او گشته در روزی باز
لیک ما را همه شب جلوه جنات نعیم
نقد بود از کرم خان فریدون اعزاز
خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه بود
سخطش خصمگداز و کرمش بندهنواز
بحر حفظت چو زند موج فرو شوید پاک
اثر قوت گیرایی از چنگل باز
کارفرمای قوا گردد اگر همت تو
مرغ هم از قفس بیضه نماید پرواز
چرخ را دامن اقبال تو میگفت به لطف
چند بیفایده برگرد جهان این تک و تاز
مطلب خویش اگر میطلبی اینک من
لامکان در ته پا نه پس از آن دست نیاز
چون کنم فکر مدیح تو خرد جبهه خویش
پیشم آرد که بر آن نقش کنم این اعجاز
عشق هم صفحه جان بر کف خواهش بنهد
برم آید همه تن شوق و سراپای نیاز
خامه بردارم و از ناطقه گیرم دستور
پس شوم گاه برین گاه بر آن نقش طراز
بس که در باب ثنای تو حریصم خواهم
که همی تا ابد انجام گریزد ز آغاز
داورا خامه گستاخ فصیحی امروز
باز گردیده پی مدح تو معنیپرداز
نغمهپردازی کلک من و مدحت هیهات
من گرفتم که چو داود نمایم اعجاز
شعر سازیست بر آن تار فراوان لیکن
تارها جمله یک آهنگ نباشد در ساز
تا آهنگ درین ساز ثناسنجی تست
لیک مضراب من آنجا نبود محرم راز
به مشامش بجز از نکهت خجلت نرسد
به سوی چینچو برد تحفه صبا بوی پیاز
لیک آنجا که شود خلق تو بیاع متاع
بر رخش گرد کسادیست چو گلگونه ناز
نظم من آن زر قلبست به بازار خرد
که ز شرم محک تجربه آید به گداز
لیک اگر سکه اقبال تو یابد گردد
در صفای گهر از مغربی خور ممتاز
تا در این دیر مجازی بود آیین دو عید
عید تو باد حقیقت ز جهان باد مجاز
باد بر چهره آمال تو از همت شاه
در اقبال دو عالم چو در دولت باز
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - بث الشکوی و منقبت علیبن موسیالرضا علیهاسلام
صبحدم چون در خروش آمد شیدای من
جرخ را بنشاند در خون چشم شبپیمای من
مرده بودم لیک باز انگیختندم زانکه بود
صبح رستاخیز شام این شب یلدای من
تار آن چنگم که چون مضراب غم بر من زنند
جای افغان شکر برخیزد ز سر تا پای من
گر ننالم به که از تاثیر چرخ واژگون
پنبه گوش جهان شد بانگ واویلای من
دیدهام دریا شد و ترسم که روح نوح را
باز در کشتی نشاند موجه دریای من
شاهد مقصود چون در جلوه آید آن گهم
نیست فرق از یده من تا دگر اعضای من
گریه چون آرد شبیخون پای تا سر دیدهام
هر سر مو بر بدن مژگان خونپالای من
جوهرم را زین چهار ارکان سرشت ایزد چو خواست
مایه اندوزی برای چشم طوفانزای من
ورنه در میزان هستی و ترازوی وجود
من چو هیچم هیچ بایستی همه اجزای من
بس که از من دوزخ بیاعتباری تافتند
گشت یاد من بهشت خاطر اعدای من
یک جهان دردم برانگیزند از دل هر نفس
من همانا محشر دردم دلم صحرای من
روی بهروزی ندیدم در جهان زان رو که بود
دایم اندر حسرت امروز من فردای من
در بیابان قیامت ره نیابد هیچ کس
گر مرا فردا برانگیزند با غمهای من
من ز ضعف از جا نیازم خاست وز غم آسمان
هر نفس بند گرانتر مینهد بر پای من
بس که کاهیدم اگر یابم حیات جاودان
هستیم ناید گران بر خاطر اعدای من
جذب عشقست این که گر آیینهام گردد غبار
همچنان بر جا بماند صورت لیلای من
خانمان خود به سیلاف فنا دادم که بود
هستیم نامحرم اندر خلوت عذرای من
شمع با پروانه میگفت از وفاداری شبی
کای فلان تا چند سوزی زآتش سودای من
در خروش آمد همی پروانه کای آرام جان
تو جمال افروز و آتش زن ز سر تا پای من
من همان آیینهام کاین زندگی زنگ منست
صیقلم خاکستر جسم المفرسای من
آتشین لعلی پی آویزه گوش خرد
باز آورد ارمغان طبع سهی بالای من
من کیم روحالله و چرخ تجرد جای من
کیستند اجرام علوی تا شوند آبای من
نی غلط گفتم که از روحاللهی آبستنست
بیدم روح القدس هر عضوی از اعضای من
لب به کام دل نیالایم اگر صد ره سپهر
سر ز پای خویش برگیرد نهد بر پای من
هم به سوی خود گرش نسبت دهم خندد خرد
بس که دامن بر دو کون افشاند استغنای من
مستم و این گنبد نیلوفری خمخانهام
وین طبایع همچو خشتی بر سر خمهای من
نی خطا کردم که من هم خود خم این بادهام
اینک از جوش درون می ریزد از لبهای من
این می ار خواهی در گنج خرد را برگشای
تا فروشد با دماغت نشئهی صهبای من
ور نه کی از نشئهی این باده یابی بهرهای
گر شوی لبریز از آن چون ساغر مینای من
من همان بستان سرسبزم که رضوان حلقه زد
بر در دریوزه پیش بوستان پیرای من
خاطرم دریای فیض و صد چون صبح صادقند
چون سراب تشنهلب بر ساحل دریای من
بخت سودای دو عالم فکرتم زینسان که هست
آفرینش کاسهلیس مطبخ سودای من
طفل مهد نیستی بودم من و میخواند عقل
درس دانش در دبستان دل دانای من
خون همی خوردم در ارحام طبایع من که بود
کن فکان تنگ شکر از کلک شکرخای من
گوهر پاکم همی سرحلقه روحانیان
معدنم خاک هری مشهد همی منشای من
از نسب هرگز ننازم لیکن از نازم سزد
زانکه مسجود ملایک بودهاند آبای من
از یکی سو اختر برج ولیاللهیم
خواری من شاهدی بر صدق این دعوای من
وز دگر سو نوگل بستان انصارم که هست
جد من پیر هرات آن مقصد و ملجای من
از پی وحی معانی دوش چون روحالقدس
بالافشان اندر آمد از در مأوای من
چون مقدس گوهرم را دید حیران ماند و گفت
کز چه جوهر آفریدت ایزد دانای من
گفتمش این خود ندانم اینقدر دانم که هست
از نفاق و کینه و بغض و حسد اجزای من
از خلاف صورت و سیرت خلاصم ور ترا
اندرین شکی بود شاهد برین مولای من
پادشاه انس و جن سلطان علی موسی رضا
قبله جان من و دین من و دنیای من
آنکه تا خود را سگ آن آستان خواندم گرفت
عرصه آفاق را آوازه و غوغای من
سر عشقی بودم اندر سینه گیتی نهان
کرد گلبانگ اناالحق عاقبت افشای من
در گلم تا مهر آن حضرت سرشتند از شرف
خیمه زان سوی قدم زد گوهر یکتای من
گرچه بود از دودمان ممکنات اصلم ولیک
خلعت امکان نیامد راست بر بالای من
مرتضای قدرت آن خونریز بتهای غرور
گر گذارد پای بر دوش دل دانای من
از علو استغفرالله شاید ار نارد فرو
سر به تاج اصطفی هم فرق فرقدسای من
موجزن گردد چو در دل مهر تو گردابوش
در طواف آیند گرد من همه اعضای من
گر شوم خاک ره خود چون تو باشی مقصدم
توتیا آسا شود در دیده من جای من
تا شدم بر گرد کویت دورهزن چون آسمان
هست تا هستم سر من در سجود پای من
چون دبیر فکرم از دست خرد گیرد قلم
تا نگارد مدحتت بر دفتر انشای من
از نشاط پایبوس مدح تو معنی به خود
آن چنان بالد که تنگ آید دل دریای من
تا فشاندم تخم مهرت در زمین اعتقاد
شد بهارستان معنی طبع خلدآسای من
زنده طبعم از ولایت ورنه اندر اصل خویش
من بیابان فنا و روح من عنقای من
بر امید آنکه شاید آردش در عقد خویش
گاه مدحآرائیت طبع سخنپیرای من
لاف عصمت میزند چندان که میشاید اگر
در نکاح لفظ ناید شاهد معنای من
آستانت طور و انوار تجلی جوهرش
من کلیمالله و کلک من ید بیضای من
ز التماس رب ارنی فارغم کردند لیک
هم ز فیض خاک کویت دیده بینای من
گفت از روی تواضع چاکرت را جبرئیل
کای مقدس جوهرت در نیکوی همتای من
چاکرت زد بانگ بر جبریل کای گستاخ طبع
باز نشناسی همانا گوهر یکتای من
من گدای آن درم کز قدر هر جا پا نهم
قبله روحانیان گردد نشان پای من
چون ز مدح خادمان درگهت آبستن است
این صدفهای معانی در ته دریای من
شکوهها دارم فلک قدرا هم از اقران خویش
کز ستمشان بر فلک شد بانگ هایاهای من
من حیات خویش دانمشان ولیک ایشان چو مرگ
در کمین آنکه کی جایی بلغزد پای من
این گروه بیمروت را که صد ره خاک شد
در ره اخلاصشان جسم المفرسای من
دوست دارمشان ولیکن دشمن جان منند
خون من در گردن این سادهلوحیهای من
گرچه عقربمشربند و همچو عقرب بیبصر
لیک احول جمله گاه عیب دیدنهای من
صاحبا چون روز رستاخیزم از شرم گناه
عرصه محشر بگیرد نعره واوای من
چاکرم خوان تا ز روی فخر آید در طواف
رحمت ایزد همی بر گرد عصیانهای من
کارشان سهلست گر حفظ تو تعویذم دهد
ای حریم آستانت مسجد اقصای من
جرخ را بنشاند در خون چشم شبپیمای من
مرده بودم لیک باز انگیختندم زانکه بود
صبح رستاخیز شام این شب یلدای من
تار آن چنگم که چون مضراب غم بر من زنند
جای افغان شکر برخیزد ز سر تا پای من
گر ننالم به که از تاثیر چرخ واژگون
پنبه گوش جهان شد بانگ واویلای من
دیدهام دریا شد و ترسم که روح نوح را
باز در کشتی نشاند موجه دریای من
شاهد مقصود چون در جلوه آید آن گهم
نیست فرق از یده من تا دگر اعضای من
گریه چون آرد شبیخون پای تا سر دیدهام
هر سر مو بر بدن مژگان خونپالای من
جوهرم را زین چهار ارکان سرشت ایزد چو خواست
مایه اندوزی برای چشم طوفانزای من
ورنه در میزان هستی و ترازوی وجود
من چو هیچم هیچ بایستی همه اجزای من
بس که از من دوزخ بیاعتباری تافتند
گشت یاد من بهشت خاطر اعدای من
یک جهان دردم برانگیزند از دل هر نفس
من همانا محشر دردم دلم صحرای من
روی بهروزی ندیدم در جهان زان رو که بود
دایم اندر حسرت امروز من فردای من
در بیابان قیامت ره نیابد هیچ کس
گر مرا فردا برانگیزند با غمهای من
من ز ضعف از جا نیازم خاست وز غم آسمان
هر نفس بند گرانتر مینهد بر پای من
بس که کاهیدم اگر یابم حیات جاودان
هستیم ناید گران بر خاطر اعدای من
جذب عشقست این که گر آیینهام گردد غبار
همچنان بر جا بماند صورت لیلای من
خانمان خود به سیلاف فنا دادم که بود
هستیم نامحرم اندر خلوت عذرای من
شمع با پروانه میگفت از وفاداری شبی
کای فلان تا چند سوزی زآتش سودای من
در خروش آمد همی پروانه کای آرام جان
تو جمال افروز و آتش زن ز سر تا پای من
من همان آیینهام کاین زندگی زنگ منست
صیقلم خاکستر جسم المفرسای من
آتشین لعلی پی آویزه گوش خرد
باز آورد ارمغان طبع سهی بالای من
من کیم روحالله و چرخ تجرد جای من
کیستند اجرام علوی تا شوند آبای من
نی غلط گفتم که از روحاللهی آبستنست
بیدم روح القدس هر عضوی از اعضای من
لب به کام دل نیالایم اگر صد ره سپهر
سر ز پای خویش برگیرد نهد بر پای من
هم به سوی خود گرش نسبت دهم خندد خرد
بس که دامن بر دو کون افشاند استغنای من
مستم و این گنبد نیلوفری خمخانهام
وین طبایع همچو خشتی بر سر خمهای من
نی خطا کردم که من هم خود خم این بادهام
اینک از جوش درون می ریزد از لبهای من
این می ار خواهی در گنج خرد را برگشای
تا فروشد با دماغت نشئهی صهبای من
ور نه کی از نشئهی این باده یابی بهرهای
گر شوی لبریز از آن چون ساغر مینای من
من همان بستان سرسبزم که رضوان حلقه زد
بر در دریوزه پیش بوستان پیرای من
خاطرم دریای فیض و صد چون صبح صادقند
چون سراب تشنهلب بر ساحل دریای من
بخت سودای دو عالم فکرتم زینسان که هست
آفرینش کاسهلیس مطبخ سودای من
طفل مهد نیستی بودم من و میخواند عقل
درس دانش در دبستان دل دانای من
خون همی خوردم در ارحام طبایع من که بود
کن فکان تنگ شکر از کلک شکرخای من
گوهر پاکم همی سرحلقه روحانیان
معدنم خاک هری مشهد همی منشای من
از نسب هرگز ننازم لیکن از نازم سزد
زانکه مسجود ملایک بودهاند آبای من
از یکی سو اختر برج ولیاللهیم
خواری من شاهدی بر صدق این دعوای من
وز دگر سو نوگل بستان انصارم که هست
جد من پیر هرات آن مقصد و ملجای من
از پی وحی معانی دوش چون روحالقدس
بالافشان اندر آمد از در مأوای من
چون مقدس گوهرم را دید حیران ماند و گفت
کز چه جوهر آفریدت ایزد دانای من
گفتمش این خود ندانم اینقدر دانم که هست
از نفاق و کینه و بغض و حسد اجزای من
از خلاف صورت و سیرت خلاصم ور ترا
اندرین شکی بود شاهد برین مولای من
پادشاه انس و جن سلطان علی موسی رضا
قبله جان من و دین من و دنیای من
آنکه تا خود را سگ آن آستان خواندم گرفت
عرصه آفاق را آوازه و غوغای من
سر عشقی بودم اندر سینه گیتی نهان
کرد گلبانگ اناالحق عاقبت افشای من
در گلم تا مهر آن حضرت سرشتند از شرف
خیمه زان سوی قدم زد گوهر یکتای من
گرچه بود از دودمان ممکنات اصلم ولیک
خلعت امکان نیامد راست بر بالای من
مرتضای قدرت آن خونریز بتهای غرور
گر گذارد پای بر دوش دل دانای من
از علو استغفرالله شاید ار نارد فرو
سر به تاج اصطفی هم فرق فرقدسای من
موجزن گردد چو در دل مهر تو گردابوش
در طواف آیند گرد من همه اعضای من
گر شوم خاک ره خود چون تو باشی مقصدم
توتیا آسا شود در دیده من جای من
تا شدم بر گرد کویت دورهزن چون آسمان
هست تا هستم سر من در سجود پای من
چون دبیر فکرم از دست خرد گیرد قلم
تا نگارد مدحتت بر دفتر انشای من
از نشاط پایبوس مدح تو معنی به خود
آن چنان بالد که تنگ آید دل دریای من
تا فشاندم تخم مهرت در زمین اعتقاد
شد بهارستان معنی طبع خلدآسای من
زنده طبعم از ولایت ورنه اندر اصل خویش
من بیابان فنا و روح من عنقای من
بر امید آنکه شاید آردش در عقد خویش
گاه مدحآرائیت طبع سخنپیرای من
لاف عصمت میزند چندان که میشاید اگر
در نکاح لفظ ناید شاهد معنای من
آستانت طور و انوار تجلی جوهرش
من کلیمالله و کلک من ید بیضای من
ز التماس رب ارنی فارغم کردند لیک
هم ز فیض خاک کویت دیده بینای من
گفت از روی تواضع چاکرت را جبرئیل
کای مقدس جوهرت در نیکوی همتای من
چاکرت زد بانگ بر جبریل کای گستاخ طبع
باز نشناسی همانا گوهر یکتای من
من گدای آن درم کز قدر هر جا پا نهم
قبله روحانیان گردد نشان پای من
چون ز مدح خادمان درگهت آبستن است
این صدفهای معانی در ته دریای من
شکوهها دارم فلک قدرا هم از اقران خویش
کز ستمشان بر فلک شد بانگ هایاهای من
من حیات خویش دانمشان ولیک ایشان چو مرگ
در کمین آنکه کی جایی بلغزد پای من
این گروه بیمروت را که صد ره خاک شد
در ره اخلاصشان جسم المفرسای من
دوست دارمشان ولیکن دشمن جان منند
خون من در گردن این سادهلوحیهای من
گرچه عقربمشربند و همچو عقرب بیبصر
لیک احول جمله گاه عیب دیدنهای من
صاحبا چون روز رستاخیزم از شرم گناه
عرصه محشر بگیرد نعره واوای من
چاکرم خوان تا ز روی فخر آید در طواف
رحمت ایزد همی بر گرد عصیانهای من
کارشان سهلست گر حفظ تو تعویذم دهد
ای حریم آستانت مسجد اقصای من
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در منقبت علیبن موسیالرضا علیهالسلام
سفیده دم که مسافر شدم ز ملک هرا
چو شب به همرهی کاروان بخت سیاه
ز دوستان دو سه تن بهر خیر باد رفیق
چو بحر غم همه لبریز موج ناله و آه
یکی به نوحه طرازی که کاشکی پس ازین
سیاهپوش نشیند به مرگ دیده نگاه
چو نوبهار وصال از سموم هجران سوخت
دگر چه حاصل ازین مهره سپید و سیاه
یکی به گریه که بر ماگرت ترحم نیست
عذاب خویش چو دیوانگان عشق مخواه
دلت مرادپرستی از آن گیاه آموخت
که از نسیم بهاران برد به شعله پناه
به دست شوق سفر لیکن من چنان عاجز
که با تجمل صرصر تحمل پر کاه
چنان ز هر مژه طوفان گریه موجی زد
که تا به منزل رفتم به زور پای شناه
فرو گرفتم بار و به نوحه بنشستم
چو زخم بر دل ماتم کشان بخت سیاه
هزار لخت به دامان دل مسافر شد
همه ز حب وطن در خروش واشوقاه
ربود خوابم و ای کاش خواب مرگ بدی
که تا به صبح قیامت نگشتمی آگاه
که ناگه از در اندیشهام درآمد دوست
چنان که گشت مبرهن حدیث یوسف و چاه
پس از نسیم نفس بشکفاند غنچه و گفت
به معجزی که مسیحا فکند در افواه
مرا که بود جمال آفتاب نه خرگاه
به نیم روز جدایی شدهست یک شبه ماه
بهار حسن که هرگز خزان ندیده گلش
کنون نسیم از آن میبرد به شعله پناه
ز فرقت تو نظر بر نظر بگرید خون
ز حسرت تو نفس بر نفس ببندد راه
من این چنین و تو در خواب ناز شرمت باد
به گریه گفتمش ای پادشاه حسن سپاه
جگر نماند چسان از نفس فشانم خون
نفس نماند چسان از جگر برآرم آه
هزار ساله تماشا ذخیره بود و نشد
به قحط سال وصال تو قوت نیمنگاه
فراق را دو علاجست پیش از آنکه کند
مزاج داغ جگر را فساد شعله تباه
یکی وصال و گر بخت آن نباشد مرگ
به داد اگر نرسد مرگ هم معاذ الله
وصال خود چه حدیثست طرفه آنکه شدست
شکسته دست من از دامن اجل کوتاه
کنون چه چاره کنم هم مگر دوا بخشد
زیارت حرم پادشاه عرش پناه
امام ثامن ضامن علی بن موسی
گزیده گوهر بحر علی ولی الله
زهی جلال که کونین نیم لمعه اوست
چو بر سپهر معالی زند مهش خرگاه
به عرش نسبت این آستان چگونه کنم
بریست دامنش از گرد ذلت اشباه
وگر ز بیخردیها لب این ترانه زند
چنان بود که ستایی ثواب را به گناه
کدام عرش بود این چنین که سجادش
به جای گرد فشانند معجزه ز جباه
سپهر آمد و قندیل مهر و ماه آورد
هزار مرتبه افزون نیاز این درگاه
بدان امید که شاید بدین وسیله چو عرش
درین اساس مقدس لباس یابد راه
ولی به ظلم چو آن بیگناه متهم است
کنند دورش ازین آستان به صد اکراه
هنوز جبهه هستی نداشت خیل وجود
که بود سجده این آستان غذای جباه
به عهد تو می توحید درنمیگنجد
به ظرف اشهد ان لا اله الا الله
ز نور روی تو خورشید مضمحل گردد
چنانچه ظلمت شب از فروغ چارده ماه
بری چو رخت اوامر قدر بود خیاط
تنی چو تار نواهی قضا بود جولاه
لوای عفو تو گر سایه بفکند چه کند
در آفتاب عقوبت گناهن نامه سیاه
اگرچه کعبه طاعت مقدس است ولیک
بت غرور نداند کلیسیای گناه
زهی حریم جلالی که خادمان درش
کنند تربیت حاملات عرش اله
ز بس نیاز سرشتند سجده خوش آرد
به دست چین غضب گر بیفشرند جباه
شود خزان معاصی بهار عالم قدس
گر از لوای شفاعت کنند زیب گناه
شها زمانه بدمهر بعد چندین سال
که شد نصیب لبم خاکبوس این درگاه
لب دعا نگشاده هنوز زخم جگر
نکرده غسل زیارت هنوز شعله آه
هنوز غنچه رحمت نکرده خنده عفو
هنوز شبنم غفران نشسته روی گناه
بر آن سرشت که زنجیر هجر در گردن
کشان کشان بردم جانب شهادتگاه
اگر ز بندش امان یافتم زهی طالع
وگر شهید شوم خونم از زمانه مخواه
همیشه تا که مهین مطبخ جلال ترا
سپهر پیر شود هیمهکش به پشت دوتاه
تهی ز نعمت مدحت مباد دست و دلم
بجز ثنای تو وردم مباد بیگه و گاه
زتاب حشر چو خون فسرده جوش زند
شود ز موجه جوش جگر نفس گمراه
به گوش هوش رسانم سروش یا عبدی
بده به دست امیدم برات نجیناه
چو شب به همرهی کاروان بخت سیاه
ز دوستان دو سه تن بهر خیر باد رفیق
چو بحر غم همه لبریز موج ناله و آه
یکی به نوحه طرازی که کاشکی پس ازین
سیاهپوش نشیند به مرگ دیده نگاه
چو نوبهار وصال از سموم هجران سوخت
دگر چه حاصل ازین مهره سپید و سیاه
یکی به گریه که بر ماگرت ترحم نیست
عذاب خویش چو دیوانگان عشق مخواه
دلت مرادپرستی از آن گیاه آموخت
که از نسیم بهاران برد به شعله پناه
به دست شوق سفر لیکن من چنان عاجز
که با تجمل صرصر تحمل پر کاه
چنان ز هر مژه طوفان گریه موجی زد
که تا به منزل رفتم به زور پای شناه
فرو گرفتم بار و به نوحه بنشستم
چو زخم بر دل ماتم کشان بخت سیاه
هزار لخت به دامان دل مسافر شد
همه ز حب وطن در خروش واشوقاه
ربود خوابم و ای کاش خواب مرگ بدی
که تا به صبح قیامت نگشتمی آگاه
که ناگه از در اندیشهام درآمد دوست
چنان که گشت مبرهن حدیث یوسف و چاه
پس از نسیم نفس بشکفاند غنچه و گفت
به معجزی که مسیحا فکند در افواه
مرا که بود جمال آفتاب نه خرگاه
به نیم روز جدایی شدهست یک شبه ماه
بهار حسن که هرگز خزان ندیده گلش
کنون نسیم از آن میبرد به شعله پناه
ز فرقت تو نظر بر نظر بگرید خون
ز حسرت تو نفس بر نفس ببندد راه
من این چنین و تو در خواب ناز شرمت باد
به گریه گفتمش ای پادشاه حسن سپاه
جگر نماند چسان از نفس فشانم خون
نفس نماند چسان از جگر برآرم آه
هزار ساله تماشا ذخیره بود و نشد
به قحط سال وصال تو قوت نیمنگاه
فراق را دو علاجست پیش از آنکه کند
مزاج داغ جگر را فساد شعله تباه
یکی وصال و گر بخت آن نباشد مرگ
به داد اگر نرسد مرگ هم معاذ الله
وصال خود چه حدیثست طرفه آنکه شدست
شکسته دست من از دامن اجل کوتاه
کنون چه چاره کنم هم مگر دوا بخشد
زیارت حرم پادشاه عرش پناه
امام ثامن ضامن علی بن موسی
گزیده گوهر بحر علی ولی الله
زهی جلال که کونین نیم لمعه اوست
چو بر سپهر معالی زند مهش خرگاه
به عرش نسبت این آستان چگونه کنم
بریست دامنش از گرد ذلت اشباه
وگر ز بیخردیها لب این ترانه زند
چنان بود که ستایی ثواب را به گناه
کدام عرش بود این چنین که سجادش
به جای گرد فشانند معجزه ز جباه
سپهر آمد و قندیل مهر و ماه آورد
هزار مرتبه افزون نیاز این درگاه
بدان امید که شاید بدین وسیله چو عرش
درین اساس مقدس لباس یابد راه
ولی به ظلم چو آن بیگناه متهم است
کنند دورش ازین آستان به صد اکراه
هنوز جبهه هستی نداشت خیل وجود
که بود سجده این آستان غذای جباه
به عهد تو می توحید درنمیگنجد
به ظرف اشهد ان لا اله الا الله
ز نور روی تو خورشید مضمحل گردد
چنانچه ظلمت شب از فروغ چارده ماه
بری چو رخت اوامر قدر بود خیاط
تنی چو تار نواهی قضا بود جولاه
لوای عفو تو گر سایه بفکند چه کند
در آفتاب عقوبت گناهن نامه سیاه
اگرچه کعبه طاعت مقدس است ولیک
بت غرور نداند کلیسیای گناه
زهی حریم جلالی که خادمان درش
کنند تربیت حاملات عرش اله
ز بس نیاز سرشتند سجده خوش آرد
به دست چین غضب گر بیفشرند جباه
شود خزان معاصی بهار عالم قدس
گر از لوای شفاعت کنند زیب گناه
شها زمانه بدمهر بعد چندین سال
که شد نصیب لبم خاکبوس این درگاه
لب دعا نگشاده هنوز زخم جگر
نکرده غسل زیارت هنوز شعله آه
هنوز غنچه رحمت نکرده خنده عفو
هنوز شبنم غفران نشسته روی گناه
بر آن سرشت که زنجیر هجر در گردن
کشان کشان بردم جانب شهادتگاه
اگر ز بندش امان یافتم زهی طالع
وگر شهید شوم خونم از زمانه مخواه
همیشه تا که مهین مطبخ جلال ترا
سپهر پیر شود هیمهکش به پشت دوتاه
تهی ز نعمت مدحت مباد دست و دلم
بجز ثنای تو وردم مباد بیگه و گاه
زتاب حشر چو خون فسرده جوش زند
شود ز موجه جوش جگر نفس گمراه
به گوش هوش رسانم سروش یا عبدی
بده به دست امیدم برات نجیناه
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - نکوهش اهل ریا و ستایش علیبن موسیالرضا علیهالسلام
دلم بگرفت ز آیین ریاپوشان پالانی
روم از کاروان ناله دزدم دلق عریانی
گهی چون باد برخیزم به پابوس تهی گردی
گهی چون زلف وا افتم در آغوش پریشانی
همه قلبند اما قلب میزانی نه انسانی
همه غولند اما غول شهری نه بیابانی
همه با نار ایمن از حماقت گرم همچشمی
وی خاکسترند از مرده طبعی و گران جانی
کنند از پرده دل صاف خون ظلمت شب رات
ز درد آن حلی بندند بر نور مسلمانی
بیفشارند هردم دیده را از پنجه مژگان
زهاب تیره پندارند بارانیست نیسانی
سرشک از ننگ دامنشان به سوی دیده برگردد
زنند اما ملک را طعنه آلوده دامانی
خریدار تماشایند در بازار طور اما
متاع دیده را رد میکنند از عیب حیرانی
ز چاک سینه میلافند اما جیبشان هرگز
شهید جلوه چاکی نگردید از گرانجانی
جگرشان زمهرپرستان و بردوش نفس بندند
به تار سبحه تزویر بار آتشافشانی
لب و انگشتشان را عدلداور در بهشت آرد
ز فیض ذکرپردازی به یمن سبحهگردانی
ز دیده اشک میخواهند وز دل ناله بیرنجی
متاع درد پندارند دریاییست یا کانی
نه هر جیبی کنداز خشک رود چای دریایی
نه هر اشکی کنداز موجخیز گریه طوفانی
زلیخا نیز آیین جگر بندد ز داغ ما
به آیین دگر بندند محرومان کنعانی
همه بگداختند از تاب خورشید خرد چون شمع
و بال این خسیسال شد کمال نوع انسانی
اگر اینست دینداری در آیین مسلمانان
نه دین دارم اگر دارم دگر ذوق مسلمانی
بشد تیزی ز دندان کلک آهنخای را مانا
ز نام این عبوسان میتراود کنددندانی
وگرنه نشتری میآزمودم بر رگ جانشان
که خون بر خاکشان تا حشر میکرد گل افشانی
پرم زین آشیان گیرد پر جبریل اگر دستم
به سوی مشهد مولی ملوک انسی و جانی
گروهی بینم آنجا خلوتآرایان قدس اما
همه یوسف صفت در پیکر اجسام زندانی
همه خورشید وزین پیکر به گل اندوده ایزدشان
وگرنه میشد این نه ظلمت از یک لمعه طوفانی
زتقوی پای بر خورشید نگذارند ور روزی
شود از سایهشان خورشید پیکر خاک ظلمانی
زمین آید فراهم از پی پابوسشان چندان
که خندد بر دهان دلبران از تنگ میدانی
به جاروب مژه روبند ز اعجاز سبکدستی
نگاه قدسیان را از در و بامش به آسانی
حکیمانند کز راه تفاخر عقل کل نازد
اگر خوانند از طنزش پریشانگوی یونانی
سراپاشان ز نور قدس مانند کف موسی
توان بر صفحه دل خواندشان آیات فرقانی
کریمانند کز تاب حیا گردند خویافشان
به عصیانی اگر بخشند گنج عفو یزدانی
نهم پا اندر آن فردوس بیسر زانکه میدانم
که پایم ایمنست از رنج سر سام پریشانی
گهی در کوثر رحمت برآرم غسل و بربندم
سراپای بدن از سجده آیین همچو پیشانی
گهی گیرم وضو از سلسبیل عفو و بگزارم
نمازی کز سجودم مهر گردد مهر نورانی
ندانم سجده جایز هست بر مهر و مه و انجم
که آرم سجدهای دیگر برای شکر یزدانی
گهی چون باد بر خیزم به گلگشت چمنهایش
سراپا جرم را آرایم از گلهای غفرانی
معماییست جرم من به نام رحمت ایزد
کند حل این معما را زبان علم یزدانی
چراغ محفل ایمن علی موسی جعفر
که از دودش گل خورشید را بخشید رخشانی
زهی از نور امرت پرتو طور جهانگیری
خهی از طور نهیت لمعه رسم جهانبانی
حسود مصحف فضل تو جان داد از حسد اما
شدش شیرازه اوراق دوزخ چین پیشانی
شکنج آستینت گنج رحمت گشت و میترسم
که قصر عرش را در جنبش آرد ذوق ویرانی
کمال نوع انسان را مضاعف در تو کرد ایزد
موخر زانستی در سلسله ایجاد جسمانی
اگر جوید خرد برهان درین دعوی ز من گویم
نه اول چون دو چندان گشت در اعداد شد ثانی
به زور بوالفضولان جانشینت گشت خصم آری
به سعی سامری چندی کند گوساله یزدانی
ولی چون آفتاب موسوی مشرقنشین گردد
شود آن صبح کاذب از شقاوت شام ظلمانی
سحاب جود یعنی دست او چون درفشان گردد
طمع گردد کرمسان زیور اوصاف انسانی
سحاب جود گفتم دست او را و خطا کردم
سرودم نغمهای کز شرم زد لب موج عمانی
سحاب از بحر گیرد آب و این چون موج زن گردد
متاع هفت دریا را کند یک قطره طوفانی
کفش با ثروت کونین شد از شرم خویافشان
سحابش خواندم و هم هرزه گفتارم ز نادانی
کشد طغرای رد بر نامه طاعاتم ار قهرت
شود خاصیت حسن عمل در نامه زندانی
وگر مهر قبولت مشتری گردد متاعم را
ستاند در سلم جنس گناهم عفو یزدانی
ترا زیبد مدیح خود چه برهان زینت روشنتر
که از هر حرف مدح خویش چون خورشید تابانی
حسودم خنده زن شد کز خطا گشتم خطاب افشان
بگو گر نیستی آگه که مستم در ثناخوانی
بیا مشکین غزالان بین به روی دفترم صف صف
سیه مست اوفتاده از شراب ناب روحانی
قدیمست این جهان نزد گروهی کز سیه مغزی
گلاب شرک گیرند از گل توحید ایمانی
از آن غافل که بی چوب و رسن این چرخ ازرق را
دین زودی بهم بستند نجاران امکانی
که تا آب وجود آید ز کاریز عدم بیرون
وضو گیرند دربانان آن مرسوم دربانی
نبیند بهرهمندی بیولایت جرم از رحمت
نگردد دیده بی مردمک از سرمه نورانی
معاذالله از آن روزی که در محشر دو عالم را
ز هم چون گوی بربایند لطف و قهر یزدانی
طپد بر نیش خاری جنت از ذوق دلآشوبی
گریزد در شراری دوزخ از بیم تنآسانی
امید و بیم با هم در نبرد آیند کز یکسو
کند خنگت به میدان شفاعت تلخ جولانی
ازل پستر زند چتر و ابد از راه برخیزد
وگرنه رنجه سازد تو سنت را تنگ میدانی
گدازد از خجالت قفلهای معصیت بر در
چو درتازی به سوی گنجهای عفو یزدانی
گنه از پرتو عفوت چنان گردد که شیطان را
شود چون صبح صادق صفحه اعمال نورانی
کرم بوسد رکابت را که هین درکش عنان ورنه
ملایک را شود طاعات ناسور پشیمانی
چو در پیچی عنان خون در تن کر وبیان جوشد
که حرمان شفاعت کردشان بر نامه عنوانی
به یادت قطره خونی که توفیق سفر یابد
ز بس اعضا کنند از بوسه بر پایش گل افشانی
به صد زحمت رسانندش ز دل تا کعبه مژگان
حدی خوانان قدسی و پرستاران روحانی
چو بر مژگان خرامد ناز بر پیچید عنانش را
کند گر دیده روحالقدس بالفرض دامانی
شها امشب که سوی عرش مدحت بال زن گشتم
رهم تا چار ایوان مسیحا بود ظلمانی
چراغ آفتاب آورد عیسی بر سر راهم
نفس بسپرد با من تا کنم صرف ثنا خوانی
کنونم بر سر یک پا چو نخل وادی ایمن
به گلزارت زبان شعلهام مست گل افشانی
سر انگشت قبولی گر بجنبانی معانی را
به زنجیر فسون در لفظ نتوان داشت زندانی
برهنه پا و سر بیرون دوند از ذوق پابوست
مگر از پایشان رفتار دزدد شرم عریانی
فروغ حسن یوسف میزند جوش از در و بامت
منم آن قطره خون کز هجوم ذوق حیرانی
برآرم اربعینی بر سر هر نیش تا روزی
به کام دل رسم در دیده رنجور کنعانی
چه شیرینست با نعتت که الفاظ پریشانم
چون لبها روی هم بوسند هنگام سخنرانی
بهار رحمتا دریای غفرانا کرم موجا
زهی از جلوهات سیراب باغ فضل ربانی
لبی اوردهام بر هر سر مو نذر پابوست
اگر گویی کنم چون آرزو گستاخ میدانی
نوای خون چکان هم بر سر هر لخت دل دارم
اگر رخصت دهی گردم در این گلزار دستانی
ندیدم بهرهای زین دل جز این کز خون رسوایی
گهی اشک مرا سازد عقیقی گاه مرجانی
ندیدم روی بهبودی در این ماتمسرا هرگز
به دست روزگارم همچو دین در دست نصرانی
زوایای دماغ از تار وسواسم بدانسان شد
کز آنجا بار بندد عنکبوت نابسامانی
گهی خاموش بنشینم گهی در ناله گم گردم
پریشانم نمیدانم ولی رسم پریشانی
کفی از ظلمت آوردم که خورشیدی عوض گیرم
ز بازار ولایت این دلم را مهرت ارزانی
تو دینم ده که گر دنیا دهی آشفتهتر گردم
به سعی شانه کی هرگز رهد زلف از پریشانی
فصیجی پر صفیر آشفته شه زاغی تو نی بلبل
که امروز از لبت یک ناله برنامد گلستانی
صفیرآرای باغ قدس یعنی جبرئیل اینجا
نوای وحی نسراید بدان فرخنده الحانی
حریم این حرم خود برنتابد بار این زحمت
برو از کعبه گر داری سر ناقوس گردانی
تو نبضی از دوا و درد خود آگه نهای تن زن
که لقمان را نیاموزد مریض آیین لقمانی
نفس درکش وگر ذوق دعایت مضطرب سازد
به ایین دگر زیبد در این حضرت دعاخوانی
جگر بگداز و راه روضه مژگان بدو بنما
که این خونین سرشک آرد اجابت را به مهمانی
روم از کاروان ناله دزدم دلق عریانی
گهی چون باد برخیزم به پابوس تهی گردی
گهی چون زلف وا افتم در آغوش پریشانی
همه قلبند اما قلب میزانی نه انسانی
همه غولند اما غول شهری نه بیابانی
همه با نار ایمن از حماقت گرم همچشمی
وی خاکسترند از مرده طبعی و گران جانی
کنند از پرده دل صاف خون ظلمت شب رات
ز درد آن حلی بندند بر نور مسلمانی
بیفشارند هردم دیده را از پنجه مژگان
زهاب تیره پندارند بارانیست نیسانی
سرشک از ننگ دامنشان به سوی دیده برگردد
زنند اما ملک را طعنه آلوده دامانی
خریدار تماشایند در بازار طور اما
متاع دیده را رد میکنند از عیب حیرانی
ز چاک سینه میلافند اما جیبشان هرگز
شهید جلوه چاکی نگردید از گرانجانی
جگرشان زمهرپرستان و بردوش نفس بندند
به تار سبحه تزویر بار آتشافشانی
لب و انگشتشان را عدلداور در بهشت آرد
ز فیض ذکرپردازی به یمن سبحهگردانی
ز دیده اشک میخواهند وز دل ناله بیرنجی
متاع درد پندارند دریاییست یا کانی
نه هر جیبی کنداز خشک رود چای دریایی
نه هر اشکی کنداز موجخیز گریه طوفانی
زلیخا نیز آیین جگر بندد ز داغ ما
به آیین دگر بندند محرومان کنعانی
همه بگداختند از تاب خورشید خرد چون شمع
و بال این خسیسال شد کمال نوع انسانی
اگر اینست دینداری در آیین مسلمانان
نه دین دارم اگر دارم دگر ذوق مسلمانی
بشد تیزی ز دندان کلک آهنخای را مانا
ز نام این عبوسان میتراود کنددندانی
وگرنه نشتری میآزمودم بر رگ جانشان
که خون بر خاکشان تا حشر میکرد گل افشانی
پرم زین آشیان گیرد پر جبریل اگر دستم
به سوی مشهد مولی ملوک انسی و جانی
گروهی بینم آنجا خلوتآرایان قدس اما
همه یوسف صفت در پیکر اجسام زندانی
همه خورشید وزین پیکر به گل اندوده ایزدشان
وگرنه میشد این نه ظلمت از یک لمعه طوفانی
زتقوی پای بر خورشید نگذارند ور روزی
شود از سایهشان خورشید پیکر خاک ظلمانی
زمین آید فراهم از پی پابوسشان چندان
که خندد بر دهان دلبران از تنگ میدانی
به جاروب مژه روبند ز اعجاز سبکدستی
نگاه قدسیان را از در و بامش به آسانی
حکیمانند کز راه تفاخر عقل کل نازد
اگر خوانند از طنزش پریشانگوی یونانی
سراپاشان ز نور قدس مانند کف موسی
توان بر صفحه دل خواندشان آیات فرقانی
کریمانند کز تاب حیا گردند خویافشان
به عصیانی اگر بخشند گنج عفو یزدانی
نهم پا اندر آن فردوس بیسر زانکه میدانم
که پایم ایمنست از رنج سر سام پریشانی
گهی در کوثر رحمت برآرم غسل و بربندم
سراپای بدن از سجده آیین همچو پیشانی
گهی گیرم وضو از سلسبیل عفو و بگزارم
نمازی کز سجودم مهر گردد مهر نورانی
ندانم سجده جایز هست بر مهر و مه و انجم
که آرم سجدهای دیگر برای شکر یزدانی
گهی چون باد بر خیزم به گلگشت چمنهایش
سراپا جرم را آرایم از گلهای غفرانی
معماییست جرم من به نام رحمت ایزد
کند حل این معما را زبان علم یزدانی
چراغ محفل ایمن علی موسی جعفر
که از دودش گل خورشید را بخشید رخشانی
زهی از نور امرت پرتو طور جهانگیری
خهی از طور نهیت لمعه رسم جهانبانی
حسود مصحف فضل تو جان داد از حسد اما
شدش شیرازه اوراق دوزخ چین پیشانی
شکنج آستینت گنج رحمت گشت و میترسم
که قصر عرش را در جنبش آرد ذوق ویرانی
کمال نوع انسان را مضاعف در تو کرد ایزد
موخر زانستی در سلسله ایجاد جسمانی
اگر جوید خرد برهان درین دعوی ز من گویم
نه اول چون دو چندان گشت در اعداد شد ثانی
به زور بوالفضولان جانشینت گشت خصم آری
به سعی سامری چندی کند گوساله یزدانی
ولی چون آفتاب موسوی مشرقنشین گردد
شود آن صبح کاذب از شقاوت شام ظلمانی
سحاب جود یعنی دست او چون درفشان گردد
طمع گردد کرمسان زیور اوصاف انسانی
سحاب جود گفتم دست او را و خطا کردم
سرودم نغمهای کز شرم زد لب موج عمانی
سحاب از بحر گیرد آب و این چون موج زن گردد
متاع هفت دریا را کند یک قطره طوفانی
کفش با ثروت کونین شد از شرم خویافشان
سحابش خواندم و هم هرزه گفتارم ز نادانی
کشد طغرای رد بر نامه طاعاتم ار قهرت
شود خاصیت حسن عمل در نامه زندانی
وگر مهر قبولت مشتری گردد متاعم را
ستاند در سلم جنس گناهم عفو یزدانی
ترا زیبد مدیح خود چه برهان زینت روشنتر
که از هر حرف مدح خویش چون خورشید تابانی
حسودم خنده زن شد کز خطا گشتم خطاب افشان
بگو گر نیستی آگه که مستم در ثناخوانی
بیا مشکین غزالان بین به روی دفترم صف صف
سیه مست اوفتاده از شراب ناب روحانی
قدیمست این جهان نزد گروهی کز سیه مغزی
گلاب شرک گیرند از گل توحید ایمانی
از آن غافل که بی چوب و رسن این چرخ ازرق را
دین زودی بهم بستند نجاران امکانی
که تا آب وجود آید ز کاریز عدم بیرون
وضو گیرند دربانان آن مرسوم دربانی
نبیند بهرهمندی بیولایت جرم از رحمت
نگردد دیده بی مردمک از سرمه نورانی
معاذالله از آن روزی که در محشر دو عالم را
ز هم چون گوی بربایند لطف و قهر یزدانی
طپد بر نیش خاری جنت از ذوق دلآشوبی
گریزد در شراری دوزخ از بیم تنآسانی
امید و بیم با هم در نبرد آیند کز یکسو
کند خنگت به میدان شفاعت تلخ جولانی
ازل پستر زند چتر و ابد از راه برخیزد
وگرنه رنجه سازد تو سنت را تنگ میدانی
گدازد از خجالت قفلهای معصیت بر در
چو درتازی به سوی گنجهای عفو یزدانی
گنه از پرتو عفوت چنان گردد که شیطان را
شود چون صبح صادق صفحه اعمال نورانی
کرم بوسد رکابت را که هین درکش عنان ورنه
ملایک را شود طاعات ناسور پشیمانی
چو در پیچی عنان خون در تن کر وبیان جوشد
که حرمان شفاعت کردشان بر نامه عنوانی
به یادت قطره خونی که توفیق سفر یابد
ز بس اعضا کنند از بوسه بر پایش گل افشانی
به صد زحمت رسانندش ز دل تا کعبه مژگان
حدی خوانان قدسی و پرستاران روحانی
چو بر مژگان خرامد ناز بر پیچید عنانش را
کند گر دیده روحالقدس بالفرض دامانی
شها امشب که سوی عرش مدحت بال زن گشتم
رهم تا چار ایوان مسیحا بود ظلمانی
چراغ آفتاب آورد عیسی بر سر راهم
نفس بسپرد با من تا کنم صرف ثنا خوانی
کنونم بر سر یک پا چو نخل وادی ایمن
به گلزارت زبان شعلهام مست گل افشانی
سر انگشت قبولی گر بجنبانی معانی را
به زنجیر فسون در لفظ نتوان داشت زندانی
برهنه پا و سر بیرون دوند از ذوق پابوست
مگر از پایشان رفتار دزدد شرم عریانی
فروغ حسن یوسف میزند جوش از در و بامت
منم آن قطره خون کز هجوم ذوق حیرانی
برآرم اربعینی بر سر هر نیش تا روزی
به کام دل رسم در دیده رنجور کنعانی
چه شیرینست با نعتت که الفاظ پریشانم
چون لبها روی هم بوسند هنگام سخنرانی
بهار رحمتا دریای غفرانا کرم موجا
زهی از جلوهات سیراب باغ فضل ربانی
لبی اوردهام بر هر سر مو نذر پابوست
اگر گویی کنم چون آرزو گستاخ میدانی
نوای خون چکان هم بر سر هر لخت دل دارم
اگر رخصت دهی گردم در این گلزار دستانی
ندیدم بهرهای زین دل جز این کز خون رسوایی
گهی اشک مرا سازد عقیقی گاه مرجانی
ندیدم روی بهبودی در این ماتمسرا هرگز
به دست روزگارم همچو دین در دست نصرانی
زوایای دماغ از تار وسواسم بدانسان شد
کز آنجا بار بندد عنکبوت نابسامانی
گهی خاموش بنشینم گهی در ناله گم گردم
پریشانم نمیدانم ولی رسم پریشانی
کفی از ظلمت آوردم که خورشیدی عوض گیرم
ز بازار ولایت این دلم را مهرت ارزانی
تو دینم ده که گر دنیا دهی آشفتهتر گردم
به سعی شانه کی هرگز رهد زلف از پریشانی
فصیجی پر صفیر آشفته شه زاغی تو نی بلبل
که امروز از لبت یک ناله برنامد گلستانی
صفیرآرای باغ قدس یعنی جبرئیل اینجا
نوای وحی نسراید بدان فرخنده الحانی
حریم این حرم خود برنتابد بار این زحمت
برو از کعبه گر داری سر ناقوس گردانی
تو نبضی از دوا و درد خود آگه نهای تن زن
که لقمان را نیاموزد مریض آیین لقمانی
نفس درکش وگر ذوق دعایت مضطرب سازد
به ایین دگر زیبد در این حضرت دعاخوانی
جگر بگداز و راه روضه مژگان بدو بنما
که این خونین سرشک آرد اجابت را به مهمانی
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳ - هجویه
ای آصف صبا به سلیمان غور گوی
نقل مجالس کرم افسانه شماست
هرگز ندیده سفرهاتان نان و طرفه آنک
مهمانسرای حاتم طی خانه شماست
جز هیچ هیچ نیست درین انجمن مگر
دروازه عدم در کاشانه شماست
امساکوش رعیت بخلست این زمان
همت که خانهزاد سیهخانه شماست
استغفرالله این سخنان هزل و مضحکهست
رزاق جود همت مردانه شماست
نقل مجالس کرم افسانه شماست
هرگز ندیده سفرهاتان نان و طرفه آنک
مهمانسرای حاتم طی خانه شماست
جز هیچ هیچ نیست درین انجمن مگر
دروازه عدم در کاشانه شماست
امساکوش رعیت بخلست این زمان
همت که خانهزاد سیهخانه شماست
استغفرالله این سخنان هزل و مضحکهست
رزاق جود همت مردانه شماست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۷ - توصیف غار جمشیدی
تعالی الله نه غارست این جهانیست
زمین او ز رفعت آسمانیست
عقاب آسمان را گر تواند
که اینجا پر زند خوش آشیانیست
به هر برجی در آن از روح قدسی
خجسته کوکبی صاحب قرانیست
ز خدام در این آستانست
اگر آن آسمان را پاسبانیست
ز انوار تجلی در فضایش
ببینی هر کجا راز نهانیست
تو گویی گوهر خورشید و مه را
به هر سنگ اندر او فرخنده کانیست
معاذالله تو و مدحش فصیحی
گرفتم آن که هر مویت زبانیست
به جمعی اندر آن مجلس گرفتم
که از اخلاص هر موشان جهانیست
همه صحرانشین و شهرزادند
وفا را طبع ایشان ترجمانیست
لقب جمشیدی و جمشید فطرت
بنامیزد چه فرخ دودمانیست
چو دیگ قدرشان در جوش آید
فلک آنجا کلوخ دیگدانیست
خداشان دایما فرخنده دار[ا]د
ازین فرخنده منزل تا نشانیست
زمین او ز رفعت آسمانیست
عقاب آسمان را گر تواند
که اینجا پر زند خوش آشیانیست
به هر برجی در آن از روح قدسی
خجسته کوکبی صاحب قرانیست
ز خدام در این آستانست
اگر آن آسمان را پاسبانیست
ز انوار تجلی در فضایش
ببینی هر کجا راز نهانیست
تو گویی گوهر خورشید و مه را
به هر سنگ اندر او فرخنده کانیست
معاذالله تو و مدحش فصیحی
گرفتم آن که هر مویت زبانیست
به جمعی اندر آن مجلس گرفتم
که از اخلاص هر موشان جهانیست
همه صحرانشین و شهرزادند
وفا را طبع ایشان ترجمانیست
لقب جمشیدی و جمشید فطرت
بنامیزد چه فرخ دودمانیست
چو دیگ قدرشان در جوش آید
فلک آنجا کلوخ دیگدانیست
خداشان دایما فرخنده دار[ا]د
ازین فرخنده منزل تا نشانیست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - در تقاضای هیزم
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - مدح میرزا غیاثالدین
زمین عفو کسی بوسه میزند گنهم
که سیل سیل کرم زان تراب میجوشد
چمن طراز وفا میرزا غیاثالدین
که دولتش ز عنان و رکاب میجوشد
ندانم این چه لقب بود لیک میبینم
که از ضمیر و زبان آفتاب میجوشد
ترا دلیل بلنداختری همین کافیست
که از انامل تو فتح باب میجوشد
در ترا خلف کعبه خواندم و خجلم
که کعبه را نه جباه از جناب میجوشد
بهار خلق ترا چون ستایم از نفسم
چمن چمن گل معجز نقاب میجوشد
وگر ز روی تو روشن کنم چراغ ثنا
عرق ز ناصیه آفتاب میجوشد
کند چو طره پریشان سواد توقیعت
ز رشتههای خرد پیچ و تاب میجوشد
شود ز مژده ناسور زخم ما مدهوش
که از زمین و زمان مشک ناب میجوشد
فسون خلق تو بر افعی قلم خواندم
که جای زهر ز کامش گلاب میجوشد
وگرنه زهر فشانیست کز بن دندان
همیشه بیهده زهر عتاب میجوشد
لب عتاب تو آنجا که در سوال آید
نمک ز سینه ریش جواب میجوشد
وگرز لطف شوی گلفشان شهیدان را
شکر ز گوش ز فیض خطاب میجوشد
صفا سرشتا صافی دلا خداوندا
چه شد که طبع تو از انقلاب میجوشد
چه شد چه شد که به یاد گلوی تشنه لبان
ز کام تیغ تو خونین لعاب میجوشد
سبک عنانی جنگ و گران رکابی صلح
دو چشمهاند کزیشان دو آب میجوشد
ازین ز سینه دریا سراب میروید
وز آن ز کوثر رحمت عذاب میجوشد
به راه عذر سبک پویه چون شود خردم
روان ز هر بن مو اضطراب میجوشد
گران رکابی صلحت چویاد میآرم
سکون ز سعی و درنگ از شتاب میجوشد
درین دو روز که شد تنگ خلق مرحمتت
تنم ز غصه چو خون کباب میجوشد
ز دیده اشک به صد در د و داغ میروید
ز سینه آه به صد پیچ و تاب میجوشد
ز تشنگی جگرم میمکید شعله کنون
هزار چشمه خون ز آن سراب میجوشد
مران سمند تلافی به روی تربت من
که غصه تا به عنان و رکاب میجوشد
تو گر خطاب کنی با دو چشم گریان کن
کزین دو چشمه زلال جواب میجوشد
وگرنه ناطقه خشک لب کجا و جواب
کزان سراب همه موج ناب میجوشد
نگویمت که مرا آرزوی پابوس است
کزین کتان هوس ماهتاب میجوشد
ولیک غنچه فکرم ز شاخسار ضمیر
همه به شکل هلال رکاب میجوشد
به لطف گو که از و آستینفشان مگذر
ز پای تا سرت ار اجتناب میجوشد
به عفو گو که نظر زان گناهکار مپوش
گرت زهر مژه طوفان خواب میجوشد
همیشه تا که زلال نظام و درد خلل
ز چشمهسار خطا و صواب میجوشد
نظام عافیتت باد از خلل خالی
که آب هشت چمن زین سحاب میجوشد
که سیل سیل کرم زان تراب میجوشد
چمن طراز وفا میرزا غیاثالدین
که دولتش ز عنان و رکاب میجوشد
ندانم این چه لقب بود لیک میبینم
که از ضمیر و زبان آفتاب میجوشد
ترا دلیل بلنداختری همین کافیست
که از انامل تو فتح باب میجوشد
در ترا خلف کعبه خواندم و خجلم
که کعبه را نه جباه از جناب میجوشد
بهار خلق ترا چون ستایم از نفسم
چمن چمن گل معجز نقاب میجوشد
وگر ز روی تو روشن کنم چراغ ثنا
عرق ز ناصیه آفتاب میجوشد
کند چو طره پریشان سواد توقیعت
ز رشتههای خرد پیچ و تاب میجوشد
شود ز مژده ناسور زخم ما مدهوش
که از زمین و زمان مشک ناب میجوشد
فسون خلق تو بر افعی قلم خواندم
که جای زهر ز کامش گلاب میجوشد
وگرنه زهر فشانیست کز بن دندان
همیشه بیهده زهر عتاب میجوشد
لب عتاب تو آنجا که در سوال آید
نمک ز سینه ریش جواب میجوشد
وگرز لطف شوی گلفشان شهیدان را
شکر ز گوش ز فیض خطاب میجوشد
صفا سرشتا صافی دلا خداوندا
چه شد که طبع تو از انقلاب میجوشد
چه شد چه شد که به یاد گلوی تشنه لبان
ز کام تیغ تو خونین لعاب میجوشد
سبک عنانی جنگ و گران رکابی صلح
دو چشمهاند کزیشان دو آب میجوشد
ازین ز سینه دریا سراب میروید
وز آن ز کوثر رحمت عذاب میجوشد
به راه عذر سبک پویه چون شود خردم
روان ز هر بن مو اضطراب میجوشد
گران رکابی صلحت چویاد میآرم
سکون ز سعی و درنگ از شتاب میجوشد
درین دو روز که شد تنگ خلق مرحمتت
تنم ز غصه چو خون کباب میجوشد
ز دیده اشک به صد در د و داغ میروید
ز سینه آه به صد پیچ و تاب میجوشد
ز تشنگی جگرم میمکید شعله کنون
هزار چشمه خون ز آن سراب میجوشد
مران سمند تلافی به روی تربت من
که غصه تا به عنان و رکاب میجوشد
تو گر خطاب کنی با دو چشم گریان کن
کزین دو چشمه زلال جواب میجوشد
وگرنه ناطقه خشک لب کجا و جواب
کزان سراب همه موج ناب میجوشد
نگویمت که مرا آرزوی پابوس است
کزین کتان هوس ماهتاب میجوشد
ولیک غنچه فکرم ز شاخسار ضمیر
همه به شکل هلال رکاب میجوشد
به لطف گو که از و آستینفشان مگذر
ز پای تا سرت ار اجتناب میجوشد
به عفو گو که نظر زان گناهکار مپوش
گرت زهر مژه طوفان خواب میجوشد
همیشه تا که زلال نظام و درد خلل
ز چشمهسار خطا و صواب میجوشد
نظام عافیتت باد از خلل خالی
که آب هشت چمن زین سحاب میجوشد
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - ماده تاریخ بنای مسجد
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در جواب هجویه نادم
واله جلوه مستانه حسرت نادم
یارب از خلد تو مردود چو کوثر نشوم
خاک پای طلبی میرسدم گر گویم
گر توام سر ندهی لایق افسر نشوم
شمع بزم ادبی ور نبود پرتو تو
همچو ظلمتکده کفر منور نشوم
دوش گفتند به هجوم قلمت رنجه شدهست
شبم از لمعه خورشید مکدر نشوم
من که از مدح تو فربه نشدم روز نخست
سزد امروز گر از هجو تو لاغر نشوم
یارب از خلد تو مردود چو کوثر نشوم
خاک پای طلبی میرسدم گر گویم
گر توام سر ندهی لایق افسر نشوم
شمع بزم ادبی ور نبود پرتو تو
همچو ظلمتکده کفر منور نشوم
دوش گفتند به هجوم قلمت رنجه شدهست
شبم از لمعه خورشید مکدر نشوم
من که از مدح تو فربه نشدم روز نخست
سزد امروز گر از هجو تو لاغر نشوم