عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
باتو شب تارم چو شهب می تابد
وز تار غمم پود طرب می تابد
چون بی تو شوم مردمک دیده من
از روز دلم رشته شب می تابد
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
در عهد کفت کزوسخا می بارد
بر بوم و برم از چه بلا می بارد
گیتی همه ابر عافیت شد زکفت
بر کشت من آتش از کجا می بارد
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
در گلشن ما سمن مغیلان آید
وز ابر غم تو قطره طوفان آید
ما را ز تو بسکه در درون پیکار است
از دیده بجای اشک پیکان آید
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
در دشت وجودم که فلک می پوید
تا بذر غم از برای ذرعش جوید
هر ابر نفس که خیزد از بحر دلم
مسمار بلا روید و ناوک روید
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
مه پیش رخت به عذرخواهی آید
جان پیش تو مست و عقل ساهی آید
از خانه برون خرام تا سوی چمن
خورشید ز گردون به گیاهی آید
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۶
دی با یاری بسوی گرمابه شدم
وندر قدمش روان چو خونابه شدم
از گرمی گرمابه من زار ضعیف
چون ماهی خشک بر سر تابه شدم
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۴
ای باد سلام من نومید رسان
از سایه ثنا بعرض خورشید رسان
احوال گیا به ابر امید بگوی
پیغام روان به عمر جاوید رسان
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۱
از جاهت صدرا گرفته باج از گردون
داده ست به فضل تو خراج افلاطون
در مسند تحقیق نیامد جون تو
یک سر ز گریبان طبیعت بیرون
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۷
می آمد دی بسان اقبال شهان
خندان چو لب بهار در خوزستان
من از غم او چو پیر زاهد گریان
او همچو شباب بر غم من خندان
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۸
ای صبح خجل ز روی فرخنده تو
خورشید به بزم حسن شرمنده تو
تا دامن دیده شکرستان گردد
زین شهد که ریزد از شکر خنده تو
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۳
تا روز رخت شد چو شراب عنبی
روزم همه تیره شد ببین بوالعجبی
خورشید فلک ندید هم روز بخواب
زان شب که شب از زلف تو آموخت شبی
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۱۲
گل چرا ماند به گلشن بعد فوت گلعذاری
مه چرا تابد به گردون بی مه روی نگاری
سرو بالائی برفت از پیش چشم رود بارم
سرو گو بالا نگیرد دیگر اندر جویباری
ملک زیبایی و خوبی شد ز عالم تاج خالی
نیست زیبا زین سپس گیرد به خویش ار تا جداری
در بهار زندگانی ریخت از گلبن چو آن گل
کی گشاید خاطرم دیگر زبستان و بهاری
عندلیبی بر پرید از شاخ حسن اندر جوانی
گو شود ویرانه گلشن تا که نخروشد هزاری
از غم و زاری من آور بیاد اندر بهاران
گر خروش مرغ‌زاری بشنوی از مرغزاری
ای نصیحت گو مرا بگذار با این اشک خونین
حال طوفان دیده را داندمگر دریا گذاری
هرگزم ناید به خاطر کاید اندر دور گیتی
اینچنین حور از بهشتی وین چنین یار از دیاری
داستانها مانده از خوبان بدفترها ز خوبی
پس بجا بوده است چون او بوده گر در روزگاری
آسمان از دوده آه من بود نیلی و گوید
شد فرو اندر زمین روح روان کوه و قاری
چون پری از چشم مردم شد نهان شوخی پریوش
نازنینی دلفریبی مهربانی بردباری
زالکی باشد جهان فرهادکش وز وی عجب نی
قصر شیرین لعبتان را گر کند مشکین حصاری
در جبلت داشت عقل وعفت و مهر و ادب را
جز خدایش کس نبد در هیچ وصف آموزگاری
گفتمش روزی که امروزم بود دردسر افزون
گفت گر باشد قبولت جان من باشد نثاری
کی کند باور اگر گویم یکی از صد صفاتش
گر چه ناید هیچ وصفش در نگارش یا شماری
در چمن بس باد ناکامی دمید از چار جانب
نخل شادیرا عجب نبود نماند از برگ و باری
نقش خود بردیده ما بست و داغ خویش بر دل
اینچنین ماند ز یاران بهر یاران یادگاری
سال تاریخ و فاتش باشد این بی‌بیش و بی‌کم
شد سوی جنّت ز مینوی مهی زیبا نگاری
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۷
تو کئی کز عقب پرده‌کشی‌ این همه سر
تا به بینی که بود خفته که بیدار اندر
همه چون خفتند آئی بسرا باز دگر
همچو در چشم که خواب آید ونشاه در سر
هیچ بس چابک و جلدی به نیائی بنظر
قفلها را همه بگشائی بی‌میخ و تبر
ببری هر چه بتاریکیت افتد در چنگ
نگذاری ز پی پا و سری کفش و کلاه
همه بربائی و چون باد روی از درگاه
راه بینان دو هزار ار بگمارند براه
کس نه بیند اثر گام ترا بر ناگاه
وربه بینندت بر چرخ روی گردی ماه
نیمه شب دزدی چون روز شود شاهنشاه
دزد را سربری از دار نمائی آونگ
شب چو شد باز دراندازی بر بام کمند
بکمندت نبود حاجت و بر بند ار چند
پیش پای تو چو خواهی که در آئی بگزند
متساویست در کوته و گردون بلند
نهر برکندن سقف و در و ببریدن بند
نه ترا خنجر باید نه کلید و نه کلند
همه را سازی بی‌آلت و اسباب دبنگ
روشنی دزدی از روز و سیاهی از شب
نشاه از باده و رنگ از گل و سرخی از لب
نیست معلوم که می‌نشاه نداد از چه سبب
رنگ و بو از چه ز گل رفت و فروغ از کوکب
کسی گمان بر تو بدینسان نبرد نیست ادب
شاه لشکرکش و طرار بس اینست عجب
که ز گنج و سپهش روی زمین باشد تنگ
و از مونی بود این تا که نمائی بعیان
که بکاری نبرد دست کس از من آسان
چونکه در رزم صف‌آرائی و آئی بمیان
نیست حاجت که دهی از پی غارت فرمان
زنده برجا بنماند یکت اندر میدان
رفته بینی دل و دین جمله بیاد و سر و جان
نفری نیست که بر صلح گراید یا جنگ
چونکه بنشینی در بزم و بری دست بمی
می‌برد حسرت از آن رزم روان جم و کی
ملک افسوس خورد کز چه بشر نبود وی
تا که آید بزمین صومعه گیرد در ری
اندران صومعه یک عمر نشیند تا کی
راه در بزم تو یابد غم دل سازد طی
تا که بیند بعبورت سحری مست وملنگ
در همه علم و زبان در همه آداب وفنون
کاملی و ز همه در صنعت و حکمت افزون
لب گشائی چو بتحقیق شفا و قانون
دست حیرت گزد از حسن بیانت افلاطون
از تو آموزد اگر سر تصوف ذوالنون
عجبی نیست که دانی همه چیز از چه و چون
از الهیات تا سحر و فسون و نیرنگ
هر کتابی که بعالم بود از روی عدد
همه ار خوانی از بر چو الفبا و ابجد
ورق و صفحه وسطرس بتو ظاهر بسند
وآنچه دارد زبر و زیر و دگر نقطه و مد
چون بنطق آئی سازی بنظر حل عقد
صعب و آسان همه یکسان برد از هوش خرد
عقل و علم همه در عرصه تحقیقت لنگ
عقل اینها همه در دلبری آن غیرت حور
برده گوئی گرو از هر که بخوبی مشهور
دل هر کس برداز عشق چو نزدیک و چه دور
چشم گر بر نگشائی سوی او بر دستور
که دل و دین به نگهداری از و گاه عبور
ناگهان یابی در سینه شرر در سر شور
دل برفتن نه بقصد تو نماید آهنگ
خواب و بیداری یکسان بودش در آداب
می‌برد دل ز بر خلق چه بیدار و چه خواب
گر بود خواب بخواب آیدش از کشف حجاب
همچو ملک است تو گوئی ملکوتش به ایاب
دل بیدار بجلدی برد انسان که عقاب
صید گنجشک کند طره چو آرد در تاب
یا دهان بازنماید ز پی طعمه نهنگ
روزکی رفت پی دیدن شخصی زرجال
من و یاران دو سه چون سایه و را از دنبال
اندران بزم در آمد نفری ز اهل ضلال
کرد انکار کلامی زوی از سوء خصال
گفت آرید کتاب از پی اثبات مقال
بر سر صفحه چو بگشود کتاب اندر حال
بود مطلب نه ورق زدنه در آن کرد درنگ
بر عنادش همه بستند کمر ز اهل طریق
او نفرمود بر اینگونه خصومت تصدیق
گفت من شاه دوکونم نشوم عبد فریق
دریم رحمت من خلق دو کونند غریق
گردوایی کند اظهار غرض بهر علیق
یا که خامی فکند خشت بدریای عمیق
یا سفیهی بشکست فلک اندازد سنگ
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
هنگام سحور جلوه پیر خوش است
در وقت نهار قوت نیم سیر خوش است
چون عصر شود صحبت احباب نکوست
وندر دل شب ناله شبگیر خوش است
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
ای ماه من ای نگار شیرین پاسخ
دی رقت و جهان ز فرودین شد خلخ
بر خیز و بر افروز بزیبائی رخ
تا بر همه نو بهار گرددد فرخ
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۹
هنگام بهار است و چمن پرگل و سوسن
آفاق چو بتخانه چین گشت مزین
از پرده در آرخ بفروز ای مه ارمن
تا دیده گیتی به نو گردد همه روشن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۴ - باب الدال الدبور
بود آن صولت نفس عقورت
باستیلا چون باد دبورت
ز غرب طبع جسمانی بمشهور
و زد کش خواند عارف مغرب نور
دگر باد صبا کز مشرق آید
باستیلا چو روح مشفق آید
از آنرو گفت پیغمبر که نصرت
مرا بود از صبا در صبح رحمت
همان باد دبور آمد هلاکت
گروه عاد را با صد فلاکت
مرا یعنی از آنمشرق فتوح است
کز و اندر تموج باد روح است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۳ - الطب الروحانی
شنو از طب روحانی مقالات
بود آن علم باطن بر کمالات
ز امراض و دواء و اختلالش
ز حفظ صحبت آن و اعتدالش
طبیبی کوست روحانی کدامست
همان شیخی که آگه زینمقامست
بود قادر بارشاد و بتکمیل
علاج و درد را داند بتفصیل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۲ - وجهه جمیع العابدین
جمیع عابدین را چیست وجهت
همان باب الوهیت بنسبت
بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع
روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود
جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیت‌الصنم نیست
بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی
یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان
بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق
نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش
به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات
فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم
بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد
تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست
شجر بینی که چون می‌جنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح
بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح
بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری
اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست
نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید
اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بی‌لفظ باشد نقش نامش
نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی
نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی
اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند
بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند
تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو
زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید
بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را
موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق
اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند
بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند
از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت
خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است
غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بی‌نشان از جستجویش
کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی
هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است
شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس
اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است
بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات
بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت
بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم
چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او
در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل
کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف
ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش
که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است
هر آنکو هر زه لاف و یاوه‌گو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت
چو حیوان بی‌زبان و بی‌خلافست
بذکر حق و دور از انحراف است
بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو
نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بی‌معنی دهن را
که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی
پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی
بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا
اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است
بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس
نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک
همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح
همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بی‌غلو است
بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش
بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»
که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
گر سایه آن ماه به سوی چمن افتد
از رشک قدش لرزه به سرو سمن افتد
صد چشمه آب خضر از خاک برآید
هر جا که لعابی به زمین زآن دهن افتد
رفت از سر کوی تو دل از دست رقیبان
صد آه از آن خسته که دور از وطن افتد
هر جا که برآرم ز تمنای تو آهی
فریاد ازین واقعه بر مرد و زن افتد
بنگر که چو مصباح دلیلی شده روشن
از عکس تن دوست که در پیرهن افتد
بر غنچه زند بوسه ز شوق دهن او
روزی که صبا سوی چمن همچو من افتد
زان خسرو خوبان دل صوفی شده مجروح
آری غم شیرین همه بر کوهکن افتد