عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ای خریداران رویت عاشقان جان فروش
شور در مردم فتاد از عشق رویت رو بپوش
با قفاداران انجم ماه نتواند زدن
با رخت پهلو اگر خورشید باشد پشت روش
من خمش بودم مرا آورد شوقت در سخن
چون دم اندر نی کنی لابد برآید زو خروش
آفتاب گرم رورا کآسمانها در قفاست
گر مدد زآن رخ نباشد یخ بگیرد آب روش
بس عجب سریست سر عشق کز آثار او
نی توان کردن حکایت نی توان بودن خموش
در دلم از عشق تو صد درد و می گویی منال
می نهی بر آتشم چون دیگ و می گویی مجوش
شهد اندر نان و مسکین را همی گویی مخور
زهر اندر آب و عاشق را همی گویی بنوش
پایم اندر بند می آری (و می گویی) برو
استطاعت باز می گیری و می گویی بکوش
بار عشقت را که نگرفت آسمان بر پشت خود
من زمین وارش چو که تا چند بردارم بدوش
عشق می گوید بجانان جان بده گر عاشقی
هرچه او گوید بدل باید شنودن نی بگوش
مست عشق تو بروز حشر گردد هوشیار
هر که شب می خورده باشد بامداد آید بهوش
از هوای تست دایم جان مادر اضطراب
باد می آرد نه آتش آب دریا را بجوش
بر امید وعده فردا که روز وصل تست
رقصها کردیم دی و شورها کردیم دوش
زاهدی کز خمر عشق تو همی کرد اجتناب
گرچه پرآب انابت بود، بشکستم سبوش
روح با چندان خرد سودایی آن روی خوب
عقل با چندین ادب دیوانه زنجیر موش
سیف فرغانی ترا عاشق نشاید گفت ازآنک
جان فروشانند عشاق و تویی جانان فروش
شور در مردم فتاد از عشق رویت رو بپوش
با قفاداران انجم ماه نتواند زدن
با رخت پهلو اگر خورشید باشد پشت روش
من خمش بودم مرا آورد شوقت در سخن
چون دم اندر نی کنی لابد برآید زو خروش
آفتاب گرم رورا کآسمانها در قفاست
گر مدد زآن رخ نباشد یخ بگیرد آب روش
بس عجب سریست سر عشق کز آثار او
نی توان کردن حکایت نی توان بودن خموش
در دلم از عشق تو صد درد و می گویی منال
می نهی بر آتشم چون دیگ و می گویی مجوش
شهد اندر نان و مسکین را همی گویی مخور
زهر اندر آب و عاشق را همی گویی بنوش
پایم اندر بند می آری (و می گویی) برو
استطاعت باز می گیری و می گویی بکوش
بار عشقت را که نگرفت آسمان بر پشت خود
من زمین وارش چو که تا چند بردارم بدوش
عشق می گوید بجانان جان بده گر عاشقی
هرچه او گوید بدل باید شنودن نی بگوش
مست عشق تو بروز حشر گردد هوشیار
هر که شب می خورده باشد بامداد آید بهوش
از هوای تست دایم جان مادر اضطراب
باد می آرد نه آتش آب دریا را بجوش
بر امید وعده فردا که روز وصل تست
رقصها کردیم دی و شورها کردیم دوش
زاهدی کز خمر عشق تو همی کرد اجتناب
گرچه پرآب انابت بود، بشکستم سبوش
روح با چندان خرد سودایی آن روی خوب
عقل با چندین ادب دیوانه زنجیر موش
سیف فرغانی ترا عاشق نشاید گفت ازآنک
جان فروشانند عشاق و تویی جانان فروش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ایا سلطان عشق تو نشسته بر سریر دل
بلشکرهای خود کرده تصرف در ضمیر دل
رئیس عقل را گفتم سر خود گیر ای مسکین
چو شاه عشق او بنهاد پایی بر سریر دل
ترا از حسن لشکرهاست ای سلطان سلطانان
که می گیرند ملک جان و می آرند اسیر دل
ز سوزن بگذرد بی شک تن چون ریسمان من
اگر مقراض غم رانی ازین سان بر حریر دل
درین ملکی که من دارم خراب از دولت عشقت
غمت گو کار خود می کن که معزولست امیر دل
بدان رخسار چون آتش تنور عشق بر کردی
من ناپخته از خامی درو بستم خمیر دل
چو مالک بی زیان باشد ز دوزخ هرکه او دارد
ز رضوان خیال تو بهشتی در سعیر دل
اگر عیسی عشق تو نکردی چاره چشمش
بنور آتش موسی ندیدی ره ضریر دل
در آ در خانقاه ای جان و در ده صوفیانش را
می عشقت، که بیرون برد ازو سجاده پیر دل
چو جان را آسیای شوق در چرخست از وصلت
بده آبی که در افلاک آتش زد اثیر دل
ز عشقت خاتمی گر هست جان چون سلیمان را
نگین مهر غیر تو بخود نگرفت قیر دل
مداد از خاطر و کاغذ کند از دفتر فکرت
برای ذکر تو، وز جان قلم سازد دبیر دل
دلم بی غم غمت بی دل نبودستند واکنون شد
دل من ناگزیر غم غم تو ناگزیر دل
وراورا نیز دریابی چنان مگذار (و) مستش کن
که بی آن بدرقه در ره خطر دارد خطیر دل
هنوز این دایه گیتی نزاد از مادر فطرت
که نوزادان اندوهت همی خوردند شیر دل
ز دست هستی خود سر نبردی سیف فرغانی
اگر زنجیر عشق تو نبودی پای گیر دل
بلشکرهای خود کرده تصرف در ضمیر دل
رئیس عقل را گفتم سر خود گیر ای مسکین
چو شاه عشق او بنهاد پایی بر سریر دل
ترا از حسن لشکرهاست ای سلطان سلطانان
که می گیرند ملک جان و می آرند اسیر دل
ز سوزن بگذرد بی شک تن چون ریسمان من
اگر مقراض غم رانی ازین سان بر حریر دل
درین ملکی که من دارم خراب از دولت عشقت
غمت گو کار خود می کن که معزولست امیر دل
بدان رخسار چون آتش تنور عشق بر کردی
من ناپخته از خامی درو بستم خمیر دل
چو مالک بی زیان باشد ز دوزخ هرکه او دارد
ز رضوان خیال تو بهشتی در سعیر دل
اگر عیسی عشق تو نکردی چاره چشمش
بنور آتش موسی ندیدی ره ضریر دل
در آ در خانقاه ای جان و در ده صوفیانش را
می عشقت، که بیرون برد ازو سجاده پیر دل
چو جان را آسیای شوق در چرخست از وصلت
بده آبی که در افلاک آتش زد اثیر دل
ز عشقت خاتمی گر هست جان چون سلیمان را
نگین مهر غیر تو بخود نگرفت قیر دل
مداد از خاطر و کاغذ کند از دفتر فکرت
برای ذکر تو، وز جان قلم سازد دبیر دل
دلم بی غم غمت بی دل نبودستند واکنون شد
دل من ناگزیر غم غم تو ناگزیر دل
وراورا نیز دریابی چنان مگذار (و) مستش کن
که بی آن بدرقه در ره خطر دارد خطیر دل
هنوز این دایه گیتی نزاد از مادر فطرت
که نوزادان اندوهت همی خوردند شیر دل
ز دست هستی خود سر نبردی سیف فرغانی
اگر زنجیر عشق تو نبودی پای گیر دل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
آن دوست که ما ازآن اوییم
در زمره عاشقان اوییم
این بخت نگر که جمله مردم
آن خود وما ازآن اوییم
وین دولت بین که از دو عالم
آزاد چو بندگان اوییم
گر مرده همه بدرد عشقیم
ور زنده همه بجان اوییم
او گلشن بلبلان عشقست
ما بلبل گلستان اوییم
ما کرده نشان خویشتن محو
وندر طلب نشان اوییم
ما همچو زبان بهر دهان در
بهر لب بی دهان اوییم
جبریل زما مگس نراند
چون از مگسان خوان اوییم
سلطان نبود چو ما توانگر
اکنون که گدای نان اوییم
شیران همه کاسه لیس مایند
تاما سگ استخوان اوییم
گرچه چو در ازپی گشایش
پیوسته برآستان اوییم
برما در این قفس گشادست
تا بسته ریسمان اوییم
ماراتو کسی مدان که چون سیف
ما هیچ کسان کسان اوییم
در زمره عاشقان اوییم
این بخت نگر که جمله مردم
آن خود وما ازآن اوییم
وین دولت بین که از دو عالم
آزاد چو بندگان اوییم
گر مرده همه بدرد عشقیم
ور زنده همه بجان اوییم
او گلشن بلبلان عشقست
ما بلبل گلستان اوییم
ما کرده نشان خویشتن محو
وندر طلب نشان اوییم
ما همچو زبان بهر دهان در
بهر لب بی دهان اوییم
جبریل زما مگس نراند
چون از مگسان خوان اوییم
سلطان نبود چو ما توانگر
اکنون که گدای نان اوییم
شیران همه کاسه لیس مایند
تاما سگ استخوان اوییم
گرچه چو در ازپی گشایش
پیوسته برآستان اوییم
برما در این قفس گشادست
تا بسته ریسمان اوییم
ماراتو کسی مدان که چون سیف
ما هیچ کسان کسان اوییم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
ای چو جان صورت خود را ز نظر پوشیده
عشق تو دردل و جان کرده اثر پوشیده
همه لطفی و از آن می نکنندت ادراک
همه جانی تواز آنی زنظر پوشیده
از تو وقدر تو گر خلق جهان بی خبرند
نیست درجمله جهان ازتو خبر پوشیده
تاچه معنیست درین صورت پنهان کرده
تا چه درست در این حقه سرپوشیده
عالم حسن تو مانند بهشتست که هست
اندر آن خطه بارواح صور پوشیده
آفتابی که برهنه رو میدان شماست
خلعت نور ز رخسار تو در پوشیده
گوهر مهر تودر طینت این مشتی خاک
همچنانست که در آب حجر پوشیده
آتش هجر تو اندردل هر قطره آب
راست چون در رگ کانست گهر پوشیده
عشق تو در دل مور عسلی نوش نهان
همچو در شمع و قصب شهدو شکر پوشیده
با چنین نقش که دارد زتو دیوار وجود
نشوی از پس هر پرده چو در پوشیده
خاصه اکنون که بنام تو روان شد چون سیم
سخن بنده که مسیست بزر پوشیده
عشق تو دردل و جان کرده اثر پوشیده
همه لطفی و از آن می نکنندت ادراک
همه جانی تواز آنی زنظر پوشیده
از تو وقدر تو گر خلق جهان بی خبرند
نیست درجمله جهان ازتو خبر پوشیده
تاچه معنیست درین صورت پنهان کرده
تا چه درست در این حقه سرپوشیده
عالم حسن تو مانند بهشتست که هست
اندر آن خطه بارواح صور پوشیده
آفتابی که برهنه رو میدان شماست
خلعت نور ز رخسار تو در پوشیده
گوهر مهر تودر طینت این مشتی خاک
همچنانست که در آب حجر پوشیده
آتش هجر تو اندردل هر قطره آب
راست چون در رگ کانست گهر پوشیده
عشق تو در دل مور عسلی نوش نهان
همچو در شمع و قصب شهدو شکر پوشیده
با چنین نقش که دارد زتو دیوار وجود
نشوی از پس هر پرده چو در پوشیده
خاصه اکنون که بنام تو روان شد چون سیم
سخن بنده که مسیست بزر پوشیده
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۹
ایا قطره جانت از بحر نور
چو عیسی مجرد چو یحیی حصور
بدنیا مقید مکن جان پاک
بحنی ملوث مکن دست حور
بعشق اندرین ظلمت آباد کون
ببین ره که عشق است مصباح نور
بنزد من ارواح بی عشق هست
همه مرده و کالبدها قبور
چو زنده نگردند اینجا بعشق
همان مرده خیزند روز نشور
چو عشقت بتیغ محبت بکشت
همو زنده گرداندت بی قصور
بصور ارچه خلقی بمیرند لیک
دگر ره کند زنده شان نفخ صور
چو با عشق میری ازین زندگی
ترا ماتم خویشتن هست سور
دم از عشق جانان زند جان پاک
که فخر از تجلی کند کوه طور
ز معشوق اگر دور باشی منال
که در عشق دوری نیارد فتور
شعاعش بتو می رسد دم بدم
وگر چند خورشید هست از تو دور
چو چشم تو از عشق آبی نریخت
چنین چشم را خاک شاید ذرور
ندارد خرد قوت کار عشق
نیارند تاب تجلی صخور
پس پشت کردی جحیم و صراط
چو از هستی خویش کردی عبور
وراین ره نرفتی برین ره نشین
که بی آب را خاک باشد طهور
محب را مدان چون من و تو حریص
ملک را مخوان همچو انسان کفور
نخوردست زاهد دمی خمر عشق
از آنست مست از شراب غرور
گرت نیست از شرع عشق آگهی
بر اسرار شعرم نیابی شعور
وگر پاک داری درون چون صدف
چه درها بدست آوری زین بحور
توی ابر در پیش خورشید خویش
چو خود را توانی ز خود کرد دور
شوی بر زمین آسمانی چنان
که آن ماه را از تو باشد ظهور
چو عاشق غزل گوید از درد دل
تو دم درکش ای خواجه زین قول زور
که زردشت پنهان کند زند خویش
بجایی که داود خواند زبور
غم سیف فرغانی از درد دل
که او بسط دل کرد و شرح صدور
بنزد کسانی که این غم خورند
مزیت بود حزن را بر سرور
چو عیسی مجرد چو یحیی حصور
بدنیا مقید مکن جان پاک
بحنی ملوث مکن دست حور
بعشق اندرین ظلمت آباد کون
ببین ره که عشق است مصباح نور
بنزد من ارواح بی عشق هست
همه مرده و کالبدها قبور
چو زنده نگردند اینجا بعشق
همان مرده خیزند روز نشور
چو عشقت بتیغ محبت بکشت
همو زنده گرداندت بی قصور
بصور ارچه خلقی بمیرند لیک
دگر ره کند زنده شان نفخ صور
چو با عشق میری ازین زندگی
ترا ماتم خویشتن هست سور
دم از عشق جانان زند جان پاک
که فخر از تجلی کند کوه طور
ز معشوق اگر دور باشی منال
که در عشق دوری نیارد فتور
شعاعش بتو می رسد دم بدم
وگر چند خورشید هست از تو دور
چو چشم تو از عشق آبی نریخت
چنین چشم را خاک شاید ذرور
ندارد خرد قوت کار عشق
نیارند تاب تجلی صخور
پس پشت کردی جحیم و صراط
چو از هستی خویش کردی عبور
وراین ره نرفتی برین ره نشین
که بی آب را خاک باشد طهور
محب را مدان چون من و تو حریص
ملک را مخوان همچو انسان کفور
نخوردست زاهد دمی خمر عشق
از آنست مست از شراب غرور
گرت نیست از شرع عشق آگهی
بر اسرار شعرم نیابی شعور
وگر پاک داری درون چون صدف
چه درها بدست آوری زین بحور
توی ابر در پیش خورشید خویش
چو خود را توانی ز خود کرد دور
شوی بر زمین آسمانی چنان
که آن ماه را از تو باشد ظهور
چو عاشق غزل گوید از درد دل
تو دم درکش ای خواجه زین قول زور
که زردشت پنهان کند زند خویش
بجایی که داود خواند زبور
غم سیف فرغانی از درد دل
که او بسط دل کرد و شرح صدور
بنزد کسانی که این غم خورند
مزیت بود حزن را بر سرور
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
ای غمزه تیز کرده به قصد هلاک ما
بر باد داده آتش عشق تو خاک ما
صد دل فدای چاک گریبان و دامنت
آخر بپرس حال دل چاک چاک ما
آتش گرفت سینه ز سوز درون من
اندیشه کن ز سوز دل دردناک ما
همچون بنفشه سر بدر آرم به پای بوس
سرو تو گر کند گذری بر مغاک ما
ساقی بیار کوزه و پر کن که روزگار
روزی بود که کوزه بسازد ز خاک ما
ترسم که آه ابن حسام آتشین کند
آیینهٔ ضمیر مصفّای پاک ما
بر باد داده آتش عشق تو خاک ما
صد دل فدای چاک گریبان و دامنت
آخر بپرس حال دل چاک چاک ما
آتش گرفت سینه ز سوز درون من
اندیشه کن ز سوز دل دردناک ما
همچون بنفشه سر بدر آرم به پای بوس
سرو تو گر کند گذری بر مغاک ما
ساقی بیار کوزه و پر کن که روزگار
روزی بود که کوزه بسازد ز خاک ما
ترسم که آه ابن حسام آتشین کند
آیینهٔ ضمیر مصفّای پاک ما
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
ما را به کوی وحدت تا با تو آشنائیست
از خاک آستانت در دیده روشنائیست
هم بی تو مستمندیم هم با تو دردمندیم
این عقد مشکل آمد وقت گره گشائیست
با محنت فراقت در انتظار وصلیم
با دولت وصالت اندیشه جدائیست
از عشوه های چشمش ای دل به گوشه بنشین
کاین شوخ فتنه انگیز در عین دلربائیست
در روی خوب رویان چون بنگری ببینی
آثار حسن معنی کآیینه خدائیست
زنهار تا نبندی دل در عروس دنیا
هر چند دلفروزیست کش پیشه بی وفائیست
ابن حسام عمری بر رهگذر کویت
بنشست و کس نگفتش کاین مبتلا کجائیست
از خاک آستانت در دیده روشنائیست
هم بی تو مستمندیم هم با تو دردمندیم
این عقد مشکل آمد وقت گره گشائیست
با محنت فراقت در انتظار وصلیم
با دولت وصالت اندیشه جدائیست
از عشوه های چشمش ای دل به گوشه بنشین
کاین شوخ فتنه انگیز در عین دلربائیست
در روی خوب رویان چون بنگری ببینی
آثار حسن معنی کآیینه خدائیست
زنهار تا نبندی دل در عروس دنیا
هر چند دلفروزیست کش پیشه بی وفائیست
ابن حسام عمری بر رهگذر کویت
بنشست و کس نگفتش کاین مبتلا کجائیست
مولوی : فیه ما فیه
فصل نوزدهم - فرمود که شب و روز جنگ میکنی و طالب تهذیب
فرمود که شب و روز جنگ میکنی و طالب تهذیب اخلاق زن میباشی و نجاست زن را بخود پاک میکنی خود را درو پاک کنی بهتر است که او رادر خود پاک کنی خود را بوی تهذیب کن سوی او رو و آنچ او گوید تسلیم کن اگرچه نزد تو آن سخن محال باشد و غيرت را ترک کن اگرچه وصف رجالست و لیکن بدین وصف نیکو وصفهای بددرتو میاید از بهر این (معنی) پیغامبر صلی اللّه علیه و سلمّ فرمودلارُهْبَانِیَّةَ فِی الْاِسْلَامِ که راهبان را راه خلوت بود و کوه نشستن و زن ناستدن و دنیا ترک کردن خداوند عزوجل راهی باریک پنهان بنمود پیغامبر را (صلی اللهّ علیه و سلمّ) و آنچیست زن خواستن تا جور زنان میکشد و محالهای ایشان میشنود و برو میدوانند و خود را مهذب میگرداند وَاِنَّکَ لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیْمٍ جور کسان برتافتن و تحمل کردن چنانست که نجاست خود را دریشان میمالی خلق تو نیک میشود از بردباری و خلق ایشان بد میشود از دوانیدن و تعدیّ کردن پس چون این را دانستی خود را پاک میگردان ایشان را همچو جامه دان که پلیدیهای خود را دریشان پاک میکنی و تو پاک میگردی و اگر با نفس خود برنمیآیی از روی عقل با خویش تقریرده که چنان انگارم که عقدی نرفته است معشوقهایست خراباتی هرگه که شهوت غالب میشود پیش وی ميروم باین طریق حمیّت را و حسد و غيرت را ازخود دفع میکن تا هنگام آن که ورای این تقریر ترا لذتّ مجاهده وتحمّل رو نماید و از محالات ایشان ترا حالها پدید شود بعد از آن بی آن تقریر تو مرید تحمّل و مجاهده و بر خود حیف گرفتن گردی چون سود خود معين درآن بینی.
آوردهاند که پیغامبر صلّی اللهّ علیه و سلمّ باصحابه ازغزا آمده بودند فرمود که طبل را بزنند امشب بر در شهر بخسبیم و فردا درآئیم گفتند یا رسول اللهّ بچه مصلحت گفت شاید که زنان شما را با مردمان بیگانه جمع بینید و متألم شوید و فتنه برخیزد یکی از صحابه نشنید در رفت زن خود را با بیگانه یافت اکنون راه پیغامبر (صلیّ اللّه علیه و سلمّ) اینست که میباید رنج کشیدن از دفع غيرت و حمیت و رنج انفاق و کسوت زن و صدهزار رنج بیحد چشیدن تا عالم محمّدی روی نماید راه عیسی (علیه السلام) مجاهدهٔ خلوت و شهوت ناراندن راه محمد (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) جور و غصهّای زن ومردم کشیدن چون راه محمدی نمیتوانی رفتن باری راه عیسی رو تا بیکبارگی محروم نمانی اگر صفایی داری که صد سیلی میخوری و بر آن را و حاصل آن را تا میبینی یا بغیب معتقدی چون فرمودهاند و خبردادهاند پس چنين چیزی هست صبر کنم تا زمانی که آن حاصل که خبر دادهاند بمن نیز برسد بعد از آن ببینی چون دل برین نهاده باشی که من ازین رنجها اگرچه این ساعت حاصلی ندارم عاقبت بگنجها خواهم رسیدن بگنجها رسی و افزون ازان که تو طمع و امید میداشتی این سخن اگر این ساعت اثر نکند بعد از مدّتی که پخته تر گردی عظیم اثر کند زن چه باشد عالم چه باشد اگر گویی و اگر نگویی او خود همانست و کار خود نخواهد رها کردن بلک بگفتن (اثر نکند و) بتر شود مثلاً نانی را بگير زیر بغل کن و ازمردم منع میکن و میگو که البتّه این را بکس نخواهم دادن چه جای دادن اگرچه آن بردرها افتاده است و سگان نمیخورند از بسیاری نان و ارزانی اما چون چنين منع آغاز کردی همه خلق رغبت کنند و دربندآن نان که منع میکنی و پنهان میکنی ببینیم علی الخصوص که آن نان را سالی در آستين کنی و مبالغه و تأکید میکنی در نادادن و نانمودن رغبتشان دران نان از حدّ بگذرد که اَلْاِنْسانُ حَرِیصٌ عَلی ما مُنِعَ هرچند که زن را امر کنی که پنهان شو ورا دغدغهٔ خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدن او رغبت بآن زن بیش گردد پس تو نشستهٔ و رغبت را از دو طرف زیادت میکنی و میپنداری که اصلاح میکنی آن خود عين فسادست اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعل بد کند اگر منع کنی و نکنی او بران طبع نیک خود و سرشت پاک خود خواهد رفتن فارغ باش و تشویش مخور و اگر بعکس این باشد باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن منع جز رغبت را افزون نمیکند علی الحقیقه.
این مردمان میگویند که ما شمس الدیّن تبریزی را دیدیم ای خواجه ما او را دیدیم ای غر خواهر کجا دیدی یکی که بر سر بام اشتری را نمیبنید میگوید که من سوراخ سوزن را دیدم و رشته گذرانیدم خوش گفتهاند آن حکایت را که خندهام از دو چیز آید یکی زنگی سرهای انگشت سیاه کند یا کوری سر از دریچه بدرآورد ایشان همانند اندرونها (ی کور) و باطنهای کور سر از دریچهٔ قالب بدر میکنند چه خواهند دیدن از تحسين ایشان و انکار ایشان چه برد پیش عاقل هر دویکست چون هر دو ندیدهاند هر دو هرزه میگویند بینایی میباید حاصل کردن بعد از آن نظر کردن و نیز چون بینایی حاصل شود هم کی تواند دیدن تا ایشان را نباید در عالم چندین اولیااند بینا و واصل و اولیای دیگرند ورای ایشان که ایشان را مستوران حق گویند و این اولیا زاریها میکند که ای بارخدا یا زان مستوران خود یکی را بما بنما تا ایشانش نخواهند و تا ایشان را نباید هر چند که چشم بینا دارند نتوانندش دیدن هنوز خراباتیان که قحبهاند تا ایشان را نباید کسی نتوانند بدیشان رسیدن و ایشان را دیدن مستوران حق را بی ارادت ایشان کی توانددیدن و شناختن این کار آسان نیست فرشتگان فروماندهاند که وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ ما هم عشق ناکیم روحانییم نور محضیم ایشان که آدمیانند مشتی شکم خوار خون ریز که یَسْفِکُوْنَ الدِّماءَ اکنون این همه برای آنست تاآدمی بر خود لرزان شود که فرشتگان روحانی که ایشان را نه مال و نه جاه و نه حجاب (بود) نور محض غذایشان جمال خدا عشق محض دوربینان تیز چشم ایشان میان انکار و اقرار بودند تا آدمی بر خود بلرزد که وه من چه کسم و کجا شناسم ونیزاگر بروی نوری بتابد و ذوقی روی نماید هزار شکر کند خدای را که من چه لایقاینم. این بار شما از سخن شمس الدیّن ذوق بیشتر خواهید یافتن زیرا که بادبان کشتی وجود مرد اعتقادست چون بادبان باشد باد وی را بجای عظیم برد و چون بادبان نباشد سخن بادباشد خوش است عاشق و معشوق میان ایشان بیتکلفّی محض این همه تکلفّها برای غيرست هرچیز که غير عشق است برو حرامست این سخن را تقریر دادمی عظیم ولیکن بیگه است و بسیار میباید کوشیدن وجویها کندن تاب حوض دل برسد الا قوم ملولند یا گوینده ملولست و بهانه میاورد و اگر نه آن گوینده که قوم را از ملالت نبرد دو پول نيرزد هیچ کس راعاشق دلیل نتواند گفتن بر خوبی معشوق و هیچ نتواند در دل عاشق دلیل نشاندن که دال باشد بر بغض معشوق پس معلوم شد که اینجا دلیل کار ندارد اینجا طالب عشق میباید بودن اکنون اگر در بیت مبالغه کنیم در حق عاشق آن مبالغه نباشد و نیز میبینم که مرید معنی خود را بذل کرد برای صورت شیخ که «ای نقش تو از هزار معنی خوشتر» زیرا هر مریدی که بر شیخ آید اول از سر معنی بر میخیزد و محتاج شیخ میشود.
بهاءالدین سؤال کرد که برای صورت شیخ از معنی خود برنمیخیزد بلک از معنی خود برمیخیزد برای معنی شیخ فرمود نشاید که چنين باشد (که) اگر چنين باشد پس هر دو شیخ باشند اکنون جهد میباید کرد که در اندرون نوری حاصل کنی تا ازین نار تشویشات خلاص یابی و ایمن شوی این کس را که چنين نوری در اندرون حاصل شد که احوالهای عالم که بدنیا تعلقّ دارد مثل منصب و امارت و وزارت در اندرون او میتابد مثال برقی می گذرد همچنانک اهل دنیا را احوال عالم غیب از ترس خدا و شوق عالم اولیا دریشان میتابد و چون برقی می گذرد ا هل حق کلی خدا را گشتهاند و روی بحق دارند و مشغول و مستغرق حقّند هوسهای دنیا همچون شهوت عنيّن روی مینماید و قرار نمیگيرد و میگذرد اهل دنیا در احوال عقبی بعکس اینند.
آوردهاند که پیغامبر صلّی اللهّ علیه و سلمّ باصحابه ازغزا آمده بودند فرمود که طبل را بزنند امشب بر در شهر بخسبیم و فردا درآئیم گفتند یا رسول اللهّ بچه مصلحت گفت شاید که زنان شما را با مردمان بیگانه جمع بینید و متألم شوید و فتنه برخیزد یکی از صحابه نشنید در رفت زن خود را با بیگانه یافت اکنون راه پیغامبر (صلیّ اللّه علیه و سلمّ) اینست که میباید رنج کشیدن از دفع غيرت و حمیت و رنج انفاق و کسوت زن و صدهزار رنج بیحد چشیدن تا عالم محمّدی روی نماید راه عیسی (علیه السلام) مجاهدهٔ خلوت و شهوت ناراندن راه محمد (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) جور و غصهّای زن ومردم کشیدن چون راه محمدی نمیتوانی رفتن باری راه عیسی رو تا بیکبارگی محروم نمانی اگر صفایی داری که صد سیلی میخوری و بر آن را و حاصل آن را تا میبینی یا بغیب معتقدی چون فرمودهاند و خبردادهاند پس چنين چیزی هست صبر کنم تا زمانی که آن حاصل که خبر دادهاند بمن نیز برسد بعد از آن ببینی چون دل برین نهاده باشی که من ازین رنجها اگرچه این ساعت حاصلی ندارم عاقبت بگنجها خواهم رسیدن بگنجها رسی و افزون ازان که تو طمع و امید میداشتی این سخن اگر این ساعت اثر نکند بعد از مدّتی که پخته تر گردی عظیم اثر کند زن چه باشد عالم چه باشد اگر گویی و اگر نگویی او خود همانست و کار خود نخواهد رها کردن بلک بگفتن (اثر نکند و) بتر شود مثلاً نانی را بگير زیر بغل کن و ازمردم منع میکن و میگو که البتّه این را بکس نخواهم دادن چه جای دادن اگرچه آن بردرها افتاده است و سگان نمیخورند از بسیاری نان و ارزانی اما چون چنين منع آغاز کردی همه خلق رغبت کنند و دربندآن نان که منع میکنی و پنهان میکنی ببینیم علی الخصوص که آن نان را سالی در آستين کنی و مبالغه و تأکید میکنی در نادادن و نانمودن رغبتشان دران نان از حدّ بگذرد که اَلْاِنْسانُ حَرِیصٌ عَلی ما مُنِعَ هرچند که زن را امر کنی که پنهان شو ورا دغدغهٔ خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدن او رغبت بآن زن بیش گردد پس تو نشستهٔ و رغبت را از دو طرف زیادت میکنی و میپنداری که اصلاح میکنی آن خود عين فسادست اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعل بد کند اگر منع کنی و نکنی او بران طبع نیک خود و سرشت پاک خود خواهد رفتن فارغ باش و تشویش مخور و اگر بعکس این باشد باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن منع جز رغبت را افزون نمیکند علی الحقیقه.
این مردمان میگویند که ما شمس الدیّن تبریزی را دیدیم ای خواجه ما او را دیدیم ای غر خواهر کجا دیدی یکی که بر سر بام اشتری را نمیبنید میگوید که من سوراخ سوزن را دیدم و رشته گذرانیدم خوش گفتهاند آن حکایت را که خندهام از دو چیز آید یکی زنگی سرهای انگشت سیاه کند یا کوری سر از دریچه بدرآورد ایشان همانند اندرونها (ی کور) و باطنهای کور سر از دریچهٔ قالب بدر میکنند چه خواهند دیدن از تحسين ایشان و انکار ایشان چه برد پیش عاقل هر دویکست چون هر دو ندیدهاند هر دو هرزه میگویند بینایی میباید حاصل کردن بعد از آن نظر کردن و نیز چون بینایی حاصل شود هم کی تواند دیدن تا ایشان را نباید در عالم چندین اولیااند بینا و واصل و اولیای دیگرند ورای ایشان که ایشان را مستوران حق گویند و این اولیا زاریها میکند که ای بارخدا یا زان مستوران خود یکی را بما بنما تا ایشانش نخواهند و تا ایشان را نباید هر چند که چشم بینا دارند نتوانندش دیدن هنوز خراباتیان که قحبهاند تا ایشان را نباید کسی نتوانند بدیشان رسیدن و ایشان را دیدن مستوران حق را بی ارادت ایشان کی توانددیدن و شناختن این کار آسان نیست فرشتگان فروماندهاند که وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ ما هم عشق ناکیم روحانییم نور محضیم ایشان که آدمیانند مشتی شکم خوار خون ریز که یَسْفِکُوْنَ الدِّماءَ اکنون این همه برای آنست تاآدمی بر خود لرزان شود که فرشتگان روحانی که ایشان را نه مال و نه جاه و نه حجاب (بود) نور محض غذایشان جمال خدا عشق محض دوربینان تیز چشم ایشان میان انکار و اقرار بودند تا آدمی بر خود بلرزد که وه من چه کسم و کجا شناسم ونیزاگر بروی نوری بتابد و ذوقی روی نماید هزار شکر کند خدای را که من چه لایقاینم. این بار شما از سخن شمس الدیّن ذوق بیشتر خواهید یافتن زیرا که بادبان کشتی وجود مرد اعتقادست چون بادبان باشد باد وی را بجای عظیم برد و چون بادبان نباشد سخن بادباشد خوش است عاشق و معشوق میان ایشان بیتکلفّی محض این همه تکلفّها برای غيرست هرچیز که غير عشق است برو حرامست این سخن را تقریر دادمی عظیم ولیکن بیگه است و بسیار میباید کوشیدن وجویها کندن تاب حوض دل برسد الا قوم ملولند یا گوینده ملولست و بهانه میاورد و اگر نه آن گوینده که قوم را از ملالت نبرد دو پول نيرزد هیچ کس راعاشق دلیل نتواند گفتن بر خوبی معشوق و هیچ نتواند در دل عاشق دلیل نشاندن که دال باشد بر بغض معشوق پس معلوم شد که اینجا دلیل کار ندارد اینجا طالب عشق میباید بودن اکنون اگر در بیت مبالغه کنیم در حق عاشق آن مبالغه نباشد و نیز میبینم که مرید معنی خود را بذل کرد برای صورت شیخ که «ای نقش تو از هزار معنی خوشتر» زیرا هر مریدی که بر شیخ آید اول از سر معنی بر میخیزد و محتاج شیخ میشود.
بهاءالدین سؤال کرد که برای صورت شیخ از معنی خود برنمیخیزد بلک از معنی خود برمیخیزد برای معنی شیخ فرمود نشاید که چنين باشد (که) اگر چنين باشد پس هر دو شیخ باشند اکنون جهد میباید کرد که در اندرون نوری حاصل کنی تا ازین نار تشویشات خلاص یابی و ایمن شوی این کس را که چنين نوری در اندرون حاصل شد که احوالهای عالم که بدنیا تعلقّ دارد مثل منصب و امارت و وزارت در اندرون او میتابد مثال برقی می گذرد همچنانک اهل دنیا را احوال عالم غیب از ترس خدا و شوق عالم اولیا دریشان میتابد و چون برقی می گذرد ا هل حق کلی خدا را گشتهاند و روی بحق دارند و مشغول و مستغرق حقّند هوسهای دنیا همچون شهوت عنيّن روی مینماید و قرار نمیگيرد و میگذرد اهل دنیا در احوال عقبی بعکس اینند.
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۱ - در بیان آنکه چون عشق به مرتبه کمال رسد روی عاشق را از معشوق نیز بگرداند و در خود کند
عشق عاشق چو سر کشد به کمال
شود از غیر عشق فارغ بال
عشق را قبله گاه خود سازد
دل ز معشوق هم بپردازد
حب محبوب حب حب گردد
آنچه لب بود لب لب گردد
غیر حب کس نماندش محبوب
شود اندر شهود حب مغلوب
عشق او چون بدین حد انجامد
پا به دامن کشد بیارامد
به گریبان جان درآرد سر
بندد از هر چه غیر عشق نظر
طالب این مقام بود نبی
که به حق در اوان به طلبی
گفت کای چشم و گوش من همه تو
مایه عقل و هوش من همه تو
عشق خود را که غایت امل است
دولت لایزال و لم یزل است
بر من خسته جان تشنه جگر
ساز محبوب تر ز سمع و بصر
شود از غیر عشق فارغ بال
عشق را قبله گاه خود سازد
دل ز معشوق هم بپردازد
حب محبوب حب حب گردد
آنچه لب بود لب لب گردد
غیر حب کس نماندش محبوب
شود اندر شهود حب مغلوب
عشق او چون بدین حد انجامد
پا به دامن کشد بیارامد
به گریبان جان درآرد سر
بندد از هر چه غیر عشق نظر
طالب این مقام بود نبی
که به حق در اوان به طلبی
گفت کای چشم و گوش من همه تو
مایه عقل و هوش من همه تو
عشق خود را که غایت امل است
دولت لایزال و لم یزل است
بر من خسته جان تشنه جگر
ساز محبوب تر ز سمع و بصر
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۴ - قصه عاشق شدن صاحب فتوحات مکیه قدس الله تعالی سره که عشق مفرط از دل وی سر زده بود و معشوق معین و معلوم نی
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۳ - رسیدن شیخ بزرگوار سری سقطی قدس الله تعالی سره به سر وقت تحفه و آگاهی یافتن از حالی وی
هم در آن وقت ها سری سقطی
آن سریع طریق حق نه بطی
یک شبی وقت خویش باز نیافت
لذت سجده نیاز نیافت
قبضی آمد پدیدش اندر دل
بر وی ادراک سر آن مشکل
بامدادان قدم به سیر نهاد
روی در بقعه های خیر نهاد
به مزارات اهل دل بگذشت
عقده قبض او گشاده نگشت
گفت ازین درد دل چو بیمارم
سوی بیمارخانه رو آرم
محنت اهل ابتلا بینم
بو که این درد را دوا بینم
چو به بیمارخانه پای نهاد
گره از کار بسته اش بگشاد
نظری هر طرف همی افکند
دید زیبا کنیزکی در بند
که سرشکی چو ژاله می بارد
بر گل زرد لاله می کارد
دست بر دل ترانه می گوید
غزل عاشقانه می گوید
شیخ پاکیزه سر چو دید آن حال
از مقیمان بقعه کرد سؤال
کین پریرو چراست در زنجیر
برگرفته چنان فغان و نفیر
جمله گفتند کز فلان خانه
تحفه است این که گشت دیوانه
بند کردندش از پی اصلاح
باشد آید مزاج او به صلاح
تحفه آن گفت و گوی را چو شنید
از جگر آه دردناک کشید
اشک خونین ز دیده افشانان
بانگ برداشت کای مسلمانان
من نه مجنون که نیک هشیارم
آید از طعنه جنون عارم
مست آنم که باده مست ازوست
نعره رند می پرست ازوست
شور عشقش زده ست بر من راه
از همه غافلم وز او آگاه
عاقلم پیش یار و فرزانه
پیش ارباب جهل دیوانه
عقل و فهم شما زبون من است
کمترین بنده جنون من است
مانده در قید این جنون باشم
به که دانا و ذوفنون باشم
شیخ چون گفت و گوی تحفه شنید
خاطرش رخت سوی تحفه کشید
سوخت از گفته دلاویزش
کرد از اشک خود گهر ریزش
تحفه چون ز آتش نهانی او
دید از دیده اشک رانی او
گفت این گریه ایست بر صفتش
وای تو چون رسی به معرفتش
بشناسی چنانکه هست او را
جلوه گر از بلند و پست او را
بعد ازان ساعتی ز خویش برفت
پرده هستیش ز پیش برفت
چون ازان بیهشی به هوش آمد
باز در نعره و خروش آمد
شیخ گفت ای کنیز پاک سیر
چیست گفت ای سری بگوی خبر
شیخ گفت ای به دولت ارزانی
لقب و نام من چه می دانی
گفت تا دوست را شناخته ام
با غمش نرد عشق باخته ام
بر دل من ز رازهای جهان
هیچ رازی نمانده است نهان
شیخ گفت ای ز عشق در تب و تاب
کیست معشوق تو بگوی جواب
گفت معشوقم آن که جانم داد
در ستایشگری زبانم داد
به شناسایی خودم بنواخت
ساخت روشن دلم به نور شاخت
از رگ جان بود به من اقرب
نیست دور از برم نه روز و نه شب
بعد ازان شهقه ای بزد که مگر
مرغ جانش به لامکان زد پر
بار دیگر به خویش باز آمد
در سخن های دلنواز آمد
شیخ فرمود کش رها کردند
بندش از دست و پا جدا کردند
گفت ازین پس نیی به بند گرو
هر کجا خاطر تو خواهد رو
تحفه گفت ای به علم و دانش بیش
از همه چون روم به خاطر خویش
کان که از عشق سینه ریشم کرد
بنده بندگان خویشم کرد
تا نه راضی شود خداوندم
رفتن از جای خویش نپسندم
شیخ خندید کای گرامی یار
تو ز من نکته دانتری بسیار
روشنم گشت ازین سخن اکنون
که تویی هوشیار و من مجنون
آن سریع طریق حق نه بطی
یک شبی وقت خویش باز نیافت
لذت سجده نیاز نیافت
قبضی آمد پدیدش اندر دل
بر وی ادراک سر آن مشکل
بامدادان قدم به سیر نهاد
روی در بقعه های خیر نهاد
به مزارات اهل دل بگذشت
عقده قبض او گشاده نگشت
گفت ازین درد دل چو بیمارم
سوی بیمارخانه رو آرم
محنت اهل ابتلا بینم
بو که این درد را دوا بینم
چو به بیمارخانه پای نهاد
گره از کار بسته اش بگشاد
نظری هر طرف همی افکند
دید زیبا کنیزکی در بند
که سرشکی چو ژاله می بارد
بر گل زرد لاله می کارد
دست بر دل ترانه می گوید
غزل عاشقانه می گوید
شیخ پاکیزه سر چو دید آن حال
از مقیمان بقعه کرد سؤال
کین پریرو چراست در زنجیر
برگرفته چنان فغان و نفیر
جمله گفتند کز فلان خانه
تحفه است این که گشت دیوانه
بند کردندش از پی اصلاح
باشد آید مزاج او به صلاح
تحفه آن گفت و گوی را چو شنید
از جگر آه دردناک کشید
اشک خونین ز دیده افشانان
بانگ برداشت کای مسلمانان
من نه مجنون که نیک هشیارم
آید از طعنه جنون عارم
مست آنم که باده مست ازوست
نعره رند می پرست ازوست
شور عشقش زده ست بر من راه
از همه غافلم وز او آگاه
عاقلم پیش یار و فرزانه
پیش ارباب جهل دیوانه
عقل و فهم شما زبون من است
کمترین بنده جنون من است
مانده در قید این جنون باشم
به که دانا و ذوفنون باشم
شیخ چون گفت و گوی تحفه شنید
خاطرش رخت سوی تحفه کشید
سوخت از گفته دلاویزش
کرد از اشک خود گهر ریزش
تحفه چون ز آتش نهانی او
دید از دیده اشک رانی او
گفت این گریه ایست بر صفتش
وای تو چون رسی به معرفتش
بشناسی چنانکه هست او را
جلوه گر از بلند و پست او را
بعد ازان ساعتی ز خویش برفت
پرده هستیش ز پیش برفت
چون ازان بیهشی به هوش آمد
باز در نعره و خروش آمد
شیخ گفت ای کنیز پاک سیر
چیست گفت ای سری بگوی خبر
شیخ گفت ای به دولت ارزانی
لقب و نام من چه می دانی
گفت تا دوست را شناخته ام
با غمش نرد عشق باخته ام
بر دل من ز رازهای جهان
هیچ رازی نمانده است نهان
شیخ گفت ای ز عشق در تب و تاب
کیست معشوق تو بگوی جواب
گفت معشوقم آن که جانم داد
در ستایشگری زبانم داد
به شناسایی خودم بنواخت
ساخت روشن دلم به نور شاخت
از رگ جان بود به من اقرب
نیست دور از برم نه روز و نه شب
بعد ازان شهقه ای بزد که مگر
مرغ جانش به لامکان زد پر
بار دیگر به خویش باز آمد
در سخن های دلنواز آمد
شیخ فرمود کش رها کردند
بندش از دست و پا جدا کردند
گفت ازین پس نیی به بند گرو
هر کجا خاطر تو خواهد رو
تحفه گفت ای به علم و دانش بیش
از همه چون روم به خاطر خویش
کان که از عشق سینه ریشم کرد
بنده بندگان خویشم کرد
تا نه راضی شود خداوندم
رفتن از جای خویش نپسندم
شیخ خندید کای گرامی یار
تو ز من نکته دانتری بسیار
روشنم گشت ازین سخن اکنون
که تویی هوشیار و من مجنون
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱ - آغاز
ای به یادت تازه جان عاشقان
زاب لطفت تر زبان عاشقان
از تو بر عالم فتاده سایه ای
خوب رویان را شده سرمایه ای
عاشقان افتاده ی آن سایه اند
مانده در سودا ازان سرمایه اند
تا ز لیلی سر حسنت سر نزد
عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر
آن دو عاشق را نشد پر خون جگر
تا نشد عذرا ز تو سیمین عذار
دیده ی وامق نشد سیماب بار
گفت و گوی حسن و عشق از توست و بس
عاشق و معشوق نبود جز تو کس
ای به پیشت حسن خوبان پرده ای
تو به پرده روی پنهان کرده ای
پرده را از حسن خود پروردگی
می دهی زان دل برد چون پردگی
بس که روی خوب تو با پرده ساخت
پرده را از روی تو نتوان شناخت
تا به کی در پرده باشی عشوه ساز
عالمی با نقش پرده عشق باز
وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش
خالی از پرده نمایی روی خویش
در تماشای خودم بیخود کنی
فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته
دیده را از دیگران بر دوخته
ای در اطوار حقایق سیر تو
نیست در کار خلایق غیر تو
گر چه باشم ناظر از هر منظری
جز تو در عالم نبینم دیگری
جلوه گر در صورت عالم تویی
خرده دان در کسوت آدم تویی
از حریم تو دویی را بار نیست
گفت و گوی اندک و بسیار نیست
از دویی خواهم که یکتایم کنی
در مقامات یکی جایم کنی
تا چو آن کرد رهیده از دویی
این منم گویم خدایا یا تویی
گر منم، این علم و قدرت از کجاست
ور تویی، این عجز و سستی از که خاست
زاب لطفت تر زبان عاشقان
از تو بر عالم فتاده سایه ای
خوب رویان را شده سرمایه ای
عاشقان افتاده ی آن سایه اند
مانده در سودا ازان سرمایه اند
تا ز لیلی سر حسنت سر نزد
عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر
آن دو عاشق را نشد پر خون جگر
تا نشد عذرا ز تو سیمین عذار
دیده ی وامق نشد سیماب بار
گفت و گوی حسن و عشق از توست و بس
عاشق و معشوق نبود جز تو کس
ای به پیشت حسن خوبان پرده ای
تو به پرده روی پنهان کرده ای
پرده را از حسن خود پروردگی
می دهی زان دل برد چون پردگی
بس که روی خوب تو با پرده ساخت
پرده را از روی تو نتوان شناخت
تا به کی در پرده باشی عشوه ساز
عالمی با نقش پرده عشق باز
وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش
خالی از پرده نمایی روی خویش
در تماشای خودم بیخود کنی
فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته
دیده را از دیگران بر دوخته
ای در اطوار حقایق سیر تو
نیست در کار خلایق غیر تو
گر چه باشم ناظر از هر منظری
جز تو در عالم نبینم دیگری
جلوه گر در صورت عالم تویی
خرده دان در کسوت آدم تویی
از حریم تو دویی را بار نیست
گفت و گوی اندک و بسیار نیست
از دویی خواهم که یکتایم کنی
در مقامات یکی جایم کنی
تا چو آن کرد رهیده از دویی
این منم گویم خدایا یا تویی
گر منم، این علم و قدرت از کجاست
ور تویی، این عجز و سستی از که خاست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۶۴ - عقد نوزدهم در محبت که میل دل است به مطالعه کمال صفات و انجذاب روح به مشاهده جمال ذات
ای دلت شاه سراپرده عشق
جان تو زخم بلا خورده عشق
عشق پروانه شمع ازل است
داغ پروانگیش لم یزل است
بی قراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه ازان جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بی عشق تن بی جان است
جان ازو زنده جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب
گنج پایندگی از عشق طلب
مرده خوان هر که نه از وی زنده ست
نیست دان هر چه نه زو پاینده ست
عشق هر جا بود اکسیرگر است
مس ز خاصیت اکسیر زر است
گونه چون زر عشاق گواست
کانچه شد گفته بود روشن و راست
عشق نی کار جهان ساختن است
بلکه نقد دل و جان باختن است
عشق نی دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود باز رهد
نغمه ترک خودی ساز دهد
نه ره دولت و دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبی نگرد
قبله همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
گر دمد خار ز پیرامن او
که سوی دوست کشد دامن او
بود آن خار به از گلزارش
عین راحت شمرد آزارش
وانچه از دوست حجابش گردد
بر رخ وصل نقابش گردد
گر چه خود مردمک دیده بود
پیش چشمش نه پسندیده بود
غم او شادی جانش باشد
نام او ورد زبانش باشد
گر به ذکرش گذراند همه سال
ننشیند به دلش گرد ملال
گوی گردد خم چوگانش را
سر نهد ضربت فرمانش را
نزند دم چو بگوید که بمیر
شود از جام اجل جرعه پذیر
نشود رنجه ز بد خوبی او
نزید جز به رضا جویی او
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
خیره ماند چو جمالش بیند
لال گردد چو دلالش بیند
باشد از لذت صحبت رقصان
لیک شوقش نپذیرد نقصان
هر دمش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
گر چه در بحر بود کشتی وار
عاقبت خشک لب آید به کنار
هر نفس صد نفر از حور و پری
گر کند بر نظرش جلوه گری
کم فتد جانب آنها نظرش
نفرت افزون شود از هر نفرش
غنچه سان باشدش از روز بهی
دل پر از یار و ز اغیار تهی
نه چو نرگس که چو بگشاید چشم
بر همه خار و گلش آید چشم
گل همان در نظرش خار همان
نشود بهر گل از خار رمان
به رخ تازه گل و خشک گیاه
نکند جز به یکی چشم نگاه
نیست این قاعده عشق و وفا
نیست این لازمه صدق و صفا
یا مکن بیهده از عشق خروش
یا نظر زانچه نه معشوق بپوش
جان تو زخم بلا خورده عشق
عشق پروانه شمع ازل است
داغ پروانگیش لم یزل است
بی قراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه ازان جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بی عشق تن بی جان است
جان ازو زنده جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب
گنج پایندگی از عشق طلب
مرده خوان هر که نه از وی زنده ست
نیست دان هر چه نه زو پاینده ست
عشق هر جا بود اکسیرگر است
مس ز خاصیت اکسیر زر است
گونه چون زر عشاق گواست
کانچه شد گفته بود روشن و راست
عشق نی کار جهان ساختن است
بلکه نقد دل و جان باختن است
عشق نی دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود باز رهد
نغمه ترک خودی ساز دهد
نه ره دولت و دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبی نگرد
قبله همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
گر دمد خار ز پیرامن او
که سوی دوست کشد دامن او
بود آن خار به از گلزارش
عین راحت شمرد آزارش
وانچه از دوست حجابش گردد
بر رخ وصل نقابش گردد
گر چه خود مردمک دیده بود
پیش چشمش نه پسندیده بود
غم او شادی جانش باشد
نام او ورد زبانش باشد
گر به ذکرش گذراند همه سال
ننشیند به دلش گرد ملال
گوی گردد خم چوگانش را
سر نهد ضربت فرمانش را
نزند دم چو بگوید که بمیر
شود از جام اجل جرعه پذیر
نشود رنجه ز بد خوبی او
نزید جز به رضا جویی او
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
خیره ماند چو جمالش بیند
لال گردد چو دلالش بیند
باشد از لذت صحبت رقصان
لیک شوقش نپذیرد نقصان
هر دمش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
گر چه در بحر بود کشتی وار
عاقبت خشک لب آید به کنار
هر نفس صد نفر از حور و پری
گر کند بر نظرش جلوه گری
کم فتد جانب آنها نظرش
نفرت افزون شود از هر نفرش
غنچه سان باشدش از روز بهی
دل پر از یار و ز اغیار تهی
نه چو نرگس که چو بگشاید چشم
بر همه خار و گلش آید چشم
گل همان در نظرش خار همان
نشود بهر گل از خار رمان
به رخ تازه گل و خشک گیاه
نکند جز به یکی چشم نگاه
نیست این قاعده عشق و وفا
نیست این لازمه صدق و صفا
یا مکن بیهده از عشق خروش
یا نظر زانچه نه معشوق بپوش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۷۰ - عقد بیست و یکم در غیرت که عبارت است از حمیت محبت صاحب سیر به قطع تعلق غیر از محبوب یا قطع التفات محبوب از غیر
ای به هر غیر گشاده نظری
در دلت نیست ز غیرت اثری
می کنی دعوی غیرتناکی
لیکن از معنی غیرت پاکی
غیرت و دیدن اغیار که چه
غیر بین و خبر از یار که چه
دیدن غیر ز غیرت دور است
غیر بین در دو جهان مغرور است
دیده کو دیدن شه را شاید
به رخ غیر نظر نگشاید
عشق شاه آمد و غیرت چاووش
به که چاووش به صد بانگ و خروش
منع اغیار کند از در شاه
غیر را در حرمش ندهد راه
حرم شاه حریم دل توست
شاه همواره مقیم دل توست
غیر شه را به حرم راه مده
به گدا محرمی شاه مده
شاه جو شاه نگر شاه پرست
هر چه جز شاه بشوی از وی دست
دست در دامن شه محکم دار
دل به داغ غم او خرم دار
هر چه جز وی ز دلت بیرون کن
داغ شوقش به دلت افزون کن
مکن آن داعیه چون بوالهوسان
که بتابی رخ مهرش ز کسان
فیض مهرش که جهان را عام است
حصر بر خود نه حد هر خام است
خواست ابلیس که آن فیض کرم
باز برد به فریب از آدم
آن خود از وی نتوانست برید
لیک ازان شیوه کشید آنچه کشید
کرد ازان شیوه پر شیون خویش
لعن را طوق نه گردن خویش
اینقدر بس ز تو غیرت که به دل
شوی از هر چه نه او مهر گسل
رشته مهر بدو پیوندی
با وی انباز دگر نپسندی
نه که صد کس به وی انباز کنی
عشقبازی به همه ساز کنی
گاه با شاهد مهوش باشی
به هواداری او خوش باشی
گاه خیمه به در شاه زنی
دست دل در کمر جاه زنی
گه سوی میر کنی روی امید
سازی از حرص سیه روی سفید
گه کنی جای ز ایوان وزیر
تا شوی از کرمش جایزه گیر
این همه قاعده کافری است
به خداوند شریک آوری است
نیست بر شرکت کس رخصت ده
حکم «لایغفر ان یشرک به »
چرک شرک از دل خود پاک بشوی
پاک شو پس سوی پاک آور روی
مبر آنجا دل آلایشناک
صحبت پاک نیابد جز پاک
دل که در خون نزد پر ز غمش
کی سزد مرغ حریم حرمش
جان که ناید به لب از شوق و نیاز
با لبش گو که چه سان گوید راز
دیده کز دل نکنی خونبارش
نیست شایستگی دیدارش
دمبدم شوی به خون دیده خویش
پس طلبگاری دیدار اندیش
هر که از محنت هجران نگریست
کی تواند رخ جانان نگریست
نیست خوش گنج چو رنجی نکشی
رنج کش گرطلبی گنج خوشی
در دلت نیست ز غیرت اثری
می کنی دعوی غیرتناکی
لیکن از معنی غیرت پاکی
غیرت و دیدن اغیار که چه
غیر بین و خبر از یار که چه
دیدن غیر ز غیرت دور است
غیر بین در دو جهان مغرور است
دیده کو دیدن شه را شاید
به رخ غیر نظر نگشاید
عشق شاه آمد و غیرت چاووش
به که چاووش به صد بانگ و خروش
منع اغیار کند از در شاه
غیر را در حرمش ندهد راه
حرم شاه حریم دل توست
شاه همواره مقیم دل توست
غیر شه را به حرم راه مده
به گدا محرمی شاه مده
شاه جو شاه نگر شاه پرست
هر چه جز شاه بشوی از وی دست
دست در دامن شه محکم دار
دل به داغ غم او خرم دار
هر چه جز وی ز دلت بیرون کن
داغ شوقش به دلت افزون کن
مکن آن داعیه چون بوالهوسان
که بتابی رخ مهرش ز کسان
فیض مهرش که جهان را عام است
حصر بر خود نه حد هر خام است
خواست ابلیس که آن فیض کرم
باز برد به فریب از آدم
آن خود از وی نتوانست برید
لیک ازان شیوه کشید آنچه کشید
کرد ازان شیوه پر شیون خویش
لعن را طوق نه گردن خویش
اینقدر بس ز تو غیرت که به دل
شوی از هر چه نه او مهر گسل
رشته مهر بدو پیوندی
با وی انباز دگر نپسندی
نه که صد کس به وی انباز کنی
عشقبازی به همه ساز کنی
گاه با شاهد مهوش باشی
به هواداری او خوش باشی
گاه خیمه به در شاه زنی
دست دل در کمر جاه زنی
گه سوی میر کنی روی امید
سازی از حرص سیه روی سفید
گه کنی جای ز ایوان وزیر
تا شوی از کرمش جایزه گیر
این همه قاعده کافری است
به خداوند شریک آوری است
نیست بر شرکت کس رخصت ده
حکم «لایغفر ان یشرک به »
چرک شرک از دل خود پاک بشوی
پاک شو پس سوی پاک آور روی
مبر آنجا دل آلایشناک
صحبت پاک نیابد جز پاک
دل که در خون نزد پر ز غمش
کی سزد مرغ حریم حرمش
جان که ناید به لب از شوق و نیاز
با لبش گو که چه سان گوید راز
دیده کز دل نکنی خونبارش
نیست شایستگی دیدارش
دمبدم شوی به خون دیده خویش
پس طلبگاری دیدار اندیش
هر که از محنت هجران نگریست
کی تواند رخ جانان نگریست
نیست خوش گنج چو رنجی نکشی
رنج کش گرطلبی گنج خوشی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲۳ - مناجات در انتقال از وصیت فرزند به نصیحت نفس خود
ای مراد دل تنها شدگان
مونس وحدت یکتا شدگان
مایه صحبت تو تنهایی
سایه وحدت تو یکتایی
فرخ آن کس که به تنهایی ساخت
رخش در عالم یکتایی تاخت
دیده را کحل شهود تو کشید
چون تو را دید دگر هیچ ندید
جز تو مقصود نداند کس را
بلکه موجود نخواند کس را
گر بخواهد ز درت خواهد و بس
ور بکاهد ز غمت کاهد و بس
از وصال تو بود بالش او
وز فراق تو سزد نالش او
حال جامیت نکو معلوم است
زانچه شد گفته عجب محروم است
بگشا چشم عنایت سویش
وز همه خلق بگردان رویش
تا به محرومی خود پردازد
به نصیحتگری خود سازد
مونس وحدت یکتا شدگان
مایه صحبت تو تنهایی
سایه وحدت تو یکتایی
فرخ آن کس که به تنهایی ساخت
رخش در عالم یکتایی تاخت
دیده را کحل شهود تو کشید
چون تو را دید دگر هیچ ندید
جز تو مقصود نداند کس را
بلکه موجود نخواند کس را
گر بخواهد ز درت خواهد و بس
ور بکاهد ز غمت کاهد و بس
از وصال تو بود بالش او
وز فراق تو سزد نالش او
حال جامیت نکو معلوم است
زانچه شد گفته عجب محروم است
بگشا چشم عنایت سویش
وز همه خلق بگردان رویش
تا به محرومی خود پردازد
به نصیحتگری خود سازد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۲ - در بیان حال مجنون که وی از صورت مجاز به معنی حقیقت رسیده بود و از جام صورت شراب معنی چشیده
مستیش ز باده بود نز جام
از جام رمیده شد سرانجام
بشکفت به بوستان رازش
گلهای حقیقت از مجازش
چشمه ز شکاف سنگ جوشید
دریا شد و سنگ را بپوشید
لیلی طلبی او در این جوش
بر شاهد عشق بود روپوش
زین نام دهانش پر شکر بود
لیکن مقصود ازو دگر بود
عاشق که ز مهر دوست کاهد
مه گوید و روی دوست خواهد
آرند که صوفیی صفاکیش
برداشت به خواب پرده از پیش
مجنون بر وی شد آشکارا
با او نه به صورت مدارا
گفت ای شده از خرابی حال
بر نقش مجاز فتنه سی سال
چون کرد اجل نبرد با تو
معشوق ازل چه کرد با تو
گفتا به سرای قربتم خواند
بر صدر سریر قرب بنشاند
گفت ای به بساط عشق گستاخ
شرمت نامد که چون درین کاخ
خوردی می ما ز جام لیلی
خواندی ما را به نام لیلی
بر من چو در خطاب بگشود
با من جز ازین عتاب ننمود
جامی بنگر کز آفرینش
هر ذره به چشم اهل بینش
از خم ازل خجسته جامیست
گرداگردش نوشته نامیست
آن جام چه جام جام باقی
وان نام چه نام نام ساقی
از جام به باده گیر آرام
وز نام نگر به صاحب نام
در صاحب نام کن نشان گم
در هستی وی شو از جهان گم
تا باز رهی ز هستی خویش
وز ظلمت خود پرستی خویش
جایی برسی کزان گذر نیست
جز بی خبری ازان خبر نیست
با تو ز جهان بی نشانی
گفتیم نشان دگر تو دانی
هان تا نبری گمان که مجنون
بر حسن مجاز بود مفتون
در اول اگر چه داشت میلی
با جرعه کشی ز جام لیلی
اندر آخر که گشت ازان مست
افکند ز دست جام و بشکست
از جام رمیده شد سرانجام
بشکفت به بوستان رازش
گلهای حقیقت از مجازش
چشمه ز شکاف سنگ جوشید
دریا شد و سنگ را بپوشید
لیلی طلبی او در این جوش
بر شاهد عشق بود روپوش
زین نام دهانش پر شکر بود
لیکن مقصود ازو دگر بود
عاشق که ز مهر دوست کاهد
مه گوید و روی دوست خواهد
آرند که صوفیی صفاکیش
برداشت به خواب پرده از پیش
مجنون بر وی شد آشکارا
با او نه به صورت مدارا
گفت ای شده از خرابی حال
بر نقش مجاز فتنه سی سال
چون کرد اجل نبرد با تو
معشوق ازل چه کرد با تو
گفتا به سرای قربتم خواند
بر صدر سریر قرب بنشاند
گفت ای به بساط عشق گستاخ
شرمت نامد که چون درین کاخ
خوردی می ما ز جام لیلی
خواندی ما را به نام لیلی
بر من چو در خطاب بگشود
با من جز ازین عتاب ننمود
جامی بنگر کز آفرینش
هر ذره به چشم اهل بینش
از خم ازل خجسته جامیست
گرداگردش نوشته نامیست
آن جام چه جام جام باقی
وان نام چه نام نام ساقی
از جام به باده گیر آرام
وز نام نگر به صاحب نام
در صاحب نام کن نشان گم
در هستی وی شو از جهان گم
تا باز رهی ز هستی خویش
وز ظلمت خود پرستی خویش
جایی برسی کزان گذر نیست
جز بی خبری ازان خبر نیست
با تو ز جهان بی نشانی
گفتیم نشان دگر تو دانی
هان تا نبری گمان که مجنون
بر حسن مجاز بود مفتون
در اول اگر چه داشت میلی
با جرعه کشی ز جام لیلی
اندر آخر که گشت ازان مست
افکند ز دست جام و بشکست
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۶ - حکایت شیخ روزبهان با بیوهای که میوهٔ دل خود را شیوهٔ مستوری میآموخت
روز بهان فارس میدان عشق
فارسیان را شه ایوان عشق
پیش در پردهسرائی رسید
از پس آن پردهنوائی شنید
کز سر مهر و شفقت مادری
گفت به خورشید لقا دختری
کای به جمال از همه خوبان فزون!
پای منه هردم از ایوان برون!
ترسم از افزونی دیدار تو
کم شود اندوه خریدار تو
نرخ متاعی که فراوان بود
گر به مثل جان بود، ارزان بود
شیخ چو آن زمزمه راگوش کرد
سر محبت ز دلش جوش کرد
بانگ برآورد که: ای گنده پیر!
از دلت این بیخ هوس کندهگیر!
حسن نه آنست که ماند نهان
گرچه برد پردهٔ جهان در جهان
حسن که در پرده مستوری است
زخم هوس خوردهٔ منظوری است
تا ندرد چادر مستوریاش
جا نشود منظر منظوریاش
جلوه که هر لحظه تقاضا کند
بهر دلی دان که تماشا کند
تا ز غم عشق چو شیدا شود
کوکبهٔ حسن هویدا شود
جامی! اگر زندهٔ بینندهای
در صف عشاق نشینندهای،
سرمه ز خاک قدم عشق گیر!
زنده به زیر علم عشق میر!
فارسیان را شه ایوان عشق
پیش در پردهسرائی رسید
از پس آن پردهنوائی شنید
کز سر مهر و شفقت مادری
گفت به خورشید لقا دختری
کای به جمال از همه خوبان فزون!
پای منه هردم از ایوان برون!
ترسم از افزونی دیدار تو
کم شود اندوه خریدار تو
نرخ متاعی که فراوان بود
گر به مثل جان بود، ارزان بود
شیخ چو آن زمزمه راگوش کرد
سر محبت ز دلش جوش کرد
بانگ برآورد که: ای گنده پیر!
از دلت این بیخ هوس کندهگیر!
حسن نه آنست که ماند نهان
گرچه برد پردهٔ جهان در جهان
حسن که در پرده مستوری است
زخم هوس خوردهٔ منظوری است
تا ندرد چادر مستوریاش
جا نشود منظر منظوریاش
جلوه که هر لحظه تقاضا کند
بهر دلی دان که تماشا کند
تا ز غم عشق چو شیدا شود
کوکبهٔ حسن هویدا شود
جامی! اگر زندهٔ بینندهای
در صف عشاق نشینندهای،
سرمه ز خاک قدم عشق گیر!
زنده به زیر علم عشق میر!
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۹
در بیان اینکه چون معشوق ازلی جمال لم یزلی مر عشاق را نمود و بادۀ عشق طالبان مشتاق را پیمود از در امتحان درآمد، شیوههای معشوقی بکار آورد، منکرین جام سعادت را سرخوش از جام شقاوت کرده، بدیشان گماشت و چیزی از لوازم عاشق کشی فرو نگذاشت تا شرایط معشوقی با تکالیف عاشق، موافق آید.
لاجرم آن شاهد صبح ازل
پادشاه دلبران، عز و جل
چون جمال بی مثال خود نمود
ناظران را عقل و دل از کف ربود
پس شراب عشقشان در جام ریخت
هر یکی را در خور، اندر کام ریخت
بادهشان اندر رگ و پی جا گرفت
عشقشان درجان و دل، مأوا گرفت
جلوهی معشوق، شورانگیز شد
خنجر عاشق کشی، خونریز شد
پس براه امتحان شد، رهسپار
خواست تا پیدا کند آلات کار
بانگ برزد فرقهی ناکام را
بی نصیبان نخستین جام را
کای ز جام اولینتان اجتناب
جام دیگر هست ما را پر شراب
ظلم میریزد ازین لبریز جام
ساقیش جام شقاوت کرده نام
مستی آن، عشرت و عیش و سرور
نشئهی آن نخوت و ناز و غرور
هردو، می، لیکن مخالف در خواص
هر یکی را نشأهیی ممتاز و خاص
آن یکی مشحون تسلیم و رضا
آن یکی مملو ز آسیب و قضا
کیست، کو زین جام گردد جرعه نوش؟
پند ساقی را کشد چون در بگوش؟
پرده پیش چشم حق بینان شود
آلت قتالهی اینان شود
ظلمتی گردد، بپوشد نور را
فوق روز آرد شب دیجور را
برکشد بر قتلشان، شمشیر تیز
جسمشان را سازد از کین ریز ریز
تلخ سازد آب شیرینشان بکام
روز روشنشان کند تاریک چشم
گردد از تأثیر این فرخ شراب
از جلال و جاه و منصب، کامیاب
لیکن آخر، نارسوزان جای اوست
دوزخ آتشفشان، مأوای اوست
لاجرم آن شاهد صبح ازل
پادشاه دلبران، عز و جل
چون جمال بی مثال خود نمود
ناظران را عقل و دل از کف ربود
پس شراب عشقشان در جام ریخت
هر یکی را در خور، اندر کام ریخت
بادهشان اندر رگ و پی جا گرفت
عشقشان درجان و دل، مأوا گرفت
جلوهی معشوق، شورانگیز شد
خنجر عاشق کشی، خونریز شد
پس براه امتحان شد، رهسپار
خواست تا پیدا کند آلات کار
بانگ برزد فرقهی ناکام را
بی نصیبان نخستین جام را
کای ز جام اولینتان اجتناب
جام دیگر هست ما را پر شراب
ظلم میریزد ازین لبریز جام
ساقیش جام شقاوت کرده نام
مستی آن، عشرت و عیش و سرور
نشئهی آن نخوت و ناز و غرور
هردو، می، لیکن مخالف در خواص
هر یکی را نشأهیی ممتاز و خاص
آن یکی مشحون تسلیم و رضا
آن یکی مملو ز آسیب و قضا
کیست، کو زین جام گردد جرعه نوش؟
پند ساقی را کشد چون در بگوش؟
پرده پیش چشم حق بینان شود
آلت قتالهی اینان شود
ظلمتی گردد، بپوشد نور را
فوق روز آرد شب دیجور را
برکشد بر قتلشان، شمشیر تیز
جسمشان را سازد از کین ریز ریز
تلخ سازد آب شیرینشان بکام
روز روشنشان کند تاریک چشم
گردد از تأثیر این فرخ شراب
از جلال و جاه و منصب، کامیاب
لیکن آخر، نارسوزان جای اوست
دوزخ آتشفشان، مأوای اوست
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۳
در معارضهی با دل و استغراق در مراتب آن ولی کامل زبدة السعداء و سید الشهداء و تجاهل عارفانه:
باز بینم رازی اندر پردهیی
هست دل را گوئیا؛ گم کردهیی
هر زمان از یک گریبان سر زند
گه برین در، گاه بر آن در زند
کیست این مطلوب، کش دل در طلب
نامش از غیرت نمیاید بلب؛
در بساط این و آن؛ جویای اوست
با حدیث غیرش اندر جستجوست
وه که در دریای خون افتادهام
با تو چون گویم که چون افتادهام؟
بیخود آنجا دست و پایی میزنم
هرکرا بینم، صدایی میزنم
وه که عشق از دانشم بیگانه کرد
مستی این دل، مرا دیوانه کرد
یا رب آفات دل از من دور دار
من نمیگویم مرا معذور دار
مدتی شد با زبان وجد و حال
با دلستم در جواب و در سؤال
گویم ای دل، هرزه گردی تا بکی؟
از تو ما را روی زردی تا بکی؟
عزم بالا با همه پستی چرا؟
کاسه لیسا اینهمه مستی چرا؟
تا بچند از عقل و دین بیگانگی
دیده واکن وانه این دیوانگی
مشتم اندر پیش مردم وامکن
پرده داری کن مرا رسوا مکن
غافلی کز این فساد انگیختن
مر مرا واجب کنی خون ریختن
دل مرا گوید که دست از من بشوی
دل ندارم؛ رو دل دیگر بجوی
مانع مطلب برای چیستی؟
پردگی رازا تو دیگر کیستی
بحر را موجی بود از پیش و پس
آن کساکش از خود دانسته خس
باد را گردی بود از پس و پیش
در هوا مرغ آن دهد، نسبت به خویش
تا نپنداری ز دین آگه نیم
با خبر از هر در و هرره نیم
هست از هر مذهبی آگاهیم
اللّه اللّه من حسین اللهیم
بندهی کس نیستم تا زندهام
او خدای من، من او را بندهام
نی شناسای نبیم نی ولی
من حسینی میشناسم بن علی
باز بینم رازی اندر پردهیی
هست دل را گوئیا؛ گم کردهیی
هر زمان از یک گریبان سر زند
گه برین در، گاه بر آن در زند
کیست این مطلوب، کش دل در طلب
نامش از غیرت نمیاید بلب؛
در بساط این و آن؛ جویای اوست
با حدیث غیرش اندر جستجوست
وه که در دریای خون افتادهام
با تو چون گویم که چون افتادهام؟
بیخود آنجا دست و پایی میزنم
هرکرا بینم، صدایی میزنم
وه که عشق از دانشم بیگانه کرد
مستی این دل، مرا دیوانه کرد
یا رب آفات دل از من دور دار
من نمیگویم مرا معذور دار
مدتی شد با زبان وجد و حال
با دلستم در جواب و در سؤال
گویم ای دل، هرزه گردی تا بکی؟
از تو ما را روی زردی تا بکی؟
عزم بالا با همه پستی چرا؟
کاسه لیسا اینهمه مستی چرا؟
تا بچند از عقل و دین بیگانگی
دیده واکن وانه این دیوانگی
مشتم اندر پیش مردم وامکن
پرده داری کن مرا رسوا مکن
غافلی کز این فساد انگیختن
مر مرا واجب کنی خون ریختن
دل مرا گوید که دست از من بشوی
دل ندارم؛ رو دل دیگر بجوی
مانع مطلب برای چیستی؟
پردگی رازا تو دیگر کیستی
بحر را موجی بود از پیش و پس
آن کساکش از خود دانسته خس
باد را گردی بود از پس و پیش
در هوا مرغ آن دهد، نسبت به خویش
تا نپنداری ز دین آگه نیم
با خبر از هر در و هرره نیم
هست از هر مذهبی آگاهیم
اللّه اللّه من حسین اللهیم
بندهی کس نیستم تا زندهام
او خدای من، من او را بندهام
نی شناسای نبیم نی ولی
من حسینی میشناسم بن علی
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۰
در بیان اشتداد وجد و حال و انقلاب حالت آن سید بی همال که مباداقدایی آید یا بدائی رخ نماید:
ز آن نمیآرم بر آوردن خروش
ترسم او را آن خروش آید بگوش
باروش آید که ما را تاب نیست
تاب کتان در بر مهتاب نیست
رحمت آرد بر دل افکار ما
بخشد او بر نالههای زار ما
اندک اندک دست بر دارد ز جور
ناقص آید، بر من، این فرخنده دور
سرخوشم، کان شهریار مهوشان
کی به مقتل پا نهد دامن کشان
عاشقان خویش بیند سرخ رو
خون روان از چشمشان مانند جو
غرق خون افتاده در بالای خاک
سوده بر خاک مذلت، روی پاک
جان بکف بگرفته از بهر نیاز
چشمشان بر اشتیاق دوست، باز
بر غریبیشان کند خوش خوش نگاه
بر ضعیفیشان بخندد، قاه قاه
لب چو بربست آن شه دلدادگان
حرز جا جست، آن سر آزادگان
گفت: کای صورتگر ارض و سما
ای دلت، آینهی ایزد نما
اول این آیینه از من یافت زنگ
من نخست انداختم بر جام سنگ
باید اول از پی دفع گله
من بجنبانم سر این سلسله
شورش اندر مغزمستان آورم
می بیاد می پرستان آورم
پاسخش را از دو مرجان ریخت، در
گفت احسنت انت فی الدارین حر
قصد جانان کرد و جان بر باد داد
رسم آزادی به مردان، یاد داد
ز آن نمیآرم بر آوردن خروش
ترسم او را آن خروش آید بگوش
باروش آید که ما را تاب نیست
تاب کتان در بر مهتاب نیست
رحمت آرد بر دل افکار ما
بخشد او بر نالههای زار ما
اندک اندک دست بر دارد ز جور
ناقص آید، بر من، این فرخنده دور
سرخوشم، کان شهریار مهوشان
کی به مقتل پا نهد دامن کشان
عاشقان خویش بیند سرخ رو
خون روان از چشمشان مانند جو
غرق خون افتاده در بالای خاک
سوده بر خاک مذلت، روی پاک
جان بکف بگرفته از بهر نیاز
چشمشان بر اشتیاق دوست، باز
بر غریبیشان کند خوش خوش نگاه
بر ضعیفیشان بخندد، قاه قاه
لب چو بربست آن شه دلدادگان
حرز جا جست، آن سر آزادگان
گفت: کای صورتگر ارض و سما
ای دلت، آینهی ایزد نما
اول این آیینه از من یافت زنگ
من نخست انداختم بر جام سنگ
باید اول از پی دفع گله
من بجنبانم سر این سلسله
شورش اندر مغزمستان آورم
می بیاد می پرستان آورم
پاسخش را از دو مرجان ریخت، در
گفت احسنت انت فی الدارین حر
قصد جانان کرد و جان بر باد داد
رسم آزادی به مردان، یاد داد