عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۲ - آفتاب روشن
ساقی به جام ریز ز مینا شراب را
تعمیر کن به جام شراب این خراب را
شبها ز غصه خواب به چشمم نمی رود
ساقی بیار شیشهٔ داروی خواب را
می آفتاب روشن و خم مشرق وی است
آور برون ز مشرق خم، آفتاب را
می چون عروس و خشت سرخم حجاب وی
از روی این عروس بیفکن حجاب را
از درس و بحث و مدرسه شد خاطرم ملول
مطرب بیار بربط و چنگ و رباب را
با تار ساز جفت مغنی به صد نوا
آوا ز ترک و شور و حجاز رهاب را
شاهد بیا و مجلس ما را فروغ بخش
یعنی فکن ز چهره به یک سو نقاب را
زاهد به کنج میکده در پای خم نشست
در رهن می نهاد ردا و کتاب را
ما عاشقیم و رند و نظر باز و باده نوش
از ما بگوی واعظ عالی جناب را
گر ما مقصریم ولی غافرالذنوب
از ما گنه نبیند و ببیند ثواب را
هر چند مستحق عذابیم ما ولی
ایزد به ما زلطف ببخشد عذاب را
«ترکی» که هست مست می حب بوتراب
دامن کجا ز دست دهد بوتراب را
روز حساب پیش خداوند جرم پوش
آرم شفیع شافع، یوم الحساب را
شیر خدا، وصی رسول آنکه قنبرش
گردن به زیر طوق کند شیر غاب را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۶۷ - مینای عشق
ساقی سیمین عذار، خیز و صراحی بیار
از دو سه جام شراب، ریز به جامم شرار
باده برد زنگ غم، از دل پیر و جوان
خاصه به فصل بهار، خاصه ز دست نگار
باده غم از دل برد، باده نشاط آورد
باده کند مرده را زنده دل و هوشیار
مرده دل است آنکه نیست زنده به مینای عشق
زنده دل مرده را زنده مخوان زینهار
از می عشق حبیب، هر که دلش زنده نیست
مردهٔ صرفش شمار، رو به مزارش به زار
مقصد از این باده چیست؟ ساقی این باده کیست؟
گر تو ندانی بدان، گوش به حرفم بدار
مقصد از این باده است حب خدا و رسول
ساقی این باده است حیدر دلدل سوار
«ترکی» از این باده به هست تو را گر سراغ
خیز و بیاور بده، خیز و بیا و بیار
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۵ - گوی سعادت
ای سرو قبا پوش من ای دلبر مهوش!
تا کی کنی از شانه سر زلف مشوش
بر کشتن من تیر نگاهی، ز تو کافی ست
بیهوده چرا؟ دست بری جانب ترکش
بی چشم خمارت چکنم باده گلرنگ؟
بی شمع جمالت چکنم کاخ منقش؟
بر عارض چون آتش ات آن خال سیه فام
چون تخم سپندی ست که افتاده در آتش
«ترکی» ز میان گوی سعادت بربایی
آید اگر از کوزه برون زر تو بی غش
من عاشق آن صف شکن قلعه گشایم
کز بال ملک، روضهٔ او هست مفرش
داماد نبی شیر خدا آنکه، گه رزم
بر خرمن کفار، زدی تیغ وی آتش
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰۶ - همت خضر
نذر کردم گر از این کشور ویران بروم
تا در پیر مغان شاد و غزلخوان بروم
دل به تنگ آمدم از همدمی مردم هند
خوش به هم صحبتی مردم ایران بروم
هند زندان و من اینجا شده ام زندانی
ای خوش آن روز، کزین گوشهٔ زندان بروم
دل از این دیو صفت مردم هندم بگرفت
هدهد آسا به سوی ملک سلیمان بروم
بار الها سببی ساز کزین کشور کفر
همچنان کآمده ام باز مسلمان بروم
همت خضر اگر بدرقهٔ راه شود
چون سکندر به سر چشمهٔ حیوان بروم
با دلی پر غم و دامان پر از گوهر اشک
به زیارت گه سلطان شهیدان بروم
به سر افتاده مرا شوق بیابان نجف
که به پابوس علی سرور مردان بروم
«ترکی» ار آنکه شود مدفن من خاک نجف
از نجف یکسره تا روضهٔ رضوان بروم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۵ - شب معراج
تا که از پرده جلوه بنمودی
دل خلقی ز جلوه بربودی
هر که مهرت به جان خرید نبرد
بهتر از این به رایگان سودی
در دلم عشق ات آتشی افکند
که نه پیدا بود از او دودی
ز اشتیاق تو روز و شب جاری ست
از دو چشمم سرشک چون دودی
به وفایت که در دو عالم نیست
در ضمیرم به جز تو مقصودی
تا وجود تو در جهان دیدم
دل نبستم به هیچ موجودی
کافرم گر به جز توام باشد
چشم جودی به هیچ ذیجودی
به جز از سایهٔ دو گیسویت
بر سرم نیست ظل ممدودی
ای رسولی که در شب معراج
راه افلاک را تو پیمودی
در پس پرده با خدای جلیل
راز گفتی، جواب بشنودی
ای حبیبی که از غم امت
در جهان لحظه ای نیآسودی
گفتیم بنده باش بنده شدم
بیش از این خدمتم نفرمودی
«ترکی» از روز محشرش غم نیست
گر بداند ز وی تو خشنودی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۷ - خطا پوش
یا رب! تو خالقی و، توانا و، قادری
رحمانی و، رحیمی و، غفار و، قاهری
بر بندگان خویش، رئوفی ومشفقی
بر حسن و قبحشان، تو بصیری و ناظری
خلاق وحش و طیر زمینی و آسمان
رزاق جن و انس و، مسلمان و کافری
محکوم حکم توست، بقا و تو حاکمی
مامور امر توست، فنا و تو آمری
پوشیده نیست ظاهر و باطن به پیش تو
دانای باطنی تو و،بینای ظاهری
از راه لطف، پردهٔ کس را نمی دری
زان رو که بر عیوب خلایق تو ساتری
«ترکی» اگر چه نامه سیاهست و مذنب است
لیکن تو جرم بخش و، خطاپوش و، غافری
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱ - اقتدار محمد
شمس و قمر، عکسی از عذار محمد
گردش گردون، به اختیار محمد
نافه مشک خطا و عنبر سارا
نکهتی از موی مشکبار محمد
چشمه حیوان مجال دمزدنش نیست
پیش لب لعل آبدار محمد
ماه درخشان و آفتاب جهان تاب
منفعل از چهر نور بار محمد
چرخ برین با همه جلال و شکوهش
پست بود پیش اقتدار محمد
سرخ گلی در چمن نهاده به دامان
خورده زر، از پی نثار محمد
روح الامین در میان فوج ملایک
هشته به سر، تاج افتخار محمد
ما خلق اله ز خوان نعمت دنیا
بهره ستانند و زیر خوار محمد
در شب معراج، سوی عالم بالا
رفت چو شخص بزرگوار محمد
گشت سوار براق و از سر اخلاص
روح الامین شد رکابدار محمد
روز جزا پایش از صراط نلغزد
هر که درآید به زینهار محمد
مانده به در حلقه وار، دیده «ترکی»
در دم رفتن، به انتظار محمد
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۲ - علت ایجاد ممکنات
دوشینه شاه زنگ برافراخت چون علم
در وادی قرار شه روم زد قدم
در پرده حجاب نهان شد عروس روز
داماد شب نهاد برون پای از برم
در قعر چاه یوسف خور، گشت سرنگون
یونس به بطن حوت شد و خضر در ظلم
در ان شبی که بود سیه تر از زلف یار
من برده سر به جیب تفکر فرو ز غم
کز در نگارم آمد و بار وی همچو ماه
برگرد ماه ریخته زلفین خم به خم
جستم ز جای و تنگ گرفتم چو در کنار
گه بوسه بر رخش زدم و گاه بر قدم
گفتم خوش آمدی به کجا بودی ای نگار!
کز دوری تو بود مرا خاطری دژم
امشب چه شد که شوق منت بر سر اوفتاد
جانا! زهی غریب نوازی، زهی کرم
گفتا که چاپلوسی از این بیشتر مکن
برخیز و می بیار و به پیمان تو دم به دم
برخیز می بیار که شد موسم نشاط
برخیز و می بیار که خزان شد بهار غم
دانی ز باده چیست مرا مقصد و مراد
مقصود من بود می وحدت نه راح جم
زان باده ای که رنگ زداید ز لوح دل
زان باده ای که قلب مصفا کند ز غم
زان باده ای که مور اگر قطره ای خورد
چرم پلنگ و شیر ژیان، بر درد زهم
زان باده ای که گربه چکانی به نی کند
مدح رسول و آل به آواز زیر و بم
زان باده ای که عیسی مریم خورد از او
احیا نمود مردهٔ صد ساله را به دم
زان باده ای که خورد از او جرعه ای خلیل
سوزنده نار گشت به وی، روضهٔ ارم
زان سرخ باده ای که بریزی اگر به خاک
روید ز خاک سرخ گل و شاخهٔ بقم
حالی به پای جستم و آوردمش به پیش
یک شیشه زان می که بخوابش ندیده جم
گفتا به هوش باش که در عرصهٔ وجود
امروز پا نهاد ز سر منزل عدم
سلطان شرق و غرب، شهنشاه انس و جان
فرمان روای ملک عرب، خسرو عجم
فخر رسل، حبیب خدا ختم انبیاء
مصباح هفت و چار و ذوالمجدوذ و لکرم
احمد که هست علت ایجاد ممکنات
هر ملکتی که هست ز وی گشته منتظم
شاهی که از عدالت و او آب می خورند
آهوی دشت با اسد و، گرگ باغنم
چون در کشید یک دو سه ساغر می، از نشاط
مانند غنچه شد متبسم لبش ز هم
شاهنشهی که پشت سلاطین روزگار
بر درگه وی از سر تعظیم، گشته خم
بی اذن وی نریزد یک برگ از درخت
بی حکم وی نخیزد گوهر ز قعریم
شاها! تویی که مدح و ثناگوی توخداست
من کیستم زنم ز ثناگوی تو دم؟
الطاف خود دریغ ز «ترکی» مدار از آنک
از کودکی به حبل تو گردیده معتصم
باشد زبان من به ثناگویی تو لال
ای همعنان حدوث وجود تو با قدم
کلک من ار به غیر ثنای تو دم زند
با گز لک خیال، زبانش کنم قلم
با درد از این خوشم که تویی داروی علل
با فقر از آن خوشم که تویی دافع النقم
یک ذره ای ز خاک در آستان تو
خوشتر بود به نزد من از روضهٔ ارم
پیچید هر که سر ز خط بندگی تو
روزی شود به هوش که لاینفع الندم
مهر و محبت تو به قلبم گرفته جا
مانند روح در تن و، چون سکه بر درم
کاوس کی، به خدمت تو بی نشان غلام
جمشید جم، به درگه تو کمترین خدم
ای فخر کاینات نبودی به کربلا
آن دم که شد شهید حسین تو از ستم
گردید سر و قامت آن نخل آرزو
از تیشهٔ ستیزه مروانیان قلم
از شامیان نکرد کسی شرم از خدای
وز کوفیان نداشت کسی حرمت حرم
آتش به خیمه گاه حسینیت ز کین زدند
کز دود وی سیاه شد این نیلگون خیم
رفتند دست بسته، عیالش به سوی شام
با حالتی فگار و، دلی خسته و دژم
اطفال خردسال حسینت به سوی شام
رفتند خشک لب، به اسیری به چشم نم
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۳ - شیر کردگار
ای سبب خلق و آفرینش عالم
وی به تو فخریه کرده حضرت آدم
گر چه به ظاهر ز آدمی تو مؤخر
لیک به معنا ز آدمی تو مقدم
فخرت این بس شها! که نیست به عالم
بارگه قدس را به غیر تو محرم
عالم امکان، ز عزم توست منسق
عرصهٔ گیتی، ز نظم توست منظم
رایت دین، از طفیل ذات تو برپا
پایهٔ اسلام، از وجود تو محکم
تخت خلافت، ز مقدم تو مزین
ملک ولایت، به شخص توست مسلم
جود و سخا گشته در صفات تو مضمر
علم و حیا گشته در وجود تو مدغم
یا علی ای شیر کردگار، که هستی!
ختم رسل را وصی و صهر و پسر عم
بر در دولت سرای عشق تو «ترکی»
بوده مقیم از ازل چو قلب معلم
مهر تو از عهد کودکی به دل من
نقش گرفته شها! چو سکه به درهم
نظم من و مدح تو شها! به چه ماند
ذره بر آفتاب و، قطره بریم
از چه نسوزد دلم که گشت به محراب
فرق تو منشق ز تیغ زادهٔ ملجم
از پس قتل تو ای امام گرامی
پور عزیزت حسن گزیدهٔ عالم
شد جگرش لخت لخت و لخت جگرها
ریخت ز حلقش به تشت، از اثر سم
آه نبودی به کربلا که به بینی
روز دهم، وقت ظهر ماه محرم
گشت حسینت شهید با لب عطشان
در بر آب فرات و، در بر دویم
داغ علی اکبرش به سینه زد آتش
از غم عباس گشت قامت او خم
درد دلش را کسی نکرد مداوا
زخم تنش را کسی نبست به مرهم
بسکه به جسمش رسید زخم پیاپی
سوخت به حالش روان عیسی مریم
آه و فغان از دمی که گشت حسینت
جانب میدان کارزار، مصمم
اهل حرم چون بنات نعش به گردش
با دل محزون، زدند حلقهٔ ماتم
زینب غم دیده از فراق برادر
گاه فغان برکشید زیر و، گهی بم
اشک ز چشمش روان به صفحهٔ رخسار
چون به گل سرخ، قطره قطرهٔ شبنم
دختر زارش سکینه خون ز بصر ریخت
گه ز فراق پدر، گهی ز غم عم
عابد بیمار را، ز هجر پدر بود
دیده لبالب ز اشک و، سینه پر از غم
کرد چو لیلا نظر به کشتهٔ اکبر
گشت چو گیسوی خود مشوش و درهم
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۴ - مصدر علم لدنی
چون خدا از نور خود نور پیمبر آفرید
پس ز نور پاک احمد نور حیدر آفرید
از پی اثبات یکتایی خود آن هر دو را
از ید قدرت، خدای حی و داور آفرید
شاهد واحد چو اندر شرع باشد ناپسند
بعد احمد شاهدی دیگر چو حیدرآفرید
گوهری در صلب احمد بود پنهان از ازل
زان گهر پس نطفهٔ زهرای اطهر آفرید
همسری از بهر زهرا چون کسی لایق ندید
مرتضی را بهر او شایسته همسر آفرید
شهر علم است احمد و ذات خدای لم یزل
مرتضی را بهر شهر علم او در آفرید
مصدر علم لدنی داد احمد را قرار
مرتضی را مشتق از آن پاک مصدر آفرید
داشت چون در سینه علم اولین و آخرین
زان سبب او را خدا بر خلق، مهتر آفرید
چون علی را در وجود آورد کتم عدم
روی او رخشان تر از خورشید خاور آفرید
بر در درگاه حشمت جاه و، والا رتبه اش
بهر خدمت، خادمی مانند قنبر آفرید
از پی ترویج دین احمدی در روز جنگ
بهر حیدر بوالعجب تیغی دو پیکر آفرید
عاصیان را دید چون مستغرق بحر گناه
این دو تن را خود شفیع روز محشر آفرید
دوستان مرتضی را کرد از کوثر نصیب
وز برای دشمنان، سوزنده اخگر آفرید
کلک «ترکی» را به جان دشمنان مرتضی
گوییا خون زیرتر از نوک خنجر آفرید
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۵ - خجسته عید سعید
سحر ز بانگ خروش خروس خوش گفتار
شدم ز مستی خواب شبانگهی بیدار
وضو گرفتم و کردم ادا فریضه صبح
نشستم از پی تعقیب و خواندن اذکار
هنوز نیمی ناخوانده از دعای صباح
هنوز بود کتاب دعا مرا به کنار
که ناگهان بشنیدم صدای دق الباب
ز جای جستم و نزدیک در شدم هموار
سئوال کردم ها کیستی و، کارت چیست؟
ز اهل خیری یا اهل شر، تو راست چکار
اگر گدایی و مسکین برو خدات دهد
وگر که دزدی طرار، بگذر و بگذار
جواب داد، نه مسکین و نی گدایم من
گشای در که نیم دزد و رهزن طرار
مبشرم من و، دارم بشارتی نیکو
کزین بشارت گردی ز خواب غم بیدار
بشارتی دهمت آن چنان که گر شنوی
کنی دهان مرا پر ز لؤلؤ شهرار
چو این شنیدم در را گشودم و دیدم
که بود یار دل آرام و، پیک خوش رفتار
ز عطف دامان، پرچیدمش ز چهره عرق
ز نوک مژگان، بستردمش ز زلف غبار
سلام کردم و او هم به صد کرشمه و ناز
جواب داد علیکم ز لعل شکربار
بگفتمش چه بشارت؟ خبر چه؟ واقعه چیست؟
بایان نما که کنم جان به مژده تو نثار
گرفت دست من و پا به صحن خانه نهاد
فضای خانه من شد ز مقصدش گلزار
به غمزه گفت که ای ناچشیده لذت عشق!
به خنده گفت که ای ناشنیده صحبت یار!
چه روی داده که هستی قرین رنج و تعب
چه روی داده که گردیده ای به غصه دچار؟
مگر ندانی که امروز عید مولود است
چرا ز غصه ملولی چو مرغ بوتیمار؟
هلا به شادی این عید، جام شوق بنوش
به رغم دشمن بدخواه حیدر کرار
برای تهنیت این خجسته عید سعید
چکامه ای بسرای و، مدیحه ای بنگار
خدای داده به بوطالب آن چنان پسری
که خیره می شود از دیدن رخش بصار
ز بطن فاطمه بنت سد علی ولی
ظهور کرد به حکم مهیمن جبار
مه سپهر امامت، ز کعبه کرد طلوع
ز چهر انور او شد جهان پر از انوار
به روز سیزدهم، صبح جمعه، ماه رجب
پدید شد ز حرم، آفتاب چرخ وقار
چواین بشارت، از آن گلعذار بشنیدم
ز فرط شوق، شکفتم چو گل، ز باد بهار
مداد و خامه و کاغذ به دست بگرفتم
طلب نمودم یاری ز داور دادار
گلوی مرغک خامه، فشردم از سر شوق
به قوتی که فرو ریخت مشکش از منقار
شد از سیاهی مشکش به صفحه کاغذ
پدید مدح علی صهر احمد مختار
علی مروج دین محمد عربی
علیست صف شکن قلب لشکر کفار
علی مهندس این قصر لاجوردی رنگ
علی که گنبد افلاک را بود معمار
علی که قابض ارواح بی اجازه او
به قبض روح کسی ناید از صغار و کبار
علی که بی مدد لطف او نخواهد یافت
کسی خلاصی روز جزا، ز شعله نار
علی خدا نه ولی مظهر صفات خداست
خرد کجا به خدائیش می کند اقرار
به امر اوست، که جرم زمین بود ساکن
به حکم اوست، که چرخ برین بود دوار
ز چرخ طبعم رخشنده مطلعی دیگر
طلوع کرد چو تابان ستاره در شب تار
علی است مطلع انوار پاک هشت و چهار
علی است رهرو راه محمد مختار
علی است نقطه زیرن باء بسم الله
علی است پایه عرش اله را مسمار
علی است آنکه به دشت احد ز قوم قریش
نمود جاری از خونشان دو صد انهار
علی است آنکه به سر پنجه یلی برکند
دری ز قلعه خیبر چو آهنین کهسار
به فرق مرحب کافر، نواخت تیغ دو دم
چنانکه راکب و مرکب دو بود گشت چهار
علی است آنکه چو بر عمرعبدود زد تیغ
خروش خواست بپا از مهاجر و انصار
ز ضرب تیغ علی چهره رسول خدای
شکفته شد ز فرح چون گل همیشه بهار
علی است حاکم و محکوم اوست شمس و قمر
علی است عامر و مامور اوست لیل و نهار
علی است آنکه برآورد با حسام دودم
به روز معرکه، از روزگار خصم دمار
علی است آنکه به جای نبی به بستر خفت
شبی که رفت پیمبر ز مکه جانب غار
علی است آنکه سلاطین و خسروان زمان
به بندگی غلامش همی کنند اقرار
به درگهش نشدی آدم ار پناهنده
قبول می نشدی توبه اش ز استغفار
علیست آنکه چو نوحش به یاری خود خواند
رسید کشتیش از بحر بیکران به کنار
علی است آنکه به حکم خدا مطیعش گشت
عصا به دست کلیم، اژدهای آدم خوار
علی است آنکه ز تذکار نام نیکش رفت
بر آسمان چهارم مسیح، از سر دار
علی است آنکه توسل به وی چو جست خلیل
بر او زحکم خداوند شد گلستان نار
علی است باعث ایجاد کل موجودات
علی است بر همه خلق جهان، سر و سردار
در این زمانه خطا رفته مادرش بی شک
هر آنکسیکه کند بر امامتش انکار
هر آن کسیکه علی را امام نشناسد
از او خدا و رسول خدا بود بیزار
قلم شوند اگر هر چه در جهان، اشجار
شود مرکب اگر هر چه در جهان، ابحار
اگر شوند تمام جهانیان کاتب
ز وصف وی ننویسند عشری از اعشار
همیشه تا شعرا راست شیوه گفتن شعر
همیشه تا فصحار است نظم شعر، شعار
هماره دفتر «ترکی» ز شعر خالی بود
به غیر مدح رسول و ائمه اطهار
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۶ - تخت خلافت
باد بهار می وزد ساقی ماه پیکرا
موسم عیش شد هلا باده بکن به ساغرا
خیز و مرا به ساتکین ریز زنای بلبله
راح رحیق غم زدا بادهٔ روح پرورا
زان می تلخ وش که از خوردن یک پیاله اش
پیر زنو جوان شود گنگ شود سخن ورا
زان می لاله گون که بر خشک درخت اگر زنی
تازه شود شکوفه و، برگ کند دهد برا
فصل گل است و، عید نوروز و، زمان خرمی
رو به چمن نظاره، کن قدرت پاک داورا
کز گل زرد و جعفری گشته زمین بوستان
چونان نطع زرگران، پر ز قراضه زرا
سرو چنار یک طرف، جای به جا کشیده صف
وز طرفی زده رده نارون صنوبرا
زیر درخت نسترن، دسته گل بنفشه ها
چون حبشی کنیزکان، زیر سپید چادرا
بسکه به صحن بوستان، ریخته یاسمین و گل
یافته خاک بوستان، نکهت مشک عنبرا
آب میان بوستان، گشته به جوی ها روان
برده گرو ز روشنی، ز آینه سکندرا
شاخ درخت سرخ گل، غنچه نورسیده را
طفل صفت چودایگان،تنگ گرفته در برا
بر سر شاخه ها ی گل، بلبله کان خوش نوا
ورد زمان شان همه، مدح و ثنای حیدرا
از پی آنکه در چنین روز به جای مصطفی
تخت خلافت از علی یافته زیب و زیورا
آنکه به روز مولودش گشت جدار کعبه شق
آنکه به کودکی به گهواره درید اژدرا
صدرنشین مسند جاه و جلال سروری
ناظم هفت کشور و عالم چار دفترا
شیر خدا وصی حق، قاسم جنت و سقر
حامی دین مصطفی ساقی حوض کوثرا
صف شکنده ای که چون پای نهد به رزمگه
برق حسامش افکند بر تن خصم، آذرا
بر سر جای خویشتن سرد شوند پر دلان
در صف کارزار اگر گرم کند تکاورا
خصمش اگر به گلستان، گاه فرار بگذرد
هر سر خار برتنش، جای کند چو خنجرا
یکتنه خویش را زند گر به صف مخالفان
صولت او ز هم درد، قلب سپاه و لشگرا
کعبه علی منا علی مروه علی صفا علی
سید اوصیا علی ابن عم پیمبرا
قاتل عمرو عبدود، فاتح غزوهٔ احد
قابض روح مرحب و، قالع باب خیبرا
باز ز شرق طبعم از همت شاه اولیا
مطلع تازه ای عیان، گشته چو مهر انورا
ای ز فوغ طلعتت! شمس و قمر منورا
پایهٔ آستانت از پایهٔ عرش برترا
تا تو نهادی از عدم، پای به عرصهٔ وجود
پاک ز لوث کفر شد روی زمین سراسرا
هیچ شجر نیاورد، خوب تر از تو میوه ای
هیچ صدف نپرورد، چون تو لطیف گوهرا
خادم آستان تو صد چوکی و قباد و جم
بندهٔ پاسبان تو صد چو خدیو و قیصرا
با تو اگر شود عدو، روز مصاف روبرو
پیکر او کنی دو با تیغ کج دو پیکرا
حق ز ازل نهاده نام تو چو نام خود علی
نام خوش تو مشتق و، نام خداست مصدرا
یا علی ای که حق تو را کرده ولی خویشتن!
یا علی ای که مصطفی خوانده تو را برادرا!
کافر بت پرست اگر دم زند از ولای تو
محرم درگهت چو سلمان شود و اباذرا
زیبدش ار که شافع جملهٔ عاصیان شود
در صف رستخیز اگر حکم کنی به قنبرا
«ترکی» پای تا به سر غرق گنه چه می کند
گر نکنی شفاعتش نزد خدا، به محشرا
روز ازل محبتت با گل من عجین شده
مهر تو بسته بر دلم، نقش چو سکه بر زرا
از چه نسوزدم جگر، بهر حسین تشنه لب
کو به زمین کربلا گشت غریب و مضطرا
آه از آن زمان که شمر از ره کینه و عناد
تشنه لب از قفا سرش کرد جدا ز پیکرا
کرد به نیزهٔ جفا خصم سر حسین تو
گشت به خاک و خون طپان ْن بدن مطهرا
آه علی اکبرش قامت چون صنوبرش
سرخ ز خون چو لاله شد از دم تیغ و خنجرا
گشته قتیل، نوخطان مانده به جا در آن میان
مشت زنان سوخته سینه و تیره معجرا
بر سر کشتهٔ پدر، با دل زار دخترش
اشک ز دیده اش روان، بود بسان گوهرا
آه و فغان کودکان، گریه و نالهٔ زنان
کرد به کربلا عیان، شورش روز محشرا
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۷ - سودای حیدر
سرت گردم بیا ساقی ز می، پر ساز و ساغر را
به آب خشک پر کن از کرم، آن آتش تر را
چنانم مست کن، از باده امروز از خم وحدت
که شور مستیم از سر برد سودای محشر را
از آن می ده که قنبر خورد و شد دیوانه و شیدا
از آن می ده که زد آتش به جان، سلمان و بوذر را
از آن می ده که بزداید ز لوح سینه زنگ غم
از ان می ده که افزاید به سر، سودای حیدر را
امیر المؤمنین، یعسوب دین، عین اله ناظر
که دست قدرتش برکند از جا درب خیبر را
دو بود و چار شد از ضرب دستش راکب و مرکب
چوز دبر فرق مرحب، از غضب تیغ دو پیکر را
از آن رو نام او مشهور در آفاق شد حیدر
که در طفلی درید از یک دگر، در مهداژد را
به مردی زد به میدان چون قدم، در غزوهٔ خندق
برید از خنجر بران، سر از تن عمر کافر را
ز کف شد زهرهٔ پرخاش جویان در صف هیجا
کشیدی از جگر، چون نعرهٔ الله اکبر را
شبی که مصطفی از مکه سوی غار بیرون شد
فدایی وار خفت از شوق، در بستر پیمبر را
بود زهرای اطهر طاق چون در عصمت و خفت
به امر حق علی شد جفت آن پاکیزه گوهر را
شفاعت می تواند کرد یکسر، دوستانش را
اشارت گر کند در روز رستاخیز، قنبر را
زبان «ترکی» از مدح و ثنایش بود چون الکن
قلم را سر شکست و بر درید اوراق دفتر را
شها با این همه جاه و، جلال و، شوکت و، قدرت
که از یک حمله درهم می شکستی پشت لشگر را
کجا بودی به دشت کربلا در روز عاشورا
که تا بینی عیان، هنگامهٔ صحرای محشر را
نبودی تا ببینی بر زمین جسم حسینت را
به روی سینه اش بنشسته خصم شوم کافر را
کجا بودی که بینی بر سنان سرهای بی تن را
کجا بودی که بینی بر زمین تن های بی سر را
کجا بودی کنار دجله بینی با لب عطشان
جدا از تن دو دست عباس دلاور را
کجا بودی که ببینی خیمه گاه اهل بیتت را
زدند آتش که دودش خیره کرد این چرخ اخضر را
کجا بودی که هر دم بشنوی افغان لیلا را
به خون آغشته بینی سنبل گیسوی اکبر را
کجا بودی که تا بینی اسیر فرقهٔ کافر
زنان داغ دیده، طفل های ناز پرور را
سر از خاک نجف بیرون کن و بنگربه دشت خون
جفای ابن سعد و، خولی و،شمر ستمگر را
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۸ - خورشید خاور
سرت گردم ای ساقی سیم پیکر!
مرا مست کن زان می روح پرور
از آن می که بخشد مرا زندگانی
دماغ دلم را نماید معطر
از آن می که زنگ غم از دل زداید
از آن می کز و قلب گردد منور
مرا یک دو ساغر، می ارغوانی
کرم کن زخم خانهٔ عشق حیدر
علی ولی عالم چار دفتر
وصی نبی ناظم هفت کشور
علی فاتح غزوهٔ بدر و خندق
علی کارفرمای تیغ دو پیکر
علی جانشین بلا فصل احمد
خدا را ولی، مصطفی را برادر
علی آنکه با تیغ، در جنگ خندق
برید از تن عمر بن عبدود سر
علی آنکه بگرفت و برکند ازجا
به بازوی مردی دراز حصن خیبر
علی آنکه گر تیغ تیزش نبودی
نبودی به جا مکتب دین داور
پی کسر اصنام در کعبه روزی
که بنهاد پا را به دوش پیمبر
به معنا نظر کرد با چشم حق بین
سر خویش را دید از عرش برتر
نمودار شد باز از شرق طبعم
زنو مطلعی هم چو خورشید خاور
شها! ای ز نور تو گیتی منور
بود طینتت ز آب رحمت مخمر
تویی آنکه آب حسام تو کرده
به جان عدو، کار سوزنده اخگر
صفات خدایی به ذات تو مدغم
دم عیسوی در وجود تو مضمر
تویی آنکه گفتا نبی در حق تو
که من شهر علمم علی شهر را در
به دست ید اللهی ای قدرت الله!
به طفلی دریدی به گهواره اژدر
ندانم کجا بودی ای شیر یزدان
که در کربلا شد حسین تو بی سر
نبودی که بینی حسین عزیزت
چسان داد جان، زیر شمشیر و خنجر
یکی در خیامش در افکند آتش
که از شعله اش سوخت این چرخ اخضر
پریشان رباب و، دل افسرده لیلا
شدند از غم اصغر و داغ اکبر
فغان زنان و، خروش یتیمان
به پا کرد هنگامه روز محشر
شد از جسم پرخون رعنا جوانان
زمین سر به سر، پر زگل های احمر
ز بد عهدی کوفیان جفاجو
ز بی مهری شامیان ستمگر
چگویم که از یاوران حسینت
نه اکبر به جا ماند دیگر نه اصغر
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
فشاند ز دیده در اشک یکسر
قبول ار کنی بیتی از شعر او را
سر فخر ساید بر این چرخ اخضر
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۹ - در نجف
ای کشتی علم را تو لنگر!
وی قطب کمال را تو محور!
هستی تو به مصطفی پسر عم
خوانده است نبی تو را برادر
تو قوت بازوی رسولی
از تیغ تو گشت فتح خیبر
افتاده ز برق ذوالفقارت
بر خرمن عمر خصم، آذر
خالق چو بنای عرش بنهاد
از نام تو یافت عرش زیور
خاک قدم تو صد چو خاقان
دربان در تو صد چو قیصر
در نجف تو را نشنانند
شاهان جهان به تاج و افسر
هر کس به خلافتت کند شک
لب تر نکند ز آب کوثر
حق ز آب محبت تو گویا
بنوده گل مرا مخمر
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
شاها! تو شه فلک سریری
بر جملهٔ مومنان، امیری
شاهنشه انبیاست احمد
او را تو خلیفه و وزیری
تو شیر خدای لا یزالی
در روز مصاف، شیر گیری
قوت ز تو یافت دین اسلام
دین را تو ظهیری و نصیری
هر جا که ز پا فتاده ای هست
او را تو ز لطف، دستگیری
هر جا به زمانه مستجیری ست
او را تو ز مرحمت مجیری
دارد به تو باز چشم امید
هر جاست یتیمی و اسیری
روزی که به پا شود قیامت
تو قاسم جنت و سعیری
ای شیر خدا! مرا به هر کار
دانم که تو واقف از ضمیری
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای جان جهانیان فدایت!
شاهان جهان،کمین گدایت
کحل البصر جهانیان است
خاک کف پای عرش سایت
هر چند برند بندش ازبند
بیگانه نگردد آشنایت
حاشا که به وصف می نیاید
تعریف مروت و سخایت
ز افراط محبت و ارادت
خواندند جماعتی خدایت
بی شبه خدانی و لیکن
نی دانم از خدا جدایت
روزی که زخاک سر بر آرم
دست منو دامن ولایت
شاها! تویی آنکه حق به قرآن
فرموده به شأن هل اتایت
جایی که خدا تو را ثنا گوست
لال است زبانم از ثنایت
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای نام خوش تو اسم اعظم!
وی درگه قدس را تو محروم!
خوانده است تو را برادر خویش
احمد که به انبیاست خاتم
هستی تو جناب مصطفی را
داماد و خلیفه و پسر عم
حکم تو به جن و انس جاری
عالم به طفیل تو منظم
از تیغ کج تو پشت اسلام
چون سد سکندر است محکم
هر چند ز نسل آدم ستی
لیکن زشرف بهی ز آدم
ز آدم تو موخری و لیکن
در رتبه ز آدمی مقدم
اعدای تو را به روز محشر
ماوا نبود به جز جهنم
ای از تو بپا قوام گیتی!
وی از تو به جا نظام عالم!
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای شیر خدا امام بر حق
هستی به نبی وصی مطلق
تو مصدر جمله کایناتی
عالم ز وجود توست مشتق
در روز ولادت شریفت
گردید جدار کعبه منشق
اسلام نداشت زیب و رنگی
از تیغ کج تو یافت رونق
در پیش صلابت تو شاها!
سیمرغ بود حقیر چون بق
ز اعجاز تو معجزی حقیر است
ز انگشت تو جرم مه شد ار شق
یک نیمه زخشت درگهت به
از قصر مداین و خو زنق
مهرت به وجود بی وجودم
گردیده چو عظم و لحم ملصق
انکار ولایتت نمودند
مشتی ز منافقان احمق
خلقی به خدائیت ستودند
با آنکه نگفته ای اناالحق
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای چرخ بلند سایه بانت!
خوش تر ز بهشت، آستانت
تو قاسم دوزخ و بهشتی
خوش باد به حال مخلصانت
تو خور به زمین و، در سماوات
تعظیم کنند قدسیانت
بگرفت رواج، دین اسلام
از ضربت تیغ جان ستانت
ای روح قدس چو پاسبانان!
گردیده مقیم آستانت
شاها! تو وصی مصطفایی
لعنت ز خدا به منکرانت
مداح حقیر توست شاها!
«ترکی» سگ کوی دوستانت
خواهد که ز مرحمت شماری
او را تو یکی ز شیعیانت
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۰ - تاج انما
شاهی که نه فلک،چو بساطی ست زیر پایش
ایزد عطا نموده به سر، تاج انماش
سایند سروران، به درش جبههٔ نیاز
داده است سروری، به همه سروران خداش
تا دست صنع بافت قماش وجود خلق
در کارگه نداشت از این خوبتر قماش
گر خوانمش خدای بود این سخن خطا
وین هم خطا بود که جدا دانم از خداش
آن شب که مصطفی به سوی غار ثور رفت
با صد شعف به جای نبی خفت در فراش
چون ذوالفقار برکشد از قهر، روز جنگ
افتد ز هیبتش به تن خصم ارتعاش
چون زد به عمر عبدوداز قهر تیغ
روح الامین ز جانب حق گفت مرحباش
شاها! منم که «ترکی» مدحت گر توام
مداحی توام شده در روزگار فاش
دست من است و دامن حب تو یاعلی
فردا به روز محشر، به قولم گواه باش
باشد ز فرق تا قدمم غرق در گناه
در محشرم به نزد خدا عذر خواه باش
سوز دلم به حال جگرگوشه ات حسین
کوشد شهید از ستم قوم بد معاش
ای شیر کردگار! حسین تو شد شهید
با اشک از نجف، قدمی نه به کربلاش
بتگر که چون حسین تو رادر کنار نهر
لب تشنه سر برید زکین، شمر از قفاش
آن سر که جبرئیل ز مویش غبار شست
خولی زکینه داد به خاک تنور جاش
عباس پور صف شکنت را نگر که چون
از پیکر شریف، جداگشت دستهاش
آغشته گشت سنبل اکبربه خون و ماند
چون لاله داغ بر دل لیلا و عمه هاش
در قتلگه به زینب دل خسته ات نگر
ژولیده مو، سیاه به سر، چهره پرخراش
از ظلم کوفیان ستم پیشهٔ دنی
یک تن به جا نماند ز انصار و اقرباش
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۱ - مهر علی
شهنشهی که بود جبرئیل دربانش
ملک مطیع و، فلک هست سقف ایوانش
تهمتنی که زتیغ شررفشان می زد
به روز معرکه آتش، به جان عدوانش
مجاهدی که میان مبارزان جهان
کسی نبود که باشد حریف میدانش
دلاوری که چو بر عمر عبدود زد تیغ
صدای تحسین آمد ز عرش رحمانش
چنان زقلعهٔ خیبر، ز قهر در بر کند
که اوفتاد تزلزل، به چار ارکانش
ز بسکه کشت ز قوم یهود در خیبر
گرفت حضرت موسی به عجز دامانش
شهی که جن و بشر، وحش وطیر و، بنده و حر
خورند روزی خود را ز خوان احسانش
نه خالق است ولی حاکم است بر همه خلق
بود تمامی مخلوق، تحت فرمانش
گناهکاران یکسر سوی بهشت روند
کند شفاعت اگر روز حشر، سلمانش
کسی که مهر علی نیست در دلش اورا
حلال زاده مدان و، مخوان مسلمانش
هر آنکه مهر علی کرده جا به سینهٔ او
به روز حشر، چه غم از صراط و میزانش
نسیم رحمت او گر وزد سوی گلخن
به سنبل و، گل و، نسرین، کند گلستانش
شمیم قهرش، گر بگذرد سوی گلشن
به جای سنبل، پر سازد از مغیلانش
عدو اگر شنود نام ذوالفقارش را
نخورده ضربت او، دست شوید از جانش
شهی که نام شریفش چو بر زبان گذرد
متابعانش جان ها کنند قربانش
بود به مدح و ثنایش زبان ما الکن
کسی که خالق اکبر بود ثنا خوانش
علی ست آنکه بود ابن عم پیغمبر
علی ست آنکه ثنا گفته حق به قرآنش
علی ست آنکه به دوش نبی گذارد قدم
علی ست آنکه نبی خواند بهتر از جانش
علی ست آنکه خدایش ستوده در قرآن
نموده سورهٔ طاها نزول در شانش
هر آنکه جز به ثناگوییش گشاید لب
کسی نخواند دانشور و سخندانش
شها! هوای نجف بر سر است«ترکی» را
کرم نما و به سوی نجف ورا خوانش
تویی که حضرت آدم دویست سال گریست
ز یمن نام تو بخشیده شد گناهانش
گر التجابه تو ناورده بود حضرت نوح
کجا خلاصی ممکن شدی ز طوفانش
خلیل اگر متذکر به نام تو نشدی
یقین نجات نبودی ز نار سوزانش
به بطن حوت چو یونس گرفت جای یقین
ز مرگ، لطف تو شد حافظ و نگهبانش
ز التفات تو یوسف به سلطنت برسید
وگرنه تا به ابد بود جا به زندانش
کمیت خامه شود لنگ، اولین منزل
که راه مدح تو را نیست حد و پایانش
هر آنکه دست تولا به دامن تو زند
کسی نبیند در روزگار، پژمانش
شعاع تیغت اگر اوفتد سوی دریا
ز تاب خویش کند خشک، چون بیابانش
به سوی خصم، چو با ذوالفقار یا زی دست
به یک اشاره فرستی به سوی نیرانش
سر عدوی تو گر پیچد از اطاعت تو
به خاک معرکه سازی چو گوی غلطانش
به این جلال کجا بودیای ولی خدا؟
به کربلا که ببینی حسین و یارانش
به بینی آنکه چسان پاره پاره شد تنشان
ز ضرب تیغ ستم، قامت جوانانش
ز یک طرف، نگری اهل بیت زارش را
ز یک طرف، شنوی نالهٔ یتیمانش
ببین حسین عزیز تو را میان دو نهر
بریده اند سرش را به کام عطشانش
به جسم گلپر او در میان دشت بلا
سپاه کوفه نمودند تیر بارانش
به کربلا ز نجف یاعلی بیا بنگر
سر بریدهٔ او بین و، جسم عریانش
به کوفه خولی معلون، سر حسینت را
ببین نموده چسان در تنور پنهانش
به زینب ز سر مهر، دل نوازی کن
دل شکستهٔ او بین و، چشم گریانش
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۲ - شیر بیشهٔ هیجا
خواجه فکر منزل کن، هر قدر که بتوانی
پیش از آن که کاخ عمر، رو نهد به ویرانی
ملک عالم باقی، گر تورا هوس باشد
این سخن شنو، بگسل دل ز عالم فانی
خویش را مجرد کن، از علایق دنیا
وارهان دمی خود رااز خیال شیطانی
چند روز عمر خود در هوس مده بر باد
نقد عمر خود راکن ازهوا نگهبانی
در یم زلال علم، رو تو شست و شویی کن
پاک کن سر و تن را از غبار نادانی
دل مبند بر دنیا زانکه می رود بر باد
گنج و مال قارونی، حشمت سلیمانی
هر قدر که بتوانی سر کس، مگردان فاش
از ره ریا بگذر شو به خوی انسانی
گر که عاقلی زنهار، خلق را مکن آزار
زانکه این گنه رانیست انتها و پایانی
ترک عیش دنیا کن، کوش در ره عقبا
تا ز دست دیو نفس، خویش را تو برهانی
جسم پروری بگذار، روح را صفایی ده
مغز را معطر کن، از شراب روحانی
ای گدای هر جایی! از در کسان برخیز
تا بکی بری منت، بهر لقمهٔ نانی
از سر هوس بگذر،ره به کوی جانان بر
بر درش گدایی کن، تا رسی به سلطانی
شاه یثرب و بطحا، شیر بیشهٔ هیجا
آنکه بر درش جبرئیل، یافت حکم دربانی
هر که از سر اخلاص، بر در علی روکرد
می شود ورا حاصل، قرب و جاه سلمانی
چشم عقل بینا کن، بر علی تولاکن
تا به روضهٔ جنت، ره بری به آسانی
در جهان ز نور علم، قلب را منور کن
تا برون شوی یکسر، زین سرای ظلمانی
پیر می فروشم گفت داد چون به دستم جام
کای پسر مکن کاری،کآورد پشیمانی
چشم دل دمی بگشا، پیش پای خود بنگر
تا نیفتی اندر چاه، از طریق نادانی
دیده بازکن ای دل، دشت کربلا را بین
تا رود ز سر هوشت در کمال حیرانی
کشته های بی سر بین، در میان خاک و خون
در ره رضای دوست، گشته جمله قربانی
بین عزیز زهرا را سر بریده از خنجر
آنکه جبرئیل او را کرد مهد جنبانی
نوح کربلا را بین، در میان بحر خون
کشتی حیاتش را کرده چرخ طوفانی
شبه مصطفی اکبر اوفتاده در میدان
از جفای گل چینان هم چو سرو بستانی
نام کربلا هر گه بشنود کسی بی شک
دست می‌دهد او را حالت پریشانی
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۳ - آیت کبرای حق
مرحبا! ای قاصد عیسی دم فرخ لقا!
از بر یار آمدی اهلا و سهلا مرحبا
پای تاسر محو و حیران، بودم از هجران تو
شادمانم ساختی نازم سرت را تا به پا
از تو بوی یار می آید مرا اندر مشام
یا که داری همره خود نافهٔ مشک ختا
من خطا کردم که گفتم مشک داری در بغل
مشک را این بو نباشد من خطا کردم خطا
از بر دلدار داری نافهٔ عنبر فشان
یا که داری پیش خود تاری از آن زلف دوتا
با صبا همراه بودی از سر کوی نگار
یا که با باد صبا هستی قرین و آشنا
این نه بوی مشک باشد نی بود بوی عبیر
راست گو این بوی را دزدیده یی تو از کجا
گر نگویم من این غلط این بوی دلدار من است
حیدر صفدر، ولی حق، علی مرتضی
آنکه از تیغ کجش شد رایت اسلام راست
آنکه نوک ناخجش بر چشم دشمن کرد جا
آنکه سر در غزوهٔ خندق فکند از جسم عمر
آنکه در جنگ احد آمد به شأنش لا فتی
آنکه بهر کسرا صنام بزرگان قریش
در حرم بنهاد پای خود به دوش مصطفی
آنکه شد در روز مولودش جدار کعبه شق
از شرافت مولودش شد خانهٔ خاص خدا
آن شهنشاهی که بعد از خاتم پیغمبران
داشت بی شک برتری، بر انبیا و اولیا
گر خدا خوانم من او را این سخن باشد خطا
هم خطا باشد گر او را از خدا دانم جدا
سرورا! باشد زبان «ترکی» از مدح تو لال
ای وجود تو پس از سوالقضا حسن القضا!
از عدم تا پای بنهادی به صحرای وجود
از وجودت گشت نام کفر، معدوم و فنا
پیش نور ماه رویت در حقیقت نور شمس
در ضیا و نور باشد کمتر از نجم و سها
ساخته سیاف قدرت از برای نفی کفر
ذوالفقار جان ستانت را دو سر چون حرف لا
جامهٔ جود و سخارا دوخت چون خیاط صنع
جز تو بر بالای کس موزون نیآمد این قبا
گر نبودی ذات پاک آفرینش را سبب
حق تعالی کی نمودی خلقت ارض و سما
در جهان هر جا بود پرهیزگاری مقتدی
جز تو کس او را نباشد پیشوا و مقتدا
از پی تعظیم گشته خسروا! پشت سپهر
روز و شب بر آستان بوسیدنت یکسر دوتا
گر نمی شد موسی عمران بنامت ملتجی
اژدها کی می شدی اندر کف موسی عصا
گر نمی زد دست خود در عروه الوثقای تو
عیسی مریم کجا می کرد احیا مرده را
روز طوفان، نوح از دریا کجا گشتی خلاص
گر بسوی حضرتت ناورده بودی التجا
چون ثناگوی تو باشد کردگار ذوالجلال
کیستم تا من کنم مدح و ثنایت را ادا
با چنین جاه و جلال ای آیت کبرای حق!
روز عاشورا کجا بودی به دشت کربلا؟
تا ببینی جسم صد چاک حسینت را ز زین
بر زمین افتاده از جور و جفای اشقیا
در کجا بودی که از شمشیر ظلم کوفیان؟
دست عباس علمدارت ز تن بینی جدا
در کجا بودی که از تیغ جفای شامیان؟
بر زمین افتاده بینی قامت اکبر ز پا
در کجا بودی که بینی در مصاف عاشقی؟
قاسمت بسته ز خون خویشتن بر کف حنا
در کجا بودی که تا بینی به حکم ابن سعد؟
اهل بیتت را اسیر و بستهٔ بند بلا
شرم می آید مرا شاها! که گویم بی نقاب
زینبت شد وارد بزم یزید بی حیا
ز آستین غیرتت دست یداللهی برآر
هم چو خیبر شام را بنیاد و بن بر کن ز جا
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۴ - پیشوای خلق
ای تربت مطهر تو خلق را مطاف!
کویت به از بهشت برین است بی خلاف
هر صبح و شام،خیل ملایک ز آسمان
آیند دور مرقد تو از پی طواف
شاها!تویی که زهره گردون ز هم درد
ز الله اکبری که زنی درگه مصاف
گر برق ذوالفقار تو سیمرغ بنگرد
بال و پرش تمام بسوزد به پشت قاف
آتش زند به خرمن عمر ستمگران
تیغ دو پیکرت چو برون آید از غلاف
شیر فلک ز بیم تو لرزد به خود چو بید
گاو زمین ز خوف تو مالد به خاک ناف
چون برق تیغ تو ز تن خصم بگذرد
افتد ز هول بر طبقات زمین شکاف
از یک اشاره از حرکت، باز داریش
گر چرخ از اطاعت تو ورزد انحراف
آنجا که قنبر تو دم از سروری زند
شاهان به بندگیش نمایند اعتراف
دربارهٔ خلافتت ای پیشوای خلق!
لعنت بر آن کسان که نمودند اختلاف
شاها! نظر دریغ ز«ترکی» مدار زانک
مامش به دوستی تو او را بریده ناف
خود واقفی ز حال من ای شخته النجف!
خواهم بر آستانه تو جویم اعتکاف
جایی که کردگار ثنا خوان بود تو را
«ترکی» چسان زند ز ثنا خوانی تو لاف