عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۶
به مستی از ته دل آدمی خشنود می باشد
نشاط هوشیاران قلب روی اندود می باشد
زیان نقصان ندارد مایه داران مروت را
فرومایه است هر کس دیده اش بر سود می باشد
زفیض چشم حق بین در بیابانی است جولانم
که آنجا هر سیاهی کعبه مقصود می باشد
تو کز ذوق شهادت غافلی سیر گلستان کن
که ما را شاخ گل شمشیر خون آلود می باشد
نشد دست زرافشان مهر را خاک از فرو رفتن
نمی ریزد زهم دستی که صاحب جود می باشد
تفاوت نیست پیش بلبلان در خرده های گل
به چشم عارفان هر اختری مسعود می باشد
حریص از بیقراری نقد خود را نسیه می سازد
دل خرسند را هر نسیه ای موجود می باشد
مآل کفر و ایمان را نمی دانم، همین دانم
که هر کس عشق ورزد عاقبت محمود می باشد
نگردد با بصیرت جمع در زیر فلک بودن
گریزان چشم بینای شرر از دود می باشد
زدست انداز دوران پاره گردیدن نمی داند
لباسی را که اشک و آه تار و پود می باشد
بغیر از درد و داغ عشق صائب هر چه اندوزی
به بازار قیامت سربسر نابود می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۰
طلبکار خدا را درد دل بسیار می باشد
گره در سبحه بیش از رشته زنار می باشد
خطر بسیار دارد حرف حق با باطلان گفتن
سر منصور را بالین زچوب دار می باشد
بپوش از خواب شیرین چشم اگر جویای دیداری
که فتح الباب دولت، دیده بیدار می باشد
زدل هر کس نظر برداشت بی حاصل بود سیرش
زمرکز هر که غافل گشت بی پرگار می باشد
دل روشن به جسم تیره هیهات است پردازد
که پشت آیینه را پیوسته بر دیوار می باشد
یکی صد شد شتاب عمر از سنگینی خوابم
که سیلاب از گرانسنگی سبکرفتار می باشد
به مقدار پرستاران بود رنجوری هر کس
خوشا احوال بیماری که بی غمخوار می باشد
به جای زرمکن خرج آبروی خویش را صائب
مخواه از آشنایان هر چه در بازار می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۱
تو پنداری دل خوش در جهان بسیار می باشد
زصد گوهر درین دریا یکی شهوار می باشد
زغیرت پیر کنعان چشم بندی می کند، ورنه
متاع یوسفی در هر سر بازار می باشد
مدار از خال پیش از خط مشکین چشم دلجویی
که در دوران خط این نقطه خوش پرگار می باشد
نگاه دوربین در خانه از گلزار گل چیند
مرا دیوار و در کی مانع دیدار می باشد؟
مکن ناز خنک در کار ما ای شمع کافوری
که ما را شمع بالین دیده بیدار می باشد
زسر نگذشته چون منصور نتوان حرف حق گفتن
که حرف راست را منبر زچوب دار می باشد
زخصم بردبار اندیشه بیش از تندخو دارم
گران زخم است هر تیغی که لنگردار می باشد
شود از خواب غفلت عمر کوته بی بصیرت را
که سیلاب از گرانسنگی سبکرفتار می باشد
نگنجد مو میان کفر و دین در عالم مشرب
که آنجا رشته تسبیح از زنار می باشد
دل آگه مجو از ساکنان خانقه صائب
که در کوی خرابات است اگر هشیار می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۲
حضور قلب کی در سینه پرشور می باشد؟
کجا آسودگی در خانه زنبور می باشد؟
زکشتن زنده جاوید می گردند اهل حق
که از دار سیاست رایت منصور می باشد
نیاید در حیات آن کس که بیرون از تن خاکی
اگرچه هست بر روی زمین، در گور می باشد
نگردد شوق رهرو بیش از نزدیکی منزل
در آن وادی که بیش از راه، منزل دور می باشد
مرا نگذاشت در سر هوش لعل آبدار او
می ممزوج اینجا بیشتر پرزور می باشد
زچشم خوش نگاهان بر ندارد چشم وقت خط
حقوق آشنایی هر که را منظور می باشد
به چشم کم مبین زنهار در دولت ضعیفان را
که خال چهره ملک سلیمان مور می باشد
کند از سنگ پیدا حسن عالمسوز عاشق را
چراغ طور را پروانه کوه طور می باشد
زخوان رزق اگر صائب به دل خوردن شوم قانع
نمکدانم همان از دیده های شور می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۳
گل بی خار را شبنم زچشم شور می باشد
چو نیش و نوش با هم شد زآفت دور می باشد
به یک اندازه باشد تلخی و شیرینی عالم
به قدر اشک چوب تاک را انگور می باشد
مجو در لقمه اهل قناعت ناگوارایی
که این مو در کمین کاسه فغفور می باشد
کند جمعیت دنیا فساد نفس را ظاهر
که این مکاره از بی چادری مستور می باشد
به قدر اختصار از خانه لذت می توان بردن
حلاوت فرش در کاشانه زنبور می باشد
زما دارالسرور نیستی ماتم سرایی شد
گره بر جبهه دار از سر منصور می باشد
شد از کسب هوا قصر حباب از موجه ای ویران
سرای شوخ چشمان یک نفس معمور می باشد
نشد سر بر خط فرمان گذارد طاق ابرویش
نمی گیرد به خود زه چون کمان پرزور می باشد
به پیغامی زبان شکوه ما می توان بستن
زخرمن دانه ای قفل دهان مور می باشد
شکست از سنگ اخوان گوهر بی قیمت یوسف
حسد در مردم نزدیک بیش از دور می باشد
سبکباری بود در خواب حمال گرانجان را
اگر دارد حریص آسایشی، در گور می باشد
نمی دانم کم از مکتوب، پیغام زبانی را
نمک بر زخم عاشق مرهم کافور می باشد
مبین صائب به عیب خلق اگر از پاک چشمانی
که عیب از دیده های پاک بین مستور می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۵
دل بی آرزو آسوده از تشویش می باشد
به قدر آرزو دلهای مردم ریش می باشد
به مقدار حطام دنیوی دود از سرا خیزد
توانگر را زدرویش آه حسرت بیش می باشد
ز زنبور عسل این نکته باریک روشن شد
که در دنبال، نوش این جهان را نیش می باشد
سفر اخلاق خوب و زشت را بی پرده می سازد
کجی در تیر پوشیده است تا در کیش می باشد
به عرض علم نبود یک سر مو چشم مردم را
فضیلت در زمان ما به عرض ریش می باشد
زعمر رفته جز کلفت نباشد حاصل پیران
که در دنبال، گرد کاروانی بیش می باشد
به خون یکدگر باشند ارباب طمع تشنه
سگ از راه گرفتن دشمن درویش می باشد
ندارد از شبیخون نسیم صبح غم صائب
که سوز دل چراغ خانه درویش می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۷
گرفتاری به قدر رشته آمال می باشد
دلی کز آرزو شد پاک فارغبال می باشد
شبیخون نسیم صبح را افسانه می داند
سر هر کس گرانخواب از می اقبال می باشد
شدم سر در هوا از کوته اندیشی، ندانستم
که باغ دلگشا اینجا به زیر بال می باشد
زجمعیت نباشد بهره ای چشم حریصان را
زخرمن گرد رزق دیده غربال می باشد
همان بهتر که نگشایی لب پرشکوه ما را
چه غیر از خون گره در پرده تبخال می باشد؟
ندارد چون سر بیمار آسایش به یک بالین
زبان هر که در فرمان قیل و قال می باشد
نگردد چشم حسرت مانع عمر از سبکسیری
کجا سد ره آب روان غربال می باشد؟
زغفلت عین ادبارست اقبال خودآرایان
که دایم دیده طاوس در دنبال می باشد
صدف را می شود مهر خموشی دانه گوهر
زبان و اصلان از لاف و دعوی لال می باشد
مرا هم صبح امید از خط او می شود طالع
شب ادبار اگر آبستن اقبال می باشد
زتسلیم و رضا آزاده ای صائب خبر دارد
که در فقر و غنا حالش به یک منوال می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۸
زسالک شکوه پردازی نه شرط راه می باشد
که اول منزل یوسف درین ره چاه می باشد
سبکسیری که دارد آگهی از دوری منزل
اگرچه پای در دامن کشد در راه می باشد
زخود بینی خطر کمتر بود ناقص بصیرت را
که در وقت تمامیها کلف با ماه می باشد
نداد از عشقبازی تو به طوف کعبه مجنون را
که مسجد بهر طفل شوخ بازیگاه می باشد
برون آیند آخر رو سیاهان بر ولی نعمت
کسوف آفتاب بی زوال از ماه می باشد
شب زلفی که صد روز قیامت در بغل دارد
به چشم بخت خواب آلود من کوتاه می باشد
بجز عاشق به هر آلوده دامانی که می بندد
جناغ آن فرامشکار، خاطرخواه می باشد
ندارد ظاهر اسلام سودی زرق کیشان را
اگرچه راهزن بر ره بود گمراه می باشد
مرا غافل مدان از خویش در مستی و هشیاری
که عاشق با کمال بیخودی آگاه می باشد
به زلفش چون رسم گفتم دلم آسوده خواهد شد
ندانستم که منزل دورتر از راه می باشد
دل تاریک، صائب فارغ است از کلفت دوران
خطر آیینه بی زنگ را از آه می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۹
زدوری بیش وصل دلبران جانکاه می باشد
خطر در منزل اینجا بیشتر از راه می باشد
سفیدیهای مو بی پرده سازد رو سیاهی را
کلف وقت تمامیها عیان از ماه می باشد
از ان از کنج عزلت بر نیارم سر که یوسف را
خطر از قیمت نازل فزون از چاه می باشد
نباشد چشم زیر پای خود، سر در هوایان را
زعیب خویشتن کی عیبجو آگاه می باشد
به بی مغزان توجه اختر دولت فزون دارد
زخرمن کهربا مایل به جذب کاه می باشد
به تنهایی توان افتاد پیش از کاروان صائب
که بر راه آورد زور آن که بی همراه می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۰
خرابیهای ظاهر حافظ دیوانه می باشد
که گنج آسوده از تاراج در ویرانه می باشد
زعاشق حسن هیهات است در مستی شود غافل
کباب شمع از بال و پر پروانه می باشد
زهمت ساخت عیسی بر سپهر چارمین منزل
کلید فتح گردون همت مردانه می باشد
مکن اندیشه روزی، فلک تا هست پا بر جا
که مینا هر چه دارد قسمت پیمانه می باشد
زپشت و رو نمی گردد دو تا آیینه وحدت
گهی در کعبه سالک گاه در بتخانه می باشد
زهی غواص کوته بین که پندارد زنادانی
که در این نه صدف آن گوهر یکدانه می باشد
زترک آرزو بر میزبان خود را گوارا کن
که مهمان از فضولی بار صاحبخانه می باشد
ضعیفان را مدان زنهار بی فریادرس صائب
که اکثر در نیستان نعره شیرانه می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۲
بهشتی بی دماغان را به از خلوت نمی باشد
گلابی بهتر از پاشیدن صحبت نمی باشد
مجو از گفتگوی زاهدان خشک کیفیت
که جز ریگ روان در شیشه ساعت نمی باشد
نصیب سرو از استادگی شد خط آزادی
به آزادی رسد چون بنده کم خدمت نمی باشد
به فکر عذرپردازی مکن اوقات را ضایع
که عصیان را شفیعی بهتر از خجلت نمی باشد
ندارم شکوه ای از تیره بختی با دل روشن
که آب زندگی بی پرده ظلمت نمی باشد
گر از روشندلانی با رمیدن رام کن دل را
که آسایش درین صحرای پروحشت نمی باشد
زدست خود سلیمان داد پای تخت موران را
تواضع با فقیران نقص در دولت نمی باشد
نمی ریزیم غافل بر سر دشمن چو نامردان
که می گردد مظفر هر که کم فرصت نمی باشد
چو دیدم بر سر تاج زر خود شمع را لرزان
یقینم شد که خواب امن با دولت نمی باشد
ز انگشت اشارت در گریبان خارها دارم
بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی باشد
به گردون برد همت شبنم افتاده را آخر
به جایی می رسد هر کس که دون همت نمی باشد
چه می لرزی چو شاهین بر سر بیش و کم روزی؟
به میزان عدالت میل در قسمت نمی باشد
به غربت از وطن چون ماه کنعان صلح کن صائب
که جز یاد وطن مکروه در غربت نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۶
گلستان ارم جز عارض جانان نمی باشد
پریزادی بغیر از چشم خوش مژگان نمی باشد
دل تاریک را از فکر دنیا نیست دلگیری
که باغ دلگشای جغد جز ویران نمی باشد
برآ از جسم خاکی گر دل آسوده می خواهی
که هرگز این تنور خام بی طوفان نمی باشد
حوالت شد به خط از زلف پاس آن لب میگون
که هرگز بی سیاهی چشمه حیوان نمی باشد
ترا از صدق نوری نیست زان پیوسته دلگیری
وگرنه صبح صادق بی لب خندان نمی باشد
مگردان از ملامت روی خود گر از عزیزانی
که یوسف را گزیر از سیلی اخوان نمی باشد
تزلزل ره ندارد در دل بی آرزو صائب
چو آب از آسیا افتاد سرگردان نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۷
نظرگاهی مرا غیر از دل روشن نمی باشد
که هرگز مرغ زیرک غافل از روزن نمی باشد
به عزت مردن از بی اعتباری زیستن خوشتر
چراغ روز را پروایی از کشتن نمی باشد
خمار عیش در خمیازه دارد غنچه گل را
وگرنه خنده شادی درین گلشن نمی باشد
به فریاد آورد آمیزش ناجنس آتش را
ندارد ناله ای تا آب با روغن نمی باشد
فروغ آفتاب و مه نظرها را کند روشن
چراغ خانه دل جز می روشن نمی باشد
مرا مستغنی از تعلیم دارد سینه روشن
به رهبر حاجتی در وادی ایمن نمی باشد
مدارا با گرانان کن که عیسی از سبکروحی
اگر بر آسمان رفته است بی سوزن نمی باشد
به جوهر احتیاجی نیست صائب کوه آهن را
چو دل افتاد محکم حاجت جوشن نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۸
حصاری آدمی را به زهمواری نمی باشد
دعای جوشنی چون ترک خونخواری نمی باشد
مرا از خانه زنبور آتش دیده، روشن شد
که حسن عاقبت با مردم آزاری نمی باشد
سبکباری به مقصد می رساند زود رهرو را
سفر را سنگ راهی چون گرانباری نمی باشد
جرس بیجا گلوی خود ز افغان پاره می سازد
ره خوابیده را امید بیداری نمی باشد
نشد هر کس عزیز از خواری دوران نیندیشد
یتیمان را خطر از خط بیزاری نمی باشد
زشعر تر بزن بر روی خواب آلودگان آبی
که در روی زمین خیری چنین جاری نمی باشد
زخاکستر دل آیینه تاریک روشن شد
که می گوید سفیدی در سیه کاری نمی باشد؟
ندارم گر چه غمخواری درین وحشت سرا شادم
که در هر جا طبیبی نیست بیماری نمی باشد
زبیدردی تو خرج آشنایان می شوی صائب
وگرنه همدمی چون ناله و زاری نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۰
دل ظالم از آب چشم مظلومان نیندیشد
ز اشک هیزم تر آتش سوزان نیندیشد
چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟
که از کوه گران سیل سبک جولان نیندیشد
دهد در دامن خود لاله و گل جای شبنم را
عذار شرمناک از دیده حیران نیندیشد
خط پاکی است از موج حوادث چرب نرمیها
که چون هموار گردد تیغ از سوهان نیندیشد
خیانت بر تو دارد تلخ یاد روز محشر را
که هر کس خود حساب افتاد از دیوان نیندیشد
شود فرمانروا در مصر عزت پاکدامانی
که همچون ماه کنعان از چه و زندان نیندیشد
به ابراهیم ادهم فقر از شاهی گوارا شد
که طوفان دیده از تردستی باران نیندیشد
زبی برگان خزان سنگدل رنگی نمی دارد
زرهزن هر که چون شمشیر شد عریان نیندیشد
فروغ عاریت از هر نسیمی می شود لرزان
چراغ لاله از افشاندن دامان نیندیشد
زدست ناتوانان هیچ دستی نیست بالاتر
درین پیکار زال از رستم دستان نیندیشد
شود رطل گران دریاکشان را لنگر تمکین
نهنگ پر دل از بدمستی طوفان نیندیشد
شب مهتاب پای دزد را کوتاه می سازد
دل روشن زمکر و حیله شیطان نیندیشد
نباشد بیضه فولاد را اندیشه از دندان
دل سخت بتان از ناله و افغان نیندیشد
دلم از خط به لعل روح بخش یار می لرزد
اگرچه از سیاهی چشمه حیوان نیندیشد
در نگشاده سختی می کشد از هر سبکدستی
ز زخم سنگ، صائب پسته خندان نیندیشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۲
سبک مغزی کز اسباب جهان بر خویش می بالد
چو حمالی است کز بار گران بر خویش می بالد
نشیند زود بر خاک سیه از گردن افرازی
چو آتش هر که ز امداد خسان بر خویش می بالد
کسی کز ساده لوحی نیست چشم عاقبت بینش
چو ماه نو زمهر آسمان بر خویش می بالد
نمی تابد سعادتمند رو از سختی دوران
زمغز افزون هما از استخوان بر خویش می بالد
به مقدار گرانی در سبکباری بود راحت
نهال ما به امید خزان برخویش می بالد
زپیری گرچه نخل قامت من بیدمجنون شد
نهال آرزومندی همان بر خویش می بالد
جوان گردد کهنسال از وصال نازک اندامان
کشد در بر چو ناوک را کمان بر خویش می بالد
به هر جا دست بر تکش زند ابر و کمان من
زشادی یک سرو گردن نشان بر خویش می بالد
به سیر گل مگر آن سرو سیم اندام می آید؟
که گل صد پیرهن در گلستان بر خویش می بالد
سراسر قمریان را حلقه بیرون در سازد
به عنوانی که آن سرو روان بر خویش می بالد
شود خوشوقت دل چون نفس بر شیطان ظفر یابد
چو سگ بر گرگ غالب شد شبان بر خویش می بالد
زمهر خامشی دل فیض می یابد زنطق افزون
زنعمت بیش از سرپوش خوان بر خویش می بالد
فلک با صبح صادق گوشه چشم دگر دارد
زتیر راست بیش از کج کمان بر خویش می بالد
نباشد در دل آزاد مردان ره تمنا را
زخاک نرم این نخل جوان بر خویش می بالد
مرا از ماجرای شمع موم این نکته روشن شد
که تن چندان که می کاهد روان بر خویش می بالد
خسیس الطبع را دایم نظر بر سود خود باشد
که تاجر از زیان دیگران بر خویش می بالد
می از بزم تهی مغزان از ان بیرون نمی آید
که آتش بیشتر در نیستان بر خویش می بالد
زسایل نیست بر خاطر غباری اهل همت را
زکاوش چشمه آب روان بر خویش می بالد
زدرد و داغ می باشد مرا نشو و نما صائب
تن مردم اگر از آب و نان بر خویش می بالد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۶
نماند بر زمین هر کس به طینت خاکسار آمد
که عیسی از ره افتادگی گردون سوار آمد
سبکسر در فنای خویش بیش از خصم می کوشد
زبی مغزی به پای خود کدو بالای دار آمد
زگردش ماند پرگار فلک با آن سبکسیری
ندانم کی دل بیتاب خواهد برقرار آمد
به دامن نیست ممکن پا کشیدن بیقراران را
وگرنه موجه از دریا مکرر برکنار آمد
ستمکاری که در آیینه از تمکین نمی بیند
چه غم دارد که جان بر لب مرا از انتظار آمد؟
سبک جولانتر از برق است جوش خون مشتاقان
قدم بردار اگر خواهی به سیر لاله زار آمد
نمک در می فکندن شور و شر بسیار می دارد
نمی باید به بزم می پرستان هوشیار آمد
جنون ناقص از سنگ ملامت روی می تابد
ندارد از محک پروا چو زر کامل عیار آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۱
زمین را وحشی رم کرده یک کف خاک می داند
فضای آسمان را حلقه فتراک می داند
جهان را می کند از روزن خود سیر هر چشمی
که غمگین، عالمی را همچو خود غمناک می داند
نگرداند زعکس لاله و گل آب رنگ خود
زخون بیگناهان تیغ، خود را پاک می داند
جهانسوزی کز او پروانه ما رحم می جوید
پر و بال ملایک را خس و خاشاک می داند
نسازد برق بی زنهار خشک و تر جدا از هم
هوس را کی زعشق آن غمزه بیباک می داند؟
زدوری می شود کیفیت همصحبتان ظاهر
خمارآلود قدر نشأه تریاک می باشد
ز اسرار حقیقت زاهد کودن چه دریابد؟
زبان شعله ادراک را ادراک می داند
زمکر زاهد شیاد مرغی می جهد سالم
که تار سبحه اش را دام زیر خاک می داند
کسی کز عشرت روپوش عالم آگهی دارد
رخ خندان گل را سینه صد چاک می داند
مرا از عزت شبنم درین گلزار روشن شد
که حسن پاکدامن قدر چشم پاک می داند
نمی داند گناهی نیست بالاتر زخودبینی
غلط بینی که خود را از گناهان پاک می داند
رگ خامی کمند جذبه خورشید می گردد
دل افسرده قدر روی آتشناک می داند
زمین خشک ابر تازه رو را از هوا گیرد
غبارآلود قدر دیده نمناک می داند
ز زور می ندارد عشق پروا از زبردستی
وگرنه عقل خود را زیردست تاک می داند
زچشم زخم مردم هر که می غلطد به خون صائب
گریبان قبا را حلقه فتراک می داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۴
چه شد قدر مرا گر چرخ دون پرور نمی داند؟
صدف از ساده لوحی قیمت گوهر نمی داند
به حاجت حسن هر چیزی شود ظاهر، که آیینه
نگردد تا سیه دل قدر خاکستر نمی داند
در اقلیم تصور نیست از شه تا گدا فرقی
جنون موی سر خود را کم از افسر نمی داند
گل هشیار مغزیهاست فرق نیک و بد از هم
لب شمشیر را مست از لب ساغر نمی داند
دورنگی در بهارستان یکتایی نمی باشد
خزف خود را درین عالم کم از گوهر نمی داند
امل با تلخ و شیرین فکر جنگ و آشتی دارد
مذاق قانع ما حنظل از شکر نمی داند
به درمان دل بیتاب درمانده است مژگانش
زبان این رگ پیچیده را نشتر نمی داند
در آغوش صدف زان قطره گوهر می شود صائب
که در قطع ره مقصود پا از سر نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۶
چه شد گر خصم بداختر بهای من نمی داند؟
کمال عیسوی را دیده سوزن نمی داند
مگو واعظ حدیث دوزخ و جنت به اهل دل
که سرگرم محبت گلشن از گلخن نمی داند
تو بی پروا زبان خلق را کوتاه کن از خود
وگرنه آه مظلومان ره روزن نمی داند
زکافر نعمتی دل شکوه از داغ و جنون دارد
که بلبل قدر گل تا هست در گلشن نمی داند
دل بیدار را خواب اجل بیدارتر سازد
چراغ ما زدامان کفن مردن نمی داند
مشو از قتل ما ایمن که چون فرهاد خون ما
نخواباند به خون تا خصم را، خفتن نمی داند
سرآدم گشته ام چون سرمه در علم نظر بازی
زبان چشم خوبان را کسی چون من نمی داند
توان کردن به ابرام از نکویان کام دل حاصل
دم این تیغ بی زنهار، برگشتن نمی داند
نداری رحم اگر بر غیر، برخود رحم کن صائب
که آتش گرم چون شد دوست از دشمن نمی داند