عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۴
این بود آخر اجر رسول از پیمبری
کامت شد از مودت اولاد او بری
حق پایمال باطل و دین دست سود کفر
حیفا که یافت شرک ز توحید برتری
ابر عطا و بحر کرم با دهان خشک
در خون خویش کرد بط آسا شناوری
بیع و شرای آب به جان هم نداد دست
از قحط آن متاع نه از فقد مشتری
خون خدا به خاک بلا خفت تشنه کام
ای دل کم است زین غم اگر اشک خون گری
در شو زمین ز اشک و بسوز آسمان ز آه
کاین وقعه را رواست چنان تعزیت گری
انباز این عزا بود از انس تا ملک
دمساز این نوا زید از دیو تا پری
مجنون گذشت از سر سودای عاشقی
لیلی گذاشت شیوه ی شیوای دلبری
وامق برید میل ز عذرای گل عذار
عذرا کشید میل به چشمان عبهری
هم آه فرشیان سمک رفت تا سماک
هم اشک عرشیان ز ا ثری ریخت برثری
بر شامیان شوم شیم ختم شد ستم
بر وی چنانکه ختم شد اقسام صابری
سعد فلک به نحس درین دوره شد بدل
آموخت خوی کینه ز مریخ، مشتری
در حیرتم که با همه رفعت سپهر دون
تا کی به خاک نفکند این سفله پروری
کیوان به کام خصم کند سیر تا کجا
کی وا شود ز خوی خیالات خودسری
دردا که شد شهید شهی کآمد از ازل
ایجاد کن فکان همه را عله العلل
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲
شه لب تشنه ی بی غمگسارم پدر
سرور سینه محزون زارم پدر
شهید بی کفن آه ای پدر جان
به خونت غرقه تن افتاده عریان
شدت سر به نی بر
تنت چاک به خون در
بر جای بالین زرت واویلا
شدخاک خواری بسترت واویلا
شه اقلیم غم آخر سرت کو پدر
سپهدارت کجا شد لشکرت کو پدر
قتیل خنجر کین یاورانت
ذلیل قید دشمن دخترانت
بدن چاک کفن خاک
ستم کش تعبناک
میر علمدارت چه شد واویلا
اولاد و انصارت چه شد واویلا
سرت بر نیزه چون مه جلوه گر شد پدر
تنت در لجه چون بط غوطه ور شد پدر
به داغت جامه ی جان چاکم اولی
وزین غم بر سر من خاکم اولی
به یکبار شدم خوار
نه محرم نه غمخوار
چاک گریبانم نگر واویلا
آهنگ افغانم نگر واویلا
یکی از روی میدان کن نگاهم پدر
به سیلاب سرشک و سوز آهم پدر
سرشکم موج خون انگیخت بر خاک
فغانم برد دود دل بر افلاک
دم آمیز یم انگیز
جگرسوز شرربیز
مژگان گهر ریزم ببین واویلا
افغان فلک خیزم ببین واویلا
صفایی زین رزیت در فغان شد پدر
به استدعای بخشایش نوان شد پدر
که فرمایش در محشر عنایت
کنی احوالش از رحمت رعایت
نبخشی گر آنجا
گناهش سراپا
طومار اعمالش سیه واویلا
سامان احوالش تبه واویلا
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۵
سرها همه بر نیزه و تن ها همه بر خاک
از کین زمین آه و ز بی مهری افلاک
تا هوش همی راه سپارد سر بی تن
تا دیده همی کار کند پیکر صد چاک
تن ها همه انباشته در خاک و به خون در
سرها همه آویخته از حلقه ی فتراک
بر هرتن مجروح و دل ریش و لب خشک
صد چشمه روان بیشتر از دیده ی نمناک
در ریختن خون عزیزان همه اسراف
در بذل کمین شربت آبی همه امساک
ای وای بر آن قوم که حرمت نشناسند
از خون تن پاک تو تا خون دل تاک
در حیز امکان مگر این است اگر هست
جوری که بدو پی نبرد پایه ی ادراک
سیراب تر از باغ بهشت آل نبی بود
چاره ی لب خشک ار شدی از دیده ی نمناک
این باد مخالف ز کجا خاست که آمیخت
هفتاد چمن لاله و گل با خس و خاشاک
نگذاشت اثر اهل زنا ز آل پیمبر
چو از دولت جمشید نشان صولت ضحاک
ران بر رگ دل نشتر این داغ صفایی
وز اشک بشو نامه ی آلوده ی ناپاک
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۶
شاهی که برد سجده به خاک درش افلاک
آغشته به خون خفت به خاکش تن صد چاک
آن سر که ز گیسوی نبی داشتی افسر
لب تشنه و مجروح شد آویزه ی فتراک
یک دشت فزون خیره کش بی گنه آویز
نز قهر ولی بیم و نه از خشم خدا باک
زین سو همه سستی تن و سختی پیمان
زان سو همه تیغ ستم و بازوی چالاک
سرهای عطش سوخته یکسر همه برنی
تن های لگدکوفته یکسان همه با خاک
تن ها به تب آشفته تر از سینه مجروح
جان ها به لب آزرده تر از خاطر غمناک
ز آن سفله ی شامی به بنات شه یثرب
خاکم به دهان قصد پرستاری حاشاک
بی دیده حشمت نگرستن به چه زهره
چهر حرم حرمت کل صرصر هتاک
ذوق تو فرامش نکند ذایقه ی صبر
شیرینی شکر نبرد تلخی تریاک
خون تو امان بخش دماء دو جهان است
حرف است که خون می نتوان کرد به خون پاک
بی فر تولای تو توحید صفایی
آمیخته کفری است به صد زندقه و اشراک
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۲۷- شخص شقاق و شیطنت شد به جهنم از جهان
شخص شقاق و شیطنت شد به جهنم از جهان
شکر خدا که زین قضا دولت دین فزوده شد
رسته شرک و شید و شک گشت کساد حبذا
شغل شقا تباه ماند امر نفاق روده شد
خیل عناد را به رخ شست فرو غبار غم
اهل وداد را ز دل زنگ عنا زدوده شد
ساخت سگی به صخره جا، کش به حیات این سرا
ز آتش خوی اوسقر صد کرت آزموده شد
داد مپرس و دین مگو همره.. کفایتش
هر دو به عهد کودکی از کف او ربوده شد
عین عنن که عیب وی گر همه عمر بشمری
نیست یکی ز صد هزار آنچه به ما نموده شد
دفتر لعن و طعن او وانکنم که بی سخن
نیست فزون ز نقطه آنچه از آن سروده شد
کرد صفائی از ادب، سال هلاک وی طلب
بی کم و بیش در جواب آنچه از او شنوده شد
گفت که پای... کم گیر و به ماتمش بگو
جاده ی جواد دون رو بسفر گشوده شد
۱۲۸۷ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۵۵- تاریخ وفات مرحوم مبرورفاضل آگاه میرزا حبیب الله طاب الله ثراه
در سوگ حبیب الله محروم به هم
کردند به سر خاک سیه دیر و حرم
بر لوح مزار از در تاریخ رحیل
داغ دل مادر پدرش کرد رقم
۱۲۸۴ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۸۸- سید صفی ز ری به سقر چون نهاد روی
سید صفی ز ری به سقر چون نهاد روی
قاضی نمود در غمش آغاز وای وای
کلک صفایی از در تاریخ زد رقم
سیدصفی به سوی درک رفته های های
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۷ - در پشت دادن موئینه از محاربه کتان
در آن قتال دله صدر روی گردانید
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر
گریختند همه پیش برها چون بز
نایستاد کول نیز گرچه داشت چپر
نمود اگر چه بکین جبه پوستین جبه
چنانچه موی فرو ریخت از غم بیمر
بخاست موی براندامش آندم الپاغی
بخشم ریش بجنباند و گشت ازان مضطر
سمور گفت بقاقم که برنگر سنجاب
چه رو نمود که او پشت داد بر لشکر
منش بتیغ شکم بردرم که بنشیند
سپاه بره و قندس بما تمش بکسر
زروی موی شکافی فنک حدیثی گفت
کزو سپهبد قرساق داشت آن باور
که ما سلاح نداریم حرب گرما را
که هست سایه سنگین بیفکنیم سپر
چو تاب پنچه شیران نیاورد روباه
چه چاره است، اگر چند هست حیلتگر
ولی که در مثلست این که ریش اگر تنگ است
بهر طریق بتابد یکی شتای دگر؟
بروت باز بمالیم در خزان و دریم
چو کهنه جامه صف صدلک از چنین عسکر
بسی لباس بهاری بپوسیتن دیدم
نهاده لب بلب و روبروی یکدیگر
که شد بتیغ جدائی میانشان واقع
دگر بوقت خزان جفت گشته و همبر
بقدر حوصله بین جامه معانی کان
بیان جان و تن تست سرسری مشمر
قصبچه ام که تو پودش مجاز پنداری
حقیقتست همه تار او یقین بنگر
خطوط این قلمی را بسست معنی خاص
که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر
چنین که دکمه لولو به پیشواز بود
بجیب فکرت من از معانیست درر
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا بدق ابتر
خیال فاسد بافندگان و معنی من
چو جامه خواب پکست وقطیفه اخضر
اگر چه عرصه شطرنج ولعب سجاده
بوصف هردو بساطندای گزیده کهر
یکیست خانه بخانه مساکن شیطان
یکی محل سجود و نظر که داور
چنین نفیس لباسی کرا بپوشانی
دریغ قاری اگر بودیت سخن پرور
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱ - خواجه عماد فقیه فرماید
مگر فرشته رحمت درآمد از درما
که شد بهشت برین کلبه محقر ما
در جواب او
رسد بر اطلس زمرتبت سرما
گهی که شاهد والا در آید از در ما
جهان که شست به صابون مهر جامه ی چرخ
چه رشک می برد از رخت های گازر و ما
حصیر گفت به زیلو که نقش ماست کنون
که ظلل دولت خرگه فتاد بر سرما
دمی که رخت نفیسی درآوریم به بر
بدان که دلبر ما آن دمست در بر ما
شدست حله ادریس را معطر جیب
به زیر دامن رخت از بخور مجمر ما
فلک زمفرش خود خسقی شفق دارست
برای آستر صوف و حبر اخضر ما
گشای مخفی پیچیده جامه قاری
خطش بخوان قلمی گشته شرح دفتر ما
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲ - لاادری قائله
در بدخشان لعل اگر از سنگ می‌آید برون
آب رکنی چون شکر از تنگ می‌آید برون
در جواب آن
پیش درزی جامه کز تنگ می‌آید برون
چند تنقیصم دهد از سنگ می‌آید برون
یادم آرد ار برآن نرمدست چون حریر
ناله ابریشمی کز چنگ می‌آید برون
دستگاه صبغه الله از خم نیلی نگر
هر سحر کاین اطلس گلرنگ می‌آید برون
آب رکنی از دل خارا چو حبرماویست
یا خشیشی جامه کز تنگ می‌آید برون
آنکه بودش صوف و اطلس از همه نوعی به جهد
این زمان از عهده خود رنگ می‌آید برون
فوطه شیر و شکر از تنگه بازارگان
در لطفات چون شکر از تنگ می‌آید برون
می‌رسد از تنگنا کتان پرپهنا به خلق
چون به قاری می‌رسد پرتنگ می‌آید برون
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹ - سلمان ساوجی فرماید
گفتم خیال وصلت گفتا بخواب بینی
گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی
در جواب آن
گفتم خیال تشریف گفتا بخواب بینی
گفتم مثال سنجاب گفتا در آب بینی
گفتم زهی میان بند گفتا که در میانست
گفتم نقاب پرده گفتا حجاب بینی
گفتم چگونه باشد در خواب شده دیدن
گفتا که خویشترادر پیچ و تاب بینی
گفتم که زیر روسی والای آل دیدم
گفتا باوج کردون برق و سحاب بینی
گفتم مشلشل از چیست در جامهای زربفت
گفتانه در گلستان هر سو غراب بینی
گفتم زصوف مشکین شد روز روشنم شب
گفتا نگر بکرباس تا ماهتاب بینی
گفتم برخت قاری پرداخت این سخنها
گفتا مبارکت باد ثوب ثواب بینی
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
قزگفت که نخ چنین که آراست که من
وز جامه چنین بقجه که پیراست که من
والا بتورد از و دلیلی میجست
ماسوره از آنمیانه برخاست که من
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶۲
مکش بر صوف کهنه از اتو نقش
نباشد خوش به پیری داغ میری
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۹ - سوگند دادن صوف بسقرلاط و سنجاب
سقرلاط و سنجاب را خواندند
چو تسمه بر ایشان سخن راندند
که باید شما را کنون عهد کرد
از اندازه بیرون قسم نیز خورد
نه این رو بگرداند از هیچ رو
نه او هم دهد پشت از هیچ سو
لبانرا بدندان درهای گوی
گزیدند که بی روئی از ما مجوی
بتشریف منبر ببرد یمن
بآن خرقه کآمد بویس قرن
بخرگاه والا و فرهنگ بخت
زاسباب بروی زهرگونه رخت
بتعظیم خیمه که از احترام
عمودش بخدمت نموده قیام
بقدر سراپرده و کندلان
چه از شامیانه چه از سایبان
برخت مغرق خجل کرده ورد
زمهر و سپهرش زرو لاجورد
جواهر زهر نوع و زرینها
لآلی زهر جنس سیمینها
بزین مرصع که خورشید را
بودرشک بروی ززیب و بها
ببال پرو گوشهای صدف
برین مستمع گشته از هر طرف
ببستان سجاده پرنیاز
که مسواک دروی بود سروناز
که هرگز نگردیم از رای تو
نه پیچیم از حکم والای تو
بخود گر بگیریم ازین حرب تن
میان توی بادا بتنمان کفن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
چه شده باز چه افتاده مرا
بند بر پای که بنهاده مرا
از سرای دل و از منزل جان
سوی این ده که فرستاده مرا
کیستم چیستم از بهر چه ام
چه فتادست چه رو داده مرا
دل من از فلک ساده بود
کی برد دل به تک ساده مرا
خورده ام باده زخم ازلی
کی برد اندوه و غم باده مرا
از نژاد خردم سوی خرد
بازگردم که خرد زاده مرا
مگر از بند غم آزاد کند
صحبت مردم آزاده مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
یارب بدست ما که داد امشب گریبان ترا
ندهیم تا دامان حشر از دست دامان ترا
نیکت چو جان آرم ببریکدست آرم بر کمر
گیرم بآن دست دگر زلف پریشان ترا
طفل یتیم و سلب سرخ هر چند میدانند حیف
یارب منم کاینسان برم سلب زنخدان ترا
برخیز و پا نه در چمن دوری بزن با نسترن
تا بو که بیند سر و بن قد خرامان ترا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
من خرابم شش جهت آباد باشد یا خراب
آرد گشتم من بگردد یا نگردد آسیاب
خواهم ایچشم جهان بین از تو یک دریا سرشک
تا بشویم هر چه خواندم از همه علم و کتاب
بوالعجب خوابی که میدانم بخوابستم ولی
ره به بیداری نیارم بردن از این طرفه خواب
چون نپردازم حساب خویشتن با خویشتن
من که می بینم بچشم خویشتن یوم الحساب
داوری دارم بسی با خویش ای داود وقت
داوری کن چون ترا داده است حق فصل الخطاب
خویش را از خویش بشکن تا شوی ای قطره بحر
از تهی مغزی چرائی باد در سر چون حباب
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
بر لبم گوش نه که بانگ نی است
از دلم نوش کن که خم می است
خشت بر لب خمش ستاده چو خم
می چو سر جوش گشت وقتی قی است
جام ما چون تهی شود از می
نقش وارونه از کلاه کی است
من که لب بر لبی نهان دارم
زان من نیست ناله، زان وی است
شیخ گودم مزن بموسم دی
که دمش سخت سردتر ز فصل دی است
کیست در من که گاه در بغداد
میکند سیر و گه بملک ری است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
زمامم در کف پیری فقیر است
که در معنی امیران را امیر است
بصورت ژنده پوشی سخت خلقان
بمعنی صاحب تاج و سریر است
رخش تابنده تر از مهر تابان
دلش روشنتر از بدر منیر است
لب جانبخش او عین حیات است
کف در پاش او ابر مطیر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گر خدای سپهر یار من است
سیر گردون به اختیار من است
یاری از بندگان نمی‌خواهم
گر خداوندگار یار من است
آسمان و زمین و جن و ملک
همه مخلوق کردگار من است
گر سگ بارگاه حق باشم
شرزه شیر فلک، شکار من است
از سگم نیز کم بقیمت خوان
گر سگ نفس دون، سوار من است