عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۸ - لغز
یکی و پنج و سی وز بیست نیمی
وگر قدرت بود فرسنگکی چند
چو زین بگذشت و ما و مطرب و می
گناه از بنده و عفو از خداوند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۱ - شراب خواهد
پنج قالاشیم در بیغوله‌ای
با حریفی کو رباب خوش زند
چرخ مردم‌خوار گویی خصم ماست
تا چو برخیزیم بر هر شش زند
بی‌شرابی آتش اندر ما زدست
کیست کو آتش در این آتش زند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۵ - در تهنیت منصب گوید
احکام دین چو از شرف‌الدین شرف گرفت
آنرا عنایت ازلی تقویت کند
آن کاملست او که نماند جهان جهل
گر علم را به کلک و نظر تربیت کند
از رای اوست تابش خورشید عاریت
مه زان به طبع تابش ازو عاریت کند
هردم ز غایت و رعش کاتب یمینش
همسایه را به عزل همی تعزیت کند
نشگفت اگر به قوت فتویش بعد از این
باگرگ میش کشته لجاح دیت کند
هان تا به منصبش نکنی تهنیت که دین
خود را به منصب شرف تهنیت کند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۶ - در مدح
ای کریمی که رای همت تو
عدم سایلان وجود کند
شرم دارد زمانه با چو تویی
که ز حاتم حدیث جود کند
حاتم از خاک گربرآرد سر
خاک پای ترا سجود کند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۸ - ممدوح برای حکیم خلعتی فرستاده در شکر آن گوید
ای خداوندی که از دریای دستت روزگار
آز مفلس را چو کان تا جاودان قارون کند
گر سموم قهر تو بر بحر و کان یابد گذر
در این بیجاده و بیجادهٔ آن خون کند
ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
شعلهٔ او فعل آب دجله و جیحون کند
کلک تو میزان حشر آمد که در بازار ملک
زشت و خوب از هم جدا و خیر و شر موزون کند
عقل را حیرت همی آید ز کلکت گاه‌گاه
کو به تنهایی همی ترتیب عالم چون کند
دانکه تشریف خداوند خراسان آیتیست
کز بزرگی نسخ آیتهای گوناگون کند
پاسبانش ز انبساط نسبت همسایگی
کسوت خود را شبی گر تحفهٔ گردون کند
از نشاط اینکه این تشریف خدمتگار اوست
در زمان دراعهٔ کحلی ز سر بیرون کند
گرنه این بودی روا بودی که در تشریف تو
آنکه روز عالمی ذکری همی میمون کند
از ولوع خویش بر مدح تو ناگه گفتمی
پایگاه کعبه را کسوت کجا افزون کند
شادبادی تا جهان صد سال دیگر بر درت
همچنین خدمت کند از جان همی کاکنون کند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۰ - شکایت از فلک و مدح صاحب
به خدایی که قدر قدرت او
ماه را عاجز محاق کند
کاین دل ریش آرزومندم
تا که با وصلت اتفاق کند
گر زند خیمه بر دروغ زند
ور کند شادی نفاق کند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۱ - مخدوم به انوری جفتی موزه بخشید در شکر آن گوید
ای خداوندی که پیش لطف خاک پای تو
آب حیوان از وجود خویش بیزاری کند
پای باست زین اگر بر خنگ ایام افکند
فتنه نتواند که در ظلمش ستمکاری کند
روی هر خاکی که از موزه‌ت جمالی کسب کرد
تاابد با زمزم و کوثر کله داری کند
موزهٔ خاص ترادستار کردم از شرف
موزهٔ خاص ترا زیبد که دستاری کند
نام میمون تو تا بر ساق او بنوشته‌اند
ساف عرش از رشک آن دولت همی زاری کند
موزه‌ای کز افسری بیش است در پایش کنم
حاش لله بنده هرگز این سبکساری کند
آ سمان از بهر تاج خسرو سیارگان
روزها شد تاهمی از من خریداری کند
هر کرا ای دست موزه‌اش از تفاخر دست داد
برهمه عالم زبر دستی و جباری کند
شاد و دولت یار بادی تا به سعی آ فتاب
در نما نفس نباتی را صبا یاری کند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۳ - در شکایت
کامل العصر نیک نیک بدان
با من این سیف نیک می‌نکند
غرضم حاصل و دلم فارغ
می‌تواند ولیک می‌نکند
مرغزی‌وار گر چه قافیه نیست
خود سلام علیک می‌نکند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۶ - شراب خواهد
ای کریمی که از نوال کفت
کان و دریا همیشه ناله کنند
روزی خلق چون مقدر شد
به کف دست تو حواله کنند
عیش خوش بر دلم حرام شدست
بامنش باز می حلاله کنند
زر نابم ده ازپی کابینش
زانچه از شیشه در پیاله کنند
شادزی تا که دایگان فلک
در کنارت هزار ساله کنند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۷ - ایضا طلب شراب کند
ای بزرگی که کلک وهمت تو
روی امید را چو لاله کنند
از یک احسان تو شکسته‌دلان
جبر کسر هزار ساله کنند
به نماز در تو بگرایند
آن کسان کز نیاز ناله کنند
قحط فرموده قلتبانی چند
که خری را به یک نواله کنند
در وثاق من آمدند امروز
تا بلا را به من حواله کنند
دفع ایشان نمی‌توانم کرد
جز به چیزی که در پیاله کنند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۹
خدایگانا آنی که دوستدارانت
ز نور رای تو دانم ستاره رای شوند
قبول درگه تو چون بیافتند به قدر
چو ساکنان مجره سپهرسای شوند
به بنده خانهٔ تو بر امید آنکه مگر
به یمن طائر بختت طرب‌فزای شوند
نشسته چار حریفند شاهد و شیرین
بدانکه تا ز می لعل سرگرای شوند
شرابشان نرسیدست زان همی ترسم
که شاهدان همه ناگاده باز جای شوند
به یک دو ساغر پر شان که دردهد ساقی
به کام بنده همین هر سه چار پای شوند
اگر عزیز کنی شان به شیشه‌ای دو شراب
حریف و بندهٔ تو تا شراب گای شوند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۴ - شراب خواهد
شاهدی دارم ای بزرگ چنانک
چاکرش آفتاب می‌باید
تا دلم تل سیم او بیند
یک جهان زر ناب می‌باید
نشود راست تا بود هشیار
گند مستی خراب می‌باید
تا ستونم رسد به خیمهٔ او
سه قدح می طناب می‌باید
نقل و اسباب و لوت حاصل شد
یک صراحی شراب می‌باید
تو بده تا ترا ثواب بود
گر دلت را ثواب می‌باید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۸ - حکیم رنجور بود و دوستی او را عیادت نکرد در شکایت و طلب حضور او گوید
ای بدیع‌الزمان بیا و ببین
که ز بدعت جهان چه می‌زاید
دوستان را به رنج بگذاری
تا فلکشان به غم بفرساید
من بدین دوستی شدم راضی
که ترا این چنین همی باید
گرچه در محنتی فتادستم
که دل از دیده می‌بپالاید
به سر تو که هیچ لحظه دلم
از تقاضای تو نیاساید
به درم هر که دست باز نهد
گویم این بار او همی آید
تو ز من فارغ و دلم شب و روز
چشم بر در ترا همی پاید
خود به از عقل هیچ مفتی نیست
زانکه او جز به عدل نگراید
قصه با او بگوی تات برین
بنکوهد اگرت نستاید
این ندانم چه گویمت چو فلک
پایم از بند باز نگشاید
با سر و روی و ریش تو چه کنم
رحمت تو کنون همی باید
کاهنم پشت پای می‌دوزد
وافتم پشت دست می‌خاید
این دو بیتک اگرچه طیبت رفت
تا دگر صورتیت ننماید
گر بدین خوشدلی و آزادی
خود دلم عذرهات فرماید
ورنه باز اندر آستینم نه
گر همی دامنت بیالاید
جد بی‌هزل زیرکان گویند
جان بکاهد ملامت افزاید
طعنهٔ دشمنان گزاینده است
طیبت دوستان بنگزاید
پوستینم مکن که از غم و درد
فلکم پوست می‌بپیراید
آسیای سپهر دور از تو
هر شبم استخوان همی ساید
عکس اشک و رخم چو صبح و شفق
سقف گردون همی بیاراید
نالهایی کنم چنانکه به مهر
سنگ بر حال من ببخشاید
دستم اکنون جز آن ندارد کار
کز رخم رنگ اشک بزداید
کیل غم شد دلم که چرخ بدو
عمرها شادیی نپیماید
در عمرم فلک به دست اجل
می‌بترسم که گل برانداید
چه کنم تا بلا کرانه کند
یا مرا از میانه برباید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۹ - اذن دخول به مجلس صاحب خواهد
ای خاک درت سرمه شده چشم ولی را
از بسکه کف پای تو بر خاک در آید
بر درگه تو بند به پایست به خدمت
دستوری او چیست رود یا که درآید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۱ - در هجو شخصی که به علی مهتاب مشهور بود
طبع مهتاب را دو خاصیت است
که ببندد بدان و بگشاید
به یکی جان چو جور بخراشد
به دگر دل چو عدل بزداید
ماهتابیست این علی مهتاب
که اخس الخواص می‌زاید
سیب انصاف را ببندد رنگ
قصب عهد را بفرساید
گل آزادگی نکرده فزون
در زکام جفا بیفزاید
مد دریای مکرمت نکند
تا به جوی ثنا برون ناید
باز در جزر می‌کند تاثیر
تا چو آب و گلشن بیالاید
این چنین ماهتاب دانی چه
گازر حادثات را شاید
تا گرش در حساب کون و فساد
کز شش و هفت جام درباید
به ذراع فجی به دست قضا
ناگهان بر فناش پیماید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۳
بر کار جهان دل منه ایرا که نشاید
کین خوبی و ناخوبی هم دیر نپاید
چندان که بگفتم مهل کاخر روزی
آن سیم سیه گردد و آن حلقه بساید
پندم نپذیرفتی و خوکی شدی آخر
وامروز در این شهر کسی خوک نگاید
هم با دل پر دردی و هم با رخ پر موی
ای سرو لقا محنت از این بیش نیاید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۴ - در مرثیه
در مرثیهٔ موئیدالدین
هرکس اثری همی نماید
گفتم که تشبهی کنم نیز
باشد که تسلیی فزاید
لیکن پس از آن جهان معنی
خود طبع سخن همی نزاید
با این همه شرح حال شرطست
شرطی نه که طبع هرزه لاید
در جوف سپهر تنگدل بود
عنقا به قفس درون نیاید
می‌گفت کجاست باد فضلی
کم زین سر خاک در رباید
یزدان که گره‌گشای فضلش
بند قدر و قضا گشاید
بشنید به استماع لایق
چونان که جز آنچنان نشاید
لطفش به رسالت اجل گفت
کاین زبدهٔ صنع می چه باید
بر شاخ مزاج بلبل جانت
تا چند نوای غم سراید
گر مختصرست عالم کون
رای تو بدو نمی‌گراید
بخرام که سکنهٔ دگر هست
تا آن دگرت چگونه آید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۶
صاحبا سقطهٔ مبارک تو
نه ز آسیب حادثات رسید
دوش این واقعه چو حادث شد
منهیی زاسمان به بنده دوید
ماجرایی از آن حکایت کرد
بنده برگویدت چنان که شنید
گفت دی خواجهٔ جهان زچمن
ناگهانی چو سوی قصر چمید
مگر اندر میان آن حرکت
چین دامن زخاک ره برچید
خاک در پایش اوفتاد وبه درد
روی در کفش او همی مالید
یعنی از بنده در مکش دامن
آسمان انبساط خاک بدید
غیرت غیر برد بر پایش
قوت غیرتش چو درجنبید
رخ ترش کرد و آستین بر زد
سیلی خصم‌وار باز کشید
خاک مسکین زبیم سیلی او
مضطرب گشت و جرم در دزدید
پای میمونش از تزلزل خاک
مگر از جای خویشتن بخزید
هم از این بود آنکه وقت سحر
دوش گیسوی شب زبن ببرید
هم از این بود آنکه زاول روز
صبح برخویشتن قبا بدرید
یا ربش هیچ تلخییی مچشان
که از این سهل شربتی که چشید
نور بر جرم آفتاب فسرد
خوی ز اندام آسمان بچکید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۶۲
ای برادر پند من بشنو اگر خواهی صلاح
در معاش خویش بر قانون من کن یک مدار
ور قرارت نیست بر گفتم یقین دان کز اسف
بر فوات آن نگردی ناصبور و بی قرار
مرد باش و ترک زن کن کاندرین ایام ما
زن نخواهد هیچ مرد باتمیز و هوشیار
باشد اندر اصل خود خر پس شود تصحیف حر
آنکه خواهد اصل هر اندوه مر تیماردار
ور اسیر شهوتی باری کنیزک خر به زر
سروقدی ماه رویی سیم ساقی گلعذار
این قدردانی که چون خیزی به وقت بامداد
روی مال خویش بینی نه روی وام دار
ور به کس رغبت نداری برگذر زو برحقی
کاندرو یک نفع بینی و کدورت صد هزار
شیوهٔ اهل زمانه پیش کن بگزین غلام
در حضر بی‌بی و خاتون در سفر اسفندیار
بر زند از بهر تو دامن به وقت کاه زیر
بر زند خود را به صف کین به گاه کارزار
روز و شب دوزندهٔ خصم و عدو باشد به تیر
سال ومه باشد جماع و بوسه را پیشت چو پار
هم حریف و هم قرین و هم ندیم و هم رفیق
هم غلام و هم کنیزک هم پیاده هم سوار
تا بود بر طبع تو باری بزی با سنگ و سیم
ور ز دل گردد مزاجت هست او زر عیار
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۶۳ - قبا از بزرگی خواسته
ای برقد تو راست قبای سخا و جود
حرفیست در لباس مرا با تو گوش دار
در تن مراست کهنه قبایی که پاره‌اش
دارد ز بخیه کاری ادریس یادگار
آدم به دست جود خودش پنبه کاشته
حوا به سعی دوک خودش رشته پود و تار
سوراخهای او کندم وام ریشخند
از هر طرف که پیش گروهی کنم گذار
لطفی نما که هست به راه قبای تو
سوراخها به هر طرفی چشم انتظار