عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : از خاموشی
زمزمه ای در بهار
دو شاخه نرگست، ای یار دلبند
چه خوش عطری درین ایوان پراکند
اگر صد گونه غم داری، چو نرگس
به روی زندگی لبخند! لبخند!
*
گل نارنج و تُنگ آب و ماهی
صفای آسمان صبحگاهی.
بیا تا عیدی از «حافظ» بگیریم
که از او می ستانی هر چه خواهی
*
سحر دیدم: درخت ارغوانی
کشیده سر به بام خسته جانی!
به گوش ارغوان آهسته گفتم:
بهارت خوش که فکر دیگرانی
*
سری از بوی گلها، مست داری
کتاب و ساغری در دست داری
دلی را هم اگر خشنود کردی
به گیتی هرچه شادی هست داری.
*
چمن، دلکش، زمین خرم، هوا تر
نشستن پای گندم زار خوشتر.
امید تازه را دریاب و دریاب
غم دیرینه را بگذار و بگذر. 
فریدون مشیری : از خاموشی
مسخ
گل بود و می شکفت بر امواج آب، ماه
می بود و مستی آور،
مثل شراب، ماه
شب های لاجوردی،
بر پرنیان ابر
همراه لای لای خموش ستاره ها
می شد چراغ رهگذر دشت خواب، ماه
*
روزی پرنده ای
با بال آهنین و نفس های آتشین
برخاست از زمین
آورد بالهای گران را به اهتزاز
چرخید بر فراز
پرواز کرد تا لب ایوان آفتاب
آمد به زیر سایه بال عقاب، ماه
*
اینک، زنی است آنجا،
عریان و اشکبار ــ
غارت شده،
به بستر ِآشفته،
شرمسار
غمگین نشسته،
خسته و خرد و خراب، ماه
*
داوودیِ درشتِ سپیدِ هزار پر
سر بر نمی کند به سلام ستاره ها
برگرد خویش هاله ای از آه بسته است
تا روی خود نهان کند از آفتاب، ماه
*
از قعر این غبار
من بانگ می زنم:
ــ کای شبچراغِ مهر
ما با سیاهکاری شب، خو نمی کنیم!
مسپارمان به ظلمت جاوید
هرگز زمین مباد،
از دولت نگاه تو، نومید
نوری به ما ببخش!
بر ما دوباره از سر رحمت،
بتاب! ماه
فریدون مشیری : از خاموشی
در زلال شب
شب آنچنان زلال، که میشد ستاره چید!
دستم به هر ستاره که می خواست می رسید
نه از فراز بام،
که از پای بوته ها
می شد ترا در آینهء هرستاره دید!
*
در بی کرانِ دشت
در نیمه های شب
جز من که با خیال تو
می گشتم
جز من که در کنار تو می سوختم غریب!
تنها ستاره بود که می سوخت.
تنها نسیم بود که می گشت.
فریدون مشیری : از خاموشی
توضیحات
۵ ــ از خاموشی ــ ۱۳۵۶
.
آفرینش
ساقی
رنج
با برگ
زمزمه ای در بهار
مسخ: در متن نیانده
غزلی شسکته: در متن نیانده
تو نیستی که ببینی
در زلال شب
بیا، ز سنگ بپرسیم!
دور
شکسته
دو قطره، پنهانی
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : ریشه در خاک
رساتر از فریاد
مگر رِسَم به کلامی:
رهاتر از آتش،
رساتر از فریاد،
فراتر از تأثیر،

که چون به کوه بخوانی، ز هفت پرده سنگ،
گذر کند چون تیر!
وگر به دل بنشانی، نپرسی از پولاد،
نترسی از شمشیر
کتاب‌های جهان را ورق ورق گشتم!

به برگ برگِ درختان، به سطر سطر چمن،
نشانه‌ها گفتم.
ز مهر پرسیدم.
به ماه نالیدم.
ستاره‌ها را شب‌ها به همدلی خواندم.
به پای باد به سرچشمه افق رفتم.
به بال نور، درآیینه شفق گشتم.

شبی، شباهنگی
درون تاریکی
نشست و حق ... حق ... زد!

صدای خونینش،
ز هفت پرده شب،
گذرکنان چون تیر!
رهاتر از آتش،
رساتر از فریاد،
فراتر از تاثیر؛
به من رسید و هم‌ واز مرغ حق گشتم!
فریدون مشیری : ریشه در خاک
تشنه در آب
با شاخه هایِ نرگس،
شمع و چراغ وآینه،
تنگِ بلور و ماهی،
نوروز را به خانه خاموش می برم،
هر چند
رنگین کمانِ لبخند،
در آستان خانه نباشد.
هر چند در طلوع بهاران،
در شهر، یک ترانه نباشد.
شمع و چراغ و آینه و گُل،
انگیزه های شاد(ند).
یا خود به قول «حافظ»:
«مجموعه مراد.»
امّا در این حصار بلورین،
یک ماهیِ هراسان زندانی ست!
هر چند آب پاکش،
مانند اشک چشم.
هر چند در بلورش،
آوازهای آیینه،
پروازهای نور!
در جمعِ شمعِ و نرگس و آیینه و چراغ،
این ماهی هراسان،
در جستجویِ روزنه ای، تُنگِ تَنگ را،
ــ با آن نگاههای پریشان ــ
پیوسته دور میزند و دور میزند.
اما دریچه ای به رهایی،
پیدا نمی کند!
من از نگاه ماهی، در تنگنای تَنگ،
بی تاب می شوم.
وز شرمِ این ستم که بر این تشنه می رود؛
انگار پیش دیده او آب می شوم!
چون باد، با شتاب،
از جای می پرم.
زندانیِ حصارِ بلورین را،
تا آبدان خانه خاموش می برم.
آرام تر ز برگ،
می بخشمش به آب!
می بینم از نشاطِ رهایی،
در آن فضای باز،
پرواز می کند!
آزاد، تیز بال، سبک روح،
سرمست،
بر زمین و زمان ناز میکند!
تا در کِشد تمامی آن شهد را به کام،
با منتهای شوق دهان باز می کند!
هر چند،
دیوار آبدان، خزه بسته
پاشویه ها خراب شکسته،
وان راکد فسرده درین روزگارِ تلخ،
دیگر به خاکشیر نشسته!
این آبدان اگر نه بلورین،
وین آب اگر نه بلورین
وین آب اگر نه روشن مانندِ اشک چشم،
اما جهانِ او، وطن اوست.
اینجاتمام آنچه در آن موج می زند
پیوند ذره های تن اوست.
آه ای سراب دور!
ما را چه می فریبی،
با آن بلور و نور؟!
فریدون مشیری : ریشه در خاک
درخت و پولاد
صدها درخت افتاد، تا این برج پولاد
سر بر کشید،
ای داد ازین بیداد فریاد!
دیگر، پرستو، گل، چمن، پروانه، شمشاد؛
رفتند از یاد... !
فرداست،- خواهی دید- کزاین‌گونه، هرسوی،
انسان هزاران برجِ پولادین برافراشت.
فرداست،- می‌بینی- که با نیروی دانش،
هم آب را دوخت!
هم سنگ را کاشت!

آنک!
ببین! از پایگاه ماه برخاست،
ــ چون زنگیان تیغ درمشت،
«ناهید» را کُشت!
«بهرام»را برخاک انداخت!
«خورشید» را از طاق برداشت.

ــ ای سایبانت برج پولاد،
تاج غرورت بر سر، از خودکامگی مست!
کارَت، نه آن
راهت، نه این است.

فرزانه استاد!
با من بگو، در عمق این جان‌های تاریک،
کی می توان نوری برافروخت؟
یا روی این ویرانه‌ها،
کی می‌توان صلحی برافراشت؟!

ای جنگلِ آهن به تدبیر تو آباد!
کی می توان در باغ این چشمان گریان،
روزی نهال خنده‌ای کاشت؟

جای به چنگ آوردن ماه،
یا پنجه افکندن به خورشید،
کی می توان،
کی می توان،
کی می توان،
دل‌های خونین را از روی خاک برداشت؟!
فریدون مشیری : ریشه در خاک
در آن جهان خوب...
آیا اجازه دارم،
از پای این حصار
در رنگ آن شکوفه ی شاداب بنگرم
وز لای این مُشبَّکِ خونینِ خارخار،
ــ این سیم خاردار ــ
یک جرعه آبِ چشمه بنوشم؟
« بیرون جلوی در ۱ »
چندان که مختصر رمقی آورم به دست،
در پای این درخت، بیاسایم،
آیا اجازه دارم؟!

یا همچنان غریب، ازین راه بگذرم،
وین بغض قرن‌ها « نتوانی» را
چون دشنه در گلویِ صبورم فرو برم؟

در سایه زار پهنه ی این خیمه ی کبود،
خوش بود اگر درخت، زمین، آب، آفتاب،
مال کسی نبود!
یا خوبتر بگویم؟
مالِ تمامِ مردمِ دنیا بود!

دنیای آشنایان، دنیای دوستان،
یک خانهء بزرگ جهان و،
جهانیان،
یک خانواده،
بسته به هم تار و پود جان!
با هم، برای هم.
با دست‌هایِ کارگشا، پا به پای هم.

در آن جهانِ خوب،
در دشت‌های سرسبز،
پرچین آن افق!
در باغ‌های پرگُل
دیوارِ آن نسیم،

با هر جوانه جوشش نور و سرورِ عشق،
در هر ترانه گرمی ناز و نوای مهر،
لبخند باغکاران تابنده چون چراغ،
گلبانگِ کشت‌ورزان،
پوینده تا سپهر؛

ما کار می کنیم.
با سینه‌های پر شده از شوق زیستن.
با چهره‌های شاداب چون باغ نسترن،
با دیدگان سرشار، از دوست داشتن!
ما عشق می فشانیم،
چون دانه در زمین.

ما شعر می سراییم،
چون غنچه بر درخت!
همتای دیگرانیم،
سرشار از سرود،
از بند رستگانیم
آزاد، نیک بخت...!
فریدون مشیری : مروارید مهر
قطره، باران،دریا
از درخت شاخه در آفاق ابر، برگ های ترد باران ریخته!
بوی لطف بیشه زاران بهشت، با هوای صبحدم آمیخته!
نرم و چابک، روح آب، می کند پرواز همراه نسیم.
نغمه پردازان باران می زنند، گرم و شیرین هر زمان چنگی به سیم!
سیم هر ساز از ثریا تا زمین. خیزد از هر پرده آوازی حزین.
هر که با آواز این ساز آشنا، می کند در جویبار جان شنا!
دلربای آب شاد و شرمناک
عشق بازی می کند با جان خاک!
خاکِ خشکِ تشنه ی دریا پرست
زیر بازی های باران مستِ مست!
این رَوَد از هوش و آن آید به هوش،
شاخه دست افشان و ریشه باده نوش،
می شکافد دانه، می بالد درخت،
می درخشد غنچه همچون روی بخت!
باغ ها سرشار از لبخندشان، دشت ها سرسبز از پیوندشان،
چشمه و باغ و چمن فرزندشان!
با تب تنهایی جانکاه خویش،
زیر باران می سپارم راه خویش.
شرمسار از مهربانی های او،
می روم همراه باران کو به کو.
چیست این باران که دلخواه من است؟
زیر چتر او روانم روشن است.
چشم دل وا می کنم
قصه ی یک قطره ی باران را تماشا می کنم:
در فضا، همچو من در چاه تنهایی رها،
می زند در موج حیرت دست و پا، خود نمی داند که می افتد کجا!
در زمین
همزبانانی ظریف و نازنین،
می دهند از مهربانی جا به هم،
تا بپیوندند چون دریا به هم!
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند.
هر حبابی، دیده ای در جستجوست،
چون رسد هر قطره گوید: ــ " دوست! دوست ..."
می کنند از عشق هم قالب تهی
ای خوشا با مهرورزان همرهی!
با تب تنهایی جانکاه خویش،
زیر باران می سپارم راه خویش.
سیل غم در سینه غوغا می کند،
قطره ی دل میل دریا می کند،
قطره ی تنها کجا، دریا کجا،
دور ماندم از رفیقان تا کجا!
همدلی کو؟ تا شوم همراه او،
سر نهم هر جا که خاطرخواه او!
شاید از این تیرگی ها بگذریم
ره به سوی روشنایی ها بریم
می روم شاید کسی پیدا شود،
بی تو کی این قطره ی دل، دریا شود؟
فریدون مشیری : مروارید مهر
برآمدن آفتاب
لبخند او، برآمدن آفتاب را
در پهنهء طلایی دریا
از مهر، می ستود.
در چشم من، ولیکن...
لبخند او برآمدن آفتاب بود! 
فریدون مشیری : مروارید مهر
جزر و مد
ماه، دریا را به خود می خواند و،
آب
با کمندی، در فضاها ناپدید،
دم به دم خود را به بالا می کشید.
جا به جا در راه این دلدادگان
اختران آویخته فانوس ها.
*
گفتم این دریا و این یک ذره راه!
می رساند عاقبت خود را به ماه!
من، چه می گویم، جدا از ماهِ خویش
بین ماه،
افسوس:
اقیانوس ها ... 
فریدون مشیری : مروارید مهر
سه آفتاب ...
آیینه بود آب.
*
از بیکران دریا، خورشید می دمید.
زیبای من شکوهِ شکفتن را
درآسمان و آینه می دید
اینک:
سه آفتاب
فریدون مشیری : مروارید مهر
هزار اسب سپید ...
به سنگِ ساحلِ مغرب شکست زورق مهر،
پرندگان هراسان، به پرس و جو رفتند .

هزار نیزهء زرین به قلب آب شکست .
فضای دریا یکسره به خون و شعله نشست .

به ماهیان خبرِ غرقِ آفتاب رسید .
نفس زنان به تماشای حال او رفتند !
ز ره درآمد باد،
به هم بر آمد موج،
درون دریا آشفت ناگهان، گفتی
هزاران اسب سپید از هزار سوی افق،
رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !
*
نه تخته پارهء زرین، که جان شیرین بود؛
در آن هیاهوی هول آفرین رها بر آب !
هزار روح پریشان به هر تلاطم موج،
بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !
*
لهیب سرخ به جنگل گرفت و جاری شد .
نواگران چمن از نوا فرو ماندند .
شب آفرینان بر شهر سایه افکندند.
سحر پرستان،
فریاد در گلو،
رفتند!
فریدون مشیری : مروارید مهر
دلاویزترین
از دل افروزترین روزِ جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :

سحری بود و هنوز،
گوهرِ ماه به گیسوی شب آویخته بود.
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود.
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
*

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : «های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !

همه درهای رهایی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای ... »
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
*

در افق، پشت سرا پردۀ نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .

غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
*
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوشِ هم آورده به نجوا غزلی می خواندند.
مرغِ دریایی، با جفت خود، از ساحلِ دور
رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نیز ز جان مایۀ عشق،
در سرا پردۀ دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ــ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفایی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافتۀ یاس و سحر بافته ام :
« دوستت دارم » را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !
*

این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »
تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
«دوستت دارم » را با من بسیار بگو !
فریدون مشیری : آه، باران
انسان باشیم
دانه می چید کبوتر،
به سرافشانی بید
لانه می ساخت پرستو،
به تماشا خورشید

صبح، از برجِ سپیداران ، می آمد باز
روز ، با شادی گنجشکان ، می شد آغاز.

نغمه سازانِ سراپردء دستان و نوا
روی این سبزء گسترده سراپرده رها.

دشت، همچون پر پروانه پرُ از نقش و نگار
پَرزنان هر سو پروانهء رنگین بهار.

هست و من یافته ام در همه ذرات ، بسی
روح شیدای کسی ، نور و نسیم نفسی!

می دمد در همه، این روح نوازشگرِ پاک
می وزد بر همه، این نور و نسیم از دل ِ خاک!

چشم اگر هست به پیدا و به ناپیدا باز
نیک بیند که چه غوغاست در این چشم انداز:

مهر، چون مادر، می تابد، سرشاز از مهر
نور می بارد از آینه پاک سپهر

می تپد گرم، هم آوازِ زمانِ ، قلب زمین
موج موسیقی رویش! چه خوش افکنده طنین ،

ابر، می آید سر تا پا ایثار و نثار
سینه ریزش را می بخشد بر شالیزار

رود، می گرید تا سبزه بخندد شاداب
آب، می خواهد جاری کند از چوب، گلاب!

خاک، می کوشد، تا دانه نماید پرواز!
باد، می رقصد تا غنچه بخواند آواز !

مرغ، می خواند تا سنگ نباشد دلتنگ
مهر می خواهد تا لعل بسازد از سنگ !

تاک، صد بوسه ز خورشید رباید از دور
تا که صد خوشه چو خورشید برآرد انگور !

سرو ، نیلوفرِ نشکفته نوخاسته را
می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا !

سرخوشانند ، ستایشگر خورشید و زمین
همه مهر است و محبت نه جدال است و نه کین .

اشک می جوشد در چشمه چشمم ناگاه
بغض می پیچد در سینه سوزانم، آه !

پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم؟
به خود آییم و بخواهیم که :
انسان باشیم !
فریدون مشیری : آه، باران
آه، باران
ریشه در اعماقِ اقیانوس دارد ــ شاید ــ
این گیسو پریشان کرده
بید وحشی باران .
یا ، نه ، دریایی است گویی ، واژگونه ، بر فراز شهر ،
شهر سوگواران .
*

هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش
ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر ، با تشویش :
رنگ این شب های وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران ؟
*

چشم ها و چشمه ها خشک اند .
روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ ،
همچنان که نام ها در ننگ !

هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد .
آه، باران، ای امید جان بیداران !
بر پلیدی ها - که ما عمری ست در گرداب آن غرقیم -
آیا‌، چیره خواهی شد ؟
فریدون مشیری : آه، باران
باغ
باغ بود، اما، فضایش سهمناک
باغ، اما، سروهایش سر فرو برده به خاک!

باغ، اما، سنگ بر جای چمن، روییده در هم
تنگ، تنگ
باغ ,اما,نارون ها نسترن ها زیر سنگ!
*

با، اما عطر نابودی در آن مزد نفس
باغ، اما مرغ خاموشی در آن می خواند و بس
باغ، اما خاک صحرای عدم در چشم برگ
باغ، اما، هر قدم پیغامی از دنیای مرگ!
*

ژرفنای خاک بود جانِ بسیاران در او
ناله های باد و گیسو کندن باران دراو
آتش دل های یاران در غم یاران او!
*

ای کدامین دست نا پیدا درین هفت آسمان!
تا کجا می گستری این دام را؟
تا یه کی می پروری این مرگ خون آشام را؟
کی به پایان می رسانی این ربودن های بی هنگام را؟
*

سنگ را می شست باران تا بشوید نام را!
فریدون مشیری : از دیار آتشی
پنجره
تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده ست.
تو بودیّ و لبخند مهر تو، گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست.

مرا با درخت و پرنده،
نسیم و ستاره،
تو پیوند دادی.
تو شوق رهایی،
به این جانِ افتاده در بند، دادی.
*

تو آ غوشِ همواره بازی
بر این دستِ همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی
ز من نا گسسته.
*

تو دروازه ی مهر و ماهی!
تو مانند چشمی،
که دارد به راهی نگاهی
تو همچون دهانی، که گاهی
رساند به من مژده ی دلبخواهی.
*

تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی
من از بادهء صبح و شام تو مستم
وگرچند، پیمانه ای کوچک، از آسمانی
*

تو با قلب کوچه،
تو با شهر، مردم،
تو با زندگی همنفس، همنوایی
تو با رنج آن ها
که این سوی درهای بسته،
به سر می برند آشنایی.
*

من اینک، کنار تو، در انتظارم
چراغِ امیدی فرا راه دارم.
گر آن مژده ای همزبان قدیمی
به من در رسانی
به جان تو،
جان می دهم، مژدگانی.
فریدون مشیری : از دیار آتشی
یک آسمان پرنده
یک آسمان پرنده، رها، روی شاخه‌ها،
در باغِ بامداد.
یک آسمان پرنده،
سرگرم شستشو،
در چشمه‌سارِ باد!

یک آسمان پرنده،
در بستر چمن،
آزاد، مست، شاد؛
از پشت میله‌ها،
بغضی به های های شکستم،
قفس مباد!
فریدون مشیری : از دیار آتشی
با زبان اشک، اینک ...
من، از زبان آب، پرنده، نسیم، ماه
با مردم زمانه سخن ها سروده ام

من، از زبانِ برگ
درد درخت را

در زیر تازیانهء بیداد برق و باد
درپیش چشم مردمِ عالم گشوده ام

من از زبان باران،
غمنامه ءبلند،
بسیار خوانده ام

تا از زبان صبح
نور امید را به شما ارمغان کنم،
شب های بی ستاره
بیدار مانده ام!
*
اینک،
ــ خدای داند ــ دیریست، با شما
من، با همین زبانِ شما
با همین کلام
هر جا رسیده ام سخن از مهر گفته ام
آوخ ، که پاسخی به سزا کم شنفته ام

من، واژه واژه، مثل شما حرف میزنم
من، سال هاست بین شما، با همین زبان
فریاد میکنم :
ــ اینگونه یکدیگر را در خون میفکنید
پرهای یکدیگر را،
اینگونه مشکنید !
مرگ است این گلوله چرا می پراکنید؟

ننگ است...
برای چه میزنید ؟
*

آیا شما،
یک لحظه، یک نفس، نه، که یک بار ،
در طول زندگانیِ تان فکر می کنید؟

سوگند می خورم همه با هم برادرید،
در چهره ی برادر با مهر بنگرید!...
*

من، از زبان باران،
من، از زبان برگ،
من، از زبانِ باد، نمیگویم این سخن
من ،واژه واژه مثل شما حرف میزنم
من ،
با زبان اشک، اینک...
آیا شما، به خواهش من، پی نمی برید؟