عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی فضایله
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی فضیلة امیرالمؤمنین عثمان رضی الله عنه
چون خلافت رونق از عثمان گرفت
شرق تا غرب جهان ایمان گرفت
از کمال فضل حق وز جهد او
شدجهان بر دین حق در عهد او
بود دریای حیا و کوه حلم
جان پاکش غرقه دریای علم
در سخا همتاش در عالم نبود
در وفای دین نظیرش هم نبود
چون پسند خواجه کونین شد
در دودامادیش ذی النورین شد
بود هم خیلش دو نور راستین
زان دو نورش دو علم برآستین
آن دو نورش چون دو چشم جان او
بل دو قطب عالم عرفان او
آن دو نورش چون دو کونش معتبر
پیش هر یک هر دو کونش مختصر
چون پیمبر عین ایمان خواندش
هم دم خود قاف قرآن خواندش
تا ز صاد صور برناید نفس
قاف قرآن را همی سیمرغ بس
سخت بود از غصه مشتی عام را
کو بود رحمت ذوی الارحام را
آنکه هست اهل غضب در کل حال
کی تواند دید رحمت را جمال
او بقرآن خواندن بنشسته بود
کشتی دریای قرآن بسته بود
چون بتیغ کشتش بردند دست
او چنان کشته بکشتی درنشست
لاجرم چون کرد بی سر دشمنش
کرد قرآن ختم آن سر بی تنش
چون بآخر برد قرآن تن بزد
دشمنان خویش را گردن بزد
عشق قرآن چون رگی با جانش داشت
هم رگ و هم تن همه قرآنش داشت
از رگش چندانکه دایم خون چکید
تا اجل در عشق قرآن خون دوید
لاجرم قران چو شاهد بر جمال
تا ابد آن قطره خونش کرد خال
نی که آن یک قطره خون چون گشت خشک
مشک قرآن گشت گر خونست مشک
نی که آن یک قطره چون بیرون فتاد
قلب قرآن گشت و قلب از خون فتاد
شرق تا غرب جهان ایمان گرفت
از کمال فضل حق وز جهد او
شدجهان بر دین حق در عهد او
بود دریای حیا و کوه حلم
جان پاکش غرقه دریای علم
در سخا همتاش در عالم نبود
در وفای دین نظیرش هم نبود
چون پسند خواجه کونین شد
در دودامادیش ذی النورین شد
بود هم خیلش دو نور راستین
زان دو نورش دو علم برآستین
آن دو نورش چون دو چشم جان او
بل دو قطب عالم عرفان او
آن دو نورش چون دو کونش معتبر
پیش هر یک هر دو کونش مختصر
چون پیمبر عین ایمان خواندش
هم دم خود قاف قرآن خواندش
تا ز صاد صور برناید نفس
قاف قرآن را همی سیمرغ بس
سخت بود از غصه مشتی عام را
کو بود رحمت ذوی الارحام را
آنکه هست اهل غضب در کل حال
کی تواند دید رحمت را جمال
او بقرآن خواندن بنشسته بود
کشتی دریای قرآن بسته بود
چون بتیغ کشتش بردند دست
او چنان کشته بکشتی درنشست
لاجرم چون کرد بی سر دشمنش
کرد قرآن ختم آن سر بی تنش
چون بآخر برد قرآن تن بزد
دشمنان خویش را گردن بزد
عشق قرآن چون رگی با جانش داشت
هم رگ و هم تن همه قرآنش داشت
از رگش چندانکه دایم خون چکید
تا اجل در عشق قرآن خون دوید
لاجرم قران چو شاهد بر جمال
تا ابد آن قطره خونش کرد خال
نی که آن یک قطره خون چون گشت خشک
مشک قرآن گشت گر خونست مشک
نی که آن یک قطره چون بیرون فتاد
قلب قرآن گشت و قلب از خون فتاد
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی فضیلة امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه
رونقی کان دین پیغامبر گرفت
از امیرمؤمنان حیدر گرفت
چون امیر نحل شیر فحل شد
زآهن او سنگ موم نحل شد
میر نحل از دست و جان خویش بود
زانکه علمش نوش وتیغش نیش بود
گفت اگر در رویم آید صد سپاه
کس نبیند پشت من در حرب گاه
روستم گر اهل و گر نااهل بود
چون ز زالی یافت مردی سهل بود
مردی او از خدای لایزال
وان رستم یا ز دستان یا ز زال
شیر حق با تیغ حق دین پروری
همچو زال و رستم دستان گری
او دو مغز است از حسین و از حسن
بل دو مغز است او ازین هر دو سخن
لافتی الا علیش از مصطفاست
وز خداوند جهانش هل اتی است
ازدو دستش لافتی آمد پدید
وز سه قرصش هل اتی آمد پدید
آن سه قرص او چون بیرون شد براه
سرنگون آمد دو قرص مهر و ماه
چون نبی موسی علی هارون بود
گر برادرشان نگوئی چون بود
هر دو هم تخماند و هم دم آمده
موسی و هارون همدم آمده
او چو قلب آل یاسین آمدست
قلب قران یا و سین زین آمدست
قلب قرآن قلب پر قرآن اوست
وال من والاه اندر شأن اوست
ناقة اللّه بود در سنگ ای عجب
سنگ شق شد ناقه آمد در طلب
چون علی فزت و رب الکعبه گفت
ناقة اللّه شیر حق را بر گرفت
گر بحق میگوئی الحق بود خوش
اشتر حق شیر حق را بارکش
گر شتر شد ریسمانی در دهن
با حسین طفل از خلق حسن
آنکه اشتر گشت از بهر پسر
او فرستاد اشتر از بهر پدر
اشتر حق کشته اشقی الاولین
شیر حق را کشته اشقی الاخرین
از امیرمؤمنان حیدر گرفت
چون امیر نحل شیر فحل شد
زآهن او سنگ موم نحل شد
میر نحل از دست و جان خویش بود
زانکه علمش نوش وتیغش نیش بود
گفت اگر در رویم آید صد سپاه
کس نبیند پشت من در حرب گاه
روستم گر اهل و گر نااهل بود
چون ز زالی یافت مردی سهل بود
مردی او از خدای لایزال
وان رستم یا ز دستان یا ز زال
شیر حق با تیغ حق دین پروری
همچو زال و رستم دستان گری
او دو مغز است از حسین و از حسن
بل دو مغز است او ازین هر دو سخن
لافتی الا علیش از مصطفاست
وز خداوند جهانش هل اتی است
ازدو دستش لافتی آمد پدید
وز سه قرصش هل اتی آمد پدید
آن سه قرص او چون بیرون شد براه
سرنگون آمد دو قرص مهر و ماه
چون نبی موسی علی هارون بود
گر برادرشان نگوئی چون بود
هر دو هم تخماند و هم دم آمده
موسی و هارون همدم آمده
او چو قلب آل یاسین آمدست
قلب قران یا و سین زین آمدست
قلب قرآن قلب پر قرآن اوست
وال من والاه اندر شأن اوست
ناقة اللّه بود در سنگ ای عجب
سنگ شق شد ناقه آمد در طلب
چون علی فزت و رب الکعبه گفت
ناقة اللّه شیر حق را بر گرفت
گر بحق میگوئی الحق بود خوش
اشتر حق شیر حق را بارکش
گر شتر شد ریسمانی در دهن
با حسین طفل از خلق حسن
آنکه اشتر گشت از بهر پسر
او فرستاد اشتر از بهر پدر
اشتر حق کشته اشقی الاولین
شیر حق را کشته اشقی الاخرین
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی فضیلة حسن رضی اللّه عنه
نور چشم مصطفی و مرتضی
شمع جمع انبیاء واولیا
جمع کرده حسن خلق و حسن ظن
جملهٔ افعال چون نامش حسن
روی او در گیسوی چون پر زاغ
همچو خورشیدی همه چشم و چراغ
در مروت چون جهان پرپیچ دید
خواست تا جمله ببخشد هیچ دید
جد وی کز وی دو عالم بود پر
ساختی خود را برای او شتر
در نمازش بر کتف بنشاندی
قرة العین نمازش خواندی
این چنین عالی اب و جد کان اوست
جملهٔ آفاق ابجد خوان اوست
زهر را با جد خود شد این پسر
قتل را شد آن دگر یک با پدر
آن لبی کو شیر زهرا خورد باز
مصطفی دادش بدان لب قبله باز
چون توان کردن گذر که زهر را
خون توان کردن جگر این قهر را
نام خصمش گرچه پرسیدند باز
تن زد و تن کشته در دل داد راز
نوش کرد آن زهر و غمازی نکرد
جان بداد و ترک جان بازی نکرد
زهر شد زیر وبر افکند از زبر
آن جگر گوشه پیمبر را جگر
لخت لختش از جگر خون اوفتاد
تاکه در خون جانش بیرون اوفتاد
سرخدید از خون جان صد جای او
هر که شد درخون جانش وای او
شمع جمع انبیاء واولیا
جمع کرده حسن خلق و حسن ظن
جملهٔ افعال چون نامش حسن
روی او در گیسوی چون پر زاغ
همچو خورشیدی همه چشم و چراغ
در مروت چون جهان پرپیچ دید
خواست تا جمله ببخشد هیچ دید
جد وی کز وی دو عالم بود پر
ساختی خود را برای او شتر
در نمازش بر کتف بنشاندی
قرة العین نمازش خواندی
این چنین عالی اب و جد کان اوست
جملهٔ آفاق ابجد خوان اوست
زهر را با جد خود شد این پسر
قتل را شد آن دگر یک با پدر
آن لبی کو شیر زهرا خورد باز
مصطفی دادش بدان لب قبله باز
چون توان کردن گذر که زهر را
خون توان کردن جگر این قهر را
نام خصمش گرچه پرسیدند باز
تن زد و تن کشته در دل داد راز
نوش کرد آن زهر و غمازی نکرد
جان بداد و ترک جان بازی نکرد
زهر شد زیر وبر افکند از زبر
آن جگر گوشه پیمبر را جگر
لخت لختش از جگر خون اوفتاد
تاکه در خون جانش بیرون اوفتاد
سرخدید از خون جان صد جای او
هر که شد درخون جانش وای او
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
در شعر گوید
شعر و عرش و شرع از هم خاستند
تا دو عالم زین سه حرف آراستند
نور گیرد چون زمین از آسمان
زین سه حرف یک صفت هر دو جهان
آفتاب ار چه سمائی گشته است
در سنا جنس سنائی گشته است
از کمال شعر و شوق شاعری
چرخ را بین ازرقی و انوری
باز کن چشم و ز شعر چون شکر
از بهشت عدن فردوسی نگر
شعر را اقبال جمشیدی ببین
مهر را شمسی و خورشیدی ببین
ور ز بالا سوی ارکان بنگری
هم شهابی بینی و هم عنصری
ور درین علمت کند شاهی هوس
علم اگر در چینست خاقانیت بس
چون بهشت و آسمان و آفتاب
چون عناصر باد وآتش خاک و آب
نسبتی دارند با این شاعران
پس جهان شاعر بود چون دیگران
تا دو عالم زین سه حرف آراستند
نور گیرد چون زمین از آسمان
زین سه حرف یک صفت هر دو جهان
آفتاب ار چه سمائی گشته است
در سنا جنس سنائی گشته است
از کمال شعر و شوق شاعری
چرخ را بین ازرقی و انوری
باز کن چشم و ز شعر چون شکر
از بهشت عدن فردوسی نگر
شعر را اقبال جمشیدی ببین
مهر را شمسی و خورشیدی ببین
ور ز بالا سوی ارکان بنگری
هم شهابی بینی و هم عنصری
ور درین علمت کند شاهی هوس
علم اگر در چینست خاقانیت بس
چون بهشت و آسمان و آفتاب
چون عناصر باد وآتش خاک و آب
نسبتی دارند با این شاعران
پس جهان شاعر بود چون دیگران
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی الحكایة و التمثیل
مصطفی کو بود دل جان را ز قدر
منبری بنهاد حسان را ز قدر
بر سر منبر فرستادش پگاه
تا ادا میکرد شعر آنجایگاه
گه ثنا گفتیش گه آراستی
گاه از وی قطعهٔ درخواستی
بنگرید ای منکران بیوفا
تا کرا بنهاد منبر مصطفی
گفت حسان را ز احسان و کرم
هست جبریل امین با تو بهم
خواجهٔ دنیا و دین شمع کرام
خواند ایشان را امیران کلام
شعر را جاوید چون نبود مزید
اصدق قول عرب قول لبید
مصطفی گفتست شعر نامدار
چون سخنهای دگر دارد شمار
زشت او زشت و نکوی اونکوست
زشت دشمن دار نیکو دار دوست
از ابوبکر وعمر هم شعر خواست
اشعر از هر دو علی مرتضا است
نظم حسانی و اشعار حسن
هست منقول از حسین و از حسن
شافعی را شعر هم بسیار هست
وز امامان دگر اشعار هست
شعر اگر حکمت بود طاعت بود
قیمتش هر روز و هر ساعت بود
شعر بر حکمت پناهی یافتست
کوبه یؤتی الحکمه راهی یافتست
شعر مدح و هزل گفتن هیچ نیست
شعر حکمت به که در وی پیچ نیست
منبری بنهاد حسان را ز قدر
بر سر منبر فرستادش پگاه
تا ادا میکرد شعر آنجایگاه
گه ثنا گفتیش گه آراستی
گاه از وی قطعهٔ درخواستی
بنگرید ای منکران بیوفا
تا کرا بنهاد منبر مصطفی
گفت حسان را ز احسان و کرم
هست جبریل امین با تو بهم
خواجهٔ دنیا و دین شمع کرام
خواند ایشان را امیران کلام
شعر را جاوید چون نبود مزید
اصدق قول عرب قول لبید
مصطفی گفتست شعر نامدار
چون سخنهای دگر دارد شمار
زشت او زشت و نکوی اونکوست
زشت دشمن دار نیکو دار دوست
از ابوبکر وعمر هم شعر خواست
اشعر از هر دو علی مرتضا است
نظم حسانی و اشعار حسن
هست منقول از حسین و از حسن
شافعی را شعر هم بسیار هست
وز امامان دگر اشعار هست
شعر اگر حکمت بود طاعت بود
قیمتش هر روز و هر ساعت بود
شعر بر حکمت پناهی یافتست
کوبه یؤتی الحکمه راهی یافتست
شعر مدح و هزل گفتن هیچ نیست
شعر حکمت به که در وی پیچ نیست
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی الحكایة و التمثیل
بود درعهد عمر مردی قوی
چون ادا کردی نماز معنوی
خلق را در پیش خود بنشاندی
شعر درمحراب خوش میخواندی
خواندن اشعار او بعد از نماز
منکران گفتند با فاروق باز
گفت پیش او بریدم این زمان
پیش او بردندش آخر مردمان
چون عمر را دید مرد از جای جست
دست او بگرفت و در پیشش نشست
گفت فاروقش که تو بعد از نماز
شعر خوانی شعرهای دلنواز
گفت چیزی می درآید غیبیم
همچنان میخوانم از بی عیبیم
گفت برخوان مرد شعر آغاز کرد
مرغ دل فاروق را پرواز کرد
شعر او در ذم نفس خویش بود
حکمت باریک و دور اندیش بود
سخت دلخوش شد ز شعر او عمر
حفظ کرد و باز میگفت آنقدر
گفت این شعرم که برخواندی تمام
هم عمر این شعر میگوید مدام
شعر چون اینست تا بتوانیش
جهد باید کرد تا میخوانیش
شعر نیک و بد تو از خود میکنی
نیک اگر بد میکنی بد میکنی
چون ادا کردی نماز معنوی
خلق را در پیش خود بنشاندی
شعر درمحراب خوش میخواندی
خواندن اشعار او بعد از نماز
منکران گفتند با فاروق باز
گفت پیش او بریدم این زمان
پیش او بردندش آخر مردمان
چون عمر را دید مرد از جای جست
دست او بگرفت و در پیشش نشست
گفت فاروقش که تو بعد از نماز
شعر خوانی شعرهای دلنواز
گفت چیزی می درآید غیبیم
همچنان میخوانم از بی عیبیم
گفت برخوان مرد شعر آغاز کرد
مرغ دل فاروق را پرواز کرد
شعر او در ذم نفس خویش بود
حکمت باریک و دور اندیش بود
سخت دلخوش شد ز شعر او عمر
حفظ کرد و باز میگفت آنقدر
گفت این شعرم که برخواندی تمام
هم عمر این شعر میگوید مدام
شعر چون اینست تا بتوانیش
جهد باید کرد تا میخوانیش
شعر نیک و بد تو از خود میکنی
نیک اگر بد میکنی بد میکنی
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
چون سکندر را مسخر شد جهان
وقت مرگ او درآمد ناگهان
گفت تابوتی کنید از بهر من
دخمهٔ سازید پیش شهر من
کف گشاده دست من بیرون کنید
نوحه بر من هر زمان افزون کنید
تا زمال و لشکر و ملک و شهی
خلق میبینند دست من تهی
گر جهان در دست من بودآن زمان
در تهی دستی برفتم از جهان
ملک و مال این جهان جز پیچ نیست
گر همه یابی چو من جز هیچ نیست
وقت مرگ او درآمد ناگهان
گفت تابوتی کنید از بهر من
دخمهٔ سازید پیش شهر من
کف گشاده دست من بیرون کنید
نوحه بر من هر زمان افزون کنید
تا زمال و لشکر و ملک و شهی
خلق میبینند دست من تهی
گر جهان در دست من بودآن زمان
در تهی دستی برفتم از جهان
ملک و مال این جهان جز پیچ نیست
گر همه یابی چو من جز هیچ نیست
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحكایة و التمثیل
سوی اسپاهان براه مرغزار
باز میآمد ملکشاه از شکار
مرغزاری ودهی بد پیش راه
کرد منزل وقت شام آنجایگاه
از غلامان چند تن بشتافتند
بر کنار راه گاوی یافتند
ذبح کردند و بخوردندش بناز
آمدند آنگه بلشگرگاه باز
بود گاو پیر زالی دل دو نیم
روز و شب درمانده با مشتی یتیم
قوت او و آن یتیمان اسیر
آن زمان بودی که دادی گاو شیر
چند تن درگاو مینگریستند
جمله بر پشتی او میزیستند
پیرزن را چون خبر آمد ازان
بی خبر گشت و بسر آمد ازان
جملهٔ شب در نفیر و آه بود
پیش آن پل شد که پیش راه بود
چون ملکشه بامداد آنجا رسید
پیرزن پشت دوتا آنجا بدید
موی همچون پنبه روئی چون زریر
با یتیمان آمده آنجا اسیر
با عصا در دست پشتی چون کمان
گفت ای شهزادهٔ الب ارسلان
گر برین سر پل بدادی داد من
رستی از درد دل و فریاد من
ورنه پیش آن سر پل و ان صراط
داد خواهم این زمان کن احتیاط
گر ز ظلم تو زبون گردم ز تو
پیش حق فردا بخون گردم ز تو
من ز ظلمت میندانم سر ز پای
گرچه شاهی بر نیائی با خدای
هان و هان دادم برین پل ده تمام
تا بران پل بر نمانی بر دوام
از همه سود و زیان در پیش و پس
مر یتیمان مرا این بود بس
گرسنه بگذاشتی اطفال را
پیش خلق انداختی این زال را
در سحر یک نالهٔ این پیر زال
مردی صد رستم آرد در زوال
این نه از شاه جهانم میرسد
کاین ز دور آسمانم میرسد
سخت کندم کرد چرخ تیز گرد
چون توان با سرکشی آویز کرد
این بگفت وهمچو باران بهار
با یتیمان شد بزاری اشکبار
هیبتی در جان شاه افتاد ازو
سخت شوری در سپاه افتاد ازو
گفت ای مادر مگردان دل ز شاه
هرچه میخواهی برین سر پل بخواه
تابراین پل بر تو برگویم جواب
کان سر پل را ندارم هیچ تاب
حال چیست ای زال گفت او حال خویش
دادش او هفتاد گاو از مال خویش
گفت این هفتاد گاو ای پیر زال
در عوض بستان که هست این از حلال
این بگفت وآن غلامان را بخواند
زجر کرد و سبز خنگ از پل براند
پیرزن را وقت چون شبگیر شد
حق آن انعام دامن گیر شد
غسل آورد و نماز آغاز کرد
روی بر خاک ودر دل باز کرد
گفت ای پروردگار دادگر
چون ملکشه بادنیمی از بشر
از کرم نگذاشت بر من مابقی
تو که جاویدان کریم مطلقی
فضل کن با او و در بندش مدار
وانچه نپسندیدهٔ زو در گذار
چون ملکشه رفت از آن جای خراب
دیدش از عباد دین مردی بخواب
گفت هان چون رفت حال ای پادشاه
گفت اگر آن بیوه زال دادخواه
از برای من نکردی آن دعا
جز شقاوت نیستی دایم مرا
نیک بختی گشت آن بدبختیم
از دعای اونماند آن سختیم
عالمی بار اوفتاد از گردنم
تا ابد آزاد کرد آن زنم
گرچه مرد ملک و مالی آمدم
در پناه پیر زالی آمدم
کس چه داند تا دعای پیر زن
چون بود وقت سحرگه تیر زن
آنچه زالی در سحر گاهی کند
میندانم رستیم ماهی کند
گر نبودی رحمت آن پادشاه
باز ماندی تا ابد در قعر چاه
ور نبودی آن دعای پیر زال
دولت دین آمدی بروی زوال
بود اول رحمت آن شهریار
این دعا با او در آخر گشت یار
لاجرم شه رستگار آمد مدام
از رحیمی نیست برتر یک مقام
باز میآمد ملکشاه از شکار
مرغزاری ودهی بد پیش راه
کرد منزل وقت شام آنجایگاه
از غلامان چند تن بشتافتند
بر کنار راه گاوی یافتند
ذبح کردند و بخوردندش بناز
آمدند آنگه بلشگرگاه باز
بود گاو پیر زالی دل دو نیم
روز و شب درمانده با مشتی یتیم
قوت او و آن یتیمان اسیر
آن زمان بودی که دادی گاو شیر
چند تن درگاو مینگریستند
جمله بر پشتی او میزیستند
پیرزن را چون خبر آمد ازان
بی خبر گشت و بسر آمد ازان
جملهٔ شب در نفیر و آه بود
پیش آن پل شد که پیش راه بود
چون ملکشه بامداد آنجا رسید
پیرزن پشت دوتا آنجا بدید
موی همچون پنبه روئی چون زریر
با یتیمان آمده آنجا اسیر
با عصا در دست پشتی چون کمان
گفت ای شهزادهٔ الب ارسلان
گر برین سر پل بدادی داد من
رستی از درد دل و فریاد من
ورنه پیش آن سر پل و ان صراط
داد خواهم این زمان کن احتیاط
گر ز ظلم تو زبون گردم ز تو
پیش حق فردا بخون گردم ز تو
من ز ظلمت میندانم سر ز پای
گرچه شاهی بر نیائی با خدای
هان و هان دادم برین پل ده تمام
تا بران پل بر نمانی بر دوام
از همه سود و زیان در پیش و پس
مر یتیمان مرا این بود بس
گرسنه بگذاشتی اطفال را
پیش خلق انداختی این زال را
در سحر یک نالهٔ این پیر زال
مردی صد رستم آرد در زوال
این نه از شاه جهانم میرسد
کاین ز دور آسمانم میرسد
سخت کندم کرد چرخ تیز گرد
چون توان با سرکشی آویز کرد
این بگفت وهمچو باران بهار
با یتیمان شد بزاری اشکبار
هیبتی در جان شاه افتاد ازو
سخت شوری در سپاه افتاد ازو
گفت ای مادر مگردان دل ز شاه
هرچه میخواهی برین سر پل بخواه
تابراین پل بر تو برگویم جواب
کان سر پل را ندارم هیچ تاب
حال چیست ای زال گفت او حال خویش
دادش او هفتاد گاو از مال خویش
گفت این هفتاد گاو ای پیر زال
در عوض بستان که هست این از حلال
این بگفت وآن غلامان را بخواند
زجر کرد و سبز خنگ از پل براند
پیرزن را وقت چون شبگیر شد
حق آن انعام دامن گیر شد
غسل آورد و نماز آغاز کرد
روی بر خاک ودر دل باز کرد
گفت ای پروردگار دادگر
چون ملکشه بادنیمی از بشر
از کرم نگذاشت بر من مابقی
تو که جاویدان کریم مطلقی
فضل کن با او و در بندش مدار
وانچه نپسندیدهٔ زو در گذار
چون ملکشه رفت از آن جای خراب
دیدش از عباد دین مردی بخواب
گفت هان چون رفت حال ای پادشاه
گفت اگر آن بیوه زال دادخواه
از برای من نکردی آن دعا
جز شقاوت نیستی دایم مرا
نیک بختی گشت آن بدبختیم
از دعای اونماند آن سختیم
عالمی بار اوفتاد از گردنم
تا ابد آزاد کرد آن زنم
گرچه مرد ملک و مالی آمدم
در پناه پیر زالی آمدم
کس چه داند تا دعای پیر زن
چون بود وقت سحرگه تیر زن
آنچه زالی در سحر گاهی کند
میندانم رستیم ماهی کند
گر نبودی رحمت آن پادشاه
باز ماندی تا ابد در قعر چاه
ور نبودی آن دعای پیر زال
دولت دین آمدی بروی زوال
بود اول رحمت آن شهریار
این دعا با او در آخر گشت یار
لاجرم شه رستگار آمد مدام
از رحیمی نیست برتر یک مقام
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
گفت چون مسعود آن شاه درشت
خشمگین شد از حسن زارش بکشت
پیش قصری سرنگونش آویختند
خون او با خاک میآمیختند
او وزیر نیک بد محمود را
بد شد از بیدولتی مسعود را
کثرت دنیا وقلت بگذرد
دردمی دوران دولت بگذرد
آن همه دولت که در عهد حسن
بود از که بود از جهد حسن
باز این بیدولتی کاکنونش بود
زو نبود این هم که از گردونش بود
گر بسی خون پیش او میریختند
عاقبت او را بخون آویختند
کار دیوانم جنون آید همه
کز وزارت بوی خون آید همه
هم بیابی تو گدا اینجایگاه
گردهٔ بی آنکه گردی گرد شاه
شاه دنیا بر مثال آتش است
گرد او پروانه راکشتن خوش است
چون حسن شد کشته خلقی بر سرش
هر کسی میگفت عیبی دیگرش
کشته شد وز ننگ عالم می نرست
وز زفان مردمان هم می نرست
هرخری در خرمنش میکرد گاو
کشته را هرگز سگان ندهند تاو
چون بسی عیبش بگفتند آن زمان
ژنده پوشی بود برجست از میان
گفت او را بود یک عیب دگر
زین همه عیبی که بشنودم بتر
گفت خالص بود کاریزش هزار
پیش هر کاریز او را یک حصار
جمله را در آهنین در قبله روی
هر حصاری رادهی پرگفت و گوی
کارگاهش بود ملک خود هزار
جمله دیبا یافتندی چون نگار
در شمار او هزار آمد غلام
جمله در مردی و نیکوئی تمام
زان همه کاریز او در پیش و پس
پنج من آبش نصیب افتاد و بس
زان همه دیبا که بد بر اسم او
ده گزی کرباس آمد قسم او
زان همه نیکو غلام نیک نام
بود بی شک چار حمالش تمام
زان حصال و زان همه در آهنین
حصه ده خشت آمدش زیر زمین
زان همه دشت و زمین پست وبلند
چار گز خاک لحد بودش پسند
عیب او این بود کز فضل و بیان
خرده دانی کرد دعوی در جهان
گرچه جان در خرده دانی باخت او
ذرهٔ عیب جهان نشناخت او
خرده دان کو عیب دنیا ننگرد
در غرور افتد بعقبی ننگرد
لاجرم امروز خونش ریختند
سرنگونسارش ز قصر آویختند
او ندید و راه پیچاپیچ بود
عیبش این بود آن دگرها هیچ بود
گر بدیدی خوف ره بالغ شدی
برفکندی جمله و فارغ شدی
چون گلوی خود بدست خود فشرد
لاجرم عاجز ز دست خود بمرد
شکر کن کز حرص سرگردان نهٔ
روز تا شب بر در دکان نهٔ
در طریق حبه دزدیدن مدام
دانهٔ بنهادهٔ از بهر دام
دام جمله نه دکان داری بود
دام تو در خرقه متواری بود
آستین کوتاه کردی حیله ساز
تا توانی کرد خوش دستی دراز
شرع را از طبع نافرمان شدی
کور بودی در کبودی زان شدی
هرکه شد در خرقهٔ شد حیله ساز
پس دکان خویش را در کرد باز
خلق اگر ظلمت اگر نور آمدند
زین سخن بس دیر و بس دور آمدند
شکر کن حق را کز ایشان نیستی
خلوتی داری پریشان نیستی
خشمگین شد از حسن زارش بکشت
پیش قصری سرنگونش آویختند
خون او با خاک میآمیختند
او وزیر نیک بد محمود را
بد شد از بیدولتی مسعود را
کثرت دنیا وقلت بگذرد
دردمی دوران دولت بگذرد
آن همه دولت که در عهد حسن
بود از که بود از جهد حسن
باز این بیدولتی کاکنونش بود
زو نبود این هم که از گردونش بود
گر بسی خون پیش او میریختند
عاقبت او را بخون آویختند
کار دیوانم جنون آید همه
کز وزارت بوی خون آید همه
هم بیابی تو گدا اینجایگاه
گردهٔ بی آنکه گردی گرد شاه
شاه دنیا بر مثال آتش است
گرد او پروانه راکشتن خوش است
چون حسن شد کشته خلقی بر سرش
هر کسی میگفت عیبی دیگرش
کشته شد وز ننگ عالم می نرست
وز زفان مردمان هم می نرست
هرخری در خرمنش میکرد گاو
کشته را هرگز سگان ندهند تاو
چون بسی عیبش بگفتند آن زمان
ژنده پوشی بود برجست از میان
گفت او را بود یک عیب دگر
زین همه عیبی که بشنودم بتر
گفت خالص بود کاریزش هزار
پیش هر کاریز او را یک حصار
جمله را در آهنین در قبله روی
هر حصاری رادهی پرگفت و گوی
کارگاهش بود ملک خود هزار
جمله دیبا یافتندی چون نگار
در شمار او هزار آمد غلام
جمله در مردی و نیکوئی تمام
زان همه کاریز او در پیش و پس
پنج من آبش نصیب افتاد و بس
زان همه دیبا که بد بر اسم او
ده گزی کرباس آمد قسم او
زان همه نیکو غلام نیک نام
بود بی شک چار حمالش تمام
زان حصال و زان همه در آهنین
حصه ده خشت آمدش زیر زمین
زان همه دشت و زمین پست وبلند
چار گز خاک لحد بودش پسند
عیب او این بود کز فضل و بیان
خرده دانی کرد دعوی در جهان
گرچه جان در خرده دانی باخت او
ذرهٔ عیب جهان نشناخت او
خرده دان کو عیب دنیا ننگرد
در غرور افتد بعقبی ننگرد
لاجرم امروز خونش ریختند
سرنگونسارش ز قصر آویختند
او ندید و راه پیچاپیچ بود
عیبش این بود آن دگرها هیچ بود
گر بدیدی خوف ره بالغ شدی
برفکندی جمله و فارغ شدی
چون گلوی خود بدست خود فشرد
لاجرم عاجز ز دست خود بمرد
شکر کن کز حرص سرگردان نهٔ
روز تا شب بر در دکان نهٔ
در طریق حبه دزدیدن مدام
دانهٔ بنهادهٔ از بهر دام
دام جمله نه دکان داری بود
دام تو در خرقه متواری بود
آستین کوتاه کردی حیله ساز
تا توانی کرد خوش دستی دراز
شرع را از طبع نافرمان شدی
کور بودی در کبودی زان شدی
هرکه شد در خرقهٔ شد حیله ساز
پس دکان خویش را در کرد باز
خلق اگر ظلمت اگر نور آمدند
زین سخن بس دیر و بس دور آمدند
شکر کن حق را کز ایشان نیستی
خلوتی داری پریشان نیستی
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
شیخ گرگانی مگر آن شمع شرع
میشد اندر شارعی با جمع شرع
بود آن وقتی نظام الملک خرد
اطلسش مییافتند او زیر برد
با گروهی کودکان بیخبر
گوی میزد در میان رهگذر
شیخ را با قوم چون از دور دید
از میان رهگذر یکسو دوید
گفت بنشانید از ره گرد را
زانکه گرگردی رسد این مرد را
جمله را بدبختی آرد بار از آن
هیچکس را برنیاید کار ازان
شیخ کان بشنود و آن حرمت بدید
ازچنان طفلی چنان همت بدید
از بزرگی پیر گفت ای طفل خرد
بفکن آن چوگان که بختت گوی برد
خلق میکوشند تا طاقت کنند
تا نظام الملک آفاقت کنند
زین ادب زین حرمت وزین خوی تو
ای نظام الملک بردی گوی تو
گوی چون بردی برو دیگر مباز
خواجهٔ چوگان بیفکن سرفراز
میشد اندر شارعی با جمع شرع
بود آن وقتی نظام الملک خرد
اطلسش مییافتند او زیر برد
با گروهی کودکان بیخبر
گوی میزد در میان رهگذر
شیخ را با قوم چون از دور دید
از میان رهگذر یکسو دوید
گفت بنشانید از ره گرد را
زانکه گرگردی رسد این مرد را
جمله را بدبختی آرد بار از آن
هیچکس را برنیاید کار ازان
شیخ کان بشنود و آن حرمت بدید
ازچنان طفلی چنان همت بدید
از بزرگی پیر گفت ای طفل خرد
بفکن آن چوگان که بختت گوی برد
خلق میکوشند تا طاقت کنند
تا نظام الملک آفاقت کنند
زین ادب زین حرمت وزین خوی تو
ای نظام الملک بردی گوی تو
گوی چون بردی برو دیگر مباز
خواجهٔ چوگان بیفکن سرفراز
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
لشکر محمود نیرو یافتند
در ظفر یک طفل هندو یافتند
طرفه شکلی داشت آن طفل سیاه
از ملاحت فتنهٔ او شد سپاه
آخرش بردند پیش شهریار
عاشق او گشت شاه نامدار
همچو آتش گرم شد در کار او
یک نفس نشکیفت از دیدار او
هر زمان شاخ نو از بختش نشاند
لاجرم با خویش بر تختش نشاند
درو جوهر ریخت در پیشش بسی
وعدهٔ خوش داد از خویشش بسی
طفل هندو در میان عز و ناز
کرد چون ابر بهاری گریه ساز
شاه گفتش از چه میگریی برم
گفت ازان گریم که گه گه مادرم
کردی از محمودم از صد گونه بیم
گفت بدهد او سزای تو مقیم
زان همی گریم که چندین گاه من
بودم ازمحمود بی آگاه من
مادرم کو تا براندازد نظر
پیش شه بیند مرا بر تخت زر
ای دریغا بیخبر بودم بسی
زنده بی محمود چون ماند کسی
در ظفر یک طفل هندو یافتند
طرفه شکلی داشت آن طفل سیاه
از ملاحت فتنهٔ او شد سپاه
آخرش بردند پیش شهریار
عاشق او گشت شاه نامدار
همچو آتش گرم شد در کار او
یک نفس نشکیفت از دیدار او
هر زمان شاخ نو از بختش نشاند
لاجرم با خویش بر تختش نشاند
درو جوهر ریخت در پیشش بسی
وعدهٔ خوش داد از خویشش بسی
طفل هندو در میان عز و ناز
کرد چون ابر بهاری گریه ساز
شاه گفتش از چه میگریی برم
گفت ازان گریم که گه گه مادرم
کردی از محمودم از صد گونه بیم
گفت بدهد او سزای تو مقیم
زان همی گریم که چندین گاه من
بودم ازمحمود بی آگاه من
مادرم کو تا براندازد نظر
پیش شه بیند مرا بر تخت زر
ای دریغا بیخبر بودم بسی
زنده بی محمود چون ماند کسی
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
آن زنی اندر زنا افتاده بود
وز ندامت تن بخون در داده بود
از پشیمانی که بود آن مستمند
خویشتن میکشت و درخون میفکند
عاقبت شد سوی پیغامبر همی
شرمناک از قصهٔ خود زد دمی
سر بگردانید پیغامبر ز راه
در برابر رفت و گفت آنجایگاه
از دگر سو سر بگردانید باز
از دگر سو آمدش این زن فراز
قصهٔ برگفت و بس بگریست زار
وز نبی درخواست خود را سنگسار
مصطفی گفتش که ای شوریده جان
نیست وقت سنگسارت این زمان
تا بشوئی سر بپردازی شکم
زانکه فرزندی تواند بود هم
رفت آن زن همچنان میسوخت زار
تا شد آبستن بحکم کردگار
آن بلا و رنج یک چندی کشید
تا که از وی گشت فرزندی پدید
پیش سید برد طفل خویش را
گفت برهان این زن درویش را
مصطفی گفتش برو با صبر ساز
تاکنی این طفل را از شیر باز
زانکه گر شیر دگر شکر بود
از همه شیر تو لایق تر بود
رفت آن زن با بلا دمساز شد
تاکه آن کودک ز شیرش باز شد
باز برد آن طفل را آنجایگاه
گفت برگیرید این زن را زراه
چند سوزم بیش ازین تابم نماند
زآتش دل بر جگر آبم نماند
مصطفی گفتش که وقت کار نیست
طفل را در جمع پذرفتار نیست
نیست کس تا هفت سال اینجایگاه
کو ز آب و آتشش دارد نگاه
هم تو اولیتر چو او بی کس بود
هفت سالش چون بداری بس بود
بود شخصی در پی آن کار شد
طفل را برداشت و پذرفتار شد
مصطفی را سخت ناخوش آمد آن
زانکه کاری بس مشوش آمد آن
چون کسی شد طفل را پروردگار
شد بشرع آن لحظه بروی سنگسار
مصطفی فرمود تا مردم بسی
برگرفت از راه سنگی هر کسی
عاقبت کردند زن را سنگسار
تا گرفت آن تایب صادق قرار
از پس تابوت زن آن رهنمای
گام میزد برسر انگشت پای
گفت غوغای ملک بگرفت راه
گام می نتوان نهاد اینجایگاه
کس نکرد این توبه اندر روزگار
بود آن زن در حقیقت مردکار
عاقبت چون کرد پیغامبر نماز
دفن کرد آن کشته راو گشت باز
مرتضی دید آن شب آن زن را بخواب
گفت هان چون کرد حق با تو خطاب
گفت حق گفتا ندانستی مگر
کانبیا را زان فرستادم بدر
تا شریعت را اساس ایشان نهند
آنچه چندان گفتم آن چندان نهند
چون محمد بود امین روزگار
ترک نتوانست کردن سنگسار
ای ز بی انصافی خود خورده سنگ
با خدای خویشتن بودی بجنگ
سوی او ده بار رفتی وانگهی
سوی ما گفتی ندانستی رهی
گر نهان یکبار با ما گشتئی
از گناه خود مبرا گشتئی
جبرئیل آنگاه بفرستادمی
تا ابد منشور عفوت دادمی
وز ندامت تن بخون در داده بود
از پشیمانی که بود آن مستمند
خویشتن میکشت و درخون میفکند
عاقبت شد سوی پیغامبر همی
شرمناک از قصهٔ خود زد دمی
سر بگردانید پیغامبر ز راه
در برابر رفت و گفت آنجایگاه
از دگر سو سر بگردانید باز
از دگر سو آمدش این زن فراز
قصهٔ برگفت و بس بگریست زار
وز نبی درخواست خود را سنگسار
مصطفی گفتش که ای شوریده جان
نیست وقت سنگسارت این زمان
تا بشوئی سر بپردازی شکم
زانکه فرزندی تواند بود هم
رفت آن زن همچنان میسوخت زار
تا شد آبستن بحکم کردگار
آن بلا و رنج یک چندی کشید
تا که از وی گشت فرزندی پدید
پیش سید برد طفل خویش را
گفت برهان این زن درویش را
مصطفی گفتش برو با صبر ساز
تاکنی این طفل را از شیر باز
زانکه گر شیر دگر شکر بود
از همه شیر تو لایق تر بود
رفت آن زن با بلا دمساز شد
تاکه آن کودک ز شیرش باز شد
باز برد آن طفل را آنجایگاه
گفت برگیرید این زن را زراه
چند سوزم بیش ازین تابم نماند
زآتش دل بر جگر آبم نماند
مصطفی گفتش که وقت کار نیست
طفل را در جمع پذرفتار نیست
نیست کس تا هفت سال اینجایگاه
کو ز آب و آتشش دارد نگاه
هم تو اولیتر چو او بی کس بود
هفت سالش چون بداری بس بود
بود شخصی در پی آن کار شد
طفل را برداشت و پذرفتار شد
مصطفی را سخت ناخوش آمد آن
زانکه کاری بس مشوش آمد آن
چون کسی شد طفل را پروردگار
شد بشرع آن لحظه بروی سنگسار
مصطفی فرمود تا مردم بسی
برگرفت از راه سنگی هر کسی
عاقبت کردند زن را سنگسار
تا گرفت آن تایب صادق قرار
از پس تابوت زن آن رهنمای
گام میزد برسر انگشت پای
گفت غوغای ملک بگرفت راه
گام می نتوان نهاد اینجایگاه
کس نکرد این توبه اندر روزگار
بود آن زن در حقیقت مردکار
عاقبت چون کرد پیغامبر نماز
دفن کرد آن کشته راو گشت باز
مرتضی دید آن شب آن زن را بخواب
گفت هان چون کرد حق با تو خطاب
گفت حق گفتا ندانستی مگر
کانبیا را زان فرستادم بدر
تا شریعت را اساس ایشان نهند
آنچه چندان گفتم آن چندان نهند
چون محمد بود امین روزگار
ترک نتوانست کردن سنگسار
ای ز بی انصافی خود خورده سنگ
با خدای خویشتن بودی بجنگ
سوی او ده بار رفتی وانگهی
سوی ما گفتی ندانستی رهی
گر نهان یکبار با ما گشتئی
از گناه خود مبرا گشتئی
جبرئیل آنگاه بفرستادمی
تا ابد منشور عفوت دادمی
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
حاتم طائی چو از دنیا گسست
یک برادر داشت بر جایش نشست
گفت من در جود درخواهم گشاد
چون برادر دست برخواهم گشاد
در سخاوت ساحری خواهم نمود
همچو دریا گوهری خواهم نمود
مادرش گفتا که این تو کی کنی
لیک بی شک نام حاتم طی کنی
زانکه آن وقتی که حاتم بود خرد
لب بیک پستان من آنگاه برد
کزدگر پستان بسی یا اندکی
شیر خوردی در بر او کودکی
گر نبودی طفل دیگر همبرش
نفرتی بودی زشیر مادرش
باز تو آنگه که بودی شیرخوار
هیچ طفلی را نکردی اختیار
میل شیر من نبودی یک دمت
تا دگر پستان نبودی محکمت
بود یک پستان بدستی آن زمانت
وآن دگر پستان نهاده دردهانت
این یکی را در دهن میداشتی
و آن دگر یک را بکس نگذاشتی
آنکه در طفلی کند این محکمی
کی تواند کرد هرگز حاتمی
گر برادر همچو حاتم شیر خورد
هرکجا مرغیست او انجیر خورد
کارها با قوت از بنیاد به
دولت و اقبال مادرزاد به
گر بخوانی شعر من ای پاک دین
شعر من از شعر گفتن پاک بین
شاعرم مشمر که من راضی نیم
مرد حالم شاعر ماضی نیم
عیب این شعرست و این اشعار نیست
شعر را در چشم کس مقدار نیست
تو مخوان شعرش اگر خوانندهٔ
ره بمعنی بر اگر دانندهٔ
شعرگفتن چون ز راه وزن خاست
وز ردیف و قافیه افتاد راست
گر بود اندک تفاوت نقل را
کژ نیاید مرد صاحب عقل را
چون گهرداریست شعر من چو تیغ
یک دمی تحسین مدار از من دریغ
زیرکی باید که تحسینم کند
از بسی احسنت تمکینم کند
لیک اگر ابله کند تحسین مرا
آن ندارد مینباید این مرا
یک برادر داشت بر جایش نشست
گفت من در جود درخواهم گشاد
چون برادر دست برخواهم گشاد
در سخاوت ساحری خواهم نمود
همچو دریا گوهری خواهم نمود
مادرش گفتا که این تو کی کنی
لیک بی شک نام حاتم طی کنی
زانکه آن وقتی که حاتم بود خرد
لب بیک پستان من آنگاه برد
کزدگر پستان بسی یا اندکی
شیر خوردی در بر او کودکی
گر نبودی طفل دیگر همبرش
نفرتی بودی زشیر مادرش
باز تو آنگه که بودی شیرخوار
هیچ طفلی را نکردی اختیار
میل شیر من نبودی یک دمت
تا دگر پستان نبودی محکمت
بود یک پستان بدستی آن زمانت
وآن دگر پستان نهاده دردهانت
این یکی را در دهن میداشتی
و آن دگر یک را بکس نگذاشتی
آنکه در طفلی کند این محکمی
کی تواند کرد هرگز حاتمی
گر برادر همچو حاتم شیر خورد
هرکجا مرغیست او انجیر خورد
کارها با قوت از بنیاد به
دولت و اقبال مادرزاد به
گر بخوانی شعر من ای پاک دین
شعر من از شعر گفتن پاک بین
شاعرم مشمر که من راضی نیم
مرد حالم شاعر ماضی نیم
عیب این شعرست و این اشعار نیست
شعر را در چشم کس مقدار نیست
تو مخوان شعرش اگر خوانندهٔ
ره بمعنی بر اگر دانندهٔ
شعرگفتن چون ز راه وزن خاست
وز ردیف و قافیه افتاد راست
گر بود اندک تفاوت نقل را
کژ نیاید مرد صاحب عقل را
چون گهرداریست شعر من چو تیغ
یک دمی تحسین مدار از من دریغ
زیرکی باید که تحسینم کند
از بسی احسنت تمکینم کند
لیک اگر ابله کند تحسین مرا
آن ندارد مینباید این مرا
عطار نیشابوری : وصلت نامه
شرحی از حکایت سلطان محمود با شیخ لقمان سرخسی
بود سلطانی ورا محمود نام
هم بوقتش بود عالم بانظام
عادل بر حق بد آن سلطان دین
بت شکن در سومنات و هند و چین
عمر خود اندر غزا بگذاشته
کام خود را از غذا برداشته
سالها درجنگ کفار لعین
بود او کی خسرو روی زمین
این جهان آراسته از عدل و داد
آن فریدون زمان چون کیقباد
صدهزاران بت پرست غلمان شده
ملک توران هم از او ویران شده
بتکده از تیغ او زیر و زبر
چه به چین و چه به هند و چه بکر
غلغلی افتاده از وی در جهان
قیصران عصر را نبود چنان
شهرهای منکران کرده خراب
کافران را دل شده ازوی کباب
روز و شب در طاعت جبار بود
دشمن کیش و بت و زنار بود
دیرها کرده خراب اندر جهان
از برای دین احمد(ص) آن زمان
در طریق دین احمد فرد بود
صادق دین بود صاحب درد بود
دائماً در راه حق کوشیده بود
او شراب از دین حق نوشیده بود
صوفی صادق بر آن شاه جهان
صادق و عاشق بد آن فخر زمان
جان او پرگوهر توحید بود
از ره تحقیق بیتقلید بود
دائماً در ذکر و فکر و معرفت
حاصل او بود در دین این صفت
شرع احمد را به جان کرده قبول
راه شرع او گرفته از اصول
دائماً در عدل و در داد آمده
مؤمنان جمله از او شاد آمده
خلق عالم از سخای وی همی
بود خوشدل زان نبد یکدم غمی
دائماً جویان مردان خدا
دشمن نفس بد و کبر و هوا
شب شدی از خانه بیرون آمدی
در طلب چون مست و مجنون آمدی
یک شبی در علم دین تکرار کرد
عشق حق اندر دل او کار کرد
سر برهنه پا برهنه شد برون
نی برسمی هر زمان آن ذوفنون
ناگهی افتاد در ویرانهٔ
دید آنجا بیدلی دیوانهٔ
پس سلامش کرد و گفت ای پیر راه
حاجتی دارم بدرگاه اله
حاجت ما را بخواه ازکردگار
در تو میبینم که هستی مرد کار
پس زبان بگشاد پیر بیقرار
گفت ای محمود از حق شرم دار
ملک و مال و تخت خواهی در جهان
کی شوی تو از گروه صوفیان
با غلامان لطیف و تخت زر
کی شوی از راه معنی با خبر
با سپاه و لشکر و طبل و علم
کی رسی در خوان وصل ذوالکرم
باخواتین و ظریف و خان و مان
کی رسی در زمرهٔ صاحبدلان
با دواج و تاج و شمشیر و کمر
کی شوی در معرفت صاحب نظر
با سرا و ملک و کشت و کار و بار
کی شوی در راه عرفان مردکار
با سلاح و اسب و با گنج و گهر
کی رسی در وصل حق ای بیبصر
با سواران دلیر و کر و فر
کی رسی در راه مردان ای پسر
باحکیمان و ندیمان جهان
کی رسی اندر طریق عاشقان
با مراد نفس خود خو کردهٔ
لاجرم در صد هزاران پردهٔ
صدهزاران پرده اندر پیش و پس
کی ترا بوئی رسد ای هیچکس
پردهها را اول از خود دور کن
و آنگهی برخیز و ره پر نور کن
رو زِ نور عشق شمعی بر فروز
پردهها با آتش دردت بسوز
چون بسوزی پردهها را ای قباد
آن زمان گردی ز وصل مارشاد
چون ترا پیدا شود آن بحر نور
هر دو عالم در دلت گردد نفور
پادشاهی و بزرگی و جهان
مختصر گردد به پیشت آن زمان
این سپاه و کشور وملک وحشم
در نیابد پیش چشمت یک غنم
این غلامان ظریف و ماهروی
جمله را بینی خسیس و زشت روی
این سرا و باغ چون زندان شود
سود این عالم ترا خسران شود
این زر و املاک و گنج بیشمار
جملگی پیش تو گردد همچو مار
این کلاه و این قبا و این کمر
جمله در پیش تو گردد مختصر
این کنیزان را که میبینی به ناز
جمله در پیشت نماند چون پیاز
از هوای این جهان بیرون شوی
بر طریق عاشقان مجنون شوی
ترک گیری لذت دنیا به کل
پس برون آئی تو از پندار و ذل
در ره معشوق خود صادق شوی
آن زمان در عشق او لایق شوی
سر بسر تو درد گردی ای جوان
چون نماند غیر رستی از میان
محو گردی فانی مطلق شوی
وانگهی در عشق مستغرق شوی
چون نماند از وجود تو اثر
آن زمان از راه حق یابی خبر
چون ز خود فانی شوی باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
وارهی از ننگ و نام خویشتن
بیشکی گردی تو آن دم بت شکن
بت چو بشکستی شود گنجت عیان
برخوری از گنج وصل جاودان
بت چو بشکستی حجاب از پیشرفت
عشق آمد راه دین و کیش رفت
بت چو بشکستی شوی مرد خدا
وارهی تو از طریق ماجرا
بت چو بشکستی برستی زینجهان
میخرامی در جهان جاودان
بت چو بشکستی ببر زین خاکدان
سیر میکن در فضای لامکان
بت چو بشکستی بمنزلگه رسی
هم بقرب حضرت الله رسی
بت شکستی همچو ابراهیم حق
چون ز همراهان خود گیری سبق
چونکه ابراهیم یکتا گشت و فرد
زان سبب بتها شکست آن نیک مرد
این جهان پرهوس بتخانه دان
همچو ابراهیم بشکن بت عیان
چون علی بت نیز در کعبه شکن
تا بهبینی تو جهان ذوالمنن
کعبه را تو دل بدان ای با بصر
تا شوی از راه معنی با خبر
این خیال با هوس را بت بدان
بشکن این بتها و رو در لامکان
چونکه محمود این سخنهای بلند
بشنوید از وی برونشد مستمند
آتشی در جان او افتاد سخت
وارهید از ننگ و نام و تاج و تخت
گفت ای پیر شریف پیشوا
وی حبیب مصطفی و مرتضی
ای تو سلطان همه عالم یقین
وی تو برهان خدای عالمین
ای تو قطب اولیا و انبیاء
پیر عالم محرم خاص خدا
ای تو پیر سالکان در هر طریق
رهنمای مؤمنان در هر فریق
ای تو سلطان و همه عالم حشم
وی تو چوپان و همه عالم غنم
ای تو سر خیل بزرگان جهان
خلق عالم از وجودت بینشان
ای جنید وقت و شبلی زمان
با یزید بر مزید خورده دان
ای تو پیر راهرو در معرفت
ذات تو برتر ز وصف است و صفت
ای تو مرد عشق وحدت آمده
از ره معنی بعزت آمده
ای تو مرد پاکباز با صفا
صادقان را رهنما و پیشوا
ای تو حکمت از خدا آموخته
حکمتی هر دو جهان را سوخته
ای تو توحید خدا کرده بیان
از ره توحید داده صدنشان
ای ترا علم لدنی داده حق
در علوم مصطفی خوانده سبق
ای تو فخر پیشوایان جهان
در تو گنجی بینهایت این زمان
ای توسالار سلوک عاشقان
وی تو غمخوار دل صاحب دلان
ای کمر بسته تو در ره مردوار
همچو منصور آمده در پای دار
ای چو ابراهیم ادهم کهنهپوش
همچو بصری بادهٔ حق کرده نوش
در ره حق وحدت کل یافته
عاشقان حق ز تو مل یافته
از خودی خود به کل فانی شده
در بقای حق به حق باقی شده
در مقام ترک و تجرید آمده
در رموز عین توحید آمده
بر سریر سلطنت سلطان شده
وانگهی در عالم عرفان شده
صوفیان طالبان با وفا
از تو یابند هر زمان صدق وصفا
هر دو عالم در وجودت قطرهٔ
عرش و کرسی پیش جودت ذرهٔ
هشت جنت سوخته از هیبتت
هفت دوزخ یخ شده از حیرتت
این جهان و آن جهان خواهان تو
امشبی من آمدم مهمان تو
اکرم الضیف است بر قول رسول
امشبی ما را بلطفت کن قبول
گفت اهلا مرحباً شاه آمدی
در ره عشاق همراه آمدی
بعد از آن سلطان بگفتش ای همام
از کجائی و مرا بر گوی نام
گفت لقمان سرخسی نام ما است
گنج وحدت در دل ویران ما است
گفت سلطان که مرا معلوم بود
که تو لقمانی باسم ای بحر جود
لیک ترسیدم ز وقتت پیر راه
زان نگفتم نام تو این جایگاه
حمدلله که بدیدم روی شیخ
آمدم ناخوانده من هم سوی شیخ
شیخ آنجا آمد و ما بیخبر
از قدوم شیخ بینا شد نظر
بعد از آنش گفت چون رای اوفتاد
شیخ اینجا آمد و گشتیم شاد
شیخ گفتش بود مردی بیقرار
بود در عشق خدای کامکار
از ره توحید برخوردار بود
صاحب سر بود و مرد کار بود
روز و شب در گریه و در آه بود
محرم حق بود و پیر راه بود
از طریق عشق در راه ادب
دائماً بود آن محقق در طلب
صوفی صادق بد آن مرد یقین
کامل ناطق بد آن دریای دین
عاشق صادق بد آن مرد خدا
واله و شیدا بد آن پیر صفا
ترک و تجرید بغایت داشت او
در ره معنی سعادت داشت او
در ره توحید حق پاک آمده
در ره تجرید چالاک آمده
بحر عرفان بود آن مرد خدا
سر یزدان بود و گنج بیبها
سر الا الله را دریافته
لی مع الله را به جان بشتافته
بود کنزاً گفت کنزاً هم به خود
محو گشته پیش او هر نیک و بد
لیس فی جبة روایت کرده او
هر زمان از بود خود در شستشو
کوس سبحانی زده هر دم روان
آن محیط بیکران گنج روان
او اناالحق آشکارا گفته بود
دُرّ این اسرار را او سفته بود
دی برفت از داردنیا آن فقیر
آن به معنی بس بزرگ و بینظیر
آمدم من از سرخس اینجایگاه
از برای آن ولی و مرد راه
اندر اینجا بد ملازم او مدام
دائماً از وصل حق اوشاد کام
من دراینجا آمدم شوریده حال
دیدم او را رسته کل از قیل و قال
سر بحسرة بر نهاده رو بحق
دو ملک در پیش او بادو طبق
یک ملک ابریق از لؤلؤ پر آب
بود در دست دگر مشکو گلاب
و آندگر یک حله را میداد ساز
از برای آن حبیب پاکباز
چون بدان آبش بشستن آن ملک
هم در آن حله که آورد از فلک
بعد از آن روحانیان آسمان
جمع گشتند اندر آنجا آن زمان
پس مرا در پیش کردند از نیاز
تا که بگذاریم ما بروی نماز
بعد از آن صندوق سبزش آن زمان
در نهادند و ببردند آسمان
آن بزرگی که در آن صندوق رفت
هم بدان صندوق در عیوق رفت
ای برادر یک زمانی هوش دار
قصهٔ مردان حق را گوش دار
هر که او در کار حق برکار بود
لاجرم از عشق برخوردار بود
هرکه عمر خویش را ایثار کرد
هر دو عالم را فدای یار کرد
هم بوقتش بود عالم بانظام
عادل بر حق بد آن سلطان دین
بت شکن در سومنات و هند و چین
عمر خود اندر غزا بگذاشته
کام خود را از غذا برداشته
سالها درجنگ کفار لعین
بود او کی خسرو روی زمین
این جهان آراسته از عدل و داد
آن فریدون زمان چون کیقباد
صدهزاران بت پرست غلمان شده
ملک توران هم از او ویران شده
بتکده از تیغ او زیر و زبر
چه به چین و چه به هند و چه بکر
غلغلی افتاده از وی در جهان
قیصران عصر را نبود چنان
شهرهای منکران کرده خراب
کافران را دل شده ازوی کباب
روز و شب در طاعت جبار بود
دشمن کیش و بت و زنار بود
دیرها کرده خراب اندر جهان
از برای دین احمد(ص) آن زمان
در طریق دین احمد فرد بود
صادق دین بود صاحب درد بود
دائماً در راه حق کوشیده بود
او شراب از دین حق نوشیده بود
صوفی صادق بر آن شاه جهان
صادق و عاشق بد آن فخر زمان
جان او پرگوهر توحید بود
از ره تحقیق بیتقلید بود
دائماً در ذکر و فکر و معرفت
حاصل او بود در دین این صفت
شرع احمد را به جان کرده قبول
راه شرع او گرفته از اصول
دائماً در عدل و در داد آمده
مؤمنان جمله از او شاد آمده
خلق عالم از سخای وی همی
بود خوشدل زان نبد یکدم غمی
دائماً جویان مردان خدا
دشمن نفس بد و کبر و هوا
شب شدی از خانه بیرون آمدی
در طلب چون مست و مجنون آمدی
یک شبی در علم دین تکرار کرد
عشق حق اندر دل او کار کرد
سر برهنه پا برهنه شد برون
نی برسمی هر زمان آن ذوفنون
ناگهی افتاد در ویرانهٔ
دید آنجا بیدلی دیوانهٔ
پس سلامش کرد و گفت ای پیر راه
حاجتی دارم بدرگاه اله
حاجت ما را بخواه ازکردگار
در تو میبینم که هستی مرد کار
پس زبان بگشاد پیر بیقرار
گفت ای محمود از حق شرم دار
ملک و مال و تخت خواهی در جهان
کی شوی تو از گروه صوفیان
با غلامان لطیف و تخت زر
کی شوی از راه معنی با خبر
با سپاه و لشکر و طبل و علم
کی رسی در خوان وصل ذوالکرم
باخواتین و ظریف و خان و مان
کی رسی در زمرهٔ صاحبدلان
با دواج و تاج و شمشیر و کمر
کی شوی در معرفت صاحب نظر
با سرا و ملک و کشت و کار و بار
کی شوی در راه عرفان مردکار
با سلاح و اسب و با گنج و گهر
کی رسی در وصل حق ای بیبصر
با سواران دلیر و کر و فر
کی رسی در راه مردان ای پسر
باحکیمان و ندیمان جهان
کی رسی اندر طریق عاشقان
با مراد نفس خود خو کردهٔ
لاجرم در صد هزاران پردهٔ
صدهزاران پرده اندر پیش و پس
کی ترا بوئی رسد ای هیچکس
پردهها را اول از خود دور کن
و آنگهی برخیز و ره پر نور کن
رو زِ نور عشق شمعی بر فروز
پردهها با آتش دردت بسوز
چون بسوزی پردهها را ای قباد
آن زمان گردی ز وصل مارشاد
چون ترا پیدا شود آن بحر نور
هر دو عالم در دلت گردد نفور
پادشاهی و بزرگی و جهان
مختصر گردد به پیشت آن زمان
این سپاه و کشور وملک وحشم
در نیابد پیش چشمت یک غنم
این غلامان ظریف و ماهروی
جمله را بینی خسیس و زشت روی
این سرا و باغ چون زندان شود
سود این عالم ترا خسران شود
این زر و املاک و گنج بیشمار
جملگی پیش تو گردد همچو مار
این کلاه و این قبا و این کمر
جمله در پیش تو گردد مختصر
این کنیزان را که میبینی به ناز
جمله در پیشت نماند چون پیاز
از هوای این جهان بیرون شوی
بر طریق عاشقان مجنون شوی
ترک گیری لذت دنیا به کل
پس برون آئی تو از پندار و ذل
در ره معشوق خود صادق شوی
آن زمان در عشق او لایق شوی
سر بسر تو درد گردی ای جوان
چون نماند غیر رستی از میان
محو گردی فانی مطلق شوی
وانگهی در عشق مستغرق شوی
چون نماند از وجود تو اثر
آن زمان از راه حق یابی خبر
چون ز خود فانی شوی باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
وارهی از ننگ و نام خویشتن
بیشکی گردی تو آن دم بت شکن
بت چو بشکستی شود گنجت عیان
برخوری از گنج وصل جاودان
بت چو بشکستی حجاب از پیشرفت
عشق آمد راه دین و کیش رفت
بت چو بشکستی شوی مرد خدا
وارهی تو از طریق ماجرا
بت چو بشکستی برستی زینجهان
میخرامی در جهان جاودان
بت چو بشکستی ببر زین خاکدان
سیر میکن در فضای لامکان
بت چو بشکستی بمنزلگه رسی
هم بقرب حضرت الله رسی
بت شکستی همچو ابراهیم حق
چون ز همراهان خود گیری سبق
چونکه ابراهیم یکتا گشت و فرد
زان سبب بتها شکست آن نیک مرد
این جهان پرهوس بتخانه دان
همچو ابراهیم بشکن بت عیان
چون علی بت نیز در کعبه شکن
تا بهبینی تو جهان ذوالمنن
کعبه را تو دل بدان ای با بصر
تا شوی از راه معنی با خبر
این خیال با هوس را بت بدان
بشکن این بتها و رو در لامکان
چونکه محمود این سخنهای بلند
بشنوید از وی برونشد مستمند
آتشی در جان او افتاد سخت
وارهید از ننگ و نام و تاج و تخت
گفت ای پیر شریف پیشوا
وی حبیب مصطفی و مرتضی
ای تو سلطان همه عالم یقین
وی تو برهان خدای عالمین
ای تو قطب اولیا و انبیاء
پیر عالم محرم خاص خدا
ای تو پیر سالکان در هر طریق
رهنمای مؤمنان در هر فریق
ای تو سلطان و همه عالم حشم
وی تو چوپان و همه عالم غنم
ای تو سر خیل بزرگان جهان
خلق عالم از وجودت بینشان
ای جنید وقت و شبلی زمان
با یزید بر مزید خورده دان
ای تو پیر راهرو در معرفت
ذات تو برتر ز وصف است و صفت
ای تو مرد عشق وحدت آمده
از ره معنی بعزت آمده
ای تو مرد پاکباز با صفا
صادقان را رهنما و پیشوا
ای تو حکمت از خدا آموخته
حکمتی هر دو جهان را سوخته
ای تو توحید خدا کرده بیان
از ره توحید داده صدنشان
ای ترا علم لدنی داده حق
در علوم مصطفی خوانده سبق
ای تو فخر پیشوایان جهان
در تو گنجی بینهایت این زمان
ای توسالار سلوک عاشقان
وی تو غمخوار دل صاحب دلان
ای کمر بسته تو در ره مردوار
همچو منصور آمده در پای دار
ای چو ابراهیم ادهم کهنهپوش
همچو بصری بادهٔ حق کرده نوش
در ره حق وحدت کل یافته
عاشقان حق ز تو مل یافته
از خودی خود به کل فانی شده
در بقای حق به حق باقی شده
در مقام ترک و تجرید آمده
در رموز عین توحید آمده
بر سریر سلطنت سلطان شده
وانگهی در عالم عرفان شده
صوفیان طالبان با وفا
از تو یابند هر زمان صدق وصفا
هر دو عالم در وجودت قطرهٔ
عرش و کرسی پیش جودت ذرهٔ
هشت جنت سوخته از هیبتت
هفت دوزخ یخ شده از حیرتت
این جهان و آن جهان خواهان تو
امشبی من آمدم مهمان تو
اکرم الضیف است بر قول رسول
امشبی ما را بلطفت کن قبول
گفت اهلا مرحباً شاه آمدی
در ره عشاق همراه آمدی
بعد از آن سلطان بگفتش ای همام
از کجائی و مرا بر گوی نام
گفت لقمان سرخسی نام ما است
گنج وحدت در دل ویران ما است
گفت سلطان که مرا معلوم بود
که تو لقمانی باسم ای بحر جود
لیک ترسیدم ز وقتت پیر راه
زان نگفتم نام تو این جایگاه
حمدلله که بدیدم روی شیخ
آمدم ناخوانده من هم سوی شیخ
شیخ آنجا آمد و ما بیخبر
از قدوم شیخ بینا شد نظر
بعد از آنش گفت چون رای اوفتاد
شیخ اینجا آمد و گشتیم شاد
شیخ گفتش بود مردی بیقرار
بود در عشق خدای کامکار
از ره توحید برخوردار بود
صاحب سر بود و مرد کار بود
روز و شب در گریه و در آه بود
محرم حق بود و پیر راه بود
از طریق عشق در راه ادب
دائماً بود آن محقق در طلب
صوفی صادق بد آن مرد یقین
کامل ناطق بد آن دریای دین
عاشق صادق بد آن مرد خدا
واله و شیدا بد آن پیر صفا
ترک و تجرید بغایت داشت او
در ره معنی سعادت داشت او
در ره توحید حق پاک آمده
در ره تجرید چالاک آمده
بحر عرفان بود آن مرد خدا
سر یزدان بود و گنج بیبها
سر الا الله را دریافته
لی مع الله را به جان بشتافته
بود کنزاً گفت کنزاً هم به خود
محو گشته پیش او هر نیک و بد
لیس فی جبة روایت کرده او
هر زمان از بود خود در شستشو
کوس سبحانی زده هر دم روان
آن محیط بیکران گنج روان
او اناالحق آشکارا گفته بود
دُرّ این اسرار را او سفته بود
دی برفت از داردنیا آن فقیر
آن به معنی بس بزرگ و بینظیر
آمدم من از سرخس اینجایگاه
از برای آن ولی و مرد راه
اندر اینجا بد ملازم او مدام
دائماً از وصل حق اوشاد کام
من دراینجا آمدم شوریده حال
دیدم او را رسته کل از قیل و قال
سر بحسرة بر نهاده رو بحق
دو ملک در پیش او بادو طبق
یک ملک ابریق از لؤلؤ پر آب
بود در دست دگر مشکو گلاب
و آندگر یک حله را میداد ساز
از برای آن حبیب پاکباز
چون بدان آبش بشستن آن ملک
هم در آن حله که آورد از فلک
بعد از آن روحانیان آسمان
جمع گشتند اندر آنجا آن زمان
پس مرا در پیش کردند از نیاز
تا که بگذاریم ما بروی نماز
بعد از آن صندوق سبزش آن زمان
در نهادند و ببردند آسمان
آن بزرگی که در آن صندوق رفت
هم بدان صندوق در عیوق رفت
ای برادر یک زمانی هوش دار
قصهٔ مردان حق را گوش دار
هر که او در کار حق برکار بود
لاجرم از عشق برخوردار بود
هرکه عمر خویش را ایثار کرد
هر دو عالم را فدای یار کرد
عطار نیشابوری : وصلت نامه
المقالة سراج وهاج شیخ منصور حلاج قدس سره و شرح شهادت آن بزرگوار
بود منصور ای عجب شوریده حال
در ره تحقیق او را صد کمال
حال او حال عجب بود ای پسر
نی چو حال این خسان بیخبر
از رموز سر حق ره برده بود
نی چو ما و تو رهی گم کرده بود
از شراب وصل حق نوشیده بود
دائماً از شوق حق جوشیده بود
راه توحید حقیقی رفته بود
لاجرم از جسم کلی مرده بود
او یقین خویش حاصل کرده بود
در یقینش خویش واصل کرده بود
راه در گنج معانی برده بود
نه که همچون ما و تو در پرده بود
عاشق صادق بد آن بحر صفا
عارف فارغ بد آن کان وفا
در علوم دین وقوفی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
عالمان از علم اودرمانده بود
عارفان از عشق او وامانده بود
سالکان بودند شیران کریم
جمله پیچیدند سر اندر گلیم
عاشقان از عشق او حیران شدند
هر دم از نوع دگر بریان شدند
صادقان از صدق او خون جگر
سالها خوردند کس را نه خبر
زاهدان از زهد او رسوا شدند
هم ز حال زهد او شیدا شدند
حال او حال عجب بود ای فقیر
بد به معنی و به صورت بینظیر
بود پنجه سال او اسرار پوش
ناگهان از وی برآمد صد خروش
گفت انا الحق سرخود پیدا بکرد
جمله بغدادش پر از غوغا بکرد
اهل تقلید آن زمان برخواستند
از برای خویش فتوا خواستند
سیصد وهفتاد کس تقلیدیان
جمله بر کاغذ نوشتند آن زمان
وین زمان حلاج کافر گشته است
از طریق دین ما برگشته است
تا بگردد او از این کفر عیان
ورنه خونش را بریزیم این زمان
جملهٔ بغداد پرغوغا شده
او بگفت خویش در سودا شده
بعد از آن نزد خلیفه آمدند
کام خود را از خلیفه بستدند
وانموده حالت منصور را
صاحب سر آن شه سیفور را
چون خلیفه واقف اسرار شد
در دل او صدهزاران خار شد
زانکه دایم او محب او بدی
کام خود از گفتهٔ او بستدی
صد کتاب از گفتهٔ اوخوانده بود
سر مخفی زوبجان بخریده بود
خود از این سرش عوام قلبتان
منع نتوانست کردن آن زمان
پس بفرمود او که در زندان برند
بو که باز آید از این آن مستمند
من همی دانم که او مرد خداست
فارغ از کفر ونفاق و از هواست
بعد از آن منصور در زندان نشست
بد در آن زندان قومی پای بست
چارصد تن بد در آن زندان ببند
خود در آنجا رفت شیخ هوشمند
شب درآمد گفت ای زندانیان
اندر این زندان چرائید این زمان
جمله واگفتند حال یکدگر
کز چه افتادیم ما در این خطر
بعد از آن منصور گفت ای مردمان
جمله را آزاد کردم این زمان
آن کسان گفتند ما در بند سخت
کی توانیم رفت زینجا نیکبخت
شیخ آندم دست را افشاند زود
جملگی را بندها افتاد زود
بعد از آن گفتند درها بستهاند
ما در اینجا خوار و زار و مستمند
چون رویم ای پیشوای سالکان
زانکه در بسته است ماهم هالکان
پس اشارت کرد آن مرد صفا
رخنهها شد اندر آن دیوارها
چارصد رخنه بشد آندم پدید
هر یکی از رخنهٔ بیرون دوید
چونکه زندانبان بدید آن حال و کار
پیشش آمد آنگهی بگریست زار
دست و پای شیخ را او بوسه داد
وانگهی سر در کف پایش نهاد
گفت ای شیخ بزرگ خورده دان
خیز و رو تو نیز همچون دیگران
گفت من آگه شدم از سر کار
من نخواهم رفت جز در پای دار
تا که جمله سالکان آگه شوند
از طریق عشق حق رهبر شوند
بعد از آنش گفت برخیز و برو
تا که یک دم با خود آیم از گرو
چونکه زندانبان برفت آن مرد دین
در مناجات آمد آن مرد یقین
در ره تحقیق او را صد کمال
حال او حال عجب بود ای پسر
نی چو حال این خسان بیخبر
از رموز سر حق ره برده بود
نی چو ما و تو رهی گم کرده بود
از شراب وصل حق نوشیده بود
دائماً از شوق حق جوشیده بود
راه توحید حقیقی رفته بود
لاجرم از جسم کلی مرده بود
او یقین خویش حاصل کرده بود
در یقینش خویش واصل کرده بود
راه در گنج معانی برده بود
نه که همچون ما و تو در پرده بود
عاشق صادق بد آن بحر صفا
عارف فارغ بد آن کان وفا
در علوم دین وقوفی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
عالمان از علم اودرمانده بود
عارفان از عشق او وامانده بود
سالکان بودند شیران کریم
جمله پیچیدند سر اندر گلیم
عاشقان از عشق او حیران شدند
هر دم از نوع دگر بریان شدند
صادقان از صدق او خون جگر
سالها خوردند کس را نه خبر
زاهدان از زهد او رسوا شدند
هم ز حال زهد او شیدا شدند
حال او حال عجب بود ای فقیر
بد به معنی و به صورت بینظیر
بود پنجه سال او اسرار پوش
ناگهان از وی برآمد صد خروش
گفت انا الحق سرخود پیدا بکرد
جمله بغدادش پر از غوغا بکرد
اهل تقلید آن زمان برخواستند
از برای خویش فتوا خواستند
سیصد وهفتاد کس تقلیدیان
جمله بر کاغذ نوشتند آن زمان
وین زمان حلاج کافر گشته است
از طریق دین ما برگشته است
تا بگردد او از این کفر عیان
ورنه خونش را بریزیم این زمان
جملهٔ بغداد پرغوغا شده
او بگفت خویش در سودا شده
بعد از آن نزد خلیفه آمدند
کام خود را از خلیفه بستدند
وانموده حالت منصور را
صاحب سر آن شه سیفور را
چون خلیفه واقف اسرار شد
در دل او صدهزاران خار شد
زانکه دایم او محب او بدی
کام خود از گفتهٔ او بستدی
صد کتاب از گفتهٔ اوخوانده بود
سر مخفی زوبجان بخریده بود
خود از این سرش عوام قلبتان
منع نتوانست کردن آن زمان
پس بفرمود او که در زندان برند
بو که باز آید از این آن مستمند
من همی دانم که او مرد خداست
فارغ از کفر ونفاق و از هواست
بعد از آن منصور در زندان نشست
بد در آن زندان قومی پای بست
چارصد تن بد در آن زندان ببند
خود در آنجا رفت شیخ هوشمند
شب درآمد گفت ای زندانیان
اندر این زندان چرائید این زمان
جمله واگفتند حال یکدگر
کز چه افتادیم ما در این خطر
بعد از آن منصور گفت ای مردمان
جمله را آزاد کردم این زمان
آن کسان گفتند ما در بند سخت
کی توانیم رفت زینجا نیکبخت
شیخ آندم دست را افشاند زود
جملگی را بندها افتاد زود
بعد از آن گفتند درها بستهاند
ما در اینجا خوار و زار و مستمند
چون رویم ای پیشوای سالکان
زانکه در بسته است ماهم هالکان
پس اشارت کرد آن مرد صفا
رخنهها شد اندر آن دیوارها
چارصد رخنه بشد آندم پدید
هر یکی از رخنهٔ بیرون دوید
چونکه زندانبان بدید آن حال و کار
پیشش آمد آنگهی بگریست زار
دست و پای شیخ را او بوسه داد
وانگهی سر در کف پایش نهاد
گفت ای شیخ بزرگ خورده دان
خیز و رو تو نیز همچون دیگران
گفت من آگه شدم از سر کار
من نخواهم رفت جز در پای دار
تا که جمله سالکان آگه شوند
از طریق عشق حق رهبر شوند
بعد از آنش گفت برخیز و برو
تا که یک دم با خود آیم از گرو
چونکه زندانبان برفت آن مرد دین
در مناجات آمد آن مرد یقین
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در غوغاکردن اهل بغداد بر شیخ منصور رحمةالله و پند دادن مشایخ او را
بار دیگر عالمان جمع آمدند
جمله اندر قصه آن شمع آمدند
صدهزاران خلق در غوغا و شور
بر در زندان دویده از غرور
شبلی آمد آن زمان پیش جنید
گفت شیخا ما درافتادیم قید
خلق عالم جملگی جمع آمدند
کان شه سیفور از زندان برند
تا که بردارش کنند بر چارسو
خلق عالم میدوند از سو بسو
شیخ چون بشنید برخاست آن زمان
با مریدان رفت تا زندانیان
چون رسید آنجا و خلق بیشمار
دید آن شیخ بزرگ نامدار
گفت ما را یک زمان مهلت دهید
بعد از آن هرچه بیایدتان کنید
این بگفت و زود در زندان دوید
دید آن شه را ز هیبت بر طپید
گفت ای منصور کم کن طمطراق
چند از این گفت وزبان و از نفاق
تا که تو دم میزنی همدم نئی
تا که موئی ماندئی محرم نئی
در خیال خویش دیوانه شدی
از حدیث شرع بیگانه شدی
این حدیث تو همه دیوانگی است
عقل را خود این سخن بیگانگی است
آنچه میگوئی تو پیغمبر نگفت
او در اسرار را هرگز نسفت
باز قرآن جمله را شرح و بیان
کرد و این سر را نگفت اندر میان
پیشوای ما همه چون مصطفی است
لاجرم آنچه تو گفتی نارواست
اینکه گفتی کفر محض است ای فقیر
درگذر از کفر رستی از سعیر
بعد از آن منصور گفتش ای پدر
از رموز سر مخفی بیخبر
تو به بند صورتی درماندهٔ
کی چنین تو حرف احمد خواندهٔ
من رآنی گفت احمد در بیان
تو کجا دانی که هستی بینشان
لی مع الله گفت احمد از صفا
تو کجا دانی که هستی بیوفا
نحن اقرب گفت رب ذوالجلال
تو کجا دانی که هستی در ضلال
حق تعالی گفت معکم بر کمال
هر که منکر باشد ایمانش زوال
تو به صورت همچو کافر بوده
سر قرآن را تو منکر بوده
خرقهٔ ناموس را پوشیدهٔ
در ره سالوس برکوشیدهٔ
بت پرستی میکنی در زیر دلق
مینمائی خویش را صوفی به خلق
تو سلوک راه از خود کردهٔ
لاجرم در صد هزاران پردهٔ
دامگاهی کردهٔ این خرقه را
میفریبی عامهٔ طاغیه را
در خودی خود گرفتار آمدی
لاجرم در عین پندار آمدی
راه تجرید و فنا راه تو نیست
رو سخن کم گوی اینجا و مایست
رو که در تقلید ماندی مبتلا
سر توحید از کجا تو از کجا
رو که راه بینشان راه تو نیست
عقل تو از راه معنی در شکیست
چونکه بشنید این سخن از وی جنید
در دلش افتاد زو صد گونه قید
پس برون آمد از آنجا همچو باد
رفت اندر خلوت خود سر نهاد
خواجمان آن دم فغان برداشتند
از جنید پاک فتوی خواستند
شیخ گفت او را به ظاهر کشتنی است
لیک در باطن خدادانه که کیست
چون جنید پاک فتوی دادستان
خواجگان و جاهلان شد در فغان
تا که بر دارش برند منصور را
آن حبیب واصل سیفور را
شبلی آن دم رفت پیش او نشست
گفت ای محبوب حق یزدان پرست
سر اسرار خدا کردی عیان
این زمان خون توخواهد شد روان
سر مگو دیگر عیان ای مرد کار
تا نباشی در میان خلق خوار
میبرندت این خسان بیقرار
تا کنندت ایزمان حالی بدار
بعد از آن منصور گفتش ای رفیق
من فتادم در تک بحر عمیق
محو شد اجزای من کلی بهم
فارغم ازخوف و از شادی و غم
من نه منصورم تو منصورم مبین
از ره توحید حق دورم مبین
گنج پنهانم در این جسم آمده
بحر اعیانم در این اسم آمده
اولین و آخرین من بودهام
ظاهرین و باطنین من بودهام
سر توحید این زمان پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
از وجود خویشتن فانی شوم
در بقای حق بحق باقی شوم
بر سر دار آورم این جسم را
پس به گفتار آورم این اسم را
تا بدانند عاشقان سوخته
اسم اعظم را ز جسمم روفته
من برای جمله عالم آمدم
لاجرم در نفس آدم آمدم
من نمودارم به عالم در میان
وانمایم سر حق را من عیان
من برای راه عشاق آمدم
لاجرم زین نفسها طاق آمدم
من برای راه تحقیق آمدم
لاجرم در عین تصدیق آمدم
من برای راه تفرید آمدم
لاجرم در ترک و تجرید آمدم
من برای کل اشیاء آمدم
لاجرم زین جمله پیدا آمدم
من طریق دین احمد داشتم
تخم دین در راه احمد کاشتم
اسب را در راه احمد تاختم
جان خود در راه احمد باختم
من شراب از جام احمد خوردهام
گوی را از خلق عالم بردهام
مصطفی شیخ من است در راه دین
او مرا بنموده است راه یقین
من از این ره برنگردم شبلیا
چند داری با من آخر ماجرا
مهلتی خواهیم این دم از حشر
تا بدارندم یک امروز دگر
زانکه ما را هست یاری باصفا
گنج توحید است آن مرد خدا
جسم خود در راه حق درباختست
سر معنی را بجان بشناختست
کامل است در راه دین مصطفی
هر دم از حق یافته او صد عطا
در حقیقت مرشد عالم وی است
زانکه این دم قطب در عالم وی است
هست نام او در این عالم کبیر
سالکان و طالبان را دستگیر
او ز حال من همی دارد خبر
میرسد اینجا صباحی ای پدر
او برون آمد ز شیراز این زمان
صورتش فردا ببینی تو عیان
چون بیاید آن بزرگ پاکباز
سرّ خود با او بگویم من به راز
چون شود واقف ز حالم آن کبار
بعد از آنم گو ببر در پای دار
شبلی آنگه گفت ای مردان دین
مهلتی میخواهد این مرد یقین
میرسد فردا یکی شیخ کبیر
او به معنی و بصورت بینظیر
شیخ عالم اوست این دم در جهان
هم کرامات ومقاماتش عیان
جمله گفتند این زمان بگذاشتیم
چونکه شیخ آید فغان برداشتیم
بعد از آن چون روز پیدا شد ز قیر
در رسید چون شیر آن شیخ کبیر
چون ببغداد آمد آن شیخ جهان
رفت پیش شیخ منصور آن زمان
گفت ای مرد موحد از چه کار
از برای تو زنند این خلق دار
سرحق را غیر حق کی پی برد
هیچ کس دیدی که با خرمیخورد
تو چرا سر خدا با این خسان
گفتی و دیدی جفا از ناکسان
تو چرا گفتی انا الحق آشکار
چون عیان کردی و رفتی پای دار
گنج مخفی می بد آن سر خدا
آشکارا کردهٔ این را چرا
راه توحید عیانی داشتی
گنج اسرار نهانی داشتی
قرب پنجه سال بودی باده نوش
دائماً در راه حق اسرارپوش
این چه بوده است این زمان رفتی ز هوش
هر دو عالم کردهٔ پر از خروش
بعد از آن منصور گفت ای پر هنر
من چگویم که توداری زینخبر
بحر معنی بینهایت آمده است
بیشکی بیحد و غایت آمده است
تو نمیدانی که این بحر صفا
هر زمانی می برآرد موجها
کمترین موجش اناالحق آمده است
حق حق است و حق مطلق آمده است
سر توحید این زمان شد آشکار
گو برندم این خسان در پای دار
گر ز تو فتوی بخواهند هم بده
منّتی هم این زمان بر من بنه
شیخ گفتش آنچه گفتی نارواست
من همی دانم که ذات تو خداست
چون دهم از جهل و شرک و از گمان
من عیان دیدم خدا را این زمان
گفت منصورش بگو ازگفت ما
کاین چنین گفتست آن مرد خدا
کشتن او را واجب آید این زمان
در شریعت زود باش ای خواجمان
بعد از آن آمد برون شیخ کبیر
آن بزرگ دین و آن بدر منیر
خلق عالم جمله پیش او شدند
تا که فتوی را از او هم بستدند
شیخ گفت ای مردمان منصور گفت
قتل بر من گشت این ساعت درست
در طریق اهل ظاهر گشتنی است
لیک در باطن خداداند که کیست
خواجمان آن دم فغان برداشتند
پس طناب دار را آراستند
بعد از آنش آوریدند پای دار
بود آنجا خلق عالم بیشمار
جملهٔ شیخان همه حاضر بدند
سالکان و واصلان ناظر بدند
خواجمان حاضر بدند وجاهلان
عامه خود بسیار بودند چون خران
بس عجب روزی بد آن روز ای پدر
روز محشر بود گوئی سر بسر
در میان حلاج ایستاده بپا
همچو شیران در میان بیشهها
هیچ وی را خوف نی و ترس نی
هم زوصلش شم هر یک درنمی
زد اناالحق آن زمان و شد نهان
خلق عالم را همه لرزید جان
سالکان آندم ز خود فانی شدند
واصلان در عین خود دانی شدند
صوفیان را تن از آن بگداخته
عارفان را جان و دل شد کاسته
زاهدان از زهد بیرون آمدند
ترک خود کردند و پرخون آمدند
خواجمان آن دم فغان برداشتند
عامه را بر صوفیان بگماشتند
جمله گفتند شیخکان با اتفاق
جمله در راه محمد گشته عاق
چونکه منصورش بدید آنجا چنان
گفت اینک بر شدم بر دارتان
دست زد اندر رسن آن مرد کار
پای زد بر نردبان برشد به دار
برسردارآمد آن مرد خدا
هر زمان میزد اناالحق برملا
آن سگانی که بر او میتاختند
سنگهای بروی همی انداختند
بار دیگر این اناالحق ساز داد
جملهٔ عالم باو آواز داد
خلق عالم آن زمان بیخود شدند
بیخبر آنجا اناالحق میزدند
سنگ و خشت و رشته اندر گیر ودار
میزدند آنجا اناالحق آشکار
مفسدی بر رفت و دست او برید
آن زمان از دست او خون میچکید
بر زمین نقش اناالحق آشکار
این چه سر است این چه عشقست این چه کار
او فرو مالید دست خود برو
گفت مردان را ز خونست آبرو
پس به ساعد نیز در مالید دست
خوش نشاطی کرد و غم را در ببست
شبلیش گفتا از این چه دیدهای
دست بر رویت چرامالیدهای
گفت این دم میگذارم من نماز
پس وضو سازم به خون ای پاکباز
کین نماز عشق را اینجا وضو
راست ناید جز به خون ای راز جو
بعد از آن شبلی بگفت ای مرد کار
از تصوف این زمان رمزی بیار
گفت کمتر اینکه میبینی یقین
تا ترا در راه حق باشد یقین
بار دیگر گفت ای صاحب نظر
از طریق عشق ما را ده خبر
گفت عشق اینجا بود گردن زدن
بعد از آن در غیر حق آتش زدن
این بگفت وهمچنین شد حال او
منتشر شد درجهان احوال او
بعد از آنش سر بریدند از جفا
خواجمان و جاهلان بیوفا
چون بریدند رأس آن مرد کبار
خوش اناالحق میزد آن سر آشکار
بعد از آنش سوختند آن جاهلان
خاک او بر باد دادند آن زمان
خاک او را باد در آب آورید
خاک او بر آب شد الله پدید
در نگر ای عارف صاحب نظر
تا که مردان را چها آمد بسر
جمله اندر قصه آن شمع آمدند
صدهزاران خلق در غوغا و شور
بر در زندان دویده از غرور
شبلی آمد آن زمان پیش جنید
گفت شیخا ما درافتادیم قید
خلق عالم جملگی جمع آمدند
کان شه سیفور از زندان برند
تا که بردارش کنند بر چارسو
خلق عالم میدوند از سو بسو
شیخ چون بشنید برخاست آن زمان
با مریدان رفت تا زندانیان
چون رسید آنجا و خلق بیشمار
دید آن شیخ بزرگ نامدار
گفت ما را یک زمان مهلت دهید
بعد از آن هرچه بیایدتان کنید
این بگفت و زود در زندان دوید
دید آن شه را ز هیبت بر طپید
گفت ای منصور کم کن طمطراق
چند از این گفت وزبان و از نفاق
تا که تو دم میزنی همدم نئی
تا که موئی ماندئی محرم نئی
در خیال خویش دیوانه شدی
از حدیث شرع بیگانه شدی
این حدیث تو همه دیوانگی است
عقل را خود این سخن بیگانگی است
آنچه میگوئی تو پیغمبر نگفت
او در اسرار را هرگز نسفت
باز قرآن جمله را شرح و بیان
کرد و این سر را نگفت اندر میان
پیشوای ما همه چون مصطفی است
لاجرم آنچه تو گفتی نارواست
اینکه گفتی کفر محض است ای فقیر
درگذر از کفر رستی از سعیر
بعد از آن منصور گفتش ای پدر
از رموز سر مخفی بیخبر
تو به بند صورتی درماندهٔ
کی چنین تو حرف احمد خواندهٔ
من رآنی گفت احمد در بیان
تو کجا دانی که هستی بینشان
لی مع الله گفت احمد از صفا
تو کجا دانی که هستی بیوفا
نحن اقرب گفت رب ذوالجلال
تو کجا دانی که هستی در ضلال
حق تعالی گفت معکم بر کمال
هر که منکر باشد ایمانش زوال
تو به صورت همچو کافر بوده
سر قرآن را تو منکر بوده
خرقهٔ ناموس را پوشیدهٔ
در ره سالوس برکوشیدهٔ
بت پرستی میکنی در زیر دلق
مینمائی خویش را صوفی به خلق
تو سلوک راه از خود کردهٔ
لاجرم در صد هزاران پردهٔ
دامگاهی کردهٔ این خرقه را
میفریبی عامهٔ طاغیه را
در خودی خود گرفتار آمدی
لاجرم در عین پندار آمدی
راه تجرید و فنا راه تو نیست
رو سخن کم گوی اینجا و مایست
رو که در تقلید ماندی مبتلا
سر توحید از کجا تو از کجا
رو که راه بینشان راه تو نیست
عقل تو از راه معنی در شکیست
چونکه بشنید این سخن از وی جنید
در دلش افتاد زو صد گونه قید
پس برون آمد از آنجا همچو باد
رفت اندر خلوت خود سر نهاد
خواجمان آن دم فغان برداشتند
از جنید پاک فتوی خواستند
شیخ گفت او را به ظاهر کشتنی است
لیک در باطن خدادانه که کیست
چون جنید پاک فتوی دادستان
خواجگان و جاهلان شد در فغان
تا که بر دارش برند منصور را
آن حبیب واصل سیفور را
شبلی آن دم رفت پیش او نشست
گفت ای محبوب حق یزدان پرست
سر اسرار خدا کردی عیان
این زمان خون توخواهد شد روان
سر مگو دیگر عیان ای مرد کار
تا نباشی در میان خلق خوار
میبرندت این خسان بیقرار
تا کنندت ایزمان حالی بدار
بعد از آن منصور گفتش ای رفیق
من فتادم در تک بحر عمیق
محو شد اجزای من کلی بهم
فارغم ازخوف و از شادی و غم
من نه منصورم تو منصورم مبین
از ره توحید حق دورم مبین
گنج پنهانم در این جسم آمده
بحر اعیانم در این اسم آمده
اولین و آخرین من بودهام
ظاهرین و باطنین من بودهام
سر توحید این زمان پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
از وجود خویشتن فانی شوم
در بقای حق بحق باقی شوم
بر سر دار آورم این جسم را
پس به گفتار آورم این اسم را
تا بدانند عاشقان سوخته
اسم اعظم را ز جسمم روفته
من برای جمله عالم آمدم
لاجرم در نفس آدم آمدم
من نمودارم به عالم در میان
وانمایم سر حق را من عیان
من برای راه عشاق آمدم
لاجرم زین نفسها طاق آمدم
من برای راه تحقیق آمدم
لاجرم در عین تصدیق آمدم
من برای راه تفرید آمدم
لاجرم در ترک و تجرید آمدم
من برای کل اشیاء آمدم
لاجرم زین جمله پیدا آمدم
من طریق دین احمد داشتم
تخم دین در راه احمد کاشتم
اسب را در راه احمد تاختم
جان خود در راه احمد باختم
من شراب از جام احمد خوردهام
گوی را از خلق عالم بردهام
مصطفی شیخ من است در راه دین
او مرا بنموده است راه یقین
من از این ره برنگردم شبلیا
چند داری با من آخر ماجرا
مهلتی خواهیم این دم از حشر
تا بدارندم یک امروز دگر
زانکه ما را هست یاری باصفا
گنج توحید است آن مرد خدا
جسم خود در راه حق درباختست
سر معنی را بجان بشناختست
کامل است در راه دین مصطفی
هر دم از حق یافته او صد عطا
در حقیقت مرشد عالم وی است
زانکه این دم قطب در عالم وی است
هست نام او در این عالم کبیر
سالکان و طالبان را دستگیر
او ز حال من همی دارد خبر
میرسد اینجا صباحی ای پدر
او برون آمد ز شیراز این زمان
صورتش فردا ببینی تو عیان
چون بیاید آن بزرگ پاکباز
سرّ خود با او بگویم من به راز
چون شود واقف ز حالم آن کبار
بعد از آنم گو ببر در پای دار
شبلی آنگه گفت ای مردان دین
مهلتی میخواهد این مرد یقین
میرسد فردا یکی شیخ کبیر
او به معنی و بصورت بینظیر
شیخ عالم اوست این دم در جهان
هم کرامات ومقاماتش عیان
جمله گفتند این زمان بگذاشتیم
چونکه شیخ آید فغان برداشتیم
بعد از آن چون روز پیدا شد ز قیر
در رسید چون شیر آن شیخ کبیر
چون ببغداد آمد آن شیخ جهان
رفت پیش شیخ منصور آن زمان
گفت ای مرد موحد از چه کار
از برای تو زنند این خلق دار
سرحق را غیر حق کی پی برد
هیچ کس دیدی که با خرمیخورد
تو چرا سر خدا با این خسان
گفتی و دیدی جفا از ناکسان
تو چرا گفتی انا الحق آشکار
چون عیان کردی و رفتی پای دار
گنج مخفی می بد آن سر خدا
آشکارا کردهٔ این را چرا
راه توحید عیانی داشتی
گنج اسرار نهانی داشتی
قرب پنجه سال بودی باده نوش
دائماً در راه حق اسرارپوش
این چه بوده است این زمان رفتی ز هوش
هر دو عالم کردهٔ پر از خروش
بعد از آن منصور گفت ای پر هنر
من چگویم که توداری زینخبر
بحر معنی بینهایت آمده است
بیشکی بیحد و غایت آمده است
تو نمیدانی که این بحر صفا
هر زمانی می برآرد موجها
کمترین موجش اناالحق آمده است
حق حق است و حق مطلق آمده است
سر توحید این زمان شد آشکار
گو برندم این خسان در پای دار
گر ز تو فتوی بخواهند هم بده
منّتی هم این زمان بر من بنه
شیخ گفتش آنچه گفتی نارواست
من همی دانم که ذات تو خداست
چون دهم از جهل و شرک و از گمان
من عیان دیدم خدا را این زمان
گفت منصورش بگو ازگفت ما
کاین چنین گفتست آن مرد خدا
کشتن او را واجب آید این زمان
در شریعت زود باش ای خواجمان
بعد از آن آمد برون شیخ کبیر
آن بزرگ دین و آن بدر منیر
خلق عالم جمله پیش او شدند
تا که فتوی را از او هم بستدند
شیخ گفت ای مردمان منصور گفت
قتل بر من گشت این ساعت درست
در طریق اهل ظاهر گشتنی است
لیک در باطن خداداند که کیست
خواجمان آن دم فغان برداشتند
پس طناب دار را آراستند
بعد از آنش آوریدند پای دار
بود آنجا خلق عالم بیشمار
جملهٔ شیخان همه حاضر بدند
سالکان و واصلان ناظر بدند
خواجمان حاضر بدند وجاهلان
عامه خود بسیار بودند چون خران
بس عجب روزی بد آن روز ای پدر
روز محشر بود گوئی سر بسر
در میان حلاج ایستاده بپا
همچو شیران در میان بیشهها
هیچ وی را خوف نی و ترس نی
هم زوصلش شم هر یک درنمی
زد اناالحق آن زمان و شد نهان
خلق عالم را همه لرزید جان
سالکان آندم ز خود فانی شدند
واصلان در عین خود دانی شدند
صوفیان را تن از آن بگداخته
عارفان را جان و دل شد کاسته
زاهدان از زهد بیرون آمدند
ترک خود کردند و پرخون آمدند
خواجمان آن دم فغان برداشتند
عامه را بر صوفیان بگماشتند
جمله گفتند شیخکان با اتفاق
جمله در راه محمد گشته عاق
چونکه منصورش بدید آنجا چنان
گفت اینک بر شدم بر دارتان
دست زد اندر رسن آن مرد کار
پای زد بر نردبان برشد به دار
برسردارآمد آن مرد خدا
هر زمان میزد اناالحق برملا
آن سگانی که بر او میتاختند
سنگهای بروی همی انداختند
بار دیگر این اناالحق ساز داد
جملهٔ عالم باو آواز داد
خلق عالم آن زمان بیخود شدند
بیخبر آنجا اناالحق میزدند
سنگ و خشت و رشته اندر گیر ودار
میزدند آنجا اناالحق آشکار
مفسدی بر رفت و دست او برید
آن زمان از دست او خون میچکید
بر زمین نقش اناالحق آشکار
این چه سر است این چه عشقست این چه کار
او فرو مالید دست خود برو
گفت مردان را ز خونست آبرو
پس به ساعد نیز در مالید دست
خوش نشاطی کرد و غم را در ببست
شبلیش گفتا از این چه دیدهای
دست بر رویت چرامالیدهای
گفت این دم میگذارم من نماز
پس وضو سازم به خون ای پاکباز
کین نماز عشق را اینجا وضو
راست ناید جز به خون ای راز جو
بعد از آن شبلی بگفت ای مرد کار
از تصوف این زمان رمزی بیار
گفت کمتر اینکه میبینی یقین
تا ترا در راه حق باشد یقین
بار دیگر گفت ای صاحب نظر
از طریق عشق ما را ده خبر
گفت عشق اینجا بود گردن زدن
بعد از آن در غیر حق آتش زدن
این بگفت وهمچنین شد حال او
منتشر شد درجهان احوال او
بعد از آنش سر بریدند از جفا
خواجمان و جاهلان بیوفا
چون بریدند رأس آن مرد کبار
خوش اناالحق میزد آن سر آشکار
بعد از آنش سوختند آن جاهلان
خاک او بر باد دادند آن زمان
خاک او را باد در آب آورید
خاک او بر آب شد الله پدید
در نگر ای عارف صاحب نظر
تا که مردان را چها آمد بسر
عطار نیشابوری : وصلت نامه
المکاتب و الرموز در رفتن سلطان محمود به سومنات و فتح کردن او
پادشاهی پاکباز و سر فراز
در حقیقت بد ورا سوز و گداز
نام او محمود بود ای با بصر
از ره دین خدا بد با خبر
دائماً در جنگ کفار لعین
بود آن کیخسرو روی زمین
بود یک بت خانه اندر سومنات
یک بتی بد اندر آنجا نام لات
صدهزاران گبر آن را خواستار
میپرستیدند آن بت آشکار
شاه چون آگاه شد از کارشان
از خیال فاسد گمراهشان
لشگری را جمع کرد آن شهریار
بود آن لشگر شمارش صدهزار
بود اندر لشگرش مردان مرد
همچو سام و همچو رستم در نبرد
شیر مردان خدا در راه دین
دائماً در جنگ کفار لعین
جمله آن ساز و سلاح آراستند
در غزا از جان خود برخواستند
شه سپاه خویش را بیرون کشید
دامن خیل فلک درخون کشید
شه حکیمان و ندیمان را بخواند
مشورت کردند ز انجا گه براند
شاه و لشگر جمله رفتند آن زمان
غلغلی افتاد زیشان در جهان
بانگ بردابردبر خواست آن زمان
چتر شه را برکشیده در میان
چشم عالم آن چنان لشگر ندید
در همه عالم چنان زیور ندید
بود هفتصد پیل سربر کستوان
برگزیده از برای دشمنان
این چنین میرفت آن شاه جهان
تا رسید اندر بلاد مشرکان
مشرکان را شد خبر کآمد سپاه
شاه محمود است سرورزان سپاه
قلعه را کردند درها استوار
اندر آن قلعه بد از مردم هزار
بر فراز قلعه آندم آمدند
دل پر آتش دیده پر نم آمدند
چترها را بر کشیدند آن زمان
هم از آنجا سنگها کرده روان
لشگر محمود بر گرد حصار
بود ایستاده مبارز صدهزار
مشرکان چون سنگها انداختند
لشگر محمود از جا خواستند
قلعهٔ بد سخت و پر از کافران
عاجز آمد لشگر شاه جهان
شش مه آزاد آنجا جنگ بود
که ندانستند آن قلعه گشود
شاه را میشد از آنحالت ملال
گفت ای حی قدیم ذوالجلال
قادر پروردگار بینظیر
کارم افتاده است دست من بگیر
سر به سجده داشت آن شه در دعا
در تضرع راز گفت آن باصفا
دید مردی را به چهره غرق نور
گرد بر گردش نهاده خیل خود
بود خشتی بر کف آن پیشوا
زد به برج قلعه آن دم خشت را
قلعه بر هم ریخت آن ساعت چو ریگ
گفت ای محمود کارت گشت نیک
لشگری چون او عیان دیده به چشم
کاندر آمد از هوا خشتی به چشم
زد به قلعه قلعه را ویران بکرد
کار دشوار آن زمان آسان بکرد
غلغلی افتاد آن دم در سپاه
شاه از غلغل بجست از جایگاه
پس ایاز خاص گفت ای شهریار
شاد بنشین این زمان در کار و بار
حق تعالی داد نصرت ای قباد
از هوا خشتی بیامد همچو باد
زد به برج قلعه و قلعه شکست
هم کنون میباید آن بت را شکست
شاه گفتا خشت را آور کنون
تا ببینم روی آن خشت فنون
رفت و جست آورد پیش شهریار
بررخ آن خشت خطی چون نگار
بد نوشته نام قطب اولیآء
شیخ لقمان معدن صدق و صفا
شاه فرمود آن زمان ای رستمان
بت بیارید و بسوزید این زمان
بت بسوزانید و جان کافران
جمله را ویران کنید ای پردلان
همچنان کردند آن مردان دین
آتش اندر بت زدند مردان ز کین
نفس را چون بت بسوز ای مرد کار
تا ببینی سر حق را آشکار
هر دلی کان خانهٔ شیطان بود
شهر کفر است آن نه شهر جان بود
شهر شیطان را بکن کلی خراب
شهر ما جانست و دیگرها خلاب
بت شکست آن پیر و شرع نبی
لاجرم نامش شده شاه ولی
بت توئی هر دم به حبّ آن صور
تا بیابی بهره از بحر صور
جملهٔ مردان شفیع تو شوند
در طریقت هم رفیع تو شوند
شد شفیع شاه شیخ نامدار
عاقبت محمود شد آن شهریار
شاه چون دید آن کرامات قوی
رفت زانجا پیش شاه معنوی
با بزرگان و حریفان و ندیم
میشد اندر راه پیش آن حکیم
چون زده فرسخ بر شیخ آمدند
اسبهاشان جملگی مانده شدند
جهد کردند و بسی سودش نبود
بودنی چون بود بهبودش نبود
پس حسن را گفت آن دم شهریار
رو پیاده پیش شیخ نامدار
چون رسی آنجا به عزت باش تو
در ره عزت به حرمت باش تو
چون حسن در راه شد آن دم روان
تا رسید آنجا که بد قطب زمان
چون بدید از دور روی شیخ را
در تضرع آمد و اندر دعا
گفت ای شیخ جهان ای راهبر
آمده محمود پیشت در نگر
تا بهبیند روی شیخ نامدار
از محبان تو است آن شهریار
اسبهاشان اندر این ره مانده است
هم زده فرسنگ یک دم رانده است
شاه را یاری بده ای پاکباز
تا ببیند نور روی شاه باز
شیخ گفتش این زمان ای مرد کار
شاه را با عاشقان حق چه کار
شاه را با عارفان راه حق
کی بود وصلت بگو ای مرد حق
اهل دنیا را کجا باشد خبر
هم ز حال سالکان باخبر
عام را با طالبان دل کباب
کی بود وصلت در این دیر خراب
آنکه دایم در پی جاهست و برگ
کی خبر دارد ز حال برگ و مرگ
آنکه دارد هر زمان با عزّ و ناز
کی نشان دارد ز سوز و از نیاز
با کنیزان خُطائی و سرا
کی رسد در راه مردان خدا
با غلامان ظریف و ماه روی
کی بیابد اندر این ره رنگ و بوی
با کلاه و با قبا و با کمر
کی شود از حال ما او را خبر
پادشاهی جهان و تخت زر
هست ظلمت کی ببیند نور خور
با سپاه و لشگر و طبل و علم
کی تواند غوطه خورد اندر عدم
با حکیمان و ندیمان ظریف
کی رسد در راه مردان شریف
با سواران دلیر این جهان
کی رسد در زمره صاحب دلان
با سر او باغ و بستان و غلام
کی رسد در راه این مردان تمام
با بزرگی جهان و طمطراق
کی خبر یابد ز درد و از فراق
در هوای طبع خود وامانده است
لاجرم از راه معنی مانده است
آنکه او را باشدش صد رنگ و بو
اندرین ره کی بود جویان او
چون بگفت این نکتهها شه شد خموش
خود ز هیبت رفت او آنجا ز هوش
شیخ چون دیدش که بیطاقت شده
بس ضعیف افتاده و بیخود شده
رحم کرد آن ساعت آن شیخ کبار
بازش آورد از ضعیفی ونزار
بار دیگر چون به حال آمد حسن
گفت ای خاص خدای ذوالمنن
لطف کن تا شاه آید این زمان
تا ببیند روی قطب و عارفان
شیخ را رحم آمد و پا برکشید
شاه با لشگر ز راه آمد پدید
پس حسن رفت و بگفت ای شهریار
هست لقمان قطب عالم هوش دار
یک زمانی مرده شو در پیش او
با ادب میباش اندر پیش او
بو که زین بحر خطر بیرون رویم
یا تمامت غرق بحر خون شویم
هستئی دارد بغایت سهمناک
صدهزاران جان شود در دم هلاک
پیش چشمش هشت جنت مرده است
هفت دوزخ همچو یخ افسرده است
این جهان و آنجهان یک قطرهشان
پیش چشمش ای شه گردنکشان
همتی دارد بغایت با کمال
هست محو اندر جمال ذوالجلال
من چو دیدم روی آن مرد خدا
هوش از من رفت و افتادم ز پا
من نماندم آن زمان و گم شدم
همچنان یک قطره در قلزم شدم
بعد از آنم شیخ چون آگاه کرد
با خودم آورد و ره کوتاه کرد
پس بفرمود آن زمان شاه جهان
کل فرود آئید از اسب این زمان
خیمه و خرگاه را در هم کشید
قبه و چتر و علم را برکشید
پس ایاز خاص و سلطان وحسن
هر سه رفتند پیش شاه انجمن
چون رسیدند پیش شاه راهبر
در قدم افتاده گشتند بیخبر
شیخ ایشان را بهوش آورد باز
دید آندم روی شیخ پاکباز
پس زبان بگشاد محمود آن زمان
گفت ای خاص خدا قطب جهان
خشت از معنی زدی بر سومنات
قلعه و بتخانه را کردی خراب
در سرخسی و به معنی در جهان
هرکجا خواهند بینندت عیان
بر امیدی آمدم از راه دور
تا شود ما را ز دیدارت حضور
رای آن دارم که پیشت بندهام
روز و شب در خدمتت افکندهام
بگذریم از پادشاهی جهان
اختیار ما بخواری جهان
بر میان بندیم پیش تو کمر
خدمتی از جان کنم با فرق سر
خانقاهی سازم اینجا با صفا
سفرها گردان کنم پیش شما
گفت لقمانش که ای محمود شاه
لشگر اسلام را هستی پناه
حق تعالی شاهیت داد و خبر
خوار مگذار این سپه را ای پسر
در ره دین خدا مردانه باش
طالب درد دل دیوانه باش
دل بدست آور که دل شد آینه
تا بهبینی خویشتن معاینه
چون کمال خویشتن حاصل کنی
حاصل خود هم ز دل حاصل کنی
در وصال خویشتن آ ای قباد
وارهی از خسروی و از جهاد
آن زمان خواه شاه باش و خواه فقیر
از همه عالم تو باشی بینظیر
بعد از آنش گفت بنشین ای قباد
رفت شاه و روی بر دستش نهاد
گفت بنگر تا چه میبینی کنون
چون نظر کرد شاه بر دستش فنون
دید شه محمود قومی بیشمار
جمله در خدمت ستاده مرد وار
در میان جمع مردی همچو نور
جمله را ارشاد کردی از حضور
شاه آن را دید از خود رفته بود
باز شیخ او را بخود آورد زود
گفت ای محمود پنجاه و دوصد
از وفات ما رود اندر عدد
این چنین قومی که دیدی در رسند
راه حق را هم بجان و دل روند
جمله اندر خدمت مردان بوند
روز و شب در طاعت یزدان بوند
شیخ ایشان باشد آن پیر صفا
حق تعالی داده او را صد عطا
نام او باشد محمد (ص) ای امیر
او به معنی و به صورت بینظیر
در حقیقت بد ورا سوز و گداز
نام او محمود بود ای با بصر
از ره دین خدا بد با خبر
دائماً در جنگ کفار لعین
بود آن کیخسرو روی زمین
بود یک بت خانه اندر سومنات
یک بتی بد اندر آنجا نام لات
صدهزاران گبر آن را خواستار
میپرستیدند آن بت آشکار
شاه چون آگاه شد از کارشان
از خیال فاسد گمراهشان
لشگری را جمع کرد آن شهریار
بود آن لشگر شمارش صدهزار
بود اندر لشگرش مردان مرد
همچو سام و همچو رستم در نبرد
شیر مردان خدا در راه دین
دائماً در جنگ کفار لعین
جمله آن ساز و سلاح آراستند
در غزا از جان خود برخواستند
شه سپاه خویش را بیرون کشید
دامن خیل فلک درخون کشید
شه حکیمان و ندیمان را بخواند
مشورت کردند ز انجا گه براند
شاه و لشگر جمله رفتند آن زمان
غلغلی افتاد زیشان در جهان
بانگ بردابردبر خواست آن زمان
چتر شه را برکشیده در میان
چشم عالم آن چنان لشگر ندید
در همه عالم چنان زیور ندید
بود هفتصد پیل سربر کستوان
برگزیده از برای دشمنان
این چنین میرفت آن شاه جهان
تا رسید اندر بلاد مشرکان
مشرکان را شد خبر کآمد سپاه
شاه محمود است سرورزان سپاه
قلعه را کردند درها استوار
اندر آن قلعه بد از مردم هزار
بر فراز قلعه آندم آمدند
دل پر آتش دیده پر نم آمدند
چترها را بر کشیدند آن زمان
هم از آنجا سنگها کرده روان
لشگر محمود بر گرد حصار
بود ایستاده مبارز صدهزار
مشرکان چون سنگها انداختند
لشگر محمود از جا خواستند
قلعهٔ بد سخت و پر از کافران
عاجز آمد لشگر شاه جهان
شش مه آزاد آنجا جنگ بود
که ندانستند آن قلعه گشود
شاه را میشد از آنحالت ملال
گفت ای حی قدیم ذوالجلال
قادر پروردگار بینظیر
کارم افتاده است دست من بگیر
سر به سجده داشت آن شه در دعا
در تضرع راز گفت آن باصفا
دید مردی را به چهره غرق نور
گرد بر گردش نهاده خیل خود
بود خشتی بر کف آن پیشوا
زد به برج قلعه آن دم خشت را
قلعه بر هم ریخت آن ساعت چو ریگ
گفت ای محمود کارت گشت نیک
لشگری چون او عیان دیده به چشم
کاندر آمد از هوا خشتی به چشم
زد به قلعه قلعه را ویران بکرد
کار دشوار آن زمان آسان بکرد
غلغلی افتاد آن دم در سپاه
شاه از غلغل بجست از جایگاه
پس ایاز خاص گفت ای شهریار
شاد بنشین این زمان در کار و بار
حق تعالی داد نصرت ای قباد
از هوا خشتی بیامد همچو باد
زد به برج قلعه و قلعه شکست
هم کنون میباید آن بت را شکست
شاه گفتا خشت را آور کنون
تا ببینم روی آن خشت فنون
رفت و جست آورد پیش شهریار
بررخ آن خشت خطی چون نگار
بد نوشته نام قطب اولیآء
شیخ لقمان معدن صدق و صفا
شاه فرمود آن زمان ای رستمان
بت بیارید و بسوزید این زمان
بت بسوزانید و جان کافران
جمله را ویران کنید ای پردلان
همچنان کردند آن مردان دین
آتش اندر بت زدند مردان ز کین
نفس را چون بت بسوز ای مرد کار
تا ببینی سر حق را آشکار
هر دلی کان خانهٔ شیطان بود
شهر کفر است آن نه شهر جان بود
شهر شیطان را بکن کلی خراب
شهر ما جانست و دیگرها خلاب
بت شکست آن پیر و شرع نبی
لاجرم نامش شده شاه ولی
بت توئی هر دم به حبّ آن صور
تا بیابی بهره از بحر صور
جملهٔ مردان شفیع تو شوند
در طریقت هم رفیع تو شوند
شد شفیع شاه شیخ نامدار
عاقبت محمود شد آن شهریار
شاه چون دید آن کرامات قوی
رفت زانجا پیش شاه معنوی
با بزرگان و حریفان و ندیم
میشد اندر راه پیش آن حکیم
چون زده فرسخ بر شیخ آمدند
اسبهاشان جملگی مانده شدند
جهد کردند و بسی سودش نبود
بودنی چون بود بهبودش نبود
پس حسن را گفت آن دم شهریار
رو پیاده پیش شیخ نامدار
چون رسی آنجا به عزت باش تو
در ره عزت به حرمت باش تو
چون حسن در راه شد آن دم روان
تا رسید آنجا که بد قطب زمان
چون بدید از دور روی شیخ را
در تضرع آمد و اندر دعا
گفت ای شیخ جهان ای راهبر
آمده محمود پیشت در نگر
تا بهبیند روی شیخ نامدار
از محبان تو است آن شهریار
اسبهاشان اندر این ره مانده است
هم زده فرسنگ یک دم رانده است
شاه را یاری بده ای پاکباز
تا ببیند نور روی شاه باز
شیخ گفتش این زمان ای مرد کار
شاه را با عاشقان حق چه کار
شاه را با عارفان راه حق
کی بود وصلت بگو ای مرد حق
اهل دنیا را کجا باشد خبر
هم ز حال سالکان باخبر
عام را با طالبان دل کباب
کی بود وصلت در این دیر خراب
آنکه دایم در پی جاهست و برگ
کی خبر دارد ز حال برگ و مرگ
آنکه دارد هر زمان با عزّ و ناز
کی نشان دارد ز سوز و از نیاز
با کنیزان خُطائی و سرا
کی رسد در راه مردان خدا
با غلامان ظریف و ماه روی
کی بیابد اندر این ره رنگ و بوی
با کلاه و با قبا و با کمر
کی شود از حال ما او را خبر
پادشاهی جهان و تخت زر
هست ظلمت کی ببیند نور خور
با سپاه و لشگر و طبل و علم
کی تواند غوطه خورد اندر عدم
با حکیمان و ندیمان ظریف
کی رسد در راه مردان شریف
با سواران دلیر این جهان
کی رسد در زمره صاحب دلان
با سر او باغ و بستان و غلام
کی رسد در راه این مردان تمام
با بزرگی جهان و طمطراق
کی خبر یابد ز درد و از فراق
در هوای طبع خود وامانده است
لاجرم از راه معنی مانده است
آنکه او را باشدش صد رنگ و بو
اندرین ره کی بود جویان او
چون بگفت این نکتهها شه شد خموش
خود ز هیبت رفت او آنجا ز هوش
شیخ چون دیدش که بیطاقت شده
بس ضعیف افتاده و بیخود شده
رحم کرد آن ساعت آن شیخ کبار
بازش آورد از ضعیفی ونزار
بار دیگر چون به حال آمد حسن
گفت ای خاص خدای ذوالمنن
لطف کن تا شاه آید این زمان
تا ببیند روی قطب و عارفان
شیخ را رحم آمد و پا برکشید
شاه با لشگر ز راه آمد پدید
پس حسن رفت و بگفت ای شهریار
هست لقمان قطب عالم هوش دار
یک زمانی مرده شو در پیش او
با ادب میباش اندر پیش او
بو که زین بحر خطر بیرون رویم
یا تمامت غرق بحر خون شویم
هستئی دارد بغایت سهمناک
صدهزاران جان شود در دم هلاک
پیش چشمش هشت جنت مرده است
هفت دوزخ همچو یخ افسرده است
این جهان و آنجهان یک قطرهشان
پیش چشمش ای شه گردنکشان
همتی دارد بغایت با کمال
هست محو اندر جمال ذوالجلال
من چو دیدم روی آن مرد خدا
هوش از من رفت و افتادم ز پا
من نماندم آن زمان و گم شدم
همچنان یک قطره در قلزم شدم
بعد از آنم شیخ چون آگاه کرد
با خودم آورد و ره کوتاه کرد
پس بفرمود آن زمان شاه جهان
کل فرود آئید از اسب این زمان
خیمه و خرگاه را در هم کشید
قبه و چتر و علم را برکشید
پس ایاز خاص و سلطان وحسن
هر سه رفتند پیش شاه انجمن
چون رسیدند پیش شاه راهبر
در قدم افتاده گشتند بیخبر
شیخ ایشان را بهوش آورد باز
دید آندم روی شیخ پاکباز
پس زبان بگشاد محمود آن زمان
گفت ای خاص خدا قطب جهان
خشت از معنی زدی بر سومنات
قلعه و بتخانه را کردی خراب
در سرخسی و به معنی در جهان
هرکجا خواهند بینندت عیان
بر امیدی آمدم از راه دور
تا شود ما را ز دیدارت حضور
رای آن دارم که پیشت بندهام
روز و شب در خدمتت افکندهام
بگذریم از پادشاهی جهان
اختیار ما بخواری جهان
بر میان بندیم پیش تو کمر
خدمتی از جان کنم با فرق سر
خانقاهی سازم اینجا با صفا
سفرها گردان کنم پیش شما
گفت لقمانش که ای محمود شاه
لشگر اسلام را هستی پناه
حق تعالی شاهیت داد و خبر
خوار مگذار این سپه را ای پسر
در ره دین خدا مردانه باش
طالب درد دل دیوانه باش
دل بدست آور که دل شد آینه
تا بهبینی خویشتن معاینه
چون کمال خویشتن حاصل کنی
حاصل خود هم ز دل حاصل کنی
در وصال خویشتن آ ای قباد
وارهی از خسروی و از جهاد
آن زمان خواه شاه باش و خواه فقیر
از همه عالم تو باشی بینظیر
بعد از آنش گفت بنشین ای قباد
رفت شاه و روی بر دستش نهاد
گفت بنگر تا چه میبینی کنون
چون نظر کرد شاه بر دستش فنون
دید شه محمود قومی بیشمار
جمله در خدمت ستاده مرد وار
در میان جمع مردی همچو نور
جمله را ارشاد کردی از حضور
شاه آن را دید از خود رفته بود
باز شیخ او را بخود آورد زود
گفت ای محمود پنجاه و دوصد
از وفات ما رود اندر عدد
این چنین قومی که دیدی در رسند
راه حق را هم بجان و دل روند
جمله اندر خدمت مردان بوند
روز و شب در طاعت یزدان بوند
شیخ ایشان باشد آن پیر صفا
حق تعالی داده او را صد عطا
نام او باشد محمد (ص) ای امیر
او به معنی و به صورت بینظیر
عطار نیشابوری : پندنامه
در نعمت سید المرسلین
سید الکونین ختم المرسلین
آخر آمد بود فخر الاولین
آنکه آمد نه فلک معراج او
انبیاء و اولیاء محتاج او
شد وجودش رحمة للعالمین
مسجد اوشد همه روی زمین
آنکه یارش بد ابوبکر و عمر
از سر انگشت او شق شد قمر
آن یکی را او رفیق غار بود
و آن دگر لشکرزش ابرار بود
صاحبش بودند عثمان و علی
بهر آن گشتند در عالم ولی
آن یکی کان حیا و حلم بود
وان دگر باب مدینه علم بود
آن رسول حق که خیر الناس بود
عم پاکش حمزه و عباس بود
هر دم از ما صد درود و صد سلام
بر رسول و آل و اصحابش تمام
آخر آمد بود فخر الاولین
آنکه آمد نه فلک معراج او
انبیاء و اولیاء محتاج او
شد وجودش رحمة للعالمین
مسجد اوشد همه روی زمین
آنکه یارش بد ابوبکر و عمر
از سر انگشت او شق شد قمر
آن یکی را او رفیق غار بود
و آن دگر لشکرزش ابرار بود
صاحبش بودند عثمان و علی
بهر آن گشتند در عالم ولی
آن یکی کان حیا و حلم بود
وان دگر باب مدینه علم بود
آن رسول حق که خیر الناس بود
عم پاکش حمزه و عباس بود
هر دم از ما صد درود و صد سلام
بر رسول و آل و اصحابش تمام
عطار نیشابوری : پندنامه
در فضیلت ائمۀ دین
آن امامانی که کردند اجتهاد
رحمت بر حق برروان جمله باد
بوحنیفه بود امام با صفا
آن سراج امتان مصطفا
باد فضل حق قرین جان او
شاد باد ارواح شاگردان او
صاحبش بویوسف القاضی شده
وز محمد ذوالمنن راضی شده
شافعی ادریس و مالک با زفر
یافت زیشان دین احمد زیب و فر
روحشان در صدر جنت شادباد
قصر دین از علمشان آباد باد
رحمت بر حق برروان جمله باد
بوحنیفه بود امام با صفا
آن سراج امتان مصطفا
باد فضل حق قرین جان او
شاد باد ارواح شاگردان او
صاحبش بویوسف القاضی شده
وز محمد ذوالمنن راضی شده
شافعی ادریس و مالک با زفر
یافت زیشان دین احمد زیب و فر
روحشان در صدر جنت شادباد
قصر دین از علمشان آباد باد