عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵۰
آتشی گرمتر از آتش محرومی نیست
نخل حسرت، چقدر آرزوی خام کشید
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶۰
خیالت مونس جان اسیران در بدن باشد
به غربت، آشنا هر کس که یابد، در وطن باشد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۶
تن سختی کشم چون در خروش آید، روان رقصد
دل شوریده ز آواز شکست استخوان رقصد
به ذوقی می تپد در سینه دل کز صبر عاری شد
متاع خود به غارت دادهٔ ما در دکان رقصد
سماع خانقاهی نیست حاجت وجد مستان را
دل شوریده ام در یک زمین با آسمان رقصد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۲
غنچه دیدی و دل تنگ ندیدی، افسوس
روی گل دیدی و نیرنگ ندیدی، افسوس
ای که در سایهٔ گل خواب فراغت داری
تپش مرغ شب آهنگ ندیدی، افسوس
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۴
من نازک دل از زخم زبان بسیار می رنجم
ز خنجر بیشتر، از حرف پهلودار می رنجم
اگر بیجا، ز من گردون ناهنجار می رنجد
نمی رنجم، ز طبع زودرنج یار می رنجم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۴
با ماست، لطف چشم تغافل پناه،کم
حسرت پر و امید فراوان، نگاه کم
دل را مده به غمزهٔ مژگان که خسروان
آلوده اند پنجه به خون سپاه،کم
در محفل زمانه، چو شمعیم در گداز
تا تن به جا بود، نشود اشک و آه کم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۵
شکایت نیست، مطلب ناله آهنگ است می نالم
ز دل تنگی نمی نالم، دلم تنگ است می نالم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۷
تا کی از عشوه، فریب دل ناکام دهی
جان ستانی گرو بوسه و دشنام دهی
رنجه کن دست، چو با تیغ و کفن آمده ام
گفته بودی که مراد دل ناکام دهی
ساغری نذر من دلشده، بر خاک فشان
ساقیا، می چو به رندان می آشام دهی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۴۱
ای ناله، چند در غم دل دردسر دهی؟
مغز مرا، به بوی کباب جگر دهی؟
از قطره نم گرفته و بخشی به جوی و بحر
لخت جگر فشرده، به مژگان تر دهی؟
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۵ - وله
مشگل بتو افتاده مراو نتوان گفت
مشگل بتو افتاده مرا مشگلم این است
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۱
گر بپوشم سینه در تنگ آیدم
شیشۀ اشکیب بر سنگ آیدم
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۵۰
مرا تنگست در دل منزل دوست
همی ترسم بتنگ آید دل دوست
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۷۳
هوای زلف تو تا جا گرفته در دل من
بجز خیال پریشان نبوده حاصل من
ز حیرت تو نماند مرا محال جواب
اگر بحشر رود پرسشی ز قاتل من
خیال روی توام آرزوست شب در خواب
بفکر دور فتاده است رأی باطل من
بهر طرف که نظر میکنم بدیدۀ شوق
بجز خیال رخت نیست در مقابل من
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۱ - نوحهٔ ترکی زبانحال مادر جناب قاسم علیه السلام
ایتدی غم طغیان سرور قلب ناشادیم اویان
اود دو توب جلم چخوب قلا که فریادم اویان
آچیلوب قان چشمه ساری آلدی دور چشممی
اولدی سیل اویناقی کنج محنت آبادیم اویان
طرفه لاله ستان اولوب دورون سرشک آلدن
باشلیوب قمربار افغان سرو آزادیم اویان
کاکلون بادیله یاتوب گورمشم خواب مخوف
اولموشام دیوانه وش ماه پریزادیم اویان
یاوریم غم لشگری قیلدی مسخر گوگلیمی
ضعف تایدی قوّت الدن گیتدی بنیادیم اویان
دامه دو شموش صیدتک یول گوزامکدن گوزاریم
دولدی قان یاشیله آهوگوزلو صیادیم اویان
گورمسون تا گل بوزون گون باشون اوسته نوعروس
ایلیوب زلفین پریشان تازه دامادیم اویان
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
کدام سینه که مجروح و دل فگار تو نیست
کدام دل که به هر گوشه بی قرار تو نیست
به یادگار تو در دل خدنگ هاست مرا
کشم ز سینه خدنگی که یادگار تو نیست
زدیده سیل دمادم به رخ فشانم از آن
که شویم آن اثری را که از غبار تو نیست
خبر ز جوهر جان کس نمیدهد لیکن
بنزد ما بجز آن لعل آبدار تو نیست
ز بس که زخم تو خوردیم داغ آن برجاست
نماند یک سر مویم که داغ دار تو نیست
منال شاهدی از مفلسی که از غم او
زبحر دیده چه گوهر که در کنار تو نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۷
که می برد به سوی دوستان سلام غریبان
که می برد به سوی خان و مان پیام غریبان
نسیم باد صبا! نزد یار ما گذری کن
به دوستان قدیمی رسان سلام غریبان
به وقت شام من خسته زار زار بگریم
که گریه بیشتر آرد نماز شام غریبان
زمانه هر نفسم شربتی دگر دهد از غم
که جای شربت ناکامی ست کام غریبان
مرا به غربت اگر روز تیره است عجب نیست
که آفتاب نتابد فراز بام غریبان
ز تاب غربت و غم موج خون به اوج برآید
به پیش دیده من گر برند نام غریبان
جلال دارد امید وصال یار و ندارد
امید آن که برآرد زمانه کام غریبان
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۸
دیشب که مراجعت فتاد از سفرم
دلدار به تهنیت درآمد ز درم
بگرفت در آغوشم و بوسید سرم
از لعل و بلور کرد تاج و کمرم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
خوشه خرمن ما را دل صد چاک بس است
آب این مزرعه را دیده نمناک بس است
آسیایی نبود دیده ما را در کار
به شکست دل ما گردش افلاک بس است
فارغ از گرمی بی‌صرفه این بزمگه‌ایم
بهر دلسوزی ما شعله ادراک بس است
بی‌ثبات است، ز اسباب جهان دل برگیر
شد چون این آینه از زنگ هوس پاک بس است
چو به وصلش رسی ای دل طمع خام مکن
شدی ای صید تو تا بسته فتراک بس است
نیست قصاب پی قتل تو تیغی لازم
غمزه یار چو گردید غضبناک بس است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
ز من دل برده دلداری که از اهل وفا رنجد
نماید صلح با بیگانه و از آشنا رنجند
به تقریبی که رنگش نسبتی با خون من دارد
کف پایش مدام از الفت رنگ حنا رنجد
هلاکم می‌کند با آنکه می‌رنجد زمن بیجا
چه سازم گر خداناخواسته روزی بجا رنجد
به نوعی بسته راه گفتگو از شش جهت با من
که در پیغام بوی زلفش از باد صبا رنجد
به بزم دوستی دل بسته‌ام نازک مزاجی را
که در پهلوی خود از بستن بند قبا رنجد
اگر داند که بگذشته است جز او در دلم عمری
مثال عارضش ز آیینه گیتی‌نما رنجد
نهد زخم خدنگش دست رد بر سینه مرهم
مرا در دل بود قصاب دردی کز دوا رنجد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
ز دیدن تو شود دیده را حیا مانع
همیشه هست کسی در میان ما مانع
میان ما و تو قطع امید ممکن نیست
تو را جفا و مرا می‌شود وفا مانع
از آن سبب نرسد تیر آه ما به هدف
که هست در حد ره سد مدّعا مانع
در این محیط ندیدیم روی ساحل را
چرا که کشتی مارا است ناخدا مانع
اگر رسم به وصالش مرا شود قصاب
به گاه دیدن او سایه از قفا مانع