عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : گناه دریا
آسمان کبود
بهارم، دخترم، ازخواب برخیز؛ شکرخندی بزن، شوری برانگیز
گل اقبال من،ای غنچة ناز؛ بهار آمد تو هم با او بیامیز.
بهارم، دخترم، آغوش وا کن که از هرگوشه گل، آغوش وا کرد
زمستان ملال‌انگیز بگذشت، بهاران خنده بر لب، آشنا کرد
بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست، چمن زیر پر و بال پرستوست.
کبود آسمان هم رنگ دریاست، کبود چشم تو زیباتر از اوست.
بهارم، دخترم، نوروز آمد، تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم‌ های او را؛ تبسم کن که خود را گم کند گل
بهارم، دخترم، دست طبیعت، اگر از ابرها گوهر ببارد؛
و گر از هر گلش جوشد بهاری؛ بهاری از تو زیباتر نیارد.
بهارم، دخترم، چون خندة صبح، امیدی می‌دمد درخندة تو.
به چشم خویشتن می ‌بینم از دور؛ بهار دلکش آیندة تو.
فریدون مشیری : گناه دریا
ای امید نا امیدی ‌های من
برتن خورشید می‌پیچد به ناز، چادر نیلوفری رنگ غروب.
تک‌‌ درختی خشک در پهنای دشت، تشنه می ‌ماند در این تنگ غروب.
از کبود آسمان‌ها روشنی، می‌ گریزد جانب آفاق دور.
درافق، برلالة سرخ شفق؛ می ‌چکد از ابرها باران نور.
می گشاید دود شب آغوش خویش، زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها؛ تیرگی سر می شکد از بام و در
شهر می خوابد به لالایی سکوت، اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده ی مهتاب را، ماه می ریزد درون جام شب!
نیمه شب ابری به پهنای سپهر، می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر، شاعری می ماند و شامی سیاه
دردل تاریک این شب های سرد؛ ای امید نا امیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب، می درخشید بر رخ فردای من
فریدون مشیری : گناه دریا
توضیحات
۲ ــ گناه دریا ــ ۱۳۳۵
.
شب های شاعر
شباهنگ
بازگشت
برای آخرین رنج
معراج
نغمه ها
سرگذشت گل غم
بعد از من
آتش پنهان
گل خشکیده
پرستش
پرستو
آفتاب پرست
سکوت
گناه دریا
اسیر
آسمان کبود
ای امید ناامیدی های من
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : ابر و کوچه
شبنم و شبچراغ
باز، از یک نگاه گرم تو یافت، همه ذرات جان من هیجان!
همه تن بودم ای خدا، همه تن، همه جان گشتم ای خدا، همه جان!
چشم تو ــ این سیاه افسونکار ــ بسته با صدفریب راهم را
جز نگاهت پناهگاهم نیست! کز تو پنهان کنم نگاهم را.
چشم تو چشمه ی شراب من است، هر نفس، مست ازین شرابم کن
تشنه ام، تشنه ام. شراب، شراب! می بده، می بده، خرابم کن.
بی تو در این غروب خلوت و کور، من و یاد تو عالمی داریم.
چشمت آیینه دارِ اشک من است، شبچراغی و شبنمی داریم.
بال در بال هم پرستوها، پر کشیده، به آسمان بلند
همه چون عشق ما، به هم لبخند، همه چون جان ما، بهم پیوند.
پیش چشمت خطاست شعرِ قشنگ، چشمت از شعر من قشنگتر است!
من چه گویم که در پسند آید؟ دلم از این غروب تنگ تر است!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
ناقوس نیلوفر
کودک زیبای زرین موی صبح، شیر می نوشد ز پستان سحر،
تا نگین ماه را آرد به چنگ، می کشد از سینهء گهواره سر،
شعله رنگین کمان آفتاب، در غبارابرها افتاده است
کودک بازی پرست زندگی، دل بدین رویای رنگین داده است.
باغ را، غوغای گنجشکان مست،نرم نرمک، برمی انگیزد ز خواب
تاک، مست از باده ی باران شب، می سپارد تن به دست آفتاب.
کودک همسایه، خندان روی بام؛ دختران لاله، خندان روی دشت؛
جوجگان کبک خندان روی کوه؛ کودک من لخته ای خون روی تشت!
باد، عطر غم پراکنده و گذشت، مرغ، بوی خون شنید و پر گرفت،
آسمان و کوه و باغ و دشت را، نعره ناقوس نیلوفر گرفت،
روح من از درد چون ابر بهار، عقده های اشک حسرت باز کرد.
روح او چون آرزوهای محال، روی بال ابرها پرواز کرد.
فریدون مشیری : ابر و کوچه
بهار می رسد، اما
بهار می رسد، اما ز گل نشانش نیست
نسیم، رقص گل آویز گل فشانش نیست
دلم به گریه خونین ابر می سوزد
که باغ، خنده به گلبرگ ارغوانش نیست
چنین بهشت کلاغان وبلبلان خاموش!
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست.
چه دل گرفته هوایی، چه پا فشرده شبی
که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست!
کبوتری که در این آسمان گشاید بال
دگر امیدِ رسیدن به آشیانش نیست.
ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد
کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست!
جهانبه جان من آنگونه سرد مهری کرد،
که در بهار و خزان، کار با جهانش نیست
ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست.
فریدون مشیری : ابر و کوچه
ابر
تا غم آویز آفاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده ،
خنده روشنی های خورشید
در دل تبرگی های فسرده،
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاری به افلک برده
ناودان ناله سر داده غمناک !

روز، در ابرها رو نهفته
کس نمی گیرد از او سراغی
گر نگاهی ،دَوَد سوی خورشید
کور سو می زند شب چراغی
ور صدایی به گوش اید از دور
هوی باد است و های کلاغی
چشم هر برگ از اشک لبریز

می برد باد تا سینه دشت،
عطر خاطر نو از بهاران.
می کشد کوه بر شانه خویش.
بار افسانه روزگاران،
من در این صبحگاه غم انگیز
دل سپرده به آهنگ باران.
باغ چشم انتظار بهار است.

دیر گاهی است کاین ابر انبوه،
از کران تا کران تار بسته،
آسمان زلال از دَم او
همچو ایینه ز نگار بسته
عنکبوتی است کز تار ظلمت ،
پیش خورشید دیوار بسته
صبح، پژمرده تر از غروب است.

تا بشنویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است
باده ام گر نه درمان درد است؛
مستی ام گر نه داروی خواب است؛
با دلم خنده جام گوید:
پشت این ابرها آفتاب است !
بادبان میکشد زورق صبح  
فریدون مشیری : ابر و کوچه
پرواز با خورشید
بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز، بنشینم و از عشق سرودی بسرایم.
آنگاه، به صد شوق، چو مرغان سبکبال،پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور ، از آن قله پر برف، آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست که ــ چون من ــ از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست، پرواز به آنجا که سرود است و سرورست.
آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح، رویای شرابی ست که در جام بلور است.
آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب، از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد، چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!
من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .راه دل خود را ، نتوانم که نپویم
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید، چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم!
او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست.
او یک سرآسوده به بالین ننهادست، من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست.
ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری، از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم
ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت با دیده جان ، محو تماشای بهاریم.
ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم، ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،
بگذار که – سرمست و غزل خوان – من و خورشید: بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
فریدون مشیری : ابر و کوچه
دشت
در نوازش های باد ،
در گل لبخند دهقانان شاد ،
درسرود نرم رود ،
خون گرم زندگی جوشیده بود .

نوشخند مهر آب ،
آبشار آفتاب ،
در صفای دشت من کوشیده بود .

شبنم آن دشت ، ازپاکیزگی ،
گوییا خورشید را نوشیده بود !

روزگاران گشت و... گشت؛

داغ بر دل دارم از این سرگذشت ،
داغ بر دل دارم از مردان دشت .

یاد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد
یاد باد آن دلنشین آهنگ رود
یاد باد آن مهربانی های باد
« یاد باد آن روزگاران یاد باد»

دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است
زان همه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است !

آسمان از ابر غم پوشیده است ،
چشمه سار لاله ها خوشیده است ،

جای گندم های سبز ،
جای دهقانان شاد ،
خارهای جانگزا جوشیده است !
بانگ بر می دارم از دل :
« خون چکید از شاخ گل ، باغ و بهاران را چه شد ؟
دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد؟ »
سرد و سنگین ، کوه می گوید جواب :
ــ خاک ، خون نوشیده است!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
شکوفه ای بر شراب
چو از بنفشه بوی صبح برخیزد
هزار وسوسه در جان من برانگیزد
کبوتر دلم از شوق می‌ گشاید بال
که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد
دلی که غنچه ‌ی نشکفته ‌ی ندامت‌هاست
بگو به دامن باد سحر نیاویزد
فدای دست نوازشگر نسیم شوم
که خوش به جام شرابم شکوفه می‌ ریزد
تو هم مرا به نگاهی شکوفه‌ باران کن
در این چمن که گل از عاشقی نپرهیزد
لبی بزن به شراب من ای شکوفهٔ بخت
که می خوش است که با بوی گل درآمیزد
فریدون مشیری : ابر و کوچه
سرگردان
دلم سوزد به سرگردانی ماه
که شب تا روز پوید این همه راه
سحر خواهد درآمیزد به خورشید
نداند چون کند با بخت کوتاه
فریدون مشیری : ابر و کوچه
درخت
درختی خشک را مانم به صحرا
که عمری سر کند تنهای تنها
نه بارانی که آرد برگ و باری
نه برقی تا بسوزد هستی‌اش را
فریدون مشیری : ابر و کوچه
سفر
سحر خندد به نور زرد فانوس
پرستویی دهد بر جفت خود، بوس
نگاهم می‌دود بر سینهٔ راه
تو را دیگر نخواهم دید... افسوس
فریدون مشیری : ابر و کوچه
اشک زهره
با مرگ ماه، روشنی از آفتاب رفت
چشم و چراغ عالم هستی به خواب رفت
الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت
این تابناک تاج خدایان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت
این قوی نازپرور دریای شعر بود
‌در موج خیز علم به اعماق آب رفت
این مه که چون منیژه لب چاه می‌نشست
‌گریان به تازیانهٔ افراسیاب رفت
بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت
ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن
فریدون مشیری : ابر و کوچه
خورشید و جام
چون خندهٔ جام است درخشیدن خورشید
جامی به من آرید که خورشید درخشید
جامی که نهد بند به خمیازهٔ آفاق
جامی که رسد روح به دروازهٔ خورشید
با خندهٔ نوروز همی باید خندید
با خندهٔ خورشید همی باید نوشید
‌خوش با قدم موکب نوروز نهد گام
‌ماه رمضان باده‌پرستان بخروشید
ای ساقی گلچهره در این صبح دل‌انگیز
لبریز بده جام مرا شادی جمشید
هر جا که گلی خندد، با دوست بخندید
هر گه که بهار آید، با عشق بجوشید
فریدون مشیری : ابر و کوچه
پرده ی رنگین
با شبنم اشک من ای نیلوفر شب
گلبرگ‌های خویش را شاداب‌تر کن
هر صبح از دامان خود
خاکسترم را
بر‌گیر و در چشمان بخت بی‌هنر کن
ای صبح! ای شب! ای سپیدی! ای سیاهی!
ای آسمان جاودان خاموش دلتنگ!
ای ساحل سبز افق!
ای کوه! ای بلند!
ای شعر!
ای رنج! ای یاد!
ای غم که دست مهربانت جاودانه
چون تاج زرین بر سرم بود!
بازیچهٔ دست شما فرسود، فرسود
ای خیمه‌شب‌بازان افلاک!
ای چهره‌پردازان چالاک!
وقت است صندوق عدم را درگشایید
بازیچهٔ فرسوده را پنهان نمایید
ای دست ناپیدای هستی!
بازیچه چون فرسوده شد، بازیچه نو کن
ای مرگ با آن داس خونین!
این ساقهٔ پژمرده را دیگر درو کن
ای آدمک‌سازان بی‌باک!
ای خیمه‌شب‌بازان افلاک!
ای چهره‌پردازان چالاک!
‌من هدیه آوردم بهار و بابکم را
دنبال این بازیچه‌های نو بیایید
ای دست ناپیدای هستی!
با اولین لبخند فردا،
خورشید خونین را بیفروز
مهتاب غمگین را بیاویز
در پردهٔ رنگین تزویر
با نغمهٔ نیرنگ تقدیر
چون هفته‌ها و ماه‌ها و قرن‌ها پیش
‌این آدمک‌های ملول بی‌گنه را
هر جا به هر سازی که می‌خواهی برقصان
تو مانده‌ای با این همه رنگ
من می‌روم با آخرین حرف
ای خیمه‌شب‌باز!
در غربت غمگین و دردآلود این خاک،
آزاده‌ای زندانی توست
قربانی قهر خدا، نامش محبت
‌زنجیر از پایش جدا کن
او را چو من از دام تزویرت رها کن
همراه این آزردهٔ درد آشنا کن
فریدون مشیری : ابر و کوچه
توضیحات
۳ ــ ابر و کوچه ــ ۱۳۴۱
.
زهر شیرین
ستاره کور
شبنم و شبچراغ
لال
ناقوس نیلوفر: برای کودکی که نماند و نیلوفرها در مرگ او ناقوس زدند.
کوچه
بهار می رسد، اما
ابر
پرواز با خورشید
چرا از مرگ می ترسید؟
دشت
فقیر
شکوفه ای بر شراب
دریچه
هنگامه
غریو
سرگردان
درخت
دریای درد
سفر
غبار بیابان
بیگانه
سینه گرداب
دست ها و دست ها
چراغ میکده
غریبه
اشک زهره
ماه و سنگ
خورشید و جام
از خدا صدا نمی رسد
پردی رنگین
خار
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : بهار را باورکن
رقص ماه
باز له له می زند از تشنه کامی برگ.
باز می جوشد سراپای درختان را غبار مرگ
باز می پیچد به خود
ــ از سیلی سوزان گرما ــ
تاک
می فشارد پنجه های خشک و گردآلود را بر خاک.

باز باد از دست گرما می کشد فریاد
گوییا می رقصد آتش می گریزد باد!
باز می رقصد به روی شانه های شهر
شعله های آتش مرداد
رقص او چون رقص گرم مارها
بر شانه ی ضحاک!
سر بر آر از کوه، با آن گاوپیکر گرز
ای نسیم درّه ی البرز...!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
چتر وحشت
سینهء صبح را گلوله شکافت!
باغ لرزید و آسمان لرزید
خواب ناز کبوتران آشفت
سرب داغی به سینه هاشان ریخت
ورد گنجشک های مست گسست
عکس گل
در بلور چشمه
شکست.
رنگ وحشت به لحظه ها آمیخت،
بر خونین به شاخه ها آویخت.

مرغکان رمیده
خواب آلوده،
پر گشودند در هوای کبود
در غبار طلایی خورشید،
ناگهان صد هزار بال سپید،
چون گلی در فضای صبح شکفت
وز طنین گلوله های دگر،
همچو ابری به سوی دشت گریخت.

نرم نرمک،سکوت، برمی گشت
رفته ها آه بر نمی گشتند
آن رها کرده لانه های امید
دیگر آن دور و بر نمی گشتند
باغ از نغمه و ترانه تهی ست.
لانه متروک و آشیانه تهی ست.

دیرگاهی است در فضای جهان
آتشین تیرها صدا کرده.
دست سوداگرانِ وحشت و مرگ
هر طرف آتشی به پا کرده.
باغ را دست بی حیایی ستم،
از نشاط و صفا جدا کرده
ما همان مرغکان بیگنهیم
خانه و آشیان رها کرده!

آه، دیگر در این گسیخته باغ
شور افسونگر بهاران نیست
آه، دیگر در این گداخته دشت
نغمه شاد کشتکاران نیست
پر خونین به شاخساران هست
برگ رنگین به شاخساران نیست!

اینکه بالا گرفته در آفاق
نیست فوج کبوترانِ سپید،
که بر این بام می کند پرواز.

رقص فوارههای رنگین نیست
اینکه از دور می شکوفد باز.

نیست رویای بالهای سپید،
در غبار طلاییِ خورشید.

این هیولا، که رفته تا افلاک،
چتر وحشت گشوده بر سر خاک
نیست شاخ و گل و شکوفه وبرگ،
دود و ابر است و خون و آتش و مرگ!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
سفر در شب
همچون شهاب میگذرم در زلال شب...

از دشت های خالی و خاموش
از پیچ و تاب گردنه ها،
قعر دره ها...
نور چراغها،
چون خوشه های آتش
در بوته های دود
راهی میان ظلمت شب باز میکند
همراه من، ستاره غمگین و خسته ای
در دور دست ها
پرواز میکند.

نور غریب ماه
نرم و سبک به خلوت آغوش دره ها
تن میکند رها.

بازوی لخت گردنه، پیچیده کامجو
بر دور سینهء هوس انگیزه تپه ها
باد از شکاف دامنه فریاد میزند...

من همچون بادمی گذرم روی بال شب...

در هر سوی راه
غوغای شاخه ها و گریز درخت هاست
با برگ های سوخته،
با شاخه های خشک
سر میکشند در پی هم خارهای گیج

گاهی دو چشم خونین از لای بوته ها،
مبهوت می درخشد و محسور می شود!
گاهی صدای وای کسی از فراز کوه
در های و هوی همهمه ها دور می شود.

ای روشنایی سحر ای آفتاب پاک!
ای مرز جاودانه نیکی!
من با بمید وصل تو شب را شکسته ام
من در هوای عشق تو از شب گذشته ام
بهر تو دست و پا زئده ام در شکنج راه
سوی تو بال و پر زده ام در ملال شب!