عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۰ - در تفسیر قول رسول علیهالسلام ما مات من مات الا و تمنی ان یموت قبل ما مات ان کان برا لیکون الی وصول البر اعجل و ان کان فاجرا لیقل فجوره
زین بفرمودهست آن آگه رسول
که هر آن که مرد و کرد از تن نزول
نبود او را حسرت نقلان و موت
لیک باشد حسرت تقصیر و فوت
هر که میرد خود تمنی باشدش
که بدی زین پیش نقل مقصدش
گر بود بد تا بدی کمتر بدی
ور تقی تا خانه زوتر آمدی
گوید آن بد بیخبر میبودهام
دم به دم من پرده میافزودهام
گر ازین زوتر مرا معبر بدی
این حجاب و پردهام کمتر بدی
از حریصی کم دران روی قنوع
وز تکبر کم دران چهرهی خشوع
همچنین از بخل کم در روی جود
وز بلیسی چهرهٔ خوب سجود
بر مکن آن پر خلد آرای را
بر مکن آن پر رهپیمای را
چون شنید این پند در وی بنگریست
بعد از آن در نوحه آمد میگریست
نوحه و گریه ی دراز دردمند
هر که آن جا بود بر گریهش فکند
وان که میپرسید پر کندن ز چیست؟
بیجوابی شد پشیمان میگریست
کز فضولی من چرا پرسیدمش؟
او ز غم پر بود شورانیدمش
میچکید از چشم تر بر خاک آب
اندر آن هر قطره مدرج صد جواب
گریهٔ با صدق بر جانها زند
تا که چرخ و عرش را گریان کند
عقل و دلها بیگمانی عرشیاند
در حجاب از نور عرشی میزی اند
که هر آن که مرد و کرد از تن نزول
نبود او را حسرت نقلان و موت
لیک باشد حسرت تقصیر و فوت
هر که میرد خود تمنی باشدش
که بدی زین پیش نقل مقصدش
گر بود بد تا بدی کمتر بدی
ور تقی تا خانه زوتر آمدی
گوید آن بد بیخبر میبودهام
دم به دم من پرده میافزودهام
گر ازین زوتر مرا معبر بدی
این حجاب و پردهام کمتر بدی
از حریصی کم دران روی قنوع
وز تکبر کم دران چهرهی خشوع
همچنین از بخل کم در روی جود
وز بلیسی چهرهٔ خوب سجود
بر مکن آن پر خلد آرای را
بر مکن آن پر رهپیمای را
چون شنید این پند در وی بنگریست
بعد از آن در نوحه آمد میگریست
نوحه و گریه ی دراز دردمند
هر که آن جا بود بر گریهش فکند
وان که میپرسید پر کندن ز چیست؟
بیجوابی شد پشیمان میگریست
کز فضولی من چرا پرسیدمش؟
او ز غم پر بود شورانیدمش
میچکید از چشم تر بر خاک آب
اندر آن هر قطره مدرج صد جواب
گریهٔ با صدق بر جانها زند
تا که چرخ و عرش را گریان کند
عقل و دلها بیگمانی عرشیاند
در حجاب از نور عرشی میزی اند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۱ - در بیان آنک عقل و روح در آب و گل محبوساند همچون هاروت و ماروت در چاه بابل
همچو هاروت و چو ماروت آن دو پاک
بستهاند این جا به چاه سهمناک
عالم سفلی و شهوانی درند
اندرین چه گشتهاند از جرمبند
سحر و ضد سحر را بیاختیار
زین دو آموزند نیکان و شرار
لیک اول پند بدهندش که هین
سحر را از ما میاموز و مچین
ما بیاموزیم این سحر ای فلان
از برای ابتلا و امتحان
کامتحان را شرط باشد اختیار
اختیاری نبودت بیاقتدار
میلها همچون سگان خفتهاند
اندریشان خیر و شر بنهفتهاند
چون که قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزمپارهها و تنزده
تا که مرداری درآید در میان
نفخ صور حرص کوبد بر سگان
چون در آن کوچه خری مردار شد
صد سگ خفته بدان بیدار شد
حرصهای رفته اندر کتم غیب
تاختن آورد سر بر زد ز جیب
موبه موی هر سگی دندان شده
وز برای حیله دم جنبان شده
نیم زیرش حیله بالا آن غضب
چون ضعیف آتش که یابد او حطب
شعله شعله میرسد از لامکان
میرود دود لهب تا آسمان
صد چنین سگ اندرین تن خفتهاند
چون شکاری نیستشان بنهفتهاند
یا چو بازانند و دیده دوخته
در حجاب از عشق صیدی سوخته
تا کله بردارد و بیند شکار
آن گهان سازد طواف کوهسار
شهوت رنجور ساکن میبود
خاطر او سوی صحت میرود
چون ببیند نان و سیب و خربزه
در مصاف آید مزه و خوف بزه
گر بود صبار دیدن سود اوست
آن تهیج طبع سستش را نکوست
ور نباشد صبر پس نادیده به
تیر دور اولی ز مرد بیزره
بستهاند این جا به چاه سهمناک
عالم سفلی و شهوانی درند
اندرین چه گشتهاند از جرمبند
سحر و ضد سحر را بیاختیار
زین دو آموزند نیکان و شرار
لیک اول پند بدهندش که هین
سحر را از ما میاموز و مچین
ما بیاموزیم این سحر ای فلان
از برای ابتلا و امتحان
کامتحان را شرط باشد اختیار
اختیاری نبودت بیاقتدار
میلها همچون سگان خفتهاند
اندریشان خیر و شر بنهفتهاند
چون که قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزمپارهها و تنزده
تا که مرداری درآید در میان
نفخ صور حرص کوبد بر سگان
چون در آن کوچه خری مردار شد
صد سگ خفته بدان بیدار شد
حرصهای رفته اندر کتم غیب
تاختن آورد سر بر زد ز جیب
موبه موی هر سگی دندان شده
وز برای حیله دم جنبان شده
نیم زیرش حیله بالا آن غضب
چون ضعیف آتش که یابد او حطب
شعله شعله میرسد از لامکان
میرود دود لهب تا آسمان
صد چنین سگ اندرین تن خفتهاند
چون شکاری نیستشان بنهفتهاند
یا چو بازانند و دیده دوخته
در حجاب از عشق صیدی سوخته
تا کله بردارد و بیند شکار
آن گهان سازد طواف کوهسار
شهوت رنجور ساکن میبود
خاطر او سوی صحت میرود
چون ببیند نان و سیب و خربزه
در مصاف آید مزه و خوف بزه
گر بود صبار دیدن سود اوست
آن تهیج طبع سستش را نکوست
ور نباشد صبر پس نادیده به
تیر دور اولی ز مرد بیزره
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۳ - بیان آنک هنرها و زیرکیها و مال دنیا همچون پرهای طاوس عدو جانست
پس هنر آمد هلاکت خام را
کز پی دانه نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
جلوهگاه و اختیارم آن پراست
بر کنم پر را که در قصد سر است
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش درنفکند در شر و شور
پس زیانش نیست پر گو بر مکن
گر رسد تیری به پیش آرد مجن
لیک بر من پر زیبا دشمنیست
چونک از جلوهگری صبریم نیست
گر بدی صبر و حفاظم راهبر
بر فزودی زاختیارم کر و فر
همچو طفلم یا چو مست اندر فتن
نیست لایق تیغ اندر دست من
گر مرا عقلی بدی و منزجر
تیغ اندر دست من بودی ظفر
عقل باید نورده چون آفتاب
تا زند تیغی که نبود جز صواب
چون ندارم عقل تابان و صلاح
پس چرا در چاه نندازم سلاح؟
در چه اندازم کنون تیغ و مجن
کین سلاح خصم من خواهد شدن
چون ندارم زور و یاری و سند
تیغم او بستاند و بر من زند
رغم این نفس وقیحهخوی را
که نپوشد رو خراشم روی را
تا شود کم این جمال و این کمال
چون نماند رو کم افتم در وبال
چون بدین نیت خراشم بزه نیست
که به زخم این روی را پوشیدنیست
گر دلم خوی ستیری داشتی
روی خوبم جز صفا نفراشتی
چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح
خصم دیدم زود بشکستم سلاح
تا نگردد تیغ من او را کمال
تا نگردد خنجرم بر من وبال
میگریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود؟
آن که از غیری بود او را فرار
چون ازو ببرید گیرد او قرار
من که خصمم هم منم اندر گریز
تا ابد کار من آمد خیزخیز
نه به هند است ایمن و نه در ختن
آن که خصم اوست سایهی خویشتن
کز پی دانه نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
جلوهگاه و اختیارم آن پراست
بر کنم پر را که در قصد سر است
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش درنفکند در شر و شور
پس زیانش نیست پر گو بر مکن
گر رسد تیری به پیش آرد مجن
لیک بر من پر زیبا دشمنیست
چونک از جلوهگری صبریم نیست
گر بدی صبر و حفاظم راهبر
بر فزودی زاختیارم کر و فر
همچو طفلم یا چو مست اندر فتن
نیست لایق تیغ اندر دست من
گر مرا عقلی بدی و منزجر
تیغ اندر دست من بودی ظفر
عقل باید نورده چون آفتاب
تا زند تیغی که نبود جز صواب
چون ندارم عقل تابان و صلاح
پس چرا در چاه نندازم سلاح؟
در چه اندازم کنون تیغ و مجن
کین سلاح خصم من خواهد شدن
چون ندارم زور و یاری و سند
تیغم او بستاند و بر من زند
رغم این نفس وقیحهخوی را
که نپوشد رو خراشم روی را
تا شود کم این جمال و این کمال
چون نماند رو کم افتم در وبال
چون بدین نیت خراشم بزه نیست
که به زخم این روی را پوشیدنیست
گر دلم خوی ستیری داشتی
روی خوبم جز صفا نفراشتی
چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح
خصم دیدم زود بشکستم سلاح
تا نگردد تیغ من او را کمال
تا نگردد خنجرم بر من وبال
میگریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود؟
آن که از غیری بود او را فرار
چون ازو ببرید گیرد او قرار
من که خصمم هم منم اندر گریز
تا ابد کار من آمد خیزخیز
نه به هند است ایمن و نه در ختن
آن که خصم اوست سایهی خویشتن
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۶ - صفت کشتن خلیل علیهالسلام زاغ را کی آن اشارت به قمع کدام صفت بود از صفات مذمومهٔ مهلکه در مرید
این سخن را نیست پایان و فراغ
ای خلیل حق چرا کشتی تو زاغ؟
بهر فرمان حکمت فرمان چه بود؟
اندکی زاسرار آن باید نمود
کاغ کاغ و نعرهٔ زاغ سیاه
دایما باشد بدن را عمرخواه
همچو ابلیس از خدای پاک فرد
تا قیامت عمر تن درخواست کرد
گفت انظرنی الی یوم الجزا
کاشکی گفتی که تبنا ربنا
عمر بی توبه همه جان کندن است
مرگ حاضر غایب از حق بودن است
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود
بیخدا آب حیات آتش بود
آن هم از تاثیر لعنت بود کو
در چنان حضرت همیشد عمرجو
از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونیست و کلی کاستن
خاصه عمری غرق در بیگانگی
در حضور شیر روبهشانگی
عمر بیشم ده که تا پستر روم
مهلم افزون کن که تا کمتر شوم
تا که لعنت را نشانه او بود
بد کسی باشد که لعنتجو بود
عمر خوش در قرب جان پروردن است
عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است
عمر بیشم ده که تا گه میخورم
دایم اینم ده که بس بدگوهرم
گرنه گه خوار است آن گندهدهان
گویدی کز خوی زاغم وا رهان
ای خلیل حق چرا کشتی تو زاغ؟
بهر فرمان حکمت فرمان چه بود؟
اندکی زاسرار آن باید نمود
کاغ کاغ و نعرهٔ زاغ سیاه
دایما باشد بدن را عمرخواه
همچو ابلیس از خدای پاک فرد
تا قیامت عمر تن درخواست کرد
گفت انظرنی الی یوم الجزا
کاشکی گفتی که تبنا ربنا
عمر بی توبه همه جان کندن است
مرگ حاضر غایب از حق بودن است
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود
بیخدا آب حیات آتش بود
آن هم از تاثیر لعنت بود کو
در چنان حضرت همیشد عمرجو
از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونیست و کلی کاستن
خاصه عمری غرق در بیگانگی
در حضور شیر روبهشانگی
عمر بیشم ده که تا پستر روم
مهلم افزون کن که تا کمتر شوم
تا که لعنت را نشانه او بود
بد کسی باشد که لعنتجو بود
عمر خوش در قرب جان پروردن است
عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است
عمر بیشم ده که تا گه میخورم
دایم اینم ده که بس بدگوهرم
گرنه گه خوار است آن گندهدهان
گویدی کز خوی زاغم وا رهان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۸ - قال النبی علیهالسلام ارحموا ثلاثا عزیز قوم ذل و غنی قوم افتقر و عالما یلعب به الجهال
گفت پیغامبر که رحم آرید بر
جان من کان غنیا فافتقر
والذی کان عزیزا فاحتقر
او صفیا عالما بین المضر
گفت پیغامبر که با این سه گروه
رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه
آن که او بعد از رئیسی خوار شد
وآن توانگر هم که بیدینار شد
وان سوم آن عالمی کندر جهان
مبتلی گردد میان ابلهان
زان که از عزت به خواری آمدن
همچو قطع عضو باشد از بدن
عضو گردد مرده کز تن وا برید
نو بریده جنبد اما نی مدید
هر که از جام الست او خورد پار
هستش امسال آفت رنج و خمار
وان که چون سگ ز اصل کهدانی بود
کی مرورا حرص سلطانی بود؟
توبه او جوید که کردهست او گناه
آه او گوید که گم کردهست راه
جان من کان غنیا فافتقر
والذی کان عزیزا فاحتقر
او صفیا عالما بین المضر
گفت پیغامبر که با این سه گروه
رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه
آن که او بعد از رئیسی خوار شد
وآن توانگر هم که بیدینار شد
وان سوم آن عالمی کندر جهان
مبتلی گردد میان ابلهان
زان که از عزت به خواری آمدن
همچو قطع عضو باشد از بدن
عضو گردد مرده کز تن وا برید
نو بریده جنبد اما نی مدید
هر که از جام الست او خورد پار
هستش امسال آفت رنج و خمار
وان که چون سگ ز اصل کهدانی بود
کی مرورا حرص سلطانی بود؟
توبه او جوید که کردهست او گناه
آه او گوید که گم کردهست راه
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۰ - حکایت محمد خوارزمشاه کی شهر سبزوار کی همه رافضی باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم کی ازین شهر پیش من به هدیه ابوبکر نامی بیارید
شد محمد الپ الغ خوارزمشاه
در قتال سبزه وار پر پناه
تنگشان آورد لشکرهای او
اسپهش افتاد در قتل عدو
سجده آوردند پیشش کالامان
حلقهمان در گوش کن وا بخش جان
هر خراج و صلتی که بایدت
آن ز ما هر موسمی افزایدت
جان ما آن تواست ای شیرخو
پیش ما چندی امانت باش گو
گفت نرهانید از من جان خویش
تا نیاریدم ابوبکری به پیش
تا مرا بوبکر نام از شهرتان
هدیه نارید ای رمیده امتان
بدروم تان همچو کشت ای قوم دون
نه خراج استانم و نه هم فسون
بس جوال زر کشیدندش به راه
کز چنین شهری ابوبکری مخواه
کی بود بوبکر اندر سبزوار
یا کلوخ خشک اندر جویبار
رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان
هیچ سودی نیست کودک نیستم
تا به زر و سیم حیران بیستم
تا نیاری سجده نرهی ای زبون
گر بپیمایی تو مسجد را به کون
منهیان انگیختند از چپ و راست
کندرین ویرانه بوبکری کجاست؟
بعد سه روز و سه شب که اشتافتند
یک ابوبکری نزاری یافتند
ره گذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشهی خرابه پر حرض
خفته بود او در یکی کنجی خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب
خیز که سلطان تو را طالب شدهست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست
گفت اگر پایم بدی یا مقدمی
خود به راه خود به مقصد رفتمی
اندرین دشمنکده کی ماندمی؟
سوی شهر دوستان میراندمی
تختهٔ مردهکشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند
سوی خوارمشاه حمالان کشان
میکشیدندش که تا بیند نشان
سبزوار است این جهان و مرد حق
اندرین جا ضایع است و ممتحق
هست خوارمشاه یزدان جلیل
دل همیخواهد ازین قوم رذیل
گفت لا ینظر الی تصویرکم
فابتغوا ذا القلب فیتدبیر کم
من ز صاحبدل کنم در تو نظر
نه به نقش سجده و ایثار زر
تو دل خود را چو دل پنداشتی
جست و جوی اهل دل بگذاشتی
دل که گر هفصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه و نهان
این چنین دل ریزهها را دل مگو
سبزوار اندر ابوبکری مجو
صاحب دل آینهی ششرو شود
حق ازو در شش جهت ناظر بود
هر که اندر شش جهت دارد مقر
نکندش بیواسطهی او حق نظر
گر کند رد از برای او کند
ور قبول آرد همو باشد سند
بیازو ندهد کسی را حق نوال
شمهیی گفتم من از صاحبوصال
موهبت را بر کف دستش نهد
وز کفش آن را به مرحومان دهد
با کفش دریای کل را اتصال
هست بیچون و چگونه و بر کمال
اتصالی که نگنجد در کلام
گفتنش تکلیف باشد والسلام
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
گر ز تو راضیست دل من راضیام
ور ز تو معرض بود اعراضیام
ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بر درم
با تو او چون است هستم من چنان
زیر پای مادران باشد جنان
مادر و بابا و اصل خلق اوست
ای خنک آن کس که داند دل ز پوست
تو بگویی نک دل آوردم به تو
گویدت پرست ازین دلها قتو
آن دلی آور که قطب عالم اوست
جان جان جان جان آدم اوست
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
تو بگردی روزها در سبزوار
آن چنان دل را نیابی ز اعتبار
پس دل پژمردهٔ پوسیدهجان
بر سر تخته نهی آن سو کشان
که دل آوردم تو را ای شهریار
به ازین دل نبود اندر سبزوار
گویدت این گورخانهست ای جری
که دل مرده بدین جا آوری؟
رو بیاور آن دلی کو شاهخوست
که امان سبزوار کون ازوست
گویی آن دل زین جهان پنهان بود
زان که ظلمت با ضیا ضدان بود
دشمنی آن دل از روز الست
سبزوار طبع را میراثی است
زان که او بازاست و دنیا شهر زاغ
دیدن ناجنس بر ناجنس داغ
ور کند نرمی نفاقی میکند
زاستمالت ارتفاقی میکند
میکند آری نه از بهر نیاز
تا که ناصح کم کند نصح دراز
زان که این زاغ خس مردارجو
صد هزاران مکر دارد تو به تو
گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید
زان که آن صاحب دل با کر و فر
هست در بازار ما معیوبخر
صاحب دل جو اگر بیجان نهیی
جنس دل شو گر ضد سلطان نه یی
آن که زرق او خوش آید مر تورا
آن ولی توست نه خاص خدا
هر که او بر خو و بر طبع تو زیست
پیش طبع تو ولی است و نبیست
رو هوا بگذار تا بویت شود
وان مشام خوش عبرجویت شود
از هوارانی دماغت فاسد است
مشک و عنبر پیش مغزت کاسد است
حد ندارد این سخن و آهوی ما
میگریزد اندر آخر جابه جا
در قتال سبزه وار پر پناه
تنگشان آورد لشکرهای او
اسپهش افتاد در قتل عدو
سجده آوردند پیشش کالامان
حلقهمان در گوش کن وا بخش جان
هر خراج و صلتی که بایدت
آن ز ما هر موسمی افزایدت
جان ما آن تواست ای شیرخو
پیش ما چندی امانت باش گو
گفت نرهانید از من جان خویش
تا نیاریدم ابوبکری به پیش
تا مرا بوبکر نام از شهرتان
هدیه نارید ای رمیده امتان
بدروم تان همچو کشت ای قوم دون
نه خراج استانم و نه هم فسون
بس جوال زر کشیدندش به راه
کز چنین شهری ابوبکری مخواه
کی بود بوبکر اندر سبزوار
یا کلوخ خشک اندر جویبار
رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان
هیچ سودی نیست کودک نیستم
تا به زر و سیم حیران بیستم
تا نیاری سجده نرهی ای زبون
گر بپیمایی تو مسجد را به کون
منهیان انگیختند از چپ و راست
کندرین ویرانه بوبکری کجاست؟
بعد سه روز و سه شب که اشتافتند
یک ابوبکری نزاری یافتند
ره گذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشهی خرابه پر حرض
خفته بود او در یکی کنجی خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب
خیز که سلطان تو را طالب شدهست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست
گفت اگر پایم بدی یا مقدمی
خود به راه خود به مقصد رفتمی
اندرین دشمنکده کی ماندمی؟
سوی شهر دوستان میراندمی
تختهٔ مردهکشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند
سوی خوارمشاه حمالان کشان
میکشیدندش که تا بیند نشان
سبزوار است این جهان و مرد حق
اندرین جا ضایع است و ممتحق
هست خوارمشاه یزدان جلیل
دل همیخواهد ازین قوم رذیل
گفت لا ینظر الی تصویرکم
فابتغوا ذا القلب فیتدبیر کم
من ز صاحبدل کنم در تو نظر
نه به نقش سجده و ایثار زر
تو دل خود را چو دل پنداشتی
جست و جوی اهل دل بگذاشتی
دل که گر هفصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه و نهان
این چنین دل ریزهها را دل مگو
سبزوار اندر ابوبکری مجو
صاحب دل آینهی ششرو شود
حق ازو در شش جهت ناظر بود
هر که اندر شش جهت دارد مقر
نکندش بیواسطهی او حق نظر
گر کند رد از برای او کند
ور قبول آرد همو باشد سند
بیازو ندهد کسی را حق نوال
شمهیی گفتم من از صاحبوصال
موهبت را بر کف دستش نهد
وز کفش آن را به مرحومان دهد
با کفش دریای کل را اتصال
هست بیچون و چگونه و بر کمال
اتصالی که نگنجد در کلام
گفتنش تکلیف باشد والسلام
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
گر ز تو راضیست دل من راضیام
ور ز تو معرض بود اعراضیام
ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بر درم
با تو او چون است هستم من چنان
زیر پای مادران باشد جنان
مادر و بابا و اصل خلق اوست
ای خنک آن کس که داند دل ز پوست
تو بگویی نک دل آوردم به تو
گویدت پرست ازین دلها قتو
آن دلی آور که قطب عالم اوست
جان جان جان جان آدم اوست
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
تو بگردی روزها در سبزوار
آن چنان دل را نیابی ز اعتبار
پس دل پژمردهٔ پوسیدهجان
بر سر تخته نهی آن سو کشان
که دل آوردم تو را ای شهریار
به ازین دل نبود اندر سبزوار
گویدت این گورخانهست ای جری
که دل مرده بدین جا آوری؟
رو بیاور آن دلی کو شاهخوست
که امان سبزوار کون ازوست
گویی آن دل زین جهان پنهان بود
زان که ظلمت با ضیا ضدان بود
دشمنی آن دل از روز الست
سبزوار طبع را میراثی است
زان که او بازاست و دنیا شهر زاغ
دیدن ناجنس بر ناجنس داغ
ور کند نرمی نفاقی میکند
زاستمالت ارتفاقی میکند
میکند آری نه از بهر نیاز
تا که ناصح کم کند نصح دراز
زان که این زاغ خس مردارجو
صد هزاران مکر دارد تو به تو
گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید
زان که آن صاحب دل با کر و فر
هست در بازار ما معیوبخر
صاحب دل جو اگر بیجان نهیی
جنس دل شو گر ضد سلطان نه یی
آن که زرق او خوش آید مر تورا
آن ولی توست نه خاص خدا
هر که او بر خو و بر طبع تو زیست
پیش طبع تو ولی است و نبیست
رو هوا بگذار تا بویت شود
وان مشام خوش عبرجویت شود
از هوارانی دماغت فاسد است
مشک و عنبر پیش مغزت کاسد است
حد ندارد این سخن و آهوی ما
میگریزد اندر آخر جابه جا
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۱ - بقیهٔ قصهٔ آهو و آخر خران
روزها آن آهوی خوشناف نر
در شکنجه بود در اصطبل خر
مضطرب در نزع چون ماهی ز خشک
در یکی حقه معذب پشک و مشک
یک خرش گفتی کهها این بوالوحوش
طبع شاهان دارد و میران خموش
وآن دگر تسخر زدی کز جر و مد
گوهر آوردهست کی ارزان دهد؟
وآن خری گفتی که با این نازکی
بر سریر شاه شو گو متکی
آن خری شد تخمه وز خوردن بماند
پس به رسم دعوت آهو را بخواند
سر چنین کرد او که نه رو ای فلان
اشتهایم نیست هستم ناتوان
گفت میدانم که نازی میکنی
یا ز ناموس احترازی میکنی
گفت او با خود که آن طعمهی تو است
که ازان اجزای تو زنده و نو است
من الیف مرغزاری بودهام
در زلال و روضهها آسودهام
گر قضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبع مستطاب؟
گر گدا گشتم گدارو کی شوم؟
ور لباسم کهنه گردد من نوام
سنبل و لاله و سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نفرت خوردهام
گفت آری لاف میزن لافلاف
در غریبی بس توان گفتن گزاف
گفت نافم خود گواهی میدهد
منتی بر عود و عنبر مینهد
لیک آن را که شنود؟ صاحبمشام
بر خر سرگینپرست آن شد حرام
خر کمیز خر ببوید بر طریق
مشک چون عرضه کنم با این فریق؟
بهر این گفت آن نبی مستجیب
رمز الاسلام فیالدنیا غریب
زان که خویشانش هم از وی میرمند
گرچه با ذاتش ملایک همدم اند
صورتش را جنس میبینند انام
لیک از وی مینیاید آن مشام
همچو شیری در میان نقش گاو
دور میبینش ولی او را مکاو
ور بکاوی ترک گاو تن بگو
که بدرد گاو را آن شیرخو
طبع گاوی از سرت بیرون کند
خوی حیوانی ز حیوان بر کند
گاو باشی شیر گردی نزد او
گر تو با گاوی خوشی شیری مجو
در شکنجه بود در اصطبل خر
مضطرب در نزع چون ماهی ز خشک
در یکی حقه معذب پشک و مشک
یک خرش گفتی کهها این بوالوحوش
طبع شاهان دارد و میران خموش
وآن دگر تسخر زدی کز جر و مد
گوهر آوردهست کی ارزان دهد؟
وآن خری گفتی که با این نازکی
بر سریر شاه شو گو متکی
آن خری شد تخمه وز خوردن بماند
پس به رسم دعوت آهو را بخواند
سر چنین کرد او که نه رو ای فلان
اشتهایم نیست هستم ناتوان
گفت میدانم که نازی میکنی
یا ز ناموس احترازی میکنی
گفت او با خود که آن طعمهی تو است
که ازان اجزای تو زنده و نو است
من الیف مرغزاری بودهام
در زلال و روضهها آسودهام
گر قضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبع مستطاب؟
گر گدا گشتم گدارو کی شوم؟
ور لباسم کهنه گردد من نوام
سنبل و لاله و سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نفرت خوردهام
گفت آری لاف میزن لافلاف
در غریبی بس توان گفتن گزاف
گفت نافم خود گواهی میدهد
منتی بر عود و عنبر مینهد
لیک آن را که شنود؟ صاحبمشام
بر خر سرگینپرست آن شد حرام
خر کمیز خر ببوید بر طریق
مشک چون عرضه کنم با این فریق؟
بهر این گفت آن نبی مستجیب
رمز الاسلام فیالدنیا غریب
زان که خویشانش هم از وی میرمند
گرچه با ذاتش ملایک همدم اند
صورتش را جنس میبینند انام
لیک از وی مینیاید آن مشام
همچو شیری در میان نقش گاو
دور میبینش ولی او را مکاو
ور بکاوی ترک گاو تن بگو
که بدرد گاو را آن شیرخو
طبع گاوی از سرت بیرون کند
خوی حیوانی ز حیوان بر کند
گاو باشی شیر گردی نزد او
گر تو با گاوی خوشی شیری مجو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۳ - بیان آنک کشتن خلیل علیهالسلام خروس را اشارت به قمع و قهر کدام صفت بود از صفات مذمومات مهلکان در باطن مرید
شهوتی است او و بس شهوتپرست
زان شراب زهرناک ژاژ مست
گرنه بهر نسل بودی ای وصی
آدم از ننگش بکردی خود خصی
گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را
زر و سیم و گلهٔ اسبش نمود
که بدین تانی خلایق را ربود
گفت شاباش و ترش آویخت لنج
شد ترنجیده وترش همچون ترنج
پس زر و گوهر ز معدنهای خوش
کرد آن پسمانده را حق پیشکش
گیر این دام دگر را ای لعین
گفت زین افزون ده ای نعمالمعین
چرب و شیرین و شرابات ثمین
دادش و بس جامهٔ ابریشمین
گفت یا رب بیش ازین خواهم مدد
تا ببندمشان به حبل من مسد
تا که مستانت که نر و پر دل اند
مردوار آن بندها را بسکلند
تا بدین دام و رسنهای هوا
مرد تو گردد ز نامردان جدا
دام دیگر خواهم ای سلطان تخت
دام مردانداز و حیلتساز سخت
خمر و چنگ آورد پیش او نهاد
نیمخنده زد بدان شد نیمشاد
سوی اضلال ازل پیغام کرد
که بر آر از قعر بحر فتنه گرد
نی یکی از بندگانت موسی است؟
پردهها در بحر او از گرد بست؟
آب از هر سو عنان را واکشید
از تگ دریا غباری برجهید
چون که خوبی زنان فا او نمود
که ز عقل و صبر مردان میفزود
پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد
که بده زوتر رسیدم در مراد
چون بدید آن چشمهای پرخمار
که کند عقل و خرد را بیقرار
وآن صفای عارض آن دلبران
که بسوزد چون سپند این دل بر آن
رو و خال و ابرو و لب چون عقیق
گوییا حق تافت از پرده ی رقیق
دید او آن غنج و برجست سبک
چون تجلی حق از پرده ی تنک
زان شراب زهرناک ژاژ مست
گرنه بهر نسل بودی ای وصی
آدم از ننگش بکردی خود خصی
گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را
زر و سیم و گلهٔ اسبش نمود
که بدین تانی خلایق را ربود
گفت شاباش و ترش آویخت لنج
شد ترنجیده وترش همچون ترنج
پس زر و گوهر ز معدنهای خوش
کرد آن پسمانده را حق پیشکش
گیر این دام دگر را ای لعین
گفت زین افزون ده ای نعمالمعین
چرب و شیرین و شرابات ثمین
دادش و بس جامهٔ ابریشمین
گفت یا رب بیش ازین خواهم مدد
تا ببندمشان به حبل من مسد
تا که مستانت که نر و پر دل اند
مردوار آن بندها را بسکلند
تا بدین دام و رسنهای هوا
مرد تو گردد ز نامردان جدا
دام دیگر خواهم ای سلطان تخت
دام مردانداز و حیلتساز سخت
خمر و چنگ آورد پیش او نهاد
نیمخنده زد بدان شد نیمشاد
سوی اضلال ازل پیغام کرد
که بر آر از قعر بحر فتنه گرد
نی یکی از بندگانت موسی است؟
پردهها در بحر او از گرد بست؟
آب از هر سو عنان را واکشید
از تگ دریا غباری برجهید
چون که خوبی زنان فا او نمود
که ز عقل و صبر مردان میفزود
پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد
که بده زوتر رسیدم در مراد
چون بدید آن چشمهای پرخمار
که کند عقل و خرد را بیقرار
وآن صفای عارض آن دلبران
که بسوزد چون سپند این دل بر آن
رو و خال و ابرو و لب چون عقیق
گوییا حق تافت از پرده ی رقیق
دید او آن غنج و برجست سبک
چون تجلی حق از پرده ی تنک
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۵ - تفسیر اسفل سافلین الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات فلهم اجر غیر ممنون
لیک گر باشد طبیبش نور حق
نیست از پیری و تب نقصان و دق
سستی او هست چون سستی مست
کندر آن سستیش رشک رستم است
گر بمیرد استخوانش غرق ذوق
ذره ذرهش در شعاع نور شوق
وان که آنش نیست باغ بیثمر
که خزانش میکند زیر و زبر
گل نماند خارها ماند سیاه
زرد و بیمغز آمده چون تل کاه
تا چه زلت کرد آن باغ ای خدا
که ازو این حلهها گردد جدا؟
خویشتن را دید و دید خویشتن
زهر قتال است هین ای ممتحن
شاهدی کز عشق او عالم گریست
عالمش میراند از خود جرم چیست؟
جرم آن که زیور عاریه بست
کرد دعوی کین حلل ملک من است
واستانیم آن که تا داند یقین
خرمن آن ماست خوبان دانهچین
تا بداند کان حلل عاریه بود
پرتوی بود آن ز خورشید وجود
آن جمال و قدرت و فضل و هنر
ز آفتاب حسن کرد این سو سفر
باز میگردند چون استارها
نور آن خورشید زین دیوارها
پرتو خورشید شد وا جایگاه
ماند هر دیوار تاریک و سیاه
آن که کرد او در رخ خوبانت دنگ
نور خورشید است از شیشهی سه رنگ
شیشههای رنگ رنگ آن نور را
مینمایند این چنین رنگین بما
چون نماند شیشههای رنگ رنگ
نور بیرنگت کند آنگاه دنگ
خوی کن بیشیشه دیدن نور را
تا چو شیشه بشکند نبود عمی
قانعی با دانش آموخته
در چراغ غیر چشم افروخته
او چراغ خویش برباید که تا
تو بدانی مستعیری نیفتا
گر تو کردی شکر و سعی مجتهد
غم مخور که صد چنان بازت دهد
ور نکردی شکر اکنون خون گری
که شدهست آن حسن از کافر بری
امة الکفران اضل اعمالهم
امة الایمان اصلح بالهم
گم شد از بیشکر خوبی و هنر
که دگر هرگز نبیند زان اثر
خویشی و بیخویشی و سکر وداد
رفت زان سان که نیاردشان به یاد
که اضل اعمالهم ای کافران
جستن کام است از هر کامران
جز ز اهل شکر و اصحاب وفا
که مرایشان راست دولت در قفا
دولت رفته کجا قوت دهد؟
دولت آینده خاصیت دهد
قرض ده زین دولت اندر اقرضوا
تا که صد دولت ببینی پیش رو
اندکی زین شرب کم کن بهر خویش
تا که حوض کوثری یابی به پیش
جرعه بر خاک وفا آن کس که ریخت
کی تواند صید دولت زو گریخت؟
خوش کند دلشان که اصلح بالهم
رد من بعد التوی انزالهم
ای اجل وی ترک غارتساز ده
هر چه بردی زین شکوران باز ده
وا دهد ایشان بنپذیرند آن
زان که منعم گشتهاند از رخت جان
صوفییم و خرقهها انداختیم
باز نستانیم چون در باختیم
ما عوض دیدیم آن گه چون عوض
رفت از ما حاجت و حرص و غرض
ز آب شور و مهلکی بیرون شدیم
بر رحیق و چشمهٔ کوثر زدیم
آنچه کردی ای جهان با دیگران
بیوفایی و فن و ناز گران
بر سرت ریزیم ما بهر جزا
که شهیدیم آمده اندر غزا
تا بدانی که خدای پاک را
بندگان هستند پر حمله و مری
سبلت تزویر دنیا بر کنند
خیمه را بر باروی نصرت زنند
این شهیدان باز نو غازی شدند
وین اسیران باز بر نصرت زدند
سر برآوردند باز از نیستی
که ببین ما را گر اکمه نیستی
تا بدانی در عدم خورشیدهاست
وآنچه اینجا آفتاب آنجا سهاست
در عدم هستی برادر چون بود؟
ضد اندر ضد چون مکنون بود؟
یخرج الحی من المیت بدان
که عدم آمد امید عابدان
مرد کارنده که انبارش تهیست
شاد و خوش نه بر امید نیستیست؟
که بروید آن ز سوی نیستی
فهم کن گر واقف معنیستی
دم به دم از نیستی تو منتظر
که بیابی فهم و ذوق آرام و بر
نیست دستوری گشاد این راز را
ورنه بغدادی کنم ابخاز را
پس خزانهی صنع حق باشد عدم
که بر آرد زو عطاها دم به دم
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
که برآرد فرع بیاصل و سند
نیست از پیری و تب نقصان و دق
سستی او هست چون سستی مست
کندر آن سستیش رشک رستم است
گر بمیرد استخوانش غرق ذوق
ذره ذرهش در شعاع نور شوق
وان که آنش نیست باغ بیثمر
که خزانش میکند زیر و زبر
گل نماند خارها ماند سیاه
زرد و بیمغز آمده چون تل کاه
تا چه زلت کرد آن باغ ای خدا
که ازو این حلهها گردد جدا؟
خویشتن را دید و دید خویشتن
زهر قتال است هین ای ممتحن
شاهدی کز عشق او عالم گریست
عالمش میراند از خود جرم چیست؟
جرم آن که زیور عاریه بست
کرد دعوی کین حلل ملک من است
واستانیم آن که تا داند یقین
خرمن آن ماست خوبان دانهچین
تا بداند کان حلل عاریه بود
پرتوی بود آن ز خورشید وجود
آن جمال و قدرت و فضل و هنر
ز آفتاب حسن کرد این سو سفر
باز میگردند چون استارها
نور آن خورشید زین دیوارها
پرتو خورشید شد وا جایگاه
ماند هر دیوار تاریک و سیاه
آن که کرد او در رخ خوبانت دنگ
نور خورشید است از شیشهی سه رنگ
شیشههای رنگ رنگ آن نور را
مینمایند این چنین رنگین بما
چون نماند شیشههای رنگ رنگ
نور بیرنگت کند آنگاه دنگ
خوی کن بیشیشه دیدن نور را
تا چو شیشه بشکند نبود عمی
قانعی با دانش آموخته
در چراغ غیر چشم افروخته
او چراغ خویش برباید که تا
تو بدانی مستعیری نیفتا
گر تو کردی شکر و سعی مجتهد
غم مخور که صد چنان بازت دهد
ور نکردی شکر اکنون خون گری
که شدهست آن حسن از کافر بری
امة الکفران اضل اعمالهم
امة الایمان اصلح بالهم
گم شد از بیشکر خوبی و هنر
که دگر هرگز نبیند زان اثر
خویشی و بیخویشی و سکر وداد
رفت زان سان که نیاردشان به یاد
که اضل اعمالهم ای کافران
جستن کام است از هر کامران
جز ز اهل شکر و اصحاب وفا
که مرایشان راست دولت در قفا
دولت رفته کجا قوت دهد؟
دولت آینده خاصیت دهد
قرض ده زین دولت اندر اقرضوا
تا که صد دولت ببینی پیش رو
اندکی زین شرب کم کن بهر خویش
تا که حوض کوثری یابی به پیش
جرعه بر خاک وفا آن کس که ریخت
کی تواند صید دولت زو گریخت؟
خوش کند دلشان که اصلح بالهم
رد من بعد التوی انزالهم
ای اجل وی ترک غارتساز ده
هر چه بردی زین شکوران باز ده
وا دهد ایشان بنپذیرند آن
زان که منعم گشتهاند از رخت جان
صوفییم و خرقهها انداختیم
باز نستانیم چون در باختیم
ما عوض دیدیم آن گه چون عوض
رفت از ما حاجت و حرص و غرض
ز آب شور و مهلکی بیرون شدیم
بر رحیق و چشمهٔ کوثر زدیم
آنچه کردی ای جهان با دیگران
بیوفایی و فن و ناز گران
بر سرت ریزیم ما بهر جزا
که شهیدیم آمده اندر غزا
تا بدانی که خدای پاک را
بندگان هستند پر حمله و مری
سبلت تزویر دنیا بر کنند
خیمه را بر باروی نصرت زنند
این شهیدان باز نو غازی شدند
وین اسیران باز بر نصرت زدند
سر برآوردند باز از نیستی
که ببین ما را گر اکمه نیستی
تا بدانی در عدم خورشیدهاست
وآنچه اینجا آفتاب آنجا سهاست
در عدم هستی برادر چون بود؟
ضد اندر ضد چون مکنون بود؟
یخرج الحی من المیت بدان
که عدم آمد امید عابدان
مرد کارنده که انبارش تهیست
شاد و خوش نه بر امید نیستیست؟
که بروید آن ز سوی نیستی
فهم کن گر واقف معنیستی
دم به دم از نیستی تو منتظر
که بیابی فهم و ذوق آرام و بر
نیست دستوری گشاد این راز را
ورنه بغدادی کنم ابخاز را
پس خزانهی صنع حق باشد عدم
که بر آرد زو عطاها دم به دم
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
که برآرد فرع بیاصل و سند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۶ - مثال عالم هست نیستنما و عالم نیست هستنما
نیست را بنمود هست و محتشم
هست را بنمود بر شکل عدم
بحر را پوشید و کف کرد آشکار
باد را پوشید و بنمودت غبار
چون منارهی خاک پیچان در هوا
خاک از خود چون برآید بر علا؟
خاک را بینی به بالا ای علیل
باد را نی جز به تعریف دلیل
کف همیبینی روانه هر طرف
کف بیدریا ندارد منصرف
کف به حس بینی و دریا از دلیل
فکر پنهان آشکارا قال و قیل
نفی را اثبات میپنداشتیم
دیدهٔ معدومبینی داشتیم
دیدهیی کندر نعاسی شد پدید
کی تواند جز خیال و نیست دید؟
لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال
چون حقیقت شد نهان پیدا خیال
این عدم را چون نشاند اندر نظر؟
چون نهان کرد آن حقیقت از بصر؟
آفرین ای اوستاد سحرباف
که نمودی معرضان را درد صاف
ساحران مهتاب پیمایند زود
پیش بازرگان و زر گیرند سود
سیم بربایند زین گون پیچ پیچ
سیم از کف رفته و کرباس هیچ
این جهان جادوست ما آن تاجریم
که ازو مهتاب پیموده خریم
گز کند کرباس پانصد گز شتاب
ساحرانه او ز نور ماهتاب
چون ستد او سیم عمرت ای رهی
سیم شد کرباس نی کیسه تهی
قل اعوذت خواند باید کی احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
میدمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث المستغاث از برد و مات
لیک بر خوان از زبان فعل نیز
که زبان قول سست است ای عزیز
در زمانه مر تورا سه هم رهند
آن یکی وافی و این دو غدرمند
آن یکی یاران و دیگر رخت و مال
وان سوم وافیست و آن حسن الفعال
مال ناید با تو بیرون از قصور
یار آید لیک آید تا به گور
چون ترا روز اجل آید به پیش
یار گوید از زبان حال خویش
تا بدین جا بیش همره نیستم
بر سر گورت زمانی بیستم
فعل تو وافیست زو کن ملتحد
که در آید با تو در قعر لحد
هست را بنمود بر شکل عدم
بحر را پوشید و کف کرد آشکار
باد را پوشید و بنمودت غبار
چون منارهی خاک پیچان در هوا
خاک از خود چون برآید بر علا؟
خاک را بینی به بالا ای علیل
باد را نی جز به تعریف دلیل
کف همیبینی روانه هر طرف
کف بیدریا ندارد منصرف
کف به حس بینی و دریا از دلیل
فکر پنهان آشکارا قال و قیل
نفی را اثبات میپنداشتیم
دیدهٔ معدومبینی داشتیم
دیدهیی کندر نعاسی شد پدید
کی تواند جز خیال و نیست دید؟
لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال
چون حقیقت شد نهان پیدا خیال
این عدم را چون نشاند اندر نظر؟
چون نهان کرد آن حقیقت از بصر؟
آفرین ای اوستاد سحرباف
که نمودی معرضان را درد صاف
ساحران مهتاب پیمایند زود
پیش بازرگان و زر گیرند سود
سیم بربایند زین گون پیچ پیچ
سیم از کف رفته و کرباس هیچ
این جهان جادوست ما آن تاجریم
که ازو مهتاب پیموده خریم
گز کند کرباس پانصد گز شتاب
ساحرانه او ز نور ماهتاب
چون ستد او سیم عمرت ای رهی
سیم شد کرباس نی کیسه تهی
قل اعوذت خواند باید کی احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
میدمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث المستغاث از برد و مات
لیک بر خوان از زبان فعل نیز
که زبان قول سست است ای عزیز
در زمانه مر تورا سه هم رهند
آن یکی وافی و این دو غدرمند
آن یکی یاران و دیگر رخت و مال
وان سوم وافیست و آن حسن الفعال
مال ناید با تو بیرون از قصور
یار آید لیک آید تا به گور
چون ترا روز اجل آید به پیش
یار گوید از زبان حال خویش
تا بدین جا بیش همره نیستم
بر سر گورت زمانی بیستم
فعل تو وافیست زو کن ملتحد
که در آید با تو در قعر لحد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۷ - در تفسیر قول مصطفی علیهالسلام لا بد من قرین یدفن معک و هو حی و تدفن معه و انت میت ان کان کریما اکرمک و ان کان لیما اسلمک و ذلک القرین عملک فاصلحه ما استطعت صدق رسولالله
پس پیمبر گفت بهر این طریق
باوفاتر از عمل نبود رفیق
گر بود نیکو ابد یارت شود
ور بود بد در لحد مارت شود
این عمل وین کسب در راه سداد
کی توان کرد ای پدر بیاوستاد؟
دونترین کسبی که در عالم رود
هیچ بیارشاد استادی بود؟
اولش علم است آن گاهی عمل
تا دهد بر بعد مهلت یا اجل
استعینوا فیالحرف یا ذا النهی
من کریم صالح من اهلها
اطلب الدر اخی وسط الصدف
واطلب الفن من ارباب الحرف
ان رایتم ناصحین انصفوا
بادروا التعلیم لا تستنکفوا
در دباغی گر خلق پوشید مرد
خواجگی خواجه را آن کم نکرد
وقت دم آهنگر ار پوشید دلق
احتشام او نشد کم پیش خلق
پس لباس کبر بیرون کن ز تن
ملبس ذل پوش در آموختن
علم آموزی طریقش قولی است
حرفت آموزی طریقش فعلی است
فقر خواهی آن به صحبت قایم است
نه زبانت کار میآید نه دست
دانش آن را ستاند جان ز جان
نه ز راه دفتر و نه از زبان
در دل سالک اگر هست آن رموز
رمزدانی نیست سالک را هنوز
تا دلش را شرح آن سازد ضیا
پس الم نشرح بفرماید خدا
که درون سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
تو هنوز از خارج آن را طالبی
محلبی از دیگران چون حالبی؟
چشمهٔ شیراست در تو بیکنار
تو چرا میشیر جویی از تغار؟
منفذی داری به بحر ای آب گیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر
که الم نشرح نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز؟
در نگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لا تبصرون
باوفاتر از عمل نبود رفیق
گر بود نیکو ابد یارت شود
ور بود بد در لحد مارت شود
این عمل وین کسب در راه سداد
کی توان کرد ای پدر بیاوستاد؟
دونترین کسبی که در عالم رود
هیچ بیارشاد استادی بود؟
اولش علم است آن گاهی عمل
تا دهد بر بعد مهلت یا اجل
استعینوا فیالحرف یا ذا النهی
من کریم صالح من اهلها
اطلب الدر اخی وسط الصدف
واطلب الفن من ارباب الحرف
ان رایتم ناصحین انصفوا
بادروا التعلیم لا تستنکفوا
در دباغی گر خلق پوشید مرد
خواجگی خواجه را آن کم نکرد
وقت دم آهنگر ار پوشید دلق
احتشام او نشد کم پیش خلق
پس لباس کبر بیرون کن ز تن
ملبس ذل پوش در آموختن
علم آموزی طریقش قولی است
حرفت آموزی طریقش فعلی است
فقر خواهی آن به صحبت قایم است
نه زبانت کار میآید نه دست
دانش آن را ستاند جان ز جان
نه ز راه دفتر و نه از زبان
در دل سالک اگر هست آن رموز
رمزدانی نیست سالک را هنوز
تا دلش را شرح آن سازد ضیا
پس الم نشرح بفرماید خدا
که درون سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
تو هنوز از خارج آن را طالبی
محلبی از دیگران چون حالبی؟
چشمهٔ شیراست در تو بیکنار
تو چرا میشیر جویی از تغار؟
منفذی داری به بحر ای آب گیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر
که الم نشرح نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز؟
در نگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لا تبصرون
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۹ - در تفسیر قول مصطفی علیهالسلام من جعل الهموم هما واحدا کفاه الله سائر همومه و من تفرقت به الهموم لا یبالی الله فی ای واد اهلکه
هوش را توزیع کردی بر جهات
مینیرزد ترهیی آن ترهات
آب هش را میکشد هر بیخ خار
آب هوشت چون رسد سوی ثمار
هین بزن آن شاخ بد را خو کنش
آب ده این شاخ خوش را نو کنش
هر دو سبزند این زمان آخر نگر
کین شود باطل از آن روید ثمر
آب باغ این را حلال آن را حرام
فرق را آخر ببینی والسلام
عدل چه بود؟ آب ده اشجار را
ظلم چه بود؟ آب دادن خار را
عدل وضع نعمتی در موضعش
نه بهر بیخی که باشد آب کش
ظلم چه بود؟ وضع در ناموضعی
که نباشد جز بلا را منبعی
نعمت حق را به جان و عقل ده
نه به طبع پر زحیر پر گره
بار کن بیگار غم را بر تنت
بر دل و جان کم نه آن جان کندنت
بر سر عیسی نهاده تنگ بار
خر سکیزه میزند در مرغزار
سرمه را در گوش کردن شرط نیست
کار دل را جستن از تن شرط نیست
گر دلی رو ناز کن خواری مکش
ور تنی شکر منوش و زهر چش
زهر تن را نافع است و قند بد
تن همان بهتر که باشد بیمدد
هیزم دوزخ تن است و کم کنش
ور بروید هیزمی رو بر کنش
ورنه حمال حطب باشی حطب
در دو عالم همچو جفت بولهب
از حطب بشناس شاخ سدره را
گرچه هر دو سبز باشند ای فتی
اصل آن شاخ است هفتم آسمان
اصل این شاخ است از نار و دخان
هست مانندا به صورت پیش حس
که غلط بین است چشم و کیش حس
هست آن پیدا به پیش چشم دل
جهد کن سوی دل آ جهد المقل
ور نداری پا بجنبان خویش را
تا ببینی هر کم و هر بیش را
مینیرزد ترهیی آن ترهات
آب هش را میکشد هر بیخ خار
آب هوشت چون رسد سوی ثمار
هین بزن آن شاخ بد را خو کنش
آب ده این شاخ خوش را نو کنش
هر دو سبزند این زمان آخر نگر
کین شود باطل از آن روید ثمر
آب باغ این را حلال آن را حرام
فرق را آخر ببینی والسلام
عدل چه بود؟ آب ده اشجار را
ظلم چه بود؟ آب دادن خار را
عدل وضع نعمتی در موضعش
نه بهر بیخی که باشد آب کش
ظلم چه بود؟ وضع در ناموضعی
که نباشد جز بلا را منبعی
نعمت حق را به جان و عقل ده
نه به طبع پر زحیر پر گره
بار کن بیگار غم را بر تنت
بر دل و جان کم نه آن جان کندنت
بر سر عیسی نهاده تنگ بار
خر سکیزه میزند در مرغزار
سرمه را در گوش کردن شرط نیست
کار دل را جستن از تن شرط نیست
گر دلی رو ناز کن خواری مکش
ور تنی شکر منوش و زهر چش
زهر تن را نافع است و قند بد
تن همان بهتر که باشد بیمدد
هیزم دوزخ تن است و کم کنش
ور بروید هیزمی رو بر کنش
ورنه حمال حطب باشی حطب
در دو عالم همچو جفت بولهب
از حطب بشناس شاخ سدره را
گرچه هر دو سبز باشند ای فتی
اصل آن شاخ است هفتم آسمان
اصل این شاخ است از نار و دخان
هست مانندا به صورت پیش حس
که غلط بین است چشم و کیش حس
هست آن پیدا به پیش چشم دل
جهد کن سوی دل آ جهد المقل
ور نداری پا بجنبان خویش را
تا ببینی هر کم و هر بیش را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۲ - سبب عداوت عام و بیگانه زیستن ایشان به اولیاء خدا کی بحقشان میخوانند و با آب حیات ابدی
بلکه از چفسیدگی در خان و مان
تلخشان آید شنیدن این بیان
خرقهیی بر ریش خر چفسید سخت
چون که خواهی بر کنی زو لخت لخت
جفته اندازد یقین آن خر ز درد
حبذا آن کس کزو پرهیز کرد
خاصه پنجه ریش و هر جا خرقهیی
بر سرش چفسیده در نم غرقهیی
خان و مان چون خرقه و این حرصریش
حرص هر که بیش باشد ریش بیش
خان و مان چغد ویران است و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس
گر بیاید باز سلطانی ز راه
صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه
شرح دارالملک و باغستان و جو
پس براو افسوس دارد صد عدو
که چه باز آورد افسانه ی کهن
کز گزاف و لاف میبافد سخن؟
کهنه ایشانند و پوسیدهی ابد
ورنه آن دم کهنه را نو میکند
مردگان کهنه را جان میدهد
تاج عقل و نور ایمان میدهد
دل مدزد از دلربای روحبخش
که سوارت میکند بر پشت رخش
سر مدزد از سر فراز تاجده
کو ز پای دل گشاید صد گره
با که گویم در همه ده زنده کو؟
سوی آب زندگی پوینده کو؟
تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق؟
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز میآید به دست
عشق چون وافیست وافی میخرد
در حریف بیوفا میننگرد
چون درخت است آدمی و بیخ عهد
بیخ را تیمار میباید به جهد
عهد فاسد بیخ پوسیده بود
وز ثمار و لطف ببریده بود
شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صد برگ دست
تو مشو غره به علمش عهد جو
علم چون قشراست و عهدش مغز او
تلخشان آید شنیدن این بیان
خرقهیی بر ریش خر چفسید سخت
چون که خواهی بر کنی زو لخت لخت
جفته اندازد یقین آن خر ز درد
حبذا آن کس کزو پرهیز کرد
خاصه پنجه ریش و هر جا خرقهیی
بر سرش چفسیده در نم غرقهیی
خان و مان چون خرقه و این حرصریش
حرص هر که بیش باشد ریش بیش
خان و مان چغد ویران است و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس
گر بیاید باز سلطانی ز راه
صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه
شرح دارالملک و باغستان و جو
پس براو افسوس دارد صد عدو
که چه باز آورد افسانه ی کهن
کز گزاف و لاف میبافد سخن؟
کهنه ایشانند و پوسیدهی ابد
ورنه آن دم کهنه را نو میکند
مردگان کهنه را جان میدهد
تاج عقل و نور ایمان میدهد
دل مدزد از دلربای روحبخش
که سوارت میکند بر پشت رخش
سر مدزد از سر فراز تاجده
کو ز پای دل گشاید صد گره
با که گویم در همه ده زنده کو؟
سوی آب زندگی پوینده کو؟
تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق؟
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز میآید به دست
عشق چون وافیست وافی میخرد
در حریف بیوفا میننگرد
چون درخت است آدمی و بیخ عهد
بیخ را تیمار میباید به جهد
عهد فاسد بیخ پوسیده بود
وز ثمار و لطف ببریده بود
شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صد برگ دست
تو مشو غره به علمش عهد جو
علم چون قشراست و عهدش مغز او
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۳ - در بیان آنک مرد بدکار چون متمکن شود در بدکاری و اثر دولت نیکوکاران ببیند شیطان شود و مانع خیر گردد از حسد همچون شیطان کی خرمن سوخته همه را خرمن سوخته خواهد ارایت الذی ینهی عبدا اذا صلی
وافیان را چون ببینی کرده سود
تو چو شیطانی شوی آنجا حسود
هرکه را باشد مزاج و طبع سست
او نخواهد هیچ کس را تندرست
گر نخواهی رشک ابلیسی بیا
از در دعوی به درگاه وفا
چون وفایت نیست باری دم مزن
که سخن دعویست اغلب ما و من
این سخن در سینه دخل مغزهاست
در خموشی مغز جان را صد نماست
چون بیامد در زبان شد خرج مغز
خرج کم کن تا بماند مغز نغز
مرد کم گوینده را فکراست زفت
قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت
پوست افزون بود لاغر بود مغز
پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز
بنگر این هر سه ز خامی رسته را
جوز را و لوز را و پسته را
هر که او عصیان کند شیطان شود
که حسود دولت نیکان شود
چون که در عهد خدا کردی وفا
از کرم عهدت نگه دارد خدا
از وفای حق تو بسته دیدهیی
اذکروا اذکرکم نشنیدهیی
گوش نه اوفوا بعهدی گوشدار
تا که اوف عهدکم آید ز یار
عهد و قرض ما چه باشد؟ ای حزین
همچو دانه ی خشک کشتن در زمین
نه زمین را زان فروغ و لمتری
نه خداوند زمین را توانگری
جز اشارت که ازین میبایدم
که تو دادی اصل این را از عدم
خوردم و دانه بیاوردم نشان
که ازین نعمت به سوی ما کشان
پس دعای خشک هل ای نیکبخت
که فشاند دانه میخواهد درخت
گر نداری دانه ایزد زان دعا
بخشدت نخلی که نعم ما سعی
همچو مریم درد بودش دانهنی
سبز کرد آن نخل را صاحبفنی
زان که وافی بود آن خاتون راد
بیمرادش داد یزدان صد مراد
آن جماعت را که وافی بودهاند
بر همه اصنافشان افزودهاند
گشت دریاها مسخرشان و کوه
چار عنصر نیز بندهی آن گروه
این خود اکرامیست از بهر نشان
تا ببینند اهل انکار آن عیان
آن کرامتهای پنهانشان که آن
در نیاید در حواس و در بیان
کار آن دارد خود آن باشد ابد
دایما نه منقطع نه مسترد
تو چو شیطانی شوی آنجا حسود
هرکه را باشد مزاج و طبع سست
او نخواهد هیچ کس را تندرست
گر نخواهی رشک ابلیسی بیا
از در دعوی به درگاه وفا
چون وفایت نیست باری دم مزن
که سخن دعویست اغلب ما و من
این سخن در سینه دخل مغزهاست
در خموشی مغز جان را صد نماست
چون بیامد در زبان شد خرج مغز
خرج کم کن تا بماند مغز نغز
مرد کم گوینده را فکراست زفت
قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت
پوست افزون بود لاغر بود مغز
پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز
بنگر این هر سه ز خامی رسته را
جوز را و لوز را و پسته را
هر که او عصیان کند شیطان شود
که حسود دولت نیکان شود
چون که در عهد خدا کردی وفا
از کرم عهدت نگه دارد خدا
از وفای حق تو بسته دیدهیی
اذکروا اذکرکم نشنیدهیی
گوش نه اوفوا بعهدی گوشدار
تا که اوف عهدکم آید ز یار
عهد و قرض ما چه باشد؟ ای حزین
همچو دانه ی خشک کشتن در زمین
نه زمین را زان فروغ و لمتری
نه خداوند زمین را توانگری
جز اشارت که ازین میبایدم
که تو دادی اصل این را از عدم
خوردم و دانه بیاوردم نشان
که ازین نعمت به سوی ما کشان
پس دعای خشک هل ای نیکبخت
که فشاند دانه میخواهد درخت
گر نداری دانه ایزد زان دعا
بخشدت نخلی که نعم ما سعی
همچو مریم درد بودش دانهنی
سبز کرد آن نخل را صاحبفنی
زان که وافی بود آن خاتون راد
بیمرادش داد یزدان صد مراد
آن جماعت را که وافی بودهاند
بر همه اصنافشان افزودهاند
گشت دریاها مسخرشان و کوه
چار عنصر نیز بندهی آن گروه
این خود اکرامیست از بهر نشان
تا ببینند اهل انکار آن عیان
آن کرامتهای پنهانشان که آن
در نیاید در حواس و در بیان
کار آن دارد خود آن باشد ابد
دایما نه منقطع نه مسترد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۴ - مناجات
ای دهندهی قوت و تمکین و ثبات
خلق را زین بیثباتی ده نجات
اندر آن کاری که ثابت بودنیست
قایمی ده نفس را که منثنیست
صبرشان بخش و کفهی میزان گران
وا رهانشان از فن صورتگران
وز حسودی بازشان خر ای کریم
تا نباشند از حسد دیو رجیم
در نعیم فانی مال و جسد
چون همیسوزند عامه از حسد
پادشاهان بین که لشکر میکشند
از حسد خویشان خود را میکشند
عاشقان لعبتان پر قذر
کرده قصد خون و جان همدگر
ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان
که چه کردند از حسد آن ابلهان
که فنا شد عاشق و معشوق نیز
هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز
پاک الهی که عدم بر هم زند
مر عدم را بر عدم عاشق کند
در دل نهدل حسدها سر کند
نیست را هست این چنین مضطر کند
این زنانی کز همه مشفقترند
از حسد دو ضره خود را میخورند
تا که مردانی که خود سنگیندل اند
از حسد تا در کدامین منزلاند؟
گر نکردی شرع افسونی لطیف
بر دریدی هر کسی جسم حریف
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجت کند
از گواه و از یمین و از نکول
تا به شیشه در رود دیو فضول
مثل میزانی که خشنودی دو ضد
جمع میآید یقین در هزل و جد
شرع چون کیله و ترازو دان یقین
که بدو خصمان رهند از جنگ و کین
گر ترازو نبود آن خصم از جدال
کی رهد از وهم حیف و احتیال؟
پس درین مردار زشت بیوفا
این همه رشک است و خصم است و جفا
پس در اقبال و دولت چون بود
چون شود جنی و انسی در حسد؟
آن شیاطین خود حسود کهنهاند
یک زمان از رهزنی خالی نهاند
وآن بنی آدم که عصیان کشتهاند
از حسودی نیز شیطان گشتهاند
از نبی برخوان که شیطانان انس
گشتهاند از مسخ حق با دیو جنس
دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان
که شما یارید با ما یاریی
جانب مایید جانب دارییی
گر کسی را ره زنند اندر جهان
هر دو گون شیطان بر آید شادمان
ور کسی جان برد و شد در دین بلند
نوحه میدارند آن دو رشکمند
هر دو میخایند دندان حسد
بر کسی که داد ادیب او را خرد
خلق را زین بیثباتی ده نجات
اندر آن کاری که ثابت بودنیست
قایمی ده نفس را که منثنیست
صبرشان بخش و کفهی میزان گران
وا رهانشان از فن صورتگران
وز حسودی بازشان خر ای کریم
تا نباشند از حسد دیو رجیم
در نعیم فانی مال و جسد
چون همیسوزند عامه از حسد
پادشاهان بین که لشکر میکشند
از حسد خویشان خود را میکشند
عاشقان لعبتان پر قذر
کرده قصد خون و جان همدگر
ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان
که چه کردند از حسد آن ابلهان
که فنا شد عاشق و معشوق نیز
هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز
پاک الهی که عدم بر هم زند
مر عدم را بر عدم عاشق کند
در دل نهدل حسدها سر کند
نیست را هست این چنین مضطر کند
این زنانی کز همه مشفقترند
از حسد دو ضره خود را میخورند
تا که مردانی که خود سنگیندل اند
از حسد تا در کدامین منزلاند؟
گر نکردی شرع افسونی لطیف
بر دریدی هر کسی جسم حریف
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجت کند
از گواه و از یمین و از نکول
تا به شیشه در رود دیو فضول
مثل میزانی که خشنودی دو ضد
جمع میآید یقین در هزل و جد
شرع چون کیله و ترازو دان یقین
که بدو خصمان رهند از جنگ و کین
گر ترازو نبود آن خصم از جدال
کی رهد از وهم حیف و احتیال؟
پس درین مردار زشت بیوفا
این همه رشک است و خصم است و جفا
پس در اقبال و دولت چون بود
چون شود جنی و انسی در حسد؟
آن شیاطین خود حسود کهنهاند
یک زمان از رهزنی خالی نهاند
وآن بنی آدم که عصیان کشتهاند
از حسودی نیز شیطان گشتهاند
از نبی برخوان که شیطانان انس
گشتهاند از مسخ حق با دیو جنس
دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان
که شما یارید با ما یاریی
جانب مایید جانب دارییی
گر کسی را ره زنند اندر جهان
هر دو گون شیطان بر آید شادمان
ور کسی جان برد و شد در دین بلند
نوحه میدارند آن دو رشکمند
هر دو میخایند دندان حسد
بر کسی که داد ادیب او را خرد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۵ - پرسیدن آن پادشاه از آن مدعی نبوت کی آنک رسول راستین باشد و ثابت شود با او چه باشد کی کسی را بخشد یا به صحبت و خدمت او چه بخشش یابند غیر نصیحت به زبان کی میگوید
شاه پرسیدش که باری وحی چیست؟
یا چه حاصل دارد آن کس کو نبیست؟
گفت خود آن چیست کش حاصل نشد؟
یا چه دولت ماند کو واصل نشد؟
گیرم این وحی نبی گنجور نیست
هم کم از وحی دل زنبور نیست
چون که او حی الرب الی النحل آمدهست
خانهٔ وحیش پر از حلوا شدهست
او به نور وحی حق عزوجل
کرد عالم را پر از شمع و عسل
این که کر|مناست و بالا میرود
وحیش از زنبور کمتر کی بود؟
نه تو اعطیناک کوثر خواندهیی؟
پس چرا خشکی و تشنه ماندهیی؟
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشتهست و ناخوش ای علیل؟
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در گلو
هر که را دیدی ز کوثر سرخرو
او محمدخوست با او گیر خو
تا احب لله آیی در حساب
کز درخت احمدی با اوست سیب
هر که را دیدی ز کوثر خشک لب
دشمنش میدار همچون مرگ و تب
گر چه بابای تواست و مام تو
کو حقیقت هست خونآشام تو
از خلیل حق بیاموز این سیر
که شد او بیزار اول از پدر
تا که ابغض لله آیی پیش حق
تا نگیرد بر تو رشک عشق دق
تا نخوانی لا والا الله را
درنیابی منهج این راه را
یا چه حاصل دارد آن کس کو نبیست؟
گفت خود آن چیست کش حاصل نشد؟
یا چه دولت ماند کو واصل نشد؟
گیرم این وحی نبی گنجور نیست
هم کم از وحی دل زنبور نیست
چون که او حی الرب الی النحل آمدهست
خانهٔ وحیش پر از حلوا شدهست
او به نور وحی حق عزوجل
کرد عالم را پر از شمع و عسل
این که کر|مناست و بالا میرود
وحیش از زنبور کمتر کی بود؟
نه تو اعطیناک کوثر خواندهیی؟
پس چرا خشکی و تشنه ماندهیی؟
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشتهست و ناخوش ای علیل؟
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در گلو
هر که را دیدی ز کوثر سرخرو
او محمدخوست با او گیر خو
تا احب لله آیی در حساب
کز درخت احمدی با اوست سیب
هر که را دیدی ز کوثر خشک لب
دشمنش میدار همچون مرگ و تب
گر چه بابای تواست و مام تو
کو حقیقت هست خونآشام تو
از خلیل حق بیاموز این سیر
که شد او بیزار اول از پدر
تا که ابغض لله آیی پیش حق
تا نگیرد بر تو رشک عشق دق
تا نخوانی لا والا الله را
درنیابی منهج این راه را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۷ - یکی پرسید از عالمی عارفی کی اگر در نماز کسی بگرید به آواز و آه کند و نوحه کند نمازش باطل شود جواب گفت کی نام آن آب دیده است تا آن گرینده چه دیده است اگر شوق خدا دیده است و میگرید یا پشیمانی گناهی نمازش تباه نشود بلک کمال گیرد کی لا صلوة الا بحضور القلب و اگر او رنجوری تن یا فراق فرزند دیده است نمازش تباه شود کی اصل نماز ترک تن است و ترک فرزند ابراهیموار کی فرزند را قربان میکرد از بهر تکمیل نماز و تن را به آتش نمرود میسپرد و امر آمد مصطفی را علیهالسلام بدین خصال کی فاتبع ملة ابراهیم لقد کانت لکم اسوة حسنة فیابراهیم
آن یکی پرسید از مفتی به راز
گر کسی گرید به نوحه در نماز
آن نماز او عجب باطل شود؟
یا نمازش جایز و کامل بود؟
گفت آب دیده نامش بهر چیست؟
بنگری تا که چه دید او و گریست
آب دیده تا چه دید او از نهان
تا بدان شد او ز چشمه ی خود روان
آن جهان گر دیده است آن پر نیاز
رونقی یابد ز نوحه آن نماز
ور ز رنج تن بد آن گریه و ز سوک
ریسمان بشکست و هم بشکست دوک
گر کسی گرید به نوحه در نماز
آن نماز او عجب باطل شود؟
یا نمازش جایز و کامل بود؟
گفت آب دیده نامش بهر چیست؟
بنگری تا که چه دید او و گریست
آب دیده تا چه دید او از نهان
تا بدان شد او ز چشمه ی خود روان
آن جهان گر دیده است آن پر نیاز
رونقی یابد ز نوحه آن نماز
ور ز رنج تن بد آن گریه و ز سوک
ریسمان بشکست و هم بشکست دوک
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۸ - مریدی در آمد به خدمت شیخ و ازین شیخ پیر سن نمیخواهم بلک پیرعقل و معرفت و اگر چه عیسیست علیهالسلام در گهواره و یحیی است علیهالسلام در مکتب کودکان مریدی شیخ را گریان دید او نیز موافقت کرد و گریست چون فارغ شد و به در آمد مریدی دیگر کی از حال شیخ واقفتر بود از سر غیرت در عقب او تیز بیرون آمد گفتش ای برادر من ترا گفته باشم الله الله تا نیندیشی و نگویی کی شیخ میگریست و من نیز میگریستم کی سی سال ریاضت بیریا باید کرد و از عقبات و دریاهای پر نهنگ و کوههای بلند پر شیر و پلنگ میباید گذشت تا بدان گریهٔ شیخ رسی یا نرسی اگر رسی شکر زویت لی الارض گویی بسیار
یک مریدی اندر آمد پیش پیر
پیر اندر گریه بود و در نفیر
شیخ را چون دید گریان آن مرید
گشت گریان آب از چشمش دوید
گوشور یکبار خندد کر دو بار
چونک لاغ املی کند یاری بیار
باراول از ره تقلید و سوم
که همیبیند که میخندند قوم
کر بخندد همچو ایشان آن زمان
بیخبر از حالت خندندگان
باز واپرسد که خنده بر چه بود؟
پس دوم کرت بخندد چون شنود
پس مقلد نیز مانند کراست
اندر آن شادی که او را در سر است
پرتو شیخ آمد و منهل ز شیخ
فیض شادی نز مریدان بل ز شیخ
چون سبد در آب و نوری بر زجاج
گر ز خود دانند آن باشد خداج
چون جدا گردد ز جو داند عنود
کندرو آن آب خوش از جوی بود
آبگینه هم بداند از غروب
کان لمع بود از مه تابان خوب
چون که چشمش را گشاید امر قم
پس بخندد چون سحر بار دوم
خندهش آید هم بر آن خنده ی خودش
که در آن تقلید بر میآمدش
گوید از چندین ره دور و دراز
کین حقیقت بود و این اسرار و راز
من در آن وادی چگونه خود ز دور
شادییی میکردم از عمیا و شور؟
من چه میبستم خیال و آن چه بود؟
درک سستم سست نقشی مینمود
طفل ره را فکرت مردان کجاست؟
کو خیال او و کو تحقیق راست؟
فکر طفلان دایه باشد یا که شیر
یا مویز و جوز یا گریه و نفیر
آن مقلد هست چون طفل علیل
گر چه دارد بحث باریک و دلیل
آن تعمق در دلیل و در شکال
از بصیرت میکند او را گسیل
مایهیی کو سرمهٔ سر وی است
برد و در اشکال گفتن کار بست
ای مقلد از بخارا باز گرد
رو بخواری تا شوی تو شیرمرد
تا بخارای دگر بینی درون
صفدران درمحفلش لا یفقهون
پیک اگر چه در زمین چابکتگیست
چون به دریا رفت بسکسته رگیست
او حملناهم بود فیالبر و بس
آن که محمول است در بحر اوست کس
بخشش بسیار دارد شه بدو
ای شده در وهم و تصویری گرو
آن مرید ساده از تقلید نیز
گریهیی میکرد وفق آن عزیز
او مقلدوار همچون مرد کر
گریه میدید و ز موجب بیخبر
چون بسی بگریست خدمت کرد و رفت
از پی اش آمد مرید خاص تفت
گفت ای گریان چو ابر بیخبر
بر وفاق گریهٔ شیخ نظر
الله الله الله ای وافی مرید
گر چه درتقلید هستی مستفید
تا نگویی دیدم آن شه میگریست
من چو او بگریستم کان منکریست
گریهٔ پر جهل و پر تقلید و ظن
نیست همچون گریهٔ آن موتمن
تو قیاس گریه بر گریه مساز
هست زین گریه بدان راه دراز
هست آن از بعد سیساله جهاد
عقل آنجا هیچ نتواند فتاد
هست زان سوی خرد صد مرحله
عقل را واقف مدان زان قافله
گریهٔ او نز غم است و نز فرح
روح داند گریهٔ عین الملح
گریهٔ او خندهٔ او آن سریست
زانچه وهم عقل باشد آن بریست
آب دیده ی او چو دیده ی او بود
دیدهٔ نادیده دیده کی شود؟
آنچه او بیند نتان کردن مساس
نز قیاس عقل و نز راه حواس
شب گریزد چونک نور آید ز دور
پس چه داند ظلمت شب حال نور؟
پشه بگریزد ز باد با دها
پس چه داند پشه ذوق بادها
چون قدیم آید حدث گردد عبث
پس کجا داند قدیمی را حدث؟
بر حدث چون زد قدم دنگش کند
چون که کردش نیست همرنگش کند
گر بخواهی تو بیایی صد نظیر
لیک من پروا ندارم ای فقیر
این الم و حم این حروف
چون عصای موسی آمد در وقوف
حرفها ماند بدین حرف از برون
لیک باشد در صفات این زبون
هر که گیرد او عصایی ز امتحان
کی بود چون آن عصا وقت بیان؟
عیسویست این دم نه هر باد و دمی
که برآید از فرح یا از غمی
این الم است و حم ای پدر
آمدهست از حضرت مولی البشر
هر الف لامی چه میماند بدین؟
گر تو جان داری بدین چشمش مبین
گر چه ترکیبش حروف است ای همام
میبماند هم به ترکیب عوام
هست ترکیب محمد لحم و پوست
گرچه در ترکیب هر تن جنس اوست
گوشت دارد پوست دارد استخوان
هیچ این ترکیب را باشد همان؟
کندر آن ترکیب آمد معجزات
که همه ترکیبها گشتند مات
همچنان ترکیب حم کتاب
هست بس بالا و دیگرها نشیب
زان که زین ترکیب آید زندگی
همچو نفخ صور در درماندگی
اژدها گردد شکافد بحر را
چون عصا حم از داد خدا
ظاهرش ماند به ظاهرها ولیک
قرص نان از قرص مه دوراست نیک
گریهٔ او خندهٔ او نطق او
نیست از وی هست محض خلق هو
چونک ظاهرها گرفتند احمقان
وآن دقایق شد ازیشان بس نهان
لاجرم محجوب گشتند از غرض
که دقیقه فوت شد در معترض
پیر اندر گریه بود و در نفیر
شیخ را چون دید گریان آن مرید
گشت گریان آب از چشمش دوید
گوشور یکبار خندد کر دو بار
چونک لاغ املی کند یاری بیار
باراول از ره تقلید و سوم
که همیبیند که میخندند قوم
کر بخندد همچو ایشان آن زمان
بیخبر از حالت خندندگان
باز واپرسد که خنده بر چه بود؟
پس دوم کرت بخندد چون شنود
پس مقلد نیز مانند کراست
اندر آن شادی که او را در سر است
پرتو شیخ آمد و منهل ز شیخ
فیض شادی نز مریدان بل ز شیخ
چون سبد در آب و نوری بر زجاج
گر ز خود دانند آن باشد خداج
چون جدا گردد ز جو داند عنود
کندرو آن آب خوش از جوی بود
آبگینه هم بداند از غروب
کان لمع بود از مه تابان خوب
چون که چشمش را گشاید امر قم
پس بخندد چون سحر بار دوم
خندهش آید هم بر آن خنده ی خودش
که در آن تقلید بر میآمدش
گوید از چندین ره دور و دراز
کین حقیقت بود و این اسرار و راز
من در آن وادی چگونه خود ز دور
شادییی میکردم از عمیا و شور؟
من چه میبستم خیال و آن چه بود؟
درک سستم سست نقشی مینمود
طفل ره را فکرت مردان کجاست؟
کو خیال او و کو تحقیق راست؟
فکر طفلان دایه باشد یا که شیر
یا مویز و جوز یا گریه و نفیر
آن مقلد هست چون طفل علیل
گر چه دارد بحث باریک و دلیل
آن تعمق در دلیل و در شکال
از بصیرت میکند او را گسیل
مایهیی کو سرمهٔ سر وی است
برد و در اشکال گفتن کار بست
ای مقلد از بخارا باز گرد
رو بخواری تا شوی تو شیرمرد
تا بخارای دگر بینی درون
صفدران درمحفلش لا یفقهون
پیک اگر چه در زمین چابکتگیست
چون به دریا رفت بسکسته رگیست
او حملناهم بود فیالبر و بس
آن که محمول است در بحر اوست کس
بخشش بسیار دارد شه بدو
ای شده در وهم و تصویری گرو
آن مرید ساده از تقلید نیز
گریهیی میکرد وفق آن عزیز
او مقلدوار همچون مرد کر
گریه میدید و ز موجب بیخبر
چون بسی بگریست خدمت کرد و رفت
از پی اش آمد مرید خاص تفت
گفت ای گریان چو ابر بیخبر
بر وفاق گریهٔ شیخ نظر
الله الله الله ای وافی مرید
گر چه درتقلید هستی مستفید
تا نگویی دیدم آن شه میگریست
من چو او بگریستم کان منکریست
گریهٔ پر جهل و پر تقلید و ظن
نیست همچون گریهٔ آن موتمن
تو قیاس گریه بر گریه مساز
هست زین گریه بدان راه دراز
هست آن از بعد سیساله جهاد
عقل آنجا هیچ نتواند فتاد
هست زان سوی خرد صد مرحله
عقل را واقف مدان زان قافله
گریهٔ او نز غم است و نز فرح
روح داند گریهٔ عین الملح
گریهٔ او خندهٔ او آن سریست
زانچه وهم عقل باشد آن بریست
آب دیده ی او چو دیده ی او بود
دیدهٔ نادیده دیده کی شود؟
آنچه او بیند نتان کردن مساس
نز قیاس عقل و نز راه حواس
شب گریزد چونک نور آید ز دور
پس چه داند ظلمت شب حال نور؟
پشه بگریزد ز باد با دها
پس چه داند پشه ذوق بادها
چون قدیم آید حدث گردد عبث
پس کجا داند قدیمی را حدث؟
بر حدث چون زد قدم دنگش کند
چون که کردش نیست همرنگش کند
گر بخواهی تو بیایی صد نظیر
لیک من پروا ندارم ای فقیر
این الم و حم این حروف
چون عصای موسی آمد در وقوف
حرفها ماند بدین حرف از برون
لیک باشد در صفات این زبون
هر که گیرد او عصایی ز امتحان
کی بود چون آن عصا وقت بیان؟
عیسویست این دم نه هر باد و دمی
که برآید از فرح یا از غمی
این الم است و حم ای پدر
آمدهست از حضرت مولی البشر
هر الف لامی چه میماند بدین؟
گر تو جان داری بدین چشمش مبین
گر چه ترکیبش حروف است ای همام
میبماند هم به ترکیب عوام
هست ترکیب محمد لحم و پوست
گرچه در ترکیب هر تن جنس اوست
گوشت دارد پوست دارد استخوان
هیچ این ترکیب را باشد همان؟
کندر آن ترکیب آمد معجزات
که همه ترکیبها گشتند مات
همچنان ترکیب حم کتاب
هست بس بالا و دیگرها نشیب
زان که زین ترکیب آید زندگی
همچو نفخ صور در درماندگی
اژدها گردد شکافد بحر را
چون عصا حم از داد خدا
ظاهرش ماند به ظاهرها ولیک
قرص نان از قرص مه دوراست نیک
گریهٔ او خندهٔ او نطق او
نیست از وی هست محض خلق هو
چونک ظاهرها گرفتند احمقان
وآن دقایق شد ازیشان بس نهان
لاجرم محجوب گشتند از غرض
که دقیقه فوت شد در معترض
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۹ - داستان آن کنیزک کی با خر خاتون شهوت میراند و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدمیانه و کدویی در قضیب خر میکرد تا از اندازه نگذرد خاتون بر آن وقوف یافت لکن دقیقهٔ کدو را ندید کنیزک را ببهانه براه کرد جای دور و با خر جمع شد بیکدو و هلاک شد بفضیحت کنیزک بیگاه باز آمد و نوحه کرد که ای جانم و ای چشم روشنم کیر دیدی کدو ندیدی ذکر دیدی آن دگر ندیدی کل ناقص ملعون یعنی کل نظر و فهم ناقص ملعون و اگر نه ناقصان ظاهر جسم مرحوماند ملعون نهاند بر خوان لیس علی الاعمی حرج نفی حرج کرد و نفی لعنت و نفی عتاب و غضب
یک کنیزک یک خری بر خود فکند
از وفور شهوت و فرط گزند
آن خر نر را به گان خو کرده بود
خر جماع آدمی پی برده بود
یک کدویی بود حیلتسازه را
در نرش کردی پی اندازه را
در ذکر کردی کدو را آن عجوز
تا رود نیم ذکر وقت سپوز
گر همه کیر خر اندر وی رود
آن رحم و آن رودهها ویران شود
خر همیشد لاغر و خاتون او
ماند عاجز کز چه شد این خر چو مو
نعلبندان را نمود آن خر که چیست
علت او که نتیجهش لاغریست؟
هیچ علت اندرو ظاهر نشد
هیچ کس از سر او مخبر نشد
در تفحص اندر افتاد او به جد
شد تفحص را دمادم مستعد
جد را باید که جان بنده بود
زان که جد جوینده یابنده بود
چون تفحص کرد از حال اشک
دید خفته زیر خر آن نرگسک
از شکاف در بدید آن حال را
بس عجب آمد از آن آن زال را
خر همیگاید کنیزک را چنان
که به عقل و رسم مردان با زنان
در حسد شد گفت چون این ممکن است
پس من اولی تر که خر ملک من است
خر مهذب گشته و آموخته
خوان نهادهست و چراغ افروخته
کرد نادیده و در خانه بکوفت
کی کنیزک چند خواهی خانه روفت؟
از پی روپوش میگفت این سخن
کی کنیزک آمدم در باز کن
کرد خاموش و کنیزک را نگفت
راز را از بهر طمع خود نهفت
پس کنیزک جمله آلات فساد
کرد پنهان پیش شد در را گشاد
رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم
لب فرو مالید یعنی صایمم
در کف او نرمه جاروبی که من
خانه را میروفتم بهر عطن
چون که با جاروب در را وا گشاد
گفت خاتون زیر لب کی اوستاد
رو ترش کردی و جاروبی به کف؟
چیست آن خر برگسسته از علف؟
نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر
ز انتظار تو دو چشمش سوی در
زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز
داشتش آن دم چو بیجرمان عزیز
بعد از آن گفتش که چادر نه به سر
رو فلان خانه ز من پیغام بر
این چنین گو وین چنین کن وآن چنان
مختصر کردم من افسانه ی زنان
آنچه مقصود است مغز آن بگیر
چون به راهش کرد آن زال ستیر
بود از مستی شهوت شادمان
در فرو بست و همیگفت آن زمان
یافتم خلوت زنم از شکر بانگ
رستهام از چار دانگ و از دو دانگ
از طرب گشته بزان زن هزار
در شرار شهوت خر بیقرار
چه بزان؟ کان شهوت او را بز گرفت
بز گرفتن گیج را نبود شگفت
میل شهوت کر کند دل را و کور
تا نماید خر چو یوسف نار نور
ای بسا سرمست نار و نارجو
خویشتن را نور مطلق داند او
جز مگر بندهی خدا یا جذب حق
با رهش آرد بگرداند ورق
تا بداند کان خیال ناریه
در طریقت نیست الا عاریه
زشتها را خوب بنماید شره
نیست چون شهوت بتر ز آفتاب ره
صد هزاران نام خوش را کرد ننگ
صد هزاران زیرکان را کرد دنگ
چون خری را یوسف مصری نمود
یوسفی را چون نماید آن جهود؟
بر تو سرگین را فسونش شهد کرد
شهد را خود چون کند وقت نبرد؟
شهوت از خوردن بود کم کن ز خور
یا نکاحی کن گریزان شو ز شر
چون بخوردی میکشد سوی حرم
دخل را خرجی بباید لاجرم
پس نکاح آمد چو لاحول و لا
تا که دیوت نفکند اندر بلا
چون حریص خوردنی زن خواه زود
ورنه آمد گربه و دنبه ربود
بار سنگی بر خری که میجهد
زود بر نه پیش از آن کو بر نهد
فعل آتش را نمیدانی تو برد
گرد آتش با چنین دانش مگرد
علم دیگ و آتش ار نبود تورا
از شرر نه دیگ ماند نه ابا
آب حاضر باید و فرهنگ نیز
تا پزد آب دیگ سالم در ازیز
چون ندانی دانش آهنگری
ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری
در فرو بست آن زن و خر را کشید
شادمانه لاجرم کیفر چشید
در میان خانه آوردش کشان
خفت اندر زیر آن نر خر ستان
هم بر آن کرسی که دید او از کنیز
تا رسد در کام خود آن قحبه نیز
پا بر آورد و خر اندر وی سپوخت
آتشی از کیر خر در وی فروخت
خر مؤدب گشته در خاتون فشرد
تا به خایه در زمان خاتون بمرد
بر درید از زخم کیر خر جگر
رودهها بسکسته شد از همدگر
دم نزد در حال آن زن جان بداد
کرسی از یکسو زن از یکسو فتاد
صحن خانه پر ز خون شد زن نگون
مرد او و برد جان ریب المنون
مرگ بد با صد فضیحت ای پدر
تو شهیدی دیدهیی از کیر خر؟
تو عذاب الخزی بشنو از نبی
در چنین ننگی نکن جان را فدی
دان که این نفس بهیمی نر خراست
زیر او بودن از آن ننگینتراست
در ره نفس ار بمیری در منی
تو حقیقت دان که مثل او زنی
نفس ما را صورت خر بدهد او
زانک صورتها کند بر وفق خو
این بود اظهار سر در رستخیز
الله الله از تن چون خر گریز
کافران را بیم کرد ایزد ز نار
کافران گفتند نار اولی ز عار
گفت نی آن نار اصل عارهاست
همچو این ناری که این زن را بکاست
لقمه اندازه نخورد از حرص خود
در گلو بگرفت لقمه ی مرگ بد
لقمه اندازه خور ای مرد حریص
گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص
حق تعالی داد میزان را زبان
هین ز قرآن سورهٔ رحمان بخوان
هین ز حرص خویش میزان را مهل
آز و حرص آمد تو را خصم مضل
حرص جوید کل بر آید او ز کل
حرص مپرست ای فجل ابن الفجل
آن کنیزک میشد و میگفت آه
کردی ای خاتون تو استا را به راه
کار بیاستاد خواهی ساختن؟
جاهلانه جان بخواهی باختن
ای ز من دزدیده علمی ناتمام
ننگت آمد که بپرسی حال دام؟
هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش
هم نیفتادی رسن در گردنش
دانه کمتر خور مکن چندین رفو
چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا
تا خوری دانه نیفتی تو به دام
این کند علم و قناعت والسلام
نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم
جاهلان محروم مانده در ندم
چون در افتد در گلوشان حبل دام
دانه خوردن گشت بر جمله حرام
مرغ اندر دام دانه کی خورد؟
دانه چون زهراست در دام ار چرد
مرغ غافل میخورد دانه ز دام
همچو اندر دام دنیا این عوام
باز مرغان خبیر هوشمند
کردهاند از دانه خود را خشکبند
کندرون دام دانه زهرباست
کور آن مرغی که در فخ دانه خواست
صاحب دام ابلهان را سر برید
وان ظریفان را به مجلسها کشید
که از آنها گوشت میآید به کار
وز ظریفان بانگ و ناله ی زیر و زار
پس کنیزک آمد از اشکاف در
دید خاتون را بمرده زیر خر
گفت ای خاتون احمق این چه بود
گر تورا استاد خود نقشی نمود؟
ظاهرش دیدی سرش از تو نهان
اوستا ناگشته بگشادی دکان؟
کیر دیدی همچو شهد و چون خبیص
آن کدو را چون ندیدی ای حریص؟
یا چو مستغرق شدی در عشق خر
آن کدو پنهان بماندت از نظر؟
ظاهر صنعت بدیدی زاوستاد
اوستادی برگرفتی شاد شاد؟
ای بسا زراق گول بیوقوف
از ره مردان ندیده غیر صوف
ای بسا شوخان ز اندک احتراف
از شهان ناموخته جز گفت و لاف
هر یکی در کف عصا که موسیام
میدمد بر ابلهان که عیسیام
آه از آن روزی که صدق صادقان
باز خواهد از تو سنگ امتحان
آخر از استاد باقی را بپرس
یا حریصان جمله کورانند و خرس؟
جمله جستی باز ماندی از همه
صید گرگانند این ابله رمه
صورتی بشینده گشتی ترجمان
بیخبر از گفت خود چون طوطیان
از وفور شهوت و فرط گزند
آن خر نر را به گان خو کرده بود
خر جماع آدمی پی برده بود
یک کدویی بود حیلتسازه را
در نرش کردی پی اندازه را
در ذکر کردی کدو را آن عجوز
تا رود نیم ذکر وقت سپوز
گر همه کیر خر اندر وی رود
آن رحم و آن رودهها ویران شود
خر همیشد لاغر و خاتون او
ماند عاجز کز چه شد این خر چو مو
نعلبندان را نمود آن خر که چیست
علت او که نتیجهش لاغریست؟
هیچ علت اندرو ظاهر نشد
هیچ کس از سر او مخبر نشد
در تفحص اندر افتاد او به جد
شد تفحص را دمادم مستعد
جد را باید که جان بنده بود
زان که جد جوینده یابنده بود
چون تفحص کرد از حال اشک
دید خفته زیر خر آن نرگسک
از شکاف در بدید آن حال را
بس عجب آمد از آن آن زال را
خر همیگاید کنیزک را چنان
که به عقل و رسم مردان با زنان
در حسد شد گفت چون این ممکن است
پس من اولی تر که خر ملک من است
خر مهذب گشته و آموخته
خوان نهادهست و چراغ افروخته
کرد نادیده و در خانه بکوفت
کی کنیزک چند خواهی خانه روفت؟
از پی روپوش میگفت این سخن
کی کنیزک آمدم در باز کن
کرد خاموش و کنیزک را نگفت
راز را از بهر طمع خود نهفت
پس کنیزک جمله آلات فساد
کرد پنهان پیش شد در را گشاد
رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم
لب فرو مالید یعنی صایمم
در کف او نرمه جاروبی که من
خانه را میروفتم بهر عطن
چون که با جاروب در را وا گشاد
گفت خاتون زیر لب کی اوستاد
رو ترش کردی و جاروبی به کف؟
چیست آن خر برگسسته از علف؟
نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر
ز انتظار تو دو چشمش سوی در
زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز
داشتش آن دم چو بیجرمان عزیز
بعد از آن گفتش که چادر نه به سر
رو فلان خانه ز من پیغام بر
این چنین گو وین چنین کن وآن چنان
مختصر کردم من افسانه ی زنان
آنچه مقصود است مغز آن بگیر
چون به راهش کرد آن زال ستیر
بود از مستی شهوت شادمان
در فرو بست و همیگفت آن زمان
یافتم خلوت زنم از شکر بانگ
رستهام از چار دانگ و از دو دانگ
از طرب گشته بزان زن هزار
در شرار شهوت خر بیقرار
چه بزان؟ کان شهوت او را بز گرفت
بز گرفتن گیج را نبود شگفت
میل شهوت کر کند دل را و کور
تا نماید خر چو یوسف نار نور
ای بسا سرمست نار و نارجو
خویشتن را نور مطلق داند او
جز مگر بندهی خدا یا جذب حق
با رهش آرد بگرداند ورق
تا بداند کان خیال ناریه
در طریقت نیست الا عاریه
زشتها را خوب بنماید شره
نیست چون شهوت بتر ز آفتاب ره
صد هزاران نام خوش را کرد ننگ
صد هزاران زیرکان را کرد دنگ
چون خری را یوسف مصری نمود
یوسفی را چون نماید آن جهود؟
بر تو سرگین را فسونش شهد کرد
شهد را خود چون کند وقت نبرد؟
شهوت از خوردن بود کم کن ز خور
یا نکاحی کن گریزان شو ز شر
چون بخوردی میکشد سوی حرم
دخل را خرجی بباید لاجرم
پس نکاح آمد چو لاحول و لا
تا که دیوت نفکند اندر بلا
چون حریص خوردنی زن خواه زود
ورنه آمد گربه و دنبه ربود
بار سنگی بر خری که میجهد
زود بر نه پیش از آن کو بر نهد
فعل آتش را نمیدانی تو برد
گرد آتش با چنین دانش مگرد
علم دیگ و آتش ار نبود تورا
از شرر نه دیگ ماند نه ابا
آب حاضر باید و فرهنگ نیز
تا پزد آب دیگ سالم در ازیز
چون ندانی دانش آهنگری
ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری
در فرو بست آن زن و خر را کشید
شادمانه لاجرم کیفر چشید
در میان خانه آوردش کشان
خفت اندر زیر آن نر خر ستان
هم بر آن کرسی که دید او از کنیز
تا رسد در کام خود آن قحبه نیز
پا بر آورد و خر اندر وی سپوخت
آتشی از کیر خر در وی فروخت
خر مؤدب گشته در خاتون فشرد
تا به خایه در زمان خاتون بمرد
بر درید از زخم کیر خر جگر
رودهها بسکسته شد از همدگر
دم نزد در حال آن زن جان بداد
کرسی از یکسو زن از یکسو فتاد
صحن خانه پر ز خون شد زن نگون
مرد او و برد جان ریب المنون
مرگ بد با صد فضیحت ای پدر
تو شهیدی دیدهیی از کیر خر؟
تو عذاب الخزی بشنو از نبی
در چنین ننگی نکن جان را فدی
دان که این نفس بهیمی نر خراست
زیر او بودن از آن ننگینتراست
در ره نفس ار بمیری در منی
تو حقیقت دان که مثل او زنی
نفس ما را صورت خر بدهد او
زانک صورتها کند بر وفق خو
این بود اظهار سر در رستخیز
الله الله از تن چون خر گریز
کافران را بیم کرد ایزد ز نار
کافران گفتند نار اولی ز عار
گفت نی آن نار اصل عارهاست
همچو این ناری که این زن را بکاست
لقمه اندازه نخورد از حرص خود
در گلو بگرفت لقمه ی مرگ بد
لقمه اندازه خور ای مرد حریص
گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص
حق تعالی داد میزان را زبان
هین ز قرآن سورهٔ رحمان بخوان
هین ز حرص خویش میزان را مهل
آز و حرص آمد تو را خصم مضل
حرص جوید کل بر آید او ز کل
حرص مپرست ای فجل ابن الفجل
آن کنیزک میشد و میگفت آه
کردی ای خاتون تو استا را به راه
کار بیاستاد خواهی ساختن؟
جاهلانه جان بخواهی باختن
ای ز من دزدیده علمی ناتمام
ننگت آمد که بپرسی حال دام؟
هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش
هم نیفتادی رسن در گردنش
دانه کمتر خور مکن چندین رفو
چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا
تا خوری دانه نیفتی تو به دام
این کند علم و قناعت والسلام
نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم
جاهلان محروم مانده در ندم
چون در افتد در گلوشان حبل دام
دانه خوردن گشت بر جمله حرام
مرغ اندر دام دانه کی خورد؟
دانه چون زهراست در دام ار چرد
مرغ غافل میخورد دانه ز دام
همچو اندر دام دنیا این عوام
باز مرغان خبیر هوشمند
کردهاند از دانه خود را خشکبند
کندرون دام دانه زهرباست
کور آن مرغی که در فخ دانه خواست
صاحب دام ابلهان را سر برید
وان ظریفان را به مجلسها کشید
که از آنها گوشت میآید به کار
وز ظریفان بانگ و ناله ی زیر و زار
پس کنیزک آمد از اشکاف در
دید خاتون را بمرده زیر خر
گفت ای خاتون احمق این چه بود
گر تورا استاد خود نقشی نمود؟
ظاهرش دیدی سرش از تو نهان
اوستا ناگشته بگشادی دکان؟
کیر دیدی همچو شهد و چون خبیص
آن کدو را چون ندیدی ای حریص؟
یا چو مستغرق شدی در عشق خر
آن کدو پنهان بماندت از نظر؟
ظاهر صنعت بدیدی زاوستاد
اوستادی برگرفتی شاد شاد؟
ای بسا زراق گول بیوقوف
از ره مردان ندیده غیر صوف
ای بسا شوخان ز اندک احتراف
از شهان ناموخته جز گفت و لاف
هر یکی در کف عصا که موسیام
میدمد بر ابلهان که عیسیام
آه از آن روزی که صدق صادقان
باز خواهد از تو سنگ امتحان
آخر از استاد باقی را بپرس
یا حریصان جمله کورانند و خرس؟
جمله جستی باز ماندی از همه
صید گرگانند این ابله رمه
صورتی بشینده گشتی ترجمان
بیخبر از گفت خود چون طوطیان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۰ - تمثیل تلقین شیخ مریدان را و پیغامبر امت را کی ایشان طاقت تلقین حق ندارند و با حقالف ندارند چنانک طوطی با صورت آدمی الف ندارد کی ازو تلقین تواند گرفت حق تعالی شیخ را چون آیینهای پیش مرید همچو طوطی دارد و از پس آینه تلقین میکند لا تحرک به لسانک ان هو الا وحی یوحی اینست ابتدای مسلهٔ بیمنتهی چنانک منقار جنبانیدن طوطی اندرون آینه کی خیالش میخوانی بیاختیار و تصرف اوست عکس خواندن طوطی برونی کی متعلمست نه عکس آن معلم کی پس آینه است و لیکن خواندن طوطی برونی تصرف آن معلم است پس این مثال آمد نه مثل
طوطییی در آینه میبیند او
عکس خود را پیش او آورده رو
در پس آیینه آن استا نهان
حرف میگوید ادیب خوشزبان
طوطیک پنداشته کین گفت پست
گفتن طوطیست کندر آینه است
پس ز جنس خویش آموز سخن
بیخبر از مکر آن گرگ کهن
از پس آیینه میآموزدش
ورنه ناموزد جز از جنس خودش
گفت را آموخت زان مرد هنر
لیک از معنی و سرش بیخبر
از بشر بگرفت منطق یک به یک
از بشر جز این چه داند طوطیک؟
همچنان در آینهی جسم ولی
خویش را بیند مرید ممتلی
از پس آیینه عقل کل را
کی ببیند وقت گفت و ماجرا؟
او گمان دارد که میگوید بشر
وان دگر سر است و او زان بیخبر
حرف آموزد ولی سر قدیم
او نداند طوطی است او نی ندیم
هم صفیر مرغ آموزند خلق
کین سخن کار دهان افتاد و حلق
لیک از معنی مرغان بیخبر
جز سلیمان قرانی خوشنظر
حرف درویشان بسی آموختند
منبر و محفل بدان افروختند
یا به جز آن حرفشان روزی نبود
یا در آخر رحمت آمد ره نمود
عکس خود را پیش او آورده رو
در پس آیینه آن استا نهان
حرف میگوید ادیب خوشزبان
طوطیک پنداشته کین گفت پست
گفتن طوطیست کندر آینه است
پس ز جنس خویش آموز سخن
بیخبر از مکر آن گرگ کهن
از پس آیینه میآموزدش
ورنه ناموزد جز از جنس خودش
گفت را آموخت زان مرد هنر
لیک از معنی و سرش بیخبر
از بشر بگرفت منطق یک به یک
از بشر جز این چه داند طوطیک؟
همچنان در آینهی جسم ولی
خویش را بیند مرید ممتلی
از پس آیینه عقل کل را
کی ببیند وقت گفت و ماجرا؟
او گمان دارد که میگوید بشر
وان دگر سر است و او زان بیخبر
حرف آموزد ولی سر قدیم
او نداند طوطی است او نی ندیم
هم صفیر مرغ آموزند خلق
کین سخن کار دهان افتاد و حلق
لیک از معنی مرغان بیخبر
جز سلیمان قرانی خوشنظر
حرف درویشان بسی آموختند
منبر و محفل بدان افروختند
یا به جز آن حرفشان روزی نبود
یا در آخر رحمت آمد ره نمود