عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۲ - در نکوهش فقهای بی عمل
وان دگر خود را فقیه شهر خواند
حکم برمال و دماء خلق راند
شهره اندر هر افق چون بدر شد
صدر را بگرفت ذات الصدر شد
مدرسی آراست از فوج آتاش
شغل جمله درس لیکن درس آش
آش دانی چیست ای مرد سلیم
مال امواتوست اوقاف و یتیم
اصل و استصحاب و تنقیح المناط
امرونهی و حل و حرمت احتیاط
نیک داند لیک بهر زید و عمر
از برای او نه نهی آمد نه امر
اصل در اشیاء اباحت زان اوست
ملت و سهل و سمح در کار اوست
سبحه بر کف در گلو تحت الحنک
پنجه اش در مال مظلومان هنک
در تواضع آنچه تو گویی که بس
صدر را لیکن نمی بخشد به کس
فقه اعضا را سراسر خوانده است
لیک اندر فقه جان درمانده است
فقه ظاهر را که بیند آن و این
نیک ورزیده است آن مرد گزین
حال جان را جز یکی آگاه نیست
جز یکی را سوی جانها راه نیست
این یکی را از خود ای جان شاد کن
هرچه خواند از تو گو فریاد کن
این یکی باید زتو خوشنود باد
گو تمام خلق خشم آلود باد
خدمت او کن که سلطانت کند
خار او شو تا گلستانت کند
ای بلند آن سر که کردش سربلند
وی خنک آن دل کزو شد ارجمند
هر سری کز لطف او افسر گرفت
افسر از خاقان و از قیصر گرفت
ذره ی او گرد و پس خورشید باش
مرده ی او زنده ی جاوید باش
بنده ی او گر شدی آزاد زی
گر غم او می خوری دلشاد زی
سر بنه در آستانش بر زمین
پس سر خود برتر از کیوان ببین
پیش او دست گدایی کن بلند
دست شاهان آنگهی بر پشت بند
نزد او عجز و نیاز آغاز کن
پس برو بر هر دو عالم ناز کن
در ره او چون نیاز انباز توست
نازکن عالم اسیر ناز توست
گر تورا او جا دهد بر آستان
هرکه می خواهد براند گو بران
پادشاهت گو بران از شهر کو
کس مبادا رانده ی درگاه او
ای خدا بر روی من بگشا تو در
ور ببندد هرکه می خواهد دگر
گر نوازی ای که چون تو یاد نیست
هرکه خواهد گو بسوزد باک نیست
هم برانی ور بسوزانی مرا
مصلحتهای تورا هستم فدا
هم تن من از تو و هم جان من
هم سر من از تو هم سامان من
کیستم من بنده ی مملوک تو
بنده ی شرمنده ی مفلوک تو
ملک و جان و تن ز توست ای بی نیاز
خواهیش ویران و خواه آباد ساز
ملک ملک توست ای عالیجناب
خواهیش در آتش افکن خواه آب
برسر و برجان من حکمت رواست
کیستم من اختیار من کجاست
من به پیش حکمتت بی گفتگوی
مرده ای هستم به دست مرده شوی
آری آری پیش حکمش لال باش
میتی اندر کف غسال باش
نان خوریم از سفره ی احسان تو
آب نوشیم از کف عمان تو
دیده گر بینا زبان گویا ز توست
دست اگر گیرا و یا پویا ز توست
دیده ها از نور رویت روشن است
سینه ها از آب جویت گلشن است
صبح خندان روز روشن از تو شد
ظلمت شب پرده افکن از تو شد
ماه از امر تو مشعل دار شد
مهر از حکم تو خوانسالار شد
ز امر تو بسته کمر از کهکشان
بر میان از بهر خدمت آسمان
ابر را سقای بستان کرده ای
باد را فراش دوران کرده ای
دانه مان را تو برآوردی ز خاک
میوه مان را تو نمودی از شتاک
خون ز امرت بهر کودک شیر شد
کودک یک روزه پستان گیر شد
کودکان را گریه تو آموختی
دایه را دل از برایش سوختی
نافه خوشبو شد ز عطرستان تو
سرخ رو گل از نگارستان تو
نعره رعد از نهیب قدرتوست
خنده ی برق از امید رحمت است
تو بهار آوردی از دنبال دی
آق سنقر را قراسنقر ز پی
نغمه ی بلبل از آن آوازهاست
عود و بربط زخمه ای زان سازهاست
چهر خوبان را تو زیبا ساختی
سرو قدان را تو قد افراختی
زلف خوبان را تو دادی پیچ و تاب
چشم مستان را تو پیمودی شراب
یکدرختی بار آوردی به ناز
دادیش از حسن و زیبایی طراز
هم از آن عناب روید کین لبست
سیب رنگین آورد کین غبغب است
نار بار آرد که این پستان بود
فندق آرد کاین سر انگشتان بود
داد بادام دو چشمش نام شد
گل ثمر آورد و رخ گلفام شد
غنچه ی نشکفته سر زد آن که این
آن دهانست ای هزاران آفرین
نار و جنت خوب و بد بالا و پست
هرچه هست از توست ای تو هرچه هست
هرچه خواهی کن که یارای سخن
نیست کس را کاین مکن یا آن بکن
آشکار است ای صفایی پر مگوی
از چراغی آفتابی را مجوی
این بیان که طاقدیسش نام شد
مرغ دلها جمله اش در دام شد
صد کتاب دیگرش گر ضم شود
شکر حق که اندر آن مدغم شود
مخلصا از موج این دریا به جوی
باقی احوال عارف باز گوی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۹ - حکایت عاشقی که معشوق او را از بام افکند
بر لب بامی یکی عاشق نشست
دیده بر دیدار آن معشوق بست
محو شد در یار و از خود بیخبر
گفت معشوقش که آن سو کن نظر
بین جمال آن نگار نازنین
کن تماشا قدرت حسن آفرین
خوبرو گر اوست پس من چیستم
بلکه او گر هست پس من نیستم
عاشق مسکین نظر آن سو فکند
تا ببیند آن نگار ارجمند
دست زد معشوقش افکندش ز بام
گفت رو رو عاشقی بر تو حرام
نام عشق و عاشقی بر خود منه
تو هوسناکی سرت بر خاک نه
گر تو بر من عاشقی ای بیوفا
من برابر بودمت نی از قفا
گر نه بازاری و هرجا نیستی
از قفا در جستجوی کیستی
چون تو هرجایی برو در خاک باش
دفتر عشق از نشانت پاکباش
چون هوسناکست چشمت کور به
از جمال نازنینان دور به
دیده ای کو خواست بیند دیگری
نیست لایق زان رخ ما بنگری
دیده ای کو بنگرد اغیار را
کی تواند دید روی یار را
دیده ای کو دید جز دیدار ما
کی سزاوار است بر رخسار ما
دیده چون هر زشت و زیبا بنگرد
کی سزد بر چهره ی ما بنگرد
تا بخون دل نشویی دیدگان
نیست محرم بر جمال دلبران
گوش از آن آواز بهره ور نشد
از حدیث دیگران تاکر نشد
تا ز نام غیر او ابکم نشد
نام او را همزبان محرم نشد
یار بس نازک مزاج است و غیور
غیر او از محفل خودساز دور
دیده از دیدار جز او کور کن
پس ز نور روی او پر نور کن
پنبه نه در گوش خود اندر صدا
بشنو آنگه نغمه های دلربا
جز ز نام او زبان کوتاه کن
خویش را پس همزبان شاه کن
گر دل از جز یاد او خالی کنی
مخزن انوار اجلالی کنی
صفه ی دل را که ایوان صفاست
بین دست عالم قدسش قضاست
رفت و رو کن از خس و خار جهان
پاکسازش از خیال این و آن
مسند افکن اندر آن انگه ببین
شاه خوبان را در آن مسند نشین
چون جدا شد دست عابد زان میان
آن یکی بشناخت او را در نهان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۴ - اشاره به حدیث انماالمرء مخبو تحت لسانه
زین سبب فرمود شاه انس و جان
کل مرء قدخبی تحت اللسان
دل بود چون چشمه و نهری زبان
باشد آب چشمه اندر جو روان
حال آب چشمه از جو باز جو
کان تورا آگاه سازد مو به مو
آب چشمه چونکه عذبست و فرات
باشد آب نهر را شهد و نبات
آب چشمه چونکه باشد تلخ و شور
عذب و شیرین کی بود آب نهور
سرّ دل را ترجمان باشد زبان
حال این پیدا شود از قال آن
این زبان غماز اسرار دلست
این زبان مرآت رخسار دلست
ای بسا دل کز زبان برباد رفت
صد نسب از یک سخن از یاد رفت
دل بود نخلی برش گفتارها
میوه های دیگرش کردارها
دل درختی دان ز سروستان جان
جمله اعضا و جوارح شاخ آن
میوه ی آن شاخها قول و عمل
حال ذاک الاصل فی الاثار حل
دل صنوبر بی ثمر در باغ خواست
این صنوبر شکل را بس میوه هاست
شاخها گسترده آن بیحد و مر
هریکی زان شاخها را صد ثمر
عرق آن شاخی است با دل متصل
سوی شاخ آمد از آن عرق آب دل
هست دل آبشخور آن شاخها
هست در دل شاخها را باخها
همچنانکه دل خورد آب از خیال
عرق دل را با خیالست اتصال
آب دل از چشمه ی اندیشه هاست
در شبح اندیشه دل را ریشه هاست
بر درش ز اندیشه باشد نخل دل
آب از آن سرچشمه باشد متصل
گر بود اندیشه نور آفتاب
دل تورا اصطبلکی باشد دواب
ور بود اندیشه ات جنگ و جدال
دل نباشد هست میدان قتال
ور بود اندیشه ی تو خار و خس
دل بود دهلیز پرخاری و بس
هان و هان اندیشه ی اندیشه کن
چاره ی آبشخور آن ریشه کن
تاکند جذب آب شیرین فرات
باشدش با قند و با شکر نبات
هم رباید آب شیرین شاخها
وارهی از جمله ی وژواخها
هم شود آن آب ساری در ثمار
میوه های خوش اکل آرند بار
میوه ها آرند شیرین و لطیف
هم شتا و هم ربیع و هم خریف
بلکه خود سر تا بپا شکر شوی
هم گلستان هم مه انور شوی
پاس میدان و خیال خویش دار
هم نگهبانها در آنجا برگمار
تا نگردد ملعب طفلان کوی
اندران تا زنده با چوگان و گوی
سرکش است این توسن فکر و خیال
در گذرگاهش دهارات و تلال
بی عنان او را درین ره سر مده
چون عنان کردی عنان از کف مده
وهم بی پروا مکن بر آن سوار
کاین نپوید جز ره عطب و بوار
وهم بی پرواست مگذارش یله
فارغش مگذار از دام و تله
قلعه دل را حصاری دان حصین
اندر آن شهزاده ی مسند نشین
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۱ - حکایت شوریده ای که به کلیسای نصاری رفت
بود یک شوریده در شهر هری
از بد و از نیک این عالم بری
رسته ای از دام ننگ و قید و نام
خودپرستی را بخود کرده حرام
گه گاهی در خراباتش گذر
گاه دیگر میکده او را مقر
خلوت او سردم رندان پاک
منزل او محفل هر سینه چاک
از قدوم او فقیهی نیکنام
داد تشریف هری با احتشام
اهل شهر اندر لقایش سربسر
می ربودندی سبق از یکدگر
هم وضیع و هم شریف از هر طرف
ره سپر سویش پی درک شرف
شد روان آن مردک شوریده نیز
تا زیارتگاه آن شیخ عزیز
گوهری آرد به کف از آن صدف
تا ز فیض خدمتش یابد شرف
چونکه شیخ از مقدمش آگاه شد
جان او با صد غضب همراه شد
گفت ای ناپاک ضایع روزگار
ای که دارد دین اسلام از تو عار
با مسلمانانت آمیزش ز چیست
رو که این محفل مقام چون تو نیست
با نصاری بایدت آمیختن
خون تو اندر کلیسا ریختن
هین برو ای گبر از مسجد برون
هین برو سوی کلیسا ای زبون
رو برون راه کلیسا پیش گیر
زمره ی نصرانیان هم کیش گیر
هست ز امثال تو دین خوار و ذلیل
هست مسجد در حنین و در عویل
چونکه آن شوریده بشنید این سخن
بی سخن آمد برون زان انجمن
زمره ی یاران خود آواز کرد
ساز رفتن تا کلیسا ساز کرد
دور خود خاصان خود را گرد کرد
شد به آهنگ کلیسا ره نورد
گفت ای یاران بزرگی را سخن
بر زبان بگذشته اندر انجمن
واجب آمد امتثال امر او
کی بود مرد خدا بیهوده گو
گفته ی ارباب دین افسانه نیست
تا ببینم سر این فرموده چیست
پس به عزم آن کلیسا شد روان
بود آن شوریده در شهر ازمهان
چونکه ترسایان از این آگه شدند
در کلیسا جملگی جمع آمدند
راهب تثلیث و موسائی تمام
پادری و مادری و خاص و عام
زیور و پیرایه بیحد خواستند
زان در و دیوار دیر آراستند
وندران هم زنگ و هم ناقوسها
در خروش آورده بر ناموسها
یکطرف بر طاقها با فر و زیب
خاجها بنهاده از یکسو صلیب
صورت عیسی و مریم در فراز
آن دو صورت دیر ایشان را طراز
آن دو تمثال اندرین محفل به صدر
چون میان اختوران تابنده بدر
جمله توراسایان رده اندر رده
در برابرشان ستاده صف زده
صورتی از نسخ اصنام و ظلام
سوی آنها روی آن قوم لئام
صورتی پا تا به سر در انفعال
انفعال فعل قوم بدفعال
صورتی از شرم و خجلت در عرق
تا چرا خواندندشان مالیس حق
صورتی از جنس ما هم ینحتون
زمره ی نصرانیانش یعبدون
یعبدونها وهی بالقول الصریح
حیث یسمع من له السمع الصحیح
با زبانی کو شناسد اهل دل
نشنود آن را بغیر از گوش دل
نشهد ان الله ربی ما ولد
لا و لا کان له کفوا احد
بی زبانان جهان را صد زبان
نی سخن در پرده نی فاش و عیان
این گواهی را همه گویاستند
زین گواهی زنده و برجاستند
هیچ ذره در جهان پیدا نشد
گر به توحید خدا گویا نشد
از عدم چیزی نیامد در وجود
کو گواهی صدق بر وحدت نبود
برگها و سبزه های بوستان
هر ورق را سوره ی توحید دان
هر گیاهی کز زمین سر بر زند
فاش گوید قل هوالله احد
در فلک بین اختوران بیشمار
نور وحدت از جبین شان آشکار
هر سو مویی که بینی در جهان
جملگی باشد نشان زان بی نشان
کثرت ما شاهد یکتاییش
ربط با هم آیت داناییش
ای بزرگ آن پادشاه بی نشان
کش بود هرچیز می بینی نشان
من چه گویم این دهانم چاک باد
بر سر و مدح و ثنایم خاکباد
بی نشان ماییم و هستی های ما
وین عدمهایی که شد هستی نما
نی کسی یابد نشان از بودمان
آتشی نی گرمی و نی دودمان
نی نشانی در خود از هستی پدید
اینچنین هستی بگو یا رب که دید
ما نه خود هستیم و نی خود نیستیم
می ندانم کیستیم و چیستیم
هست اگر بودیم کی فانی شدیم
کی اسیر جهل و نادانی شدیم
کی به زندان مکان بودیم بند
کی زمان کردی بگردنمان کمند
هست را با این گرفتاری چه کار
هست را با ذلت و خواری چه کار
هست را کی نیستی تاری شود
چیزی از خود چون شود عاری شود
در عدم هستیم برگو از کجاست
این بیا و این برو این داد خواست
اینهمه فریادهای و هو زکیست
این بگیر و این بده از بهر چیست
ور بگویی شد مخمر از حکم
این نمایش از وجود و از عدم
عقل باور کی کند زیرا که نیست
ماحصل در هر مزاج هست و نیست
گر بود چیزی ورای این سه است
گرچه گویندش پی تفهیم هست
من نمی دانم ولی خود چیست آن
هرچه هست از صنع یزدانی ست آن
من نمی دانم نه تو ای یار من
این نه کار تو بود نی کار من
این مقام حیرت اندر حیرتوست
حیرت اینجا عین علم و حکمت است
این خنک آنکو بحیرت باز شد
فارغ از اوهام و از پندار شد
پای استدلال و برهان را شکست
از کمند سست و استدلال جست
لنگ باشد پای برهان و دلیل
مستدل خود زار و رنجور و علیل
مستدل رنجور و زار و مبتلا
چوب استدلالش اندر کف عصا
می رود با این عصا گامی سه چار
می فتد گاه از یمین و گه یسار
می رود افتان و خیزان چند گام
گاه باشد در قعود و گه قیام
عاقبت آید به بستر باز پس
خسته و پیچیده در حلقش نفس
نی ز سیرش منزلی گردیده طی
نی بسویش مقصد از آن برده پی
نی ز میدان برده گویی زین عصا
نی سبق بگرفته بر پیری دوتا
با خری گر سبقت اندیشی گرفت
آن خر لاغر بر آن پیشی گرفت
بایدت گر سوی مقصد تاختن
باید از کف این عصا انداختن
ترک کردن تکیه بر این چوب سست
دفع رنجوری ز خود کردن نخست
چیست رنجوری تو اوصاف تو
تیره زانها گشته آب صاف تو
بحث ما ز امراض پنهانی بود
وان مرض حمای جسمانی بود
از هوای نفس و آن طبع عفن
کشته است اخلاط نفسانی بتن
گشته وهم و شهوت و خلط و غضب
محترق از آن هوای مکتسب
نفس را عارض شده سوءالمزاج
الله الله کوششی کن در علاج
نفس بیمار است پرهیزش بده
رحم کن حلوا به نزد او منه
نفس تو مهموم و محرور است و زار
بهر حق خرما ز بهر او میار
بر سر طبع و هوایش خاک کن
نفس را ز اخلاط فاسد پاک کن
زاید از این خلطها بیحد و مر
کرمها در اندرونت ای پسر
کرم نی بل اژدهای هفت سر
هر سری را صد سر دیگر ببر
هان و هان از خلط خود را پاک کن
اژدها و کرم را در خاک کن
نفس نبود اینکه داری ای فتی
غار در غاری بود پر اژدها
نفس نبود بلکه غار اژدهاست
اندر آن از اژدها انبارهاست
هر که زین اخلاط خود را پاک کرد
سینه و طبع و هوا را چاک کرد
ای خوش آن جانی کزین اهوا برست
رستن از اینها جهاد اکبر است
نفس را کردی چه فانی زین مواد
فارغش کردی ز امراض و فساد
ده غذا او را ز اخلاق نکو
تا که گردی شیر مرد و زفت او
تا توانی شو به وی یکتا و فرد
زورمند و پهلوان و شیرمرد
وانگهی بر رخش شرعش کن سوار
هم عنانش را به بینایی سپار
پس سوی مقصد برانگیزان تو رخش
رخش سرعت می رساند تا به عرش
بر براق شرع اگر بندی رکاب
این براقت بگذراند از حجاب
از شریعت کن طریقت ای رفیق
تا حقیقت می رسی از این طریق
از شریعت رو حقیقت را ببین
ربک فاعبد فیأتیک الیقین
چون از این ره رفتی ای زیبا جوان
می شناسی آنچه دانستن تو آن
می شناسی خویش را بیتاب و پیچ
هیچ بن هیچ ابن بن هیچ بن هیچ
ای که دانستی که هستی بی نشان
نی کسی کو هم نهان شد هم عیان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۴ - جواب حق سبحانه و تعالی با حضرت شعیب ع
چون شنید این از شعیب آمد خطاب
آمد از حق از پس چندین حجاب
کافرین بر همت والای تو
هشت جنت عرصه ی یغمای تو
چون تو جز ما را فشاندی آستین
ما گرفتیم آستینت ای گزین
ما گرفتیم آستینت سوی خویش
می کشیم از مهربانی پیش پیش
چون از آن ما شدی زان توایم
هم انیس جان جانان توایم
گر تو دادی در ره ما دیده ها
دیده هایت را منم خود خونبها
چون تو ما را برگزیدی از همه
برگزینیمت به ناز و طنطنه
هم فرستیمت کلیم خویش را
آن شهنشاه وفا اندیش را
می فرستم بهر خدمتکاریت
از پی دلجویی و دلداریت
تا برای خدمتت بندد کمر
تا نهد بر حکم و فرمان تو سر
موسی و فرعون قبطی واگذار
کار اسرائیلیان موقوف دار
موسیا سوی مداین راه گیر
راه بر کوی دل آگاه گیر
موسیا سوی مداین کن شتاب
سوی آن در بحر شوقم آشتاب
موسیا چوب شبانی نه بدوش
رو سوی آن پیر پرجوش و خروش
آشیان ایمن و عنقای طور
ای نهنگ پیل غره کوه نور
خواجگی بگذار خدمتکار شو
از برای یار ما رهیار شو
هین برو سوی مداین زود زود
گله اش افتاده آخر در ورود
گله اش را سوی صحرا باز کش
گه بابکار و گهی کهسار کش
گله می گردان و با ما راز کن
هی هئی بر یاد ما آغاز کن
دشت را بر یاد ما گلزار کن
کوه را از یاد ما اهوار کن
آری آری ای پسر گرچه شعیب
خود منزه بود از هر نقص و ریب
تارکش را بود تاج سروری
قامتش را خلعت پیغمبری
از محبت یافت لیکن این بها
کش شبانی کرد موسی سالها
بنده ی او کرد آنگه شایگان
خواجگی کن بر تمام خواجگان
در سرایش هرکه دربانی کند
موسی عمرانش چوپانی کند
ای گروه دوستان شادی کنید
عید نوروز است میرادی کنید
عاشقان را عید باشد ماه و سال
نی چه عید کودکان وهم و خیال
کودکان را عید لهو است و لعب
عید عاشق عید عشق است و طرب
عامه را عیدت بغیر از نام نیست
آری آری فرق در ایام نیست
عامه اندازند صد شور و شغب
روز عید و دل پر از ویل و کرب
جامه ها پوشند سبز و سرخ و زرد
سینه هاشان لیک پر اندوه و درد
بلکه فکر جامه و حلوای عید
بارها راهست سرباری مزید
عید شیرین است اگر حلوا نبود
خاصه بهر آنکه خود بابا نبود
شام عید آن بینوا در گیرودار
هین برو جامه بخر حلوا بیار
گوید ای خاتون ببین کیسه تهی ست
گویدش کودک نداند هست نیست
گر کسی را دیده ی بینا بود
عید نبود ماتم بابا بود
عید های عامه را عیدی مگو
عید تقلید و مجاز است ای عمو
عید نبود غیر عید عاشقان
عید شادی هست خاص عاشق آن
عید عاشق هست عید راستی
عیدها لفظ است آن معناستی
خوشتر از دوران عاشق کس ندید
هر شبش قدر است و هر روزیش عید
خوشتر از ایام عشق ایام نیست
روزهای عاشقان را شام نیست
شام عاشق روز و روزش روز عید
عید او نوروز و نوروزش سعید
عشق خود سرمایه ی هر شادی است
بنده کی در عشق یار آزادی است
خواجگی عشق است جز او بندگی
جز برای عشق نبود زندگی
خاصه آنکو بنده ی عشق حق است
عشقباز آن جمال مطلق است
بنده ی عشق است سلطان همه
اینجهان جسم است و آن جان همه
هر که زین کوثر شرابی نوش کرد
جمله غمهای جهان فرموش کرد
بر مرادش گردش دور سپهر
بر هوایش تابش این ماه و مهر
آنچه او خواهد همان باشد همی
آنچه باشد او همان خواهد همی
او نمی خواهد بجز مطلوب دوست
هرچه باشد بی شکی مطلوب اوست
جان خود خواهد ولی بهر نثار
پرورد تن لیک بهر درد یار
خانمان خواهد ولی ویران دوست
هم زن و فرزند را قربان دوست
جان چه باشد زن چه و فرزند چیست
نقد جان هم در خور آن شاه نیست
رو فدا کن جان جان در راه او
جان جان قربان روی ماه او
جان و جان دادن فنا گشتن ازو
گشتن از خود فانی و باقی بدو
جان فدا کردن ز حق وارستن است
جان جان از قید جان هم رستن است
گنده تن کی در خور آن شه بود
کی به بزم کی خری را ره بود
تن فداسازی بود جان آن تو
جان ز تو باشد تن از جانان تو
مرده ای را تحفه ی جانان کنی
لاشه خر را هدیه ی سلطان کنی
در حقیقت جان خود می پروری
از قفس او را به گلشن می بری
می جهانی جان ز زندان بدن
می کشی خود را به فردوس عدن
می گریزی از عجوزی گنده پیر
جانب حوران بی مثل و نظیر
این نه قربانی بود ای دردمند
این بود از نفس خود بین آسمند
گر کنی قربان بکش جان عزیز
گردن جان را بزن از تیغ تیز
جان بگیر از جان و در راهش فکن
تا نماند از تو نی جان و نه تن
آن زمان از خود بکلی وا رهی
در فنا آباد مطلق پا نهی
خویش را فانی کنی در شاه خود
وارهی از قید نیک و قید بد
نی ز شادی نی ز غم ماند اثر
بگذری از آرزوها سربسر
نی تورا دل ماند و نی آرزو
نی به یاد آبرو باشی نه رو
هان و هان ای جان من بیدار شو
اینک آمد محتسب هشیار شو
نی نی اول محتسب همراه بود
از تو و خماریت آگاه بود
بند دستت محکم اندر دست اوست
سینه ات آماجگاه شست اوست
گردنت را کرده حبل من مسد
با دو صد خواری به خاکت می کشد
چون تو مستی نیست زآنت آگهی
وای بر تو چون ز مستی وارهی
خویشتن بینی شکسته دست و پای
دست و پایت بسته محکم از قفای
محتسب همراه با طبل و دهل
می زنندت اینقدر که لاتقل
می برندت سوی میدان جزا
تا در آنجا بنگری سوءالقضا
وه چه میدان محفل پیغمبران
انبیا و اولیا حاضر در آن
آه از آن رسوایی و درماندگی
وای از آن بیباکی و شرمندگی
پیش از آن کانجا رسی هشیار شو
با هزاران سوز و ماتم یار شو
گر بگرید عالمی در ماتمت
ای رفیق مهربان باشد کمت
گریه ی کس هم نیاید کار تو
جز خراش سینه ی پرخار تو
ماتم خود گیر خود ای کدخدا
گریه کن بر تن جدا بر جان جدا
گریه بر تن کن که بس نابود شد
خاک پستی بود آنچه بود شد
نعمت حق خورد و از خاکی نرست
بلکه ضایع کرد نعمت را و پست
گشت جزء این تن استیزه کار
سرکش از فرمان آن پروردگار
گریه کن بر تن که یک عالم مرض
تیر شد تن را و تن آمد عرض
سالها با جان نشست و جان نشد
غنچه شد پیش خزان خندان نشد
گریه کن بر جان که از جان برنخورد
غیر تیزاب دم خنجر نخورد
آنچه خود آورده بود از ملک جان
نی از آن مانده است جان و نی نشان
باز گردد تن به خاکستان پلید
خوار و زار و گنده مردار طرید
باز گردد جان به جانستان خجل
شرمناک و روسیاه و پا به گل
بالها بشکسته پرها ریخته
تار و پود عزتش بگسیخته
تا نشد بیگاه هنگام ندم
هان و هان بر رخش همت زن قدم
همتی کن این تن خود روح کن
روح را خود لجه ی سبوح کن
گلبنی در گلشنی چون وا شود
خاک آن را عطر گل پیدا شود
گر گلی با گل نشیند یک صباح
عطر ورد فی المساء منه فاح
این تنت با جان نشسته سالها
دیده از آن خارها و خالها
هیچ اثر از جان در او نامد پدید
نی حدیثی گفت از جان نی شنید
رفته از عمر تو پنجه بلکه بیش
از هزار افزون تورا منزل به پیش
روز رفت و آفتابت زرد شد
وان نفسهایت همه دم سرد شد
کی روی ره چون کنی ای نیکخو
فکری ار داری تو با من هم بگو
وقت تنگ و راه صعب و ناقه لنگ
کوه و دشت از تیغ دشمن پر شرنگ
از قدم زین پس نیاید ره بسر
چاره ای کن تا برآری بال و پر
فرصت پرواز کردن هم گذشت
این زمان ایام طی الارض گشت
چیست می دانی قدم باشد عمل
تنگ شد اکنون عملها را محل
بال و پر علم است آن هم فرصتی
بایدش پرواز یابد مدتی
چیست طی الارض دانی ای پسر
داده اندر راه جانان جان و سر
آن شهادت هست طی الارض تو
گشته اکنون این شهادت فرض تو
نیست منظور شهادت ای فلان
سر نهادن زیر تیغ دشمنان
نی همی غلتیدن اندر خون خویش
نی ز تیغ و نیزه کردن سینه ریش
بلکه باشد کشتن نفس و هوا
در هوای دوست خوردن غوطه ها
دل ز مهر جان و تن پرداختن
جان و تن را پیش او انداختن
دل تهی کردن ز یاد جان و تن
جان و تن دادن به راهش بی سخن
زنده شان خواهد گر او گو زنده باش
ور بخواهد سوخت رو آور به داش
جسم و جان و مال و فرزند و تبار
جمله را در راه او سازد نثار
جمله را سازد فدا در راه یار
پا زند بر جمله ابراهیم وار
چون ابراهیم آن خلیل بی مثال
کو گذشت از جان و فرزند و عیال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۸ - به آتش افکندن خلیل الرحمن را
خواست ابراهیم باهنگ و خرد
جان ایشان را در آتش واخرد
ره نمایدشان به آب زندگی
وارهاندشان ز قید بندگی
بندگی نفس و شیطان هوا
بندگی گنده نمرود دغا
سوی گلزار سعادتشان کشد
سوی نورستان ز ظلمتشان کشد
چونکه طینتشان ز مار و دود بود
طینت فرعونی و نمرود بود
طبعشان را از بهار آمد نفور
گوش نگرفتند از اسرار نور
از خلیل آن بحر نور تابناک
می دمیدندی چو عنبر از شباک
یا چه آن خفاش از شمس الضحی
یا چو دیجوری ز روز پرضیاء
او پی ایشان دویدی در طلب
همچو آن خورشید در دنبال شب
در پی شب می دود مهر منیر
گوید ای شب لحظه ای آرام گیر
تا رسانم خویشتن را من به تو
آن سیاهی را زدایم من ز تو
چهره ات را نور افشانی کنم
از سرت تا پای نورانی کنم
پرده بردارم من از رخسار تو
بشکفانم صد گل از گلزار تو
شب گریزد ننگرد اندر قفا
در زمین خود را همی بیند خفا
همچو آن نمرودیان تیره روز
از خلیل آن آفتاب دلفروز
روزگاری شد که آخر آن گروه
آمدند از دعوت او در ستوه
انجمن در انجمن آراستند
پیش آن نمرود برپا خاستند
کی تو کوه ظلمت و دریای کفر
ای سراپای تو سر تا پای کفر
این عدوی ملت و ایمان ماست
این بلای جسم و رنج جان ماست
سر همی کوبد خدایان تورا
بد همی گوید نکویان تورا
این عدوی جان شاهنشاه ماست
دشمن خورشید ما و ماه ماست
بین چسان وارونه نردی باختند
دوستان از دشمنان نشناختند
دشمن تو نفس کافر کیش توست
وان هوای طبع بداندیش توست
دشمن تو خود تویی ای تیره رو
دیگران را بی سبب دشمن مگو
آنکه خواهد شمع تو روشن کند
شوره زارت روضه ی گلشن کند
دوست باشد بل نیای مهربان
هین برو او را غلط دشمن مخوان
نک زمینی باشدت پر خاروبن
نی در آنجا چشمه ی نونی کهن
خار بن بارش همه زهر بلا
بیخ آن مأوای مار و اژدها
آن یکی آمد به کف بیل و کلند
خار بنها را همه از ریشه کند
خار بنها کند و اژدرها بکشت
کشتها افکند آنجا پیش و پشت
پس زمین را می کند چالاک و چست
تا برآرد چشمه ی عذبی درست
کورکورانه تو در بانگ عویل
هر که را یابی همی گردی دخیل
کی مسلمانان مروت شد کجا
این زمینم می کند در هم چرا
ملک و مالم می کند زیر و زبر
دشمن جان من آمد این مگر
ای مسلمانان هزاران داد و داد
هیچ مسکین را چنین دشمن مباد
این نه دشمن مهربان یاری بود
روز و شب بهر تو در کاری بود
مارو افعی راند از پهلوی تو
آب شیرین آورد در جوی تو
شوره زاری بهر تو گلشن کند
یک چراغ مرده ای روشن کند
تا نبرد خارکی روید سمن
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا زمین نشکافت کس گندم نخورد
تا صدف نشکست کس گوهر نبرد
می شکافد آن زمین را باز یار
صاف و پاکش می کند از سنگ و خار
پس در آنها دانه ای سازد نهان
تا کشد سر خوشه های بیکران
دانه آنجا خوشه ی خندان شود
آدمی را خوشه قوت جان شود
نیست دهقان دشمن آن کشت زار
بلکه سازد بهمن آن را بهار
همچنین الطاف بی پایان حق
می کند با نیکبختان این نسق
آن هوای شهوت خشم زبون
آب شور و زینت دنیای دون
تخم صحبتهای ابنای زمان
باد بی هنگام فوج باد خوان
مزرع دلستان ز آب انداخته
شوره زاری ژول و ویران ساخته
رسته آنجا خار بن در خار بن
خار بن نی اژدها و مار بن
زیر هر خاری دوصد افعی نهان
سینه و دل بر غمان در بر غمان
چشمها خشکیده جوها گشته پر
آب گیرش پارگین شوره پر
ساحت جان نزد دهقان قدر
چون زمینی هست پیش برزگر
چون زمینی لایق گل زار دید
مرز و بومش در خور کفیار دید
گاو و بیل و خیش و داس آنجا برد
آن زمین را برشکافد بردرد
این بلاها و مرضها بی سخن
هست جان را چون شیار گاوزن
می شکافد مو به مو آن بوم را
می کند از ریشه خار شوم را
آنچه مأوا کرده آنجا از حشار
می کند از مزرع جان تار و مار
چونکه خار و مار از آن پرواز کرد
گلبن معنی شکفتن ساز کرد
چشمهای معرفت گردد روان
وا شود هم چشم و گوش هوش جان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۰ - در بیان آیه انا عرضنا الامانه
اختیار ظلم و جهل اندر بشر
چونکه گردیدند جفت یکدگر
قابل تکلیف ربانی شدند
مورد فرمان سلطانی شدند
گر نباشد اختیار آید خطا
امر و نهی و وعده و زجر و عطا
کی کسی می گوید آتش را بسوز
یا به خورشیدی که عالم بر فروز
هم ظلوم آنست کز ره بر کنار
باشد و باشد رجوعش اقتدار
آنکه او پیوسته باشد خود بره
کردنش تکلیف ره باشد سفه
ور نباشد شان او رفتن ز راه
هست تکلیفش خطا بی اشتباه
هم جهول آنست کو جاهل بود
علم و عرفان را ولی قابل بود
هر که باشد عارف هر نیک و بد
از کجا محتاج فرمودن بود
ورنه دانستن بود از او امید
کی روا باشد به او وعد و وعید
مدح باشد هم ظلوم و هم جهول
در حق انسان نه ذم ای بوالفضول
یا امانت هست بار اختیار
که از آن گردیده انسان سوگوار
آسمان و کوهها زان رم گرفت
راست آدم ریش بن آدم گرفت
بد ظلوم و بد جهول و بد فضول
آمد و کرد این امانت را قبول
از ظلومی پا ز حد برتر نهاد
خویشتن را خواند سلطان کیقباد
از تجرد دید در خود انبساط
وز تعلق با دو عالم ارتباط
علم دید و میل دید و خشم دید
هوش دید و گوش دید و چشم دید
گفت پهلو زد که در پهلوی من
دور بادا چشم بد از روی من
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۴ - خدای تعالی فرموده ما غرک بربک الکریم
آن یکی کرد این سؤال از آن امام
کی تو در فهم و کتاب حق تمام
از چه فرمود آن خدای بی همال
در مقام قهر و توبیخ و جلال
چون شدی مغرور بر رب کریم
از چه کردی این گناهان عظیم
مقتضای حال این بود ای خلیل
که بگوید رب قهار جلیل
گفت رو رو پس تو نادان بوده ای
عقده ای از نکته ای نگشوده ای
خواست تا حق رحمت اندوزی کند
مجرمان را عذرآموزی کند
تا کند تعلیمشان عذر گناه
عذر معزولی آن عذر گناه
تا بیاموزد سؤالش را جواب
یادشان آرد ز وصل مستطاب
تا بگویند این امید و این غرور
بر کرمهای تومان بود ای غفور
عذر ما اینست در جرم و خطا
هرچه دیگر عذر می آرم هبا
عذر بدتر از گنه می آورم
پرده ی ناموس خود را می درم
آن یکی گوید گنه از نفس بود
وان دگر گوید ز شیطان عنود
آن هوس را عذر آرد آن هوا
آن گنه سازد حوالت بر شقا
این جواب عذر باشد سربسر
چون جواب خصم و قاضی ای پسر
آمد آن یک با دو گوش خون چکان
نزد قاضی ایها القاضی فغان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۷ - توجیه دیگر از برای حدیث لاجبر ولا تفویض
فعل را خواهی کنی و خواه نه
جز تورا در فعل و ترکش راه نه
کس نه بتواند بپیچد پنجه ات
یا ز منع فعل سازد رنجه ات
با تو باشد اختیار و اختیار
اختیارت را بود بیخ استوار
ورنه آن قدرت نباشد جان من
با چنین قدرت دم از قدرت مزن
اختیارت چون به دست دیگری ست
اختیارت اختیار ای دوست نیست
باشد او از تو بگیرد اختیار
هم نماید از تو سلب اقتدار
عاجز و زار و زبون گرداندت
از فرازی سرنگون گرداندت
یا فرستد مانعی در کار تو
سست سازد همت ستوار تو
یا بگرداند از آن میل دلت
یا بیارد پیش شغل شاغلت
این نباشد اختیار و جبر نیز
هست امر بین امرین ای عزیز
گر کنی فعل از تو باشد ای عمو
با شعور و با اراده مو به مو
دست تو بگرفته شاه دستگیر
آن نباشد جبر ای مرد خبیر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۹ - بندگی خدا سبب زندگی حقیقی است
از عنایت گرچه آدم یافت جان
لیک جانی بس ضعیف و ناتوان
برتر از حیوان او را پایه شد
کی ولیکن با ملک همسایه شد
زنده شد لیکن حیوتی بی ثبات
خواهیش گو زندگی خواهی ممات
لیک شد او مستعد زندگی
جوید او را از کجا از بندگی
پیش از این بود از عنایت کار او
بود دست فیض حق معمار او
بعد از این افتاد کارش با عمل
بندگی ربنا عزوجل
زنده گردد زین سپس از بندگی
بندگی کن تا بیابی زندگی
زندگی هست آب حیوان ای عمو
زان بنوش و جسم و جان را هم بشو
بنده او شو که جاویدان شوی
شو گدای او که تا سلطان شوی
پیر اگر باشی جوانت می کند
در گدایی ارسلانت می کند
خدمت او زشت را زیبا کند
ذره را خورشید جان افزا کند
شب به یاد او به بستر نه قدم
تا شود بستر گلستان ارم
این سخن بگذار کامد خصم مرد
تا حضور قاضی دانای فرد
خصم آمد قاضیا بنگر چرا
گوش من دندان گرفت آن بی حیا
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۴ - بردن حضرت ابراهیم ع اسماعیل را برای قربانی به صحرای منی
ان شب ابراهیم تا وقت صباح
از نشاط و وجد افشاندی جناح
گه نشستی و گهی برخاستی
گه به خود آلات ذبح آراستی
صبح آمد گفت هاجر را که هان
هست فرزند تو امشب میهمان
میهمان سفره ی شاهی بزرگ
میهمان شاه سلطان سترگ
می برم امروز آن پیوند جان
من به نزد پادشاهی میهمان
پادشاهی وعده او خواسته ست
بزم میهمانی او آراسته ست
هان بشو آن پیکر زیبای او
هان بیارا قامت رعنای او
شانه کن آن کاکل مشکین او
سرمه کن بر چشم پرتمکین او
گیسویش را مشک و عنبر برفشان
هم گلابش بر رخ عنبر فشان
زلف او از غالیه خوشبوی کن
یکنظر از مهر بر آن روی کن
بوسه زن بر آن جبین مهوشش
توشه بردار از جمال دلکشش
پاک ساز او گرچه پاک و طاهر است
لیک طاهر هم بخدمت حاضر است
پاک کردی چون دل آزاد را
شست و شو کن جسم خاکی زاد را
چون روی در کوی پاکان ای پسر
پاک کن هم جسم و هم جان سربسر
پاک و پاکیزه است چون جانان ما
پاک خواهد جسم ما و جان ما
چونکه زکّیها بخواندی ای جوان
هم ثیابک طهر از قرآن بخوان
پاک جسم و جان ز هر ادبار کن
وانگهی عزم دیار یار کن
چونکه تن با جامه ات باشد پلید
پا منه در مسجد ای یاران سعید
هین منه با رجس در مسجد قدم
با نجاست چون روی اندر حرم
کوی جانان بارگاه حضرت است
کعبه ی بیت الحرام عزت است
تا نسازی باطن و ظاهر تقی
ره نیابی اندر این بزم شهی
پاک باید باطن تو از حدث
ظاهرت هم از پلیدی و خبث
جامه با تن گر نجس آلوده شد
آن نمازت فاسد و بیهوده شد
ور بود در دل پلیدی و حدث
آن نمازت باز لغو است و عبث
گر عبث نبود نماز و روزه ات
کو نمایی طاعت هر روزه ات
در کتاب حق بخوان تنهی الصلوة
للمصلی عن جمیع المنکرات
گر نماز است آنچه کردی ای عمو
چیست این فحشا و آن منکر بگو
روز و شب اندر نمازی پنجگاه
جسم و جانت غرق فحشا و گناه
یا نباشد این نماز تو نماز
یا گناهان تو منکر نیست باز
یا که دزدی هست در دکان تو
می رباید هرچه در انبان تو
راستی بد تخم طاعت کاشتیم
حاصل وارونه زان برداشتیم
سرنگون کشتیم گویا تخمها
همچو آن تخم منار روستا
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۴ - تذکار جوان فقیر خارکن به جهت تفکر در احوال خود
زان تفکر در خود و ایام خود
اندر آغاز خود و انجام خود
رخنه ای اندر دل خود باز کرد
دل از آن رخنه گشودن ساز کرد
زان نشاطش رخنه ای دیگر گشود
در گشادش رخنه هردم می فزود
تا به دل آن رخنه ها دروازه شد
طبل روحانی بلندآوازه شد
شد ز بندرگاه غیب آنجا روان
کاروان در کاروان در کاروان
پس دل بیهوش او آمد بهوش
گفت در گوش دلش آنگه سروش
کانچه می بینی ز عز و مال و جاه
وصل معشوق و نیاز پادشاه
دستبوس شاه و پابوس امیر
روی بوس آن نگار دلپذیر
سربه سر تأثیر رسم طاعت است
رسم طاعت را چنین خاصیت است
دستمال صورت طاعات توست
مزد طاعتهای بی نیات توست
قیمت کالای روی اندود توست
اجرت سعی غرض آلود توست
میوه ی بید و صنوبرهای توست
سود سوداهای پر صفرای توست
آمدی این دست مزد پای توست
این جواب لفظ بیمعنای توست
این بهای آن مبارک مژده است
این گلاب آن گل پرمژده است
هیچ کاری نزد ما بی اجر نیست
هیچ صبحی نه که او را فجر نیست
گرچه کالای تو بس نابود بود
لیک نزد ما کجا مردود بود
خویشتن را وانمودی آن ما
آن ماکی رفته بی احسان ما
گر نه از ما بودی اما ای فتی
پیش مردم خویش را خواندی ز ما
هین بگیر این مزد صورت کاریت
این ثواب اجر ظاهر داریت
ملا احمد نراقی : باب اول
علم بدون تزکیه، علم نیست
و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «و لا تدخل الملائکه بیتا فیه کلب» یعنی «ملائکه داخل نمی شود بر خانه ای که در آن سگ باشد» پس، هرگاه خانه دل مملو از صفات رذیله که سگان درنده هستند باشد، چگونه ملائکه که حمله علوم و معارفند داخل می شوند؟ و از اینجا معلوم می شود که کسانی که عمر خود را صرف تحصیل علم از طریق مجادلات کلامیه و استدلالات فکریه نموده اند، و از تزکیه نفس از صفات ذمیمه غافل مانده اند، بلکه دلهای ایشان متعلق به قاذورات دنیای دنیه، و نفوس ایشان منقاد قوه غضبیه و شهویه است، از حقیقت علم بی خبر، و سعی ایشان بی ثمر است و آنچه را تحصیل کرده اند و علم پندارند، برخلاف واقع است، زیرا که علم حقیقی را بهجت و سرور و صفا و نوری است، و دلی را که نور علم واقعی در آن داخل شد مستغرق لجه عظمت خداوند جلیل، و محو مشاهده جمال جمیل می شود، و التفات به غیر او نمی کند و غایت همت اکثر این اشخاص تحصیل زخارف دنیا، و حصول منصب و جاه و شهرت در بلاد، و تسخیر قلوب عباد است و نه همین است که صفات خبیثه و اخلاق رذیله، مانع از طلوع انوار علوم حقیقیه از مطلع فیوضات الهیه باشد و بس، بلکه بدون تزکیه نفس و تصفیه قلب، عبادات ظاهر را اثری، و طاعات بدنیه را ثمری نیست و چه فایده مترتب می شود بر آراستن ظاهر و کاستن باطن قال الله سبحانه: «ان الصلوه تنهی عن الفحشاء و المنکر» یعنی «نماز، باز می دارد. نمازگزاران را از اعمال زشت و منکر» اگر نماز با خباثت باطن و اخلاق سیئه مقبول خداوند بی نیاز بودی، پس چرا می بینی اکثر مردم را که هر روز نماز پنجگانه بجا می آورند، و هر ساعت چندین منکر و معصیت از ایشان صادر می شود؟ و حضرت فرمودند: «الصلوه معراج المومن» یعنی «به واسطه نماز مومن عروج می کند به معارج قرب پروردگار» پس اگر آنچه می کنیم نماز باشد، چرا بجز تنزل و هبوط از خود نمی یابیم؟
گرنه موش دزد در انبان ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
اول ای جان دفع شر موش کن
بعد از آن در جمع گندم جوش کن
«و مثال کسانی که مواظبت بر عبادات جسمیه می کنند، و صفای دل و پاکی آن و ظلمت نفس و ناپاکی آن را فراموش کرده اند، و التفاتی به آن نمی کنند مانند قبور مردگان است که ظاهر آن را زینت نمایند، و در باطن آن مردار گندیده پنهان است یا مثل خانه ای است ظلمانی و تاریک که چراغی بر بام آن نهند یا چون مرد دهقانی است که تخمی افکند و آن تخم سبز شود، و با آن گیاهی که زرع را تباه می کند بروید، و آن شخص سر آن گیاه را قطع کند و از بیخ آن غافل ماند، تا آنکه قوت گیرد و همه محصول آن را فاسد و خشک نماید یا شبیه شخصی است که بدن او را جرب فراگرفته باشد، و طیب حاذق امر فرماید که دوائی بنوشد که ماده جرب را از باطن قلع نماید، و طلائی را بر ظاهر بدن بمالد که اثر آن را از ظاهر دفع کند، و او دوا را ترک کند و به طلا اکتفا نماید، و هر چه به طلا دفع شود، از چشمه باطن اضعاف آن منفجر گردد تا او را هلاک سازد.
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل هشتم - حصول ملکات نفسانیه به تکرار اعمال
بدان که هر نفسی در مبادی آفرینش و اوان طفولیت، از جمیع صفات و ملکات خالی است، مانند صفحه ای که ساده از نقش و صورت باشد، و حصول ملکات و تحقق صفات به واسطه تکرار اعمال و افعال متقضیه آنها است و هر عملی که یک مرتبه سر زد اثری از آن در دل حاصل، و در مرتبه دوم آن اثر بیشتر می شود، تا بعد از تکرار عمل، اثر مستحکم و ثابت می گردد و «ملکه راسخه» می شود در نفس، همچنان که انگشت چون مجاور آتش شود حرارت در آن تأثیر می کند و گرمی در آن ظاهر می شود، لیکن ضعیف است و به مجرد دور کردن از آتش سرد می شود و هرگاه مجاورت طول کشید تأثیر حرارت در آن بیشتر می شود، و رنگ آتش در آن هم می رسد، و بعد از آن روشن می شود و آتشی می گردد که هر چه به آن نزدیک شود می سوزد، و هر چه به آن مقابل شود روشن می کند و همین است سبب در سهولت تعلیم اطفال و تأدیب ایشان، و صعوبت تغییر اخلاق مشایخ و پیران و هرگاه کسی مراقبت احوال خود کند، و نظری در اعمال و افعال خود کند، و صفحه دل خود را گشوده و به دید بصیرت در آن تأمل نماید، بر‌می‌خورد به ملکات و صفاتی که در آنجا رسوخ کرده اند، و اکثر مردم به جهت گرفتاری علایق و کثرت عوایق از نقوش و نفوس خود غافلند.
اما چون زمان رحلت از این سرای پندار، و مسافرت به عالم بقا و قرار رسد، دل از مشاغل دنیویه فارغ، و ریشه علایق از مزرع خاطر منقلع، و پرده طبیعت از مقابل دیده بصیرت برداشته شود، و نظر او بر لوح دل و صفحه نفس افتد چنانکه حق سبحانه و تعالی فرموده: «و اذا الصحف نشرت» و در مکان دیگر می فرماید: «فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید» یعنی «پس در آن روز پرده از پیش دیده تو برداشته می شود، و چشم تو تیزبین می گردد، و اعمال خود را می بینی» پس نتایج اعمال خود را معاینه می بیند، و ثمرات افکار و افعال خود را مشاهده می کند، و می رسد به آنچه در کتاب کریم است که «و کل انسان الزمناه طائره فی عنقه و نخرج له یوم القیمه کتابا یلقیه منشورا، اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا» یعنی «هر شخصی را لازم ساخته ایم عمل او را از خیر و شر در گردن او مانند طوق که از او جدا نمی شود و در روز قیامت کتابی را که اعمال او در آن ثبت است به جهت او بیرون می آوریم، در حالی که گشاده باشد و بر او عرضه شود، آنگاه به او گفته می شود بخوان نامه عمل خود را، و کافی هستی تو از برای محاسبه خود».
پس کسانی که در دنیا از احوال خود غافل، و اوقات خود را صرف لهو و باطل نموده اند، بی اختیار می گویند: «ما لهذا الکتاب لایغادر صغیره و لاکبیره الااحصیها» یعنی «چگونه است این کتاب که باقی نگذارده است از اعمال صغیره و کبیره را مگر اینکه شمرده است آن را».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل سوم - عدالت سر منشا کمال و سعادت
از آنچه مذکور شد معلوم شد که نهایت کمال و غایت سعادت، از برای هر شخصی اتصاف اوست به صفت عدالت، و میانه روی در جمیع صفات و افعال ظاهره و باطنه، خواه از اموری باشد که مخصوص ذات او و متعلق به خود او باشد، یا امری باشد که میان او و دیگری بوده باشد و نجات در دنیا و آخرت حاصل نمی شود، مگر به استقامت بر وسط و ثبات بر مرکز.
پس ای جان برادر اگر طالب سعادتی، سعی کن تا جمیع کمالات را جامع باشی، و در جمیع امور مختلفه وسط و میانه روی را شعار خود کن اول سعی کن که متوسط باشی میان علم و عمل، و جامع این هر دو مرتبه باشی، به قدر استطاعت و امکان، و اکتفا به یکی از این دو مکن، که هر که اکتفا به یکی نماید از شکنندگان پشت پیغمبر خواهد بود، همچنان که در حدیث سابق گذشت.
و بدان که علم بی عمل، وبال و موجب خسران و نکال است از جاهل هفتاد لغزش را چشم می پوشند، پیش از آنکه از عالم یکی را درگذرند و عمل بی علم زحمت بی فایده است زیرا که علم آن است که از روی علم و معرفت صادر شود و باید در عمل متوسط باشی میان حفظ ظاهر و باطن خود، نه اینکه ظاهر خود را پاکیزه نمائی و آن را به عبادات و طاعات بیارائی، و باطن به انواع خباثات آلوده باشد مانند عجوزه کریه منظر زشت لقای دیو سیرت که خود را ملبس به لباس عروسان «حوروش»، و مزین به زینت «مهوشان دلکش» نماید، و به انواع «تدلیسات»، خود را بیاراید، نه اینکه سعی در نیکی ذات و پاکی باطن خود کنی، و لیکن بالمره از ظاهر غافل شوی، و مطلقا ملاحظه آن را نکنی، و به هیچ نوع از ملامت مردم اندیشه ننمائی، و از کثافات ظاهریه خود را محافظت ننمائی، مانند دری شاهوار که آن را به انواع قاذورات و نجاسات ملوث سازند بلکه، باید ظاهرت آئینه باطنت باشد، و باطنت از جمیع خباثات و کثافات پاک باشد و باید در جمیع صفات باطنیه و افعال ظاهریه متوسط میان افراط و تفریط باشی، به تفصیلی که در این کتاب گوش زد تو خواهد شد
و همچنین در تحصیل علوم باید میانه روی را اختیار کنی، و وسط میان علوم باطنیه عقلیه و علوم ظاهریه شرعیه را بگیری، نه از آن کسان باشی که اقتصار می کنند بر ظواهر آیات و اخبار، و جمود می نمایند بر ترجمه احادیث و آثار، و از حقایق قرآن و سنت بی خبر، و از دقایق حکم کناب و روایت قطع نظر کرده اند زبان ایشان به مجرد تقلید به مذمت علمای حقیقت دراز، و با یکدیگر در طعن و لعن ایشان هم آواز، و گاهی ایشان را ملحد و کافر می نامند، و زمانی آنها را زندیق و تارک شریعت می خوانند، بدون اینکه کلام ایشان را غور کنند و مطلب ایشان را بفهمند، و از طریقه ایشان آگاه شوند و از عقاید ایشان فحص نمایند و تفتیش کنند و نه از اشخاصی باشی که عمر خود را صرف علوم عقلیه نموده به فضول یونانیان خود را راضی می کنند، و عقول قاصره خود را در هر چیزی دلیل و رهبر می دانند، و هر چه عقل ناقص ایشان آن را نفهمند طرح یا تأویل می کنند، و آیات و اخبار را تا توانند از ظاهر خود صرف می کنند و احکام شریعت نبویه در نزد ایشان مهجور، و از تتبع آیات و اخبار دورند علمای شریعت را مذمت و بدگویی می کنند، و به ایشان نسبت بیفهمی و نادانی می دهند، ورثه انبیاء را جاهل و نادان می شمارند، و از برای خود که هنوز عقل را از وهم تمیز نداده اند، زیرکی و فطانت ثابت می کنند و از این غافل که عقل بی رهنمایی شرع قدم برنمی تواند داشت، و گامی در راه نمی تواند گذاشت و چون خواهی که جامع میان عقلیات و نقلیات باشی، باید در هر دو وسط و میانه روی را اختیار کنی.
پس در عقلیات به محض تعصب و تقلید بر یک طریقه خاصی اقتصار نکنی، نه «متکلم» صرف باشی که به غیر از بحث و جدل چیزی نشناسد، و نه «مشائی» محض، که دین را ضایع و شریعت را مهمل گذارد و نه صوفی باشی که به دعوای بی گواه مشاهده و کشف خود را به استراحت اندازد، و دست از جمیع علوم بردارد، بلکه باید جمیع مراتب را جمع نموده وسط همه را اختیار کنی.
پس لازم است بر طالب علم که ابتدا از صاحب شرع و دین، چراغ و رهبر جوید، و عقل خود را از اثر او روانه سازد، و عصای استدلال را به دست گیرد و نفس خود را به عبادت و طاعت، و مجاهده و ریاضت نموده، قابل قبول صور علمیه نماید پس آنچه این ها او را به آن کشانند و دلالت کنند اختیار کند، خواه موافق طریقه «حکماء» بوده باشد یا «متکلمین»، و خواه مطابق قاعده «مشائیین» بوده باشد یا «اشراقیین»، و خواه متحد به اقوال «عرفا باشد یا «متوصفه»، و در علوم شرعیات به مجرد تبعیت، یک طریقه را اختیار نکند، نه از آن «اخباریین» باشد که قواعد اصولیه عقلیه و نقلیه و اجماعات قطعیه را التفات نمی کنند، و نه از آن اصولیین باشد که در استنباط احکام شریعت قواعد اهل سنت را به کار می برند، و آراء و ظنون خود را حجت قاطع می شمارند، و هر ظنی را در ترجیح احکام اعتبار می کنند و به «قیاسات» عامه متمسک می شوند بلکه جمع میان جمیع طرق نموده، آنچه عقل صریح و نقل صحیح وی را به، آن کشاند، اختیار کند و همچنین در جمیع امور باطنیه و ظاهریه توسط را اختیار کند، تا امر معاش و معاد منضبط گردد، و سعادات ابد را دریابد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل پنجم - حکمت علم به حقایق اشیاست
اما ضد این دو جنس که حد اعتدال آنها بوده باشد: پس دانستی که آن حکمت است، که عبارت است از علم به حقایق اشیاء و شکی نیست که صفت علم، افضل اوصاف کمال، و اشرف نعوت جمال از برای نفس انسانی است، بلکه بالاترین صفات ربوبیت است و به واسطه علم، انسان به شرف جوار رب العالمین می رسد، و به سبب آن داخل عالم ملائکه مقربین می شود، حیات ابدی از برای انسان از آن است و سعادت سرمدی از برای این نوع، به توسط آن عقلیه و نقلیه متطابق، و جمیع اهل ملل و ادیان متفق‌اند بر اینکه بدون معرفت و علم محرم حرم انس پروردگار نتوان شد، و قدم بر بساط قرب حضرت آفریدگار نتوان نهاد و در حکمت حقه ثابت و مبین است که علم و تجرد را دست در گردن یکدیگر است هر قدر که نفس را صفت علم زیاد می شود تجرد آن نیز زیاد می گردد و شبه‌ای نیست که مرتبه تجرد بالاترین مرتبه ای است که از برای انسان متصور است، زیرا که به واسطه تجرد، شباهت اهل «عالم ملکوت»، و موافقت به سکان قدس «عالم جبروت» به هم می رساند.
و از جمله علوم معرفت خداوند سبحانه و تعالی است، که سبب ایجاد عالم «علوی» و «سفلی» است همچنان که در «حدیث قدسی» وارد است که «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف، فخلقت الخلق لکی اعرف» یعنی «گنجی بودم پنهان، خواستم که شناخته شوم، پس مخلوقات را خلق کردم تا مرا بشناسند».
علاوه بر اینکه علم، خود فی نفسه لذیذ و محبوب و مرغوب و مطلوب است، لذت و ابتهاجی که از برای اهل معرفت حاصل است هرگز از برای ایشان میسر نیست، و سرور و انبساطی که از فهمیدن مسأله‌ای از مسائل علمیه هم می رسد از هیچ یک از لذات جسمیه حاصل نمی شود.
و از جمله فوائد علم در دنیا، عزت و اعتبار در نزد اخیار و اشرار، و شرف و احترام در نزد جمیع طوایف انام است حکم علما در نزد پادشاهان ذوی الاقتدار، مطاع، و اقوال ایشان در پیش سلاطین کامکار لازم الاتباع و حکیم مطلق جل شأنه به حکمت کامله خود «طباع جمیع خاص و عام را «مجبول» فرموده است بر تعظیم اهل علم و احترام ایشان و اطاعت و انقیادشان، بلکه سایر حیوانات از بهایم و سباع که مطیع انسان و مسخر در تحت قدرت ایشان‌اند نیست مگر به آنچه مخصوص به آن است از قوه ادراک و تمیز و اگر به دیده تحقیق نظر کنی و از احوال افراد مردم تفحص نمائی می بینی که هر که بر دیگری تفوق و زیادتی دارد خواه در جاه و منصب و خواه در مال و دولت یا غیر این ها، سبب اختصاص او به زیادتی ادراک و تمیزی است که در اوست اگر چه از بابت مکر و حیله و شیطنت و خدعه باشد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
شرافت و فضیلت علم
و آیات و اخباری که در شرافت علم و فضیلت آن و وجوب تحصیل آن رسیده بیش از آن است که بتوان در یک مقام جمع نمود و لیکن ما بعضی از آنها را ذکر می کنیم.
پروردگار عالم جل شأنه می فرماید: «انما یخشی الله من عباده العلماء» یعنی «از بندگان خدا علما از خدا می ترسند و بس» و ایضا می فرماید: «هل یستوی الذین یعلمون و الذین لایعلمون» یعنی «آیا کسانی که عالم هستند و کسانی که عالم نیستند در مرتبه با یکدیگر مساوی هستند؟ نه چنین است» و باز می فرماید: «و تلک الامثال نضربها للناس و ما یعقلها الا العالمون» یعنی «ما در قرآن مثالها از برای مردمان بیان می فرمائیم و نمی فهمند آنها را مگر اهل علم» و باز می فرماید: «و من یوت الحکمه فقد أوتی خیرا کثیرا» یعنی: «هر که عطا کرده باشد به او علم و دانشمندی، به تحقیق که خیر بسیار به او اعطا کرده شده است».
و از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرموده اند که «علماء ورثه انبیاء هستند» و در حدیث دیگر است که فرمودند: «خداوندا رحمت کن خلفای مرا، بعضی عرض کردند: یا رسول الله کیستند خلفا تو؟ فرمودند: کسانی که بعد از من بیایند و احادیث و آداب مرا روایت کنند و به مردم برسانند» و نیز از آن حضرت مروی است که فرمودند: «یا اباذر ساعتی نشستن در مجلسی که در آن گفتگوی علمی باشد بهتر است در نزد خدا، و محبوب تر است از بیداری هزار شب، که در هر شبی هزار رکعت نماز خوانده شود، و محبوب تر است از هزار جهاد در راه خدا، و از دوازده هزار مرتبه ختم قرآن، و عبادت یک سال که روزهای آن را روزه بگیرند و شبهای آن را احیاء بدارند و هر که از خانه خود بیرون رود به قصد اخذ مسأله ای از مسائل علمیه به هر قدمی که برمی‌دارد خداوند عالم می نویسد از برای او ثواب پیغمبری از پیغمبران، و ثواب هزار شهید از شهدای جنگ بدر، و به هر حرفی که از عالم بشنود یا بنویسد شهری در بهشت به او عطا می فرماید، و طالب علم را خدا دوست می دارد، و ملائکه و پیغمبران او را دوست دارند، و دوست ندارد علم را مگر اهل سعادت» پس فرمودند: «خوشا بحال طالبان علم، و نظر کردن به روی عالم بهتر است از آزاد کردن هزار بنده و هر که دوست دارد علم را بهشت از برای او واجب است و داخل صبح و شام می شود با خوشنودی خدا و از دنیا نمی رود مگر اینکه از شراب کوثر بنوشد و از میوه بهشت بخورد و در قبر کرم بدن او را نمی خورد و در بهشت رفیق خضر علیه السلام خواهد بود.
و از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروی است که فرمودند: «اگر مومنی بمیرد و از او بماند ورقی که در آن مسأله ای علمیه نوشته شده باشد آن ورق حجابی خواهد بود میان او میان آتش، و به هر حرفی که در آن ورق نوشته باشد خداوند عالم شهری به او عطا خواهد کرد که هفت برابر تمام دنیا باشد».
و حضرت سید الساجدین علیه السلام فرمودند که «اگر مردم بدانند آنچه را که در طلب علم هست، هر آینه به طلب علم خواهند رفت اگر چه باید خونهای ایشان ریخته شود و به دریاها فرو روند».
و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که فرمودند: «عالمی که به علم خود عمل کند بهتر است از هفتاد هزار عابد».
و از امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمودند: «اگر مردم فضیلت شناخت خدا را بدانند چشم نخواهند انداخت به متاع دنیا و نعمتهای آن، و دنیا در پیش ایشان کمتر خواهد بود از آنچه بر آن راه می روند که خاک باشد، و متنعم و متلذذ خواهند شد به معرفت خدا مانند تلذذ کسی که همیشه در روضه های بهشت با اولیاء الله بوده باشد به درستی که معرفت خدا انیس است از هر وحشتی، و رفیق است در هر تنهائی، و نور هر ظلمتی است، و قوت هر ضعیفی است، و شفای هر دردی است».
و از حضرت امام رضا علیه السلام روایت شده است که آن حضرت از پدران خود روایت فرمودند که «حضرت رسول علیه السلام فرمودند که «بر هر مسلمی واجب است طلب علم، پس بطلبید علم را از جائی که مظنه آن را دارید و کسب کنید آن را از اهلش، به درستی که تعلیم گرفتن علم از برای خدا حسنه است و طلب آن عبادت است و ذکر کردن آن با یکدیگر تسبیح پروردگار است و عمل کردن به آن جهاد در راه خداست و یاد دادن آن به کسی که نمی داند تصدق کردن است و رسانیدن به اهلش تقرب به خداست، زیرا که به وسیله آن دانسته می شود مسائل حلال و حرام و به وسیله آن روشن و ظاهر می شود راه بهشت و آن انیس است در وحشت و مصاحب و رفیق است در تنهائی و غربت و همزبانی است در خلوت و راهنما است در هر حالت و سلاح است در مقابل دشمنان و زینت است در نزد دوستان و به سبب علم خدا مرتبه قومی را بلند می کند و ایشان را راهنمای مردم به سوی خیر می گرداند تا مردم متابعت آثار ایشان را کنند و اقتدا به افعال و اعمال ایشان نمایند ملائکه رغبت می نمایند به دوستی و محبت ایشان و می گسترانند بر ایشان بالهای خود را و هر خشک و تری از برای ایشان طلب آمرزش می کند، حتی ماهیان دریا و حیوانات صحرا به درستی که به وسیله علم دلها از جهل زنده می شود و دیده های بصیرت روشن می گردد و بدنهای ضعیف، قوی می گردد و علم، بنده را می رساند به سر منزل اخیار، و مجالس ابرار، و به حیات بلند، و مراتب ارجمند در دنیا و آخرت و ثواب ذکر علم، معادل ثواب روزه داشتن است و درس دادن آن مقابل عبادت شبهاست اطاعت پروردگار و عبادت او به وسیله علم می شود و به سبب آن صله ارحام به جا آورده می شود، و شناخته می شود حلال و حرام علم پیشرو و امام است، و عمل تابع آن خدا الهام می کند علم را به اهل سعادت و محروم می سازد از آن ارباب شقاوت را پس خوشا به حال کسی که خدا او را از حظ علم محروم نگرداند» و بدان که در این موضع دو فایده است که باید بیان شود:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
آداب و شروط تعلیم و تعلم
فایده اول: بدان که از برای هر یک از تعلیم و تعلم، آداب و شروطی چند است، اما آداب تعلم، چند چیز است:
اول آنکه طالب علم احتراز کند از پیروی شهوات نفسانیه و هواهای جسمانیه، و آمیزش با اهل دنیا و مصاحبت ارباب هوی و هوس، و بداند که همچنان که چشم ظاهر هرگاه «مأوف باشد، از شعاع خورشید محروم است و همچنین دیده باطن هرگاه مبتلا به متابعت هوا و هوس و مصابحت اهل دنیا باشد از اشعه انوار قدسیه که محل افاضه علوم است بی نصیب است.
دوم اینکه باعث تعلم محض، تقرب به خدا و رسیدن به سعادات بی منتها و ترقی از مرتبه «بهیمیت و دخول در عالم انسانیت باشد و مقصود او مراء و جدال یا رسیدن به منصب و مال یا مفاخرت و تفوق بر امثال و اقران نباشد.
و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمودند: «طلبه علم، سه طایفه هستند، پس بشناس ایشان را: صنف اول کسانی هستند که طلب علم می کنند از برای استخفاف به مردم و استهزای به ایشان، که طریقه جهال است و از برای مراء و جدال با اقران و امثال.
صنف دوم کسانی هستند که آن را طلب می کنند از برای مفاخرت نمودن و خدعه کردن صنف سوم کسانی هستند که آن را می طلبند به جهت تحصیل بصیرت در دین و تکمیل عقل و تحصیل یقین.
و علامت صنف اول آن است که در مقام جدال با اقران و امثال برمی‌آید و در صدد ایذای ایشان و غلبه بر آنها است، و در مجالس و محافل متعرض گفتگوی با ایشان می شود تا فضل خود را ظاهر سازد و در مجامع، ذکر علم و بیان صفت حلم را می کند، خضوع و خشوع را بر خود می بندد مثل اینکه سر به زیر می افکند و نفسهای بلند می کشد و ناله های ضعیف برمی‌آورد و گاهی در راه رفتن پشت خود را خم می کند و گاهی سر می جنباند و دستی حرکت می دهد و دل از ورع خالی، و باطن او از تقوی بریء است خدا او را ذلیل و خوار کند و بینی او را بر خاک بمالد و او را هلاک و مستأصل سازد.
علامت صنف دوم آن است که صاحب مکر و خدعه و نرمی و همواری است با امثال خود، از اهل علم تکبر نماید و از برای اغنیائی که پست رتبه هستند تواضع و فروتنی می کند و حلواهای ایشان را می خورد و دین ایشان را ضایع می کند خدا نام او را بر طرف کند و اثر او از میان علما قطع نماید.
علامت صنف سیم آن است که پیوسته شکسته و محزون است و بیداری را شعار خود ساخته، جامه عبادت پوشیده و در ظلمتهای شب به عبادت پروردگار کوشیده، و عبادت می کند از برای خدا، و از تقصیر خود خائف و ترسان، و همیشه از اعمال خود مضطرب و لزران است خدا را می خواند و می ترسد که دعای او را نشنود و متوجه است به اصلاح نفس خود و بیناست به اوصاف اهل زمان و گریزان است از دوستان به برادران خدا محکم کند اعضا و جوارح او را بر عمل کردن و عطا فرماید به او امان و آسایش در روز قیامت سوم آنکه آنچه را فهمید و دانست به آن عمل کند، که هر که به علم خود عمل نکرد آنچه را دانسته فراموش می کند، و هر که به علم خود عمل کند خدا به او کرامت می فرماید علم آنچه را نمی داند.
از حضرت امام زین العابدین علیه السلام مروی است که «علمی که به آن عمل نشود زیاد نمی کند از برای صاحبش مگر کفر و دوری از خدا را» و از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «اهل دوزخ متأذی می شوند از بوی عالمی که به علم خود عمل نکرده باشد» و فرمودند «اشد مردم از جهت حسرت و پشیمانی کسی است که دیگری را به خدا خوانده باشد و او قبول نموده و به آن سبب داخل بهشت شود و آن شخص خواننده خود به جهت ترک عمل به آنچه دانسته بود داخل دوزخ گردد» بلی:
چون علمت هست خدمت کن که زشت آید بر دانا
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا
چهارم آنکه حقوق معلم خود را بشناسد، و ادب او را نگاهدارد، و فروتنی و خشوع نسبت به او به جا آورد، و در برابر او سخنی را بر او رد نکند، و به دل او را دوست دارد، و اگر بد او مذکور شود رد کند، و اگر نتواند برخیزد، و حقوق او را فراموش نکند، زیرا که او پدر معنوی و والد روحانی اوست و حقوق او از سایر آباء بیشتر است و همچنین ملاحظه ادب و احترام سایر علما را بکند، خصوصا کسانی که از علم آنها منتفع شده و یا علم آنها با واسطه به او رسیده که آنها نیز پدران با واسطه او هستند.
و به مجرد اینکه چیزی از مطالب آنها به فهم او نرسد زبان اعراض و طعن نگشاید و نسبت غلط به ایشان ندهد و اگر بعد از سعی و جهد مطلبی از ایشان در نظر او صحیح نباشد و خواهد اعتراض نماید بر وجهی «مستحسن و عبارتی مقرون به ادب آن را ادا نماید.
پنجم آنکه نفس خود را از اخلاق رذیله و اوصاف ذمیمه پاک کند، زیرا که مادامی که «لوح» نفس از نقوش باطله پاک نشود انوار علوم بر او نتابد، و تا آئینه دل از زنگ صفات رذیله پرداخته و پاک نگردد صور علمیه در آن عکس نیندازد
و اما آداب تعلیم، آن نیز چند چیز است:
اول آنکه معلم، در تعلیم، قصد تقرب به خدا داشته باشد و غرض او از درس گفتن جاه و ریاست و بزرگی و شهرت، و مقصودش مجمع آرایی و خودنمائی نباشد، و طمع وظیفه سلطان یا مال دیگران او را به تعلیم نداشته باشد، بلکه منظور او به غیر از ارشاد و احیای دلهای مرده و رسیدن به ثوابهای پروردگار، دیگر چیزی نباشد.
و شکی نیست هر که کسی را تعلیم نماید شریک خواهد بود در ثواب تعلیم آن کس دیگری را و در ثواب تعلیم آن دیگر غیر او و همچنین إلی «غیر النهایه» پس به سبب یک تعلیم به ثوابهای بی نهایت می رسد و ستم باشد که کسی چنین امری را «مشوب» به نیتی کند که همه از دستش به در رود.
دوم آنکه بر متعلم، مهربان و مشفق باشد و خیرخواهی او را ملاحظه نماید و او را نصیحتهای مشفقانه گوید و در تعلیم، به قدر فهم او اکتفا کند، و با نرمی و گشاده روئی با او سخن گوید و درشتی و غلظت با او نکند.
سوم آنکه چون او را سزاوار علمی داند از او مضایقه نکند و ضنت و بخل نورزد و کسی را که قابل مطلبی نداند آن مطلب را با او در میان ننهد و با او نگوید.
چهارم آنکه چیزی که خلاف واقع باشد به او نگوید و نخواهد امری را که مطابق واقع نیست به او بفهماند، بلکه چنانچه شبهه ای وارد شود که نداند، سکوت کند و تأمل نماید تا جواب صحیح به دست آورد و تعلیم کند و این شرطی است مهم در تعلیم، زیرا که اگر ملاحظه نشود، ذهن متعلم به خلاف واقع معتاد می شود، و سلیقه او اعوجاج به هم می رساند، و از ترقی باز می ماند.
و آنچه مذکور شد، شرایط کلی تعلیم و تعلم است، و یمکن که آداب جزئیه دیگری هم باشد که متفحص در احادیث و علم اخلاق بر آنها مطلع گردد و کسی که معرفت با اهل این زمان داشته باشد، می داند که آداب تعلیم و تعلم، مثل سایر اوصاف کمالیه «مهجور»، و معلم و متعلم از ملاحظه شرایط دورند، زمان و اهل آن فاسد و بازار هدایت و ارشاد «کاسد گشته، نه نیت معلم خالص است و نه قصد متعلم، و نه غرض استاد صحیح است و نه منظور شاگرد، و از این جهت است که از هزار نفر یکی را رتبه کمال حاصل نمی شود، و اکثر در جهل خود باقی مانند، و با وجود اینکه بیشتر عمر خود را در مدارس به سر می برند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
تلقین ترجمه عقائد به اطفال
و مخفی نماند که سزاوار آن است که طفل را در ابتدای تمیز و ادراک، تلقین به ترجمه عقاید مذکوره نمایند تا آنها را حفظ کند و بر صفحه خاطر نقش نماید و به تدریج معانی آنها را تعلیم نمایند تا معانی آنها را بفهمد و سبب نشو و نمای او بر این «رسوخی در قلب او حاصل می شود و از برای او اعتقاد به هم می رسد، اگر چه هیچ دلیل و برهانی از برای او نباشد و این از فضلهای غیر متناهیه الهیه است که در ابتدای نشو، دل انسان را محل ایمان می کند بی دلیل و برهان و لیکن این اعتقاد در ابتدا خالی از وهن و ضعف نیست و ممکن است به سبب شبهات، ازاله شود و باید آن را در دل اطفال و سایر عوام به نحوی راسخ نمود که متزلزل نشوند، و طریق آن این نیست که به او مناظره و جدل تعلیم شود یا به خواندن و مطالعه کتب کلامیه و حکمیه اشتغال نماید، بلکه باید مشغول شود به تلاوت قرآن و تفسیر قرآن و خواندن احادیث و فهمیدن معانی آنها و مواظبت کند به وظایف عبادات و طاعات، و به این سبب روز به روز اعتقاد او قوی تر می گردد، و به سبب آنچه از ادله قرآنیه و حجتهای معصومیه گوشزد او می شود و به واسطه نوری که به تدریج از عبادات بر دل او می تابد و باید اجتناب کند از مصاحبت صاحبان مذاهب فاسده و آراء باطله و ارباب مناظره و جدل و اصحاب تشکیک و شبهات، بلکه از صحبت اهل هوا و هوس و ابنای دنیا، و مجالست نماید با اتقیا و صالحین و اهل ورع و یقین، و ملاحظه نماید طریقه و رفتار ایشان را در خضوع و تذلل در نزد پروردگار.
پس ابتدا تلقین عقاید، مثل انداختن تخم است در زمین سینه و سایر امور، شبیه به آب دادن و تربیت کردن است تا نمو کند و قوت گیرد و درختی حاصل شود که میوه آن رسیدن به قرب خداوند احد و سعادت ابد است و باید محافظت کند خود را از شنیدن جدل و کلام شبهات باطله «متکلمین»، زیرا که فساد مجادله و مناظره کلامیین بیش از اصلاح است و شاهد بر آن چیزی است که می بینیم از عقاید اهل صلاح و تقوی از عوام الناس که مانند کوه پا برجا است و اصلا تزلزل و حرکتی در آنها نیست و به شبهات و تشکیکات اهل جدل و شبهه اعتنا نمی نمایند و از شنیدن آنها اضطرابی به هم نمی رسانند و اعتقادات کسانی که عمر خود را صرف علم کلام و حکمت متعارفه نموده و روز و شب را به مجادله و مباحثه کلامیه به سر برده اند مانند ریسمانی است که در مقابل باد آویخته باشد و هر ساعتی آن را به طرفی حرکت دهد، گاهی چنان رود و گاهی چنین، و زمانی به شمال میل کند و لحظه ای به یمین، به هر چه شنیدند متحرک می شوند و به اندک چیزی که عقل قاصرشان رسد متأمل می گردند و اگر اعتقاد صحیحی داشته باشند همان است که در حالت طفولیت اخذ کرده اند.
و بدان که هرگاه نشو و نمای طفل بر این اعتقاد شود تا به حد رشد و کاردانی رسد اگر مشغول امور دنیا گردد و از تحصیل کمال و سعادت بازماند، دری دیگر بر او گشوده نمی شود و از این مرتبه ترقی نمی کند، و لیکن اگر به اعتقادات بمیرد مومن مرده است و اگر توفیق او را مساعدت نماید و تأیید پروردگار او را دریابد و مشغول عبادت و تقوی و محافظت نفس از هوس و هوا گردد و محتمل مجاهدات و ریاضات و تطهیر نفس از کدورات گردد، در هدایت بر او مفتوح می شود و حقایق عقاید بر او معلوم می گردد «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
علم مقدمه عمل
و بدان که علم فقه و مقدمات آن، از لغت و نحو و صرف و اصول، علومی نیستند که مقصود لذاته باشند، بلکه غرض از این‌ها عبادات و بندگی است پس نباید به واسطه اشتغال به این‌ها از عمل باز ماند و تمام روزگار خود را به دانستن آنها بسر برد و مطلقا به عمل و عبادت نپردازد، بلکه باید به قدر ضرورت در آنها اکتفا کند، و بسیارند که عمر خود را صرف مسائل صرف و نحو کرده و در معانی و بیان به حد انتها رسیده و از مسائل شرعیه بی خبر و از این غافل‌اند که دانستن کیفیت تکلم طایفه یا رسیدن به دقایق ترکیبات الفاظشان و محسنات عباراتشان نه در کار دنیا می آید و نه در کار آخرت و بجز تضییع عمر و وقت و تلف مایه تحصیل سعادت، ثمری ندارد.
و از این‌ها زیانکارتر جماعتی هستند که از عمل و عبادات، بلکه از استنباط مسایل باز می مانند و اوقات خود را صرف فهم وجوه و احتمالات عبارات بعضی که در این علوم گفته اند می کنند و صفحات بسیار را در توجیهات و احتمالات کلامشان سیاه می کنند و بسیار است که فهم آن عبارات هم مدخلیت در تصحیح مسأله‌ای از مسائل ندارد بلکه بسا باشد که شب و روز فکر می کنند در توجیهات عبارات علمای عامه که در بیان قواعد فاسده خود از قیاس و «استحسان» و امثال آن ذکر کرده‌اند، و از اطاعت و عبادات باز می مانند و همچنین در استنباط مسایل بسا باشد که مأخذ مسأله ای واضح، و دلیل آن «لایح»، و ترجیح آن ظاهر، و در آن دلیل ضعیفی یا حدیث عامی یا مثل آن یافت می شود و مدتی عمر خود را در فهم آن دلیل یا توجیه آن حدیث به انواع مختلفه ضایع می کنند و همچنین در استخراج و استنباط مسائل غیرمهمه و فروض نادره که یقین یا ظن به عدم احتیاج آنها حاصل است، و طالب کمال و سعادت باید دامن خود را از امثال این امور برچیند و غرض این نیست که باید طالب عمل مطلقا در این امور تأمل نکند و پیرامون آنها نگردد، زیرا که شکی نیست که حصول ملکه اجتهاد، و فهم آیات و اخبار و کلمات علمای ابرار، موقوف است به تکمیل قوه نظر و «تشحیذ ذهن و خاطر، و این امور موجب ازدیاد قوه نظریه و تشحیذ ذهن می گردند.
پس این امور در ابتدا از برای طالب علم فی الجمله مطلوب و سعی در آنها مرغوب است و بسا باشد که لازم باشد، بلکه مقصود آن است که در این امور نیز به قدر ضرورت اکتفا کند و بعد از حصول قوه اجتهاد و وصول به مرتبه فهم ادله و استنباط، دیگر وقت خود را چندان مصروف این امور نکند و از فهم احکام واجبه، و «اتیان» به عبادات موظفه باز نماند و الا قوه نظر به هر جا رسد باز قابل زیادتی است پس تا ممکن باشد تشحیذ مطلوب و تقویت قوه نظر مستحسن باشد باید آدمی همه عمر خود را صرف آن کند.