عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۲۷
چون روزی و عمر بیش‌وکم نتوان‌کرد،
خود را به کم و بیش دُژَم نتوان‌کرد؛
کار من و تو چنان‌که رأی من و تو ست
از موم به دست خویش هم نتوان‌کرد.
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳
زنهار در آن کوش که در زیر سپهر
با هیچ کس‌ات هیچ نپیوندد مهر
تا بو که از این هزاهزکون و فساد
بیرون شدنیت زود بنماید چهر
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵
بالا مطلب ز هیچ کس بیش مباش
چون مرهم نرم باش، چون نیش مباش
خواهی که ز هیچ کس به تو بد نرسد
بدخواه و بدآموز و بداندیش مباش
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۱
دعوی به سر زبان خود وابستی
در خانه هزار بت، یکی نشکستی
گویی به یک قول شهادت رستم
فردات کند خمار، کامشب مستی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲ - لابه حکیم
فریاد از این جهان و از این دنیا
وین رسم ناستوده ی نازببا
برباد رفته قاعده ی موسی
و از یاد رفته توصیه ی عیسی
توراهٔ گشته توریهٔ بدعت
انجیل گشته واسطهٔ دعوا
خُلق محمدی شده مستنکر
دستور ایزدی شده مستثنی
هامون به خود نبیند جزکوشش
دریا به خود نبیند جز غوغا
گرد قتال خیزد از این هامون
طوفان مرگ خیزد از این دربا
بر ماهتاب‌، تیر زند کتان
بر آفتاب‌، تیغ کشد حربا
خون می‌چکد زکلک سیاسیون
جان می‌طپد ز رای ذوی‌الارا
جور و فساد سرزده درگیتی
صلح و سدادگم شده از دنیا
قومی پلنگ خوی ز هرگوشه
درهم فتاده‌اند پلنگ‌آسا
گرگان آدمی رخ و آدم‌خوار
دیوان آهنین دل و آهن‌خا
آن خون این مکد ز ره پلتیک
این جان آن کند به ره یاسا
ملک خدای گشته دو صدپاره
هر ملک را گروهی گنج‌آرا
وآنکه به خیره بر زبر هرگنج
میران نشسته‌اند چو اژدرها
هریک به دل گرفته بسی امید
هریک به سر نهفته بسی سودا
هر ساعتی به آرزوی این قوم
صد جوی خون روان شد ازصحرا
اوکام دل نیافته وز هر سوی
بینی نشسته با دل خون پالا
چندین هزار مادر بی‌فرزند
چندین هزار بچهٔ بی‌بابا
ای خود بر نهاده پی پرخاش
وی تیغ برکشیده پی هیجا
این خون پاک ملت یزدان است
چندین چنین چه‌پزی بی‌پروا
این باغ ایزد است و درختانش
با دست حق دمیده چنین زیبا
ای خیره باغ را چه زنی آتش
وی خر درخت را چه‌خوری بی‌جا
مشکن درخت یزدان را مشکن
منما تهی گلستان را، منما
*‌
*‌
هان ای حکیم چندکنی لابه
هان ای ادیب چند کنی غوغا
لابه به پیش کور نیارد مرد
غوغا به پیش کر نکند دانا
مردم کرند نیمی و نیمی کور
ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا
آنکو شنید، باد بر او نفرین
گر خود شنید وکارنبست آن را
وانکو بدید، باد بر او توبیخ
گر زانکه دید و بار نبست آنجا
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - تهران آفتی است
ای عجب این خلق را هر دم دگرسان حالتی است
گاه زیبا، گاه زشت‌، الحق که انسان آیتی است
اندرین کشور تبه گشت آسمانی گوهرم
لعل را کی در دل کوه بدخشان قیمتی است
وعدهٔ باغ وگلستانم مده کاز فرط یاس
بر دلم از باغ داغی‌، وز گلستان حسرتی است
منع می کردن چه حاصل کان بود درمان درد
درد را بزدای ازین دل‌، ورنه درمان آلتی است
هیچ تدبیری ازین کشور نگرداند بلا
از بزرگان گویی اندر حق ایران لعنتی است
آفت دینست و دانش‌، آفت ننگست و نام
الحذر ای عاقل از طهران‌، که طهران آفتی است
هفت سال اینجا به خدمت جان شیرین کنده‌ام
حاصل این کم‌، هر زمان درکندن جان رغبتیست
صحبت من زحمتی شد بهر این بی‌دانشان
صحبت دانا بلی از بهر نادان زحمتی است
نی هوادار تعین‌، نی مرید اعتبار
نی بودشان مبدئی در فکر و نی‌شان غایتی است
بندهٔ وقتند، بی‌ بیم بد و امید نیک
جمله را هر دم هیولایی و هرآن صورتی است
گر ز احسان ضربتی ز آنان بگردانی به مهر
حاصلت زان قو‌م در پاداش احسان‌، ضربتی است
کر یکی ز آنان زند راه حقیقت‌، حقه‌ ایست
ورکسی زایشان کند دعوی وجدان‌، حیلتی است
فی‌الحقیقتشان ز انعام و ز احسان نفرتی است
بالسویتشان به دشنام و به بهتان شهوتی است
از رفیق‌، این ناکسان را پند و حکمت نقمتی
وز عدو این سفلگان را بند و زندان نعمتی است
ناصح ار پندی دهدگویند در آن حیله‌ایست
ظالم ار ظلمی کند گویند در آن حکمتی است
بسکه این دونان عدوی خویش و یار دشمنند
دشمن ار زانان کشد یک تن‌، در آنان عشرتیست
بسکه اندر ذلت و بی ‌دولتی خو کرده‌اند
در نظرشان شنعت و دشنام سلطان رأفتی است
در جرایدشان یکی بنگر که از سر تا به بن
با به دونان مرحبایی‌، یا به پاکان شنعتی است
از دماوند و ورامین بی‌خبر، لیک اندر آن
گه ز ژاپون مدحتی‌، گه ز انگلستان غیبتیست
ور دهد سودانیئی زر، در ستون‌ها پرکنند
کامّ درمان عرش اعلائی و سودان جنتی است
کینه‌ها توزند با هم بر سر یک دانک سیم
کز دنی طبعی به برشان پنج تومان مکنتی است
جملگی دزدند و از دزدی اگر قارون شوند
باز دزدی کرده گویند اندرین نان برکتی است
چون سگ‌، ار ز انبان رشوهٔ مشته کوبیشان به سر
باز پندارند اینان‌، کاندر انبان رشوتی است
جمله مظلومند و ظالم‌، وین دو خوی نابکار
در طبایعشان ز میراث نیاکان خصلتی است
روز عجز و بینوایی همچو موش مرده‌، لیک
روز قدرتشان بسان زنده پیلان صولتی است
راست گویی کز برای ورشکست اورمزد
اندرین بیغوله از ابنای شیطان شرکتی است
فترت دیگر ملل در قرن‌ها یکبار هست
واندرین کشور به هر عشری از اقران فترتیست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - پرد‌هٔ سینما
غم‌ مخور ای ‌دل که جهان را قرار نیست
و آنچه تو بینی به جز از مستعار نیست‌
آنچه مجازی بود آن هست آشکار
و آنچه حقیقی بود آن آشکار نیست
هست یکی پردهٔ جنبندهٔ بدیع
کز برآن نقش و صور را شمار نیست
پرده همی جنبد و ساکن بود صور
لیک به ‌چشم تو جز از عکس کار نیست
پرده نبینی تو و بینی که نقش‌ها
در حرکاتند و کسی درکنار نیست
پنداری کان همه را اختیار هست
لیک یکی ز آن‌همه را اختیار نیست
ور به تو این راز هویدا کند حکیم
خندی و گویی که مرا استوار نیست
همره پرده بدر آیند و بگذرند
هیچ کسی را به حقیقت قرار نیست
پرده شتابان و در آن نقش‌ها روان
و آن همه جز شعبدهٔ پرده‌دار نیست
نیست تو را آگهی از راز پرده‌دار
زانکه تو را در پس این پرده بار نیست
پرده مکرر شود و نقش‌هاش‌، لیک
پرده گشاینده جز از کردگار نیست
ما و تو ای خواجه بدین پرده اندربم
زانکه ازبن دایره راه فرار نیست
هرکسی اندر خور نیروی خویشتن
کار پذیرفت و به جز اینش کار نیست
آنچه به نزدیک تو کوهست و بحر و بر
جز که به ‌دستی دو سه‌ بر یک جدار نیست
وانچه به سوی تو بود لشکر و حشم
سوی خرد جز دو سه نقش فکار نیست
جنگ و جدل بینی و گرد و غریو کوس
لیک درین عرصه به ‌جز یک سوار نیست
شو به حقیقت نگر ایراک حس تو
شبهت ناکست و حقیقت شعار نیست
قوت‌ دیدنت و شنیدن چو شبهه یافت
پس به قوای دگرت اعتبار نیست
کار جهان جمله فریب است و شعبده
راستی ای در همهٔ روزگار نیست
کار چو اینست چرا غم خورد حکیم
غم خورد آن کو خردش دستیار نیست
آن که تو بینی که همی هست بختیار
وانکه تو بینی که همی بختیار نیست
هردو به نزدیک حقیقت برابرند
یک ‌سر مو فرق در این گیر و دار نیست
شعشعهٔ ابر پراکنده در شفق
کم ز یکی کبکبه‌ ی اقتدار نیست
گرچه بدیع است جهان لیک بی‌بقاست
هیچ گوارنده چنین ناگوار نیست
تا بنخوانی تو مر این را جفا و جبر
جبر و جفا را بر صانع گذار نیست
صنع خداوند جهان نظم کامل است
نیز به جز جبر ز نظم انتظار نیست
عدل خدا را تو به میزان خود مسنج
کفهٔ عدل این کرهٔ خاکسار نیست
گر خردت هست‌، غم نیستی مدار
نیستی از بهر خردمند عار نیست
ور خردت نی‌، غم نابخردیت بس
شاد زیاد آن که بدین غم دچار نیست
شاد زی وگام زن و نان به دست کن
کز حسد و کینه کسی رستگار نیست
غصهٔ بیهوده پی زندگی مخور
زندگی و غصه بهم سازگار نیست
رو به جهان درنگر از دیدهٔ «‌بهار»
ای که ترا خادم و خیل و زوار نیست
زانکه به آلام غم دهر، مرهمی
درد زداینده چو شعر «‌بهار» نیست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - به چه کارید؟
ای معشر خودخواه منافق به چه کارید؟
جزکشتن یاران موافق به چه کارید؟
ای جز ز عناد و حسد و تهمت و آزار
بگسسته دل از جمله علایق به چه کارید؟
ای راست به مانند غراب و بچه خویش
بر فکر بد خود شده عاشق‌، به چه کارید؟
ای بر سر هر ره که رود جانب مقصود
گرد آمده و ساخته عایق به چه کارید؟
ای خنجری از تهمت و دشنام کشیده
یکسر زده بر قلب خلایق‌، به چه کارید؟
ای در طلب کیفر سارق به تکاپوی
وانگه‌شده هم کیسهٔ سارق‌، به چه کارید؟
ای از پی ویرانی یک قوم موافق
پر داده به اقوام منافق‌، به چه کارید؟
ای در چمن ملی و در باغ سیاسی
خودروی و سیه‌دل چو شقایق‌، به چه کارید؟
ای دامن خود کرده پر از خاک و فشانده
بر فرق خود و چشم حقایق‌، به چه کارید؟
ایران به دم کام نهنگست‌، خدا را
ای خصم وطن را شده سائق‌، به چه کارید؟
بیچاره وطن در دم نزعست‌، دریغا!
ای مرگ وطن را شده شایق‌، به چه کارید؟
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - گروه لئام
افتاده‌ایم سخت به دام
در جنگ این گروه لئام
قومی ندیده سفرهٔ باب
جمعی ندیده چهرهٔ مام
یک‌سر ز جهل‌، دشمن‌علم
جمله به طبع‌، خصم کرام
ما صاحب ستور ولیک
در چنگ این گروه‌، زمام
در فضل‌، ناتمام ولی
در بددلی و جهل‌، تمام
کرده بسی حرام‌، حلال
کرده بسی حلال‌، حرام
بگریخته به مذهب دیو
از مذهب رسول و امام
خصم انام و دشمن ملک
منفور ملک و خیل انام
دارند ازو طمع‌، زر و مال
بر هرکه می‌کنند سلام
بنشسته بر بساط طرب
از شام تا سپیدهٔ بام
تا شام‌، غرق حیلهٔ روز
تا روز، مست جرعهٔ شام
روز آشنای مکر و حیل
شب آشنای شرب مدام
بسته ز کید و مکر و فریب
همچون زنان به روی‌، پنام
نه دستیار عز و شرف
نه پای‌بند شهرت و نام
جمعی فضول و منکر فضل
برخی عوام و خصم عوام
لرزنده از خیانت و خوف
پیش بروز شورش عام
هرگز به حق نکرده قعود
هرگز به حق نکرده قیام
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - دندان طمع
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
بس درد که درمان شود از کندن دندان
دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت
ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان
جرثومه گه‌خایش‌، در لقمه درآید
واندر عمل هضم‌، پدید آرد نقصان
وانگاه جهد در دوران دم و گردد
بس درد در اندام پدید از اثر آن
درد سر و درد شکم و درد مفاصل
درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان
هرشب تبی آید چوتب ربع‌ا وتب غب‌
در تابه درافتد تن و در تاب شود جان
هر لحظه رود دردی و بازآید دردی
زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران
دانای بزرگ آنگه گوید که مر این را
چاره نبود هرگز، جزکندن دندان
*
*
اندر دهن نفس‌، بسی دندان داربم
تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان
ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس
واندر بن دندانی‌، جا گیرد آسان
آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند
کرمان طمع‌، بیشتر از ریگ بیابان
چون لقمهٔ پندار بخاییم‌، از آن زهر
در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان
در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار
وآنجای کند مفسده چون موش در انبان
وانگه جهد اندر دوران دم دانش
هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان
بیماری نفس آرد و ناراحتی روح
درد سر عقل آرد و درد دل ایمان
چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار
افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان
گوید که حکیما به وثاق اندر دارم
بیماری افسرده و پژمرده و نالان
چشمانش نابینا گشته است و نبیند
جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان
از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا
وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان
یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل
بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان
دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت
درد طمع و حرص گرفته است گریبان
اندر دهن نفسش‌، دندانی خرد است
ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان
بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است
علت همه زانست و علاجش بود آسان
دندان طمع خوانند آن را و ببایست
برکندن آن از ته دل وز بن دندان
دندان خرد را چو خوردکرم طمع‌، نیست
دندان خرد، آن را دندان طمع خوان
چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون
پیوسته خجل گردی اندر بر اقران
هر درد که داری تو ز آز و طمع توست
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
به کشوری که در آن ذره‌ای معارف نیست
اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست
بگو به مجلس شورا چرا معارف را
هنوز منزلت کمترین مصارف نیست
وکیل بی‌هنر از موش مرده می‌ترسد
ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست
کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال
هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست
نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود
تمام‌یکسره جمع است حیف «‌عارف‌» نیست
«‌بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع
که در قلوب کسان ذره‌ای عواطف نیست
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
اصلاح آشیانه به دست من و تو نیست
توفیر آب و دانه به دست من و تو نیست
گر کارها به وفق مرادت نشد مرنج
چون اختیار خانه به دست من و تو نیست
درکارهای رفته مکن داوری کزان
جزقصه و فسانه به دست من و تو نیست
خامش نشین که تعبیهٔ نظم این جهان
از حکمتست یا نه به دست من و تو نیست
خرسند باش تاگذرد خوش دو روز عمر
گرداندن زمانه به دست من و تو نیست
خوش باش و عشق ورز و غنیمت شمار عمر
کاین دهر جاودانه به دست من و تو نیست
ره ناپدید و غیب ندانستنی «‌بهار»
می خور جز این بهانه به‌ دست من و تو نیست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹ - قدرت روح
رفیقی داشتم بل اوستادی
که‌صرف ‌صحبتش می گشت اوقات
علوم روح را تدربس می کرد
برین سرگشتهٔ جهل و خرافات
بهم دادیم قولی صادقانه
که از ما هرکه گردد زودتر مات
شب هفتم رفیق خویشتن را
کند در عالم رویا ملاقات
بگوید شمه‌ای از عالم روح
ز راه و رسم پاداش و مجازات
قضا را دوست پیشی جست از من
به مینو رخت بربست از خرابات
شب هفتم به خواب من درآمد
گرفتم دستش از روی مصافات
بگفتم چیست آنجا حال و ما را
چه بایست از عبادات و ریاضات
بگفت اینجا بود روح عوالم
نه شیادی به کار آید نه طامات
حجاب‌صورت‌اینجا برگرفته است
نباشد چشم‌پوشی و مماشات
نیاید احتیالات از ریاکار
نگیرد بر جوانمرد اتهامات
نشاید سفله‌ای را خواند حاتم
نشاید احمقی را خواند سقراط
صفات اینجا تبرز جسته در روح
عیوب اینجا تجسم جسته بالذات
چنان کانجا مساواتی نباشد
در اینجا هم نمی‌باشد مساوات
تفاوت‌های هول‌انگیز ارواح
کند بیننده را در هر نظر مات
بود جان یکی ردف خراطین
بود روح یکی جفت سموات
توانایی روح اینجا بکار است
شود این برتری تنها مراعات
چو روحی مقتدر آید شتابند
به استقبال وی ارواح اموات
به اوج لامکانش برنشانند
به‌سر بر تاجی از فخر و مباهات
مکان و مدت اینجا بالاراده است
نه‌ میعادی‌ است ‌محسوس و نه میقات
بگفتم قدرت روح از چه خیزد
بفرما تاکنم جبران مافات
جوابم گفت یک جو رحم و انصاف
به است از سال‌ها ذکر و مناجات
محبت کن‌، مروت کن‌، کرم کن
به انسان و به حیوان و نباتات
چراکاین هر سه ذیروحند بی‌شک
فرستد روحشان سوی تو سوغات
چو بر افتاده‌ای رحمی نمایی
سروری در نهادت گردد اثبات
همانا آن‌ خوشی‌ سوغات روح است
که بخشندت به عنوان مکافات
بدی را همچنان پاداش باشد
که از امروز نگذارد به فردات
ترحم کن به مخلوق خداوند
که ‌قوت روح رحم است و مواسات
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - در دوران گرفتاری
بدتر ز دورویی به جهان منقصتی نیست
وز صدق نکوتر به دو عالم صفتی نیست
آن را که به نزدیک خدا منزلتی هست
غم نیست گرش نزد شهان منزلتی نیست
رحم آر بر آن قوم که در پنجهٔ ظالم
هر روز جز آزردنشان امنیتی نیست
چیزی که در او فایدتی هست بماند
نابود شود آنچه در او فایدتی نیست
گر رتبت والا طلبی علم طلب کن
کز علم برون زیر فلک مرتبتی نیست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - ونیز
شد سیه‌پوش از غم مرگ صبا بدرالملوک
زین مصیبت ملت اسلام قرمزپوش باد
کرد با نیکان ستیزه‌ تا که شد همدوش مرگ
هرکه با نیکان ستیزد با اجل همدوش باد
عیب پاکان کرد تا خاموش گشت او را زبان
هر زبان کاو عیب پاکان می کند خاموش باد
هرکه بار دوش ملت گشت مانند صبا
بار نعشش رهروان مرگ را بر دوش باد
بدسگال ملک و ملت بود از آن منفور شد
بدسگالان را صدای مرگ او درگوش باد
نفرت ملی ‌نمایان شد به پای نعش او
بر سر این ماجرا ای دوستان سرپوش باد
پتک نفرت خورد زیرا سکه ‌مغشوش بود
پتک نفرت بر سر هر سکه مغشوش باد
بهر تاریخش رقم زد کلک مشکین بهار
از قفای بدسگالان آب راحت نوش باد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۸
دل موری میازار ار چه خرد است
که خردک نالشی سازد تو را خرد
جوانمرگی است قسم مردم آزار
اگر کنت ‌است اگر دوک است اگر لرد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۰ - بد مکن
بد نکند هیچ کس به مردم و هم نیز
با بد مردم کسی شریک نباشد
بیتی خواندم به یک کتاب که هرگز
نیک‌تر از آن زر سبیک نباشد
« گر تو بدانی که‌بدچگونه‌قبیح است
هیچ نیاید زتوکه نیک نباشد»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۷ - صبر و ثبات
مرد باید که ز گشت فلک و اختر
تن به‌اندوه و به‌غم خیره نرنجاند
صبر بایدکه به آلام ظفر یابی
ور نه آلام تن مرد بسنباند
مرد را شاید در محنت روزافزون
صبر ایوب نبی لختی برخواند
رنجه از بازی گردون نتوان بودن
کاسمان‌بازی‌از اینگونه‌بسی داند
پایداری کن در حادثهٔ گیتی
تا دم حادثه ازکار فروماند
این‌نبینی که کند شاخهٔ کوچک را
باد و آن شاخ قوی را بنجنباند
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷ - در وقعهٔ مهاجرت آزادی‌خوآهان به قم و شکستن دست بهار
فعل در راستی گواهم بس
راست گفتم همین گناهم بس
گفتم از راستی بزرگ شوم
در جهان این یک اشتباهم بس
ترک سرکرده‌ام به راه وطن
دست در آستین گواهم بس
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - مردمان لئیم
این ناکسان که کوس بزرگی همی زنند
ممتاز نیستند ز کس جز به مال خویش
بستان و باغ دارند اما نمی‌دهند
هرگز یکی چغاله به طفل چغال خویش
خاتون اگر خیال خیاری کند، نهد
سر چون‌خیار بر سر فکر و خیال خویش
محصول باغ و باغچهٔ خانه را دهند
بقال راکه بارکند بر بغال خویش
وز بهر اهل خانه فرستدگه غروب
زانگور غژم گشته و آلوی کال خویش
چون کوت کش بیاورد از بهر باغ کوت
مزدیش نیست تا نتکاند جوال خویش
حمالی ار زغال بیارد برایشان
باید که خاکه بسترد از دست و بال خویش
ور دست و بال او نشد ازگرد خاکه پاک
بایست یک درم فکند از زغال خویش
گر سائلی بخواهد از آن قوم حاجتی
نادم کنندش از جبروت و نکال خوبش
چیزی طلب کنند ز سائل به دست مزد
گر خواست پس بگیرد از آنان سؤال خویش
اندر پیش دوند و بلیسند دست و پاش
بینند اگر یکی مگس اندر مبال خوبش
چون گربهٔ گرسنه که جسته است طعمه‌ای
غرند پای سفره به اهل و عیال خوبش
یک لقمه نان خود را دارد عزیزتر
از دختر و زن و پسر و عم و خال خویش
آنان که فکر لقمهٔ نانشان به‌سر پزند
جان می‌نهند بر سر فکر محال خوبش
کاش این مواظبت که زنان حرام خود
دارند، داشتند ز جفت حلال خویش!