عبارات مورد جستجو در ۱۵۳ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۷۰- سورة المعارج- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، «اللَّه» منوّر القلوب، «الرحمن» کاشف الکروب، «الرحیم» غافر الذّنوب، اللَّه مطّلع على الاسرار، الرّحمن بقضاء الاوطار، الرّحیم بغفران الاوزار، اللَّه لارواح السّابقین الرّحمن لقلوب المقتصدین، الرّحیم لذنوب الظّالمین. انس مالک گفت: باللّه العظیم که شنیدم از امیر المؤمنین على (ع) و على از ابو بکر (رض) همچنین با سوگند و ابو بکر از مصطفى (ص) و مصطفى از جبرئیل (ع) و جبرئیل از میکائیل و میکائیل از اسرافیل و اسرافیل علیهم السلام از حق تعالى جلّ جلاله که گفت: بعزّتى و جلالى و جودى و کرمى من قرأ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ متّصلة بفاتحة الکتاب مرّة واحدة اشهدوا علیّ انّى قد غفرت له و قبلت منه الحسنات و تجاوزت عنه السّیئات و لا احرق لسانه بالنّار و اجیره من عذاب القبر و عذاب النّار و عذاب القیامة و الفزع الاکبر و یلقانى قبل الانبیاء و الاولیاء»
عزیزتر است این نام که کارها بدو تمام و از بر مولى ما را پیغام، خنک مر آن زبان که بدو گویاست، خنک مر آن دل که بدان شیداست. بیاد کرد و یاد داشت این نام بنده را امروز در دنیا حلاوت طاعت است، بدر مرگ فوز و سلامت است. در گور تلقین و حجّت است، در قیامت سبکبارى و راحت است، در بهشت رضا و لقا و رؤیت است.
قوله تعالى: سَأَلَ سائِلٌ یک قول از اقوال مفسّران آنست که: سایل درین آیه مصطفى (ص) است که کافران و مشرکان در مکّه او را رنجه میداشتند و اذى مینمودند، مردان او را ناسزا میگفتند، نجاست بر مهر نبوّت مىانداختند، دندانش مىشکستند. زنان از بامها خاک مىریختند، کودکان بر پى وى مىانگیختند تا بیهودهها و ناصواب میگفتند. مؤمنان صحابه را یکان یکان مىگرفتند و معذّب همىداشتند. رسول خدا از سر آن ضجرت و حیرت دعا کرد و از اللَّه تعالى بر ایشان عذاب خواست. ربّ العالمین از آن سؤال و دعاى وى حکایت باز میکند که: سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ لِلْکافِرینَ درخواست میکند رسول ما صلّى اللَّه علیه و سلّم فرو گشاد عذاب بر این کافران، و فروگشاد عذاب بودنى است و افتادنى برین کافران هم در دنیا و هم در آخرت. در دنیا روز بدر ایشان را کشتند و در آن قلیب بدر بخوارى افکندند، و در آخرت ایشان را عذاب کند روزى که اندازه آن پنجاه هزار سالست: اینست که ربّ العالمین گفت: فِی یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ خَمْسِینَ أَلْفَ سَنَةٍ آن گه مصطفى را (ص) تسلّى داد و رنجورى و بر امر هم نهاد گفت: فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِیلًا یا محمد تو صبر میکن و خوش همى باش و دل بتنگ میار، اقتدا کن پیغمبران گذشته فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ. انبیا همه لباس صبر پوشیدند تا بمراد و مقصود رسیدند. صبر بود که یعقوب را بدست فرج و راحت از بیت الاحزان برون آورد که فَصَبْرٌ جَمِیلٌ. صبر بود که شراب شفا بر مذاق ایوب ریخت که إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً. صبر بود که نداى فدا بگوش اسماعیل رسانید سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ. صبرست که مؤمنان را از سراى بلوى بجنّت مأوى رساند و هر چه مقصودست حاصل کند و بگوش ایشان فرو خواند که: وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ على الجملة شیرمردى باید، بزرگ همّتى، که در راه دین هر شربت که تلختر بود او را شیرینتر آید و هر راه که دورتر بود او را نزدیکتر آید، تا نام او در جریده صابران اثبات کنند. امروز او را منشور محبّت نویسند که: ان اللَّه یُحِبُّ الصَّابِرِینَ و فردا او را این خلعت دهند که: سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.
قوله تعالى: إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیداً وَ نَراهُ قَرِیباً کافران آمدن رستاخیز دور و دیر مىدانند و آن نزدیکتر از آنست که ایشان مىپندارند. مصطفى (ص) گفت: ما الدّنیا ما مضى و ما بقى الّا کثوب شقّ باثنین و بقى خیط واحد الّا و کان ذلک الخیط قد انقطع.
گفتا: دنیا آنچه مانده در جنب آنچه گذشته بمثل چون جامهاى است که درزیى استاد آن را بدرد، تا آن گه که یک رشته بماند و از وى جز آن یک رشته نماند، چه خطر دارد بریدن آن یک رشته در جنب آنچه بریده شده است. انگار که آن یک رشته بریده شد و انگار که مدّت دنیا بآخر کشیده شد عالمیان همه مسافراناند، روى بسفر قیامت آورده، و دنیا بر مثال رباطى است بر سر بادیه قیامت نهاده، عمرهاى خلق بالا و پهناى آن سفرست. سالها چون منازل است، ماهها چون مراحل است، شب و روز بر مثال فرسنگ است، نفسها همچون گامها سفر دور و درازست، و عقبه تند و دشوارست، و مسافر غافل و کاهل و بیگارست.
دنیا چون درختى با سایه و نسیم است، آن کس که دل در سایه درخت و منزلگاه بندد او مردى سلیم است:
هل الدّنیا و ما فیها جمیعا
سوى ظلّ یزول مع النّهار؟
ما همچو مسافریم در زیر درخت
چون سایه برفت زود بر دارد رخت.
اینست که مصطفى (ص) گفت: «ما مثلى و مثل الدّنیا الّا کراکب، نال فی ظلّ شجرة ثمّ راح و ترک»
گفتا: مثل ما با دنیا همچون مثل مردى است که در تابستان گرم از بیابانى تافته برآید درختى بیند با نسیمى خوش و سایهاى تمام. زمانى با نسیم و سایه آن درخت بیاساید چون برآسود، پاى در رکاب مرکب آرد و زود از آنجا رحیل کند و آن درخت را با نسیم و سایه آن بگذارد و دل در آن نبندد و آن را ندیم خود نسازد. اى مسکین کسى که مرکب او شب و روز بود، مراحل و منازل او سال و ماه بود، او را همیشه مىبرند اگر چه نمیرود، در آن حال که در خانه نشسته یا بر بستر گرم خفته مىپندارد که ساکن است و این خطاست که شب و روز او را در حرکات دارد، بى خواست وى او را مىرانند، بى تدبیر وى او را مىبرند، بى تاختن وى او را مىتازانند:
من مىنروم که مىبرندم ناکام
با چشم پر آب یار نادیده تمام
و من عجب الایّام انّک قاعد
على الارض فی الدّنیا و انت تسیر
فسیرک یا هذا کسیر سفینة
بقوم قعود و القلوب تطیر.
عزیزتر است این نام که کارها بدو تمام و از بر مولى ما را پیغام، خنک مر آن زبان که بدو گویاست، خنک مر آن دل که بدان شیداست. بیاد کرد و یاد داشت این نام بنده را امروز در دنیا حلاوت طاعت است، بدر مرگ فوز و سلامت است. در گور تلقین و حجّت است، در قیامت سبکبارى و راحت است، در بهشت رضا و لقا و رؤیت است.
قوله تعالى: سَأَلَ سائِلٌ یک قول از اقوال مفسّران آنست که: سایل درین آیه مصطفى (ص) است که کافران و مشرکان در مکّه او را رنجه میداشتند و اذى مینمودند، مردان او را ناسزا میگفتند، نجاست بر مهر نبوّت مىانداختند، دندانش مىشکستند. زنان از بامها خاک مىریختند، کودکان بر پى وى مىانگیختند تا بیهودهها و ناصواب میگفتند. مؤمنان صحابه را یکان یکان مىگرفتند و معذّب همىداشتند. رسول خدا از سر آن ضجرت و حیرت دعا کرد و از اللَّه تعالى بر ایشان عذاب خواست. ربّ العالمین از آن سؤال و دعاى وى حکایت باز میکند که: سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ لِلْکافِرینَ درخواست میکند رسول ما صلّى اللَّه علیه و سلّم فرو گشاد عذاب بر این کافران، و فروگشاد عذاب بودنى است و افتادنى برین کافران هم در دنیا و هم در آخرت. در دنیا روز بدر ایشان را کشتند و در آن قلیب بدر بخوارى افکندند، و در آخرت ایشان را عذاب کند روزى که اندازه آن پنجاه هزار سالست: اینست که ربّ العالمین گفت: فِی یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ خَمْسِینَ أَلْفَ سَنَةٍ آن گه مصطفى را (ص) تسلّى داد و رنجورى و بر امر هم نهاد گفت: فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِیلًا یا محمد تو صبر میکن و خوش همى باش و دل بتنگ میار، اقتدا کن پیغمبران گذشته فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ. انبیا همه لباس صبر پوشیدند تا بمراد و مقصود رسیدند. صبر بود که یعقوب را بدست فرج و راحت از بیت الاحزان برون آورد که فَصَبْرٌ جَمِیلٌ. صبر بود که شراب شفا بر مذاق ایوب ریخت که إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً. صبر بود که نداى فدا بگوش اسماعیل رسانید سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ. صبرست که مؤمنان را از سراى بلوى بجنّت مأوى رساند و هر چه مقصودست حاصل کند و بگوش ایشان فرو خواند که: وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ على الجملة شیرمردى باید، بزرگ همّتى، که در راه دین هر شربت که تلختر بود او را شیرینتر آید و هر راه که دورتر بود او را نزدیکتر آید، تا نام او در جریده صابران اثبات کنند. امروز او را منشور محبّت نویسند که: ان اللَّه یُحِبُّ الصَّابِرِینَ و فردا او را این خلعت دهند که: سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.
قوله تعالى: إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیداً وَ نَراهُ قَرِیباً کافران آمدن رستاخیز دور و دیر مىدانند و آن نزدیکتر از آنست که ایشان مىپندارند. مصطفى (ص) گفت: ما الدّنیا ما مضى و ما بقى الّا کثوب شقّ باثنین و بقى خیط واحد الّا و کان ذلک الخیط قد انقطع.
گفتا: دنیا آنچه مانده در جنب آنچه گذشته بمثل چون جامهاى است که درزیى استاد آن را بدرد، تا آن گه که یک رشته بماند و از وى جز آن یک رشته نماند، چه خطر دارد بریدن آن یک رشته در جنب آنچه بریده شده است. انگار که آن یک رشته بریده شد و انگار که مدّت دنیا بآخر کشیده شد عالمیان همه مسافراناند، روى بسفر قیامت آورده، و دنیا بر مثال رباطى است بر سر بادیه قیامت نهاده، عمرهاى خلق بالا و پهناى آن سفرست. سالها چون منازل است، ماهها چون مراحل است، شب و روز بر مثال فرسنگ است، نفسها همچون گامها سفر دور و درازست، و عقبه تند و دشوارست، و مسافر غافل و کاهل و بیگارست.
دنیا چون درختى با سایه و نسیم است، آن کس که دل در سایه درخت و منزلگاه بندد او مردى سلیم است:
هل الدّنیا و ما فیها جمیعا
سوى ظلّ یزول مع النّهار؟
ما همچو مسافریم در زیر درخت
چون سایه برفت زود بر دارد رخت.
اینست که مصطفى (ص) گفت: «ما مثلى و مثل الدّنیا الّا کراکب، نال فی ظلّ شجرة ثمّ راح و ترک»
گفتا: مثل ما با دنیا همچون مثل مردى است که در تابستان گرم از بیابانى تافته برآید درختى بیند با نسیمى خوش و سایهاى تمام. زمانى با نسیم و سایه آن درخت بیاساید چون برآسود، پاى در رکاب مرکب آرد و زود از آنجا رحیل کند و آن درخت را با نسیم و سایه آن بگذارد و دل در آن نبندد و آن را ندیم خود نسازد. اى مسکین کسى که مرکب او شب و روز بود، مراحل و منازل او سال و ماه بود، او را همیشه مىبرند اگر چه نمیرود، در آن حال که در خانه نشسته یا بر بستر گرم خفته مىپندارد که ساکن است و این خطاست که شب و روز او را در حرکات دارد، بى خواست وى او را مىرانند، بى تدبیر وى او را مىبرند، بى تاختن وى او را مىتازانند:
من مىنروم که مىبرندم ناکام
با چشم پر آب یار نادیده تمام
و من عجب الایّام انّک قاعد
على الارض فی الدّنیا و انت تسیر
فسیرک یا هذا کسیر سفینة
بقوم قعود و القلوب تطیر.
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۹
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
چرا چنین شب و روز انتظار می دارم
که چشمِ مرحمتی زان نگار می دارم
به یادِ سیمِ بُنا گوش و عقدِ زیورِ او
همیشه لعل و گهر در کنار می دارم
بسوختم چه کنم گرچه طاقتم برسید
به صد مجاهده صبری به کار می دارم
اگرچه سست رکابم بر اسبِ صبر و قرار
لگام بر سرِ عهد استوار می دارم
چو فاش کرد نهانِ دلم تسلّطِ عشق
سرشک بر مژه زان آشکار می دارم
دلم پر آتش و چشمم پر آب می باشد
ز بس که آرزویِ رویِ یار می دارم
به خواب نیز نمی بینمش که شب تا روز
ز ناوکِ مژه در دیده خار می دارم
اگرچه از منِ مظلوم کس نمی شنود
ولی تظلّمِ خود برقرار می دارم
ز یار هیچ شکایت نمی کنم نی نی
فغان ز بختِ نزاریِ زار می دارم
که چشمِ مرحمتی زان نگار می دارم
به یادِ سیمِ بُنا گوش و عقدِ زیورِ او
همیشه لعل و گهر در کنار می دارم
بسوختم چه کنم گرچه طاقتم برسید
به صد مجاهده صبری به کار می دارم
اگرچه سست رکابم بر اسبِ صبر و قرار
لگام بر سرِ عهد استوار می دارم
چو فاش کرد نهانِ دلم تسلّطِ عشق
سرشک بر مژه زان آشکار می دارم
دلم پر آتش و چشمم پر آب می باشد
ز بس که آرزویِ رویِ یار می دارم
به خواب نیز نمی بینمش که شب تا روز
ز ناوکِ مژه در دیده خار می دارم
اگرچه از منِ مظلوم کس نمی شنود
ولی تظلّمِ خود برقرار می دارم
ز یار هیچ شکایت نمی کنم نی نی
فغان ز بختِ نزاریِ زار می دارم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - وله ایضا
ای که با الفاظ گوهر بار تو
سعی ضایع در جهان کان کندنست
کار طبع دلفروزت روز و شب
بیخ غم از طبع یاران کندنست
دشمن ار داری تو،بهرام فلک
از برای گور ایشان کندنست
صبر کردن در فراق خدمتت
چون به ناخن کوه و سندان کندنست
چارۀ هجر تو الّا وصل نیست
در دندان را چو درمان کندست
پیشۀ من بی تو دور از روی تو
پشت دست غم به دندان کندنست
در فراق زندگی گر می کنم
زندگانی نیست این جان کندنست
سعی ضایع در جهان کان کندنست
کار طبع دلفروزت روز و شب
بیخ غم از طبع یاران کندنست
دشمن ار داری تو،بهرام فلک
از برای گور ایشان کندنست
صبر کردن در فراق خدمتت
چون به ناخن کوه و سندان کندنست
چارۀ هجر تو الّا وصل نیست
در دندان را چو درمان کندست
پیشۀ من بی تو دور از روی تو
پشت دست غم به دندان کندنست
در فراق زندگی گر می کنم
زندگانی نیست این جان کندنست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
جمع باش ای دل که این وقت پریشان بگذرد
گرچه مشکل مینماید لیک آسان بگذرد
چشم یعقوب از نسیم پیرهن روشن شود
وز سر یوسف بلای چاه و زندان بگذرد
هیچ حالی را بقایی نیست بی صبری مکن
چون شب صحبت دراید روز هجران بگذرد
شاخ امیدت شود سر سبز و روی عیش سرخ
باز در جوی مودت آب حیوان بگذرد
در غم و شادی بباید ساختن با روزگار
زانکه از دور زمان هم این و هم آن بگذرد
تازه گردد باغ عیشت از نسیم اعتدال
بوی جانبخش بهار آید زمستان بگذرد
ای کمال از غربت و حرمان مشو غمگین که زود
محنت غربت نماند ذل حرمان بگذرد
گرچه مشکل مینماید لیک آسان بگذرد
چشم یعقوب از نسیم پیرهن روشن شود
وز سر یوسف بلای چاه و زندان بگذرد
هیچ حالی را بقایی نیست بی صبری مکن
چون شب صحبت دراید روز هجران بگذرد
شاخ امیدت شود سر سبز و روی عیش سرخ
باز در جوی مودت آب حیوان بگذرد
در غم و شادی بباید ساختن با روزگار
زانکه از دور زمان هم این و هم آن بگذرد
تازه گردد باغ عیشت از نسیم اعتدال
بوی جانبخش بهار آید زمستان بگذرد
ای کمال از غربت و حرمان مشو غمگین که زود
محنت غربت نماند ذل حرمان بگذرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
تن سختی کشم نزار دل است
کمر کوه زیر بار دل است
دل از آن طرّه در پریشانی است
سر این فتنه در کنار دل است
نکند ناوک دعا اثری
گره مدّعا، به کار دل است
چشم تا کار می کند ما را
گل اشک است و نوبهار دل است
چمن عشق را خزانی نیست
گل پاینده، خار خار دل است
عرق شرم ابر، از دریاست
دیده تا هست شرمسار دل است
صف دشمن، زبان بسته شکست
لب خاموش ذوالفقار دل است
می گدازد چو رشتهٔ گوهر
ناتوانی که زیر بار دل است
ز دم، آیینه پاس دار حزین
نفس پاک هم غبار دل است
کمر کوه زیر بار دل است
دل از آن طرّه در پریشانی است
سر این فتنه در کنار دل است
نکند ناوک دعا اثری
گره مدّعا، به کار دل است
چشم تا کار می کند ما را
گل اشک است و نوبهار دل است
چمن عشق را خزانی نیست
گل پاینده، خار خار دل است
عرق شرم ابر، از دریاست
دیده تا هست شرمسار دل است
صف دشمن، زبان بسته شکست
لب خاموش ذوالفقار دل است
می گدازد چو رشتهٔ گوهر
ناتوانی که زیر بار دل است
ز دم، آیینه پاس دار حزین
نفس پاک هم غبار دل است
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱
به سر انگشت نما زاهد انگشت نما را
منظر دوست که تا سجده کند صنع خدا را
گر درین هر دو سرا خاک کف او به کف آرم
التفاتی نکنم حاصل این هر دو سرا را
آتشی دارم از آن سان که اگر برکشم آهی
جز سمومی نبود خاصیت باد صبا را
هیچ کس نیست که حال دل ما با تو بگوید
که چه سان می گذرد روز گرفتار بلا را
تو جفا کن وگرت میل وفا نیست چه باک
من نه آنم که تحمّل نکنم بار جفا را
مگس از شهد برآساید و پروانه ز آتش
زانکه از اهل جفا نیست خبر اهل وفا را
رفتن از کوی تو یک گام که را قوّت و طاقت
و آمدن بر سر کوی تو که را زهره و یارا
هر که در دام تو افتد نکند یاد رهایی
هر که را درد تو باشد نبرد نام دوا را
این خیال است که روزی به عیادت برم آیی
کاین سعادت نبود طالع شوریده ی ما را
گر به پا دور شوم باز به سر پیش تو آیم
صد ره ار زانکه برانند من بی سر و پا را
نشکند عهد و وفای تو جلال ار تو شکستی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
منظر دوست که تا سجده کند صنع خدا را
گر درین هر دو سرا خاک کف او به کف آرم
التفاتی نکنم حاصل این هر دو سرا را
آتشی دارم از آن سان که اگر برکشم آهی
جز سمومی نبود خاصیت باد صبا را
هیچ کس نیست که حال دل ما با تو بگوید
که چه سان می گذرد روز گرفتار بلا را
تو جفا کن وگرت میل وفا نیست چه باک
من نه آنم که تحمّل نکنم بار جفا را
مگس از شهد برآساید و پروانه ز آتش
زانکه از اهل جفا نیست خبر اهل وفا را
رفتن از کوی تو یک گام که را قوّت و طاقت
و آمدن بر سر کوی تو که را زهره و یارا
هر که در دام تو افتد نکند یاد رهایی
هر که را درد تو باشد نبرد نام دوا را
این خیال است که روزی به عیادت برم آیی
کاین سعادت نبود طالع شوریده ی ما را
گر به پا دور شوم باز به سر پیش تو آیم
صد ره ار زانکه برانند من بی سر و پا را
نشکند عهد و وفای تو جلال ار تو شکستی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۲ - دیدن رام ماه را و پنداشتن سیتا و مخاطب کردن او
چو باز آمد به خود لختی شبانگاه
فکنده چشم پر خون بر رخ ماه
مشابه دید روی دلستان را
صنم پنداشت ماه آسمان را
ز بس کز جام شوقش دل شد از دست
زمین تا آسمان نشناخت چون مست
چو دیوانه ز ماه نو برآشفت
به ماه چارده رو کرده می گفت
کجا بودی ندیدم رویت از دوش
بیا تا بر کشم اکنون در آغوش
بسا کز درد دل شد گریه افزون
ز کوه غم بر آمد چشمۀ خون
به لچمن فرض شد تیمار خواری
مریض عشق را بیمار داری
که ای لب تشنه آب ار نیست موجود
توان از صبر پی بردن به مقصود
مراد دل که گنج ناپدید است
یقین دان صبر قفلش را کلید است
مکن یکبار دست و پای خود گم
برین بی طاقتی خود کن تب سم
نه ازهر غم همی ما را سرشتند
به خاک آدم اول دانه کشتند
شناسد لذت غم هر که مرد است
که مردانه رود هر جا که درد است
جوابش داد و بر کرد از جگر آه
میان بسته به جست و جوی آن ماه
که با من همرهی کن ت ا توانی
ترا باید مرا تنها نمانی
چو هم ت گر شوی یکدل به کارم
شود روزی یقین همراه یارم
سخن گفت و کمر بست و روان شد
تن مرده به جست و جوی جان شد
فکنده چشم پر خون بر رخ ماه
مشابه دید روی دلستان را
صنم پنداشت ماه آسمان را
ز بس کز جام شوقش دل شد از دست
زمین تا آسمان نشناخت چون مست
چو دیوانه ز ماه نو برآشفت
به ماه چارده رو کرده می گفت
کجا بودی ندیدم رویت از دوش
بیا تا بر کشم اکنون در آغوش
بسا کز درد دل شد گریه افزون
ز کوه غم بر آمد چشمۀ خون
به لچمن فرض شد تیمار خواری
مریض عشق را بیمار داری
که ای لب تشنه آب ار نیست موجود
توان از صبر پی بردن به مقصود
مراد دل که گنج ناپدید است
یقین دان صبر قفلش را کلید است
مکن یکبار دست و پای خود گم
برین بی طاقتی خود کن تب سم
نه ازهر غم همی ما را سرشتند
به خاک آدم اول دانه کشتند
شناسد لذت غم هر که مرد است
که مردانه رود هر جا که درد است
جوابش داد و بر کرد از جگر آه
میان بسته به جست و جوی آن ماه
که با من همرهی کن ت ا توانی
ترا باید مرا تنها نمانی
چو هم ت گر شوی یکدل به کارم
شود روزی یقین همراه یارم
سخن گفت و کمر بست و روان شد
تن مرده به جست و جوی جان شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
هرگز دل عاشق ز هوس رنگ نگیرد
در کشور ما آینه را زنگ نگیرد
در ساغر امید ز بیرنگی عشقست
خونی که لب از خوردن آن رنگ نگیرد
روزی دل از تیغ جفای تو فراخست
زخمی که خورد بخیه برو ننگ نگیرد
از خاک نشینی فقیران خبرش نیست
زانرو که دل شاه ز اورنگ نگیرد
گر ترک جفا می کند از بهر وفا نیست
گه صلح کند تا دلش از جنگ نگیرد
رشکست بر آن سالک مغرور که چون سیل
در ره خبر از منزل و فرسنگ نگیرد
عهدیست که با صبح صفا نیست، ندانم
کائینه خور چون زدمش زنگ نگیرد
زر در کف غیرست و ترازوی تمیزش
خود را چه کند گر طرف سنگ نگیرد
از باده کلیم آینه طبع شود صاف
بگذار که زاهد می گلرنگ نگیرد
در کشور ما آینه را زنگ نگیرد
در ساغر امید ز بیرنگی عشقست
خونی که لب از خوردن آن رنگ نگیرد
روزی دل از تیغ جفای تو فراخست
زخمی که خورد بخیه برو ننگ نگیرد
از خاک نشینی فقیران خبرش نیست
زانرو که دل شاه ز اورنگ نگیرد
گر ترک جفا می کند از بهر وفا نیست
گه صلح کند تا دلش از جنگ نگیرد
رشکست بر آن سالک مغرور که چون سیل
در ره خبر از منزل و فرسنگ نگیرد
عهدیست که با صبح صفا نیست، ندانم
کائینه خور چون زدمش زنگ نگیرد
زر در کف غیرست و ترازوی تمیزش
خود را چه کند گر طرف سنگ نگیرد
از باده کلیم آینه طبع شود صاف
بگذار که زاهد می گلرنگ نگیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
دل شاد از آنم که دل شاد ندارم
وارسته منم خاطر آزاد ندارم
در راه تو جان بر لب و سر بر کف دستم
شمع سحرم حاجت جلاد ندارم
ترسم نبرد راه نسیمی بچراغم
شب نیست که شمعی بره باد ندارم
باید زمن آموخت ره و رسم اسیری
عمریستکه در دامم و صیاد ندارم
بینام باو نامه نویسم، چه توان کرد
چون نام خود از شغل غمش یاد ندارم
دامان ترم پاکتر از دامن دریاست
شرمندگی از عصمت زهاد ندارم
شب نیست که در دست پی مشق جراحت
پیکان تو چون خامه فولاد ندارم
با نیک و بدم همچو کلیم آینه صافست
گر شمع شوم رنجشی از باد ندارم
وارسته منم خاطر آزاد ندارم
در راه تو جان بر لب و سر بر کف دستم
شمع سحرم حاجت جلاد ندارم
ترسم نبرد راه نسیمی بچراغم
شب نیست که شمعی بره باد ندارم
باید زمن آموخت ره و رسم اسیری
عمریستکه در دامم و صیاد ندارم
بینام باو نامه نویسم، چه توان کرد
چون نام خود از شغل غمش یاد ندارم
دامان ترم پاکتر از دامن دریاست
شرمندگی از عصمت زهاد ندارم
شب نیست که در دست پی مشق جراحت
پیکان تو چون خامه فولاد ندارم
با نیک و بدم همچو کلیم آینه صافست
گر شمع شوم رنجشی از باد ندارم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧١٠
یکچند شد که بر هدف دل کمان چرخ
تیر از کمین گشاد و فروبست کار من
وز دور نا موافق و ایام مختلف
آشفته شد چو زلف بتان روزگار من
وز اختلاف گردش گردون دون نواز
اغیار من شدند کنون یار غار من
وز صرصر هموم و دم سرد حاسدان
بی برگ و بینوا چو خزان شد بهار من
با عقل کار دیده که در حل مشکلات
رای ویست مؤنمن و مستشار من
گفتم از آنچه میکشم از دهر شمه ئی
زان پس که در گذشت ز حد اضطرار من
گفتا که مسپر ابن یمین جز طریق صبر
کاینست در حوادث دهر اختیار من
تیر از کمین گشاد و فروبست کار من
وز دور نا موافق و ایام مختلف
آشفته شد چو زلف بتان روزگار من
وز اختلاف گردش گردون دون نواز
اغیار من شدند کنون یار غار من
وز صرصر هموم و دم سرد حاسدان
بی برگ و بینوا چو خزان شد بهار من
با عقل کار دیده که در حل مشکلات
رای ویست مؤنمن و مستشار من
گفتم از آنچه میکشم از دهر شمه ئی
زان پس که در گذشت ز حد اضطرار من
گفتا که مسپر ابن یمین جز طریق صبر
کاینست در حوادث دهر اختیار من
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
زبس که یافت دلم لذت گرفتاری
به دام افتد اگر صد رهش برون آری
به جای خون همه درد و بلا ازو بچکد
اگر دل من سرگشته راه بیفشاری
سیاه گردد روز جهانیان چون شب
اگر ز چهره ی بختم نقاب برداری
نه برق باشد کز رشک چشم گریانم
فتاده آتش در جان ابراز آری
به خون بخواهد پرورد خوشه اش نه آب
بنام شوم من اردانه در زمین کاری
چو کاه بر زیر آب دیده گردانم
و گرچه هستم چون کوه در گران باری
عجب که میل کنم گرچه خون دل باشد
مرا که عمر به سر رفته در جگرخواری
گداختم تن خود تاکسم نه بیند چند
به کوی دوست تردد کنم بدشواری
به دام افتد اگر صد رهش برون آری
به جای خون همه درد و بلا ازو بچکد
اگر دل من سرگشته راه بیفشاری
سیاه گردد روز جهانیان چون شب
اگر ز چهره ی بختم نقاب برداری
نه برق باشد کز رشک چشم گریانم
فتاده آتش در جان ابراز آری
به خون بخواهد پرورد خوشه اش نه آب
بنام شوم من اردانه در زمین کاری
چو کاه بر زیر آب دیده گردانم
و گرچه هستم چون کوه در گران باری
عجب که میل کنم گرچه خون دل باشد
مرا که عمر به سر رفته در جگرخواری
گداختم تن خود تاکسم نه بیند چند
به کوی دوست تردد کنم بدشواری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
ایدل بتلخی شب هجران صبور باش
این هم نواله ییست بنوش و شکور باش
از دیده چون جدا شدی از دل جدا مشو
خواهی که خاص شاه شوی در حضور باش
شاید کزین کریوه سبکبار بگذری
از هر چه خار راه تو گردیده دور باش
تا کی زهر چراغ توان کرد کسب نور
خود را بسوز در نظر شمع و نور باش
خواهی که در مزار تو سروی بایستد
شمعی شو و ملازم اهل قبور باش
حالا تو در میان نیستان غم بسوز
گو وعده ی وصال بهنگام صور باش
ناپخته پختنیست فغانی کباب دل
چندین شتاب چیست بگو در تنور باش
این هم نواله ییست بنوش و شکور باش
از دیده چون جدا شدی از دل جدا مشو
خواهی که خاص شاه شوی در حضور باش
شاید کزین کریوه سبکبار بگذری
از هر چه خار راه تو گردیده دور باش
تا کی زهر چراغ توان کرد کسب نور
خود را بسوز در نظر شمع و نور باش
خواهی که در مزار تو سروی بایستد
شمعی شو و ملازم اهل قبور باش
حالا تو در میان نیستان غم بسوز
گو وعده ی وصال بهنگام صور باش
ناپخته پختنیست فغانی کباب دل
چندین شتاب چیست بگو در تنور باش
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۹
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۶۱ - الطریقة
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۸۹
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هر خسته خاطری که چو نی چشم باز نیست
در پرده محرم سخن اهل راز نیست
پا در گل است همّت کوتاه دست تو
ورنه طریق کعبهٔ وصلش دراز نیست
پای از سرِ نیاز بنه در ره طلب
زاد رهی چو به ز طریق نیاز نیست
انکار بر حقیقت عشقم کسی کند
کاو واقف از حقیقت عشق مجاز نیست
بشنو نصیحتی و حذر کن ز آه من
مشنو که آه سوختگان جانگداز نیست
با جور دور ساز خیالی و صبر کن
کار تو گر نساخت چه شد کار ساز نیست
در پرده محرم سخن اهل راز نیست
پا در گل است همّت کوتاه دست تو
ورنه طریق کعبهٔ وصلش دراز نیست
پای از سرِ نیاز بنه در ره طلب
زاد رهی چو به ز طریق نیاز نیست
انکار بر حقیقت عشقم کسی کند
کاو واقف از حقیقت عشق مجاز نیست
بشنو نصیحتی و حذر کن ز آه من
مشنو که آه سوختگان جانگداز نیست
با جور دور ساز خیالی و صبر کن
کار تو گر نساخت چه شد کار ساز نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
هردم از غیبم به گوش دل ندایی می رسد
کز پیِ هر درد تشریف دوایی می رسد
پر منال ای دل چو نی از بی نوایی هر نفس
چون به قدر حال هر کس را نوایی می رسد
هرکس از دیوان قسمت چون نصیبی می برند
بی دلان را ز آن قد و بالا بلایی می رسد
هرکه در راه طلب از خویشتن بیگانه شد
عاقبت روزی به کوی آشنایی می رسد
از سر اخلاص هر کاو چون خیالی در رهش
می نهد پای طلب آخر به جایی می رسد
کز پیِ هر درد تشریف دوایی می رسد
پر منال ای دل چو نی از بی نوایی هر نفس
چون به قدر حال هر کس را نوایی می رسد
هرکس از دیوان قسمت چون نصیبی می برند
بی دلان را ز آن قد و بالا بلایی می رسد
هرکه در راه طلب از خویشتن بیگانه شد
عاقبت روزی به کوی آشنایی می رسد
از سر اخلاص هر کاو چون خیالی در رهش
می نهد پای طلب آخر به جایی می رسد