عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱ - نان و حلوا
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۰ - فی أن البلایا و المحن فی هذا الطریق، وان کانت عسیرة، لکنها علی المحب یسیرة بل هی الراحة العظمی والنعمة الکبری
ایها القلب الحزین المبتلا
فی طریق العشق انواع البلا
لیکن القلب العشوق الممتحن
لا یبالی بالبلایا و المحن
سهل باشد در ره فقر و فنا
گر رسد تن را تعب، جان را عنا
رنج راحت دان، چو شد مطلب بزرگ
گرد گله، توتیای چشم گرگ
کی بود در راه عشق آسودگی؟
سر به سر درد است و خون آلودگی
تا نسازی بر خود آسایش حرام
کی توانی زد به راه عشق، گام؟
غیر ناکامی، دراین ره، کام نیست
راه عشق است این، ره حمام نیست
ترککان، چون اسب یغما پی کنند
هرچه باشد، خود به غارت میبرند
ترک ما، برعکس باشد کار او
حیرتی دارم ز کار و بار او
کافرست و غارت دین میکند
من نمیدانم چرا این میکند؟
نیست جز تقوی، در این ره توشهای
نان و حلوا را بهل در گوشهای
نان و حلوا چیست؟ جاه و مال تو
باغ و راغ و حشمت و اقبال تو
نان و حلوا چیست؟ این طول امل
وین غرور نفس و علم بیعمل
نان و حلوا چیست؟ گوید با تو، فاش
این همه سعی تو از بهر معاش
نان و حلوا چیست؟ فرزند و زنت
اوفتاده همچو غل در گردنت
چند باشی بهر این حلوا و نان
زیر منت، از فلان و از فلان؟
برد این حلوا و نان، آرام تو
شست از لوح تو کل نام تو
هیچ بر گوشت نخورده است، ای لئیم!
حرف «الرزق علی الله الکریم»
رو قناعت پیشه کن در کنج صبر
پند بپذیر از سگ آن پیر گبر
فی طریق العشق انواع البلا
لیکن القلب العشوق الممتحن
لا یبالی بالبلایا و المحن
سهل باشد در ره فقر و فنا
گر رسد تن را تعب، جان را عنا
رنج راحت دان، چو شد مطلب بزرگ
گرد گله، توتیای چشم گرگ
کی بود در راه عشق آسودگی؟
سر به سر درد است و خون آلودگی
تا نسازی بر خود آسایش حرام
کی توانی زد به راه عشق، گام؟
غیر ناکامی، دراین ره، کام نیست
راه عشق است این، ره حمام نیست
ترککان، چون اسب یغما پی کنند
هرچه باشد، خود به غارت میبرند
ترک ما، برعکس باشد کار او
حیرتی دارم ز کار و بار او
کافرست و غارت دین میکند
من نمیدانم چرا این میکند؟
نیست جز تقوی، در این ره توشهای
نان و حلوا را بهل در گوشهای
نان و حلوا چیست؟ جاه و مال تو
باغ و راغ و حشمت و اقبال تو
نان و حلوا چیست؟ این طول امل
وین غرور نفس و علم بیعمل
نان و حلوا چیست؟ گوید با تو، فاش
این همه سعی تو از بهر معاش
نان و حلوا چیست؟ فرزند و زنت
اوفتاده همچو غل در گردنت
چند باشی بهر این حلوا و نان
زیر منت، از فلان و از فلان؟
برد این حلوا و نان، آرام تو
شست از لوح تو کل نام تو
هیچ بر گوشت نخورده است، ای لئیم!
حرف «الرزق علی الله الکریم»
رو قناعت پیشه کن در کنج صبر
پند بپذیر از سگ آن پیر گبر
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۶ - سال بعض العارفین عن بعض المنعمین عن قدر سعیه فی تحصیل الاسباب الدنیویة و تقصیرة عن اسباب الاخرویة
عارفی از منعمی کرد این سؤال:
کای تو را دل در پی مال و منال
سعی تو، از بهر دنیای دنی
تا چه مقدار است؟ ای مرد غنی!
گفت: بیرون است از حد شمار
کار من این است در لیل و نهار
عارفش گفت: این که بهرش در تکی
حاصلت زان چیست؟ گفتا: اندکی
آنچه مقصود است، ای روشن ضمیر!
برنیاید زان، مگر عشر عشیر
گفت عارف: آن که هستی روز و شب
از پی تحصیل آن، در تاب و تب
شغل آن را قبلهٔ خود ساختی
عمر خود را بر سر آن باختی
آنچه او میخواستی، واصل نشد
مدعای تو از آن، حاصل نشد
دار عقبی، کان ز دنیا برتر است
وز پی آن، سعی خواجه کمتر است
چون شود حاصل تو را چیزی از آن؟
من نگویم، خود بگو، ای نکتهدان!
کای تو را دل در پی مال و منال
سعی تو، از بهر دنیای دنی
تا چه مقدار است؟ ای مرد غنی!
گفت: بیرون است از حد شمار
کار من این است در لیل و نهار
عارفش گفت: این که بهرش در تکی
حاصلت زان چیست؟ گفتا: اندکی
آنچه مقصود است، ای روشن ضمیر!
برنیاید زان، مگر عشر عشیر
گفت عارف: آن که هستی روز و شب
از پی تحصیل آن، در تاب و تب
شغل آن را قبلهٔ خود ساختی
عمر خود را بر سر آن باختی
آنچه او میخواستی، واصل نشد
مدعای تو از آن، حاصل نشد
دار عقبی، کان ز دنیا برتر است
وز پی آن، سعی خواجه کمتر است
چون شود حاصل تو را چیزی از آن؟
من نگویم، خود بگو، ای نکتهدان!
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۳ - فی نصیحة نفس الامارة و تحذیرها من الدنیا الغدارة
ای باد صبا، به پیام کسی
چو به شهر خطاکاران برسی
بگذر ز محلهٔ مهجوران
وز نفس و هوی ز خدا دوران
وانگاه بگو به بهائی زار
کای نامه سیاه و خطا کردار
کای عمر تباه گنه پیشه!
تا چند زنی تو به پا تیشه؟
یک دم به خود آی و بهآیین چه کسی
به چه بسته دل، به که همنفسی
شد عمر تو شصت و همان پستی
وز بادهٔ لهو و لعب مستی
گفتم که مگر چو به سی برسی
یابی خود را، دانی چه کسی
درسی، درسی ز کتاب خدا
رهبر نشدت به طریق هدا
وز سی به چهل، چو شدی واصل
جز جهل از چهل، نشدت حاصل
اکنون، چو به شصت رسیدت سال
یک دم نشدی فارغ ز وبال
در راه خدا، قدمی نزدی
بر لوح وفا، رقمی نزدی
مستی ز علایق جسمانی
رسوا شدهای و نمیدانی
از اهل غرور، ببر پیوند
خود را به شکسته دلان بربند
شیشه چو شکست، شود ابتر
جز شیشهٔ دل که شود بهتر
ای ساقی بادهٔ روحانی
زارم ز علایق جسمانی
یک لمعه ز عالم نورم بخش
یک جرعه ز جام طهورم بخش
کز سرفکنم به صد آسانی
این کهنه لحاف هیولانی
چو به شهر خطاکاران برسی
بگذر ز محلهٔ مهجوران
وز نفس و هوی ز خدا دوران
وانگاه بگو به بهائی زار
کای نامه سیاه و خطا کردار
کای عمر تباه گنه پیشه!
تا چند زنی تو به پا تیشه؟
یک دم به خود آی و بهآیین چه کسی
به چه بسته دل، به که همنفسی
شد عمر تو شصت و همان پستی
وز بادهٔ لهو و لعب مستی
گفتم که مگر چو به سی برسی
یابی خود را، دانی چه کسی
درسی، درسی ز کتاب خدا
رهبر نشدت به طریق هدا
وز سی به چهل، چو شدی واصل
جز جهل از چهل، نشدت حاصل
اکنون، چو به شصت رسیدت سال
یک دم نشدی فارغ ز وبال
در راه خدا، قدمی نزدی
بر لوح وفا، رقمی نزدی
مستی ز علایق جسمانی
رسوا شدهای و نمیدانی
از اهل غرور، ببر پیوند
خود را به شکسته دلان بربند
شیشه چو شکست، شود ابتر
جز شیشهٔ دل که شود بهتر
ای ساقی بادهٔ روحانی
زارم ز علایق جسمانی
یک لمعه ز عالم نورم بخش
یک جرعه ز جام طهورم بخش
کز سرفکنم به صد آسانی
این کهنه لحاف هیولانی
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۸۵
ای مرغ صبح بشکن ناقوس پاسبانان
تا من دمی برآرم اندر کنار جانان
در خواب کن زمانی آسودگان شب را
کان ماه رو نترسد ز آواز صبح خوانان
ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو
گل را چه قدر باشد در دست باغبانان
کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد
کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان
در عشق صبر باید تا وصل رو نماید
اینجا به کار ناید تدبیر کاردانان
پیران کار دیده گفتند راست ناید
پیراهن تعشق جز بر تن جوانان
لب بر لب چو شکر آن را شود میسر
کو چون مگس نترسد از آستین فشانان
رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم
آن کو به گرد کویت میگشت شعر خوانان
ز افغان سیف ای جان شبها میان کویت
«خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان»
تا من دمی برآرم اندر کنار جانان
در خواب کن زمانی آسودگان شب را
کان ماه رو نترسد ز آواز صبح خوانان
ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو
گل را چه قدر باشد در دست باغبانان
کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد
کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان
در عشق صبر باید تا وصل رو نماید
اینجا به کار ناید تدبیر کاردانان
پیران کار دیده گفتند راست ناید
پیراهن تعشق جز بر تن جوانان
لب بر لب چو شکر آن را شود میسر
کو چون مگس نترسد از آستین فشانان
رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم
آن کو به گرد کویت میگشت شعر خوانان
ز افغان سیف ای جان شبها میان کویت
«خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان»
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۹
درین دور احسان نخواهیم یافت
شکر در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سر به سر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت
به دوری که مردم سگی میکنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
توقع درین دور درد دل است
درو راحت جان نخواهیم یافت
به یوسفدلان خوی لطف و کرم
ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
ازین سان که دین روی دارد به ضعف
درو یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون در وی انسان نخواهیم یافت
بزرگان دولت کرامند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت
سخاوت نشان بزرگی بود
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت
سخا و کرم دوستی علی است
که در آل مروان نخواهیم یافت
وگر ز آنکه مطلوب ما راحت است
در ایام ایشان نخواهیم یافت
درین شوربختی به جز عیش تلخ
ازین ترش رویان نخواهیم یافت
درین مردگان جان نخواهیم دید
و زین ممسکان نان نخواهیم یافت
توانگر دلی کن، قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت
ازین قوم نیکی توقع مدار
کزین ابر باران نخواهیم یافت
درین چهارسو آنچه مردم خرند
به غیر از غم ارزان نخواهیم یافت
مکن رو ترش ز آنکه بیتلخ و شور
ابایی برین خوان نخواهیم یافت
چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت
به جز بیت احزان نخواهیم دید
به جز کید اخوان نخواهیم یافت
به دردی که داریم از اهل عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت
بگو سیف فرغانی و ختم کن
درین دور احسان نخواهیم یافت
شکر در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سر به سر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت
به دوری که مردم سگی میکنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
توقع درین دور درد دل است
درو راحت جان نخواهیم یافت
به یوسفدلان خوی لطف و کرم
ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
ازین سان که دین روی دارد به ضعف
درو یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون در وی انسان نخواهیم یافت
بزرگان دولت کرامند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت
سخاوت نشان بزرگی بود
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت
سخا و کرم دوستی علی است
که در آل مروان نخواهیم یافت
وگر ز آنکه مطلوب ما راحت است
در ایام ایشان نخواهیم یافت
درین شوربختی به جز عیش تلخ
ازین ترش رویان نخواهیم یافت
درین مردگان جان نخواهیم دید
و زین ممسکان نان نخواهیم یافت
توانگر دلی کن، قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت
ازین قوم نیکی توقع مدار
کزین ابر باران نخواهیم یافت
درین چهارسو آنچه مردم خرند
به غیر از غم ارزان نخواهیم یافت
مکن رو ترش ز آنکه بیتلخ و شور
ابایی برین خوان نخواهیم یافت
چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت
به جز بیت احزان نخواهیم دید
به جز کید اخوان نخواهیم یافت
به دردی که داریم از اهل عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت
بگو سیف فرغانی و ختم کن
درین دور احسان نخواهیم یافت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲۷
به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر!
امیر سخت دل سست رای بیتدبیر!
به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت
اگرچه حور بود ز اهل دوزخ است امیر
تو ای امیر! اگر خواجهٔ غلامانی
تو بندهای و تو را از خدای نیست گزیر
جنود تیغ تو) آنجا سپر بیندازند
که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر
ز تو منازل ملک است ممتلی از خوف
ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر
به بند و حبس سزایی که از تو دیوانه
امور دنیی و دین درهم است چون زنجیر
دلت که هست به تنگی چو حلقهٔ خاتم
درو محبت دنیاست چون نگین در قیر
ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی
ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر
کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان
بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!
تو راست میل و محابا که زر برد ظالم
تو راست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر
شهی ولایت حکم است و در حکومت عدل
وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر
تو ملک خوانی یک شهر را و سر تا سر
دهی است دنیی و چون تو درو هزار گزیر
زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد تو را
برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر
تن تو دشمن جان است، دوستش مشمار
که تن پرست کند در نجات جان تقصیر
تو تنپرست و تو را گفته روح عیسی نطق
برای نفس که خر چند پروری به شعیر!
ز قید شرع که جان است بندهٔ حکمش
دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر
به نزد زندهدلان بیحضور خواهی مرد
که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر
رعیتاند عیالت ، چو مادر مشفق
بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر
که عدل قطب وجود است و دین بسان فلک
مدام بر سر این قطب میکند تدویر
ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی
تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر
بگیردت به ید قدرت و کند محبوس
و گر چنانک ندانی کجا، به سجن سعیر
چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی
رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر
سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید
وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر
عوان سگ است چو در نیتش ستم باشد
که آتش است و گر شعلهای ندارد اثیر
به موعظت نتوانم تو را به راه آورد
سفال را نتواند که زر کند اکسیر
به میل من نشود دیدهٔ دلت روشن
که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر
اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد
که نان به مرتبه گه گندم است و گاه خمیر
و گر به نزد تو خار است عارفان دانند
که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر
خود ارچه پیر شود دولتش جوان باشد
اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر
به مال و عمر اگر چه توانگرست و جوان
به پند دادن پیران غنی است چون تو فقیر
چو تو امیر به اشعار سیف فرغانی
چو پادشاه بود مفتقر به پند وزیر
امیر سخت دل سست رای بیتدبیر!
به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت
اگرچه حور بود ز اهل دوزخ است امیر
تو ای امیر! اگر خواجهٔ غلامانی
تو بندهای و تو را از خدای نیست گزیر
جنود تیغ تو) آنجا سپر بیندازند
که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر
ز تو منازل ملک است ممتلی از خوف
ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر
به بند و حبس سزایی که از تو دیوانه
امور دنیی و دین درهم است چون زنجیر
دلت که هست به تنگی چو حلقهٔ خاتم
درو محبت دنیاست چون نگین در قیر
ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی
ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر
کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان
بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!
تو راست میل و محابا که زر برد ظالم
تو راست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر
شهی ولایت حکم است و در حکومت عدل
وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر
تو ملک خوانی یک شهر را و سر تا سر
دهی است دنیی و چون تو درو هزار گزیر
زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد تو را
برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر
تن تو دشمن جان است، دوستش مشمار
که تن پرست کند در نجات جان تقصیر
تو تنپرست و تو را گفته روح عیسی نطق
برای نفس که خر چند پروری به شعیر!
ز قید شرع که جان است بندهٔ حکمش
دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر
به نزد زندهدلان بیحضور خواهی مرد
که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر
رعیتاند عیالت ، چو مادر مشفق
بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر
که عدل قطب وجود است و دین بسان فلک
مدام بر سر این قطب میکند تدویر
ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی
تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر
بگیردت به ید قدرت و کند محبوس
و گر چنانک ندانی کجا، به سجن سعیر
چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی
رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر
سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید
وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر
عوان سگ است چو در نیتش ستم باشد
که آتش است و گر شعلهای ندارد اثیر
به موعظت نتوانم تو را به راه آورد
سفال را نتواند که زر کند اکسیر
به میل من نشود دیدهٔ دلت روشن
که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر
اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد
که نان به مرتبه گه گندم است و گاه خمیر
و گر به نزد تو خار است عارفان دانند
که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر
خود ارچه پیر شود دولتش جوان باشد
اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر
به مال و عمر اگر چه توانگرست و جوان
به پند دادن پیران غنی است چون تو فقیر
چو تو امیر به اشعار سیف فرغانی
چو پادشاه بود مفتقر به پند وزیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۴
ای که اندر ملک گفتی مینهم قانون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل
این امیرانی که بیماران حرصاند و طمع
همچو صحت از مرض، دورند از قانون عدل
دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم
بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
ز آن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد
خانهٔ دین را که بس باریک شد استون عدل
ظالمان سر گشته چون چرخند تا سر گین جور
گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل
چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام
هر شبی نقصان پذیرد ماه روز افزون عدل
دیگران در وی چو مجمر عود احسان سوختند
وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل
آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین
چرک ظلم این عوانان را به یک صابون عدل
گر چه عدل و دین نمیدانی ولی میدان که هست
راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل
اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن! بدوز،
بهر عریانان ظلمت صدرهای زاکسون عدل
حاکمی عادل همی باید که دندان بر کند
مار ظلم این عقارب را به یک افسون عدل
باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را
خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل
آمدی جمشید و مهدی تا شدی سر کوفته
مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل
تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک
هر چه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل
گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو
جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل
تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین
خلط ظلم از طبع بیرون کن به افتیمون عدل
ظلمت ظلمتگر از پشت زمین برخاستی
روی بنمودی به مردم چهرهٔ گلگون عدل
حرص زرگر کم بدی در تو، عروس ملک را
گوش عقد در شدی از لؤلؤی مکنون عدل
سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم
راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل
این امیرانی که بیماران حرصاند و طمع
همچو صحت از مرض، دورند از قانون عدل
دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم
بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
ز آن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد
خانهٔ دین را که بس باریک شد استون عدل
ظالمان سر گشته چون چرخند تا سر گین جور
گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل
چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام
هر شبی نقصان پذیرد ماه روز افزون عدل
دیگران در وی چو مجمر عود احسان سوختند
وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل
آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین
چرک ظلم این عوانان را به یک صابون عدل
گر چه عدل و دین نمیدانی ولی میدان که هست
راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل
اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن! بدوز،
بهر عریانان ظلمت صدرهای زاکسون عدل
حاکمی عادل همی باید که دندان بر کند
مار ظلم این عقارب را به یک افسون عدل
باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را
خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل
آمدی جمشید و مهدی تا شدی سر کوفته
مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل
تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک
هر چه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل
گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو
جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل
تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین
خلط ظلم از طبع بیرون کن به افتیمون عدل
ظلمت ظلمتگر از پشت زمین برخاستی
روی بنمودی به مردم چهرهٔ گلگون عدل
حرص زرگر کم بدی در تو، عروس ملک را
گوش عقد در شدی از لؤلؤی مکنون عدل
سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم
راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۳
ای تو را در کار دنیا بوده دست افزار دین
وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین
ای به دستار و به جبه گشته اندر دین امام
ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین
ای لقب گشته فلان الدین و الدنیا تو را
ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین
نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد
کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین
قدر دنیا را تو میدانی که گر دستت دهد
یک درم از وی به دست آری به صد دینار دین
قیمت او هم تو بشناسی که گریابی کنی
یک جو او را خریداری به ده خروار دین
خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار
چون خریداران زر مفروش در بازار دین
کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو
بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین
از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود
در پی این سروران از دست دادی پار دین
مصر دنیا را که در وی سیم و زر باشد عزیز
تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین
دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت
این که در دنیا نگهداری سلیمانوار دین
حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس
آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین
کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن
خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین
بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه
وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین
آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل
تا تو را حاصل شود بیبحث و بیتکرار دین
چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند
تا گشاید بر دلت گنجینهٔ اسرار دین
دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره
نقطهٔ دل را که زد بر گرد او پرگار دین
کار من گویی همه دین است و من بیدار دل
خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین
نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کردهای
پردهٔ بیرون در نقشی است بر دیوار دین ...
وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین
ای به دستار و به جبه گشته اندر دین امام
ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین
ای لقب گشته فلان الدین و الدنیا تو را
ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین
نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد
کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین
قدر دنیا را تو میدانی که گر دستت دهد
یک درم از وی به دست آری به صد دینار دین
قیمت او هم تو بشناسی که گریابی کنی
یک جو او را خریداری به ده خروار دین
خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار
چون خریداران زر مفروش در بازار دین
کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو
بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین
از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود
در پی این سروران از دست دادی پار دین
مصر دنیا را که در وی سیم و زر باشد عزیز
تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین
دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت
این که در دنیا نگهداری سلیمانوار دین
حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس
آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین
کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن
خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین
بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه
وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین
آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل
تا تو را حاصل شود بیبحث و بیتکرار دین
چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند
تا گشاید بر دلت گنجینهٔ اسرار دین
دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره
نقطهٔ دل را که زد بر گرد او پرگار دین
کار من گویی همه دین است و من بیدار دل
خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین
نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کردهای
پردهٔ بیرون در نقشی است بر دیوار دین ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۴
چو بگذشت از غم دنیا به غفلت روزگار تو
در آن غفلت به بیکاری بشب شد روز کار تو
چو عمر تو بنزد تست بیقیمت، نمیدانی
که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو
چو روبه حیلهها سازی ز بهر صید عوانی
تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو
تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی
مگر سیری نمیداند سگ مردار خوار تو
طعامش لحم خنزیر است و چون آبش خوری شاید
ز بی نانی اگر از حد گذشتهست اضطرار تو
ز بیماری مزورهای چون کشکاب میسازد
ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزگار تو
تو بیدارو و بیقوت نیابی زین مرض صحت
بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو
تو را زان سیم میباید که در کار خودی دایم
چو کار او کنی هرگز نیاید زر به کار تو
ز حق بیزاری، ار باشد سوی خلق التفات تو
ز دین درویشی، ار باشد به دنیا افتقار تو
زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود
بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو
ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید
به صحرای قیامت در، چو بگشایند بار تو
کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت؟
که یکسان است نزد او نهان و آشکار تو
چو طاوسی تو در دنیا و، در عقبی کجا ماند
سیه پایی تو پنهان به بال چون نگار تو
به جامه قالب خود را منقش میکنی تا شد
تکلفهای بیمعنی تو صورت نگار تو
بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی
بخواهی رفت و ، راضی نی ز تو پروردگار تو
ازین سیرت نمیترسی که فردا گویدت ایزد
که تو مزدور شیطانی و، دوزخ مزد کار تو
ایا سلطان لشکر کش، به شاهی چون علم سرکش
که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو!
ملک شمشیر زن باید، چو تو تن میزنی ناید
ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو
نه دشمن را بریده سر چو خوشه، تیغ چون داست
نه خصمی را چو خرمن کوفت، گرز گاوسار تو
عیالان رعیت را به حسبت کدخدایی کن
چو کدبانوی دنیا شد به رغبت خواستار تو
مروت کن! یتیمی را به چشم مردمی بنگر
که مروارید اشک اوست در گوشوار تو
خری شد پیشکار تو که در وی نیست یک جو دین
دل خلقی ازو تنگ است اندر روز بار تو
چو آتش بر فروزی تو به مردم سوختن هر دم
از ان، کان خس نهد خاشاک دایم بر شرار تو
چو تو بیرای و بیتدبیر او را پیروی کردی
تو در دوزخ شوی پیشین و، از پس پیشکار تو
به باطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بیخشیت
نه خوفی در درون تو، نه امنی در دیار تو
نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو
نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو
به شادی میکنی جولان درین میدان، نمیدانم
در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو؟
بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر
و گر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو
ایا دستور هامان وش! که نمرودی شدی سرکش
تو فرعونی و چون قارون به مال است افتخار تو!
چو مردم سگسواری کن اگر چه نیستی زیشان
و گرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو
به گرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد
که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو
چو تشنه لب از آب سرد آسان بر نمیگیرد
دهان از نان محتاجان، سگ دندان فشار تو
به گاو آرند در خانه به عهد تو که و دانه
ز خرمنهای درویشان، خران بیفسار تو
به ظلم انگیختی ناگه غباری و، ز عدل حق
همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو
به جاه خویش مفتونی و، چون زین خاک بگذشتی
به هر جانب رود چون آب، مال مستعار تو
ز خر طبعی تو مغروری بدین گوسالهٔ زرین
که گاو سامری دارد امل در اغترار تو
بسیج راه کن مسکین! درین منزل چه میباشی
امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو؟
چو سنگ آسیا روزی ز بیآبی شود ساکن
درین طاحون خاک افشان اگر چرخی، مدار تو
نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بیشک
چو آب، ار چه بسی باشد درین پستی قرار تو
تو نخل بارور گشتی به مال و دسترس نبود
به خرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو
رهت ندهند اندر گور سوی آسمان، زیرا
چو قارون در زمین ماندهست مال خاکسار تو
ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا، یک جو
به میتین بر توان کند از یمین کان یسار تو
تو را در چشم دانایان ازین افعال نادانان
سیه رو میکند هر دم، سپیدی عذار تو
مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش
ولی آن وقت بیرون است از لیل و نهار تو
تو را در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر
که نفس تست خصم تو و، دین تو حصار تو
حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت
که دینت رخنهها دارد ز حزم استوار تو
ایامستوفی کافی که در دیوان سلطانان
به حل و عقد در کار است بخت کامکار تو!
گدایی تا بدان دستی که اندر آستین داری
عوانی تا به انگشتی که باشد در شمار تو
قلم چون زرده ماری شد به دست چون تو عقرب در
دواتت سلهٔ ماری کزو باشد دمار تو
خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه
چو در دیوان شه گردد سیهسر زرده مار تو
تو ای بیچاره آنگاهی به سختی در حساب افتی
کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو
ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور
که بی دینی است دین تو و بیشرعی شعار تو!
دل بیچارهای راضی نباشد از قضای تو
زن همسایهای آمن نبوده در جوار تو
ز بیدینی تو چون گبری و، زند تو سجل تو
ز بیعلمی تو چون گاوی و، نطق تو خوار تو
چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق
تو دجالی درین ایام و، جهل تو حمار تو
اگر خوی زمان گیری و، گر ملک جهان گیری
مسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار تو
تو را در سر کلهداریست چون کافر، از آن هر شب
ببندد عقد با فتنه، سر دستاردار تو
چو زر قلب مردود است و تقویم کهن باطل
درین ملکی که ما داریم، یرلیغ تتار تو
کنی دیندار را خواری و دنیا دار را عزت
عزیز تست خوار ما، عزیز ماست خوار تو
دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند
تو این دانه کجا خواهی که که دارد غرار تو
تو را بینند در دوزخ به دندان سگان داده
زبان لغو گوی تو، دهان رشوه خوار تو
ایا بازاری مسکین، نهاده در ترازو دین
چو سنگت را سبک کردی گران زان است بار تو!
تو گویی سودها کردم، ازین دکان چو برخیزی
به بازار قیامت در پدید آید خسار تو
ایا درویش رعناوش، چو مطرب با سماعت خوش
به نزد ره روان بازیست رقص خرسوار تو!
چه گویی، نی روش اینجا به خرقهست آب روی تو
چه گویی، همچو گل تنها به رنگ است اعتبار تو
بهانه بر قدر چه نهی؟ قدم در راه نه، گر چه
ز دست جبر در بندست پای اختیار تو
به اسب همت عالی توانی ره به سر بردن
گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو
به درویشی به کنجی در برو بنشین و پس بنگر
جهانداران غلام تو، جهان ملک و عقار تو
تو را عاری بود ز آن پس شراب از جام جم خوردن
چو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار تو
ز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینت
چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار تو
تو را در گلستان جان هزارانند چون بلبل
وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو
سخن مانند بستان است و ذکر دوست در وی گل
چو بلبل صد نوا دارد درین بستان، هزار تو
تو چنگی در کنار دهر و صاحبدل کند حالت
چو زین سان در نوا آید بریشموار تار تو
چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی!
غزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو
در آن غفلت به بیکاری بشب شد روز کار تو
چو عمر تو بنزد تست بیقیمت، نمیدانی
که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو
چو روبه حیلهها سازی ز بهر صید عوانی
تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو
تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی
مگر سیری نمیداند سگ مردار خوار تو
طعامش لحم خنزیر است و چون آبش خوری شاید
ز بی نانی اگر از حد گذشتهست اضطرار تو
ز بیماری مزورهای چون کشکاب میسازد
ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزگار تو
تو بیدارو و بیقوت نیابی زین مرض صحت
بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو
تو را زان سیم میباید که در کار خودی دایم
چو کار او کنی هرگز نیاید زر به کار تو
ز حق بیزاری، ار باشد سوی خلق التفات تو
ز دین درویشی، ار باشد به دنیا افتقار تو
زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود
بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو
ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید
به صحرای قیامت در، چو بگشایند بار تو
کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت؟
که یکسان است نزد او نهان و آشکار تو
چو طاوسی تو در دنیا و، در عقبی کجا ماند
سیه پایی تو پنهان به بال چون نگار تو
به جامه قالب خود را منقش میکنی تا شد
تکلفهای بیمعنی تو صورت نگار تو
بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی
بخواهی رفت و ، راضی نی ز تو پروردگار تو
ازین سیرت نمیترسی که فردا گویدت ایزد
که تو مزدور شیطانی و، دوزخ مزد کار تو
ایا سلطان لشکر کش، به شاهی چون علم سرکش
که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو!
ملک شمشیر زن باید، چو تو تن میزنی ناید
ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو
نه دشمن را بریده سر چو خوشه، تیغ چون داست
نه خصمی را چو خرمن کوفت، گرز گاوسار تو
عیالان رعیت را به حسبت کدخدایی کن
چو کدبانوی دنیا شد به رغبت خواستار تو
مروت کن! یتیمی را به چشم مردمی بنگر
که مروارید اشک اوست در گوشوار تو
خری شد پیشکار تو که در وی نیست یک جو دین
دل خلقی ازو تنگ است اندر روز بار تو
چو آتش بر فروزی تو به مردم سوختن هر دم
از ان، کان خس نهد خاشاک دایم بر شرار تو
چو تو بیرای و بیتدبیر او را پیروی کردی
تو در دوزخ شوی پیشین و، از پس پیشکار تو
به باطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بیخشیت
نه خوفی در درون تو، نه امنی در دیار تو
نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو
نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو
به شادی میکنی جولان درین میدان، نمیدانم
در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو؟
بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر
و گر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو
ایا دستور هامان وش! که نمرودی شدی سرکش
تو فرعونی و چون قارون به مال است افتخار تو!
چو مردم سگسواری کن اگر چه نیستی زیشان
و گرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو
به گرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد
که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو
چو تشنه لب از آب سرد آسان بر نمیگیرد
دهان از نان محتاجان، سگ دندان فشار تو
به گاو آرند در خانه به عهد تو که و دانه
ز خرمنهای درویشان، خران بیفسار تو
به ظلم انگیختی ناگه غباری و، ز عدل حق
همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو
به جاه خویش مفتونی و، چون زین خاک بگذشتی
به هر جانب رود چون آب، مال مستعار تو
ز خر طبعی تو مغروری بدین گوسالهٔ زرین
که گاو سامری دارد امل در اغترار تو
بسیج راه کن مسکین! درین منزل چه میباشی
امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو؟
چو سنگ آسیا روزی ز بیآبی شود ساکن
درین طاحون خاک افشان اگر چرخی، مدار تو
نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بیشک
چو آب، ار چه بسی باشد درین پستی قرار تو
تو نخل بارور گشتی به مال و دسترس نبود
به خرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو
رهت ندهند اندر گور سوی آسمان، زیرا
چو قارون در زمین ماندهست مال خاکسار تو
ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا، یک جو
به میتین بر توان کند از یمین کان یسار تو
تو را در چشم دانایان ازین افعال نادانان
سیه رو میکند هر دم، سپیدی عذار تو
مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش
ولی آن وقت بیرون است از لیل و نهار تو
تو را در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر
که نفس تست خصم تو و، دین تو حصار تو
حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت
که دینت رخنهها دارد ز حزم استوار تو
ایامستوفی کافی که در دیوان سلطانان
به حل و عقد در کار است بخت کامکار تو!
گدایی تا بدان دستی که اندر آستین داری
عوانی تا به انگشتی که باشد در شمار تو
قلم چون زرده ماری شد به دست چون تو عقرب در
دواتت سلهٔ ماری کزو باشد دمار تو
خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه
چو در دیوان شه گردد سیهسر زرده مار تو
تو ای بیچاره آنگاهی به سختی در حساب افتی
کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو
ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور
که بی دینی است دین تو و بیشرعی شعار تو!
دل بیچارهای راضی نباشد از قضای تو
زن همسایهای آمن نبوده در جوار تو
ز بیدینی تو چون گبری و، زند تو سجل تو
ز بیعلمی تو چون گاوی و، نطق تو خوار تو
چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق
تو دجالی درین ایام و، جهل تو حمار تو
اگر خوی زمان گیری و، گر ملک جهان گیری
مسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار تو
تو را در سر کلهداریست چون کافر، از آن هر شب
ببندد عقد با فتنه، سر دستاردار تو
چو زر قلب مردود است و تقویم کهن باطل
درین ملکی که ما داریم، یرلیغ تتار تو
کنی دیندار را خواری و دنیا دار را عزت
عزیز تست خوار ما، عزیز ماست خوار تو
دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند
تو این دانه کجا خواهی که که دارد غرار تو
تو را بینند در دوزخ به دندان سگان داده
زبان لغو گوی تو، دهان رشوه خوار تو
ایا بازاری مسکین، نهاده در ترازو دین
چو سنگت را سبک کردی گران زان است بار تو!
تو گویی سودها کردم، ازین دکان چو برخیزی
به بازار قیامت در پدید آید خسار تو
ایا درویش رعناوش، چو مطرب با سماعت خوش
به نزد ره روان بازیست رقص خرسوار تو!
چه گویی، نی روش اینجا به خرقهست آب روی تو
چه گویی، همچو گل تنها به رنگ است اعتبار تو
بهانه بر قدر چه نهی؟ قدم در راه نه، گر چه
ز دست جبر در بندست پای اختیار تو
به اسب همت عالی توانی ره به سر بردن
گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو
به درویشی به کنجی در برو بنشین و پس بنگر
جهانداران غلام تو، جهان ملک و عقار تو
تو را عاری بود ز آن پس شراب از جام جم خوردن
چو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار تو
ز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینت
چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار تو
تو را در گلستان جان هزارانند چون بلبل
وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو
سخن مانند بستان است و ذکر دوست در وی گل
چو بلبل صد نوا دارد درین بستان، هزار تو
تو چنگی در کنار دهر و صاحبدل کند حالت
چو زین سان در نوا آید بریشموار تار تو
چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی!
غزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۷
ای هشت خلد را به یکی نان فروخته!
وز بهر راحت تن خود جان فروخته!
نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب
تو دوزخی، بهشت به یک نان فروخته
نان تو آتش است و به دینش خریدهای
ای تو ز بخل آب به مهمان فروخته!
ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر،
اسلام ترک کرده و ایمان فروخته!
ای تو به گاو، تخت فریدون گذاشته!
وی تو به دیو، ملک سلیمان فروخته!
ای خانهٔ دلت به هوا و هوس گرو!
وی جان جبرئیل به شیطان فروخته!
ای تو زمام عقل سپرده به حرص و آز
انگشتری ملک به دیوان فروخته!
ای خوی نیک کرده به اخلاق بد بدل!
وی برگ گل به خار مغیلان فروخته!
ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده
بهر سراب چشمهٔ حیوان فروخته!
ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش
جاروب تر خریده و ریحان فروخته!
تو مست غفلتی و به اسم شراب ناب
شیطان کمیز خر به تو سکران فروخته
دزد هوات کرده سیه دل چنان که تو
از رای تیره شمع به کوران فروخته
دین است مصر ملک و عزیز اندروست علم
ای نیل را به قطرهٔ باران فروخته!
از بهر جامه جنت ماوی گذاشته
وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته
کرده فدای دنیی ناپایدار دین
ای گنج را به خانهٔ ویران فروخته!
ترک عمل بگفته و قانع شده به قول
ای ذوالفقار حرب به سوهان فروخته! ...
وز بهر راحت تن خود جان فروخته!
نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب
تو دوزخی، بهشت به یک نان فروخته
نان تو آتش است و به دینش خریدهای
ای تو ز بخل آب به مهمان فروخته!
ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر،
اسلام ترک کرده و ایمان فروخته!
ای تو به گاو، تخت فریدون گذاشته!
وی تو به دیو، ملک سلیمان فروخته!
ای خانهٔ دلت به هوا و هوس گرو!
وی جان جبرئیل به شیطان فروخته!
ای تو زمام عقل سپرده به حرص و آز
انگشتری ملک به دیوان فروخته!
ای خوی نیک کرده به اخلاق بد بدل!
وی برگ گل به خار مغیلان فروخته!
ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده
بهر سراب چشمهٔ حیوان فروخته!
ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش
جاروب تر خریده و ریحان فروخته!
تو مست غفلتی و به اسم شراب ناب
شیطان کمیز خر به تو سکران فروخته
دزد هوات کرده سیه دل چنان که تو
از رای تیره شمع به کوران فروخته
دین است مصر ملک و عزیز اندروست علم
ای نیل را به قطرهٔ باران فروخته!
از بهر جامه جنت ماوی گذاشته
وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته
کرده فدای دنیی ناپایدار دین
ای گنج را به خانهٔ ویران فروخته!
ترک عمل بگفته و قانع شده به قول
ای ذوالفقار حرب به سوهان فروخته! ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۵
ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری
عمر تو موسم کار است و جهان بازاری
اندر آن روز که کردار نکو سود کند
نکند فایده گر خرج کنی گفتاری
همچو بلبل که بر افراز گلی بنشیند
چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری
ظاهر آن است که بیزاد و تهی دست رود
گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری
زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز
خواجه ... ! تا سود کنی بر درمی دیناری
هر چه گویی به جز از ذکر، همه بیهوده است
سخن بیهده زهر است و زبانت ماری
شعر نیکو که خموشی است از آن نیکوتر
اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری
راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو
که سخن گویی و جهال بگویند آری
از ثنای امرا نیک نگهدار زبان
گر چه رنگین سخنی، نقش مکن دیواری
مدح این قوم دل روشن تو تیره کند
همچو رو را کلف و آینه را زنگاری
آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند
راست چون نامیه بستند گلی بر خاری
از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار
چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟
شاعر از خرمن این قوم به کاهی نرسد
گر ازین نقد به یک جو بدهد خرواری
شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام؟
ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری
گربهٔ زاهدی و حیله کنی چون روباه
تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری
پیل را خرشمر، آنگه که کشد بار کسی
شیر را سگ شمر، آنگه که خورد مرداری
بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی
تا تو را دست دهد پایهٔ خدمتکاری
هر دم از سفرهٔ انعام خداوند کریم
خورده صد نعمت و، یک شکر نگفته باری
نزد آن کس که چو من سلطنت دل دارد
شه گزیری بود و میر چوده سالاری
ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق
به طمع نام منه عادل نیکوکاری
نیت طاعت او هست تو را معصیتی
کمر خدمت او هست تو را زناری
هر که را زین امرا مدح کنی ظلم بود
خاصه امروز که از عدل نماند آثاری
کژ روی پیشه کنی جمله تو را یار شوند
ور ره راست روی هیچ نیابی یاری
کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران
راست، چون بر سر انگشت بود دستاری
صورت جان تو در چشم دل معنیدار
زشت گردد به نکو گفتن بدکرداری
اسدالمعرکه خوانی که تو کسی را که بود
روبه حیلهگری یا سگ مردمخواری
وگرت دست قریحت در انشا کوبد
مدح این طایفه بگذار و غزل گو، باری!
شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع
همچو خط را قلم و، دایره را پرگاری
سیف فرغانی اگر چند درین دور تو را
بلبل روح حزین است چو بوتیماری
نه تو را هیچ کسی جز غم جان دلجویی
نه تو را هیچ کسی جز دل تو غمخواری
گر چه کس نیست ز تو شاد، برو شادی کن
همچو غم گر نرسانی به دلی آزاری
شکر منعم به دعای سحری کن نه به مدح
کاندرین عهد تو را نیست جز او دلداری
صورتند این امرا جمله ز معنی خالی
اوست چون درنگری صورت معنی داری
چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت
بعد ازین بر در این باب بزن مسماری
به سخن گفتن بیهوده به پایان شد عمر
صرف کن باقی ایام به استغفاری
عمر تو موسم کار است و جهان بازاری
اندر آن روز که کردار نکو سود کند
نکند فایده گر خرج کنی گفتاری
همچو بلبل که بر افراز گلی بنشیند
چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری
ظاهر آن است که بیزاد و تهی دست رود
گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری
زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز
خواجه ... ! تا سود کنی بر درمی دیناری
هر چه گویی به جز از ذکر، همه بیهوده است
سخن بیهده زهر است و زبانت ماری
شعر نیکو که خموشی است از آن نیکوتر
اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری
راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو
که سخن گویی و جهال بگویند آری
از ثنای امرا نیک نگهدار زبان
گر چه رنگین سخنی، نقش مکن دیواری
مدح این قوم دل روشن تو تیره کند
همچو رو را کلف و آینه را زنگاری
آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند
راست چون نامیه بستند گلی بر خاری
از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار
چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟
شاعر از خرمن این قوم به کاهی نرسد
گر ازین نقد به یک جو بدهد خرواری
شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام؟
ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری
گربهٔ زاهدی و حیله کنی چون روباه
تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری
پیل را خرشمر، آنگه که کشد بار کسی
شیر را سگ شمر، آنگه که خورد مرداری
بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی
تا تو را دست دهد پایهٔ خدمتکاری
هر دم از سفرهٔ انعام خداوند کریم
خورده صد نعمت و، یک شکر نگفته باری
نزد آن کس که چو من سلطنت دل دارد
شه گزیری بود و میر چوده سالاری
ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق
به طمع نام منه عادل نیکوکاری
نیت طاعت او هست تو را معصیتی
کمر خدمت او هست تو را زناری
هر که را زین امرا مدح کنی ظلم بود
خاصه امروز که از عدل نماند آثاری
کژ روی پیشه کنی جمله تو را یار شوند
ور ره راست روی هیچ نیابی یاری
کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران
راست، چون بر سر انگشت بود دستاری
صورت جان تو در چشم دل معنیدار
زشت گردد به نکو گفتن بدکرداری
اسدالمعرکه خوانی که تو کسی را که بود
روبه حیلهگری یا سگ مردمخواری
وگرت دست قریحت در انشا کوبد
مدح این طایفه بگذار و غزل گو، باری!
شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع
همچو خط را قلم و، دایره را پرگاری
سیف فرغانی اگر چند درین دور تو را
بلبل روح حزین است چو بوتیماری
نه تو را هیچ کسی جز غم جان دلجویی
نه تو را هیچ کسی جز دل تو غمخواری
گر چه کس نیست ز تو شاد، برو شادی کن
همچو غم گر نرسانی به دلی آزاری
شکر منعم به دعای سحری کن نه به مدح
کاندرین عهد تو را نیست جز او دلداری
صورتند این امرا جمله ز معنی خالی
اوست چون درنگری صورت معنی داری
چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت
بعد ازین بر در این باب بزن مسماری
به سخن گفتن بیهوده به پایان شد عمر
صرف کن باقی ایام به استغفاری
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۷
ملک دنیا و مردمان در وی
گورخانه است و مردگان در وی
نیست بستان تو مباش در او
هست زندان تو ممان در وی
هر که را دل در او قرار گرفت
گر چه زنده است نیست جان در وی
این جهان بر مثال مرداریست
اوفتاده بسی سگان در وی
آدمیزاده چون خورد چیزی
که سگان را بود دهان در وی؟
گوشتی لاغر است و چندین سگ
زده چون گربه ناخنان در وی
عدل را ساق لاغر است ولیک
ظلم را فربه است ران در وی
اندرین آزمون سرا ای پیر
طفل بودی شدی جوان در وی
چشم بگشا ببین که نامدهای
بهر بازی چو کودکان در وی
خاک دنیاست چون وحل، زنهار
مرکب خویشتن مران در وی
اندرین غبر هیچ آب مخور
که گلوگیر گشت نان در وی
آرزوها نوالهای چرب است
نیست چون پیه استخوان در وی
گر چه شیرین بود چو نوش کنی
نیش بینی بسی نهان در وی
عرصهٔ ملک پر ز دیو شدهست
نیست از آدمی نشان در وی
همه را یک سر و دو رو دیدم
آزمودم یکان یکان در وی
جمله از بهر لقمهای چو سگان
دشمنانند دوستان در وی
چون زر کم عیار قلب آمد
هر که را کردم امتحان در وی ...
گورخانه است و مردگان در وی
نیست بستان تو مباش در او
هست زندان تو ممان در وی
هر که را دل در او قرار گرفت
گر چه زنده است نیست جان در وی
این جهان بر مثال مرداریست
اوفتاده بسی سگان در وی
آدمیزاده چون خورد چیزی
که سگان را بود دهان در وی؟
گوشتی لاغر است و چندین سگ
زده چون گربه ناخنان در وی
عدل را ساق لاغر است ولیک
ظلم را فربه است ران در وی
اندرین آزمون سرا ای پیر
طفل بودی شدی جوان در وی
چشم بگشا ببین که نامدهای
بهر بازی چو کودکان در وی
خاک دنیاست چون وحل، زنهار
مرکب خویشتن مران در وی
اندرین غبر هیچ آب مخور
که گلوگیر گشت نان در وی
آرزوها نوالهای چرب است
نیست چون پیه استخوان در وی
گر چه شیرین بود چو نوش کنی
نیش بینی بسی نهان در وی
عرصهٔ ملک پر ز دیو شدهست
نیست از آدمی نشان در وی
همه را یک سر و دو رو دیدم
آزمودم یکان یکان در وی
جمله از بهر لقمهای چو سگان
دشمنانند دوستان در وی
چون زر کم عیار قلب آمد
هر که را کردم امتحان در وی ...
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
کسی که در سر او چشم مصلحت بین است
بجز رخ تو نبیند که مصلحت این است
من از حدیث دهان تو لب نخواهم بست
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
به تلخکامی عشاق تنگدل رحمی
تو را که تنگ شکر در دهان شیرین است
ز می کشان تهی کاسه، من دریغ مدار
کنون که بادهٔ عیشت به جام زرین است
ز تاب آتش می چون عرق کند رویت
گمان برند که بر قرص ماه پروین است
شب گذشته کجا بودهای که چشمانت
هنوز مست و خراب از شراب دوشین است
ز اشک نیم شبی سرخ شد رخ زردم
ببین ز عشق تو کارم چگونه رنگین است
مسافر از سر کویت کجا توانم شد
که بند پای من آن زلف عنبرآگین است
سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی
به هر که مهر تو ورزید بر سر کین است
بهای خون شهیدی نمیتوان دادن
که پنجههای تو از خون او نگارین است
علیالصباح که بینم رخ تو پندارم
که صبح سلطنت شاه ناصرالدین است
شهی که حرف دعایش چو بر زیان گذرد
لب فرشتهٔ رحمت به ذکر آمین است
بدین طمع که شود قابل سواری شاه
سمند سرکش گردون همیشه در زین است
فروغی از غزلش بوی مشک میآید
مگر که همنفس آن غزال مشکین است
بجز رخ تو نبیند که مصلحت این است
من از حدیث دهان تو لب نخواهم بست
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
به تلخکامی عشاق تنگدل رحمی
تو را که تنگ شکر در دهان شیرین است
ز می کشان تهی کاسه، من دریغ مدار
کنون که بادهٔ عیشت به جام زرین است
ز تاب آتش می چون عرق کند رویت
گمان برند که بر قرص ماه پروین است
شب گذشته کجا بودهای که چشمانت
هنوز مست و خراب از شراب دوشین است
ز اشک نیم شبی سرخ شد رخ زردم
ببین ز عشق تو کارم چگونه رنگین است
مسافر از سر کویت کجا توانم شد
که بند پای من آن زلف عنبرآگین است
سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی
به هر که مهر تو ورزید بر سر کین است
بهای خون شهیدی نمیتوان دادن
که پنجههای تو از خون او نگارین است
علیالصباح که بینم رخ تو پندارم
که صبح سلطنت شاه ناصرالدین است
شهی که حرف دعایش چو بر زیان گذرد
لب فرشتهٔ رحمت به ذکر آمین است
بدین طمع که شود قابل سواری شاه
سمند سرکش گردون همیشه در زین است
فروغی از غزلش بوی مشک میآید
مگر که همنفس آن غزال مشکین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
قدح باده اگر چشم بت ساده نبود
این همه مستی خلق از قدح باده نبود
سبب باده ننوشیدن زاهد این است
که سراسر همه اسباب وی آماده نبود
دوش در دامن پاک صنم بادهفروش
اثری بود که در دامن سجاده نبود
تا به درها نروی هر سحری کی دانی
که دری غیر در میکده بگشاده نبود
هر که دل بردن معشوق بیند داند
که گناه از طرف عاشق دل داده نبود
هرگز ایجاد نمیکد خدا آدم را
عین مقصود گر آن شوخ پری زاده نبود
قاصد ار دوست به سویم نفرستاد خوشم
که میان من و او جای فرستاده نبود
روز محشر به چه امید ز جا بر خیزد
هر سری کز دم شمشیر تو افتاده نبود
واقف از داغ دل لاله نخواهد بودن
هر نهادی که در آن داغ تو بنهاده نبود
با که من قابل قلاده نبودم هرگز
یا سگ کوی تو محتاج به قلاده نبود
کی فروغی ز فلک سر خط آزادی داشت
گر به درگاه ملک بندهٔ آزاده نبود
آفتاب فلک جود ملک ناصردین
که به قدر کرمش گوهر بیجاده نبود
این همه مستی خلق از قدح باده نبود
سبب باده ننوشیدن زاهد این است
که سراسر همه اسباب وی آماده نبود
دوش در دامن پاک صنم بادهفروش
اثری بود که در دامن سجاده نبود
تا به درها نروی هر سحری کی دانی
که دری غیر در میکده بگشاده نبود
هر که دل بردن معشوق بیند داند
که گناه از طرف عاشق دل داده نبود
هرگز ایجاد نمیکد خدا آدم را
عین مقصود گر آن شوخ پری زاده نبود
قاصد ار دوست به سویم نفرستاد خوشم
که میان من و او جای فرستاده نبود
روز محشر به چه امید ز جا بر خیزد
هر سری کز دم شمشیر تو افتاده نبود
واقف از داغ دل لاله نخواهد بودن
هر نهادی که در آن داغ تو بنهاده نبود
با که من قابل قلاده نبودم هرگز
یا سگ کوی تو محتاج به قلاده نبود
کی فروغی ز فلک سر خط آزادی داشت
گر به درگاه ملک بندهٔ آزاده نبود
آفتاب فلک جود ملک ناصردین
که به قدر کرمش گوهر بیجاده نبود
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
ز کوی یار زمانی کرانه نتوان کرد
جز آستانهٔ او آشیانه نتوان کرد
کسی که کعبهٔ جان دید بیگمان داند
که سجدهگاه جز آن آستانه نتوان کرد
مرا به عشوهٔ فردا در انتظار مکش
که اعتماد بسی بر زمانه نتوان کرد
ترا که گفت که با کشتگان راه غمت
اشارتی به سر تازیانه نتوان کرد
به پیش زلف تو بر خال بوسه خواهم زد
ز ترس دام سیه ترک دانه نتوان کرد
فسرده صوفی ما را که میبرد پیغام
که ترک شاهد و چنگ و چغانه نتوان کرد
مرا به مجلس واعظ مخوان و پند مده
فریب من به فسون و فسانه نتوان کرد
بخواه باده و با یار عزم صحرا کن
چو گل به باغ رود رو به خانه نتوان کرد
مکن عبید ز مستی کرانه فصل بهار
که عیش خوش به چمن بیچمانه نتوان کرد
جز آستانهٔ او آشیانه نتوان کرد
کسی که کعبهٔ جان دید بیگمان داند
که سجدهگاه جز آن آستانه نتوان کرد
مرا به عشوهٔ فردا در انتظار مکش
که اعتماد بسی بر زمانه نتوان کرد
ترا که گفت که با کشتگان راه غمت
اشارتی به سر تازیانه نتوان کرد
به پیش زلف تو بر خال بوسه خواهم زد
ز ترس دام سیه ترک دانه نتوان کرد
فسرده صوفی ما را که میبرد پیغام
که ترک شاهد و چنگ و چغانه نتوان کرد
مرا به مجلس واعظ مخوان و پند مده
فریب من به فسون و فسانه نتوان کرد
بخواه باده و با یار عزم صحرا کن
چو گل به باغ رود رو به خانه نتوان کرد
مکن عبید ز مستی کرانه فصل بهار
که عیش خوش به چمن بیچمانه نتوان کرد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
شرم دار ایدل از این دهر رهائی تا چند
بیخودی تا به کی و بیهده رائی تا چند
نیست کار تو به سامان و کیائی به نوا
غره گشتن به چنین کار و کیائی تا چند
با چنین مال و بقائی و متاعی که تراست
لاف قارونی و دعوی خدائی تا چند
تن مقیم حرم و دل به خرابات مغان
کرده زنهار نهان زیر عبائی تا چند
دنیی و آخرتت هر دو هوس میدارد
یک جهت باش چو مردان دو هوائی تا چند
ضامن نفس گر اینست بدین راضی شو
غم درویشی و بیبرگ و نوائی تا چند
از در رحمت حق جوی گشایش چو عبید
بر در بستهٔ مخلوق گدائی تا چند
بیخودی تا به کی و بیهده رائی تا چند
نیست کار تو به سامان و کیائی به نوا
غره گشتن به چنین کار و کیائی تا چند
با چنین مال و بقائی و متاعی که تراست
لاف قارونی و دعوی خدائی تا چند
تن مقیم حرم و دل به خرابات مغان
کرده زنهار نهان زیر عبائی تا چند
دنیی و آخرتت هر دو هوس میدارد
یک جهت باش چو مردان دو هوائی تا چند
ضامن نفس گر اینست بدین راضی شو
غم درویشی و بیبرگ و نوائی تا چند
از در رحمت حق جوی گشایش چو عبید
بر در بستهٔ مخلوق گدائی تا چند
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش شاه شیخ ابواسحاق
گذشت روزه و سرما رسید عید و بهار
کجاست ساقی ما گو بیا و باده بیار
صباح عید بده ساغریکه در رمضان
بسوختیم ز تسبیح و زهد و استغفار
دمیکه بی می و معشوق و نای میگذرد
محاسب خردش در نیاورد به شمار
غنیمت است غنیمت شمار و فرصت دان
«توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار»
بیا و بزم طرب ساز کن که خوش باشد
«شراب و سبزه و آب روان و روی نگار»
بهر قدح که دهی پر ز باده از سر صدق
دعای دولت شاه جهان کنی تکرار
جمال دنیی و دین شاه شیخ ابواسحاق
خدایگان جهان پادشاه گیتی دار
ستاره جیش قضا حمله و قدر قدرت
سپهر بخشش دریا نوال کوه وقار
مدبری که جهان را به تیغ اوست نظام
شهنشهی که فلک را ز عدل اوست مدار
صدای صیت شکوهش به کوه داد سکون
شهاب عزم سریعش به باد داده قرار
هم از مؤثر رمحش ستاره در لرزه
هم از منافع کلکش جهان پر از ایثار
چو رای ثابت او سایه بر فلک انداخت
درست مغربی مهر شد تمام عیار
کرم پناه جوادیکه هست در جنبش
جهان و هرچه در او هست خوار و بیمقدار
خدایگانا آنی که با معالی تو
خطاب چرخ بود: «لیس غیره دیار»
کمینه پیک جناب تو ماه حلقه به گوش
کهینه بندهٔ امرت سماک نیزه گذار
همیشه تا که بود ماه و مهر و کیوان را
در این حدیقهٔ زنگارگون مسیر و مدار
به کامرانی و اقبال باش تا باید
ز عمر و جاه و جوانی و بخت برخوردار
عدو به دام و ولی شادکام و بخت جوان
فلک مطیع و جهانت غلام و دولت یار
کجاست ساقی ما گو بیا و باده بیار
صباح عید بده ساغریکه در رمضان
بسوختیم ز تسبیح و زهد و استغفار
دمیکه بی می و معشوق و نای میگذرد
محاسب خردش در نیاورد به شمار
غنیمت است غنیمت شمار و فرصت دان
«توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار»
بیا و بزم طرب ساز کن که خوش باشد
«شراب و سبزه و آب روان و روی نگار»
بهر قدح که دهی پر ز باده از سر صدق
دعای دولت شاه جهان کنی تکرار
جمال دنیی و دین شاه شیخ ابواسحاق
خدایگان جهان پادشاه گیتی دار
ستاره جیش قضا حمله و قدر قدرت
سپهر بخشش دریا نوال کوه وقار
مدبری که جهان را به تیغ اوست نظام
شهنشهی که فلک را ز عدل اوست مدار
صدای صیت شکوهش به کوه داد سکون
شهاب عزم سریعش به باد داده قرار
هم از مؤثر رمحش ستاره در لرزه
هم از منافع کلکش جهان پر از ایثار
چو رای ثابت او سایه بر فلک انداخت
درست مغربی مهر شد تمام عیار
کرم پناه جوادیکه هست در جنبش
جهان و هرچه در او هست خوار و بیمقدار
خدایگانا آنی که با معالی تو
خطاب چرخ بود: «لیس غیره دیار»
کمینه پیک جناب تو ماه حلقه به گوش
کهینه بندهٔ امرت سماک نیزه گذار
همیشه تا که بود ماه و مهر و کیوان را
در این حدیقهٔ زنگارگون مسیر و مدار
به کامرانی و اقبال باش تا باید
ز عمر و جاه و جوانی و بخت برخوردار
عدو به دام و ولی شادکام و بخت جوان
فلک مطیع و جهانت غلام و دولت یار
امیرخسرو دهلوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - قصیده
مرد همه جا سر کار به
شخص معطل خجل وخوار به
بهرهٔ مقصود چو بی رنج نیست
کاهل بیکار به پیکار به
مرد که شبلی نشود گاه کار
زو سگ بازار به مقدار به ...
زان تن کاهل که گل نازکست
خارکش سوخته صد بار به ...
سرعت جاهل که سبک شد به راه
از کسل حامل اسفار به ...
دل که به گل ماند نیامد برون
سنگ گر انست به دیوار به
پیر کمان پشت به عزلت نشست
پورشتابنده به بلغار به ...
وانکه جوانیش زپیری به است
خلوتش از صحبت اغیار به ...
مرغ که در بادیه خون ریز شد
خار و خسش از گل و گلنار به
عشق خوشست ار همه باشد مجاز
لیک ز شهوت ره انکار به
گر نظر صدق به صنع خداست
دیو به چشم از بت فرخاربه
مرتبهٔ عشق چو بیچارگی است
فخر بدین مرتبه ناچار به
مسکنت ارهست به پندار و کبر
مسکنت از کبر ز پندار به
دون که بود باد سری درسرش
بر سر او خاک به انبار به
وانکه بود خاک ره از حسن خلق
چون گل کعبه شرف آثار به
سر مکش از گرد ره رهر وان
خاک حرم بر سر زوار به
مرد که گردون کشد از حکم پیر
سیلیش از دیو ستمکار به
در حق میشی که رمید از شبان
تربیت گرگ ستمکار به
نفس حرون گربه ریاضت برفت
حبل متین بر سرش انبار به
زن دم اخلاص به طاعت از انک
زندگیت زین دم ابرار به
خرقهٔ تزویر که پوشد فقیر
دوخته از سوزن پندار به
ابر چه پوشد ضو خورشید را
حلهٔ خورشید را نوار به
طاعت اگر از پی مال و زر است
کاسه که خاکیست نگونساز به
نزد معاشر که نباشد خسیس
برگ گل از تنگهٔ دینار به ...
از پی ظلم آنکه صبوحی کند
نور نشاطش چو شب تار به ...
شربت نوشی که به ظالم دهند
خون همان طالم خونخوار به
فرض بجای آور و مجو بیش ازانک
حرص کم از طاعت بسیار به
تن چو به خرمای کسان میل کرد
دام شکم دوخته از خار به ...
خواجه که از خون کسان خورد می
از قلم او نی و مزمار به
کی کند اندیشه روز حساب ؟
تذکره آنرا که ز طور مار به
ور عطش فکر نبرد حریف
از چه زمزم خم خمار به
از سرشاخی که خورد آب غیر
خوردن نار ازخورش نار به ...
ابر ببارد چو بگویی ببار
دست سخی زا بر گهر بار به
گر تبر هیزم دیگ عطاست
آن تبر از تیشهٔ نجار به ...
دیده که باشد به جفا تیز بین
تیرش انداز که افگار به ...
نفس که در دل گهری از حیاست
بر دو لب بسته صدف وار به
هر سخنی در محل خود نکوست
زمزمه مرغ به گلزار به ...
بر جهلا جهل نکو تر ز پند
درد خر از داروی بیطار به
نام شه انجیر نه این شعر را
کو به بهی از همه اشعار به ...
شخص معطل خجل وخوار به
بهرهٔ مقصود چو بی رنج نیست
کاهل بیکار به پیکار به
مرد که شبلی نشود گاه کار
زو سگ بازار به مقدار به ...
زان تن کاهل که گل نازکست
خارکش سوخته صد بار به ...
سرعت جاهل که سبک شد به راه
از کسل حامل اسفار به ...
دل که به گل ماند نیامد برون
سنگ گر انست به دیوار به
پیر کمان پشت به عزلت نشست
پورشتابنده به بلغار به ...
وانکه جوانیش زپیری به است
خلوتش از صحبت اغیار به ...
مرغ که در بادیه خون ریز شد
خار و خسش از گل و گلنار به
عشق خوشست ار همه باشد مجاز
لیک ز شهوت ره انکار به
گر نظر صدق به صنع خداست
دیو به چشم از بت فرخاربه
مرتبهٔ عشق چو بیچارگی است
فخر بدین مرتبه ناچار به
مسکنت ارهست به پندار و کبر
مسکنت از کبر ز پندار به
دون که بود باد سری درسرش
بر سر او خاک به انبار به
وانکه بود خاک ره از حسن خلق
چون گل کعبه شرف آثار به
سر مکش از گرد ره رهر وان
خاک حرم بر سر زوار به
مرد که گردون کشد از حکم پیر
سیلیش از دیو ستمکار به
در حق میشی که رمید از شبان
تربیت گرگ ستمکار به
نفس حرون گربه ریاضت برفت
حبل متین بر سرش انبار به
زن دم اخلاص به طاعت از انک
زندگیت زین دم ابرار به
خرقهٔ تزویر که پوشد فقیر
دوخته از سوزن پندار به
ابر چه پوشد ضو خورشید را
حلهٔ خورشید را نوار به
طاعت اگر از پی مال و زر است
کاسه که خاکیست نگونساز به
نزد معاشر که نباشد خسیس
برگ گل از تنگهٔ دینار به ...
از پی ظلم آنکه صبوحی کند
نور نشاطش چو شب تار به ...
شربت نوشی که به ظالم دهند
خون همان طالم خونخوار به
فرض بجای آور و مجو بیش ازانک
حرص کم از طاعت بسیار به
تن چو به خرمای کسان میل کرد
دام شکم دوخته از خار به ...
خواجه که از خون کسان خورد می
از قلم او نی و مزمار به
کی کند اندیشه روز حساب ؟
تذکره آنرا که ز طور مار به
ور عطش فکر نبرد حریف
از چه زمزم خم خمار به
از سرشاخی که خورد آب غیر
خوردن نار ازخورش نار به ...
ابر ببارد چو بگویی ببار
دست سخی زا بر گهر بار به
گر تبر هیزم دیگ عطاست
آن تبر از تیشهٔ نجار به ...
دیده که باشد به جفا تیز بین
تیرش انداز که افگار به ...
نفس که در دل گهری از حیاست
بر دو لب بسته صدف وار به
هر سخنی در محل خود نکوست
زمزمه مرغ به گلزار به ...
بر جهلا جهل نکو تر ز پند
درد خر از داروی بیطار به
نام شه انجیر نه این شعر را
کو به بهی از همه اشعار به ...