عبارات مورد جستجو در ۴۰۳ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
ای شب تیره فرع گیسیویت
اصل کفر از سیاهی مویت
مه ز دیوان مهر خواسته نور
وجه آن گشته روشن از رویت
بی‌سخن دم ببسته طوطی را
شیوهٔ شکر سخن گویت
مشک را در فکنده خون به جگر
نکهت زلف عنبرین بویت
خورده چوگان طعنه سیب بهشت
از زنخدان گرد چون گویت
از طراوت بیتر زده
ماه نو را کمان ابرویت
اوحدی را ز زلف بشکسته
تیزی چشم و تندی خویت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
باز شادروان گل بر روی خار انداختند
زلف سنبل بر بنا گوش بهار انداختند
دختران گل به وقت صبح‌دم در پای سرو
از سر شادی طبقهای نثار انداختند
شاهدان سوسن از بهر تماشا در چمن
لاله را با سنبل اندر کارزار انداختند
بلبل شیرین سخن شکر فشانی پیشه کرد
تا بساط فستقی بر جویبار انداختند
گرم تازان صبا از گرد عنبر وقت صبح
موکب سلطان گل را در غبار انداختند
غنچگان را گر چه بر گل پرده پوشی عادتست
عاقبت هم بخیه‌ای بر روی کار انداختند
به ز مستی در شکوفه است و گل اندر خفت و خیز
نرگس بیچاره را چون در خمار انداختند؟
وقت صبح آهنگران باد ز آب پیچ پیچ
بی‌گنه زنجیر بر پای چنار انداختند
در دماغ بید گویی هم خلافی دیده‌اند
کز میان بوستانش بر کنار انداختند
سبزه‌ها را گرچه بر بالای گل دستی بود
هم ز گیسوها کمندش بر حصار انداختند
گر چمن را نیست در سر خاطر سوری دگر
از چه بر دست عروسانش نگار انداختند؟
صبح دم بزم چمن گرمست، زیرا کندرو
نالهٔ موسیچه و قمری و سار انداختند
راویان نظم ز اشعار بدیع اوحدی
بار دیگر فتنه‌ای در روزگار انداختند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
به حسن عارض چون ماه و زیب چهرهٔ‌چون خور
ببردی از بر من دل، بخوردی از دل من بر
ز رشک طلعت خوبت بریزد اختر گردون
ز اشک چشمهٔ چشمم بمیرد آتش اختر
به صید عاشق بیدل گشاده زلف تو چنگل
به صید بیدل مسکین کشیده چشم تو خنجر
شکنج سنبل پست تو گنج صورت و معنی
فریب نرگس مست تو زیب جامه و زیور
ز جام حقهٔ لعلت گشوده چشمهٔ حیوان
ز دام حلقهٔ زلفت دمیده نکهت عنبر
نهاده نرگس شنگت تراز کسوت شوخی
گشاده پستهٔ تنگت کساد کیسهٔ شکر
ز رنگ پنجهٔ نازک نموده دست تو گل رخ
بر آب چهرهٔ رنگین نهاده حسن تو دلبر:
بیاض ساعد سیمین به خون این دل خسته
سواد طرهٔ مشکین به قتل این تن لاغر
به عیب من مکن آهنگ و جیب و دامن من بین:
چو روی اوحدی از غم به خون دیده و دل تر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
گرهٔ زلف بهم بر زده کاین مشک تتارست
رقم از غالیه بر گل زده کاین خط غبارست
رشته‌ئی برقمر انداخته کاین مار سیاهست
نقطه‌ئی برشکر افکنده که این مهرهٔ مارست
مشک بر برگ سمن بیخته یعنی شب قدرست
زلف شبرنگ بهم بر زده یعنی شب تارست
لل از پستهٔ خود ریخته کاین چیست حدیثست
لاله در مشک نهان کرده که این چیست عذارست
نرگسش خفته و آوازه در افکنده که مستست
وندرو باده اثر کرده که در عین خمارست
باد بویش بچمن برده که این نکهت مشکست
وز چمن نکهتی آورده که این نفخهٔ یارست
مرغ برطرف چمن شیفته کاین کوی حبیبست
باد بر برگ سمن فتنه که این روی نگارست
سر موئی بصبا داده که این نافهٔ چینست
بوئی از طره فرستاده که این باد بهارست
نرگسش خون دلم خورده که این جام صبوحست
غمزه‌اش قصد روان کرده که هنگام شکارست
تهمتی بر شکر افکنده که این گفتهٔ خواجوست
برقعی برقمر انداخته کاین لیل و نهارست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
این دلبران که پرده برخ در کشیده‌اند
هر یک بغمزه پردهٔ خلقی دریده‌اند
از شیر و سلسبیل مگر در جوار قدس
اندر کنار رحمت حق پروریده‌اند
یا طوطیان روضهٔ خلدند گوئیا
کز آشیان عالم علوی پریده‌اند
از کلک نقشبند ازل بر بیاض مهر
آن نقطه‌های خال چه زیبا چکیده‌اند
گوئی مگر بتان تتارند کز ختا
از بهر دل ربودن مردم رسیده‌اند
برطرف صبح سلسله از شام بسته‌اند
برگرد ماه خط معنبر ، کشیده‌اند
کروبیان عالم بالا و ان یکاد
بر استوای قامت ایشان دمیده‌اند
صاحبدلان ز شوق مرقع فکنده‌اند
بر آستان دیر مغان آرمیده‌اند
از بهر نرد درد غم عشق دلبران
برسطح دل بساط الم گستریده‌اند
خواجو برو بچشم تامل نگاه کن
بر اهل دل که گوشهٔ عزلت گزیده‌اند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
گرد ماه از مشک چنبر کرده‌ئی
ماه را از مشک زیور کرده‌ئی
شام شبگون قمر فرسای را
سایبان مهر انور کرده‌ئی
در شبستان عبیر افشان زلف
شمع کافوری ز رخ بر کرده‌ئی
از چه رو بستانسرای خلد را
منزل هندوی کافر کرده‌ئی
روز را در سایهٔ شب برده‌ئی
شام را پیرایهٔ خور کرده‌ئی
لعل در پاش زمرد پوش را
پرده‌دار عقد گوهر کرده‌ئی
تا به دست آورده‌ئی طغرای حسن
ملک خوبی را مسخر کرده‌ئی
ای مه آتش عذار آن آب خشک
کابگیر آتش تر کرده‌ئی
بر کفم نه گر چه خون جان ماست
آنکه در نصفی و ساغر کرده‌ئی
جان خواجو را ز جعد عنبرین
هر زمان طوقی معنبر کرده‌ئی
رشحه : رشحه
مطلع یک غزل
آن بت گل چهره یارب بسته از سنبل نقاب
یا به افسون کرده پنهان در دل شب آفتاب
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۷
تب را شبخون زدم در آتش کشتم
یک چند به تعویذ کتابش کشتم
بازش یک بار در عرق کردم غرق
چون لشکر فرعون در آبش کشتم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۳۳
مسلسل زلف بر رخ ریته دیری
گل و سنبل به هم آمیته دیری
پریشان چون کری زلف دو تا را
به هر تاری دلی آویته دیری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
دهد اگرچه برون در بی‌شمار صدف
تو آن دری که برون ناید از هزار صدف
برای چون تو دری شاید ای چکیدهٔ صنع
اگر دهان بگشاید هزار بار صدف
عجب که تا به قیامت محیط هستی را
گران شود به چنین در شاهوار صدف
توان گرفت بزر ز احترام گوشی را
که در راز تو را باشد ای نگار صدف
شدست معتبر از خلعت تو مادر دهر
بلی ز پرتو در دارد اعتبار صدف
به جنبش آمده تا بحر هستی از اثرش
چنین دری نفکنده است برکنار صدف
به عهد محتشم از عقد نظم گوش جهان
چنان پر است که از در شاهوار صدف
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
با تو آن روز که شطرنج محبت چیدم
ماتی خود ز تو در بازی اول دیدم
هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند
آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق
من رخ از عرصهٔ راحت طلبی تابیدم
استخوان‌بندی شطرنج جهان کی شده بود
صبح ابداع که من مهر تو می‌ورزیدم
هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد
عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم
آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست
بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم
فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط
شاه عشق آمد و من خانهٔ خود برچیدم
محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من
پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
دارم سری پر از شور از طفل کج کلاهی
بی قید شهریاری بی‌سکه پادشاهی
قیمت بزرگ دری اختر بلند خردی
خورشید شعلهٔ شمسی آفاق سوزماهی
سلطان نوظهوری رعنای پرغروری
اقلیم دل ستانی منشور حسن خواهی
مژگان دراز طفلی بازی کنی به خونها
مردم کش التفاتی شمشیر زن نگاهی
بی‌اعتدال حسنی کز یک کرشمه سازد
صد کوه صبر و تمکین بی وزن تر ز کاهی
بی‌اعتماد مهری کز چشم لطف راند
دیرینه دوستان را بی‌تهمت گناهی
ابرو هلال بدری کز عاشق سیه روز
پوشد رخ دل افروز ماهی به جرم آهی
حسنش به زلف نوخیز عالم گرفت یک سر
خوش زود شد جهانگیر زین سان تنک سپاهی
باشد وظیفهٔ من از چشم نیم بازش
نازی به صد تکلف آن نیز گاهگاهی
از نظم محتشم گشت زینت پذیر حسنش
همچون گلی که یابد آرایش از گیاهی
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
خورشید سپهر سر بلندی بهزاد
کز مادر دهر از همه عالم زیر سرت
گفتند که بر بستر ضعف است ملول
بهر شعفش به دلف بشین باد آن ضاد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
آن دست که نخل قد آدم ریزد
نخلی به نزاکت قدت کم ریزد
گر نازکیت به سر و آزاد دهند
چون باد صبا بجنبد از هم ریزد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
آن ماه که در خوبی او نیست خلاف
ور مهر منیر خوانمش نیست گزاف
در خلوت خواب او فلک دانی چیست
چادر شب زرنگار بالای لحاف
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۵
خلخیان خواهی و جماش چشم
گرد سرین خواهی و بارک میان
کشکین نانت نکند آرزوی
نان سمن خواهی گرد و کلان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۶۰
دل من ز زلف و رویت شد اسیر و چون نگردد
شب ماهتاب دزدی که به خانه‌ای در آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۶۰۳
آتش اندر آب هرگز دیده‌ای
عنبر اندر تاب هرگز دیده‌ای ؟
چون دهان و لعل شور انگیز او
پسته و عناب هرگز دیده‌ای ؟
شد نقاب عارضش زلف سیاه
شام پر مهتاب هرگز دیده‌ای ؟
در صدف چون رشته دندان او
لولوی خوشاب هرگز دیده‌ای ؟
نرگسش درطاق ابرو خفته مست
مست در محراب هرگز دیده‌ای ؟
در غمش خسرو چو چشم خون فشان
چشمهٔ خوناب هرگز دیده‌ای ؟
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰
چو گرد آرند کردارت به محشر
فرو مانی چو خر به میان شلکا
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۳
بدان مرغک مانم که همی دوش
بزار از بر شاخک همی فنود