عبارات مورد جستجو در ۲۱۴ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - در موعظه و دوری از دنیا
ای دل آخر یک قدم بیرون خرام از خویشتن
آشنا شو با روان بیگانه شو از خویشتن
روی ننماید هلال مطلع عین الیقین
تا هوای ملک جان تاریک دارد گرد ظن
عین انسانیتی خواهی که ظاهر گردت ؟
چهره پنهان داد چون انسان عین از خویشتن
آدمی را آن زمان آرایش دین بر کنند
کا دمش زآلایش طین پا گرداندبدن
چون زنی پیر از دنیا کهنه چرخی در کنار
گر جوانمردی چه گردی چرخ پیرزن
لاف ردی می زنی با چرخ گردانت چه کار ؟
رشته پیوند بگسل چرخ را بر هم شکن
زیر زین داری براق آخر چه خسبی در گلیم
زیر ران داری نجیب ؟ آخر چه پایی در عطن
دار دنیا را به دین دزدان دین ده چون مسیح
راه دار ملک جان گیر از خراب آباد تن
خیمه جان بر جهانی زن که در صحرای او
لاله زار گلشن خضر است خضرای دمن
در مقام صدق جان باید که باشد درنعیم
جسم خواهی در تنعم باش خواهی در حذر
ذات یوسف را به مصر اندر کجا دارد زیان
زان که در کنعان به خون آلوده باشد پیرهن
تا به کی در باد خواهی دادن این عمر عزیز؟
در هوای رنگ و بوی ارغوان یا یا سمن
بس کن این آتش زبانی بس که در پایان چو شمع
خواهدت بر باد دادن سر زبانت بی سخن
هر زبانی کز میان او رسد جان را زیان
شمع وار آن به که سوزد یا بمیرد درلگن
آبروی هر دو عالم آن زمان حاصل کنی
کز سر اخلاص گردی خاک پای بو الحسن
آشنا شو با روان بیگانه شو از خویشتن
روی ننماید هلال مطلع عین الیقین
تا هوای ملک جان تاریک دارد گرد ظن
عین انسانیتی خواهی که ظاهر گردت ؟
چهره پنهان داد چون انسان عین از خویشتن
آدمی را آن زمان آرایش دین بر کنند
کا دمش زآلایش طین پا گرداندبدن
چون زنی پیر از دنیا کهنه چرخی در کنار
گر جوانمردی چه گردی چرخ پیرزن
لاف ردی می زنی با چرخ گردانت چه کار ؟
رشته پیوند بگسل چرخ را بر هم شکن
زیر زین داری براق آخر چه خسبی در گلیم
زیر ران داری نجیب ؟ آخر چه پایی در عطن
دار دنیا را به دین دزدان دین ده چون مسیح
راه دار ملک جان گیر از خراب آباد تن
خیمه جان بر جهانی زن که در صحرای او
لاله زار گلشن خضر است خضرای دمن
در مقام صدق جان باید که باشد درنعیم
جسم خواهی در تنعم باش خواهی در حذر
ذات یوسف را به مصر اندر کجا دارد زیان
زان که در کنعان به خون آلوده باشد پیرهن
تا به کی در باد خواهی دادن این عمر عزیز؟
در هوای رنگ و بوی ارغوان یا یا سمن
بس کن این آتش زبانی بس که در پایان چو شمع
خواهدت بر باد دادن سر زبانت بی سخن
هر زبانی کز میان او رسد جان را زیان
شمع وار آن به که سوزد یا بمیرد درلگن
آبروی هر دو عالم آن زمان حاصل کنی
کز سر اخلاص گردی خاک پای بو الحسن
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
صفت اصحاب الطریقه
اقبال لاهوری : اسرار خودی
دربیان اینکه حیات خودی از تخلیق و تولید مقاصد است
زندگانی را بقا از مدعاست
کاروانش را درا از مدعاست
زندگی در جستجو پوشیده است
اصل او در آرزو پوشیده است
آرزو را در دل خود زنده دار
تا نگردد مشت خاک تو مزار
آرزو جان جهان رنگ و بوست
فطرت هر شی امین آرزوست
از تمنا رقص دل در سینهها
سینهها از تاب او آیینهها
طاقت پرواز بخشد خاک را
خضر باشد موسی ادراک را
دل ز سوز آرزو گیرد حیات
غیر حق میرد چو او گیرد حیات
چون ز تخلیق تمنا باز ماند
شهپرش بشکست و از پرواز ماند
آرزو هنگامه آرای خودی
موج بیتابی ز دریای خودی
آرزو صید مقاصد را کمند
دفتر افعال را شیرازه بند
زنده را نفی تمنا مرده کرد
شعله را نقصان سوز افسرده کرد
چیست اصل دیدهٔ بیدار ما
بست صورت لذت دیدار ما
کبک پا از شوخئ رفتار یافت
بلبل از سعی نوا منقار یافت
نی برون از نیستان آباد شد
نغمه از زندان او آزاد شد
عقل ندرت کوش و گردون تاز چیست
هیچ می دانی که این اعجاز چیست
زندگی سرمایه دار از آرزوست
عقل از زائیدگان بطن اوست
چیست نظم قوم و آئین و رسوم
چیست راز تازگیهای علوم
آرزوئی کو به زور خود شکست
سر ز دل بیرون زد و صورت ببست
دست و دندان و دماغ و چشم و گوش
فکر و تخییل و شعور و یاد و هوش
زندگی مرکب چو در جنگاه باخت
بهر حفظ خویش این آلات ساخت
آگهی از علم و فن مقصود نیست
غنچه و گل از چمن مقصود نیست
علم از سامان حفظ زندگی است
علم از اسباب تقویم خودی است
علم و فن از پیش خیزان حیات
علم و فن از خانه زادان حیات
ای ز راز زندگی بیگانه، خیز
از شراب مقصدی مستانه خیز
مقصد مثل سحر تابنده ئی
ماسوی را آتش سوزنده ای
مقصدی از آسمان بالاتری
دلربائی دلستانی دلبری
باطل دیرینه را غارتگری
فتنه در جیبی سراپا محشری
ما ز تخلیق مقاصد زنده ایم
از شعاع آرزو تابنده ایم
کاروانش را درا از مدعاست
زندگی در جستجو پوشیده است
اصل او در آرزو پوشیده است
آرزو را در دل خود زنده دار
تا نگردد مشت خاک تو مزار
آرزو جان جهان رنگ و بوست
فطرت هر شی امین آرزوست
از تمنا رقص دل در سینهها
سینهها از تاب او آیینهها
طاقت پرواز بخشد خاک را
خضر باشد موسی ادراک را
دل ز سوز آرزو گیرد حیات
غیر حق میرد چو او گیرد حیات
چون ز تخلیق تمنا باز ماند
شهپرش بشکست و از پرواز ماند
آرزو هنگامه آرای خودی
موج بیتابی ز دریای خودی
آرزو صید مقاصد را کمند
دفتر افعال را شیرازه بند
زنده را نفی تمنا مرده کرد
شعله را نقصان سوز افسرده کرد
چیست اصل دیدهٔ بیدار ما
بست صورت لذت دیدار ما
کبک پا از شوخئ رفتار یافت
بلبل از سعی نوا منقار یافت
نی برون از نیستان آباد شد
نغمه از زندان او آزاد شد
عقل ندرت کوش و گردون تاز چیست
هیچ می دانی که این اعجاز چیست
زندگی سرمایه دار از آرزوست
عقل از زائیدگان بطن اوست
چیست نظم قوم و آئین و رسوم
چیست راز تازگیهای علوم
آرزوئی کو به زور خود شکست
سر ز دل بیرون زد و صورت ببست
دست و دندان و دماغ و چشم و گوش
فکر و تخییل و شعور و یاد و هوش
زندگی مرکب چو در جنگاه باخت
بهر حفظ خویش این آلات ساخت
آگهی از علم و فن مقصود نیست
غنچه و گل از چمن مقصود نیست
علم از سامان حفظ زندگی است
علم از اسباب تقویم خودی است
علم و فن از پیش خیزان حیات
علم و فن از خانه زادان حیات
ای ز راز زندگی بیگانه، خیز
از شراب مقصدی مستانه خیز
مقصد مثل سحر تابنده ئی
ماسوی را آتش سوزنده ای
مقصدی از آسمان بالاتری
دلربائی دلستانی دلبری
باطل دیرینه را غارتگری
فتنه در جیبی سراپا محشری
ما ز تخلیق مقاصد زنده ایم
از شعاع آرزو تابنده ایم
اقبال لاهوری : اسرار خودی
حکایت نوجوانی از مرو که پیش حضرت سید مخدوم علی هجویری رحمة الله علیه آمده از ستم اعدا فریاد کرد
سید هجویر مخدوم امم
مرقد او پیر سنجر را حرم
بند های کوهسار آسان گسیخت
در زمین هند تخم سجده ریخت
عهد فاروق از جمالش تازه شد
حق ز حرف او بلند آوازه شد
پاسبان عزت ام الکتاب
از نگاهش خانه ی باطل خراب
خاک پنجاب از دم او زنده گشت
صبح ما از مهر او تابنده گشت
عاشق و هم قاصد طیار عشق
از جبینش آشکار اسرار عشق
داستانی از کمالش سر کنم
گلشنی در غنچه ئی مضمر کنم
نوجوانی قامتش بالا چو سرو
وارد لاهور شد از شهر مرو
رفت پیش سید والا جناب
تا رباید ظلمتش را آفتاب
گفت «محصور صف اعداستم
درمیان سنگها میناستم
با من آموز ای شه گردون مکان
زندگی کردن میان دشمنان»
پیر دانائی که در ذاتش جمال
بسته پیمان محبت با جلال
گفت «ای نامحرم از راز حیات
غافل از انجام و آغاز حیات
فارغ از اندیشه ی اغیار شو
قوت خوابیده ئی بیدار شو
سنگ چون بر خود گمان شیشه کرد
شیشه گردید و شکستن پیشه کرد
ناتوان خود را اگر رهرو شمرد
نقد جان خویش با رهزن سپرد
تا کجا خود را شماری ماء و طین
از گل خود شعله ی طور آفرین
با عزیزان سرگران بودن چرا
شکوه سنج دشمنان بودن چرا
راست می گویم عدو هم یار تست
هستی او رونق بازار تست
هر که دانای مقامات خودی است
فضل حق داند اگر دشمن قوی است
کشت انسان را عدو باشد سحاب
ممکناتش را برانگیزد ز خواب
سنگ ره آبست اگر همت قویست
سیل را پست و بلند جاده چیست؟
سنگ ره گردد فسان تیغ عزم
قطع منزل امتحان تیغ عزم
مثل حیوان خوردن ، آسودن چسود
گر بخود محکم نه ئی بودن چسود
خویش را چون از خودی محکم کنی
تو اگر خواهی جهان برهم کنی
گر فنا خواهی ز خود آزاد شو
گر بقا خواهی بخود آباد شو
چیست مردن از خودی غافل شدن
تو چه پنداری فراق جان و تن
در خودی کن صورت یوسف ، مقام
از اسیری تا شهنشاهی خرام
از خودی اندیش و مرد کار شو
مرد حق شو حامل اسرار شو
شرح راز از داستانها می کنم
غنچه از زور نفس وا می کنم
«خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران»
مرقد او پیر سنجر را حرم
بند های کوهسار آسان گسیخت
در زمین هند تخم سجده ریخت
عهد فاروق از جمالش تازه شد
حق ز حرف او بلند آوازه شد
پاسبان عزت ام الکتاب
از نگاهش خانه ی باطل خراب
خاک پنجاب از دم او زنده گشت
صبح ما از مهر او تابنده گشت
عاشق و هم قاصد طیار عشق
از جبینش آشکار اسرار عشق
داستانی از کمالش سر کنم
گلشنی در غنچه ئی مضمر کنم
نوجوانی قامتش بالا چو سرو
وارد لاهور شد از شهر مرو
رفت پیش سید والا جناب
تا رباید ظلمتش را آفتاب
گفت «محصور صف اعداستم
درمیان سنگها میناستم
با من آموز ای شه گردون مکان
زندگی کردن میان دشمنان»
پیر دانائی که در ذاتش جمال
بسته پیمان محبت با جلال
گفت «ای نامحرم از راز حیات
غافل از انجام و آغاز حیات
فارغ از اندیشه ی اغیار شو
قوت خوابیده ئی بیدار شو
سنگ چون بر خود گمان شیشه کرد
شیشه گردید و شکستن پیشه کرد
ناتوان خود را اگر رهرو شمرد
نقد جان خویش با رهزن سپرد
تا کجا خود را شماری ماء و طین
از گل خود شعله ی طور آفرین
با عزیزان سرگران بودن چرا
شکوه سنج دشمنان بودن چرا
راست می گویم عدو هم یار تست
هستی او رونق بازار تست
هر که دانای مقامات خودی است
فضل حق داند اگر دشمن قوی است
کشت انسان را عدو باشد سحاب
ممکناتش را برانگیزد ز خواب
سنگ ره آبست اگر همت قویست
سیل را پست و بلند جاده چیست؟
سنگ ره گردد فسان تیغ عزم
قطع منزل امتحان تیغ عزم
مثل حیوان خوردن ، آسودن چسود
گر بخود محکم نه ئی بودن چسود
خویش را چون از خودی محکم کنی
تو اگر خواهی جهان برهم کنی
گر فنا خواهی ز خود آزاد شو
گر بقا خواهی بخود آباد شو
چیست مردن از خودی غافل شدن
تو چه پنداری فراق جان و تن
در خودی کن صورت یوسف ، مقام
از اسیری تا شهنشاهی خرام
از خودی اندیش و مرد کار شو
مرد حق شو حامل اسرار شو
شرح راز از داستانها می کنم
غنچه از زور نفس وا می کنم
«خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران»
اقبال لاهوری : پیام مشرق
برون از ورطهٔ بود و عدم شو
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
خطاب به اقوام سرحد
ای ز خود پوشیده خود را بازیاب
در مسلمانی حرامست این حجاب
رمز دین مصطفی دانی که چیست
فاش دیدن خویش را شاهنشی است
چیست دین؟ دریافتن اسرار خویش
زندگی مرگ است بی دیدار خویش
آن مسلمانی که بیند خویش را
از جهانی برگزیند خویش را
از ضمیر کائنات آگاه اوست
تیغ لا موجود «الا الله» اوست
در مکان و لامکان غوغای او
نه سپهر آواره در پهنای او
تا دلش سری ز اسرار خداست
حیف اگر از خویشتن ناآشناست
بندهٔ حق وارث پیغمبران
او نگنجد در جهان دیگران
تا جهانی دیگری پیدا کند
این جهان کهنه را برهم زند
زنده مرد از غیر حق دارد فراغ
از خودی اندر وجود او چراغ
پای او محکم به رزم خیر و شر
ذکر او شمشیر و فکر او سپر
صبحش از بانگی که برخیزد ز جان
نی ز نور آفتاب خاوران
فطرت او بی جهات اندر جهات
او حریم و در طوافش کائنات
ذره ئی از گرد راهش آفتاب
شاهد آمد بر عروج او کتاب
فطرت او را گشاد از ملت است
چشم او روشن سواد از ملت است
اندکی گم شو به قرآن و خبر
باز ای نادان بخویش اندر نگر
در جهان آواره ئی بیچاره ئی
وحدتی گم کرده ئی صد پاره ئی
بند غیر الله اندر پای تست
داغم از داغی که در سیمای تست
میر خیل ! از مکر پنهانی بترس
از ضیاع روح افغانی بترس
ز آتش مردان حق می سوزمت
نکته ئی از پیر روم آموزمت
«رزق از حق جو ، مجو از زید و عمر
مستی از حق جو ، مجو از بنگ و خمر
گل مخر گل را مخور گل را مجو
زانکه گل خوار است دائم زرد رو
دل بجو تا جاودان باشی جوان
از تجلی چهره ات چون ارغوان
بنده باش و بر زمین رو چون سمند
چون جنازه نی که بر گردن برند»
شکوه کم کن از سپهر لاجورد
جز به گرد آفتاب خود مگرد
از مقام ذوق و شوق آگاه شو
ذره ئی؟ صیاد مهر و ماه شو
عالم موجود را اندازه کن
در جهان خود را بلند آوازه کن
برگ و ساز کائنات از وحدتست
اندرین عالم ، حیات از وحدت است
در گذر از رنگ و بوهای کهن
پاک شو از آرزوهای کهن
این کهن سامان نیرزد با دو جو
نقشبند آرزوی تازه شو
زندگی بر آرزو دارد اساس
خویش را از آرزوی خود شناس
چشم و گوش و هوش ، تیز از آرزو
مشت خاکی لاله خیز از آرزو
هر که تخم آرزو در دل نکشت
پایمال دیگران چون سنگ و خشت
آرزو سرمایهٔ سلطان و میر
آرزو جام جهان بین فقیر
آب و گل را آرزو آدم کند
آرزو ما را ز خود محرم کند
چون شرر از خاک ما بر می جهد
ذره را پهنای گردون میدهد
پور آزر کعبه را تعمیر کرد
از نگاهی خاک را اکسیر کرد
تو خودی اندر بدن تعمیر کن
مشت خاک خویش را اکسیر کن
در مسلمانی حرامست این حجاب
رمز دین مصطفی دانی که چیست
فاش دیدن خویش را شاهنشی است
چیست دین؟ دریافتن اسرار خویش
زندگی مرگ است بی دیدار خویش
آن مسلمانی که بیند خویش را
از جهانی برگزیند خویش را
از ضمیر کائنات آگاه اوست
تیغ لا موجود «الا الله» اوست
در مکان و لامکان غوغای او
نه سپهر آواره در پهنای او
تا دلش سری ز اسرار خداست
حیف اگر از خویشتن ناآشناست
بندهٔ حق وارث پیغمبران
او نگنجد در جهان دیگران
تا جهانی دیگری پیدا کند
این جهان کهنه را برهم زند
زنده مرد از غیر حق دارد فراغ
از خودی اندر وجود او چراغ
پای او محکم به رزم خیر و شر
ذکر او شمشیر و فکر او سپر
صبحش از بانگی که برخیزد ز جان
نی ز نور آفتاب خاوران
فطرت او بی جهات اندر جهات
او حریم و در طوافش کائنات
ذره ئی از گرد راهش آفتاب
شاهد آمد بر عروج او کتاب
فطرت او را گشاد از ملت است
چشم او روشن سواد از ملت است
اندکی گم شو به قرآن و خبر
باز ای نادان بخویش اندر نگر
در جهان آواره ئی بیچاره ئی
وحدتی گم کرده ئی صد پاره ئی
بند غیر الله اندر پای تست
داغم از داغی که در سیمای تست
میر خیل ! از مکر پنهانی بترس
از ضیاع روح افغانی بترس
ز آتش مردان حق می سوزمت
نکته ئی از پیر روم آموزمت
«رزق از حق جو ، مجو از زید و عمر
مستی از حق جو ، مجو از بنگ و خمر
گل مخر گل را مخور گل را مجو
زانکه گل خوار است دائم زرد رو
دل بجو تا جاودان باشی جوان
از تجلی چهره ات چون ارغوان
بنده باش و بر زمین رو چون سمند
چون جنازه نی که بر گردن برند»
شکوه کم کن از سپهر لاجورد
جز به گرد آفتاب خود مگرد
از مقام ذوق و شوق آگاه شو
ذره ئی؟ صیاد مهر و ماه شو
عالم موجود را اندازه کن
در جهان خود را بلند آوازه کن
برگ و ساز کائنات از وحدتست
اندرین عالم ، حیات از وحدت است
در گذر از رنگ و بوهای کهن
پاک شو از آرزوهای کهن
این کهن سامان نیرزد با دو جو
نقشبند آرزوی تازه شو
زندگی بر آرزو دارد اساس
خویش را از آرزوی خود شناس
چشم و گوش و هوش ، تیز از آرزو
مشت خاکی لاله خیز از آرزو
هر که تخم آرزو در دل نکشت
پایمال دیگران چون سنگ و خشت
آرزو سرمایهٔ سلطان و میر
آرزو جام جهان بین فقیر
آب و گل را آرزو آدم کند
آرزو ما را ز خود محرم کند
چون شرر از خاک ما بر می جهد
ذره را پهنای گردون میدهد
پور آزر کعبه را تعمیر کرد
از نگاهی خاک را اکسیر کرد
تو خودی اندر بدن تعمیر کن
مشت خاک خویش را اکسیر کن
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چو موج از بحر خود بالیده ام من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
از نام اگر نگذری از ننگ برون آ
ای نکهتگل اندکی از رنگ برون آ
عالم همه از بال پری آینه دارد
گو شیشه نمودارشو و سنگ برون آ
زین عرصة اضداد مکش ننگ فسردن
گیرمهمهتنصلح شوی جنگ برونآ
تا شهرت واماندگیات هرزه نباشد
یکآبلهوار از قدم لنگ برون آ
آب رخ گلزار وفا وقفگدازیست÷
خونی به جگرجمعکن ورنگ برون آ
تا شیشه نهای سنگ نشستهست به راهت
از خویشتهی شوز دل تنگ برون آ
بک لعزش پا جادة توفیق طلبکن
از زحمت چندین ره و فرسنگ برون آ
وحشتکدة ما و منتگرد خرامی است
زین پرده چهگویم به چه آهنگ برون آ
افسردگیی نیست به اوهام تعلق
هرچند شررنیستی ازسنگ برون آ
در نالهٔ خامش نفسان مصلحتی هست
ای صافی مطلب نفسی زنگ برون آ
زندانی اندوه تعلق نتوان بود
بیدل دلت از هرچه شود تنگ برون آ
ای نکهتگل اندکی از رنگ برون آ
عالم همه از بال پری آینه دارد
گو شیشه نمودارشو و سنگ برون آ
زین عرصة اضداد مکش ننگ فسردن
گیرمهمهتنصلح شوی جنگ برونآ
تا شهرت واماندگیات هرزه نباشد
یکآبلهوار از قدم لنگ برون آ
آب رخ گلزار وفا وقفگدازیست÷
خونی به جگرجمعکن ورنگ برون آ
تا شیشه نهای سنگ نشستهست به راهت
از خویشتهی شوز دل تنگ برون آ
بک لعزش پا جادة توفیق طلبکن
از زحمت چندین ره و فرسنگ برون آ
وحشتکدة ما و منتگرد خرامی است
زین پرده چهگویم به چه آهنگ برون آ
افسردگیی نیست به اوهام تعلق
هرچند شررنیستی ازسنگ برون آ
در نالهٔ خامش نفسان مصلحتی هست
ای صافی مطلب نفسی زنگ برون آ
زندانی اندوه تعلق نتوان بود
بیدل دلت از هرچه شود تنگ برون آ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۲
با همه بیدست و پایی اندکی همتگمار
آسمان میبالد اینجا کودک دامن سوار
وضع بیکاری دلیل انفعال کس مباد
تا ز سعی ناخنت کاری گشاید سر مخار
پرفشانیهاست ساز اعتبار، آگاه باش
غیر رنگ و بو چه دارد کسوت رنگ بهار
سرو اگر باشد به این دلبستگی آزادیش
ناله خواهد شد ز طوق قمریان فتراکوار
فرق نتوان یافتن در عبرتآباد ظهور
اشک شمع انجمن تا گریهٔ شمع مزار
در چمن هر جا مهیای پرافشانی است رنگ
غنچه میگوید قفس تنگ است پاس شرم دار
راه صحرای عدم طیکردنت آسان نبود
تا نفس سر میزند بنشین و خار از پا برآر
عالمی را طینت بیحاصلم بیکار کرد
بر حنا میچربد این رنگی که من دارم به کار
هرکجا پا مینهم از تیرگی پا میخورم
چون نفس هرچند دارم راه در آیینهزار
وعدهٔ دیدار در خاکم نشاند و پیر کرد
شد سفید آخر ز مویم کوچههای انتظار
ظرف وصلم نیست اما در کمینگاه امید
رفتن رنگم تهیکردهست یک آغوشوار
حرص آسان برنمیدارد دل از اسباب جاه
عمرها باید که گردد آب درگوهر غبار
گرد جاه از آشیان فقر بیرون راندهام
خورده است این نقد هم ازتنگی دستم فشار
بیخودی بیدل فسون شعلهٔ جواله داشت
رنگ گرداندن کشید آخر به گرد من حصار
آسمان میبالد اینجا کودک دامن سوار
وضع بیکاری دلیل انفعال کس مباد
تا ز سعی ناخنت کاری گشاید سر مخار
پرفشانیهاست ساز اعتبار، آگاه باش
غیر رنگ و بو چه دارد کسوت رنگ بهار
سرو اگر باشد به این دلبستگی آزادیش
ناله خواهد شد ز طوق قمریان فتراکوار
فرق نتوان یافتن در عبرتآباد ظهور
اشک شمع انجمن تا گریهٔ شمع مزار
در چمن هر جا مهیای پرافشانی است رنگ
غنچه میگوید قفس تنگ است پاس شرم دار
راه صحرای عدم طیکردنت آسان نبود
تا نفس سر میزند بنشین و خار از پا برآر
عالمی را طینت بیحاصلم بیکار کرد
بر حنا میچربد این رنگی که من دارم به کار
هرکجا پا مینهم از تیرگی پا میخورم
چون نفس هرچند دارم راه در آیینهزار
وعدهٔ دیدار در خاکم نشاند و پیر کرد
شد سفید آخر ز مویم کوچههای انتظار
ظرف وصلم نیست اما در کمینگاه امید
رفتن رنگم تهیکردهست یک آغوشوار
حرص آسان برنمیدارد دل از اسباب جاه
عمرها باید که گردد آب درگوهر غبار
گرد جاه از آشیان فقر بیرون راندهام
خورده است این نقد هم ازتنگی دستم فشار
بیخودی بیدل فسون شعلهٔ جواله داشت
رنگ گرداندن کشید آخر به گرد من حصار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۴
تا کی خیال هستی موهوم، سر برآر
عنقایی، ای حباب، از این بیضه پر برآر
حیف از دلی که رنج فسون نفس کشد
از قید رشتهای که نداری گهر برآر
جهدی که شعلهات نکشد ننگ اخگری
خاکستری برون ده و رخت سفر برآر
دل جمع کن ز آمد و رفت خیال پوچ
بر روی خلق از مژهٔ بسته در برآر
سامان دهر نیست حریف قناعتت
این بحر را به قدر لب خشک تر برآر
سیماب رو در آتش و روغن در آب باش
خود را ز جرگهٔ بد و نیک این قدر برآر
پشت دوتا تدارک او بار سرکشیست
تیغ آن زمان که ریخت دم از هم به سر برآر
آهی به لب رسان که نیفسردهای هنوز
زان پیشتر که سنگ برآری شرر برآر
سامان تازهروییات از شمع نیست کم
خار شکسته را ز قدم گل به سر برآر
فکر شکست چینی دل مفت جهد گیر
موییست در خمیر تو ای بیخبر برآر
در خون نشسته است غبار شهید عشق
ای خاک تشنه مرده زبان دگر برآر
بیدل نفس به یاد خدنگت گرفته است
تا زندگیست خون خور و تیر از جگر برآر
عنقایی، ای حباب، از این بیضه پر برآر
حیف از دلی که رنج فسون نفس کشد
از قید رشتهای که نداری گهر برآر
جهدی که شعلهات نکشد ننگ اخگری
خاکستری برون ده و رخت سفر برآر
دل جمع کن ز آمد و رفت خیال پوچ
بر روی خلق از مژهٔ بسته در برآر
سامان دهر نیست حریف قناعتت
این بحر را به قدر لب خشک تر برآر
سیماب رو در آتش و روغن در آب باش
خود را ز جرگهٔ بد و نیک این قدر برآر
پشت دوتا تدارک او بار سرکشیست
تیغ آن زمان که ریخت دم از هم به سر برآر
آهی به لب رسان که نیفسردهای هنوز
زان پیشتر که سنگ برآری شرر برآر
سامان تازهروییات از شمع نیست کم
خار شکسته را ز قدم گل به سر برآر
فکر شکست چینی دل مفت جهد گیر
موییست در خمیر تو ای بیخبر برآر
در خون نشسته است غبار شهید عشق
ای خاک تشنه مرده زبان دگر برآر
بیدل نفس به یاد خدنگت گرفته است
تا زندگیست خون خور و تیر از جگر برآر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۹
دل بهکام تست چندی خرمی اظهار باش
ساغری داری شکست رنگ را معمار باش
فیضها دارد سخن بر معنی باریک پیچ
گر دل آسوده خواهی عقدهٔ این نار باش
بر چه از وصلش به یکرنگی نیامیزد دلت
گر همه جان باشد از اندیشهاش بیزار باش
تا حضور چشم و مژگان یابی از هر خار وگل
چون نگه درهرکجا پا مینهی هموار باش
هیچکس تهمت نشان داغ بینفعی مباد
چتر شاهیگر نباشی سایهٔ دیوار باش
ننگ تعطیل از غم بیحاصلی نتوان کشید
سودن دستی نبازی جهدکن درکار باش
نقش پای رفتگان مخمور میآید به چشم
یعنی ای وامانده در خمیازهٔ رفتار باش
مانع آزادگان پست و بلند دهر نیست
ناله از خود میرود، گو ششجهت کهسار باش
بر تسلسل ختم شد دور غرور سبحهات
یک دو ساغر محو عشرتخانهٔ خمّار باش
هرزه تازی تا بهکی گامی بهگرد خویش گرد
جهد بر مشق تو خطی میکشد پرگار باش
هر قدر مژگانگشایی جلوه در آغوش تست
ای نگاهت مفت فرصت طالب دیدار باش
عاقبت بیدل ز چشم خویش باید رفتنت
ذره هم کم نیست، تا باشی همین مقدار باش
ساغری داری شکست رنگ را معمار باش
فیضها دارد سخن بر معنی باریک پیچ
گر دل آسوده خواهی عقدهٔ این نار باش
بر چه از وصلش به یکرنگی نیامیزد دلت
گر همه جان باشد از اندیشهاش بیزار باش
تا حضور چشم و مژگان یابی از هر خار وگل
چون نگه درهرکجا پا مینهی هموار باش
هیچکس تهمت نشان داغ بینفعی مباد
چتر شاهیگر نباشی سایهٔ دیوار باش
ننگ تعطیل از غم بیحاصلی نتوان کشید
سودن دستی نبازی جهدکن درکار باش
نقش پای رفتگان مخمور میآید به چشم
یعنی ای وامانده در خمیازهٔ رفتار باش
مانع آزادگان پست و بلند دهر نیست
ناله از خود میرود، گو ششجهت کهسار باش
بر تسلسل ختم شد دور غرور سبحهات
یک دو ساغر محو عشرتخانهٔ خمّار باش
هرزه تازی تا بهکی گامی بهگرد خویش گرد
جهد بر مشق تو خطی میکشد پرگار باش
هر قدر مژگانگشایی جلوه در آغوش تست
ای نگاهت مفت فرصت طالب دیدار باش
عاقبت بیدل ز چشم خویش باید رفتنت
ذره هم کم نیست، تا باشی همین مقدار باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
چه دارد این گیر و دار هستی گداز صد نام و ننگ خوردن
شکست آیینه جمع کردن فریب تمثال رنگ خوردن
خوشست از ترک خودنمایی دمی ز ننگ هوس برآیی
به کسوت ریش روستایی ز شانه تا چند چنگ خوردن
شرار تا سر ز خود برآرد نه روز بیند نه شب شمارد
دماغکمفرصتان ندارد غم شتاب و درنگ خوردن
مزاج همت نمیشکیبد که ساز نخلش نظر فریبد
به صد فلک دست و دل نزیبد فشار یک چشم تنگ خوردن
کم تلاش هوس شمردم قدم به عجز طلب فشردم
به کعبهٔ امن راه بردم ز تیشه بر پای لنگ خوردن
طمع به هر جا فشرد دندان ز آفتش نیست باک چندان
به اشتهای غرضپسندان زبان ندارد تفنگ خوردن
چه سان به تدبیر فکر خامت خمار حسرت رود ز جامت
که در نگین هم به قدر نامت فزوده خمیازه سنگ خوردن
اگر جهان جمله لقمه زاید ز فکر جوع تو برنیاید
مگر چو آماج لب گشاید ز عضو عضوت خدنگ خوردن
به ظلمت آباد ملک صورت دلست سرمایهٔ کدورت
ندارد ای بیخبر ضرورت به ذوق آیینه زنگ خوردن
به سعی تحقیق پر دویدی به عافیت هرزه خط کشیدی
نه او شدی نی به خود رسیدی چه لازمت بود بنگ خوردن
به کیش آن چشم فتنه مایل به فتوی آن نگاه قاتل
بحل گرفتند خون بیدل چو می به دین فرنگ خوردن
شکست آیینه جمع کردن فریب تمثال رنگ خوردن
خوشست از ترک خودنمایی دمی ز ننگ هوس برآیی
به کسوت ریش روستایی ز شانه تا چند چنگ خوردن
شرار تا سر ز خود برآرد نه روز بیند نه شب شمارد
دماغکمفرصتان ندارد غم شتاب و درنگ خوردن
مزاج همت نمیشکیبد که ساز نخلش نظر فریبد
به صد فلک دست و دل نزیبد فشار یک چشم تنگ خوردن
کم تلاش هوس شمردم قدم به عجز طلب فشردم
به کعبهٔ امن راه بردم ز تیشه بر پای لنگ خوردن
طمع به هر جا فشرد دندان ز آفتش نیست باک چندان
به اشتهای غرضپسندان زبان ندارد تفنگ خوردن
چه سان به تدبیر فکر خامت خمار حسرت رود ز جامت
که در نگین هم به قدر نامت فزوده خمیازه سنگ خوردن
اگر جهان جمله لقمه زاید ز فکر جوع تو برنیاید
مگر چو آماج لب گشاید ز عضو عضوت خدنگ خوردن
به ظلمت آباد ملک صورت دلست سرمایهٔ کدورت
ندارد ای بیخبر ضرورت به ذوق آیینه زنگ خوردن
به سعی تحقیق پر دویدی به عافیت هرزه خط کشیدی
نه او شدی نی به خود رسیدی چه لازمت بود بنگ خوردن
به کیش آن چشم فتنه مایل به فتوی آن نگاه قاتل
بحل گرفتند خون بیدل چو می به دین فرنگ خوردن
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۱۲ - محاسن کلیله و دمنه
و بحقیقت کان خرد و حصافت و گنج تجربت و ممارست است، هم سیاست ملوک را در ضبط ملک بشنودن آن مدد تواند بود و هم اوساط مردمان را در حفظ ملک از خواندن آن فایده حاصل تواند شد. و یکی از براهمه هند را پرسیدند که «می گویند بجانب هندوستان کوههاست و دروی داروها روید که مرده بدان زنده شود، طریق بدست آوردن آن چه باشد؟ » جواب داد که «حفظت شیئا و غایت عنک اشیاء، این سخن از شارت و رمز متقدمان است، و از کوهها علما را خواستهاند و از داروها سخن ایشان را و از مردگان جاهلان را که بسماع زنده گردند و بسمت علم حیات ابد یابند، و این سخنان را مجموعی است که آن را کلیله دمنه خوانند ودر خزاین ملوک هند باشد، اگر بدست توانی آوردن این غرض بحصول پیوندد».
نصرالله منشی : ابتدای کلیله و دمنه، و هو من کلام بزرجمهر البختکان
بخش ۵
و فایده در تعلم حرمت ذات و عزت نفس است، پس تعلیم دیگران، که اگر بافادت مشغول گردد و در نصیب خویش غفلت ورزد همچون چشمه ای باشد که از آب او همه کس را منفعت حاصل میآید و او ازان بی خبر. وا ز دو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید پس دیگران را ایثار کرد: علم و مال. یعنی چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش باید کوشید آنگاه دیگران را بران باعث بود. و اگر نادانی این بشارت را بر هزل حمل کند مانند کوری باشد که کاژی را سرزنش کند.
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۳
چون براین سیاقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم براه راست باز آمد و برغبت صادق و حسبت بی ریا بعلاج بیماران پرداختم و روزگار دران مستغرق گردانید، تا بمایمن آن درهای روزی بر من گشاده گشت و صلات و مواهب پادشاهان بمن متواتر شد. وپیش از سفر هندوستان و پس از ان انواع دوستکامی و نعمت دیدم و بجاه و مال از امثال و اقران بگذشتم. وانگاه در آثار و نتایج علم طب تاملی کردم و ثمرات و فواید آن را بر صحیفه دل بنگاشتم، هیچ علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود، و جون مزاج این باشد بچه تاویل خردمندان بدان واثق توانند شد و آن راسبب شفا شمرد؟ و باز اعمال و باز اعمال خیر و ساختن توشه آخرت از علت از آن گونه شفا میدهد که معاودت صورت نبندد.
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
چه غم ز بی کلهی کآسمان کلاه منست
زمین بساط و در و دشت بارگاه منست
گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم
نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست
که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
زنند طعنه که اندر جهان پناهت نیست
به جان دوست همان نیستی پناه منست
بهروز حشرکه اعمال خویش عرضه دهند
سواد زلف بتان نامه ی سیاه من است
به مستی ار ز لبت بوسهای طلب کردم
لب پیاله درین جرم عذرخواه منست
قلدرانه گنه میکنم ندارم باک
از آنکه رحمت حق ضامن گناه منست
بهرندی این هنرم بس که عیب کس نکنم
کس ار ز من نپذیرد خدا گواه منست
مرا به حالت مستی نگر که تا بینی
جهان و هرچه درو هست دستگاه منست
دمی که مست زنم تکیه در برابر دوست
هزار راز نهانی به هر نگاه منست
چگونه ترک کنم باده را به شام و سحر
که آن دعای شب و ورد صبحگاه منست
هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت
که این بلاکش افتاده خاک راه منست
مرا که تکیه بر ایام نیست قاآنی
ولای خواجهٔ ایام تکیه گاه منست
امیر کشور جم صاحب اختیار عجم
که در شداید ایام دادخواه منست
زمین بساط و در و دشت بارگاه منست
گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم
نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست
که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
زنند طعنه که اندر جهان پناهت نیست
به جان دوست همان نیستی پناه منست
بهروز حشرکه اعمال خویش عرضه دهند
سواد زلف بتان نامه ی سیاه من است
به مستی ار ز لبت بوسهای طلب کردم
لب پیاله درین جرم عذرخواه منست
قلدرانه گنه میکنم ندارم باک
از آنکه رحمت حق ضامن گناه منست
بهرندی این هنرم بس که عیب کس نکنم
کس ار ز من نپذیرد خدا گواه منست
مرا به حالت مستی نگر که تا بینی
جهان و هرچه درو هست دستگاه منست
دمی که مست زنم تکیه در برابر دوست
هزار راز نهانی به هر نگاه منست
چگونه ترک کنم باده را به شام و سحر
که آن دعای شب و ورد صبحگاه منست
هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت
که این بلاکش افتاده خاک راه منست
مرا که تکیه بر ایام نیست قاآنی
ولای خواجهٔ ایام تکیه گاه منست
امیر کشور جم صاحب اختیار عجم
که در شداید ایام دادخواه منست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
به هویت چو اوست با اسما
آن هویت طلب کن از اشیا
از هویت خبر اگر داری
به هویت خدا بُود با ما
گر چه آب روان بود در جو
بخور آبی ولیکن از دریا
دامن خود بگیر و خوش بنشین
تا به کی می روی تو جا ز جا
با تو مقصود تو است هم خانه
در به در می روی کجا و چرا
از خودی بگذر و خدا را جو
چند باشی مقید من و ما
همچو سید از این و آن بگذر
تا بیابی مراد هر دو سرا
آن هویت طلب کن از اشیا
از هویت خبر اگر داری
به هویت خدا بُود با ما
گر چه آب روان بود در جو
بخور آبی ولیکن از دریا
دامن خود بگیر و خوش بنشین
تا به کی می روی تو جا ز جا
با تو مقصود تو است هم خانه
در به در می روی کجا و چرا
از خودی بگذر و خدا را جو
چند باشی مقید من و ما
همچو سید از این و آن بگذر
تا بیابی مراد هر دو سرا
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۱
ای که می گوئی که هستم از منی
از منی بگذر که این دم با منی
پیش کاید آدمی اندر وجود
معنیش جان بود و در صورت منی
از منی بگذر چو مردان خدا
کز منی پیدا شود مرد و زنی
سروری یابی چو سرداران عشق
گر به پای عاشقان سرافکنی
جان تو چون یوسف و تن پیرهن
یوسف مصری نه این پیراهنی
چون ز هر دل روزنی با حق بود
خاطر موری سزد گر نشکنی
نعمت الله جو که تا یابی مراد
بگذر از دنیا که دونست و دنی
از منی بگذر که این دم با منی
پیش کاید آدمی اندر وجود
معنیش جان بود و در صورت منی
از منی بگذر چو مردان خدا
کز منی پیدا شود مرد و زنی
سروری یابی چو سرداران عشق
گر به پای عاشقان سرافکنی
جان تو چون یوسف و تن پیرهن
یوسف مصری نه این پیراهنی
چون ز هر دل روزنی با حق بود
خاطر موری سزد گر نشکنی
نعمت الله جو که تا یابی مراد
بگذر از دنیا که دونست و دنی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۶
بی درد دلی دوا نیابی
نگذشته ز خود خدا نیابی
با ما نه نشسته ای به دریا
شک نیست که عین ما نیابی
برخیز و بیا به جستجو باش
از پا منشین تو تا نیابی
تا گم نکنی تو خویشتن را
گم کردهٔ خویش را نیابی
با خضر رفیق شو که بی او
آن آب حیات را نیابی
بر دار فنا بر آ و خوش باش
بی دار فنا بقا نیابی
بیگانه ز خویش تا نگردی
چون سیدم آشنا نیابی
نگذشته ز خود خدا نیابی
با ما نه نشسته ای به دریا
شک نیست که عین ما نیابی
برخیز و بیا به جستجو باش
از پا منشین تو تا نیابی
تا گم نکنی تو خویشتن را
گم کردهٔ خویش را نیابی
با خضر رفیق شو که بی او
آن آب حیات را نیابی
بر دار فنا بر آ و خوش باش
بی دار فنا بقا نیابی
بیگانه ز خویش تا نگردی
چون سیدم آشنا نیابی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۲
تن فداکن تا همه تن جان شوی
جان رها کن تا همه جانان شوی
گرد این و آن چه می گردی مدام
این و آن را مان که این و آن شوی
ترک کرمان کن به مصر جان خرام
تا به کی سرگشتهٔ کرمان شوی
ماه ماهانی ببین ای نور چشم
آن او باشی چو با ماهان شوی
گنج او در کنج این ویران نهاد
گنج او یابی اگر ویران شوی
عید قربان است جان را کن فدا
عید خوش یابی اگر قربان شوی
جامع قرآن بخوانی حرف حرف
گر چو سید جامع قرآن شوی
جان رها کن تا همه جانان شوی
گرد این و آن چه می گردی مدام
این و آن را مان که این و آن شوی
ترک کرمان کن به مصر جان خرام
تا به کی سرگشتهٔ کرمان شوی
ماه ماهانی ببین ای نور چشم
آن او باشی چو با ماهان شوی
گنج او در کنج این ویران نهاد
گنج او یابی اگر ویران شوی
عید قربان است جان را کن فدا
عید خوش یابی اگر قربان شوی
جامع قرآن بخوانی حرف حرف
گر چو سید جامع قرآن شوی