عبارات مورد جستجو در ۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
شمارهٔ ۱۶
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۷
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۸
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
بود روزی حلقهٔ پر اهل فضل
هرکسی میکرد حرفی نیز نقل
تا سخن آمد بشعر و شاعری
هرکسی میگفت حرفی سرسری
مدح و ذم شعر میگفتند باز
شد سخن بر هر دو قوم آنجا دراز
بو محمد ابن خازن پیش رفت
در کمال شعر بیش اندیش رفت
گفت هم موزون و هم زیباست شعر
در حقیقت احسن الاشیاست شعر
زانکه بر هر چیز کامیزد دروغ
تا ابد آن چیز گردد بی فروغ
گفت نیکو را کند در حال زشت
ور بود نیکو نکوتر از بهشت
کذب اگر در شعر گردد آشکار
در جوار شعر گردد چون نگار
آنچه کذب از وی چنین زیبا شود
میسزد گر احسن الاشیا شود
آنچه زیبا میشود ازوی دروغ
صدق او را چون بود یارب فروغ
چون شنیدند این دلیل اهل هنر
متفق گشتند با او سر بسر
شعر را کردند بهتر چیز نام
کی تواند بود ازین بر تر مقام
شعر چون در عهد ما بد نام ماند
پختگان رفتند و باقی خام ماند
لاجرم اکنون سخن بی قیمتست
مدح منسوخست وقت حکمتست
دل ز منسوخ وز ممدوحم گرفت
ظلمت ممدوح در روحم گرفت
تا ابد ممدوح من حکمت بس است
در سر جان من این همت بس است
هرکسی میکرد حرفی نیز نقل
تا سخن آمد بشعر و شاعری
هرکسی میگفت حرفی سرسری
مدح و ذم شعر میگفتند باز
شد سخن بر هر دو قوم آنجا دراز
بو محمد ابن خازن پیش رفت
در کمال شعر بیش اندیش رفت
گفت هم موزون و هم زیباست شعر
در حقیقت احسن الاشیاست شعر
زانکه بر هر چیز کامیزد دروغ
تا ابد آن چیز گردد بی فروغ
گفت نیکو را کند در حال زشت
ور بود نیکو نکوتر از بهشت
کذب اگر در شعر گردد آشکار
در جوار شعر گردد چون نگار
آنچه کذب از وی چنین زیبا شود
میسزد گر احسن الاشیا شود
آنچه زیبا میشود ازوی دروغ
صدق او را چون بود یارب فروغ
چون شنیدند این دلیل اهل هنر
متفق گشتند با او سر بسر
شعر را کردند بهتر چیز نام
کی تواند بود ازین بر تر مقام
شعر چون در عهد ما بد نام ماند
پختگان رفتند و باقی خام ماند
لاجرم اکنون سخن بی قیمتست
مدح منسوخست وقت حکمتست
دل ز منسوخ وز ممدوحم گرفت
ظلمت ممدوح در روحم گرفت
تا ابد ممدوح من حکمت بس است
در سر جان من این همت بس است
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی الحكایة و التمثیل
مصطفی کو بود دل جان را ز قدر
منبری بنهاد حسان را ز قدر
بر سر منبر فرستادش پگاه
تا ادا میکرد شعر آنجایگاه
گه ثنا گفتیش گه آراستی
گاه از وی قطعهٔ درخواستی
بنگرید ای منکران بیوفا
تا کرا بنهاد منبر مصطفی
گفت حسان را ز احسان و کرم
هست جبریل امین با تو بهم
خواجهٔ دنیا و دین شمع کرام
خواند ایشان را امیران کلام
شعر را جاوید چون نبود مزید
اصدق قول عرب قول لبید
مصطفی گفتست شعر نامدار
چون سخنهای دگر دارد شمار
زشت او زشت و نکوی اونکوست
زشت دشمن دار نیکو دار دوست
از ابوبکر وعمر هم شعر خواست
اشعر از هر دو علی مرتضا است
نظم حسانی و اشعار حسن
هست منقول از حسین و از حسن
شافعی را شعر هم بسیار هست
وز امامان دگر اشعار هست
شعر اگر حکمت بود طاعت بود
قیمتش هر روز و هر ساعت بود
شعر بر حکمت پناهی یافتست
کوبه یؤتی الحکمه راهی یافتست
شعر مدح و هزل گفتن هیچ نیست
شعر حکمت به که در وی پیچ نیست
منبری بنهاد حسان را ز قدر
بر سر منبر فرستادش پگاه
تا ادا میکرد شعر آنجایگاه
گه ثنا گفتیش گه آراستی
گاه از وی قطعهٔ درخواستی
بنگرید ای منکران بیوفا
تا کرا بنهاد منبر مصطفی
گفت حسان را ز احسان و کرم
هست جبریل امین با تو بهم
خواجهٔ دنیا و دین شمع کرام
خواند ایشان را امیران کلام
شعر را جاوید چون نبود مزید
اصدق قول عرب قول لبید
مصطفی گفتست شعر نامدار
چون سخنهای دگر دارد شمار
زشت او زشت و نکوی اونکوست
زشت دشمن دار نیکو دار دوست
از ابوبکر وعمر هم شعر خواست
اشعر از هر دو علی مرتضا است
نظم حسانی و اشعار حسن
هست منقول از حسین و از حسن
شافعی را شعر هم بسیار هست
وز امامان دگر اشعار هست
شعر اگر حکمت بود طاعت بود
قیمتش هر روز و هر ساعت بود
شعر بر حکمت پناهی یافتست
کوبه یؤتی الحکمه راهی یافتست
شعر مدح و هزل گفتن هیچ نیست
شعر حکمت به که در وی پیچ نیست
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
سائلی پرسید از آن شوریده حال
گفت اگر نام مهین ذوالجلال
میشناسی بازگوی ای مرد نیک
گفت نانست این بنتوان گفت لیک
مرد گفتش احمقی و بی قرار
کی بود نام مهین نان شرم دار
گفت در قحط نشابور ای عجب
میگذشتم گرسنه چل روز و شب
نه شنودم هیچ جا بانگ نماز
نه دری بر هیچ مسجد بود باز
من بدانستم که نان نام مهینست
نقطهٔ جمعیت و بنیاد دینست
از پی نان نیستت چون سگ قرار
حق چو رزقت میدهد توحق گزار
حق چو رزقت داد و کارت کرد راست
تو بخور وز کس مپرس این از کجاست
گفت اگر نام مهین ذوالجلال
میشناسی بازگوی ای مرد نیک
گفت نانست این بنتوان گفت لیک
مرد گفتش احمقی و بی قرار
کی بود نام مهین نان شرم دار
گفت در قحط نشابور ای عجب
میگذشتم گرسنه چل روز و شب
نه شنودم هیچ جا بانگ نماز
نه دری بر هیچ مسجد بود باز
من بدانستم که نان نام مهینست
نقطهٔ جمعیت و بنیاد دینست
از پی نان نیستت چون سگ قرار
حق چو رزقت میدهد توحق گزار
حق چو رزقت داد و کارت کرد راست
تو بخور وز کس مپرس این از کجاست
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
غافلی میشد بصحرا روز برف
دید مردی را ز مردان شگرف
برف میرفت آن بزرگ و میگذشت
دانه میپاشید در صحرا ودشت
برف در گرمی چو آتش میفشاند
مرغکان را دانهٔ خوش میفشاند
غافل او را گفت ای بس بی خبر
نیست وقت کشت این ناید ببر
در چنین فصلی که کارد دانهٔ
ور کسی کارد بود دیوانهٔ
مرد گفتش این چه گویم زشت نیست
کشت اینست و جزین خود کشت نیست
وقت کشت من کنونست ای پسر
گر تو نشناسی جنونست ای پسر
این زمین کاین تخم افکندم درو
از سرشکم آب میبندم درو
آن درو چون وقتش آید من کنم
وان زمین را گاو در خرمن کنم
تا بکی از خام بودن سوز کو
چند از تاریکی شب روز کو
ای نمازت نانمازی آمده
پاک بازی تو بازی آمده
چون نماز تو چنین پرتفرقهست
ترک کن کاین نیست ادااین مخرقهست
دید مردی را ز مردان شگرف
برف میرفت آن بزرگ و میگذشت
دانه میپاشید در صحرا ودشت
برف در گرمی چو آتش میفشاند
مرغکان را دانهٔ خوش میفشاند
غافل او را گفت ای بس بی خبر
نیست وقت کشت این ناید ببر
در چنین فصلی که کارد دانهٔ
ور کسی کارد بود دیوانهٔ
مرد گفتش این چه گویم زشت نیست
کشت اینست و جزین خود کشت نیست
وقت کشت من کنونست ای پسر
گر تو نشناسی جنونست ای پسر
این زمین کاین تخم افکندم درو
از سرشکم آب میبندم درو
آن درو چون وقتش آید من کنم
وان زمین را گاو در خرمن کنم
تا بکی از خام بودن سوز کو
چند از تاریکی شب روز کو
ای نمازت نانمازی آمده
پاک بازی تو بازی آمده
چون نماز تو چنین پرتفرقهست
ترک کن کاین نیست ادااین مخرقهست
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
الحكایة و التمثیل
یک شبی میگفت یحیی ابن المعاد
گر مرا بخشند دوزخ در معاد
هیچ عاشق را نسوزم تا ابد
زانکه صد ره سوختست او از احد
هر که او یکبار نه صد بار سوخت
چون توان از بهر اوآتش فروخت
سایلی گفتش اگر کار اوفتد
عاشقی را جرم بسیار اوفتد
سوزیش یانه چو باشد جرم کار
گفت نه کان جرم نبود اختیار
کار عاشق اضطراری اوفتد
زان ز فرط دوستداری اوفتد
هیچ عاشق را ملامت روی نیست
سوختن او را قیامت روی نیست
نیست رنج زیرکان در هیچ حال
سخت تر از صبر کردن بر محال
لیک عاشق کز محالی دم زند
گرمی او عالمی بر هم زند
گرمحالی گوید او واجب بود
ور حجابی افتدش حاجب بود
گر مرا بخشند دوزخ در معاد
هیچ عاشق را نسوزم تا ابد
زانکه صد ره سوختست او از احد
هر که او یکبار نه صد بار سوخت
چون توان از بهر اوآتش فروخت
سایلی گفتش اگر کار اوفتد
عاشقی را جرم بسیار اوفتد
سوزیش یانه چو باشد جرم کار
گفت نه کان جرم نبود اختیار
کار عاشق اضطراری اوفتد
زان ز فرط دوستداری اوفتد
هیچ عاشق را ملامت روی نیست
سوختن او را قیامت روی نیست
نیست رنج زیرکان در هیچ حال
سخت تر از صبر کردن بر محال
لیک عاشق کز محالی دم زند
گرمی او عالمی بر هم زند
گرمحالی گوید او واجب بود
ور حجابی افتدش حاجب بود
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
حاتم طائی چو از دنیا گسست
یک برادر داشت بر جایش نشست
گفت من در جود درخواهم گشاد
چون برادر دست برخواهم گشاد
در سخاوت ساحری خواهم نمود
همچو دریا گوهری خواهم نمود
مادرش گفتا که این تو کی کنی
لیک بی شک نام حاتم طی کنی
زانکه آن وقتی که حاتم بود خرد
لب بیک پستان من آنگاه برد
کزدگر پستان بسی یا اندکی
شیر خوردی در بر او کودکی
گر نبودی طفل دیگر همبرش
نفرتی بودی زشیر مادرش
باز تو آنگه که بودی شیرخوار
هیچ طفلی را نکردی اختیار
میل شیر من نبودی یک دمت
تا دگر پستان نبودی محکمت
بود یک پستان بدستی آن زمانت
وآن دگر پستان نهاده دردهانت
این یکی را در دهن میداشتی
و آن دگر یک را بکس نگذاشتی
آنکه در طفلی کند این محکمی
کی تواند کرد هرگز حاتمی
گر برادر همچو حاتم شیر خورد
هرکجا مرغیست او انجیر خورد
کارها با قوت از بنیاد به
دولت و اقبال مادرزاد به
گر بخوانی شعر من ای پاک دین
شعر من از شعر گفتن پاک بین
شاعرم مشمر که من راضی نیم
مرد حالم شاعر ماضی نیم
عیب این شعرست و این اشعار نیست
شعر را در چشم کس مقدار نیست
تو مخوان شعرش اگر خوانندهٔ
ره بمعنی بر اگر دانندهٔ
شعرگفتن چون ز راه وزن خاست
وز ردیف و قافیه افتاد راست
گر بود اندک تفاوت نقل را
کژ نیاید مرد صاحب عقل را
چون گهرداریست شعر من چو تیغ
یک دمی تحسین مدار از من دریغ
زیرکی باید که تحسینم کند
از بسی احسنت تمکینم کند
لیک اگر ابله کند تحسین مرا
آن ندارد مینباید این مرا
یک برادر داشت بر جایش نشست
گفت من در جود درخواهم گشاد
چون برادر دست برخواهم گشاد
در سخاوت ساحری خواهم نمود
همچو دریا گوهری خواهم نمود
مادرش گفتا که این تو کی کنی
لیک بی شک نام حاتم طی کنی
زانکه آن وقتی که حاتم بود خرد
لب بیک پستان من آنگاه برد
کزدگر پستان بسی یا اندکی
شیر خوردی در بر او کودکی
گر نبودی طفل دیگر همبرش
نفرتی بودی زشیر مادرش
باز تو آنگه که بودی شیرخوار
هیچ طفلی را نکردی اختیار
میل شیر من نبودی یک دمت
تا دگر پستان نبودی محکمت
بود یک پستان بدستی آن زمانت
وآن دگر پستان نهاده دردهانت
این یکی را در دهن میداشتی
و آن دگر یک را بکس نگذاشتی
آنکه در طفلی کند این محکمی
کی تواند کرد هرگز حاتمی
گر برادر همچو حاتم شیر خورد
هرکجا مرغیست او انجیر خورد
کارها با قوت از بنیاد به
دولت و اقبال مادرزاد به
گر بخوانی شعر من ای پاک دین
شعر من از شعر گفتن پاک بین
شاعرم مشمر که من راضی نیم
مرد حالم شاعر ماضی نیم
عیب این شعرست و این اشعار نیست
شعر را در چشم کس مقدار نیست
تو مخوان شعرش اگر خوانندهٔ
ره بمعنی بر اگر دانندهٔ
شعرگفتن چون ز راه وزن خاست
وز ردیف و قافیه افتاد راست
گر بود اندک تفاوت نقل را
کژ نیاید مرد صاحب عقل را
چون گهرداریست شعر من چو تیغ
یک دمی تحسین مدار از من دریغ
زیرکی باید که تحسینم کند
از بسی احسنت تمکینم کند
لیک اگر ابله کند تحسین مرا
آن ندارد مینباید این مرا
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
خطیب عشق ندا کرد با زبان فصیح
که خلق جمله مریضند و عاشق است صحیح
زبان گشاد دگر بار بر سر منبر
که اهل عشق جوادند و اهل زهد شحیح
دگرچه خوش نگین گفت خلق بی نمکند
مگر سری که زشور محبت است ملیح
شجاع نیست مگر عاشقی که جان بخشد
شود صحیح که گردد بتیغ عشق جریح
بسروری رسد آخر زپافتاده عشق
شود رفیع که افتد ز راه دوست طریح
یمدح عاشق و معشوق و عشق در قرآن
یحبهم و یحبونه کند تصریح
ذلیل دوست بود عاشق و عزیز عدو
اذله و اعزّه بفیض گفت صریح
که خلق جمله مریضند و عاشق است صحیح
زبان گشاد دگر بار بر سر منبر
که اهل عشق جوادند و اهل زهد شحیح
دگرچه خوش نگین گفت خلق بی نمکند
مگر سری که زشور محبت است ملیح
شجاع نیست مگر عاشقی که جان بخشد
شود صحیح که گردد بتیغ عشق جریح
بسروری رسد آخر زپافتاده عشق
شود رفیع که افتد ز راه دوست طریح
یمدح عاشق و معشوق و عشق در قرآن
یحبهم و یحبونه کند تصریح
ذلیل دوست بود عاشق و عزیز عدو
اذله و اعزّه بفیض گفت صریح
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
عشق دردیست از خزانهٔ خاص
عشق را کی دهند جز بخواص
جهد کن تا ز اهل عشق شوی
که به جز عشق نیست راه خلاص
گر فلاطونی و نداری عشق
عامی عامی نهٔ ز خواص
عمر بیعشق اگر گذشت ترا
اوفتادی ولات حین مناص
عام باشی و عشق هست ترا
میشوی عنقریب خاص الخاص
اهل علمی که خالی از عشقند
علماشان مخوان بگو قصاص
فیض اگر عاشقی سخن بس کن
گفتگو را بمان بقاضی وقاص
عشق را کی دهند جز بخواص
جهد کن تا ز اهل عشق شوی
که به جز عشق نیست راه خلاص
گر فلاطونی و نداری عشق
عامی عامی نهٔ ز خواص
عمر بیعشق اگر گذشت ترا
اوفتادی ولات حین مناص
عام باشی و عشق هست ترا
میشوی عنقریب خاص الخاص
اهل علمی که خالی از عشقند
علماشان مخوان بگو قصاص
فیض اگر عاشقی سخن بس کن
گفتگو را بمان بقاضی وقاص
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
ز عشق جوی کرامت ز عشق جوی شرف
بغیر عشق نباشد رهی بهیچ طرف
بغیر عشق مکن هیچ کار اگر بکنی
غرامتست و ندامت تحسر است واسف
بعشق کوش که فخر است عشق مردانرا
مفاخران نرسد شان بغیر عشق صلف
بکوش تا که کند عشق رخنه در دل تو
ز سینه ساز برای خدنگ عشق هدف
بغیر عشق منه دل که زود برگیری
بغیر عشق مکن نقد عمر خویش تلف
بهر طرف بمپوی و عنان بعشق سپار
برد ترا بهمان ره که رفت شاه نجف
ز من شنو سخن راست یار در دل ماست
بعشق کوش و برون آور این گهر ز صدف
اگر تو غوص کنی در بحار گفته فیض
سفینه پر کنی از دُر که آوریش بکف
بغیر عشق نباشد رهی بهیچ طرف
بغیر عشق مکن هیچ کار اگر بکنی
غرامتست و ندامت تحسر است واسف
بعشق کوش که فخر است عشق مردانرا
مفاخران نرسد شان بغیر عشق صلف
بکوش تا که کند عشق رخنه در دل تو
ز سینه ساز برای خدنگ عشق هدف
بغیر عشق منه دل که زود برگیری
بغیر عشق مکن نقد عمر خویش تلف
بهر طرف بمپوی و عنان بعشق سپار
برد ترا بهمان ره که رفت شاه نجف
ز من شنو سخن راست یار در دل ماست
بعشق کوش و برون آور این گهر ز صدف
اگر تو غوص کنی در بحار گفته فیض
سفینه پر کنی از دُر که آوریش بکف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
بنثر اگر چه توان گوهر سخن گفتن
ولی بنظم بود خوشنما سخن گفتن
لباس حرف چه پوشید شاهد معنی
بود چو موزون خوشتر بود پذیرفتن
اگر چه نثر گره میگشاید از دل نیز
غبار غم بغزل میتوان ز دل رفتن
گل از صفا شکفد غنچهٔ دل از اشعار
ز شعر گفتن و خواندن طلب کن اشکفتن
چو در لباس مجاز آوری حقیقت را
بکوش تا که نگفتن بود نه بنهفتن
بهوش باش که حرف نگفتنی بجهد
نه هر سخن که بخاطر رسد توان گفتن
یکی زبان و دو گوشست اهل معنی را
اشارتی بیکی گفتن و دو بشنفتن
سخن چه سود ندارد نگفتنش اولی است
که بهتر است ز بیداری عبث خفتن
دو چار چون شودت هرزه گو تغافل کن
علاج بیهده گو نیست غیر نشنفتن
بهر زه صرف مکن عمر بی بدل ای فیض
ببین چه حاصل تست از صباح تا خفتن
ولی بنظم بود خوشنما سخن گفتن
لباس حرف چه پوشید شاهد معنی
بود چو موزون خوشتر بود پذیرفتن
اگر چه نثر گره میگشاید از دل نیز
غبار غم بغزل میتوان ز دل رفتن
گل از صفا شکفد غنچهٔ دل از اشعار
ز شعر گفتن و خواندن طلب کن اشکفتن
چو در لباس مجاز آوری حقیقت را
بکوش تا که نگفتن بود نه بنهفتن
بهوش باش که حرف نگفتنی بجهد
نه هر سخن که بخاطر رسد توان گفتن
یکی زبان و دو گوشست اهل معنی را
اشارتی بیکی گفتن و دو بشنفتن
سخن چه سود ندارد نگفتنش اولی است
که بهتر است ز بیداری عبث خفتن
دو چار چون شودت هرزه گو تغافل کن
علاج بیهده گو نیست غیر نشنفتن
بهر زه صرف مکن عمر بی بدل ای فیض
ببین چه حاصل تست از صباح تا خفتن
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۷ - دلجویی خورشید از حال جمشید
چو از اغیار مجلس گشت خالی
صنم از حال جم پرسید حالی
که: «آن مسکین حبیبم را چه حالست؟
درین غربت غریبم را چه حالست؟
یکایک قصه جمشید گفتند
حدیث ذره با خورشید گفتند
به شیرین قصه فرهاد بردند
به وامق نامه عذرا سپردند
چو چشمش بر سواد نامه افتاد
ز مژگان عقد مروارید بگشاد
ز نظمش داد جان را قوت و قوت
ز اشک آراست لو لو را به یاقوت
ز بویش یافت بوی آشنایی
نظر دید از سوادش روشنایی
سوادش چون سواد دیدگان بود
معانی خوب و الفاظش روان بود
بر او معنی به جای خود نشسته
چو مهرویی نقاب از مشک بسته
گل اندام از قلم شکر روان کرد
معانی در بیان خط روان کرد
بر اوراق سمن ریحان همی کاشت
به خامه حال هجران عرضه می داشت
بر آورد آب حیوان از سیاهی
مرکب شد روان در چشم ماهی
حریر چین به پای خامه پیمود
سر دیباچه آن نامه این بود:
صنم از حال جم پرسید حالی
که: «آن مسکین حبیبم را چه حالست؟
درین غربت غریبم را چه حالست؟
یکایک قصه جمشید گفتند
حدیث ذره با خورشید گفتند
به شیرین قصه فرهاد بردند
به وامق نامه عذرا سپردند
چو چشمش بر سواد نامه افتاد
ز مژگان عقد مروارید بگشاد
ز نظمش داد جان را قوت و قوت
ز اشک آراست لو لو را به یاقوت
ز بویش یافت بوی آشنایی
نظر دید از سوادش روشنایی
سوادش چون سواد دیدگان بود
معانی خوب و الفاظش روان بود
بر او معنی به جای خود نشسته
چو مهرویی نقاب از مشک بسته
گل اندام از قلم شکر روان کرد
معانی در بیان خط روان کرد
بر اوراق سمن ریحان همی کاشت
به خامه حال هجران عرضه می داشت
بر آورد آب حیوان از سیاهی
مرکب شد روان در چشم ماهی
حریر چین به پای خامه پیمود
سر دیباچه آن نامه این بود:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۴ - قطعه
بزمی که از نوای نوالش به بزم خلد
روحانیان نواله برند از برای حور
بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش
حوران بزم روضه فردوس در قصور
بود از فروغ باده و عکس صفای جام
سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور
می اندر جام زر چون زهره در ثور
قدح چون انجم و سیاره در دور
به زانو آمدی هر دم چمانه
نهادی چون قدح جان در میانه
نشسته چنگ بر یاد خوش دوست
از آن شادی نمی گنجید در پوست
ضعیف و ناتوان ز آنسان که گرباد
زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد
نشسته رود زن در کف چغانه
زدی بر آب هر دم صد ترانه
به هر نوبت که بشنودی سرودش
فرستادی ز چشمان جم درودش
چو دم دادی مقنی ارغنون را
گشادی از دل جم جوی خون را
بریزد لب چو ساغر خنده می کرد
دل جم در درون خونابه می خورد
ملک جمشید بر پای ایستاده
به قیصر چشم و گوش و هوش داده
زمانی در ندیمی داد دادی
سر درج لطافت بر گشادی
گهی با ساقیان دمساز بودی
گهی با مطربان انباز بودی
میان شامیان از شام تا روز
چو شمع از پای ننشست آن دل افروز
چو از تاریک شب بگذشت پاسی
زمی قیصر لبالب خواست کاسی
به شادیشاه داد آن جام روشن
ز مستی شاه نتوانست خوردن
ملک را گفت شادی شاه مست است
به جامی باده یارش کار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوی
مرصع جامه و زرین کمر جوی
درآوردند خلعتها در آغوش
ز یکسو شاه را بردند بر دوش
شه آن تاج و کمر جمشید را داد
بدو آن مایه امید را داد
ملک سرمست و شاد آمد به گلشن
به خلعتهای دامادی مزین
نشست و پیش خود مهراب را خواند
حدیث رفته با او باز می راند
بدو مهراب گفت ای شاهزاده
به شادی شد در دولت گشاده
میی خوردی که آن مشکین ختام است
هنیئاً لک ترا این می تمام است
دگر کاین جامه کو پوشید در تو
نباشد سر این پوشیده بر تو
از آن جام می و این جامه تن
چو می شد دولت و کار تو روشن
چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت
سپاه شام قیری پرچم انداخت
ملک در بارگاه قیصر آمد
حدیث مجلس دوشین بر آمد
سخن زافتادن شهزاده برخاست
ملک جمشید عذر لنگ می خواست
که: « در مرد افکنی می بر سر آید
کسی با می به مردی بر نیاید
اگر با می کند شیری دلیری
در آخر می نماید شیر گیری
هر آنکس کو کند با باده هستی
در آخر سر نهد در پای مستی
هنوز آن شه غریب است اندرین بوم
نمی داند طریق و عادت روم
یقین دانم که امروز از خجالت
بود بر خاطرش گرد ملالت»
به ساقی گفت شاهنشه دگر بار
که خیز از می بیارا گلشن یار
رواق دیده از می ساز گلشن
هوای خانه دار از جام روشن
ز می ساقی چنان بزمی بیاراست
که از بزم جنان فریاد برخاست
ملک را خاست میل دوستکانی
ز ساقی خواست آب زندگانی
به بزم آورد ساقی کشتی می
چو دریا غوطه خوردی در دل وی
نهاد آن جام را بر دست جمشید
ز شادی خورد جم بر یاد خورشید
از دریا نمی نگذاشت باقی
دوم کشتی به شادی داد ساقی
چو چشم یار شادی بود مخمور
ز سودای غم دوشینه رنجور
به سیماب کفش بر جام چمشید
ز مخموری تنش لرزان تر از بید
همی لرزید چون در دجله مهتاب
و یا از باد کشتی بر سر آب
به کام اندر کشید آن کشتی می
زد آن دریای آتش موج در وی
درون معده جای خود نمی دید
به ناکام از ره لب باز گردید
بساط مجلس از می شد دگرگون
ز بزم قیصرش بردند بیرون
سر اندر پیش تا ایوان خود رفت
خجل تا کلبه احزان خود رفت
وزیران را به سوی بزم شاهی
فرستاد از برای عذر خواهی
زمین بوسیده گفتند: «ای جهاندار
به لطف خویشتن معذور می دار!
که شادیشاه تاب می ندارد
می اش کم ده که تاب می نیارد»
ملک گفت: «اینچنین بسیار باشد
ازین معنی چه عیب و عار باشد؟
به معده لقمه ای داد او نه در خور
نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد
می اندک نیک باشد چون لب یار
که روح افزاید و عیش آورد بار
زمستی جز خرابی بر نخیزد
ز می بسیار آب رو بریزد»
مرصع چون قبای چرخ اخضر
چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر
دو جام زر چو ماه و مهر عذرا
دو قرابه پر از لولوی لالا
ز هر جنسی و نوعی برگی آراست
فرستاد و از آن پس عذرها خواست
پس آنگه جام شادی بر گرفتند
سماع از پرده دیگر گرفتند
همی خوردند می تا این می زرد
ز جام زر لب مغرب فرو خورد
چو روی مشرق ار وی لاله گون شد
ملک مست از بر قیصر برون شد
به مهراب جهان گردیده می گفت
که: «با ما اختر اقبال شد جفت
سعادت یار و دولت یاور ماست
می عیش و طرب در ساغر ماست
مرا خورشید طالع نیک فال است
ولیکن ماه دشمن در وبال است»
به یاران باز گفت احوال داماد
که چون افتاد حال او زبنیاد
ز شادی شد دل مهراب خرم
ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم
هر امیدی که دشمن دارد اکنون
به کلی خواهد از دل کد بیرون
جهان را کار خواهد شد به کامت
سعادت سکه خواهد زد به نامت»
بدین شادی همه شب باده خوردند
بدین امید دل را شاد کردند
روحانیان نواله برند از برای حور
بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش
حوران بزم روضه فردوس در قصور
بود از فروغ باده و عکس صفای جام
سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور
می اندر جام زر چون زهره در ثور
قدح چون انجم و سیاره در دور
به زانو آمدی هر دم چمانه
نهادی چون قدح جان در میانه
نشسته چنگ بر یاد خوش دوست
از آن شادی نمی گنجید در پوست
ضعیف و ناتوان ز آنسان که گرباد
زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد
نشسته رود زن در کف چغانه
زدی بر آب هر دم صد ترانه
به هر نوبت که بشنودی سرودش
فرستادی ز چشمان جم درودش
چو دم دادی مقنی ارغنون را
گشادی از دل جم جوی خون را
بریزد لب چو ساغر خنده می کرد
دل جم در درون خونابه می خورد
ملک جمشید بر پای ایستاده
به قیصر چشم و گوش و هوش داده
زمانی در ندیمی داد دادی
سر درج لطافت بر گشادی
گهی با ساقیان دمساز بودی
گهی با مطربان انباز بودی
میان شامیان از شام تا روز
چو شمع از پای ننشست آن دل افروز
چو از تاریک شب بگذشت پاسی
زمی قیصر لبالب خواست کاسی
به شادیشاه داد آن جام روشن
ز مستی شاه نتوانست خوردن
ملک را گفت شادی شاه مست است
به جامی باده یارش کار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوی
مرصع جامه و زرین کمر جوی
درآوردند خلعتها در آغوش
ز یکسو شاه را بردند بر دوش
شه آن تاج و کمر جمشید را داد
بدو آن مایه امید را داد
ملک سرمست و شاد آمد به گلشن
به خلعتهای دامادی مزین
نشست و پیش خود مهراب را خواند
حدیث رفته با او باز می راند
بدو مهراب گفت ای شاهزاده
به شادی شد در دولت گشاده
میی خوردی که آن مشکین ختام است
هنیئاً لک ترا این می تمام است
دگر کاین جامه کو پوشید در تو
نباشد سر این پوشیده بر تو
از آن جام می و این جامه تن
چو می شد دولت و کار تو روشن
چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت
سپاه شام قیری پرچم انداخت
ملک در بارگاه قیصر آمد
حدیث مجلس دوشین بر آمد
سخن زافتادن شهزاده برخاست
ملک جمشید عذر لنگ می خواست
که: « در مرد افکنی می بر سر آید
کسی با می به مردی بر نیاید
اگر با می کند شیری دلیری
در آخر می نماید شیر گیری
هر آنکس کو کند با باده هستی
در آخر سر نهد در پای مستی
هنوز آن شه غریب است اندرین بوم
نمی داند طریق و عادت روم
یقین دانم که امروز از خجالت
بود بر خاطرش گرد ملالت»
به ساقی گفت شاهنشه دگر بار
که خیز از می بیارا گلشن یار
رواق دیده از می ساز گلشن
هوای خانه دار از جام روشن
ز می ساقی چنان بزمی بیاراست
که از بزم جنان فریاد برخاست
ملک را خاست میل دوستکانی
ز ساقی خواست آب زندگانی
به بزم آورد ساقی کشتی می
چو دریا غوطه خوردی در دل وی
نهاد آن جام را بر دست جمشید
ز شادی خورد جم بر یاد خورشید
از دریا نمی نگذاشت باقی
دوم کشتی به شادی داد ساقی
چو چشم یار شادی بود مخمور
ز سودای غم دوشینه رنجور
به سیماب کفش بر جام چمشید
ز مخموری تنش لرزان تر از بید
همی لرزید چون در دجله مهتاب
و یا از باد کشتی بر سر آب
به کام اندر کشید آن کشتی می
زد آن دریای آتش موج در وی
درون معده جای خود نمی دید
به ناکام از ره لب باز گردید
بساط مجلس از می شد دگرگون
ز بزم قیصرش بردند بیرون
سر اندر پیش تا ایوان خود رفت
خجل تا کلبه احزان خود رفت
وزیران را به سوی بزم شاهی
فرستاد از برای عذر خواهی
زمین بوسیده گفتند: «ای جهاندار
به لطف خویشتن معذور می دار!
که شادیشاه تاب می ندارد
می اش کم ده که تاب می نیارد»
ملک گفت: «اینچنین بسیار باشد
ازین معنی چه عیب و عار باشد؟
به معده لقمه ای داد او نه در خور
نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد
می اندک نیک باشد چون لب یار
که روح افزاید و عیش آورد بار
زمستی جز خرابی بر نخیزد
ز می بسیار آب رو بریزد»
مرصع چون قبای چرخ اخضر
چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر
دو جام زر چو ماه و مهر عذرا
دو قرابه پر از لولوی لالا
ز هر جنسی و نوعی برگی آراست
فرستاد و از آن پس عذرها خواست
پس آنگه جام شادی بر گرفتند
سماع از پرده دیگر گرفتند
همی خوردند می تا این می زرد
ز جام زر لب مغرب فرو خورد
چو روی مشرق ار وی لاله گون شد
ملک مست از بر قیصر برون شد
به مهراب جهان گردیده می گفت
که: «با ما اختر اقبال شد جفت
سعادت یار و دولت یاور ماست
می عیش و طرب در ساغر ماست
مرا خورشید طالع نیک فال است
ولیکن ماه دشمن در وبال است»
به یاران باز گفت احوال داماد
که چون افتاد حال او زبنیاد
ز شادی شد دل مهراب خرم
ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم
هر امیدی که دشمن دارد اکنون
به کلی خواهد از دل کد بیرون
جهان را کار خواهد شد به کامت
سعادت سکه خواهد زد به نامت»
بدین شادی همه شب باده خوردند
بدین امید دل را شاد کردند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۲ - لشکر کشی جمشید از روم به شام
زند از شهر گردان خیمه بر دشت
زمین از خیمه همچون آسمان گشت
هنرمندان ز کین دلها پر از خون
ز تن کردند ساز بزم بیرون
ز هر سو لشکری آمد به انبوه
تو گفتی گشت بر صحرا روان کوه
برون از شهر دشتی بود دلکش
چو گلزار جوانی خرم و خوش
چو روی جم در آن گلها شکفته
چو چشم آهوان بر لاله خفته
میان یاسمین و نسترن در
بلورین برکه ای چون حوض کوثر
ز هر سویی روان نالنده رودی
برو گوینده هر مرغی سرودی
گلش صد بار لعل افکنده بر هم
نمی آمد لبش از خنده بر هم
هوایش عقد پروین دانه می کرد
معنبر زلف سنبل شانه می کرد
چنار و گل ز ابرش آب جسته
به آب ابر دست و روی شسته
چو پیری زاده از مادر شکوفه
زبان بهانده سوسن در شکوفه
دل گل چون دماغ پور سینا
درختان چون درخت طور سینا
چمن از سایه بید و گل بان
کشیده سایبانها گرد بستان
به سوری این غزل می خواند بلبل
سحر گه در مقام نغز با گل:
زمین از خیمه همچون آسمان گشت
هنرمندان ز کین دلها پر از خون
ز تن کردند ساز بزم بیرون
ز هر سو لشکری آمد به انبوه
تو گفتی گشت بر صحرا روان کوه
برون از شهر دشتی بود دلکش
چو گلزار جوانی خرم و خوش
چو روی جم در آن گلها شکفته
چو چشم آهوان بر لاله خفته
میان یاسمین و نسترن در
بلورین برکه ای چون حوض کوثر
ز هر سویی روان نالنده رودی
برو گوینده هر مرغی سرودی
گلش صد بار لعل افکنده بر هم
نمی آمد لبش از خنده بر هم
هوایش عقد پروین دانه می کرد
معنبر زلف سنبل شانه می کرد
چنار و گل ز ابرش آب جسته
به آب ابر دست و روی شسته
چو پیری زاده از مادر شکوفه
زبان بهانده سوسن در شکوفه
دل گل چون دماغ پور سینا
درختان چون درخت طور سینا
چمن از سایه بید و گل بان
کشیده سایبانها گرد بستان
به سوری این غزل می خواند بلبل
سحر گه در مقام نغز با گل:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۷ - تدبیر جمشید و خورشید برای عزیمت به چین
ز شوق ملک چین آهی بر آورد
به نرگس زار آب از دل در آورد
شد از آه ملک خورشید در تاب
ملک را گفت: کای شمع جهانتاب
چرا هر لحظه دود از دل برآری؟
چرا خونین اشک از دیده باری؟
همانا از هوا می ریزی این دمع
سرت با شاهدی گرمست چون شمع
زعشقت بر جگر پندار داغیست
به ملک چین تورا چشم و چراغیست
ولی جایی که چشم خور فروزد
کسی چون از برای شمع سوزد؟»
ملک گفت: «ای چراغ بزم انجم
سر زلفت سواد چشم مردم
سرشک ما که هست ما در آورد
غم مادر به چشم ما درآورد
تو قدر صحبت مادر چه دانی
که از مادر دمی خالی نمانی؟
وجودم را تب غربت بفرسود
تنم در بوته هجران بپالود
بر احوال من آنکس اشک پاشد
که روزی رنج غربت دیده باشد
از آن پژمرده شد گلبرگ سوری
که در طفلی ز مسکن جست دوری
از آن رو سرو باشد تازه و تر
که پا از مرز خود ننهد فراتر
به خاور بین عروس خاوری را
به رخ مانند گلبرگ تری را
وز آنجا سوی مغرب چون سفر کرد
به غربت بین که چون شد چهره اش زرد
به اقبالت به هر کامی رسیدم
می عشرت ز هر جامی چشیدم
کنون باید به نوعی ساخت تدبیر
که بینم باز روی مادر پیر
عنان بر جانب چین آری از روم
همایون سایه اندازی بر آن بوم
بهارش را دمی آرایش گل
کنی اطراف چین پر مشک سنبل»
صنم را رخ ز تاب دل برافروخت
دلش بر آتش سودای جم سوخت
به جم گفت: «این حدیث امشب به افسر
بگوید تا کند معلوم قیصر
ببینم تا چه فرمان می دهد شاه
ترا از رای شه گردانم آگاه
به نزد مادر آمد صبح خورشید
حکایت باز گفت از قول جمشید
که: «جم را شوق مادر گشته تازه
ازین درگاه می خواهد اجازه
تو می دانی که جم را جای چین است
ز چینش تا بدخشان در نگین است
بدین کشور نخواهد دل نهادن
سریر ملک چین بر باد دادن
گه از مادر سخن گوید گه از باب
بباید یک نظر کردن درین باب
بباید دل زغم پرداخت مارا
بسیج راه باید ساخت مارا»
چو بشنید افسر افسر بر زمبن زد
گره بر ابرو و چین بر جبین زد
بر آشفت از حدیث رفتن جم
به دختر گفت: « ازین معنی مزن دم
ترا بس نیست کاشفتی جهانی
گزیدی از جهان بازارگانی؟
بدو دادی سپاه و گنج این بوم
کنون خواهد به چینت بردن از روم
چو خورشید آن عتاب مادری دید
بگردانید وضع و خوش بخندید
به مادر گفت: «ای پر مهر مادر
همانا کردی این گفتار باور
ز چین جمشید بیزارست حالی
ز مادر من نخواهم گشت خالی
ملک را این حکایت نیست در دل
نهد یک موی من با چین مقابل
مزاحی کردم و نقشی نمودم
ترا در مهر خود می آزمودم
من از پیش تو دوری چون گزینم
روم با چینیان در چین نشینم؟
بدین باد و فسون چندانش دم داد
که افسر گشت ازین اندیشه آزاد
ز پیش مادر آمد نزد جمشید
که: «می باید برید از رفتن امید
همی باید نهادن دل بدین بوم
و یا خود بی اجازت رفتن از روم»
ملک گفتا: «مرا با چین چه کارست؟
نگارستان چین کوی نگارست
مرا مشک ختن خاک در تست
سواد چین دو زلف عنبر تست
به هر جایی که فرمایی روانم
به هر نوعی که می رانی برانم
اگر گویی که شو خاک ره روم
غبارم بر ندارد باد ازین بوم
وگر گویی که در چین ساز مسکن
شوم آزرم مردم را کشامن
حکایت را بدان آمد فروداشت
که: «ما را فرصتی باید نگه داشت
شبی بر باد پایان زین نهادن
ازینجا سر به ملک چین نهادن
ملک بر عادت آمد نزد قیصر
به قیصر گفت کای دارای کشور
زمان عشرت و فصل بهار است
هوا پر مرغ و صحرا پر شکار است
هوای دشت جان می بخشد امروز
ز لاله خون روان می بخشد امروز
همه کهسار پر آوای رود است
همه صحرا پر از بانگ سرود است
به صحرا تازی اسبان را بتازیم
به بازان در هوا نقشی ببازیم
دلش خرم شود شه زاده خورشید
که بادا بر سرش ظل تو جاوید
هوس دارد که بر عزم شکاری
رود بیرون به طرف مرغزاری
به پاسخ گفت کین عزمی صواب است
شما را عشرت و روز شباب است
زمان نوبهار و نوجوانی است
اوان عیش و عهد کامرانی است
بباید چند روزی گشت کردن
ز جام لاله گونی باده خوردن
چو از قیصر اجازت یافت جمشید
به ساز راه شد مشغول خورشید
ز گنج و گوهر و خلخال و یاره
ز تاج و تخت و طوق و گوشواره
ز دیبا و غلام و چارپا نیز
ز لالا و پرستاران و هر چیز
که بتوانست با خود کرد همراه
به عزم صید بیرون رفت با شاه
در آن تخجیر گه بودند ده روز
به روز اختیار و بخت پیروز
از آنجا رخ به سوی چین نهادند
پس از سالی به حد چین فتادند
همه ره در نشاط و کام بودند
ندیم چنگ و یار جام بودند
سحرگاهی بشیر آمد به فغفور
که آمد رایت جمشید منصور
به پیروزی رسید از روم جمشید
چو عیسی همعنانش مهد خورشید
ملک فغفور چون این مژده بشنید
گل پژمرده عمرش بخندید
ملک فغفور بود از غم به حالی
که کس بازش ندانست از خیالی
ز تنهایی تن مسکین همایون
چو ناری باره او غرقه در خون
نسیم یوسفش پیوند جان شد
همایون چون زلیخا نوجوان شد
ز شادی شد ملک را پشت خم راست
ندای مرحبا از شهر برخاست
درخت بخت گشت از سر برومند
که آمد تاج را بر سر خداوند
همای چتر شاهی کرد پر باز
که آمد شاهباز سلطنت باز
ملک فرمود آذین ها ببستند
ز هر سو با می و رامش نشستند
چو پیدا گشت چتر شاه جمشید
زده سر از جناح چتر خورشید
چه خوش باشد وزین خوشتر چه باشد
وزین زیبا و دلکش تر چه باشد
که یاری دل ز یاری بر گرفته
که ناگه بیندش در بر گرفته
فرود آمد ز مرکب شاه کشور
گرفت آرام دل را تنگ در بر
همایون را چو باز آمد به تن هوش
گرفت آن سر و سیمین را در آغوش
چو جان نازنینش داشت در بر
هزاران بوسه زد بر چشم و بر سر
ملک در دست و پای مادر افتاد
سرشک آتشین از دیده بگشاد
چو از مادر جدا شد شاه جمشید
همایون رفت سوی مهد خورشید
همایون دید عمری در عماری
چو در زرین صدف در دراری
چو پیدا شد رخ خورشید انور
بر آمد نعره الله اکبر
همایون در رخش حیران فرو ماند
سپاس صنع یزدان بر زبان راند
به دامنها گهر با زر برآمیخت
به دامن بر سرش گهر فرو ریخت
همه با گوهر و سیم نثاری
چو ابر بهمن و باد بهاری
ز صحن دشت تا درگاه شاپور
مرصع بود خاک از در منثور
ز دیبا فرشها ترتیب کردند
رخ دیبا به زر تذهیب کردند
به هر جایی گل اندامی ستاده
چو گل زرین طبق بر کف نهاده
به هر جانب چو لاله دلفروزی
همی افروخت مشکین عود سوزی
ملک جمشید با این زیب آیین
به فال سعد منزل ساخت در چین
خضر سفید شیبت چو دم زد از سیاهی
عین الحیات عالم سر زد ز حوض ماهی
برخاست رای هندو از ملک شام بنشست
سلطان نیمروزی در چین پادشاهی
ملک فغفورش اندر بارگه برد
بدو تاج و سریر و ملک بسپرد
به شاهی بر سر تختش نشاندند
ملک جمشید را فغفور خواندند
بزرگان گوهر افشاندند بر جم
به شاهی آفرین خواندند بر جم
چو کار ملک بر جمشید شد راست
به داد و عدل گیتی را بیاراست
چنان عمری به عدل و داد می داشت
به آخر درگذشت او نیز بگذاشت
چنین بود ای برادر حال جمشید
جهان بر کس نخواهد ماند جاوید
چو خورشید ار شوی بر چرخ گردان
به زیر خاک باید گشت پنهان
چو جمشید ار بود بر باد تختت
جهان آخر دهد بر باد رختت
به نرگس زار آب از دل در آورد
شد از آه ملک خورشید در تاب
ملک را گفت: کای شمع جهانتاب
چرا هر لحظه دود از دل برآری؟
چرا خونین اشک از دیده باری؟
همانا از هوا می ریزی این دمع
سرت با شاهدی گرمست چون شمع
زعشقت بر جگر پندار داغیست
به ملک چین تورا چشم و چراغیست
ولی جایی که چشم خور فروزد
کسی چون از برای شمع سوزد؟»
ملک گفت: «ای چراغ بزم انجم
سر زلفت سواد چشم مردم
سرشک ما که هست ما در آورد
غم مادر به چشم ما درآورد
تو قدر صحبت مادر چه دانی
که از مادر دمی خالی نمانی؟
وجودم را تب غربت بفرسود
تنم در بوته هجران بپالود
بر احوال من آنکس اشک پاشد
که روزی رنج غربت دیده باشد
از آن پژمرده شد گلبرگ سوری
که در طفلی ز مسکن جست دوری
از آن رو سرو باشد تازه و تر
که پا از مرز خود ننهد فراتر
به خاور بین عروس خاوری را
به رخ مانند گلبرگ تری را
وز آنجا سوی مغرب چون سفر کرد
به غربت بین که چون شد چهره اش زرد
به اقبالت به هر کامی رسیدم
می عشرت ز هر جامی چشیدم
کنون باید به نوعی ساخت تدبیر
که بینم باز روی مادر پیر
عنان بر جانب چین آری از روم
همایون سایه اندازی بر آن بوم
بهارش را دمی آرایش گل
کنی اطراف چین پر مشک سنبل»
صنم را رخ ز تاب دل برافروخت
دلش بر آتش سودای جم سوخت
به جم گفت: «این حدیث امشب به افسر
بگوید تا کند معلوم قیصر
ببینم تا چه فرمان می دهد شاه
ترا از رای شه گردانم آگاه
به نزد مادر آمد صبح خورشید
حکایت باز گفت از قول جمشید
که: «جم را شوق مادر گشته تازه
ازین درگاه می خواهد اجازه
تو می دانی که جم را جای چین است
ز چینش تا بدخشان در نگین است
بدین کشور نخواهد دل نهادن
سریر ملک چین بر باد دادن
گه از مادر سخن گوید گه از باب
بباید یک نظر کردن درین باب
بباید دل زغم پرداخت مارا
بسیج راه باید ساخت مارا»
چو بشنید افسر افسر بر زمبن زد
گره بر ابرو و چین بر جبین زد
بر آشفت از حدیث رفتن جم
به دختر گفت: « ازین معنی مزن دم
ترا بس نیست کاشفتی جهانی
گزیدی از جهان بازارگانی؟
بدو دادی سپاه و گنج این بوم
کنون خواهد به چینت بردن از روم
چو خورشید آن عتاب مادری دید
بگردانید وضع و خوش بخندید
به مادر گفت: «ای پر مهر مادر
همانا کردی این گفتار باور
ز چین جمشید بیزارست حالی
ز مادر من نخواهم گشت خالی
ملک را این حکایت نیست در دل
نهد یک موی من با چین مقابل
مزاحی کردم و نقشی نمودم
ترا در مهر خود می آزمودم
من از پیش تو دوری چون گزینم
روم با چینیان در چین نشینم؟
بدین باد و فسون چندانش دم داد
که افسر گشت ازین اندیشه آزاد
ز پیش مادر آمد نزد جمشید
که: «می باید برید از رفتن امید
همی باید نهادن دل بدین بوم
و یا خود بی اجازت رفتن از روم»
ملک گفتا: «مرا با چین چه کارست؟
نگارستان چین کوی نگارست
مرا مشک ختن خاک در تست
سواد چین دو زلف عنبر تست
به هر جایی که فرمایی روانم
به هر نوعی که می رانی برانم
اگر گویی که شو خاک ره روم
غبارم بر ندارد باد ازین بوم
وگر گویی که در چین ساز مسکن
شوم آزرم مردم را کشامن
حکایت را بدان آمد فروداشت
که: «ما را فرصتی باید نگه داشت
شبی بر باد پایان زین نهادن
ازینجا سر به ملک چین نهادن
ملک بر عادت آمد نزد قیصر
به قیصر گفت کای دارای کشور
زمان عشرت و فصل بهار است
هوا پر مرغ و صحرا پر شکار است
هوای دشت جان می بخشد امروز
ز لاله خون روان می بخشد امروز
همه کهسار پر آوای رود است
همه صحرا پر از بانگ سرود است
به صحرا تازی اسبان را بتازیم
به بازان در هوا نقشی ببازیم
دلش خرم شود شه زاده خورشید
که بادا بر سرش ظل تو جاوید
هوس دارد که بر عزم شکاری
رود بیرون به طرف مرغزاری
به پاسخ گفت کین عزمی صواب است
شما را عشرت و روز شباب است
زمان نوبهار و نوجوانی است
اوان عیش و عهد کامرانی است
بباید چند روزی گشت کردن
ز جام لاله گونی باده خوردن
چو از قیصر اجازت یافت جمشید
به ساز راه شد مشغول خورشید
ز گنج و گوهر و خلخال و یاره
ز تاج و تخت و طوق و گوشواره
ز دیبا و غلام و چارپا نیز
ز لالا و پرستاران و هر چیز
که بتوانست با خود کرد همراه
به عزم صید بیرون رفت با شاه
در آن تخجیر گه بودند ده روز
به روز اختیار و بخت پیروز
از آنجا رخ به سوی چین نهادند
پس از سالی به حد چین فتادند
همه ره در نشاط و کام بودند
ندیم چنگ و یار جام بودند
سحرگاهی بشیر آمد به فغفور
که آمد رایت جمشید منصور
به پیروزی رسید از روم جمشید
چو عیسی همعنانش مهد خورشید
ملک فغفور چون این مژده بشنید
گل پژمرده عمرش بخندید
ملک فغفور بود از غم به حالی
که کس بازش ندانست از خیالی
ز تنهایی تن مسکین همایون
چو ناری باره او غرقه در خون
نسیم یوسفش پیوند جان شد
همایون چون زلیخا نوجوان شد
ز شادی شد ملک را پشت خم راست
ندای مرحبا از شهر برخاست
درخت بخت گشت از سر برومند
که آمد تاج را بر سر خداوند
همای چتر شاهی کرد پر باز
که آمد شاهباز سلطنت باز
ملک فرمود آذین ها ببستند
ز هر سو با می و رامش نشستند
چو پیدا گشت چتر شاه جمشید
زده سر از جناح چتر خورشید
چه خوش باشد وزین خوشتر چه باشد
وزین زیبا و دلکش تر چه باشد
که یاری دل ز یاری بر گرفته
که ناگه بیندش در بر گرفته
فرود آمد ز مرکب شاه کشور
گرفت آرام دل را تنگ در بر
همایون را چو باز آمد به تن هوش
گرفت آن سر و سیمین را در آغوش
چو جان نازنینش داشت در بر
هزاران بوسه زد بر چشم و بر سر
ملک در دست و پای مادر افتاد
سرشک آتشین از دیده بگشاد
چو از مادر جدا شد شاه جمشید
همایون رفت سوی مهد خورشید
همایون دید عمری در عماری
چو در زرین صدف در دراری
چو پیدا شد رخ خورشید انور
بر آمد نعره الله اکبر
همایون در رخش حیران فرو ماند
سپاس صنع یزدان بر زبان راند
به دامنها گهر با زر برآمیخت
به دامن بر سرش گهر فرو ریخت
همه با گوهر و سیم نثاری
چو ابر بهمن و باد بهاری
ز صحن دشت تا درگاه شاپور
مرصع بود خاک از در منثور
ز دیبا فرشها ترتیب کردند
رخ دیبا به زر تذهیب کردند
به هر جایی گل اندامی ستاده
چو گل زرین طبق بر کف نهاده
به هر جانب چو لاله دلفروزی
همی افروخت مشکین عود سوزی
ملک جمشید با این زیب آیین
به فال سعد منزل ساخت در چین
خضر سفید شیبت چو دم زد از سیاهی
عین الحیات عالم سر زد ز حوض ماهی
برخاست رای هندو از ملک شام بنشست
سلطان نیمروزی در چین پادشاهی
ملک فغفورش اندر بارگه برد
بدو تاج و سریر و ملک بسپرد
به شاهی بر سر تختش نشاندند
ملک جمشید را فغفور خواندند
بزرگان گوهر افشاندند بر جم
به شاهی آفرین خواندند بر جم
چو کار ملک بر جمشید شد راست
به داد و عدل گیتی را بیاراست
چنان عمری به عدل و داد می داشت
به آخر درگذشت او نیز بگذاشت
چنین بود ای برادر حال جمشید
جهان بر کس نخواهد ماند جاوید
چو خورشید ار شوی بر چرخ گردان
به زیر خاک باید گشت پنهان
چو جمشید ار بود بر باد تختت
جهان آخر دهد بر باد رختت
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۱۳)