عبارات مورد جستجو در ۷۹۹ گوهر پیدا شد:
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۹
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت در معنی عزت محبوب در نظر محب
میان دوعم زاده وصلت فتاد
دو خورشید سیمای مهتر نژاد
یکی را به غایت خوش افتاده بود
دگر نافر و سرکش افتاده بود
یکی خلق و لطفی پریوار داشت
یکی روی در روی دیوار داشت
یکی خویشتن را بیاراستی
دگر مرگ خویش از خدا خواستی
پسر را نشاندند پیران ده
که مهرت بر او نیست مهرش بده
بخندید و گفتا به صد گوسفند
تغابن نباشد رهایی ز بند
به ناخن پری چهره میکند پوست
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست؟
نه صد گوسفندم که سیصد هزار
نباید به نادیدن روی یار
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست
اگر راست خواهی دلارامت اوست
یکی پیش شوریده حالی نبشت
که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟
بگفتا مپرس از من این ماجری
پسندیدم آنچ او پسندد مرا
دو خورشید سیمای مهتر نژاد
یکی را به غایت خوش افتاده بود
دگر نافر و سرکش افتاده بود
یکی خلق و لطفی پریوار داشت
یکی روی در روی دیوار داشت
یکی خویشتن را بیاراستی
دگر مرگ خویش از خدا خواستی
پسر را نشاندند پیران ده
که مهرت بر او نیست مهرش بده
بخندید و گفتا به صد گوسفند
تغابن نباشد رهایی ز بند
به ناخن پری چهره میکند پوست
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست؟
نه صد گوسفندم که سیصد هزار
نباید به نادیدن روی یار
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست
اگر راست خواهی دلارامت اوست
یکی پیش شوریده حالی نبشت
که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟
بگفتا مپرس از من این ماجری
پسندیدم آنچ او پسندد مرا
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت خواجه نیکوکار و بنده نافرمان
بزرگی هنرمند آفاق بود
غلامش نکوهیده اخلاق بود
از این خفرقی موی کالیدهای
بدی، سر که در روی مالیدهای
چو ثعبانش آلوده دندان به زهر
گرو برده از زشت رویان شهر
مدامش به روی آب چشم سبل
دویدی ز بوی پیاز بغل
گره وقت پختن بر ابرو زدی
چو پختند با خواجه زانو زدی
دمادم به نان خوردنش هم نشست
وگر مردی آبش ندادی به دست
نه گفت اندر او کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه در کند و کوب
گهی خار و خس در ره انداختی
گهی ماکیان در چه انداختی
ز سیماش وحشت فراز آمدی
نرفتی به کاری که باز آمدی
کسی گفت از این بندهٔ بد خصال
چه خواهی؟ ادب ، یا هنر، یا جمال؟
نیرزد وجودی بدین ناخوشی
که جورش پسندی و بارش کشی
منت بندهای خوب و نیکو سیر
بدست آرم، این را به نخاس بر
وگر یک پشیز آورد سر مپیچ
گران است اگر راست خواهی به هیچ
شنید این سخن مرد نیکو نهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد
به دست این پسر طبع و خویش ولیک
مرا زو طبیعت شود خوی نیک
چو زو کرده باشم تحمل بسی
توانم جفا بردن از هر کسی
تحمل چو زهرت نماید نخست
ولی شهد گردد چو در طبع رست
غلامش نکوهیده اخلاق بود
از این خفرقی موی کالیدهای
بدی، سر که در روی مالیدهای
چو ثعبانش آلوده دندان به زهر
گرو برده از زشت رویان شهر
مدامش به روی آب چشم سبل
دویدی ز بوی پیاز بغل
گره وقت پختن بر ابرو زدی
چو پختند با خواجه زانو زدی
دمادم به نان خوردنش هم نشست
وگر مردی آبش ندادی به دست
نه گفت اندر او کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه در کند و کوب
گهی خار و خس در ره انداختی
گهی ماکیان در چه انداختی
ز سیماش وحشت فراز آمدی
نرفتی به کاری که باز آمدی
کسی گفت از این بندهٔ بد خصال
چه خواهی؟ ادب ، یا هنر، یا جمال؟
نیرزد وجودی بدین ناخوشی
که جورش پسندی و بارش کشی
منت بندهای خوب و نیکو سیر
بدست آرم، این را به نخاس بر
وگر یک پشیز آورد سر مپیچ
گران است اگر راست خواهی به هیچ
شنید این سخن مرد نیکو نهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد
به دست این پسر طبع و خویش ولیک
مرا زو طبیعت شود خوی نیک
چو زو کرده باشم تحمل بسی
توانم جفا بردن از هر کسی
تحمل چو زهرت نماید نخست
ولی شهد گردد چو در طبع رست
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
گفتار اندر غنیمت شمردن جوانی پیش از پیری
جوانا ره طاعت امروز گیر
که فردا جوانی نیاید ز پیر
فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گویی بزن
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که در باختم
قضا روزگاری ز من در ربود
که هر روزی از وی شبی قدر بود
چه کوشش کند پیر خر زیر بار؟
تو میرو که بر باد پایی سوار
شکسته قدح ور ببندند چست
نیاورد خواهد بهای درست
کنون کاوفتادت به غفلت ز دست
طریقی ندارد مگر باز بست
که گفتت به جیحون درانداز تن؟
چو افتاد، هم دست و پایی بزن
به غفلت بدادی ز دست آب پاک
چه چاره کنون جز تیمم به خاک؟
چو از چاپکان در دویدن گرو
نبردی، هم افتان و خیزان برو
گر آن باد پایان برفتند تیز
تو بی دست و پای از نشستن بخیز
که فردا جوانی نیاید ز پیر
فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گویی بزن
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که در باختم
قضا روزگاری ز من در ربود
که هر روزی از وی شبی قدر بود
چه کوشش کند پیر خر زیر بار؟
تو میرو که بر باد پایی سوار
شکسته قدح ور ببندند چست
نیاورد خواهد بهای درست
کنون کاوفتادت به غفلت ز دست
طریقی ندارد مگر باز بست
که گفتت به جیحون درانداز تن؟
چو افتاد، هم دست و پایی بزن
به غفلت بدادی ز دست آب پاک
چه چاره کنون جز تیمم به خاک؟
چو از چاپکان در دویدن گرو
نبردی، هم افتان و خیزان برو
گر آن باد پایان برفتند تیز
تو بی دست و پای از نشستن بخیز
سعدی : غزلیات
غزل ۶۵
مبارک ساعتی باشد که با منظور بنشینی
به نزدیکت بسوزاند مگر کز دور بنشینی
عقابان میدرد چنگال باز آهنین پنجه
تو را بازی همین باشد که چون عصفور بنشینی
نباید گر بسوزندت که فریاد از تو برخیزد
اگر خواهی که چون پروانه پیش نور بنشینی
گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالی شو
نه یاران مست برخیزند و تو مستور بنشینی
میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل
نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی
تمنای شکم روزی کند یغمای مورانت
اگر هر جا که شیرینیست چون زنبور بنشینی
به صورت زان گرفتاری که در معنی نمیبینی
فراموشت شود این دیو اگر با حور بنشینی
نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد
مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشینی
میان خواب و بیداری توانی فرق کرد آنگه
که چون سعدی به تنهایی شب دیجور بنشینی
به نزدیکت بسوزاند مگر کز دور بنشینی
عقابان میدرد چنگال باز آهنین پنجه
تو را بازی همین باشد که چون عصفور بنشینی
نباید گر بسوزندت که فریاد از تو برخیزد
اگر خواهی که چون پروانه پیش نور بنشینی
گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالی شو
نه یاران مست برخیزند و تو مستور بنشینی
میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل
نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی
تمنای شکم روزی کند یغمای مورانت
اگر هر جا که شیرینیست چون زنبور بنشینی
به صورت زان گرفتاری که در معنی نمیبینی
فراموشت شود این دیو اگر با حور بنشینی
نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد
مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشینی
میان خواب و بیداری توانی فرق کرد آنگه
که چون سعدی به تنهایی شب دیجور بنشینی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان
کدام باغ به دیدار دوستان ماند
کسی بهشت نگوید به بوستان ماند
درخت قامت سیمینبرت مگر طوبیست
که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند
گل دو روی به یک روی با تو دعوی کرد
دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند
کجاست آنکه به انگشت مینمود هلال
کز ابروان تو انگشت بر دهان ماند
هر آنکه روی تو بیند برابر خورشید
میان رویت و خورشید در گمان ماند
عجب مدار که تا زندهام محب توام
که تا به زیر زمینم در استخوان ماند
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد
که قطره قطره خونش به ناردان ماند
غریق بحر مودت ملامتش مکنید
که دست و پا بزند هر که در میان ماند
به تیر غمزه اگر صید دل کنی چه عجب
که ابروانت به خمیدن کمان ماند
جفا مکن که نماند جهان و هرچه دروست
وفا و صحبت یاران مهربان ماند
اگر روی به هم درکشی چو نافهٔ مشک
طمع مدار که بوی خوشت نهان ماند
تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی
که عود یار گرامی به عود جان ماند
لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو
به بر گرفتن مهر گلابدان ماند
خطی مسلسل شیرین که گر بیارم گفت
به خط صاحب دیوان ایلخان ماند
امین مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که پایگاه رفیعش به اسمان ماند
خدای خواست که اسلام در حمایت او
ز تیر حادثه در بارهٔ امان ماند
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز
کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند
ضرورتست که نیک کند کسی که شناخت
که نیکی و بدی از خلق داستان ماند
تو آن جواد زمانی کز ازدحام عوام
درت به مشرب شیرین کاروان ماند
به روزگار تو هرجا که صاحب صدریست
ز هول قدر تو موقوف آستان ماند
تو را به حاتم طایی مثل زنند و خطاست
گل شکفته که گوید به ارغوان ماند؟
من این غلط نپسندم ز رای روشن خویش
که طبع و دست تو گویم به بحر و کان ماند
جلال و قدر منیعت کجا و وهم کجا
من آن نیم که در این موقفم زبان ماند
فنون فضل تو را غایتی و حدی نیست
که نفس ناطقه را قدرت بیان ماند
تو معن زائدهای در کمال فضل و ادب
که تا قیامت ازو در کتب نشان ماند
جهان نماند و اقبال روزگار تو باد
که نام نیک تو باقیست تا جهان ماند
علیالخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت
حقیقت است که فکرت معالزمان ماند
تو نیز غایت امکان ازو دریغ مدار
که آن نماند و این ذکر جایدان ماند
به رغم انف اعادی دراز عمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند
کسی بهشت نگوید به بوستان ماند
درخت قامت سیمینبرت مگر طوبیست
که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند
گل دو روی به یک روی با تو دعوی کرد
دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند
کجاست آنکه به انگشت مینمود هلال
کز ابروان تو انگشت بر دهان ماند
هر آنکه روی تو بیند برابر خورشید
میان رویت و خورشید در گمان ماند
عجب مدار که تا زندهام محب توام
که تا به زیر زمینم در استخوان ماند
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد
که قطره قطره خونش به ناردان ماند
غریق بحر مودت ملامتش مکنید
که دست و پا بزند هر که در میان ماند
به تیر غمزه اگر صید دل کنی چه عجب
که ابروانت به خمیدن کمان ماند
جفا مکن که نماند جهان و هرچه دروست
وفا و صحبت یاران مهربان ماند
اگر روی به هم درکشی چو نافهٔ مشک
طمع مدار که بوی خوشت نهان ماند
تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی
که عود یار گرامی به عود جان ماند
لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو
به بر گرفتن مهر گلابدان ماند
خطی مسلسل شیرین که گر بیارم گفت
به خط صاحب دیوان ایلخان ماند
امین مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که پایگاه رفیعش به اسمان ماند
خدای خواست که اسلام در حمایت او
ز تیر حادثه در بارهٔ امان ماند
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز
کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند
ضرورتست که نیک کند کسی که شناخت
که نیکی و بدی از خلق داستان ماند
تو آن جواد زمانی کز ازدحام عوام
درت به مشرب شیرین کاروان ماند
به روزگار تو هرجا که صاحب صدریست
ز هول قدر تو موقوف آستان ماند
تو را به حاتم طایی مثل زنند و خطاست
گل شکفته که گوید به ارغوان ماند؟
من این غلط نپسندم ز رای روشن خویش
که طبع و دست تو گویم به بحر و کان ماند
جلال و قدر منیعت کجا و وهم کجا
من آن نیم که در این موقفم زبان ماند
فنون فضل تو را غایتی و حدی نیست
که نفس ناطقه را قدرت بیان ماند
تو معن زائدهای در کمال فضل و ادب
که تا قیامت ازو در کتب نشان ماند
جهان نماند و اقبال روزگار تو باد
که نام نیک تو باقیست تا جهان ماند
علیالخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت
حقیقت است که فکرت معالزمان ماند
تو نیز غایت امکان ازو دریغ مدار
که آن نماند و این ذکر جایدان ماند
به رغم انف اعادی دراز عمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در ستایش شمسالدین حسین علکانی
احمدالله تعالی که به ارغام حسود
خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود
مطرب از مشغلهٔ کوس بشارت چه زند
زهره بایستی امروز که بنوازد عود
صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید
که همی از نفسش بوی عبیر آید و عود
سمع الدهر بتیسیر بلوغ الامال
سنح الدور بتبشیر حصول المقصود
رحمت بار خدایی که لطیفست و کریم
کرم بندهنوازی که رحیمست و ودود
گر کسی شکرگزاری کند این نعمت را
نتواند که همه عمر برآید ز سجود
خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق
وفد منصور همی آید و رفد مرفود
پارس را نعمتی از غیب فرستاد خدای
پارسایان را ظلی به سر آمد ممدود
شمس دین، سایهٔ اسلام، جمال الافاق
صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود
صاحب عالم عادل حسنالخلق حسین
آنکه در عرصهٔ گیتیست نظیرش مفقود
به جوانمردی و درویش نوازی، مشهور
به توانگردلی و نیک نهادی، مشهود
هیچ خواهنده نماند از کف خیرش محروم
هیچ درمنده نرفت از در فضلش مردود
شرط عقلست که حاجت بر هر کس نبرند
که نه از هر دل و دستی کرم آید به وجود
سفله گو روی مگردان که اگر قارونست
کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود
نیکبختان بخورند و غم دنیا نخورند
که نه بر عوج و عنق ماند و نه بر عاد و ثمود
هر که بر خود نشناسد کرم بارخدای
دولتش دیر نماند که کفورست و کنود
نام نیکو طلب و عاقبت نیک اندیش
این دو بنیاد همی ماند و دیگر مهدود
دوست دارم که همه عمر نصیحت گویم
یا ملامت کنم و نشنود الا مسعود
همه گویند و سخن گفتن سعدی دگرست
همه دانند مزامیر نه همچون داود
بد نباشد سخن من که تو نیکش گویی
زر که ناقد بپسندد سره باشد منقود
ور حسود از سر بیمغز، حدیثی گوید
طهر مریم چه تفاوت کند از خبث یهود؟
چارهای نیست به جز دیدن و حسرت خوردن
چشم حاسد که نخواهد که ببیند محسود
ای که در وصف نیاید کرم اخلاقت
ور بگویند وجوهش نتوان گفت و حدود
حسرت مادر گیتی همه وقت این بودست
که بزاید چو تو فرزند مبارک مولود
من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند
خلق آفاق بماند طرفی نامعدود
همه آن باد که در بند رضای تو روند
اهل اسلام و تو در بند رضای معبود
صدر دیوان ممالک به تو آراسته باد
خاصه این محترمان را که قیامند و قعود
نیکخواهان تو را خاتمت نیکو باد
بدسگالان تو را عاقبت نامحمود
بر روان پدر و مادر اسلاف تو باد
مدد رحمت ایزد، عدد رمل زرود
خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود
مطرب از مشغلهٔ کوس بشارت چه زند
زهره بایستی امروز که بنوازد عود
صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید
که همی از نفسش بوی عبیر آید و عود
سمع الدهر بتیسیر بلوغ الامال
سنح الدور بتبشیر حصول المقصود
رحمت بار خدایی که لطیفست و کریم
کرم بندهنوازی که رحیمست و ودود
گر کسی شکرگزاری کند این نعمت را
نتواند که همه عمر برآید ز سجود
خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق
وفد منصور همی آید و رفد مرفود
پارس را نعمتی از غیب فرستاد خدای
پارسایان را ظلی به سر آمد ممدود
شمس دین، سایهٔ اسلام، جمال الافاق
صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود
صاحب عالم عادل حسنالخلق حسین
آنکه در عرصهٔ گیتیست نظیرش مفقود
به جوانمردی و درویش نوازی، مشهور
به توانگردلی و نیک نهادی، مشهود
هیچ خواهنده نماند از کف خیرش محروم
هیچ درمنده نرفت از در فضلش مردود
شرط عقلست که حاجت بر هر کس نبرند
که نه از هر دل و دستی کرم آید به وجود
سفله گو روی مگردان که اگر قارونست
کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود
نیکبختان بخورند و غم دنیا نخورند
که نه بر عوج و عنق ماند و نه بر عاد و ثمود
هر که بر خود نشناسد کرم بارخدای
دولتش دیر نماند که کفورست و کنود
نام نیکو طلب و عاقبت نیک اندیش
این دو بنیاد همی ماند و دیگر مهدود
دوست دارم که همه عمر نصیحت گویم
یا ملامت کنم و نشنود الا مسعود
همه گویند و سخن گفتن سعدی دگرست
همه دانند مزامیر نه همچون داود
بد نباشد سخن من که تو نیکش گویی
زر که ناقد بپسندد سره باشد منقود
ور حسود از سر بیمغز، حدیثی گوید
طهر مریم چه تفاوت کند از خبث یهود؟
چارهای نیست به جز دیدن و حسرت خوردن
چشم حاسد که نخواهد که ببیند محسود
ای که در وصف نیاید کرم اخلاقت
ور بگویند وجوهش نتوان گفت و حدود
حسرت مادر گیتی همه وقت این بودست
که بزاید چو تو فرزند مبارک مولود
من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند
خلق آفاق بماند طرفی نامعدود
همه آن باد که در بند رضای تو روند
اهل اسلام و تو در بند رضای معبود
صدر دیوان ممالک به تو آراسته باد
خاصه این محترمان را که قیامند و قعود
نیکخواهان تو را خاتمت نیکو باد
بدسگالان تو را عاقبت نامحمود
بر روان پدر و مادر اسلاف تو باد
مدد رحمت ایزد، عدد رمل زرود
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در ستایش اتابک سعدبن ابوبکر بن سعدبن زنگی بن مودود
مطرب مجلس بساز زمزمهٔ عود
خادم ایوان بسوز مجمرهٔ عود
قرعهٔ همت برآمد آیت رحمت
یار درآمد ز در به طالع مسعود
دوست به دنیا و آخرت نتوان داد
صحبت یوسف به از دراهم معدود
وه که ازو جور و تندیم چه خوش آید
چون حرکات ایاز بر دل محمود
روز گلستان و نوبهار چه خسبی
خیز مگر پر کنیم دامن مقصود
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمهٔ داود
راوی روشندل از عبارت سعدی
ریخته در بزم شاه لؤلؤی منضود
وارث ملک عجم اتابک اعظم
سعد ابوبکر سعد زنگی مودود
خادم ایوان بسوز مجمرهٔ عود
قرعهٔ همت برآمد آیت رحمت
یار درآمد ز در به طالع مسعود
دوست به دنیا و آخرت نتوان داد
صحبت یوسف به از دراهم معدود
وه که ازو جور و تندیم چه خوش آید
چون حرکات ایاز بر دل محمود
روز گلستان و نوبهار چه خسبی
خیز مگر پر کنیم دامن مقصود
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمهٔ داود
راوی روشندل از عبارت سعدی
ریخته در بزم شاه لؤلؤی منضود
وارث ملک عجم اتابک اعظم
سعد ابوبکر سعد زنگی مودود
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در ستایش شمسالدین حسین علکانی
ای محافل را به دیدار تو زین
طاعتت بر هوشمندان فرض عین
آسمان در زیر پای همتت
بر زمین مالنده فرق فرقدین
از مقامات تا ثریا همچنان
کز ثریا تا ثری فرقست و بین
ای نهاده پای رفعت بر فلک
وی ربوده گوی عقل از اعقلین
کاش کابن مقله بودی در حیات
تا بمالیدی خطت بر مقلتین
در تو نتوان گفت جز اوصاف نیک
ور کسی گوید جز این میلست و مین
ای کمال نیک مردی بر تو ختم
نیکنامی منتشر در خافقین
عالم عادل امین شرق و غرب
سرور آفاق شمسالدین حسین
کز بهاء طلعتش چون آفتاب
میدرخشد نور بینالحاجبین
ماه و پروین را نگه در قدر او
همچنان کز بطن ماهی در بطین
آنکه بیرون از ثنا و حمد او
بر سخندانان سخن عیب است و شین
عقل را پرسیدم اندر عهد او
هیچ دشمن کام یابد؟ گفت این؟
پنجه بر شیران نیارد کرد تیز
ور هزاران مکر داند بوالحصین
من که چندین منت از وی بر منست
چون نگویم شکر او، والشکر دین
تا نپنداری که مشغولم ز ذکر
یا ز خدمت غافلم یک طرف عین
تا به گردون بر برخشند اختران
تا به گیتی در بتابد نیرین
جاودان در بارگاهت عیش باد
تا به گردون میرود آواز قین
بخت را با دوستانت اتفاق
چرخ را با دشمنان حرب حنین
ابر رحمت بر تو باران سال و ماه
روح راحت بر روان والدین
نامت اندر مشرق و مغرب روان
چشم بد دور از تو بعدالمشرقین
طاعتت بر هوشمندان فرض عین
آسمان در زیر پای همتت
بر زمین مالنده فرق فرقدین
از مقامات تا ثریا همچنان
کز ثریا تا ثری فرقست و بین
ای نهاده پای رفعت بر فلک
وی ربوده گوی عقل از اعقلین
کاش کابن مقله بودی در حیات
تا بمالیدی خطت بر مقلتین
در تو نتوان گفت جز اوصاف نیک
ور کسی گوید جز این میلست و مین
ای کمال نیک مردی بر تو ختم
نیکنامی منتشر در خافقین
عالم عادل امین شرق و غرب
سرور آفاق شمسالدین حسین
کز بهاء طلعتش چون آفتاب
میدرخشد نور بینالحاجبین
ماه و پروین را نگه در قدر او
همچنان کز بطن ماهی در بطین
آنکه بیرون از ثنا و حمد او
بر سخندانان سخن عیب است و شین
عقل را پرسیدم اندر عهد او
هیچ دشمن کام یابد؟ گفت این؟
پنجه بر شیران نیارد کرد تیز
ور هزاران مکر داند بوالحصین
من که چندین منت از وی بر منست
چون نگویم شکر او، والشکر دین
تا نپنداری که مشغولم ز ذکر
یا ز خدمت غافلم یک طرف عین
تا به گردون بر برخشند اختران
تا به گیتی در بتابد نیرین
جاودان در بارگاهت عیش باد
تا به گردون میرود آواز قین
بخت را با دوستانت اتفاق
چرخ را با دشمنان حرب حنین
ابر رحمت بر تو باران سال و ماه
روح راحت بر روان والدین
نامت اندر مشرق و مغرب روان
چشم بد دور از تو بعدالمشرقین
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در ستایش
گرین خیال محقق شود به بیداری
که روی عزم همایون ازین طرف داری
خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس
یکی منم که به مدحش کنم شکرباری
ندید دشمن بیطالع آنچه از حق خواست
که یار با سر لطف آمدست و دلداری
تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از یاد خویش بگذاری
وگر مرا هنری نیست یا خطایی هست
تو آن مکارم اخلاق خویش یاد آری
جماعتی شعرای دروغ شیرین را
اگر به روز قیامت بود گرفتاری
مرا که شکر و ثنای تو گفتهام همه عمر
مگر خدای نگیرد به راست گفتاری
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که خانگیش برآوردهام نه بازاری
چو همسریش نبینم به ناقصی ندهم
خلیفهزاده تحمل چرا کند خواری؟
به هر درم سر همت فرو نمیآید
ببستهام در دکان ز بیخریداری
من آبروی نخواهم ز بهر نان دادن
که پیش طایفهای مرگ به که بیماری
خدای در دو جهانت جزای خیر دهاد
که هر چه داد به اضعاف آن سزاواری
تو را که همت و اقبال و فر و بخت اینست
به هر چه سعی کنی دولتت دهد یاری
که روی عزم همایون ازین طرف داری
خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس
یکی منم که به مدحش کنم شکرباری
ندید دشمن بیطالع آنچه از حق خواست
که یار با سر لطف آمدست و دلداری
تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از یاد خویش بگذاری
وگر مرا هنری نیست یا خطایی هست
تو آن مکارم اخلاق خویش یاد آری
جماعتی شعرای دروغ شیرین را
اگر به روز قیامت بود گرفتاری
مرا که شکر و ثنای تو گفتهام همه عمر
مگر خدای نگیرد به راست گفتاری
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که خانگیش برآوردهام نه بازاری
چو همسریش نبینم به ناقصی ندهم
خلیفهزاده تحمل چرا کند خواری؟
به هر درم سر همت فرو نمیآید
ببستهام در دکان ز بیخریداری
من آبروی نخواهم ز بهر نان دادن
که پیش طایفهای مرگ به که بیماری
خدای در دو جهانت جزای خیر دهاد
که هر چه داد به اضعاف آن سزاواری
تو را که همت و اقبال و فر و بخت اینست
به هر چه سعی کنی دولتت دهد یاری
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در ستایش ابوبکر بن سعد
وجودم به تنگ آمد از جور تنگی
شدم در سفر روزگاری درنگی
جهان زیر پی چون سکندر بریدم
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی
برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی
چو بازآمدم کشور آسوده دیدم
ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی
خط ماهرویان چو مشک تتاری
سر زلف خوبان چو درع فرنگی
به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت
پلنگان رها کرده خوی پلنگی
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون، لشکری چون هژبران جنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنین شد در ایام سلطان عادل
اتابک ابوبکربن سعد زنگی
شدم در سفر روزگاری درنگی
جهان زیر پی چون سکندر بریدم
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی
برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی
چو بازآمدم کشور آسوده دیدم
ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی
خط ماهرویان چو مشک تتاری
سر زلف خوبان چو درع فرنگی
به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت
پلنگان رها کرده خوی پلنگی
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون، لشکری چون هژبران جنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنین شد در ایام سلطان عادل
اتابک ابوبکربن سعد زنگی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ
دور از تو همرهان تو صد فرسنگ
در راه راست، کج چه روی چندین
رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ
رخسار خویش را نکنی روشن
ز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگ
چون گلشنی است دل که در آن روید
از گلبنی هزار گل خوش رنگ
در هر رهی فتاده و گمراهی
تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ
چشم تو خفته است، از آن هر کس
زین باغ سیب میبرد و نارنگ
این روبهک به نیت طاوسی
افکنده دم خویش به خم رنگ
بازیچههاست گنبد گردان را
نامی شنیدهای تو ازین شترنگ
در دام بسته شبرو چرخت سخت
در بر گرفته اژدر دهرت تنگ
انجام کار در فکند ما را
سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ
خار جهان چه میشکنی در چشم
بر چهره چند میفکنی آژنک
سالک بهر قدم نفتد از پا
عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ
تو آدمی نگر که بدین رتبت
بیخود ز باده است و خراب از بنگ
گوهر فروش کان قضا، پروین
یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ
دور از تو همرهان تو صد فرسنگ
در راه راست، کج چه روی چندین
رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ
رخسار خویش را نکنی روشن
ز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگ
چون گلشنی است دل که در آن روید
از گلبنی هزار گل خوش رنگ
در هر رهی فتاده و گمراهی
تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ
چشم تو خفته است، از آن هر کس
زین باغ سیب میبرد و نارنگ
این روبهک به نیت طاوسی
افکنده دم خویش به خم رنگ
بازیچههاست گنبد گردان را
نامی شنیدهای تو ازین شترنگ
در دام بسته شبرو چرخت سخت
در بر گرفته اژدر دهرت تنگ
انجام کار در فکند ما را
سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ
خار جهان چه میشکنی در چشم
بر چهره چند میفکنی آژنک
سالک بهر قدم نفتد از پا
عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ
تو آدمی نگر که بدین رتبت
بیخود ز باده است و خراب از بنگ
گوهر فروش کان قضا، پروین
یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
ای مرغک
ای مرغک خرد، ز اشیانه
پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه
در باغ و چمن چمیدن آموز
رام تو نمیشود زمانه
رام از چه شدی، رمیدن آموز
مندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم، دیدن آموز
شو روز بفکر آب و دانه
هنگام شب، آرمیدن آموز
از لانه برون مخسب زنهار
این لانهٔ ایمنی که داری
دانی که چسان شدست آباد
کردند هزار استواری
تا گشت چنین بلند بنیاد
دادند باوستادکاری
دوریش ز دستبرد صیاد
تا عمر تو با خوشی گذاری
وز عهد گذشتگان کنی یاد
یک روز، تو هم پدید آری
آسایش کودکان نوزاد
گه دایه شوی، گهی پرستار
این خانهٔ پاک، پیش از این بود
آرامگه دو مرغ خرسند
کرده به گل آشیانه اندود
یکدل شده از دو عهد و پیوند
یکرنگ چه در زیان چه در سود
هم رنجبر و هم آرزومند
از گردش روزگار خشنود
آورده پدید بیضهای چند
آن یک، پدر هزار مقصود
وین مادر بس نهفته فرزند
بس رنج کشید و خورد تیمار
گاهی نگران ببام و روزن
بنشست برای پاسبانی
روزی بپرید سوی گلشن
در فکرت قوت زندگانی
خاشاک بسی ز کوی و برزن
آورد برای سایبانی
یک چند به لانه کرد مسکن
آموخت حدیث مهربانی
آنقدر پرش بریخت از تن
آنقدر نمود جانفشانی
تا راز نهفته شد پدیدار
آن بیضه بهم شکست و مادر
در دامن مهر پروراندت
چون دید ترا ضعیف و بی پر
زیر پر خویشتن نشاندت
بس رفت کوه و دشت و کهسر
تا دانه و میوهای رساندت
چون گشت هوای دهر خوشتر
بر بامک آشیانه خواندت
بسیار پرید تا که آخر
از شاخته بشاخهای پراندت
آموخت بسیت رسم و رفتار
داد آگهیست چنانکه دانی
از زحمت حبس و فتنهٔ دام
آموخت همی که تا توانی
بیگاه مپر ببرزن و بام
هنگام بهار زندگانی
سرمست براغ و باغ مخرام
کوشید بسی که در نمانی
روز عمل و زمان آرام
برد اینهمه رنج رایگانی
چون تجربه یافتی سرانجام
رفت و بتو واگذاشت این کار
پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه
در باغ و چمن چمیدن آموز
رام تو نمیشود زمانه
رام از چه شدی، رمیدن آموز
مندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم، دیدن آموز
شو روز بفکر آب و دانه
هنگام شب، آرمیدن آموز
از لانه برون مخسب زنهار
این لانهٔ ایمنی که داری
دانی که چسان شدست آباد
کردند هزار استواری
تا گشت چنین بلند بنیاد
دادند باوستادکاری
دوریش ز دستبرد صیاد
تا عمر تو با خوشی گذاری
وز عهد گذشتگان کنی یاد
یک روز، تو هم پدید آری
آسایش کودکان نوزاد
گه دایه شوی، گهی پرستار
این خانهٔ پاک، پیش از این بود
آرامگه دو مرغ خرسند
کرده به گل آشیانه اندود
یکدل شده از دو عهد و پیوند
یکرنگ چه در زیان چه در سود
هم رنجبر و هم آرزومند
از گردش روزگار خشنود
آورده پدید بیضهای چند
آن یک، پدر هزار مقصود
وین مادر بس نهفته فرزند
بس رنج کشید و خورد تیمار
گاهی نگران ببام و روزن
بنشست برای پاسبانی
روزی بپرید سوی گلشن
در فکرت قوت زندگانی
خاشاک بسی ز کوی و برزن
آورد برای سایبانی
یک چند به لانه کرد مسکن
آموخت حدیث مهربانی
آنقدر پرش بریخت از تن
آنقدر نمود جانفشانی
تا راز نهفته شد پدیدار
آن بیضه بهم شکست و مادر
در دامن مهر پروراندت
چون دید ترا ضعیف و بی پر
زیر پر خویشتن نشاندت
بس رفت کوه و دشت و کهسر
تا دانه و میوهای رساندت
چون گشت هوای دهر خوشتر
بر بامک آشیانه خواندت
بسیار پرید تا که آخر
از شاخته بشاخهای پراندت
آموخت بسیت رسم و رفتار
داد آگهیست چنانکه دانی
از زحمت حبس و فتنهٔ دام
آموخت همی که تا توانی
بیگاه مپر ببرزن و بام
هنگام بهار زندگانی
سرمست براغ و باغ مخرام
کوشید بسی که در نمانی
روز عمل و زمان آرام
برد اینهمه رنج رایگانی
چون تجربه یافتی سرانجام
رفت و بتو واگذاشت این کار
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
رنج نخست
خلید خار درشتی بپای طفلی خرد
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست
بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست
هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر
نخواندهای و بچشم تو راه و چاه، یکیست
ز پای، چون تو در افتادهاند بس طفلان
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست
ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی
خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست
دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند
کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست
ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست
بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست
تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست
چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای
چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست
بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست
هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر
نخواندهای و بچشم تو راه و چاه، یکیست
ز پای، چون تو در افتادهاند بس طفلان
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست
ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی
خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست
دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند
کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست
ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست
بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست
تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست
چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای
چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
سعی و عمل
براهی در، سلیمان دید موری
که با پای ملخ میکرد زوری
بزحمت، خویش را هر سو کشیدی
وزان بار گران، هر دم خمیدی
ز هر گردی، برون افتادی از راه
ز هر بادی، پریدی چون پر کاه
چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل
که کارآگاه، اندر کار مشکل
چنان بگرفته راه سعی در پیش
که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش
نهاش پروای از پای اوفتادن
نهاش سودای کار از دست دادن
بتندی گفت کای مسکین نادان
چرائی فارغ از ملک سلیمان
مرا در بارگاه عدل، خوانهاست
بهر خوان سعادت، میهمانهاست
بیا زین ره، بقصر پادشاهی
بخور در سفرهٔ ما، هر چه خواهی
به خار جهل، پای خویش مخراش
براه نیکبختان، آشنا باش
ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام
چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام
چرا باید چنین خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن
رهست اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پائی گذارند
مکش بیهوده این بار گران را
میازار از برای جسم، جان را
بگفت از سور، کمتر گوی با مور
که موران را، قناعت خوشتر از سور
چو اندر لانهٔ خود پادشاهند
نوال پادشاهان را نخواهند
برو جائیکه جای چارهسازیست
که ما را از سلیمان، بی نیازیست
نیفتد با کسی ما را سر و کار
که خود، هم توشه داریم و هم انبار
بجای گرم خود، هستیم ایمن
ز سرمای دی و تاراج بهمن
چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم
بحکم کس نمیگردیم محکوم
مرا امید راحتهاست زین رنج
من این پای ملخ ندهم بصد گنج
مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر
ز دیهیم و خراج هفت کشور
گرت همواره باید کامکاری
ز مور آموز رسم بردباری
مرو راهی که پایت را ببندند
مکن کاری که هشیاران بخندند
گه تدبیر، عاقل باش و بینا
راه امروز را مسپار فردا
بکوش اندر بهار زندگانی
که شد پیرایهٔ پیری، جوانی
حساب خود، نه کم گیر و نه افزون
منه پای از گلیم خویش بیرون
اگر زین شهد، کوتهداری انگشت
نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت
چه در کار و چه در کار آزمودن
نباید جز بخود، محتاج بودن
هر آن موری که زیر پای زوریست
سلیمانیست، کاندر شکل موریست
که با پای ملخ میکرد زوری
بزحمت، خویش را هر سو کشیدی
وزان بار گران، هر دم خمیدی
ز هر گردی، برون افتادی از راه
ز هر بادی، پریدی چون پر کاه
چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل
که کارآگاه، اندر کار مشکل
چنان بگرفته راه سعی در پیش
که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش
نهاش پروای از پای اوفتادن
نهاش سودای کار از دست دادن
بتندی گفت کای مسکین نادان
چرائی فارغ از ملک سلیمان
مرا در بارگاه عدل، خوانهاست
بهر خوان سعادت، میهمانهاست
بیا زین ره، بقصر پادشاهی
بخور در سفرهٔ ما، هر چه خواهی
به خار جهل، پای خویش مخراش
براه نیکبختان، آشنا باش
ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام
چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام
چرا باید چنین خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن
رهست اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پائی گذارند
مکش بیهوده این بار گران را
میازار از برای جسم، جان را
بگفت از سور، کمتر گوی با مور
که موران را، قناعت خوشتر از سور
چو اندر لانهٔ خود پادشاهند
نوال پادشاهان را نخواهند
برو جائیکه جای چارهسازیست
که ما را از سلیمان، بی نیازیست
نیفتد با کسی ما را سر و کار
که خود، هم توشه داریم و هم انبار
بجای گرم خود، هستیم ایمن
ز سرمای دی و تاراج بهمن
چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم
بحکم کس نمیگردیم محکوم
مرا امید راحتهاست زین رنج
من این پای ملخ ندهم بصد گنج
مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر
ز دیهیم و خراج هفت کشور
گرت همواره باید کامکاری
ز مور آموز رسم بردباری
مرو راهی که پایت را ببندند
مکن کاری که هشیاران بخندند
گه تدبیر، عاقل باش و بینا
راه امروز را مسپار فردا
بکوش اندر بهار زندگانی
که شد پیرایهٔ پیری، جوانی
حساب خود، نه کم گیر و نه افزون
منه پای از گلیم خویش بیرون
اگر زین شهد، کوتهداری انگشت
نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت
چه در کار و چه در کار آزمودن
نباید جز بخود، محتاج بودن
هر آن موری که زیر پای زوریست
سلیمانیست، کاندر شکل موریست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
چون من ز همه عالم ترسا بچهای دارم
دانم که ز ترسایی هرگز نبود عارم
تا زلف چو زنارش دیدم به کنار مه
پیوسته میان خود بربسته به زنارم
تا از شکن زلفش شد کشف مرا صد سر
برخاست ز پیش دل اقرارم و انکارم
هر لحظه به رغم من در زلف دهد تابی
با تاب چنان زلفی من تاب نمیآرم
چون از سر هر مویش صد فتنه فرو بارد
از هر مژه طوفانی چون ابر فروبارم
آن رفت که میآمد از دست مرا کاری
اکنون چو سر زلفش، از دست بشد کارم
هر شب ز فراق او چون شمع همی سوزم
واو بر صفت شمعی هر روز کشد زارم
گفتم به جز از عشوه چیزی نفروشی تو
بفروخت جهان بر من زیرا که خریدارم
نه در صف درویشی شایستهٔ آن ماهم
نه در ره ترسایی اهلیت او دارم
نه مرد مناجاتم نه رند خراباتم
نه محرم محرابم نه در خور خمارم
نه مؤمن توحیدم نه مشرک تقلیدم
نه منکر تحقیقم نه واقف اسرارم
از بس که چو کرم قز بر خویش تنم پرده
پیوسته چو کردم قز در پردهٔ پندارم
از زحمت عطارم بندی است قوی در ره
کو کس که کند فارغ از زحمت عطارم
دانم که ز ترسایی هرگز نبود عارم
تا زلف چو زنارش دیدم به کنار مه
پیوسته میان خود بربسته به زنارم
تا از شکن زلفش شد کشف مرا صد سر
برخاست ز پیش دل اقرارم و انکارم
هر لحظه به رغم من در زلف دهد تابی
با تاب چنان زلفی من تاب نمیآرم
چون از سر هر مویش صد فتنه فرو بارد
از هر مژه طوفانی چون ابر فروبارم
آن رفت که میآمد از دست مرا کاری
اکنون چو سر زلفش، از دست بشد کارم
هر شب ز فراق او چون شمع همی سوزم
واو بر صفت شمعی هر روز کشد زارم
گفتم به جز از عشوه چیزی نفروشی تو
بفروخت جهان بر من زیرا که خریدارم
نه در صف درویشی شایستهٔ آن ماهم
نه در ره ترسایی اهلیت او دارم
نه مرد مناجاتم نه رند خراباتم
نه محرم محرابم نه در خور خمارم
نه مؤمن توحیدم نه مشرک تقلیدم
نه منکر تحقیقم نه واقف اسرارم
از بس که چو کرم قز بر خویش تنم پرده
پیوسته چو کردم قز در پردهٔ پندارم
از زحمت عطارم بندی است قوی در ره
کو کس که کند فارغ از زحمت عطارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
گر مردی خویشتن ببینیم
اندر پس دوکدان نشینیم
دیگر نزنیم لاف مردی
وز شرم ره زنان گزینیم
کاری عجب اوفتاده ما را
پیمانهٔ زهر و انگبینیم
تا زهر چو انگبین نگردد
یک ذره جمال او نبینیم
سر رشتهٔ دل ز دست دادیم
کین چیست که ما کنون درینیم
ای ساقی درد درد در ده
کامروز ورای کفر و دینیم
ما در ره یار سر ببازیم
وانگه پس کار خود نشینیم
آبی در ده صبوحیان را
کز عشق به سینه آتشینیم
صبح رخ او پدید آمد
ما جمله صبوحیان ازینیم
ما مستانیم و همچو عطار
از مستی خویش شرمگینیم
اندر پس دوکدان نشینیم
دیگر نزنیم لاف مردی
وز شرم ره زنان گزینیم
کاری عجب اوفتاده ما را
پیمانهٔ زهر و انگبینیم
تا زهر چو انگبین نگردد
یک ذره جمال او نبینیم
سر رشتهٔ دل ز دست دادیم
کین چیست که ما کنون درینیم
ای ساقی درد درد در ده
کامروز ورای کفر و دینیم
ما در ره یار سر ببازیم
وانگه پس کار خود نشینیم
آبی در ده صبوحیان را
کز عشق به سینه آتشینیم
صبح رخ او پدید آمد
ما جمله صبوحیان ازینیم
ما مستانیم و همچو عطار
از مستی خویش شرمگینیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
تا تو ز هستی خود زیر و زبر نگردی
در نیستی مطلق مرغی بپر نگردی
زین ابر تر چو باران بیرون شو و سفر کن
زیرا که بی سفر تو هرگز گهر نگردی
این پردهٔ نهادت بر در ز هم که هرگز
در پرده ره نیابی تا پردهدر نگردی
گر با تو خلق عالم آید برون به خصمی
گر مرد این حدیثی زنهار برنگردی
ور بر تو نیز بارد ذرات هر دو عالم
هان تا به دفع کردن گرد سپر نگردی
گرچه میان دریا جاوید غرقه گشتی
هش دار تا ز دریا یک موی تر نگردی
گر عاقل جهانی کس عاقلت نخواند
تا تو ز عشق هر دم دیوانهتر نگردی
گر تو کبود پوشی همچون فلک درین راه
همچون فلک چرا تو دایم به سر نگردی
عطار خاک ره شو زیرا که اندرین راه
بادت به دست ماند خاک ره ار نگردی
در نیستی مطلق مرغی بپر نگردی
زین ابر تر چو باران بیرون شو و سفر کن
زیرا که بی سفر تو هرگز گهر نگردی
این پردهٔ نهادت بر در ز هم که هرگز
در پرده ره نیابی تا پردهدر نگردی
گر با تو خلق عالم آید برون به خصمی
گر مرد این حدیثی زنهار برنگردی
ور بر تو نیز بارد ذرات هر دو عالم
هان تا به دفع کردن گرد سپر نگردی
گرچه میان دریا جاوید غرقه گشتی
هش دار تا ز دریا یک موی تر نگردی
گر عاقل جهانی کس عاقلت نخواند
تا تو ز عشق هر دم دیوانهتر نگردی
گر تو کبود پوشی همچون فلک درین راه
همچون فلک چرا تو دایم به سر نگردی
عطار خاک ره شو زیرا که اندرین راه
بادت به دست ماند خاک ره ار نگردی
عطار نیشابوری : فیفضائل خلفا
فیفضیلة امیرالمؤمنین ابوبکر رضی الله عنه
خواجهٔ اول که اول یار اوست
ثانی اثنین اذهما فی الغار اوست
صدر دین صدیق اکبر قطب حق
در همه چیز از همه برده سبق
هرچ حق از بارگاه کبریا
ریخت در صدر شریف مصطفی
آن همه در سینهٔ صدیق ریخت
لاجرم تا بود ازو تحقیق ریخت
چون دو عالم را به یک دم درکشید
لب ببست از سنگ و خوش دم درکشید
سر فرو بردی همه شب تا به روز
نیم شب هویی برآوردی بسوز
هوی او تا چین برفتی مشک بار
مشک کردی خون آهوی تتار
زین سبب گفت آفتاب شرع و دین
علم باید جست ازینجا تا به چین
سنگ زان بودی به حکمت در دهانش
نا به سنگ و هنگ هو گوید زفانش
نی که سنگش بر زفان بگرفت راه
تا نگوید هیچ نامی جز آله
سنگ باید تا پدید آید وقار
مردم بیسنگ کی آید به کار
چون عمر مویی بدید از قدراو
گفت کاش آن مویمی بر صدر او
چون تو کردی ثانی اثنینش قبول
ثانی اثنین او بود بعد رسول
ثانی اثنین اذهما فی الغار اوست
صدر دین صدیق اکبر قطب حق
در همه چیز از همه برده سبق
هرچ حق از بارگاه کبریا
ریخت در صدر شریف مصطفی
آن همه در سینهٔ صدیق ریخت
لاجرم تا بود ازو تحقیق ریخت
چون دو عالم را به یک دم درکشید
لب ببست از سنگ و خوش دم درکشید
سر فرو بردی همه شب تا به روز
نیم شب هویی برآوردی بسوز
هوی او تا چین برفتی مشک بار
مشک کردی خون آهوی تتار
زین سبب گفت آفتاب شرع و دین
علم باید جست ازینجا تا به چین
سنگ زان بودی به حکمت در دهانش
نا به سنگ و هنگ هو گوید زفانش
نی که سنگش بر زفان بگرفت راه
تا نگوید هیچ نامی جز آله
سنگ باید تا پدید آید وقار
مردم بیسنگ کی آید به کار
چون عمر مویی بدید از قدراو
گفت کاش آن مویمی بر صدر او
چون تو کردی ثانی اثنینش قبول
ثانی اثنین او بود بعد رسول