عبارات مورد جستجو در ۲۰۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۷ - تاریخ
سیه چرده حاجی بشیر آنکه بود
دلش از ریاضت سفید و منیر
نه جز ذکر محبوبش اندر زبان
نه جز یاد مولایش اندر ضمیر
همش خوی نیک و همش خلق خوش
همش موی مشگ و همش بوعبیر
عرض رفت چون ناگهان زین سرای
بدان سو که هرکس رود ناگزیر
به تعیین تاریخ فوتش همی
ز یک جمع مستفسر‌ آمد صغیر
بشیری سر آورد بیرون و گفت
که جا در جنان یافت حاجی بشیر
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۲ - اندرز در جلوگیری از انتحار
بسکه کاهیده ز بار غم و اندوه تنم
خود چو در آینه بینم نشناسم که منم
دوش با خویشتنم بود همی گفت و شنود
که عجب بی‌خبر از کیفیت خویشتنم
گاه گفتم بجهان‌ آمدنم بهرچه بود
من که یعقوب نیم از چه به بیت الحزنم
گاه گفتم که کنم صحبت یارانرا ترک
بلبلم من ز چه رو همدم زاغ و زغنم
گاه گفتم که ز تحصیل چه شد حاصل من
جز که افسرد روان جز که بفرسود تنم
گاه گفتم چه ضرور است حیاطی که در آن
من شب و روز دچار غم و رنج و محنم
محبسی یافتم القصه جهانرا گفتم
انتحار است از اینجا ره بیرون شدنم
خواب بربود مرا صبح ز جا برجستم
مرتعش بود ز اندیشه دوشین بدنم
گاه گفتم که خود از بام بزیر اندازم
گاه گفتم که روم خویش به چه در فکنم
عاقبت رفتم و سمی بکف آوردم و بود
همه در پیش نظر مردن و گور و کفنم
کاغذی را که در آن مایهٔ نومیدی بود
بگشودم که بریزم به ملا در دهنم
روی آن این نمکین شعر خوش مولانا
جلوه‌گر پیش نظر گشت چو در عدنم
من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم
آنکه آورده مرا باز برد در وطنم
کرد این نکته دلم را متوجه بخدای
ساخت از یأس بامید و رجا مقترنم
مطمئن میشود البته دل از یاد خدا
بعد از این جز ز توکل بخدا دم نزنم
مستمع‌گوی مگو بیهوده‌گوئیست صغیر
که جز اندرز و نصیحت نبود درسخنم
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
با شانه شبی بگفتم ای عقده گشا
چون شد که شدی ز قید آن طره رها
گفتا که به کار غیر همت کردم
یعنی که گره گشودم از کار صبا
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
ای مظهر کل هویت یزدان را
ای مهر تو گوهر صدف ایمان را
از چنگ سگ نفس رها ساز مرا
آن سان که ز شیر حضرت سلمان را
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
افلاک نه مست ماست مست دگری است
وین خاک نه پست ماست پست دگریست
زان کار گره خورد به دست من و تو
تا کشف شود که کار دست دگریست
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
در کعبه و در کنشت موجود علی است
عالم همه طالبند و مقصود علیست
نیک ار نگری حقیقت اشیا را
ز آئینهٔ کاینات مشهود علیست
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
ای آنکه تو را بر آستان خوانده شود
هرکس که ز هر پناهگه رانده شود
ای پیر طریق خضر ای شاه شهید
مگذار صغیر خسته وامانده شود
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ای زائر قبر شاه بی خیل و سپاه
اندر دو جهان تور ا بس این رتبه و جاه
تو زائر آنکسی که با معرفتش
من زار مزاره کمن زار الله
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح ابراهیم میرزا
از کجا می‌رسی ای پیک صبا کز پی هم
خیر مقدم کنی آویزهٔ گوش عالم
دم جانبخش تو در وادی روح‌افزایی
با مسیحاست قدم بر قدم و دم بر دم
از تو در جلوه‌گری شهپر طاوس بهشت
وز تو در پرده‌دری نافهٔ آهوی حرم
گه شتابنده چو خضری به سوی آب حیات
گه خرامنده چو سروی به گلستان ارم
گاه‌گل در قدمت خرمن جان داده به باد
گه شکوفه به سرت ریخته همیان درم
ظاهرا می‌رسی از پیش سلیمان جاهی
کآسمان نام نهادش مه خورشید علم
درّ بی‌قیمت دریای وجود، ابراهیم
که وجود آمده با همّت او عین عدم
آدمیزاده نگردیده به ذاتش عالم
وز فرشته شده، اللّه تعالی، اعلم
در کف همّت آن تازه‌گل، از خواری خویش
چه عجب گوهر اگر آب شود چون شبنم
گنج‌پردازی و گنجینه‌براندازی او
تا به حدّی‌ست که شرمندهٔ او گشته کرم
از نهیبش ز در گنج بقا همچو کلید
قفل بگشوده به دندانهٔ دندان، ارقم
گر کشند از سر گیسوی عتابش تمثال
نیش آزار بر انگشت زند مار قلم
هرگه آن شمه نهد مُهر به پروانه قهر
همچو خورشید، نگین گرم شود در خاتم
گر خیال حرمش آینه آرد به ضمیر
ره نیابد به حریمش نظر نامحرم
زخم گویا به تن ماه نو از خنجر اوست
که دهن باز کند روزبه‌روز از مرهم
ای علی‌رزم سلیمان‌سپه یوسف‌رخ
وی حسن‌خلق حسینی‌نسب عیسی‌دم
جای آن هست که بالخاصیه از شوق نثار
چون شکوفه دمد از پنجهٔ جود تو درم
شبنم لطف تو گر آب زند بر آتش
همچو گلبرگ تر از شعله فرو ریزد نم
پیچد از تاب چو موی سر آتش بر خویش
گر نهد پا به سر صفحهٔ جود تو رقم
با وقار تو عجب نیست که از مادر کلک
همچو زنگی بچهٔ زلف، الف زاید خم
نقطهٔ رای تو گر حامله آرد به خیال
طفل چون صورت آیینه نماید ز شکم
جام انصاف تو از صافدلی آینه‌ای‌ست
که در آن طرّهٔ خوبان ننماید درهم
دست لطف تو اگر عود نهد بر آتش
دود از مجمره چون سبزه برآید خرّم
اژدها را کند از خلق تو در صید کمند
همچو صورت ندهد آهوی وحشی را رم
پیش خورشید ضمیر تو، چو آیینه، پری
راز خود را نتواند که بپوشد ز آدم
عرصهٔ محشر عفو تو قیامت جایی‌ست
که مساوی‌ست درو طاعت و عصیان با هم
موج بر چشمهٔ خنجر نبود از جوهر
که ز انصاف تو پر چین شده ابروی ستم
گرنه دردل گذرانیده دم تیغ ترا
مادر جود تو از بهر چه زاید توأم؟
غیر فکر تو در آیینهٔ دل، شخص خیال
پای چون صورت آیینه نسازد محکم
ای پری طلعت مه رایت خورشید سریر
وی فلک سیر ملک سیرت سیّاره حشم
تا دلم گشته ز گنجینهٔ وصلت محروم
تا سرشکم شده در پردهٔ هجرت محرم
گه رسانیده سحاب کرمم آب به آب
گه فزون ساخته گنجور دلم غم بر غم
نه چو فانوس دلم داشته در سینه قرار
نه چو پرگار برون مانده‌ام از خانه قدم
دست از زندگی‌ام شسته به خونابهٔ دل
مردم دیده که پوشیده لباس ماتم
تا شنیدم که ازین راه عنان تافته‌ای
باز گردیده‌ام از نیمه ره شهر عدم
چشمهٔ طبعم، آبی که ازین پیش نداشت
می‌توان یافت ازین نظم که آن هم شده کم
کاوش تربیتت گر نشود عقده‌گشای
زود باشد که ازین چشمه برون نایدنم
ور سخای تو کند آن قدرم دلجویی
که دلم وارهد از بند غم و قید الم
به زبان قلم اهل معانی سوگند
به کلید در گنجینهٔ اشعار قسم
که به جایی رسم از سلسله جنبانی نظم
که خورد سلسلهٔ قافیه‌سنجان برهم
وقت آن است که در گلشن مدحت میلی
سازد از برگ دعا، نخل زبان را خرّم
تا در ایّام نگردد نفس باد گره
تا در آفاق دم از صدق زند صبح دوم
بی‌رضای تو گر ایّام برآرد نفسی
یارب اندر گلوی صبح فرو بندد دم
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح صدر دیوان نجف
للّه‌الحمد که دارم به کف از بحر شرف
دُرّ یکتایی، کان را دو جهان صدف
عقل حادی عشر، استاد زمان صدرالدّین
صدر دیوان نجف، هم خلف شاه نجف
در بنی‌فاطمه،ذات تو مُهر شرف است
چون در اعضای نبی، مُهر نبوّت اشرف
ذات پاک تو کند پیروی خلق از خُلق
ورنه کی رفته پی ریگ روان دُرّ نجف
می‌کند زهره اگر بی‌تو به خورشید قران
می‌زند همچو جلاجل ز اسف کف بر کف
قلزم موج زن دست گهربخش ترا
ابر با این‌همه همّت، نتواند سر کف
از گرانی تو چو دُر، در ته دریای وجود
بر سر آب، نجوم از سبکی مانده چو کف
... کلک تو فردوس کرم را رضوان
پیر رای تو سلیمان خرد را آصف
افسر سین سیادت که بود بر سرتو
باشد از بسمله و آیهٔ یاسین، مصحف؟
بر سر ... پیر فلک می‌لرزد
چون کهنسال پدر بر سر فرزند خلف
در لطافت ز بشر همچو ملک مستثنی
چو ن در اجزای بدن، دیدهٔ بینا الطف
خاک پای تو کسی را که شود سرمهٔ چشم
چشم جان را دهد از فیض نظر همچو کشف(؟)
ور نسیم نفست همدمی خلق کند
هیچ‌کس را چو مسیحا نشود عمر تلف
آنچه او را به کف گنج برانداز افتد
صرف سازد به شبانی که نداند مصرف
گر سوی کوه، نگاه غضب‌آلود کنی
همچو خون جگر از لعل برون آید تف
گل که از پرده‌دری محرم راز تو نشد
کرده آلودهٔ خون، چهره به ناخن ز اسف
صبحدم مهرفروزان ز افق نیست که هست
بنیه سجله نهی کاخ ترا بر رفرف
دست رس لاف قدر تو تمنّای تو دارد (کذا)
زین جهت پای نهد بر سر کویش رفرف
نیست ممکن که ز بدگویی ارباب حسد
به کمال تو زوالی رسد ای مهر شرف
بر فلک، ماه جهانتاب چه آفتاب بیند
سگ دیوانه به مهتاب کند کند عف‌عف
ای که بر چرخ کنی گر نظر از روی عتاب
افتد از تاب به رخسارهٔ خورشید کلف
علم در نسبت دانایی تو، لایعلم
فهم در جنب شناسایی تو، لایعرف
تا در افعال بود فرق میان بد و نیک
تا در اقوال شود تابع اقوی، اضعف
ناقصی که نه صحیح است، مضاعف خوانند
معتل‌العین نبینش مثال اجوف
هر زمان مدح تو میلی گذراند بی‌خواست
همچو طوطیّ سخنگو که بخواند مصحف
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۲
به مثل سازی خود گر دکان نچیده خدا
چرا به صورت بی مثلت آفریده خدا؟
چو گشته چهره گشای تو ز آب و رنگ وجود
هزار ناز ز هر جانبت کشیده خدا
به پیش روی تو بی رنگتر ز خار بود
گلی که از چمن خلد، برگزیده خدا
چو دیده بر رخ تصویرهای خامه صنع
به خوبی تو دگر صورتی ندیده خدا
نجات حشر به طغرا چگونه دست دهد
کزین مقوله سخنها ازو شنیده خدا
زری نداده و از هیچم آفریده خدا
مرا که بنده شمارد، کجا خریده خدا؟
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
از پنجره های مژه مهتاب درآید
گر یاد کند دیده شب تار ازان رخ
من گرسنه چشم ثمر باغ وصالم
خواهم دو چمن بوسه به یکبار ازان رخ
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
در سرابستان گیتی چون شراب زرد باش
غیر را درمان و خود همرنگ اهل درد باش
چند باشی موج گرداب علایق پروری؟
از حبابی کم نه ای، در بحر هستی فرد باش
خود مجو نفعی، اگر نقشت به کام دل نشست
فیض بخش دیگران چون کعبتین نرد باش
سیر عالم گر هوس داری، مزن بیهوده گام
در پس زانوی دل بنشین و عالمگرد باش
طغرای مشهدی : ترکیبات
صید شکوه به بند ترجیع در آوردن- و هر غزل را دام غزال شکایت کردن
ای چرخ چه غم ز اختر تو
در گردن کهکشان سر تو
زاری نکنم اگر بمیرم
از بهر مراد بر در تو
خرد است به چشم همت من
آن کس که بود کلان تر تو
بی طالعی ام نموده چون جغد
ویرانه نشین کشور تو
برخیز ز رهگذار اشکم
تا نم نرسد به دفتر تو
یارب ز چه رو نصیب من نیست
جز خون جگر ز ساغر تو
بر آینه خیال بختم
عکسی نفتاده از زرتو
بی برگی ام انتها ندارد
در مزرع سفله پرور تو
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
تاری شدم از جفای گردون
فریاد ز رهنمای گردون
در خوردن خون من دلیر است
می ترسم از اشتهای گردون
چشم هوسم ندیده رویی
ز آیینه بی صفای گردون
انصاف نگشته گرد ذاتش
معلوم شد از ادای گردون
صد حیف که در جهان کسی نیست
کآید ز کفش سزای گردون
بدخلق شده ست زال دنیا
از صحبت کدخدای گردون
دایم ز هجوم ناله من
بسته ست ره صدای گردون
از دانه به دست من نیامد
جز گرد ز آسیای گردون
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
از گردش چرخ، بی دماغم
وز کوکب خود همیشه داغم
گردیده چو شمع بزم تصویر
بی بهره ز روشنی چراغم
گل روزن خود به گل برآرد
افتد چو گذر به کوچه باغم
چون لاله همیشه رخنه دارد
بی سنگ ز هر طرف ایاغم
بوی گل آتشین این باغ
پیچیده چو دود در دماغم
بلبل چو کند سرودخوانی
بر گوش خورد صدای زاغم
در جرگه طالبان رهم نیست
با آنکه همیشه در سراغم
از من به خزف کسی نگیرد
باشد چو به دست شبچراغم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
نان هرکه ز چرخ دون بگیرد
از رهگذر فسون بگیرد
پر گریه مکن،که می شود زرد
بسیار کسی که خون بگیرد
کو صبر که داد بیدلان را
از چرخ سیه درون بگیرد
برهم زند آسمان به یک فن
هر پایه که ذوفنون بگیرد
از صحبت عقل می گریزم
ترسم که مرا جنون بگیرد
مطرب چو به طالعم زند چنگ
تارش همه جا زبون بگیرد
بینم چو به سوی دختر رز
کف بر رخ لاله گون بگیرد
ساقی اگرم دهد پیاله
چون نرگس خود، نگون بگیرد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
یکچند درین سراب گشتم
لب تشنه به ذوق آب گشتم
در میکده ها چو نکهت می
بر گرد سر شراب گشتم
از تنگی بزمگاه عشرت
در جلوه گه کباب گشتم
عمری به سراغ زلف خوبان
در کوچه پیچ و تاب گشتم
یکرو کردم به آن پریرو
چون سایه ز آفتاب گشتم
جایی که نرسته گل ز خاکش
من در طلب گلاب گشتم
از بهر عمارت زرافشان
در مملکت خراب گشتم
یک عقده مشکلم نشد حل
هرچند که بر کتاب گشتم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
امشب خم باده جوش دارد
بی زمزمه، لب خموش دارد
درسی که به طفل غنچه دادند
گفتند به گل که گوش دارد
از بهر شراب صاف کردن
آیینه نمد به دوش دارد
باید کم و بیش را نپرسد
هرکس سر می فروش دارد
نیشی که دلم ز دست او خورد
چون آب حیات، نوش دارد
زاهد مطلب به بزم مستان
بگذار که باب هوش دارد
از بیم صدای خود، موذن
انگشت به روی گوش دارد
هر زشت ترنمی بجز من
امداد ز عیب پوش داد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
آن شوخ، انیس بوالهوس شد
خونگرمی شعله، صرف خس شد
نزدیک رسید وعده بوس
شفتالوی خام، نیمرس شد
بر من ز نسیم بخت وارون
مشت خس آشیان، قفس شد
از شور فغان، حباب اشکم
بر ناقه گریه چون جرس شد
عشق تو ز خواری ام برآورد
ناکس به محبت تو کس شد
خرم دل آنکه همچو ساغر
با شیشه باده همنفس شد
غم چون نخورم، که دختر رز
بگذاشت مرا،زن عسس شد!
آمد به کفم کدوی شهدی
آخر همه قسمت مگس شد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
ترک نگهش مرا طلب کرد
نادیده خطا، به من غضب کرد
بیگانه بود به ساغر ما
آن باده که آشنای لب کرد
یک شبر ز قامت تو کم بود
قمری قد سرو را وجب کرد
زاهد به هدایت صراحی
برخاست سحر، نماز شب کرد
ساقی جگر کباب ما را
حسرت کش باده طرب کرد
کردم به نظاره اش دلیری
با تیغ نگه مرا ادب کرد
از دهشت خانه سوزی من
لرزید شرار و شعله تب کرد
در صبح ازل مرا غم عشق
محروم وصال او لقب کرد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
در کوی هوس چو باد رفتم
هرجا که رهم فتاد رفتم
در بتکده هواپرستی
تا مغبچه در گشاد، رفتم
از گلشن دردپرور عشق
بویی نشنیده، شاد رفتم
اندازه نداشت راه غفلت
تاکم نبود، زیاد رفتم
جایی که کلاغ، نان نیابد
بی راحله، بهر زاد رفتم
جز بیخبری به من نیاموخت
هرچند به اوستاد رفتم
صدخانه کتاب جهل برکف
در کوچه اجتهاد رفتم
از ظلم غلط پرستی خود
بر درگه حق، به داد رفتم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
از باغ و بهار من خزان ماند
آتشکده ای ز دودمان ماند
فهمیده نگشت مصحف گل
شور عبثی به بلبلان ماند
از یک نی تیر او تنم را
صد رنگ نوا در استخوان ماند
آخر به مراد خود رسیدم
روی سیهی به آسمان ماند
آلوده نمی رسد به پاکان
بگذشت نسیم و بوستان ماند
غفلت ز دلم ربود غم را
این شهد به کام این و آن ماند
پرواز نمود مرغ عیشم
خاشاک جفا در آشیان ماند
سرمایه عشرتم ز کف شد
در کیسه طالعم زیان ماند
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
تا یار سوی چمن نیامد
بوی از گل و نسترن نیامد
یک جا ننشست در گلستان
کز هر طرفش سمن نیامد
هرچند به غنچه گفتگو کرد
کودک ز پی سخن نیامد
بی آنکه رسد به چین زلفش
باد از طرف ختن نیامد
بر دور چراغ لاله گشتم
بویی ز گداختن نیامد
آن چاک که سینه آرزو کرد
از جامه و پیرهن نیامد
دل، مهره قلب در میان داشت
جان بر سر باختن نیامد
یاران دو هزار خصل بردند
یک خصل به دست من نیامد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
با دل بگذار یاد او را
از غنچه جدا مساز بو را
چندان بسرا چو مرغ حقگو
کاین زمزمه خون کند گلو را
بردار ز تیغ عشق، زخمی
کآرد به فغان، لب رفورا
در فوج طرب، علم ضرور است
از دوش جدا مکن سبورا
بیش ازگل ماهتاب می خواه
از نسبت می کل کدو را
تا چشمه دو گام بیشتر نیست
زنهار مخور فریب جو را
توفیق نشد که پاک سازم
از زمزم وصل، دست و رو را
بر من ز چه رو غضب نیاید؟
آن ترک وش بهانه جو را
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
دل بی تو ز خانه می گریزد
از چنگ و چغانه می گریزد
شبهای غمت، ز دهشت خواب
گوشم ز فسانه می گریزد
زلف تو ز بیم طعن مردم
از صحبت شانه می گریزد
در بزم چو بر کنار باشی
عشرت ز میانه می گریزد
چشمت چو به قتل من کشد تیغ
طبعش ز بهانه می گریزد
افتاده شکست بر کمانم
تیرم ز نشانه می گریزد
از ترس مقام شکوه من
مطرب ز ترانه می گریزد
عمری ست که خوشه نصیبم
از نسبت دانه می گریزد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
از حرف بجز زیان ندیدم
غیر از تپش زبان ندیدم
بویی ز دوای ضعف طالع
درطبله آسمان ندیدم
از بیم گرفت و گیر صیاد
آرام در آشیان ندیدم
یک سرو به کام دل درین باغ
از دهشت باغبان ندیدم
چون نای ز دست مطرب چرخ
جز ناله در استخوان ندیدم
بر سفره خاک، همچو ماهی
دیدم گر آب، نان ندیدم
صد ناوک آه برفلک رفت
یک زخم برین نشان ندیدم
نومید شدم ز چرخ و اختر
امداد ز این و آن ندیدم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
صوتم ره گوش را ندانست
قانون سروش را ندانست
دوشم به سه چار خانه، دل برد
یک خانه بدوش را ندانست
با نیش چه سان بسازدم لب؟
چون معنی نوش را ندانست
مفتی به خموشی ام قسم داد
گفتار خموش را ندانست
طبعم چو خم تهی ز باده
سرمایه جوش را ندانست
دل از ته بار ناامیدی
دزدیدن دوش را ندانست
بختم پی عیبجویی خود
آیینه هوش را ندانست
کاری که ز دست من برآمد
بازار فروش را ندانست
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
فرمانده کشور زیانم
پاشیده خسارت از نشانم
طغرای مثال ناامیدی
گردیده لقب ز آسمانم
از دست کناره گردی بخت
اندوه گرفته در میانم
یک تیر به مدعای خاطر
پیوند نگشته با کمانم
افسردگی ام به لرزه افکند
با آنکه در آتش فغانم
لب تشنه به پیش چاه زمزم
بی بهره ز دلو و ریسمانم
در هر سخن از زبونی بخت
صد عقده فتاده بر زبانم
نه دین به کفم بود، نه دنیا
غارت زده دو کاروانم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
طغرای مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
جان در طلب هزار دلدار چراست؟
دل رابطه جوی باغ و گلزار چراست؟
تقدیر کجاست تا بپرسم که مرا
با قسمت کم، خواهش بسیار چراست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
هزار گل ز جگر در کنار خنده ماست
خزان عافیت ما بهار خنده ماست
برون بهشت و درون دوزخست پرهیزید
از آن گیاه که در مرغزار خنده ماست
هزار شکر که حساد ما نمی‌دانند
که گریه تازه گل نوبهار خنده ماست
ز زخم بس که شکفتیم نوبهاران را
هزار قافله در زیر بار خنده ماست
گرت ز زهر فصیحی لبالب است ایاغ
نگاه دار که آن یادگار خنده ماست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
نسیم نوبهاران نیستم کاندر چمن رقصم
به دوزخ افکنیدم تا به ذوق سوختن رقصم
نخستم بند بردارید از پا چون بسوزیدم
که تا چون شعله یک ساعت به کام خویشتن رقصم
حدیث قتل من تا بر زبانش رفته هر ساعت
کنم تکرار و مانند زبان در هر سخن رقصم
لباس زندگانی رقص عشرت را همی‌زیبد
اجل بشتاب کز بهر حریفان در کفن رقصم
ازین یکروزه تب نالد فصیحی ظرف را نازم
خوش آن ساعت که خلقی ماتمم دارند و من رقصم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ما دو عالم را ز موج غم خراب انگاشتیم
این دو دریای مصیبت را سراب انگاشتیم
چون درین ره آب حیوان کار آتش می‌کند
آتشی هر گام نوشیدیم و آب انگاشتیم
این کهن افسانه ما هیچ پایانی نداشت
لب فروبستیم و عالم را به خواب انگاشتیم
همت خفاش شمع بینش ما برفروخت
ظلمت شب را چراغ آفتاب انگاشتیم
زآتش حسرت فصیحی دیده را کردیم خشک
تازه گل‌های وفا را بی گلاب انگاشتیم
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح حسن خان شاملو
ابر آمد و گلزار ارم ساخت جهان را
چون روی گل آراست زمین را و زمان را
شد سبز در و دشت بدان‌سان که نسیمی
چون سبز روان سبز کند چوب شبان را
هر جا که نهی پا به زمین ریشه دواند
زینست که پا مانده به گل سرو روان را
از بس هوس سیر قرار از همه کس برد
در دل نتوان داشت نگه راز نهان را
شد ریشه غم سست به نوعی که برد باد
چون نکهت گل داغ دل لاله‌ستان را
از حسن فریبندگی باغ عجب نیست
کز عکس گلش بند نهد آب روان را
چون عکس که در آب نماید ز لطافت
در شخص توان دید عیان صورت جان را
آینه یوسف شد و هر برگ جلا داد
چون دیده یعقوب زمین را و زمان را
از عین لطافت در و دیوار گلستان
عینک شده نظارگی دل نگران را
از روشنی عارض گل هیچ عجب نیست
گر در دل بلبل بشمارند فغان را
من هم به نوایی دل حیرت بگشایم
مرغان چو گشودند لب نغمه‌فشان را
گر نغمه ندارم قدری ناله‌فشانم
داغی به سر داغ نهم لاله‌ستان را
از مطلع دیگر چمنی سازم و آرم
آنجا بدل آب روان اشک روان را
کو بخت که بر سنگ زنم شیشه جان را
بر دوش اجل افکنم این بار گران را
در تیرگی بخت سیه‌روز گریزم
بی‌سایه کنم این تن بی‌تاب و توان را
چون شمع دهم جان به شبیخون نسیمی
بر من شب غم کرد ز بس تیره جهان را
ز آسیب نفس پیکرم از ضعف بپژمرد
مهتاب چه حاجت بود این کهنه کتان را
ریزد ز گلم رنگ به تحریک نسیمی
زحمت ندهد گلشن من باد خزان را
داغ جگرم شوخ‌مزاجست درین فصل
چون لاله برون افکنم این راز نهان را
پاس دل خود دارکه کس را غم کس نیست
صلح‌ست درین بادیه با گرگ شبان را
گفتم که بهار آمد و از فیض تماشا
گلزار کنم دیده خونابه‌فشان را
غافل که به رغمم کند این چرخ مشعبد
در طبع هوا تعبیه آسیب خزان را
هشدار فصیحی که سر رشته شد از دست
این پرده مخالف بود آهنگ بتان را
تو بلبل قدسی نفس مدحت گل گوی
از زهد مکن رنجه لب فاتحه‌خوان را
نوروز و چمن خرم و گل مست می ناز
آراسته از جلوه کران تا به کران را
از لطف هوا در تتق شاخ توان دید
چون عکس در آیینه گل لعل‌فشان را
گل روی نگارست که جان داده چمن را
یا دولت خانست که نو کرده جهان را
شاداب گل گلشن اقبال حسن خان
ای قدر تو آراسته اورنگ کیان را
از تازگی گلشن خلقت گل سوری
خونابه‌فشان کرد لب غنچه نشان را
تب کرد شب از رشک تو چون شمع سحر مرد
مرغان بگشودند لب مرثیه‌خوان را
ظالم شده از بس که به دوران تو مظلوم
آهوبره غمخواره بود شیر ژیان را
شمشیر عدو مرده تابوت نیامست
بگرفت مگر خاصیت تیغ زبان را
دستان زن قهر تو به یک مالش گوشی
آهنگ کند ساز کج آهنگ جهان را
ور زانکه به دلخواه وی آهنگ نگردد
بیرون کند از ساختش اوتار زیان را
خورشید ثنای تو ز بس شوخ مزاجست
منزل نکند نیم‌نفس هیچ مکان را
هر لحظه شود جلوه‌گر از مطلع دیگر
وز نور دهد غوطه زمین را و زمان را
شاداب کند ابر ثنای تو بیان را
صد برگ کند غنچه بی برگ دهان را
از بس که دهنهاست پر از مدح تو یابند
چون برگ‌شکن یافته در غنچه زبان را
کلکم قدری شهد ثنایت به کف آورد
انباشت از آن مغز بیان را و بنان را
اکنون شکرستان شده هر صفحه شعرم
از بس که مکیده‌ست گه این را و گه آن را
اعدای نگون‌بخت ترا با تو بسنجد
آن کس که یکی دید نگون را و ستان را
شایستگی عفو تو مجرم ز گنه یافت
آری ز کجی راست شود کار کمان را
دزد اجل از بیم سیاستگر قهرت
واداد به اموات جهان جوهر جان را
تا فیض سبکروحی عزم تو برون داد
از دیده مستان عدم خواب گران را
چون شاهد طناز زبان تو به خوبی
شیدایی خود ساخت جهان گذران را
از جوهر علم تو جهان ساخت طلسمی
چون نقش قدم کرد زمین‌گیر زمان را
مرغ سخنم از هوس باغ ثنایت
در بیضه پر و بال گشاید طیران را
گردون منشا جم روشا عرش جنابا!
ای فرض ثنای تو لب‌کون و مکان را
در ظرف ثنا رای شگرف تو نگنجد
زیبد تن خورشید مراین جوهر جان را
در عقل نگنجی که مدیح تو سرایم
این مختصر الفاظ ثنایی‌ست گمان را
شخص خردم گرچه حرم‌زاده قدسی‌ست
آراست درین رسته به مدح تو دکان را
نشنوده خوش‌آوازه‌تر از نغمه مدحت
بر تار نفس تا زده مضراب زبان را
گفتم که پس از مدح ثنای تو طرازم
ز آن سو که بود رسم لب قاعده‌دان را
ناگه خردم از در اندیشه درآمد
زد بانگ که در پیچ ازین راه عنان را
با این نفس سرد دعای تو چنانست
کز چشمه مهتاب بشویند کتان را
ورد ملک آیات دعایش شده تا ساخت
خمیازه‌کش خاک هری باغ جنان را
اقبال برد از ره او گرد حوادث
زآن‌سان که برد باد یقین خاک گمان را
ور پند منت نیست پسندیده دعا کن
اما نه بدان‌گونه که بهمان و فلان را
او فیض رسانست همی گوی و دگر هیچ
یارب تو نگه‌دار مر این فیض رسان را
تا نام و نشانست به نوروز ز گیتی
هر روز تو نوروز طرب باد جهان را
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در منقبت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام
هر چند که من شعله افسرده عیارم
در خرمن خود سوخته از باد بهارم
بی‌خنده گل بس که تر‌شروی نشستم
صفرای چمن بشکند از ناله زارم
هر لخت تنم مرثیه بخت جوانیست
گویی که در‌ین دخمه ستان لوح مزارم
در پرده دل آتش اندوه کنم صاف
و آنگه کنمش اشک و به مژگان بسپارم
زان پیش که بارم گهر از گلبن مژگان
چینند گل حوصله دامان و کنارم
رنجیده ز هم چشمی داغم گل خورشید
کاندود به صد قیر رخ رونق کارم
از داغ جگر شانه‌کش طره آهم
وز بخت سیه پردگی زلف نگارم
بی‌پرده اگر جلوه کند بخت سیاهم
بر مردمک از رشک کشد تیغ نگاهم
من کیستم آن بادیه‌پیمای فنایم
کاواره کند قافله را بانگ درایم
چون باغ غم افسرده شود دیده ابرم
چون داغ جگر غنچه شود باد صبایم
در پیکر ماتم نفس بازپسینم
میرند شهیدان اگر از پای درآیم
غم پاشدم از خنده چو در خنده نشینم
خون جوشدم از ناله چو در ناله درآیم
طوفانست گره در دل هر قطره اشکم
آه ار گرهی از دل اشکی بگشایم
از روزنه دیده موری ز ضعیفی
آهسته‌تر از پرتو خورشید درآیم
کونین دو نقش‌ست که چون در نگشودند
توفیق کلیدانه ستد از کف پایم
ما خانه خرابان سر زلف نگاریم
کاری به خرابات و مناجات نداریم
گوش هوسم، پند ز گفتار نگیرم
تعلیم علاج از لب بیمار نگیرم
آورده‌ام از مصر وفا نکهت یوسف
قیمت بجز از ناز خریدار نگیرم
نه بلبل صبحم مزه ناله شناسم
برگ گل خورشید به منقار نگیرم
مضرابم و این طرفه که جوشد ز رگم خون
یک لحظه اگر خون ز رگ تار نگیرم
آیینه نازم ز تب یاس گدازم
یکدم اگر از آهی ژنگار نگیرم
تمثال نیازم گل بختم نشود وا
تا بوس نشاطی ز لب خار نگیرم
نظاره به دل دزدم و خونابه فروشم
آنجا که بها جلوه دیدار نگیرم
ور جلوه دیدار شبی بزم فروزد
شمعی به میان آید و نظاره بسوزد
کو حوصله تا بند نهم بر نظر خویش
وین شعله کنم صرفه برای جگر خویش
در راه وفا قافله اشک نیازم
هم پی سپر خویشم و هم راهبر خویش
در بزم وفا سلسله طره یارم
هم پرده خویشم من و هم پرده در خویش
هر شعله جانسوز که از بال فشانم
سازند ملایک همه را حرز پر خویش
زنجیر نهم بر سر و بر پای نهم داغ
از هم نشناسم ز جنون پا و سر خویش
در دیده طوفان بلا سوخته اشکم
بر چهره امید که جویم اثر خویش
در سینه گرداب جنون گم شده موجم
از ساحل دریای که پرسم خبر خویش
ما گم شدگانیم و جنون پی سپر ماست
گمراهی جاوید حریف سفر ماست
افسوس که رنگ گلم از باد خزان ریخت
خاکستر شبنم به سر بخت جوان ریخت
شب تا به سحر بر رمه‌ام گرگ کمین داشت
تیغ کرمی تند شد و خون شبان ریخت
این ابر بهاری ز کجا بود که از لطف
بر آتشم آب از دم شمشیر و سنان ریخت
گل بود ز دل تا لبم از موجه خوناب
پای نفس از جای شد و ساغر جان ریخت
در سینه شکاف افکنم و سیل بریزم
پیداست که چند از مژه‌ای اشک توان ریخت
مشتی نفس سرد دلم داشت ذخیره
شب سینه به تنگ آمد و در پای فغان ریخت
از روشنی دیده غبار در شه را
نشناخته از دیده خونابه فشان ریخت
شاهی که از‌و یافته اورنگ شهی زین
سلطان علی موسی جعفر شه کونین
ای ناطقه این جلوه افضال مبارک
وی بحر هنر موجه آمال مبارک
این نادره پرواز که بی‌جنبش بالست
مرغان ترا بر حرم این بال مبارک
آیات کمال دو جهان منقبت اوست
بر نام تو این خطبه اقبال مبارک
معنی نشنیدم که در آن لفظ شود گم
این طرفه گهر بر صدف قال مبارک
نعتش نمکین نقطه پر‌گار کمالست
بر چهره خورشید تو این خال مبارک
بر جوهر اول دم مدحش بدمیدی
این روح قدس بر تن تمثال مبارک
خورشید ثنا رفت به بیت‌الشرف خویش
بر شهر سخن غره این سال مبارک
فال نقطی می‌زند از کلک تو خورشید
خمیازه‌کش جاه ترا فال مبارک
هر موی تو عید هنری سایه‌نشین داشت
شد جمله ز نعت شرف آل مبارک
ای شانه‌کش طره نعت تو زبانها
وی دانه‌کش خرمن مدح تو بیانها
نعت تو شها ناسخ آیات عذابست
با نعمت تو دوزخ سخن آتش و آبست
ظلم از غضبت دیده به مسمار مژه دوخت
ور ز آنکه گشوده‌ست ز خمیازه خوابست
بر روی هم آراید اگر خصم صف کین
همچون صف مژگان به نگاه تو خرابست
چون نقش کنم بر ورق از پرتو معنی
گویی که رقم کرده به آب زر نابست
پرواز کند حرف ز کلکم سوی نامه
از بس به ره منقبتت گرم شتابست
آنجا که شود موجه‌فشان بحر کمالت
مانا که کمال دو جهان عین سرابست
ای خطبه سلطانی کونین به نامت
وی عرش برین سایه‌نشین در و بامت
ای طور شبستان ترا تازه ندیمی
نه پرده چرخ از حرمت کهنه گلیمی
خاک در تو تربیت عرش برین کرد
چونان که کسی تربیت طفل یتیمی
هر شمع از‌ین وادی ایمن سره نخلیست
هر جلوه شمعی دیت خون کلیمی
خورشید سراسیمه دود تا در مشرق
گر شعله شمعی طپد از موج نسیمی
فردوس به عذر آید و لطفت نپذیرد
گستاخ اگر باد رود پیش شمیمی
خدام تو هر یک چو کلیمند در‌ین طور
ای کعبه در‌ین کوی چو من تیره گلیمی
کاهند الف‌وار و ز اعجاز نمایند
اسرار جهان را همه در نقطه جیمی
شیخ حرم قرب و مرید دل خویشند
فیض دو جهانند و در آب و گل خویشند
امشب شب عیدست و مرا روز سیاهست
عزم سف نعش مرا سوی هراهست
امشب ز جگر تا مژه‌ام اشک وداعست
فرداست که این مائده‌ام توشه راهست
امشب نگهم را نفس بازپسین‌ست
فرداست که یک یک مژه تابوت نگاهست
تا مهره گردون نفس سوخته چون دود
بنشسته از‌ین ماتم در شعله آهست
ای معتکفان حرم قدس نگاهی
بر کار من خسته که پر حال تباهست
چون موج مخندید کز‌ین چشمه رحمت
بر‌بست فلان رخت و همان نامه سیاهست
بر زخم من الماس مپاشید که عذرم
صد مرتبه روشن‌تر از آیینه ماهست
من ابر سیه کارم و این مرحله خورشید
زین مرحله‌ام زود شدن عذر گناهست
ایمان فصیحی‌ست درت جان فصیحی
رفتم من و بی عیب شد ایمان فصیحی