عبارات مورد جستجو در ۱۸۰ گوهر پیدا شد:
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۴۹
عشقم مجنون و هرزه‌گو میسازد
عقلم مفتی شهر او میسازد
گرم است میان عقل و عشقم صحبت
میسوزد این مرا که او میسازد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۹
به عمرها ننهم پا برون ز خانهٔ خویش
نگاهبان خودم من بر آستانهٔ خویش
به هر طریق که بگذشته بی تاسف نیست
به سوز و داغ دی و عشرت شبانهٔ خویش
در آن دیار دلم کرده خو به بد مستی
که محتسب کند از شعله تازیانهٔ خویش
ز مشکلات محبت نیفکنم دامی
که مرغ عقل نسازد به آب و دانهٔ خویش
نهفته سر دهم از دیده سیل خون، که مباد
غم زمانه برد جدولی به خانهٔ خویش
در این مکوش که آید دلت به جان، عرفی
که مرغ شوق بخوابد در آشیانهٔ خویش
نصرالله منشی : ابتدای کلیله و دمنه، و هو من کلام بزرجمهر البختکان
بخش ۷
و پسندیده تر اخلاق مردان تقوی است و کسب مال از وجه حلال، هرچند در هیچ حال از رحمت آفریدگار عز اسمه و مساعدت روزگار نومید نشاید بود اما بران اعتماد کلی کردن و کوشش فروگذاشتن از خرد و رای راست دور افتد، که امداد خیرات و اقسام سعادات بدو نزدیک تر که درکارها ثابت قدم باشد و در مکاسب جد و هد لازم شمرد. و اگر چنانکه باژگونگی روزگار است کاهلی بدرجتی رسد یا غافلی رتبتی یابد بدان التفات ننماید، و اقتدای خویش بدو دست نشناسد، چه نیک بخت و دولت یار او تواند بود که تیل بمقبلان و خردمندان واجب بیند تا بهیچ وقت از مقام توکل دورنماید، و از فضیلت مجاهدت بی بهره نگردد.
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۶
در این جمله بدین استکشاف صورت یقین جمال ننمود. با خود گفتم که: اگر بر دین اسلاف، بی ایقان و تیقن، ثبات کنم، همچون آن جادو باشم که برنابکاری مواظبت همی نماید و، بتبع سلف رستگاری طمع می‌دارد، و اگر دیگر بار در طلب ایستم عمر بدان وفا نکند، که اجل نزدیک است؛ و اگر در حیرت روزگار گذارم فرصت فایت گردد و ناساخته رحلت باید کرد. و صواب من آنست که برملازمت اعمال خیر که زبده همه ادیان است اقتصار نمایم و، بدانچه ستوده عقل و پسندیده طبع است اقبال کنم.
نصرالله منشی : باب ابن الملک و اصحابه
بخش ۵
دیگر روز بازرگان بچه را گفتند: امروز مامهمان عقل و کیاست تو خواهیم بود. خواست که بشهر رود، در آن نزدیکی کشتی مشحون به انواع نفایس بکران آب رسیده بود، اما اهل شهر در خریدن آن توقفی می‌کردند تا کسادی پذیرد. او تمامی آن برخود غلا کرد، و هم در روز بنقد بفروخت و صدهزار درم سود برداشت. اسباب یاران بساخت و بر در شهر بنبشت که «حاصل یک روزه خرد صدهزار درم است. »
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۷
من کینه را به مهر خریدار نیستم
دل پیش توست ولی به دل یار نیستم
آغاز دوستی است، عنان از ستم بگیر
در ماندهٔ محبت بسیار نیستم
تا کرده ام وداع محبت رسیده ام
یک منزل است راه و گرانبار نیستم
گویم گهی خوش آمد آسودگی، هنوز
درد ترا هنوز سزاوار نیستم
ترک وفا به جور نه آیین دوستی است
زین شیوه ظن مبر که خبردار نیستم
اما چنین که از تو وفا خوار گشته است
عیبم که می کند که وفادار نیستم
در عشق روستایی و در عقل شهری ام
ناموس را به جهل خریدار نیستم
عرفی ز من شکایت معشوق نشوی
مست شراب عشقم و هشیار نیستم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
عشق مستست و عقل مخمور است
عاقل از عاشقی بسی دور است
ذوق مستی طلب کن از مستان
چه کنی همدمی که مخمور است
زاهد ار حال ما نمی داند
هیچ او را مگو که معذور است
آینه روشن است و می بینم
در نظر ناظری که منظور است
آفتاب جمال او بنمود
لاجرم عالمی پر از نور است
گنج ویرانه ای است این دل ما
لیکن از گنج عشق معمور است
دیگران گر به عقل معروفند
نعمت الله به عشق مشهور است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
عقل از ما کنار کرد و برفت
گو برو زانکه در میان عشق است
عشق بخشد حیات جاویدان
حاصل عمر جاودان عشق است
عالم از نور عشق شد روشن
نظری کن که این و آن عشق است
دل عاقل به عقل مشغول است
مونس جان عاشقان عشق است
خوش بهشتی است مجلس سید
در چنین جنتی چنان عشق است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
بود ما پیدا شده از بود او
لاجرم داریم ما بودی نکو
عقل می گوید مگو اسرار عشق
عشق می گوید سخن مستانه گو
تا میانش در کنار آورده ایم
مو نمی گنجد میان ما و او
دیدهٔ ما هر یکی بیند یکی
چشم احول گر یکی بیند به دو
غرق دریائیم و گویا تشنه ایم
آب می جوئیم ما در بحر و جو
خوش درین دریای بی پایان در آ
تا ببینی عین ما را سو به سو
آینه داریم دایم در نظر
سید و بنده نشسته روبرو
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۸
سر کل چون کله نهد بر سر
آن کله کل بلای دستار است
عشق شاه است و می برد دستار
عقل مسکین گدای دستار است
دیده‌ام خواجهٔ کلان دیروز
همچو کل در هواس دستار است
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳
عشق آمد و عقل رخت بربست و برفت
آن عهد که بسته بود بشکست و برفت
چون دید که پادشه درآمد سرمست
بیچاره غلام زود برجست و برفت
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۰
از لوح وجود بخوان تو حافظ قرآن
وز لوح قدر باز بگیرش فرقان
در مکتب عقل و نفس کلیه را
هم مجمل و هم مفصل از هر دو بخوان
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
فی عزّة‌القرآن انّها لیست بالاعشار والاخماس
بهر یک مشت کودک از وسواس
نامش اعشار کرده‌ای و اخماس
کرده منسوخ حکم هر ناسخ
نشده در علوم آن راسخ
متشابه ترا شده محکم
کرده بر محکمش معوّل کم
تو رها کرده نور قرآن را
وز پی عامه صورت آنرا
ساخته دست موزهٔ سالوس
بهر یک من جو و دو کاسه سبوس
گه سرودش کنی و گاه مثل
گاه سازی ازو سلاح جدل
گه زنی در همش به بی‌ادبی
گه شمارش کنی به بوالعجبی
گه ز پایان به سر بری به خیال
گه درونش برون کنی به محال
گه کنی بر قیاس خود تأویل
گه کنی حکم را برین تحویل
گه به رای خودش کنی تفسیر
گه به علم خودش کنی تقریر
می نگردی مگر به بیغاره
گرد صندوقهای سی پاره
گاه گویی رفیق جاهل را
یا نه کرباس‌باف کاهل را
که نویسم ترا یکی تعویذ
پاک‌دار ای جوان مدار پلیذ
لیک هدیه پگاه می‌باید
خون مرغ سیاه می‌باید
این همه حیله بهر یک دو درم
شام تا چاشتی ز بهر شکم
عمر بر داده‌ای به خیره به باد
من چه گویم برو که شرمت باد
در یکی مسجدی خزی به هوس
حلق پر بانگ همچو نای و جرس
زین هوس شرم شرع و دینت باد
یا خرد یا اجل قرینت باد
با چنین خود و فضل و فرهنگت
شرم بادا که نیست خود ننگت
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
فی صفة‌العشق
صورت عشق و عقل گفتار است
معنی آنرا محکّ و معیارست
عاشقی بیخودی و بیخویشی است
عشق از اعراض منزل پیشی است
بنه ار هیچ عشق آن داری
در میان آنچه بر میان داری
بر تو چون صبح عشق برتابد
نه تو کس را نه کس ترا یابد
چون بترسی همی ز مردن خویش
عاشقی باش تا نمیری بیش
که اجل جان زندگان را برد
هرکه از عشق زنده گشت نمرد
آتش بار و برگ باشد عشق
ملک‌الموت مرگ باشد عشق
هرکه را عشق آن جمال بود
درد بی‌دال و ری و دال بود
هرکه در بند خویشتن باشد
کی بت عشق را شمَن باشد
گرچه بیرون طرب فزون دارد
نوحه‌گر عاشق از درون دارد
مرد عاشق کبودبر باشد
مرغ دولت بریده‌ پر باشد
در رهِ خلق و کام اهل هنر
از پی کام جستن و غم گر
هست حلوالمذاق تفِّ بلاش
هست عذب المساغ داغ قضاش
گر همی لعل بایدت کان کن
ور همی عشق بایدت جان کن
چون ترا نیست عشق بی‌آبی
مزهٔ نان خرده کی یابی
مرد تاریک جان و روشن روی
گردد از تفِّ عشق جوشن روی
عقل و نفس و طبیعت از زیست
همه در جنب عشق دانی چیست
نفس نقشی و عقل نقّاشی
طبع گردی و عشق فرّاشی
عقل چون نقش بست نفس سترد
عشق چون روی داد طبع بمرد
خلق را تا ز عشق معزولیست
جُستن و جستن این دو مشغولیست
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
محمدت در حرکت و سیر و رنج بردن
زین زمین خسی به چرخ کسی
شب و شبگیر کن مگر برسی
خاصه در خیر عار باشد عار
از توانا توانی اندر کار
دل و تن را عسل مده بسیار
کان عسل جز کسل نیارد بار
گر عسل کم خوری ترا شاید
گرمی دل عسل بیفزاید
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ اگر ره زند تو معذوری
تو بکن جهد خود به نفس و نفس
ور مری مرگ عذرخواه تو بس
مرد جولاهه چون شود بیکار
نکند زیر پایگاه قرار
روغن سرد و گرم دیده ز تاب
افسری شد ز رنج بر سر آب
روغن از رنج تن به جای آورد
آب را سر به زیر پای آورد
رنج کش را نصیبه چبود گنج
بستر خواب راحت آمد رنج
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
قدر ره رفتن ارچه کم داند
مرد وقت سپیده دم داند
تا تو در بند آن و این باشی
سایه پرورد و نازنین باشی
تو در این کارگاه بی‌سر و بن
واندراین لافگاه باد و سخن
جامه شوئی ولیک عوران را
شمع‌ریزی ولیک کوران را
نشود مرد پر دل و صعلوک
پیش مامان و باد ریسه و دوک
علم دانی ولیک علم حیل
سیم داری ولیک سیم دغل
مرد را گلشنست سایهٔ تیغ
ورنه گیرد چو حیز راه گریغ
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بُوَد مرغ خانگی را پیه
هرکه او خورده نیست دود چراغ
ننشیند به کام دل به فراغ
نه همه ساله نوبت عیش است
مزهٔ عیش مرگ در جیش است
کی شود مایهٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیرهٔ انگور
تا سمندت هنوز بر درِ تست
سایهٔ اقربات بر سرِ تست
کودکی در سفر تو مرد شوی
رنجه ار راه گرم و سرد شوی
اندرین ره نه بر دم پرداز
بلکه از سوز سینه و ز نیاز
رفت باید به باد و نم چو سفن
لب گشاده سلب کشیده ز تن
لیکن این صعب‌تر که در منزل
با پری حمل و سستی حامل
بار تو شیشه راه پر سنگست
دست پر گوز و خمره سر تنگست
به تمنّا تو مرد ره نشوی
پاس خود دار تا تبه نشوی
کاندرین ره هرآنکه پای نهاد
سر بود پای و سایه باشد باد
چون به غربت درون نهادی گام
عارت از فخر دان و ننگ از نام
در غریبی نه کارساز و نه بار
در غریبی مه فخردان و مه عار
درِ غربت مزن که خوار شوی
زهر نادیده زهرخوار شوی
در گِل ار تخم شادی اندازی
ندروی جز غم ار چه به تازی
در سفر خواجگی نکو ناید
که سفر خواجگی بپالاید
اندرین پایگاه سر گردان
شد سفر بوتهٔ جوانمردان
پدر اوّلت غربی کرد
زاب غربت روان و جان پرورد
تا غریبی نکرد مرد نگشت
آمد از کاخ و سایه تا برِ دشت
زیرِ ران تو از برای طلب
اشهب روز باد و ادهم شب
پدر آنجا معلّم و مهدی
پس تو دجّال اینت بد عهدی
تو چو آدم ز رنگ و بوی ببُر
تا شوی پادشاه بنده و حُر
به طلب یابی از بزرگان جاه
به طلب کن سوی بزرگان راه
تن مزن پاس دار مر تن را
زانکه بر سر زنند تن‌زن را
اندرین بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانی بوک
باری ار زو نگرددت حاصل
به سلامت رسی سوی ساحل
بر تو ره رفتنست و جان کندن
تا شود بید چوب تو چندن
در بُن خانه آنکه هشیارست
کار جغد است و کارِ کفتارست
مردم آنگه رسد به زیبایی
که شود همچو باد صحرایی
سفرِ آتش ار نخواهی کرد
تاج خلّت بنه ز ره برگرد
زرهی دان برآب لیک از باد
عقل و علم تو در خیال آباد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۹
گفتم که لبم به بوسه‌ای مهمان است
گفتا که بهای بوسهٔ من جان است
عقل آمد و در پهلوی من زد انگشت
یعنی که خموش، بیع … که ارزان است
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - غم
گویی علامت بشر اندر جهان‌، غم است
آن کس که غم نداشت نه فرزند آدم است
شاعر پیمبری است خداوند او شعور
کاو از خدای خویش همه روزه ملهم است
هستم فدای طرفه خدایی که بر قلوب
الهام‌ها فرستد و جبریل او غم است
بر گردن حیات بپیچیده عقل و عشق
این هر دو مار با همه کس یار و همدم است
ماریست عقل‌، یک‌دم و چندین هزار سر
یعنی که عقل با غم بسیار توام است
ماریست عشق‌، یکسر و چندین هزار دم
یعنی غمی که بر همه غم‌ها مقدم است
هر زنده‌ای که نیست گرفتار این دوبند
او آدمی نه‌، بل حیوان مسلم است
نزدیک من حیات به جز رنج و درد نیست
رنج است و غصه زندگی ار بیش و ار کم است
دیدم به عمق جنگل هندوستان‌، بهار
جوکی گرفته ماتم و بوزینه خرم است
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۲ - بهشت بی‌احباب - در سویس هنگام معالجه گفته است‌
دیده‌ای کس درون خلد مقیم
خاطرش بستهٔ عذاب الیم
منم اندر سویس جسته مقام
دل به تهران و امجدیه مقیم
عقل گوید که در بهشت بپای
عشق گوبد برو به‌سوی جحیم
من نخواهم بهشت بی‌احباب
دوست بهتر زکوثر و تسنیم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
شعور پنهان و شعور آشکار
دو شعور است در نهاد بشر
آن غریزی و این به علم و خبر
آن نهانست و این دگر پیدا
و آن نهانی بود به امر خدا
آن شعوری که از برون در است
پاسدار تمدن بشر است
و آن کجا ناپدید و پنهانیست
پاسبان نژاد انسانیست
دین و آیین و دانش و فرهنگ
از شعور برون پذیرد رنگ
لیک‌ جان‌ها از این‌ شمار جداست
کار جان با شعور ناپیداست
آنچه را روح و نفس و دل خوانی
هست جای شعور پنهانی
مغز جای شعور مکتسب است
لیک دل جایگاه فیض رب است
هست‌ پُر زین شعور، قلب زنان
چون شنیدی کشیده دار عنان
با زنی بشکامه گفتم من
کاز چه با خویشتن شدی دشمن
شوهری داشتی و سامانی
آبروبی و لقمهٔ نانی
کودکانی ز قند شرین‌تر
گونه‌هاشان ز لاله رنگین‌تر
از چه رو پشت پا زدی همه را
به‌قضا و بلا زدی همه را
دادی از دست کودکان عزیز
آبرو ربختی ز شوهر نیز
دادی از روی شهوت و بیداد
آبروی قبیله‌ای بر باد
شده‌ای هرکسی و هر جایی
روز و شب گرم صورت‌ آرایی
زود ازین ره تکیده خواهی شد
چون انار مکید خواهی شد
چون شدی پیر، دورت اندازند
زنده زنده به گورت اندازند
خویش‌ را جفت غم چراکردی‌؟‌!
بر تن خود ستم چرا کردی‌؟
پاسخم داد زن‌: که گفتی راست
لیکن آخر دلم چنین می‌خواست
نیست زن را به کار سر، سروکار
کار او با دل است و این سره کار
عقل را مغز می‌دهد یاری
عشق را دل کند هواداری
هرکه با عشق طرح الفت ریخت
رشتهٔ ارتباط عقل گسیخت
زن و عشق و دل وشعور نهان
مرد و عقل و نظام کار جهان
من ندانم پی صلاح بشر
زبن دو مذهب کدام اولی‌تر
گر دل و مغز هر دو یار شدی
عقل با عشق سازگار شدی
جای بر هیچ کس نگشتی ننگ
آشتی آمدی و رفتی جنگ
مام نگریستی به کشته پسر
کس نخفتی گرسنه بر بستر
نشدی دربدر زن بیوه
شده از مرگ شوی کالیوه
و آن تفنگی که می‌زند بدو میل
چوب و آهنش یوغ گشتی و بیل
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
غزل (در بیات ترک، اشاره به حملۀ قشون روس تزاری به پایتخت)
رقیب می‌رسد ازگرد راه چاره کنید
به روی قبضهٔ شمشیر استخاره کنید
درین رمق رقم قتل خویش را یاران
ز دست خصم بگیرید و پاره پاره کنید
شکنج زلف بتان گر بلای عقل شماست
سبک ز حلقه دیوانگان کناره کنید
درین قمارکه یاران زدند بر سر جان
سفاهت است که با عقل استشاره کنید
نهید جبههٔ طاعت برآستان رقیب
و یا که خانهٔ معشوق را اداره کنید
بر غم سردی حاسد ز شعر گرم بهار
تنور خویش و دل خصم پر شراره کنید