عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۹ - ستایش ملک عز الدین مسعود بن ارسلان
مغنی ره رامش آور پدید
که غم شد به پایان و شادی رسید
رونده رهی زن که بر رود ساز
چو عمر شه آن راه باشد دراز
گر آن بخردان را ستد روزگار
خرد ماند بر شاه ما یادگار
بقا باد شه را به نیروی بخت
بدو باد سرسبزی تاج و تخت
ملک عزدین آنکه چرخ بلند
بدو داد اورنگ خود را کمند
گشایندهٔ راز هفت اختران
ولایت خداوند هشتم قران
نشیننده بزم کسری و کی
فریدون کمر شاه فیروز پی
لبش حقه نوش‌داروی عهد
فروزندهٔ چرخ فیروزه مهد
ز شیرینی چشمهٔ نوش او
شده گوش او حلقه در گوش او
چو نرمی برآراید از بامداد
نشیند در آن بزم چون کیقباد
در آن انگبین خانه بینی چو نحل
به جوش آمده ذوفنونان فحل
چو هر دو فنونی به فرهنگ و هوش
بسا یکفنان را که مالیده گوش
نشسته به هر گوشه گوهر کشی
برانگیخته آبی از آتشی
ملک پرورانی ملایک سرشت
کلید در باغهای بهشت
وزیری به تدبیر بیش از نظام
به اکفی الکفاتی برآورده نام
چو شه چون ملکشه بود دستگیر
نظام دوم باید او را وزیر
زهر کشوری کرده شخصی گزین
بزرگ آفرینش بزرگ آفرین
چو گل خوردن باده‌شان نوشخند
چو بلبل به مستی همه هوشمند
همه نیم هوشیار و شه نیم مست
همه چرب گفتار و شه چرب دست
که دارد چنان بزمی ازخسروان
جز آن هم ملک هم جهان پهلوان
در آن بزم کاشوب را کار نیست
جز این نامه نغز را بار نیست
بدان تا جهان را تماشا کند
رصد بندی کوه و دریا کند
گهی تاختن در طراز آورد
گهی بر حبش ترکتاز آورد
نشسته جهان‌جوی بر جای خویش
جهان ملک آفاقش آورده پیش
به پیروزی این نامهٔ دل‌نواز
در هفت کشور بر او کرده باز
بدو مجلس شاه خرم شده
تصاویر پرگار عالم شده
خه‌ای وارث بزم کیخسروی
به بازوی تو پشت دولت قوی
نظر کن درین جام گیتی نمای
ببین آنچه خواهی ز گیتی خدای
خیال چنین خلوتی زاده‌ای
دهد مژدهٔ شه به شه‌زاده‌ای
به من برچنان درگشاد این کلید
که دری ز دریائی آید پدید
که تا میل زد صبح بر تخت عاج
چنان در نپیوست بر هیچ تاج
چو مهد آمد اول به تقریر کار
اگر مهدی آید شگفتی مدار
بر آرای بزمی بدین خرمی
کمر بند چون آسمان برزمی
چه بودی که در خلد آن بزمگاه
مرا یک زمان دادی اقبال راه
مگر زان بهی بزم آراسته
زکارم شدی بند برخاسته
چو آن یاوری نیست در دست و پای
که در مهد مینو کنم تکیه جای
فرستادن جان به مینوی پاک
به از زحمت آوردن تیره خاک
دو گوهر برآمد ز دریای من
فروزنده از رویشان رای من
یکی عصمت مریمی یافته
یکی نور عیسی بر او تافته
بخوبی شد این یک چو بدر منیر
چو شمس آن به روشن دلی بی نظیر
به نوبتگه شه دو هندوی بام
یکی مقبل و دیگر اقبال نام
فرستاده‌ام هر دو را نزد شاه
که یاقوت را درج دارد نگاه
عروسی که با مهر مادر بود
به ار پرده دارش برادر بود
بباید چو آید بر شهریار
چنین پردگی را چنان پرده‌دار
چو من نزل خاص تو جان داده‌ام
جگر نیز با جان فرستاده‌ام
چنان باز گردانش از نزد خویش
کز امید من باشد آن رفق بیش
مرا تا بدینجا سرآید سخن
تو دانی دگر هر چه خواهی بکن
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۶ - نعت اول
شمسه نه مسند هفت اختران
ختم رسل خاتم پیغمبران
احمد مرسل که خرد خاک اوست
هر دو جهان بسته فتراک اوست
تازه‌ترین سنبل صحرای ناز
خاصه‌ترین گوهر دریای راز
سنبل او سنبله روز تاب
گوهر او لعل گر آفتاب
خنده خوش زان نزدی شکرش
تا نبرد آب صدف گوهرش
گوهر او چون دل سنگی نخست
سنگ چرا گوهر او را شکست
کرد جدا سنگ ملامت گرش
گوهری از رهگذر گوهرش
یافت فراخی گهر از درج تنگ
نیست عجب زادن گوهر ز سنگ
آری از آنجا که دل سنگ بود
خشکی سوداش در آهنگ بود
کی شدی این سنگ مفرح گزای
گر نشدی درشکن و لعل‌سای
سیم دیت بود مگر سنگ را
کامد و خست آن دهن تنگ را
هر گهری کز دهن سنگ خاست
با لبش از جمله دندان بهاست
گوهر سنگین که زمین کان اوست
کی دیت گوهر دندان اوست
فتح بدندان دیتش جان کنان
از بن دندان شده دندان کنان
چون دهن از سنگ بخونابه شست
نام کرم کرد بخود بر درست
از بن دندان سر دندان گرفت
داد بشکرانه کم آن گرفت
زارزوی داشته دندان گذاشت
کز دو جهان هیچ بدندان نداشت
در صف ناورد گه لشکرش
دست علم بود و زبان خنجرش
خنجر او ساخته دندان نثار
خوش نبود خنجر دندانه‌دار
اینهمه چه؟ تا کرمش بنگرند
خار نهند از گل او برخورند
باغ پر از گل سخن خار چیست
رشته پر از مهره دم مار چیست
با دم طاوس کم زاغ گیر
با دم بلبل طرف باغ گیر
طبع نظامی که بدو چونگلست
بر گل او نغز نوا بلبلست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴۹
چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت
تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی
سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت
نه من انگشت نمایم به هواداری رویت
که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت
در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم
که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت
سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زیبا
تو نه آنی و نه اینی که هم اینست و هم آنت
ای رقیب ار نگشایی در دلبند به رویم
این قدر بازنمایی که دعا گفت فلانت
من همه عمر بر آنم که دعاگوی تو باشم
گر تو باشی که نباشم تن من برخی جانت
سعدیا چاره ثباتست و مدارا و تحمل
من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت
سعدی : غزلیات
غزل ۲۰۵
اگر سروی به بالای تو باشد
نه چون بشن دلارای تو باشد
و گر خورشید در مجلس نشیند
نپندارم که همتای تو باشد
و گر دوران ز سر گیرند هیهات
که مولودی به سیمای تو باشد
که دارد در همه لشکر کمانی
که چون ابروی زیبای تو باشد
مبادا ور بود غارت در اسلام
همه شیراز یغمای تو باشد
برای خود نشاید در تو پیوست
همی‌سازیم تا رای تو باشد
دو عالم را به یک بار از دل تنگ
برون کردیم تا جای تو باشد
یک امروزست ما را نقد ایام
مرا کی صبر فردای تو باشد
خوشست اندر سر دیوانه سودا
به شرط آن که سودای تو باشد
سر سعدی چو خواهد رفتن از دست
همان بهتر که در پای تو باشد
سعدی : غزلیات
غزل ۳۲۲
خجل است سرو بستان بر قامت بلندش
همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش
چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد
ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش
اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی
مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش
نه چنان ز دست رفته‌ست وجود ناتوانم
که معالجت توان کرد به پند یا به بندش
گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل
نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش
تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن
حذر از دعای درویش و کف نیازمندش
شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد
که چنو هزار طوطی مگس است پیش قندش
سعدی : غزلیات
غزل ۴۰۸
امروز مبارک است فالم
کافتاد نظر بر آن جمالم
الحمد خدای آسمان را
کاختر به درآمد از وبالم
خواب است مگر که می‌نماید
یا عشوه همی‌دهد خیالم
کاین بخت نبود هیچ روزم
وین گل نشکفت هیچ سالم
امروز بدیدم آن چه دل خواست
دید آن چه نخواست بدسگالم
اکنون که تو روی باز کردی
رو باز به خیر کرد حالم
دیگر چه توقع است از ایام
چون بدر تمام شد هلالم
بازآی کز اشتیاق رویت
بگرفت ز خویشتن ملالم
آزرده‌ام از فراق چونانک
دل باز نمی‌دهد وصالم
وز غایت تشنگی که بردم
در حلق نمی‌رود زلالم
بیچاره به رویت آمدم باز
چون چاره نماند و احتیالم
از جور تو هم در تو گیرم
وز دست تو هم بر تو نالم
چون دوست موافق است سعدی
سهل است جفای خلق عالم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۲۰
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
روی مپوشان که بهشتی بود
هر که ببیند چو تو حور ای صنم
حور خطا گفتم اگر خواندمت
ترک ادب رفت و قصور ای صنم
تا به کرم خرده نگیری که من
غایبم از ذوق حضور ای صنم
روی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنه‌ست و فتور ای صنم
این همه دلبندی و خوبی تو را
موضع ناز است و غرور ای صنم
سروبنی خاسته چون قامتت
تا ننشینیم صبور ای صنم
این همه طوفان به سرم می‌رود
از جگری همچو تنور ای صنم
سعدی از این چشمه حیوان که خورد
سیر نگردد به مرور ای صنم
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۲
جمعی که تو در میان ایشانی
زآن جمع به در بود پریشانی
ای ذات شریف و شخص روحانی
آرام دلی و مرهم جانی
خرم تن آن که با تو پیوندد
وآن حلقه که در میان ایشانی
من نیز به خدمتت کمر بندم
باشد که غلام خویشتن خوانی
بر خوان تو این شکر که می‌بینم
بی فایده‌ای مگس که می‌رانی
هر جا که تو بگذری بدین خوبی
کس شک نکند که سرو بستانی
هرک این سر دست و ساعدت بیند
گر دل ندهد به پنجه بستانی
من جسم چنین ندیده‌ام هرگز
چندان که قیاس می‌کنم جانی
بر دیده من برو که مخدومی
پروانه به خون بده که سلطانی
من سر ز خط تو بر نمی‌گیرم
ور چون قلمم به سر بگردانی
این گرد که بر رخ است می‌بینی
وآن درد که در دل است می‌دانی
دودی که بیاید از دل سعدی
پیداست که آتشیست پنهانی
می‌گوید و جان به رقص می‌آید
خوش می‌رود این سماع روحانی
سعدی : در نیایش خداوند
فی نعت سید المرسلین علیه الصلوة و السلام
کریم السجایا جمیل الشیم
نبی البرایا شفیع الامم
امام رسل، پیشوای سبیل
امین خدا، مهبط جبرئیل
شفیع الوری، خواجه بعث و نشر
امام الهدی، صدر دیوان حشر
کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست
یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتب خانهٔ چند ملت بشست
چو عزمش برآهخت شمشیر بیم
به معجز میان قمر زد دو نیم
چو صیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد
به لاقامت لات بشکست خرد
به اعزاز دین آب عزی ببرد
نه از لات و عزی برآورد گرد
که تورات و انجیل منسوخ کرد
شبی بر نشست از فلک برگذشت
به تمکین و جاه از ملک برگذشت
چنان گرم در تیه قربت براند
که در سدره جبریل از او بازماند
بدو گفت سالار بیت‌الحرام
که ای حامل وحی برتر خرام
چو در دوستی مخلصم یافتی
عنانم ز صحبت چرا تافتی؟
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند
اگر یک سر مو فراتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم
نماند به عصیان کسی در گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو
چه نعت پسندیده گویم تورا؟
علیک السلام ای نبی الوری
درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد
نخستین ابوبکر پیر مرید
عمر، پنجه بر پیچ دیو مرید
خردمند عثمان شب زنده‌دار
چهارم علی، شاه دلدل سوار
خدایا به حق بنی فاطمه
که بر قول ایمان کنم خاتمه
اگر دعوتم رد کنی ور قبول
من و دست و دامان آل رسول
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی
که باشند مشتی گدایان خیل
به مهمان دارالسلامت طفیل
خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد
زمین بوس قدر تو جبریل کرد
بلند آسمان پیش قدرت خجل
تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع تست
ندانم کدامین سخن گویمت
که والاتری زانچه من گویمت
تو را عز لولاک تمکین بس است
ثنای تو طه و یس بس است
چه وصفت کند سعدی ناتمام؟
علیک الصلوة ای نبی السلام
سعدی : در نیایش خداوند
محمد بن سعد بن ابوبکر
اتابک محمد شه نیکبخت
خداوند تاج و خداوند تخت
جوان جوان‌بخت روشن‌ضمیر
به دولت جوان و به تدبیر پیر
به دانش بزرگ و به همت بلند
به بازو دلیر و به دل هوشمند
زهی دولت مادر روزگار
که رودی چنین پرورد در کنار
به دست کرم آب دریا ببرد
به رفعت محل ثریا ببرد
زهی چشم دولت به روی تو باز
سر شهریاران گردن فراز
صدف را که بینی ز دردانه پر
نه آن قدر دارد که یکدانه در
تو آن در مکنون یکدانه‌ای
که پیرایهٔ سلطنت خانه‌ای
نگه‌دار یارب به چشم خودش
بپرهیز از آسیب چشم بدش
خدایا در آفاق نامی کنش
به توفیق طاعت گرامی کنش
مقیمش در انصاف و تقوی بدار
مرادش به دنیا و عقبی برآر
غم از دشمن ناپسندت مباد
ز دوران گیتی گزندت مباد
بهشتی درخت آورد چون تو بار
پسر نامجوی و پدر نامدار
ازان خاندان خیر بیگانه دان
که باشند بدگوی این خاندان
زهی دین و دانش، زهی عدل و داد
زهی ملک و دولت که پاینده باد
نگنجد کرمهای حق در قیاس
چه خدمت گزارد زبان سپاس؟
خدایا تو این شاه درویش دوست
که آسایش خلق در ظل اوست
بسی بر سر خلق پاینده دار
به توفیق طاعت دلش زنده دار
برومند دارش درخت امید
سرش سبز و رویش به رحمت سپید
به راه تکلف مرو سعدیا
اگر صدق داری بیار و بیا
تو منزل شناسی و شه راهرو
تو حقگوی و خسرو حقایق شنو
چه حاجت که نه کرسی آسمان
نهی زیر پای قزل ارسلان
مگو پای عزت بر افلاک نه
بگو روی اخلاص بر خاک نه
بطاعت بنه چهره بر آستان
که این است سر جاده راستان
اگر بنده‌ای سر بر این در بنه
کلاه خداوندی از سر بنه
به درگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال
چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش
چو درویش مخلص برآور خروش
که پروردگارا توانگر تویی
توانای درویش پرور تویی
نه کشور خدایم نه فرماندهم
یکی از گدایان این درگهم
تو بر خیر و نیکی دهم دسترس
وگرنه چه خیرآید از من به کس؟
دعا کن به شب چون گدایان به سوز
اگر می‌کنی پادشاهی به روز
کمر بسته گردن کشان بر درت
تو بر آستان عبادت سرت
زهی بندگان را خداوندگار
خداوند را بندهٔ حق گزار
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت در شناختن دوست و دشمن را
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار
دوان آمدش گله‌بانی به پیش
بدل گفت دارای فرخنده کیش
مگر دشمن است این که آمد به جنگ
ز دورش بدوزم به تیر خدنگ
کمان کیانی به زه راست کرد
به یک دم وجودش عدم خواست کرد
بگفت ای خداوند ایران و تور
که چشم بد از روزگار تو دور
من آنم که اسبان شه پرورم
به خدمت بدین مرغزار اندرم
ملک را دل رفته آمد بجای
بخندید و گفت: ای نکوهیده رای
تو را یاوری کرد فرخ سروش
وگر نه زه آورده بودم به گوش
نگهبان مرعی بخندید و گفت:
نصحیت ز منعم نباید نهفت
نه تدبیر محمود و رای نکوست
که دشمن نداند شهنشه ز دوست
چنان است در مهتری شرط زیست
که هر کهتری را بدانی که کیست
مرا بارها در حضر دیده‌ای
ز خیل و چراگاه پرسیده‌ای
کنونت به مهر آمدم پیشباز
نمی‌دانیم از بداندیش باز
توانم من، ای نامور شهریار
که اسبی برون آرم از صد هزار
مرا گله‌بانی به عقل است و رای
تو هم گلهٔ خویش داری، بپای
در آن تخت و ملک از خلل غم بود
که تدبیر شاه از شبان کم بود
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت شحنه مردم آزار
گزیری به چاهی در افتاده بود
که از هول او شیر نر ماده بود
بداندیش مردم به جز بد ندید
بیفتاد و عاجزتر از خود ندید
همه شب ز فریاد و زاری نخفت
یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:
تو هرگز رسیدی به فریاد کس
که می‌خواهی امروز فریادرس؟
همه تخم نامردمی کاشتی
ببین لاجرم بر که برداشتی
که بر جان ریشت نهد مرهمی
که دلها ز ریشت بنالد همی؟
تو ما را همی چاه کندی به راه
بسر لاجرم در فتادی به چاه
دو کس چه کنند از پی خاص و عام
یکی نیک محضر، دگر زشت نام
یکی تشنه را تاکند تازه حلق
دگر تا بگردن درافتند خلق
اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که هرگز نیارد گز انگور بار
نپندارم ای در خزان کشته جو
که گندم ستانی به وقت درو
درخت زقوم ار به جان پروری
مپندار هرگز کز او برخوری
رطب ناور چوب خر زهرهٔ بار
چو تخم افگنی، بر همان چشم‌دار
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
در نواخت رعیت و رحمت بر افتادگان
الا تا بغفلت نخفتی که نوم
حرام است بر چشم سالار قوم
غم زیردستان بخور زینهار
بترس از زبردستی روزگار
نصیحت که خالی بود از غرض
چو داروی تلخ است، دفع مرض
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر رای و تدبیر ملک و لشکر کشی
همی تا برآید به تدبیر کار
مدارای دشمن به از کارزار
چو نتوان عدو را به قوت شکست
به نعمت بباید در فتنه بست
گر اندیشه باشد ز خصمت گزند
به تعویذ احسان زبانش ببند
عدو را بجای خسک در بریز
که احسان کند کند، دندان تیز
چو دستی نشاید گزیدن، ببوس
که با غالبان چاره زرق است و لوس
به تدبیر رستم درآید به بند
که اسفندیارش نجست از کمند
عدو را به فرصت توان کند پوست
پس او را مدارا چنان کن که دوست
حذر کن ز پیکار کمتر کسی
که از قطره سیلاب دیدم بسی
مزن تا توانی بر ابرو گره
که دشمن اگرچه زبون، دوست به
بود دشمنش تازه و دوست ریش
کسی کش بود دشمن از دوست بیش
مزن با سپاهی ز خود بیشتر
که نتوان زد انگشت با نیشتر
وگر زو تواناتری در نبرد
نه مردی است بر ناتوان زور کرد
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ
به نزدیک من صلح بهتر که جنگ
چو دست از همه حیلتی در گسست
حلال است بردن به شمشیر دست
اگر صلح خواهد عدو سر مپیچ
وگر جنگ جوید عنان بر مپیچ
که گروی ببندد در کارزار
تو را قدر و هیبت شود یک، هزار
ور او پای جنگ آورد در رکاب
نخواهد به حشر از تو داور حساب
تو هم جنگ را باش چون کینه خاست
که با کینه ور مهربانی خطاست
چو با سفله گویی به لطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردن کشی
به اسبان تازی و مردان مرد
برآر از نهاد بداندیش گرد
و گر می برآید به نرمی و هوش
به تندی و خشم و درشتی مکوش
چو دشمن به عجز اندر آمد ز در
نباید که پرخاش جویی دگر
چو زنهار خواهد کرم پیشه کن
ببخشای و از مکرش اندیشه کن
ز تدبیر پیر کهن بر مگرد
که کارآزموده بود سالخورد
در آرند بنیاد رویین ز پای
جوانان به نیروی و پیران به رای
بیندیش در قلب هیجا مفر
چه دانی کران را که باشد ظفر؟
چو بینی که لشکر ز هم دست داد
به تنها مده جان شیرین به باد
اگر بر کناری به رفتن بکوش
وگر در میان لبس دشمن بپوش
وگر خود هزاری و دشمن دویست
چو شب شد در اقلیم دشمن مایست
شب تیره پنجه سوار از کمین
چو پانصد به هیبت بدرد زمین
چو خواهی بریدن به شب راهها
حذر کن نخست از کمینگاهها
میان دو لشکر چو یک روزه راه
بماند، بزن خیمه بر جایگاه
گر او پیشدستی کند غم مدار
ور افراسیاب است مغزش برآر
ندانی که لشکر چو یک روزه راند
سر پنجهٔ زورمندش نماند
تو آسوده بر لشکر مانده زن
که نادان ستم کرد بر خویشتن
چو دشمن شکستی بیفگن علم
که بازش نیاید جراحت به هم
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران
هوابینی از گرد هیجا چو میغ
بگیرند گردت به زوبین و تیغ
به دنبال غارت نراند سپاه
که خالی بماند پس پشت شاه
سپه را نگهبانی شهریار
به از جنگ در حلقهٔ کارزار
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر نواخت لشکریان در حالت امن
دلاور که باری تهور نمود
بباید به مقدارش اندر فزود
که بار دگر دل نهد بر هلاک
ندارد ز پیکار یأجوج باک
سپاهی در آسودگی خوش بدار
که در حالت سختی آید به کار
کنون دست مردان جنگی ببوس
نه آنگه که دشمن فرو کوفت کوس
سپاهی که کارش نباشد به برگ
چرا روز هیجا نهد دل به مرگ؟
نواحی ملک از کف بدسگال
به لشکر نگه دار و لشکر به مال
ملک را بود بر عدو دست، چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر
بهای سر خویشتن می‌خورد
نه انصاف باشد که سختی برد
چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ
چه مردی کند در صف کارزار
که دستش تهی باشد و کار، زار؟
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر تقویت مردان کار آزموده
به پیکار دشمن دلیران فرست
هزبران به آورد شیران فرست
به رای جهاندیدگان کار کن
که صید آزموده‌ست گرگ کهن
مترس از جوانان شمشیر زن
حذر کن ز پیران بسیار فن
جوانان پیل افگن شیر گیر
ندانند دستان روباه پیر
خردمند باشد جهاندیده مرد
که بسیار گرم آزموده‌ست و سرد
جوانان شایستهٔ بخت ور
ز گفتار پیران نپیچند سر
گرت مملکت باید آراسته
مده کار معظم به نوخاسته
سپه را مکن پیشرو جز کسی
که در جنگها بوده باشد بسی
به خردان مفرمای کار درشت
که سندان نشاید شکستن به مشت
رعیت نوازی و سر لشکری
نه کاری است بازیچه و سرسری
نخواهی که ضایع شود روزگار
به ناکاردیده مفرمای کار
نتابد سگ صید روی از پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ
چو پرورده باشد پسر در شکار
نترسد چو پیش آیدش کارزار
به کشتی و نخچیر و آماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی
به گرمابه پرورده و خیش و ناز
برنجد چو بیند در جنگ باز
دو مردش نشانند بر پشت زین
بود کش زند کودکی بر زمین
یکی را که دیدی تو در جنگ پشت
بکش گر عدو در مصافش نکشت
مخنث به از مرد شمشیر زن
که روز وغا سر بتابد چو زن
چه خوش گفت گرگین به فرزند خویش
چو بربست قربان پیکار و کیش
اگر چون زنان جست خواهی گریز
مرو آب مردان جنگی مریز
سواری که بنمود در جنگ پشت
نه خود را که نام آوران را بکشت
شجاعت نیاید مگر زان دو یار
که افتند در حلقهٔ کارزار
دو همجنس همسفرهٔ همزبان
بکوشند در قلب هیجا به جان
که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر
برادر به چنگال دشمن اسیر
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت ابراهیم علیه‌السلام
شنیدم که یک هفته ابن‌السبیل
نیامد به مهمان سرای خلیل
ز فرخنده خویی نخوردی بگاه
مگر بینوایی در آید ز راه
برون رفت و هر جانبی بنگرید
بر اطراف وادی نگه کرد و دید
به تنها یکی در بیایان چو بید
سر و مویش از برف پیری سپید
به دلداریش مرحبایی بگفت
برسم کریمان صلایی بگفت
که ای چشمهای مرا مردمک
یکی مردمی کن به نان و نمک
نعم گفت و بر جست و برداشت گام
که دانست خلقش، علیه‌السلام
رقبیان مهمان سرای خلیل
به عزت نشاندند پیر ذلیل
بفرمود و ترتیب کردند خوان
نشستند بر هر طرف همگنان
چو بسم الله آغاز کردند جمع
نیامد ز پیرش حدیثی به سمع
چنین گفتش: ای پیر دیرینه روز
چو پیران نمی‌بینمت صدق و سوز
نه شرط است وقتی که روزی خوری
که نام خداوند روزی بری؟
بگفتا نگیرم طریقی به دست
که نشنیدم از پیر آذرپرست
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبرست پیر تبه بوده حال
بخواری براندش چو بیگانه دید
که منکر بود پیش پاکان پلید
سروش آمد از کردگار جلیل
به هیبت ملامت کنان کای خلیل
منش داده صد سال روزی و جان
تو را نفرت آمد از او یک زمان
گر او می‌برد پیش آتش سجود
تو با پس چرا می‌بری دست جود؟
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت ممسک و فرزند ناخلف
یکی رفت و دینار از او صد هزار
خلف برد صاحبدلی هوشیار
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت
چو آزادگان دست از او بر گرفت
ز درویش خالی نبودی درش
مسافر به مهمان سرای اندرش
دل خویش و بیگانه خرسند کرد
نه همچون پدر سیم و زر بند کرد
ملامت کنی گفتش ای باد دست
به یک ره پریشان مکن هرچه هست
به سالی توان خرمن اندوختن
به یک دم نه مردی بود سوختن
چو در دست تنگی نداری شکیب
نگه دار وقت فراخی حسیب
به دختر چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنه
همه وقت بردار مشک و سبوی
که پیوسته در ده روان نیست جوی
به دنیا توان آخرت یافتن
به زر پنجه شیر بر تافتن
اگر تنگدستی مرو پیش یار
وگر سیم داری بیا و بیار
اگر روی بر خاک پایش نهی
جوابت نگوید به دست تهی
خداوند زر برکند چشم دیو
به دام آورد صخر جنی به ریو
تهی دست در خوبرویان مپیچ
که بی هیچ مردم نیرزند هیچ
به دست تهی بر نیاد امید
به زر برکنی چشم دیو سپید
به یک بار بر دوستان زر مپاش
وز آسیب دشمن به اندیشه باش
اگر هرچه یابی به کف برنهی
کفت وقت حاجت بماند تهی
گدایان به سعی تو هرگز قوی
نگردند، ترسم تو لاغر شوی
چو مناع خیر این حکایت بگفت
ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت
پراگنده دل گشت از آن عیب جوی
بر آشفت و گفت ای پراگنده گوی
مرا دستگاهی که پیرامن است
پدر گفت میراث جد من است
نه ایشان به خست نگه داشتند
بحسرت بمردندو بگذاشتند؟
به دستم نیفتاد مال پدر
که بعد از من افتد به دست پسر؟
همان به که امروز مردم خورند
که فردا پس از من به یغما برند
خور و پوش و بخشای و راحت رسان
نگه می چه داری ز بهر کسان؟
برند از جهان با خود اصحاب رای
فرو مایه ماند به حسرت بجای
زر و نعمت اکنون بده کان تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست
به دنیا توانی که عقبی خری
بخر، جان من، ورنه حسرت بری
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
گفتار اندر بخشایش بر ناتوانان و شکر نعمت حق در توانایی
نداند کسی قدر روز خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
زمستان درویش در تنگ سال
چه سهل است پیش خداوند مال
سلیمی که یک چند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت
چو مردانه‌رو باشی و تیز پای
به شکرانه باکند پایان بپای
به پیر کهن بر ببخشد جوان
توانا کند رحم بر ناتوان
چه دانند جیحونیان قدر آب
ز واماندگان پرس در آفتاب
عرب را که در دجله باشد قعود
چه غم دارد از تشنگان زرود
کسی قیمت تندرستی شناخت
که یک چند بیچاره در تب گداخت
تو را تیره شب کی نماید دراز
که غلطی ز پهلو به پهلوی ناز؟
براندیش از افتان و خیزان تب
که رنجور داند درازای شب
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت؟
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در ستایش اتابک محمد
بناز ای خداوند اقبال سرمد
به بخت همایون و تخت ممهد
مغیث زمان ناصر اهل ایمان
گزین احد یاور دین احمد
خداوند فرمان ملک سلیمان
شهنشاه عادل اتابک محمد
ز سعد ابوبکر تا سعد زنگی
پدر بر پدر نامور جد بر جد
سر بندگی بر زمینش نهاده
خداوندگاران دریا و سرحد
همه نامداران و گردن فرازان
به زنجیر سبق الایادی مقید
خردمند شاها رعیت پناها
که مخصوص بادی به تأیید سرمد
یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی
که بختت جوان باد و جاهت مجدد
نبودست تا بوده دوران گیتی
به ابقای ابنای گیتی معود
مبد نمی‌ماند این ملک دنیا
نشاید بر او تکیه بر هیچ مسند
چنان صرف کن دولت و زندگانی
که نامت به نیکی بماند مخلد