عبارات مورد جستجو در ۹۸ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
عید آمد ای نگارین بردار جام باده
و زبند غم برون شو تا دل شود گشاده
عهد صبوح نوکن جام می کهن ده
کم کن به عیش شیرین تلخی جام باده
گوئی شبی ببینم من شادمان نشسته
تو همچو شمع رخشان در مجلس ایستاده
تو قصد رقص کرده من عزم پای بوست
تو دست من گرفته من در پی ات فتاده
تو مست عیش گشته من مست شور عشقت
تو کام خویش رانده من داد وصل داده
تو نرم کرده دل را من دل دلیر کرده
زلف کجت گرفته لب بر لبت نهاده
آیا بود که روزی در دست نرد وصلت
نقشی چنین برافتد با آن نگار ساده
ای چنگی نواگر برگوی این غزل را
بهر صبوح عیدی در بزم شاهزاده
شاهی که چون رخ آرد در کارزار چون پیل
در پای اسبش افتد خورشید چون پیاده
و زبند غم برون شو تا دل شود گشاده
عهد صبوح نوکن جام می کهن ده
کم کن به عیش شیرین تلخی جام باده
گوئی شبی ببینم من شادمان نشسته
تو همچو شمع رخشان در مجلس ایستاده
تو قصد رقص کرده من عزم پای بوست
تو دست من گرفته من در پی ات فتاده
تو مست عیش گشته من مست شور عشقت
تو کام خویش رانده من داد وصل داده
تو نرم کرده دل را من دل دلیر کرده
زلف کجت گرفته لب بر لبت نهاده
آیا بود که روزی در دست نرد وصلت
نقشی چنین برافتد با آن نگار ساده
ای چنگی نواگر برگوی این غزل را
بهر صبوح عیدی در بزم شاهزاده
شاهی که چون رخ آرد در کارزار چون پیل
در پای اسبش افتد خورشید چون پیاده
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۲
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰
روزگار نوبهار آید همی
غمگنان را غمگسار آید همی
وقت شادی و نشاط آید همی
نوبت بوس و کنار آید همی
باغ پر گل گشت و هر ساعت ز ابر
برسر گلها نثار آید همی
با صبای مشکبار و بوی گل
مشک پیش دیده خوار آید همی
یا رب این وقت سحر باد صباست
یا نسیم زلف یار آید همی
هر کجا چشم افکنم بر کوه و دشت
پیش چشمم لاله زار آید همی
خوش بود عشق و شراب و باغ و گل
نوبت این هر چهار آید همی
آن گل سروی زبهر روی دوست
عاشقان را یادگار آید همی
وین بنفشه تر ز عشق زلف یار
مر مرا چون جان به کار آید همی
لحن بلبل نیم شب در گوش من
چون نوای زیر و زار آید همی
عاشقی کردن به هر وقتی خوش است
خاصه چون وقت بهار آید همی
بازم از سر تازه شد سودای عشق
یاد آن زیبا نگار آید همی
بی قرارم روز و شب وین مر مرا
زان دو زلف بی قرار آید همی
در سر من سال و مه بی می خمار
زان دو چشم پر خمار آید همی
نام من تا در شمار عشق شد
رنجم افزون از شمار آید همی
هر کسی را اختیاری و مرا
مدح عالی اختیار آید همی
مجد دین کز لفظ در افشان او
در تاج شاهوار آید همی
غمگنان را غمگسار آید همی
وقت شادی و نشاط آید همی
نوبت بوس و کنار آید همی
باغ پر گل گشت و هر ساعت ز ابر
برسر گلها نثار آید همی
با صبای مشکبار و بوی گل
مشک پیش دیده خوار آید همی
یا رب این وقت سحر باد صباست
یا نسیم زلف یار آید همی
هر کجا چشم افکنم بر کوه و دشت
پیش چشمم لاله زار آید همی
خوش بود عشق و شراب و باغ و گل
نوبت این هر چهار آید همی
آن گل سروی زبهر روی دوست
عاشقان را یادگار آید همی
وین بنفشه تر ز عشق زلف یار
مر مرا چون جان به کار آید همی
لحن بلبل نیم شب در گوش من
چون نوای زیر و زار آید همی
عاشقی کردن به هر وقتی خوش است
خاصه چون وقت بهار آید همی
بازم از سر تازه شد سودای عشق
یاد آن زیبا نگار آید همی
بی قرارم روز و شب وین مر مرا
زان دو زلف بی قرار آید همی
در سر من سال و مه بی می خمار
زان دو چشم پر خمار آید همی
نام من تا در شمار عشق شد
رنجم افزون از شمار آید همی
هر کسی را اختیاری و مرا
مدح عالی اختیار آید همی
مجد دین کز لفظ در افشان او
در تاج شاهوار آید همی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
گل خلعت نو داد دگر شاخ کهن را
بر سلطنت حسن سجل ساخت چمن را
شاخ گل خوش بو به ره باد سحرگاه
بگشود سر نافه غزالان ختن را
شد لاله به خمیازه به یاد می لعلت
از باده لبالب چو قدح دید دهن را
افراخت صراحی سر و گردن به توجه
تا خوش به کف مست دهده جام ذقن را
سر تا قدم نی به تماشا نگران شد
تا خوب دهد چنگ به مطرب برو تن را
حوران بهاری به نثار می و مطرب
در بوسه گرفتند سراپای چمن را
در عهد می و نغمه ز بس دید درستی
سنبل ز خم جعد برون کرد شکن را
گلبرگ بناگوش رخت بود مناسب
گل دست شد و بست بر او زلف رسن را
بر گوش خورد نعره احسنت «نظیری »
پرسی اگر از مرده صدساله سخن را
بر سلطنت حسن سجل ساخت چمن را
شاخ گل خوش بو به ره باد سحرگاه
بگشود سر نافه غزالان ختن را
شد لاله به خمیازه به یاد می لعلت
از باده لبالب چو قدح دید دهن را
افراخت صراحی سر و گردن به توجه
تا خوش به کف مست دهده جام ذقن را
سر تا قدم نی به تماشا نگران شد
تا خوب دهد چنگ به مطرب برو تن را
حوران بهاری به نثار می و مطرب
در بوسه گرفتند سراپای چمن را
در عهد می و نغمه ز بس دید درستی
سنبل ز خم جعد برون کرد شکن را
گلبرگ بناگوش رخت بود مناسب
گل دست شد و بست بر او زلف رسن را
بر گوش خورد نعره احسنت «نظیری »
پرسی اگر از مرده صدساله سخن را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
غمم به عیش درآمیخت عشق رنگ آمیز
کنون نه هست غمم کند و نی نشاطم تیز
دلم به بام و در یار می رود هر دم
تو ای تن به زمین مانده در دلم آویز
دلم به غمزه جادووشی در افتادست
که با جهانش سر فتنه است و رستاخیز
به ذوق آن که دلش مایل وفا گردد
لبالب است دهانم ز حرف مهرانگیز
عروس، بی نسب آید به حجله داماد
قرار مهر گرانست اگرچه نیست جهیز
نویسم ار به صبا نامه می دود بلقیس
حریف جام جمم از که می کنم پرهیز
اگرچه شحنه ز مریخ تندخوی ترست
به ساز زهره خورد می «نظیری » شب خیز
کنون نه هست غمم کند و نی نشاطم تیز
دلم به بام و در یار می رود هر دم
تو ای تن به زمین مانده در دلم آویز
دلم به غمزه جادووشی در افتادست
که با جهانش سر فتنه است و رستاخیز
به ذوق آن که دلش مایل وفا گردد
لبالب است دهانم ز حرف مهرانگیز
عروس، بی نسب آید به حجله داماد
قرار مهر گرانست اگرچه نیست جهیز
نویسم ار به صبا نامه می دود بلقیس
حریف جام جمم از که می کنم پرهیز
اگرچه شحنه ز مریخ تندخوی ترست
به ساز زهره خورد می «نظیری » شب خیز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
نگشت دامن گردی درین بیابان چاک
درون نتاخت سواری درین جهان چالاک
اگر مسیح وشی پای در رکاب کند
به مرگ بازنداریم دستش از فتراک
کجا رسیم درین تیره شب خدا داند
به یک دو گام فتادیم در هزار مغاک
به مسکنت بنشینیم تا قبول کنند
طفیلیان سر خوان خواجه لولاک
به فتوی خرد پارسا طلاق دهیم
اگر هزار ببخشند مهر دختر تاک
به گریه دیده ز آلودگی فرو شوییم
که پاک را نتوان دید جز به دیده پاک
فریب نغمه و ساغر خورم معاذالله
به قول مطرب و ساقی روم ز جا حاشاک
خلاف در سر ما طره تو آشفته
گنه ز جانب ما چهره تو آتشناک
چه تلخی است که در نشئه محبت ماست
که زهرخنده ات افعی و ماند از تریاک
ازین نشاط که در خاطری «نظیری » را
عجب نباشد اگر گل برویدش از خاک
درون نتاخت سواری درین جهان چالاک
اگر مسیح وشی پای در رکاب کند
به مرگ بازنداریم دستش از فتراک
کجا رسیم درین تیره شب خدا داند
به یک دو گام فتادیم در هزار مغاک
به مسکنت بنشینیم تا قبول کنند
طفیلیان سر خوان خواجه لولاک
به فتوی خرد پارسا طلاق دهیم
اگر هزار ببخشند مهر دختر تاک
به گریه دیده ز آلودگی فرو شوییم
که پاک را نتوان دید جز به دیده پاک
فریب نغمه و ساغر خورم معاذالله
به قول مطرب و ساقی روم ز جا حاشاک
خلاف در سر ما طره تو آشفته
گنه ز جانب ما چهره تو آتشناک
چه تلخی است که در نشئه محبت ماست
که زهرخنده ات افعی و ماند از تریاک
ازین نشاط که در خاطری «نظیری » را
عجب نباشد اگر گل برویدش از خاک
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
عاشقان را ره ندارد، در دل پر غم نشاط
هست در خلوت سرای عشق نامحرم نشاط
خنده واری در جهان از خرمی نبود اثر
بسکه نفرت میکند از مردم عالم نشاط
در نیاید یاد حق در سینه دل مردگان
جا ندارد هیچگه در خانه ماتم نشاط
نیست یاری همچو غم، گر قدردان باشد کسی
در جهان زین رو نمیباشد دمی بیغم نشاط
بسکه از دلهای تنگ اهل دنیا میرمد
در دل درویش می افتد بروی هم نشاط
دست بردار از هوس واعظ، گرفتی چون عصا
راست ناید با سر لرزان و پشت خم نشاط
هست در خلوت سرای عشق نامحرم نشاط
خنده واری در جهان از خرمی نبود اثر
بسکه نفرت میکند از مردم عالم نشاط
در نیاید یاد حق در سینه دل مردگان
جا ندارد هیچگه در خانه ماتم نشاط
نیست یاری همچو غم، گر قدردان باشد کسی
در جهان زین رو نمیباشد دمی بیغم نشاط
بسکه از دلهای تنگ اهل دنیا میرمد
در دل درویش می افتد بروی هم نشاط
دست بردار از هوس واعظ، گرفتی چون عصا
راست ناید با سر لرزان و پشت خم نشاط
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۸ - صفت دبستان
دل برد دگر به زنگ طفلان
پیرانه سرم سوی دبستان
اطفال به رنگ دسته ی گل
آواز کشیده همچو بلبل
با هم شده گرم نغمه و شور
صف هاش چو تارهای طنبور
ز ابروی ادیب جمله در تاب
زان گه که تارها ز مضراب
گویا شده از اعانت هم
طفلان همه چون حروف معجم
هر یک ز برای جان عشّاق
افتاده ز طبع شوخ شلّاق
چون خامه و نو بهار از آغاز
هم شاخچه بند و هم سخن ساز
شمعیست قلم لگن بنانش
پروانه ز جان عاشقانش
مقراض بود چو رحل طفلان
دل بر سر او بجای قرآن
خاموش کشیده صف چو دندان
گویا چو زبان، ادیب ایشان
آن دایره از خروش و غوغا
چون چنبر دف به چشم دانا
چون سنخ بتان به شوخی خاص
هر یک شده نغمه سنج و رقّاص
آن طفل که برده است هوشم
زین شوق که پا نهد به دوشم
چون رحل برای پله گشتن
شد قفل بهم دو پنجه ی من
کی رحم کند بخاطرش راه
پروای فلک ندارد آن ماه
باشد ز وطن بریده را حال
چون چوب ادیب نزد اطفال
در مکتب عشق تا که هستم
هستند همه پی شکستم
تا گرم اعاده ی سبق شد
چون غنچه دلم ورق ورق شد
اسباب نوشتنش مرتب
هم رنگ دوات سرخیش لب
پیرانه سرم سوی دبستان
اطفال به رنگ دسته ی گل
آواز کشیده همچو بلبل
با هم شده گرم نغمه و شور
صف هاش چو تارهای طنبور
ز ابروی ادیب جمله در تاب
زان گه که تارها ز مضراب
گویا شده از اعانت هم
طفلان همه چون حروف معجم
هر یک ز برای جان عشّاق
افتاده ز طبع شوخ شلّاق
چون خامه و نو بهار از آغاز
هم شاخچه بند و هم سخن ساز
شمعیست قلم لگن بنانش
پروانه ز جان عاشقانش
مقراض بود چو رحل طفلان
دل بر سر او بجای قرآن
خاموش کشیده صف چو دندان
گویا چو زبان، ادیب ایشان
آن دایره از خروش و غوغا
چون چنبر دف به چشم دانا
چون سنخ بتان به شوخی خاص
هر یک شده نغمه سنج و رقّاص
آن طفل که برده است هوشم
زین شوق که پا نهد به دوشم
چون رحل برای پله گشتن
شد قفل بهم دو پنجه ی من
کی رحم کند بخاطرش راه
پروای فلک ندارد آن ماه
باشد ز وطن بریده را حال
چون چوب ادیب نزد اطفال
در مکتب عشق تا که هستم
هستند همه پی شکستم
تا گرم اعاده ی سبق شد
چون غنچه دلم ورق ورق شد
اسباب نوشتنش مرتب
هم رنگ دوات سرخیش لب
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - باده پیش آر
ساقیا پیش آر باز آن آب آتشفام را
جام گردان کن ببر غمهای بیانجام را
زآنکه ایام نشاط و عشرت و شادی شده است
بد بود بیهوده ضایع کردن این ایام را
مجلسی در ساز در بستان و هر سوئی نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را
باده پیش آور که هنگامست اینک باده را
هیچگون روی محابا نیست این هنگام را
خام طبع است آنکه می گوید به چنگ و کف نگیر
زلفکان خم خم و جام نبید خام را
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را
هر کجا طوبی بود آنجا بود خلد برین
نزد ما پیغمبر آورده است این پیغام را
جام گردان کن ببر غمهای بیانجام را
زآنکه ایام نشاط و عشرت و شادی شده است
بد بود بیهوده ضایع کردن این ایام را
مجلسی در ساز در بستان و هر سوئی نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را
باده پیش آور که هنگامست اینک باده را
هیچگون روی محابا نیست این هنگام را
خام طبع است آنکه می گوید به چنگ و کف نگیر
زلفکان خم خم و جام نبید خام را
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را
هر کجا طوبی بود آنجا بود خلد برین
نزد ما پیغمبر آورده است این پیغام را
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۷
عید شد آمد به رقص از جوش می دستارها
ساغر خورشید گل کرد از سهر کهسارها
ساقیان کردند پای انداز خم دیدارها
روزه محمل بست و شد میخانه گلزارها
خلعت عیدی گرفت از رنگ می رخسارها
از هجوم نازنینان قصر شیرین گشت شهر
غیرت خورشید و ماه رشک پروین گشت شهر
پیش چشم باغبان دامان گلچین گشت شهر
بس که از خوبان گلگون پوش رنگین گشت شهر
می نهد صیاد بلبل دام در گلزارها
ماه نو کرد از خم ابروی خود ایجاد عید
در خروش آورد مکتب خانه ها را یاد عید
همچو طفلان ساختند ارواح را آزاد عید
مردگان را جان درآمد از مبارکباد عید
شور محشر شد عیان از صورت دیوارها
عیدگاه امروز شد از مقدم شه دلفریب
مسجد و محراب شد تا کعبه مقصد دل قریب
خانقه را داد زاهد زینت از بوی حبیب
بت پرستان هم بتان خویش را دادند ادیب
از نشاط عید شد تسبیح گو دستارها
سیدا برخیز از جا چست یکجا چون نسیم
می دهد جوش خلایق مژده از عیش قدیم
می توان چون سرو در صحن مصلا شد مقیم
شد بهشتی عیدگاه از خوبرویان ای کلیم
رفت بیرون از دل آئینه ها زنگارها
ساغر خورشید گل کرد از سهر کهسارها
ساقیان کردند پای انداز خم دیدارها
روزه محمل بست و شد میخانه گلزارها
خلعت عیدی گرفت از رنگ می رخسارها
از هجوم نازنینان قصر شیرین گشت شهر
غیرت خورشید و ماه رشک پروین گشت شهر
پیش چشم باغبان دامان گلچین گشت شهر
بس که از خوبان گلگون پوش رنگین گشت شهر
می نهد صیاد بلبل دام در گلزارها
ماه نو کرد از خم ابروی خود ایجاد عید
در خروش آورد مکتب خانه ها را یاد عید
همچو طفلان ساختند ارواح را آزاد عید
مردگان را جان درآمد از مبارکباد عید
شور محشر شد عیان از صورت دیوارها
عیدگاه امروز شد از مقدم شه دلفریب
مسجد و محراب شد تا کعبه مقصد دل قریب
خانقه را داد زاهد زینت از بوی حبیب
بت پرستان هم بتان خویش را دادند ادیب
از نشاط عید شد تسبیح گو دستارها
سیدا برخیز از جا چست یکجا چون نسیم
می دهد جوش خلایق مژده از عیش قدیم
می توان چون سرو در صحن مصلا شد مقیم
شد بهشتی عیدگاه از خوبرویان ای کلیم
رفت بیرون از دل آئینه ها زنگارها
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - ماده تاریخ
مرحبا ای مهین نشیمن قدس
کز تو این خلد گشت منزل عیش
یاریت نوبهار فراشست
که ز تو پر گلست محفل عیش
رنگ گلهای غصه بشکستی
بس که آراستی شمایل عیش
حیرتم سوخت کز چه آب و گلی
کاین قدر نشئه نیست با گل عیش
یک جهان نوبهار اگر آید
نشکفد بی تو غنچه دل عیش
در تاریخ تو گشوده شود
چون مکرر شود منازل عیش
رقم نام بانی تو کنند
سر ابیات از انامل عیش
کز تو این خلد گشت منزل عیش
یاریت نوبهار فراشست
که ز تو پر گلست محفل عیش
رنگ گلهای غصه بشکستی
بس که آراستی شمایل عیش
حیرتم سوخت کز چه آب و گلی
کاین قدر نشئه نیست با گل عیش
یک جهان نوبهار اگر آید
نشکفد بی تو غنچه دل عیش
در تاریخ تو گشوده شود
چون مکرر شود منازل عیش
رقم نام بانی تو کنند
سر ابیات از انامل عیش
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
بهار
ترانه های کودکانه : بخش اول
پرواز
گفتم کبوترجان بیا
این بالها را باز کن
در آسمان نیلگون
پرواز کن، پرواز کن
تا دست را بر هم زدم
او بالها را باز کرد
در آسمان نیلگون
شاد و سبک پرواز کرد
از جلوهی پرواز او
گویی دل من باز شد
همراه او چشمان من
در گردش و پرواز شد
پرواز شادیبخش او
شادی به جانم باز داد
جان مرا در آسمان
همراه خود پرواز داد
شاعر: محمود کیانوش
این بالها را باز کن
در آسمان نیلگون
پرواز کن، پرواز کن
تا دست را بر هم زدم
او بالها را باز کرد
در آسمان نیلگون
شاد و سبک پرواز کرد
از جلوهی پرواز او
گویی دل من باز شد
همراه او چشمان من
در گردش و پرواز شد
پرواز شادیبخش او
شادی به جانم باز داد
جان مرا در آسمان
همراه خود پرواز داد
شاعر: محمود کیانوش