عبارات مورد جستجو در ۱۶۰ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۳
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
حدیث خوشی هیچ با ما نگوئی
سخن جز به شمشیر قطعا نگونی
بحل کردمت خون خود گر بنازی
کشی زودم امروز و فردا نگونی
هرآن شربت غم که دادی نخستین
بمن ده بشرطی که صهبا نگونی
چو گونی لقب نازل از آسمان شد
نهان از چه شد آب حیوان که داند
نهان از چه شد آب حیوان که داند
تو با آن دهان نکته تا نگوئی
مبادا که پابند نقش دهانت
بهر کس دگر این معما نگوئی
کمال آنچه گونی از آن روی زیبا
برویش که جز خوب و زیبا نگویی
سخن جز به شمشیر قطعا نگونی
بحل کردمت خون خود گر بنازی
کشی زودم امروز و فردا نگونی
هرآن شربت غم که دادی نخستین
بمن ده بشرطی که صهبا نگونی
چو گونی لقب نازل از آسمان شد
نهان از چه شد آب حیوان که داند
نهان از چه شد آب حیوان که داند
تو با آن دهان نکته تا نگوئی
مبادا که پابند نقش دهانت
بهر کس دگر این معما نگوئی
کمال آنچه گونی از آن روی زیبا
برویش که جز خوب و زیبا نگویی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دمیدن از سمنش مشک ناب نزدیک است
به شب نهان شدن آفتاب نزدیک است
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
بیا که سوختن این کباب نزدیک است
نفس شمرده زدنهای صبح روشندل
کنایتی ست که روز حساب نزدیک است
خوش است ساقی اگر مستیی گذاره کنم
گذشتن گل پا در رکاب نزدیک است
به عمر با تک و تاز نفس مباش ایمن
که راه دور، به پای شتاب نزدیک است
فسانه ای ز هوس های نفس دون کافی ست
دل فسردهٔ جاهل، به خواب نزدیک است
دل از شکنجهٔ هستی غمین مدار حزین
گشادِ عقدهٔ کار حباب نزدیک است
به شب نهان شدن آفتاب نزدیک است
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
بیا که سوختن این کباب نزدیک است
نفس شمرده زدنهای صبح روشندل
کنایتی ست که روز حساب نزدیک است
خوش است ساقی اگر مستیی گذاره کنم
گذشتن گل پا در رکاب نزدیک است
به عمر با تک و تاز نفس مباش ایمن
که راه دور، به پای شتاب نزدیک است
فسانه ای ز هوس های نفس دون کافی ست
دل فسردهٔ جاهل، به خواب نزدیک است
دل از شکنجهٔ هستی غمین مدار حزین
گشادِ عقدهٔ کار حباب نزدیک است
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳ - در هجو و نکوهش آصف الدوله و سایر سرداران قشون پس از شکست و فرار از جنگ روس
بگریز به هنگام که هنگام گریزست
رو در پی جان باش که جان سخت عزیزست
جان است نه آن است که آسانش توان داد
بشناس که آسان چه و دشوار چه چیزست
آن آهوی رم دیده که در یک شب و یک روز
از رود ز کم آمده تا دیزج و دیزست
از رود ارس بگذر و بشتاب که اینک
روس است که دنبال تو برداشته ایزست
سختم عجب آید که ترا با صدو ده توپ
رکضت به ستیز آمد و نهضت به سه تیزست
بالله سپاهی که تواش پیش رو آئی
اسباب گریز است نه اصحاب ستیزست
نه دشمن روس است و نه در جنگ و جهاد ست
بل تازه عروس است و پی جمع جهیزست
ای خائن نان و نمک شاه و ولی عهد
حق نمک شاه و ولی عهد گریزست!
پر گرد و غبار از چه شود حیف بود حیف
آن سنبل مشکین که به گل غالیه بیزست
حاشا که توان آهن و پولاد بریدن
با دشنه مومین که نه تندست و نه تیزست
آن صلح به هم برزن و از جنگ به در زن
نه مرد نبردست زنی قحبه و هیزست
گوید که غلام در شاهنشهم اما
بالله نه غلام است اگر هست کنیزست
آن پر خور کم دو که به یک حمله ببلعد
هریا بس و رطبی که به هر سفره و میزست
بار و بنه را ریخته وز معرکه بگریخت
آن ظلم ببر بین که چه با عجز بریزست
برگشته به صد خواری و بی عاری و اینک
باز از پی اخذ طمع دانک و قفیزست
چون آن بچه کش... بدرد لوطی و فی الحال
باز از پی طعم و مزه جوز و مویزست
در عز و غنا بین که به الف و به کرور است
در قدر و بها بین که نه فلس و نه پشیزست
آخر به من ای قوم بگوئید کز این مرد
چیزی که ولی عهد پسندیده چه چیزست؟
نه فارس میدان و نه گردونه سوارست
نه صاحب ادراک و نه عقل و نه تمیزست
رو در پی جان باش که جان سخت عزیزست
جان است نه آن است که آسانش توان داد
بشناس که آسان چه و دشوار چه چیزست
آن آهوی رم دیده که در یک شب و یک روز
از رود ز کم آمده تا دیزج و دیزست
از رود ارس بگذر و بشتاب که اینک
روس است که دنبال تو برداشته ایزست
سختم عجب آید که ترا با صدو ده توپ
رکضت به ستیز آمد و نهضت به سه تیزست
بالله سپاهی که تواش پیش رو آئی
اسباب گریز است نه اصحاب ستیزست
نه دشمن روس است و نه در جنگ و جهاد ست
بل تازه عروس است و پی جمع جهیزست
ای خائن نان و نمک شاه و ولی عهد
حق نمک شاه و ولی عهد گریزست!
پر گرد و غبار از چه شود حیف بود حیف
آن سنبل مشکین که به گل غالیه بیزست
حاشا که توان آهن و پولاد بریدن
با دشنه مومین که نه تندست و نه تیزست
آن صلح به هم برزن و از جنگ به در زن
نه مرد نبردست زنی قحبه و هیزست
گوید که غلام در شاهنشهم اما
بالله نه غلام است اگر هست کنیزست
آن پر خور کم دو که به یک حمله ببلعد
هریا بس و رطبی که به هر سفره و میزست
بار و بنه را ریخته وز معرکه بگریخت
آن ظلم ببر بین که چه با عجز بریزست
برگشته به صد خواری و بی عاری و اینک
باز از پی اخذ طمع دانک و قفیزست
چون آن بچه کش... بدرد لوطی و فی الحال
باز از پی طعم و مزه جوز و مویزست
در عز و غنا بین که به الف و به کرور است
در قدر و بها بین که نه فلس و نه پشیزست
آخر به من ای قوم بگوئید کز این مرد
چیزی که ولی عهد پسندیده چه چیزست؟
نه فارس میدان و نه گردونه سوارست
نه صاحب ادراک و نه عقل و نه تمیزست
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۰۴ - از قول شاهنشاه مبرور به جناب حاجی سیدمحمد باقر نوشته
مسطورات آن جناب بنظر اصابت اثر رسید و چون وصول مکاتبات بقاعده مشهوره بدلی از حصول ملاقات میتواند شد؛ خاطر مهر مظاهر را که در هوای شوق دیدار بود زایدالوصف مسرور و مبتهج ساخت.
سابقا در باب مقرب الخاقان امین الدوله اظهاری کرده بودند و بر وفق خواهش آن جناب مقرر شد که اگر مصلحت خود را در تقلد اشغال دنیوی میداند بآستانه اقدس شتابد و اگر باقتضای سن و التزام تشرع راغب اعمال اخروی است بعتبات عالیات عرش درجات عازم شود و در هر حال بعد از فضل خدا بواسطه آن جناب در کنف رافت و توجه ما باشد؛ لیکن بعد از آن طور توسط آن جناب و این گونه تفقد ما چندی گذشت که به هیچ یک از این دو کار اقدام نکرده، در میان دنیا و آخرت معطل بود و بتواتر و شیاع رسید که در این ظرف مدت بیکار نبوده و بی سبب تعطیل جایز نداشته، بر آن جناب مستطاب بهتر معلوم است که تا حال چه مبلغ مال مردم در اصفهان تلف شده و چقدر دماء و نفوس در خارج و داخل آن ولایت بر باد فنا رفته. اگر سخن مردم در حق او صدق است واجب است که از آن، الایت اعراض کند و اگر مبنی بر اغراض است چه لازم است که در میان دارالخلافه و فارس بنشینند و غرض سهام تهمت گردد؟
بالجمله باز آنچه در باب مصلحت مملکت و آسودگی او بخاطر فاتر میرسد همین است که یا بخدمت ما در طهران یا بطاعت خدا در عتباب بپردازد و تا زود است بیکی از این دو کار اقدام کند و در هر صورت آن جناب مأذون است که بوکالت نواب همایون ما مشارالیه را اطمینان دهد. اما هرگاه از این مصلحت دید ما که محض خیرخواهی خلق و رافت درباره اوست تخلف کند از آن جناب خواهش داریم که او را در جوار خود راه ندهد و من بعد هرگونه خواهشی که باشد اظهار کند که معتقدانه در مقام انجام برآییم. والسلام
سابقا در باب مقرب الخاقان امین الدوله اظهاری کرده بودند و بر وفق خواهش آن جناب مقرر شد که اگر مصلحت خود را در تقلد اشغال دنیوی میداند بآستانه اقدس شتابد و اگر باقتضای سن و التزام تشرع راغب اعمال اخروی است بعتبات عالیات عرش درجات عازم شود و در هر حال بعد از فضل خدا بواسطه آن جناب در کنف رافت و توجه ما باشد؛ لیکن بعد از آن طور توسط آن جناب و این گونه تفقد ما چندی گذشت که به هیچ یک از این دو کار اقدام نکرده، در میان دنیا و آخرت معطل بود و بتواتر و شیاع رسید که در این ظرف مدت بیکار نبوده و بی سبب تعطیل جایز نداشته، بر آن جناب مستطاب بهتر معلوم است که تا حال چه مبلغ مال مردم در اصفهان تلف شده و چقدر دماء و نفوس در خارج و داخل آن ولایت بر باد فنا رفته. اگر سخن مردم در حق او صدق است واجب است که از آن، الایت اعراض کند و اگر مبنی بر اغراض است چه لازم است که در میان دارالخلافه و فارس بنشینند و غرض سهام تهمت گردد؟
بالجمله باز آنچه در باب مصلحت مملکت و آسودگی او بخاطر فاتر میرسد همین است که یا بخدمت ما در طهران یا بطاعت خدا در عتباب بپردازد و تا زود است بیکی از این دو کار اقدام کند و در هر صورت آن جناب مأذون است که بوکالت نواب همایون ما مشارالیه را اطمینان دهد. اما هرگاه از این مصلحت دید ما که محض خیرخواهی خلق و رافت درباره اوست تخلف کند از آن جناب خواهش داریم که او را در جوار خود راه ندهد و من بعد هرگونه خواهشی که باشد اظهار کند که معتقدانه در مقام انجام برآییم. والسلام
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٠٧
چیست آن برگی که شاخ دانش از وی بی برست
مهره عقل از وجودش دائم اندر ششدرست
کیمیا خوانندش آنها کز خرد بیگانه اند
راست میگویند ز آنکه چهره هاشان چون زرست
قاصد خون دل است و ناقض نور بصر
سبزه باغ حماقت مایه درد سرست
قصد جان خود مکن و ز بنگ سرسبزی مجوی
آخر ای کودن نه قحط باده جانپرورست
در نصیحت داد معنی میدهم لیکن خرد
چون خیال بنگ بنگی را جهان دیگرست
مهره عقل از وجودش دائم اندر ششدرست
کیمیا خوانندش آنها کز خرد بیگانه اند
راست میگویند ز آنکه چهره هاشان چون زرست
قاصد خون دل است و ناقض نور بصر
سبزه باغ حماقت مایه درد سرست
قصد جان خود مکن و ز بنگ سرسبزی مجوی
آخر ای کودن نه قحط باده جانپرورست
در نصیحت داد معنی میدهم لیکن خرد
چون خیال بنگ بنگی را جهان دیگرست
ابوالفرج رونی : هجویات
شمارهٔ ۲
اوحدالدین کرمانی : مصراعها و ابیات پراکنده و ناقص
شمارهٔ ۴
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
این قوم که غارتگر عقل و دل و دینند
بیشک زنگه رهزن اصحاب یقینند
زلفین سیاهت رسن جادوی بابل
چشمان چه بر آن چهره مگر سحر مبینند
ما را نبود تیر بجز آه سحرگاه
با سخت کمانان که مرا خوش بکمینند
در حلقه زهاد مرو نیک حذر کن
زین راهزنانی که در این شهر امینند
زین سلسله درویش بیندیش تو شاها
هر چند که این طایفه خود راه نشینند
اندیشه نمایند کجا از خطر بحر
قومی که طلبکار توای در ثمینند
گر خون من آشفته حلال است بخوبان
من نیز برآنم که بتان نیز بر اینند
ما و غم آن قوم که از پرتو واجب
دارای مکانند و در این عرصه مکینند
آن سلسله کز خاتم و قائم بزمانه
سلطان زمانند و خداوند زمینند
بیشک زنگه رهزن اصحاب یقینند
زلفین سیاهت رسن جادوی بابل
چشمان چه بر آن چهره مگر سحر مبینند
ما را نبود تیر بجز آه سحرگاه
با سخت کمانان که مرا خوش بکمینند
در حلقه زهاد مرو نیک حذر کن
زین راهزنانی که در این شهر امینند
زین سلسله درویش بیندیش تو شاها
هر چند که این طایفه خود راه نشینند
اندیشه نمایند کجا از خطر بحر
قومی که طلبکار توای در ثمینند
گر خون من آشفته حلال است بخوبان
من نیز برآنم که بتان نیز بر اینند
ما و غم آن قوم که از پرتو واجب
دارای مکانند و در این عرصه مکینند
آن سلسله کز خاتم و قائم بزمانه
سلطان زمانند و خداوند زمینند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
بس است شاهد مستی همین گلستان را
که فاش کرده همه رازهای پنهان را
ز جوش لاله و گل در چمن چراغان است
ببین ز ابر سیه، دود آن چراغان را
چه صحبت است ندانم که جمع کرده بهار
ز سرو و گل به چمن راستان و پاکان را
سحاب، طفل در آب اوفتاده را ماند
که گه فشار دهد دیده، گاه دامان را
برای چیست دگر تنگ عیشی مرغان؟
که غنچه کرد چو گلچین فراخ، دامان را
سلیم بر حذر از تیر فتنه باش که باز
بلند ساخت زمانه کمان شیطان را
که فاش کرده همه رازهای پنهان را
ز جوش لاله و گل در چمن چراغان است
ببین ز ابر سیه، دود آن چراغان را
چه صحبت است ندانم که جمع کرده بهار
ز سرو و گل به چمن راستان و پاکان را
سحاب، طفل در آب اوفتاده را ماند
که گه فشار دهد دیده، گاه دامان را
برای چیست دگر تنگ عیشی مرغان؟
که غنچه کرد چو گلچین فراخ، دامان را
سلیم بر حذر از تیر فتنه باش که باز
بلند ساخت زمانه کمان شیطان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
آیینه را چو نوبت دیدار می رسد
فصل بهار سبزه ی زنگار می رسد
از بس که گل به باغ ز مستی شکفته است
آواز خنده بر سر بازار می رسد
شوریده ی ترا گل آشفتگی کجا
تا سر سلامت به دستار می رسد؟
غافل مشو که سیل چو انداز فتنه کرد
آسیب او به صورت دیوار می رسد
آن بلبلم که ناله ای از دل چو برکشم
خونم چو کبک تا سر منقار می رسد
بنشین سلیم بر در دیر مغان که آب
آسوده می شود چو به گلزار می رسد
فصل بهار سبزه ی زنگار می رسد
از بس که گل به باغ ز مستی شکفته است
آواز خنده بر سر بازار می رسد
شوریده ی ترا گل آشفتگی کجا
تا سر سلامت به دستار می رسد؟
غافل مشو که سیل چو انداز فتنه کرد
آسیب او به صورت دیوار می رسد
آن بلبلم که ناله ای از دل چو برکشم
خونم چو کبک تا سر منقار می رسد
بنشین سلیم بر در دیر مغان که آب
آسوده می شود چو به گلزار می رسد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۳
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۶ - گفتگو کردن پهلوانان با یکدیگر از برای بانو گشسب
یکی گفت اگر در صف کارزار
سوی من شتابی به هنگام کار
چنانت بکوبم به گرز گران
که مسمار کوبند آهنگران
یکی گفت گر آیی به کین سوی من
ببینی تو خود زور و بازوی من
چنانت ببندم به خم کمند
که گیسوی خوبان و دل مستمند
دلیران در آن بزم،همچون پلنگ
ابا یکدگرشان به کین بود جنگ
چوشد گفتگوهای مردم دراز
شدند از دلیران به هم جنگ ساز
نخستین به چوب ولگد بود جنگ
وزان پس به شمشیر وتیر خدنگ
شد آن بزمگه همچو میدان رزم
برآشفت شه چون چنین دید بزم
بغرید کاوس همچون پلنگ
برآشفت با نامداران جنگ
به زرین عمود آن سرافراز شاه
وزان بارگه کرد بیرون سپاه
یکی همچو گل سینه اش کرد چاک
یکی لاله سان غرق در خون و خاک
یکی سرخ گشته به خون چون انار
یک از بیم لرزان چو بید از چنار
یکی رویش از خون دل سرخ بود
که در سینه از خون به ناخن شخود
یکی سر شکسته یکی پا ودست
یکی تن برهنه یکی چوب دست
نهادند برفرق هم مشت را
شکستند در مشت انگشت را
بیا تا ببینی زشراب شراب
کند بیگمان خانمان ها خراب
بپرهیز کین آب آتش نهاد
بسی خانمان برآتش نهاد
بیندیش از آشوب شرب مدام
که باشد خرابی سرانجام خام
کباب و شراب ار نداری مشور
که فرجام این هر دو تلخست و شور
مخور می که میخواره فرجام کار
به تلخی گذارد همین روزگار
سوی من شتابی به هنگام کار
چنانت بکوبم به گرز گران
که مسمار کوبند آهنگران
یکی گفت گر آیی به کین سوی من
ببینی تو خود زور و بازوی من
چنانت ببندم به خم کمند
که گیسوی خوبان و دل مستمند
دلیران در آن بزم،همچون پلنگ
ابا یکدگرشان به کین بود جنگ
چوشد گفتگوهای مردم دراز
شدند از دلیران به هم جنگ ساز
نخستین به چوب ولگد بود جنگ
وزان پس به شمشیر وتیر خدنگ
شد آن بزمگه همچو میدان رزم
برآشفت شه چون چنین دید بزم
بغرید کاوس همچون پلنگ
برآشفت با نامداران جنگ
به زرین عمود آن سرافراز شاه
وزان بارگه کرد بیرون سپاه
یکی همچو گل سینه اش کرد چاک
یکی لاله سان غرق در خون و خاک
یکی سرخ گشته به خون چون انار
یک از بیم لرزان چو بید از چنار
یکی رویش از خون دل سرخ بود
که در سینه از خون به ناخن شخود
یکی سر شکسته یکی پا ودست
یکی تن برهنه یکی چوب دست
نهادند برفرق هم مشت را
شکستند در مشت انگشت را
بیا تا ببینی زشراب شراب
کند بیگمان خانمان ها خراب
بپرهیز کین آب آتش نهاد
بسی خانمان برآتش نهاد
بیندیش از آشوب شرب مدام
که باشد خرابی سرانجام خام
کباب و شراب ار نداری مشور
که فرجام این هر دو تلخست و شور
مخور می که میخواره فرجام کار
به تلخی گذارد همین روزگار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۶ - سخن گفتن فرامرز با رای هندی و پاسخ یافتن
چنین گفت با خسرو هندوان
که ای نامور شاه روشن روان
فرامرز رستم یل بافرین
مرا گفت رو نزد شاه گزین
بگویش که ای نامداربزرگ
سزد گر نه تندی به گرد سترگ
که ما را شهنشاه ایران زمین
جهاندار کیخسرو پاک دین
چنین داد فرمان که برهند وسند
گذر کن به نیروی چینی پرند
نخستین که رفتی بگو رای را
که از مردمی برمکش پای را
تودانی که شاهان ایران زمین
زجم و ز تهمورث بافرین
زشاه آفریدون فرخ نژاد
چنین تا منوچهر و تا کی قباد
که بودند یکسر نیاکان من
بزرگان گیتی به هر انجمن
روان بوده فرمانشان در جهان
چه بر چین و روم و چه بر هندوان
به فرجهاندار کیهان خدای
جهان آفریننده رهنمای
من امروز از ایشان همه برترم
برای بزرگان تواناترم
فزونم به گنج و به فر وهنر
همیدون به گردان پرخاشخر
کنون ای شهنشاه ودارای هند
منم بر همه سروران ارجمند
گرآیی به درگاه حق بنده وار
خرد کار بندی و ادراک،یار
زسر بفکنی بیشی و سروری
گزینی برین مهتری چاکری
به تو ماند این مرز و گنج روان
زتو دور شد خنجر پهلوان
وگرنه سپاه من از مرز هند
هم از بوم کشمیر تا مرز سند
به نیروی دادار یزدان پاک
برآرنده چرخ گردنده خاک
ببرم پیت را به هندوستان
نماند یکی گل در این بوستان
زجان سپاهت برآرم دمار
پشیمانی آنگه نیاید به کار
از آنجا چومن آمدم پیش تو
چنان چون سزد نامور خویش تو
فرستادم اول کیانوش را
خردمند و بیدار و خاموش را
به گفتار چرب و سخن های نرم
به اندرز شیرین وآوای نرم
که گر زین بزرگی بگرداندت
زپرخاش واز کینه برهاندت
نگفتی سخن هیچ بر راه راست
به پاسخ بدان گونه دادی که خاست
از آن پس که برگشت از پیش تو
به دل رنج از گفته و کیش تو
سپه کردی و کینه آراستی
بدیدی همی آنچه خود خواستی
تو را گویم ای مهتر هندوان
که اندیشه دارم به روشن روان
سبکباری و تندی از شهریار
نه خوب آید از مردم هوشیار
شنیدی همانا که بر لشکرت
همان بوم و برشهر و بر کشورت
چه آمد ز گرز جهان پهلوان
وزآن نامداران فرخ گوان
چوآمد بدیدی همه نیک وبد
کنون آن گزین کت پسندد خرد
تو را گاو مردی به چرم اندر است
از آنت چنین داوری در سر است
روا باشد از کین و رزم آوری
پس از کین بسیار رزم آوری
از آن رزم ها دل بپرداختی
همه کار بر آرزو ساختی
که از نو دگر لشکر آورده ای
درفش بزرگی برآورده ای
زکار تو اندیشه ننمود چهر
نبینم تو را برتن خویش مهر
چنین گفت شیر ژیان با پلنگ
که بر غرم چون روز شد تار وتنگ
به نیک و بد کار خود ننگرد
بیاید روان پیش ما بگذرد
تو را هم بدان گونه بینم همی
خرد در سر تو نبینم همی
پس اندیشه او بدین کار کرد
به پاسخ فروبایدت یاد کرد
که ای نامور شاه روشن روان
فرامرز رستم یل بافرین
مرا گفت رو نزد شاه گزین
بگویش که ای نامداربزرگ
سزد گر نه تندی به گرد سترگ
که ما را شهنشاه ایران زمین
جهاندار کیخسرو پاک دین
چنین داد فرمان که برهند وسند
گذر کن به نیروی چینی پرند
نخستین که رفتی بگو رای را
که از مردمی برمکش پای را
تودانی که شاهان ایران زمین
زجم و ز تهمورث بافرین
زشاه آفریدون فرخ نژاد
چنین تا منوچهر و تا کی قباد
که بودند یکسر نیاکان من
بزرگان گیتی به هر انجمن
روان بوده فرمانشان در جهان
چه بر چین و روم و چه بر هندوان
به فرجهاندار کیهان خدای
جهان آفریننده رهنمای
من امروز از ایشان همه برترم
برای بزرگان تواناترم
فزونم به گنج و به فر وهنر
همیدون به گردان پرخاشخر
کنون ای شهنشاه ودارای هند
منم بر همه سروران ارجمند
گرآیی به درگاه حق بنده وار
خرد کار بندی و ادراک،یار
زسر بفکنی بیشی و سروری
گزینی برین مهتری چاکری
به تو ماند این مرز و گنج روان
زتو دور شد خنجر پهلوان
وگرنه سپاه من از مرز هند
هم از بوم کشمیر تا مرز سند
به نیروی دادار یزدان پاک
برآرنده چرخ گردنده خاک
ببرم پیت را به هندوستان
نماند یکی گل در این بوستان
زجان سپاهت برآرم دمار
پشیمانی آنگه نیاید به کار
از آنجا چومن آمدم پیش تو
چنان چون سزد نامور خویش تو
فرستادم اول کیانوش را
خردمند و بیدار و خاموش را
به گفتار چرب و سخن های نرم
به اندرز شیرین وآوای نرم
که گر زین بزرگی بگرداندت
زپرخاش واز کینه برهاندت
نگفتی سخن هیچ بر راه راست
به پاسخ بدان گونه دادی که خاست
از آن پس که برگشت از پیش تو
به دل رنج از گفته و کیش تو
سپه کردی و کینه آراستی
بدیدی همی آنچه خود خواستی
تو را گویم ای مهتر هندوان
که اندیشه دارم به روشن روان
سبکباری و تندی از شهریار
نه خوب آید از مردم هوشیار
شنیدی همانا که بر لشکرت
همان بوم و برشهر و بر کشورت
چه آمد ز گرز جهان پهلوان
وزآن نامداران فرخ گوان
چوآمد بدیدی همه نیک وبد
کنون آن گزین کت پسندد خرد
تو را گاو مردی به چرم اندر است
از آنت چنین داوری در سر است
روا باشد از کین و رزم آوری
پس از کین بسیار رزم آوری
از آن رزم ها دل بپرداختی
همه کار بر آرزو ساختی
که از نو دگر لشکر آورده ای
درفش بزرگی برآورده ای
زکار تو اندیشه ننمود چهر
نبینم تو را برتن خویش مهر
چنین گفت شیر ژیان با پلنگ
که بر غرم چون روز شد تار وتنگ
به نیک و بد کار خود ننگرد
بیاید روان پیش ما بگذرد
تو را هم بدان گونه بینم همی
خرد در سر تو نبینم همی
پس اندیشه او بدین کار کرد
به پاسخ فروبایدت یاد کرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱۰ - نامه ی کوش به شاه مکران و سپاه خواستن
شب آمد طلایه برون کرد کوش
نبیسنده ای خواست بسیار هوش
سوی شاه مکران یکی نامه کرد
سخن را روان از سر خامه کرد
که تو راه خوبی همه نسپری
همانا نداری سر کهتری
دوباره ببستند گردان میان
به رزم و به پیگار ایرانیان
سپه خواستم از تو هنگام کار
نیامد ز نزدیک تو یک سوار
کنون بار دیگر سوار آمده ست
از ایران یکی کینه خواه آمده ست
یکی رزم کردیم و بودیم شاد
شکن بر سپاه قباد اوفتاد
کنون مرد جاسوسم آگاه کرد
که دشمن سواری سوی راه کرد
مدد خواست و دانم همی بی گمان
که آید سپاهی زمان تا زمان
از ایشان سپه دل شکسته شود
همه کارها سخت بسته شود
تو باید که چندان که داری سپاه
سوی ما فرستی بدین رزمگاه
بدین کار اگر تو درنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چو پرداخته باشم از ایرانیان
به یزدان اگر من گشایم میان
مگر داد بستانم از تو به کین
به آتش بسوزم تو را بر زمین
تن خویش دریاب و لختی سپاه
بساز و گسی کن بدین رزمگاه
بگو تا گذر سوی خمدان کنند
سپاهی که آن جا شتابان کنند
به یک جا بیایند هر دو سپاه
مگر بشکند زآن دل کینه خواه
فرستاده سوی ره آورد روی
بدو گفت با شاه مکران بگوی
اگر سستی آری تو در کار باز
بدین بار پرخاش ما را بساز
که بتّرترین دشمن اندر جهان
تویی مرمرا آشکار و نهان
فرستاده برداشت گرز و کمند
شتابان بشد بر ستور نوند
نبیسنده ای خواست بسیار هوش
سوی شاه مکران یکی نامه کرد
سخن را روان از سر خامه کرد
که تو راه خوبی همه نسپری
همانا نداری سر کهتری
دوباره ببستند گردان میان
به رزم و به پیگار ایرانیان
سپه خواستم از تو هنگام کار
نیامد ز نزدیک تو یک سوار
کنون بار دیگر سوار آمده ست
از ایران یکی کینه خواه آمده ست
یکی رزم کردیم و بودیم شاد
شکن بر سپاه قباد اوفتاد
کنون مرد جاسوسم آگاه کرد
که دشمن سواری سوی راه کرد
مدد خواست و دانم همی بی گمان
که آید سپاهی زمان تا زمان
از ایشان سپه دل شکسته شود
همه کارها سخت بسته شود
تو باید که چندان که داری سپاه
سوی ما فرستی بدین رزمگاه
بدین کار اگر تو درنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چو پرداخته باشم از ایرانیان
به یزدان اگر من گشایم میان
مگر داد بستانم از تو به کین
به آتش بسوزم تو را بر زمین
تن خویش دریاب و لختی سپاه
بساز و گسی کن بدین رزمگاه
بگو تا گذر سوی خمدان کنند
سپاهی که آن جا شتابان کنند
به یک جا بیایند هر دو سپاه
مگر بشکند زآن دل کینه خواه
فرستاده سوی ره آورد روی
بدو گفت با شاه مکران بگوی
اگر سستی آری تو در کار باز
بدین بار پرخاش ما را بساز
که بتّرترین دشمن اندر جهان
تویی مرمرا آشکار و نهان
فرستاده برداشت گرز و کمند
شتابان بشد بر ستور نوند