عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۵
غفلت آهنگان که دل را ساز غوغا کرده‌اند
از نفس بر خانهٔ آیینه‌، در واکرده‌اند
از سر بی‌مغز این سوادپرستان امل
بیضه‌ها پنهان به زیر بال عنقا کرده‌اند
آنقدر ارزش ندارد نقد و جنس اعتبار
محرومان بیرون این بازار سودا کرده‌اند
درخور ترک علایق منصب آزادگی‌ست
هر چه بیرون رفته‌اند از خاک صحرا کرده‌اند
دعوی عشق و سلامت دستگاه خنده است
این هوسناکان به‌ کشتی سیر دریا کرده‌اند
کارگاه بی‌نیازی بستهٔ اسباب نیست
شیشه‌سازان از نفس ایجاد مینا کرده‌اند
هیچکس اینجا نمی‌باشد سراغ هیچکس
خانهٔ خورشید از خورشید پیدا کرده‌اند
برنمی‌آید هوس با شوکت اقبال درد
شد علمها سرنگون تا ناله برپا کرده‌اند
بی‌تأمل سر مکن حرف کتاب احتیاج
معنی اظهار مطلب سکته انشا کرده‌اند
هرچه دارد محفل تحقیق امروزست و بس
خاک بر فرق دو عالم دی و فردا کرده‌اند
بی‌تمیزی چند بر ایوان و قصر زرنگار
نازها دارند گویا در دلی جا کرده‌اند
کس مبیناد از نفاق اختلاط عقل و حس
داغ این ظلمی‌ که ما را از تو تنها کرده‌اند
جیبها زد چاک چرخ و صبح دامنها درید
تا تو زین‌ کسوت برون آیی جنونها کرده‌اند
اندگی بید‌ل به‌هوش آ، وهم و ظن درکار نیست
هرچه می‌بینی‌، نیاز عبرت ما کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸
فرصت انشایان هستی‌ گر تکلف ‌کرده‌اند
سکته مقداری در این مصرع توقف کرده‌اند
از مآل زندگی جمعی ‌که دارند آگهی
کارهای عالم از دست تأسف کرده‌اند
هستی و امید جمعیت جنون وهم ‌کیست
عافیت دارد چراغی کز نفس پف کرده‌اند
در مزاج خلق بیکاری هوس می‌پرورد
غافلان نام فضولی را تصوف کرده‌اند
گشته‌اند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر
موسفیدی را به روی زندگی‌ تف‌ کرده‌اند
در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است
اندکی از بدگمانی‌ها، تخلف کرده‌اند
حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست
اینقدر آیینه‌پردازان تصرف کرده‌اند
بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است
بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف ‌کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۶
یاران تمیز هستی بدخو نکرده‌اند
از شمع چیده‌اند گل و بو نکرده‌اند
آیین حسن جوهر سعی بصیرت است
کوران تلاش وسمهٔ ابرو نکرده‌اند
وارستگان ز شرم نی بوریای فقر
نقش قبول زینت پهلو نکرده‌اند
خودسنجی از دکانچهٔ سودای شهرت است
ما را نشان تیر ترازو نکرده‌اند
آیینه چند تهمت خودبینی‌ات کشد
ارباب شرم جز به عرق رو نکرده‌اند
توفیق کعبهٔ دل از این سرکشان مخواه
یک سجده نذر خدمت زانو نکرده‌اند
خاصان چو شمع ناظر این محفلند، لیک
جز پیش پا نگاه به هر سو نکرده‌اند
چین جبین به وصف تبسم بدل‌ کنند
شکر لبان اهانت لیمو نکرده‌اند
هرجا شکست دل ادب‌آموز منصفی است
تصویر چینی از قلم مو نکرده‌اند
گرد عبارتیم‌، به معنی‌ که می‌رسد
ما را هنوز در طلبش او نکرده‌اند
بیدل به خود جنون‌ کن و صد پیرهن ببال
بی‌چاک جامهٔ هوس اتو نکرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
رنگ اطوار ادب‌سنجان به قانون ریختند
مصرع موج ‌گهر از سکئه موزون ریختند
کس به نیرنگ تبسمهای خوبان پی نبرد
کز دم ‌تیغ حیا خون چه مضمون ریختند
بی‌نیازیهای خوبان میل قتل کس نداشت
خشکسالی بر حنا زد کز هوس خون ریختند
آبرو چندان درین ایام شد داغِ‌تری
کز خجالت ابرها باران به جیحون ریختند
خرمی در شش جهت فرش است از رنگ بهار
اینقدر خون از دم تیغ ‌که ‌گلگون ریختند
شغل اسباب تعلق عالمی را تنگ داشت
دست بر هم سوده گردی‌ کرد هامون ریختند
تا قیامت رنج خست می‌کشد نام لئیم
زر به هرجا شد گران بر دوش قارون ریختند
تا شکست اعتبار خود سران روشن شود
گرد چینی خانه‌ها از موی مجنون ریختند
تا بنای فتنهٔ بی‌پا و سر گیرد ثبات
خاک ما بر باد می‌دادند گردون ریختند
با چکیدن‌، خون منصور مرا رنگی نبود
جرعه‌ای در ساغر سرشار افزون ریختند
عشق غیر از عرض رسوایی ز ما چیزی نخواست
راز این نه پرده ما بودیم بیرون ریختند
گوهری در قلزم اسرار می‌بستند نقش
نقطه‌ای سر زد ز کلک بیدل اکنون ریختند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۸
دنیا وتلاش هوس بی‌خبری چند
پیچید هوای کف خاکی به سری چند
هنگامهٔ اسباب ز بس تفرقه‌ساز است
غربال کنی بحر که یابی گهری چند
بی‌رنج تک و دو نتوان آبله بستن
سر چیست به غیر ازگره دردسری چند
محمل‌کش این قافله نیرنگ حواس است
در خانه روانیم بهم همسفری چند
از عالم تحقیق مگویید و مپرسید
تنک است ره خانه ز بیرون دری چند
صورتگر آیینهٔ نازند درین بزم
چون دستهٔ نرگس به چمن بی‌بصری چند
با لعل تو کس زهره ی یاقوت ندارد
بگذار همان سنگ تراشد جگری چند
تنها دل آزردهٔ ما شکوه‌نوا نیست
هربیضه‌که بشکست برون ریخت پری چند
در وادی ناکامی ما آبله‌پایان
هرنقش قدم ساخته با چشم تری چند
کو گوش که کس بر سخنم فهم گمارد
مغرور نواسنجی خویشندکری چند
خواب عدمم تلخ شد از فکر قیامت
فریاد ز فریاد خروس سحری چند
از صومعه بازآکه ز عمامه و دستار
سرمی‌کشد آنجا الم پشت خری چند
با خلق خطاب تو ز تحقیق نشاید
ای بی‌خرد افسانهٔ خود با دگری چند
بپدل ته‌گردون به غبار تک و پو رفت
چون دانه به غربال‌، سر دربه‌دری چند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
خلقی‌ست پراکندهٔ سعی هوسی چند
پرواز جنون ‌کرده به بال مگسی چند
کر و فر ابنای زمان هیچ ندارد
جزآنکه‌گسسته‌ست فسار و مرسی چند
چون سبحه ز بس جادهٔ تحقیق نهان است
دارند قدم بر سر هم پیش و پسی چند
کوک است به افسردگی اقبال خسیسان
در آتش یاقوت فتاده‌ست خسی چند
با زمره اجلاف نسازد چه کند کس
این عالم پوچ است و همین هیچ کسی چند
برده است ز اقبال دو عالم گرو ناز
پایی که درازست ز بی‌دسترسی چند
درگرد مزارات سراغی‌ست بفهمید
پی‌گم شدن قافلهٔ بی‌جرسی چند
ترک ادب این بس‌ که اسیران محبت
منقارگشودند ز چاک قفسی چند
نی دیر پرستیم و نه مسجد، نه خرابات
گرم است همین صحبت ما با نفسی چند
بیدل به عرق شسته‌ام از شرم فضولی
مکتوب نفس داشت جنون ملتمسی چند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - در ستایش امیر دیوان میرزا نبی خان فرماید
آن کیست که باز آمد و در بزم نظر کرد
جان و دل ما از نظری زیر و زبر کرد
آن برق یمانست‌که افتاد به خرمن
یا صاعقه‌یی بود که بر کوه ‌گذر کرد
خیزید و بگیرید و بیارید و بپرسید
زان فتنه که ناگاه سر از خانه بدر کرد
نی هیچ مگویید و مپویید و مجویید
من یافتم آن شعبده ‌کان شعبده‌گر کرد
آن‌یار منست‌ آن و همانست‌ و جز این نیست
صدبار چنین‌کرد و فزون‌کرد و بتر کرد
این است همان یار که هر روز دو صد بار
ناکرده یکی‌کار ز نوکار د‌رکرد
گه‌آمد و گه خست و گهی ‌رفت و گهی ‌بست
گه ساز سفرکرد و گه آهنگ حضرکرد
گه‌صلح وگهی جنگ وگهی نوش و گهی نیش
گه شد ز میان بی‌خبر و گاه خبر کرد
گاه از بر من رفت و دو صد نوع دغل باخت
گه بر سر من آمد و صدگونه حشر کرد
گه خادم و گه خائن و گه دشمن و گه دوست
گه دست به خنجر زد و گه سینه سپر کرد
گه‌ گفت نیم خادم و صدگونه قسم خورد
گه گفت نیم چاکر و صد شورش‌ و شر کرد
گه خانه‌نشین گشت و گهی خانه نشان داد
گه‌ خون ز رخم شست و گهی خون به ‌جگر کرد
گه رفت به اصطبل و گهی‌‌ گشت نمدپوش
گاهی ز قضا شکوه وگاهی ز قدرکرد
گاهی به فلان برد امان گاه به بهمان
گاهی به علی تکیه و گاهی به عمر کرد
از فضل امیرالامراء آمد و این بار
از بوسئکی چند لبم پر ز شکرکرد
یک روز چو بگذشت به ره دخترکی دید
مانند سگ عوعو زد و آهنگ قمرکرد
گاهی ز پی هدیه ز من شعر و غزل خواست
گاهی طلب جامه و آویزگهرکرد
گه موی سر زلف فرستاد به معشوق
وانرا ز گرفتاری خود نیک خبر کرد
گه نقل فرستاد وگهی جوزی بوان
گه بهر عرایض طلب‌ کاغذ زر کرد
گه نعل فکند از پی معشوق در آتش
گه زآتش عشقش‌ دل خود زیر و زبر کرد
گه شد به منجم ز پی ساعت تزویج
گه مشت به حمدان زد و نفرین به پدر کرد
گه خواست صد اندر صد و گه خواند عزیمه
گه از پی تحبیب دو صد فکر دگر کرد
گه‌گفت خداکاش مرا چشم نمی‌داد
کاو دید و دلم را هدف تیر خطر کرد
گه‌گفت مرا از همه آفاق دلی بود
دیدار نکویان دلم از دست بدر کرد
گه‌ گفت ‌که دیوانه شوم‌ گر نشد این ‌کار
وندر رخ من خیره چو دیوانه نظر کرد
من‌ گاه پی تسلیه‌ گفتم مکن این‌ کار
هشدار کزین حادثه بایست حذر‌ کرد
عشق چه و کشک چه و پشم چه فرو هل
وسواس تو عرض من و خون تو هدر کرد
رو جان پدر جلق زن و دلق به سر کش
هر دم به بتی دست نشاید به کمر کرد
خندید که این جان پدر جان پدر چند
هر چیز به من کرد همین جان پدر کرد
این جان پدر از وطن افکند مرا دور
این‌ جان پدر بین ‌که چه بر جان پسر کرد
قا آنیا تن زن و انصاف ده آخر
با یار خود اینقدر توان بوک و مگر کرد
من یار تو باشم تو به کارم نکنی میل
یزدان دل سختت مگر از روی و حجر کرد
این ‌گفت و خراشید رخ از ناخ‌ و پاشید
اشکی که به یک رشحه زمین را همه تر کرد
گفتم چکنم نیست مرا برگ عروسی
خود حاضرم ار هیچ توانی خر نر کرد
برتافت زنخدان مرا با سرانگشت
وندر رخ من ژرف نگاهی به عبر کرد
گفتا تو عروس منی ای خواجه بدین‌ حسن
کز روی تو زنگی به شب تار حذر کرد
خر گایم و نر گایم و آنگاه چنین زشت
ویحک که ترا بار خدا این همه خر کرد
گویند حکیمی تو که آباد شود فارس
خرتر ز تو آن کس که تو را نام بشر‌ کرد
گفتم به خدا هرچه‌‌ کنم فکر نیارم
کاری‌ که توان بر طلب سیم ظفر کرد
گفتا نه چنینست به یک روز توانی
یزدان نه مگر شخص ترا زاهل هنر کرد
شعری دو سه در مدح امیرالامرا‌ گوی
میری ‌که ترا صاحب این جاه و خط‌ر کرد
گفتم‌که من این قصه نگارم به علیخان
کش بار خدا پاک دل و نیک سیر کرد
شعر از من و سور از تو و سیم از کرم میر
نصرت ز خدایی که معانی به صور کرد
تا صورت این حال دهد عرضه بر میر
میری ‌که خدایش به سخا نام سمر کرد
گفتاکه نکوگفتی و تحقیق همین بود
وین ‌گفتهٔ حق در دل من نیک اثر کرد
محمود بود عاقبت میر که دایم
از همت او کشته‌ آمال شمر کرد
قاآنی ازین نوع سخن گفتن شیرین
بالله‌که توان‌ کام تو پر درّ و گهر کرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در شکایت از ممدوح پیش و مدح یکی از احباء خویش که مکنی به ابوالفضل است فرماید
ن‌هرچون‌نیرگ‌سازد چرخ‌چون‌دستان‌کند
مغز را آشفته سازد عقل را حی‌ران‌م‌ند
آن‌ کلاه نامرادی بر سر دانا نهد
این قبای کامرانی در بر نادان‌ کند
گاه آن بر خواری دانا دوصد بهتان زند
گاه این بر یاری نادان دو‌صد برهان ‌کند
در بر دانا اگر بیند لباس عبقری
تارتارش را به سختی اره و سوهان کند
بر تن نادان اگر یابد پلاس دیلمی
موی مویش را به نرمی توزی و کتان‌ کند
گه به ‌کین ناصر خسرو فروبندد کمر
تا مر او را در بدخشان محبس‌ از یُمگان کند
گه سعایتها کند دربارهٔ مسعود سعد
تا مر او را در لهاور سکنه در زندان‌ کند
گه نماید انوری را سخرهٔ اوباش بلخ
تیره‌رای روشنش را چون شب تاران ‌کند
گه‌کند فردوسی فردوس فکرت را غمین
تا مر آن میمندی ناپاک را شادان‌کند
گاه در بزم امیری لولوی همچون مرا
همچو لالا زیر دست لولی‌ کرمان ‌کند
تا نپنداری‌ کنون ‌کفران نعمت می‌کنم
نعمتی ناچار باید تاکسی ‌کفران کند
چون‌کند کفران‌نعمت ‌آنکه در ده سال و اند
مدح بی‌انعام‌ گوید شکر بی‌احسان‌ کند
گر سگی یک‌ هفته بر خوانی نیابد استخوان
از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان ‌کند
آدمی آخر کم از سگ نیست چون ناچار شد
رو به درگاه فلان از خدمت بهمان‌ کند
چون سگان راضی بدم بالله به‌جای نان خشک
میر دیرینم غذا از پارهٔ ستخوان‌کند
تا نگوید جاهلی در حق من ‌کاین ناسپاس
از چه ترک میر دیرین از در عصیان‌کند
کس شنیدستی ‌چو من هر بامداد ازفرط‌ جوع
قرصهٔ خورشید تابان را خیال نان‌ کند
کس ‌شنیدستی‌چو م‌ن بی‌خرگه و بی‌سایبان
در صحاری جایگه ایام تابستان کند
کس‌شنیدستی‌چو من‌در سردفصل مهرگان
بر شواهق خواجگه با پیکر عریان‌ کند
کس تواند صد هزاران نامه آراید چو من
در مدیح‌خواجه‌هریک‌را دوصدعنوان‌کند
دوش ‌گفتم با خرد کای آفتاب همتت
خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان‌ کند
تا یکی برق سحابی ‌گر همی بینم ز دور
جان عطشانم ‌گمان چشمهٔ حیوان‌ کند
با چنین شعری‌ که گر بر خاره برخواند کسی
لب‌گشاید وافرین بر قدرت یزدان‌ کند
کیست تا درد درون و زخم بیرون مرا
ازکرم مرهم‌ گذارد وز وفا درمان‌ کند
کیست‌ کز نیشم نماید نوش و از خارم رطب
محنتم را چاره سازد مشکلم آسان‌ کند
صاحبی کو تا ز بهر دفع ماران عجم
نطق را سازد کلیم و خامه را ثعبان‌ کند
عقل گفتا حل این مشکل نیارد کرد کس
هم مگر بوالفضل راد از فضل بی‌پایان‌ کند
آسمان فضل و دانش آنکه از باران فضل
ذره را خورشید سازد قطره را عمان ‌کند
آ‌نکه رایش در اصابت خنده بر بیضا زند
آنکه‌ظقث‌در فصاحت‌م‌ء‌یه بر سحبان‌کند
آنکه نَبّال خلافش بر تن اهل نفاق
صد هزاران تیر توزی از رگ شریان‌ کند
آنکه معمار رضایش از پی اهل وفاق
صد هزاران باغ سوری از تف نیران ‌کند
د‌ست‌ جودش در سخاوت ‌طعنه ‌بر حاتم زند
طبع رادش در کرامت فخر بر قاآن‌ کند
گفت او برهان‌ گفت عیسی مریم بود
رای او اثبات دست موسی عمران ‌کند
خلق‌و خویش ‌را نظرکن تا بدانی ‌کاسمان
هم ز خاک ری تواند بوذر و سلمان‌ کند
جهدها دارد جهان تا درگه عالیش را
قبلهٔ احرار سازد کعبهٔ ایمان‌ کند
آسمان قدرا روا باد فریدی همچو من
خنده بر کار جهان و گریه بر سامان‌ کند
.چون پسندی ‌کاسمان در دولت صاحبقران
بی‌قرینی چون مرا دست‌افکن اقران‌ کند
.آنکه‌قهر و خشمش ‌‌اندرچشم‌وجسم‌بدسگال
روح را سندان نماید مژه را پیکان‌کند
باش تاختلی سمندش از غبار کارزار
طرح‌ گردونی دگر در ساحت ختلان‌ کند
باش تا بینی ز لاش شیر مردان ختن
دیو و دد را تا قیامت ناچخش مهمان‌ کند
باش تا از بانگ شیپورش به مرز قندهار
هر نفس افغان خدا از بیم جان‌افغان‌کند
باش تا شیران تبت را کشد در پالهنگ
واهوان تبتی را شیر در پستان‌کند
سعیها دارد فلک‌ کز همت صاحبقران
بر جهانش از قیروان تا قیروان سلطان‌کند
تا همی‌ گوی زمین زیر فلک ساکن بود
تا همی خنگ فلک‌ گرد زمین جولان ‌کند
از امیران باج‌ گیرد جان ستاند بر خورد
بر دلیران ملک بخشد زر دهد فرمان‌کند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶ - ‌در ستایش امیرکبیر و وزیر بی‌نظیر میرزا تقی خان طاب الله ثراه‌گوید
چو عید آمد و ماه صیام ‌کرد سفر
امید هست ‌که یابم به‌ کام خویش ظفر
‌کنون ‌که ماه مبارک نمودم عزم رحیل
بهل ‌که تا برود رفتنش‌ مبارکتر
اگرچه بود مه روزه بس عزیز ولی
عزیزتر بود اکنون که کرد عزم سفر
نه هرکه بست لب از آب و نان بود صایم
نه هرچه جمع شود در صدف شود گوهر
چو واعظ آنچه دهد پند خلق خود نکند
نشسته بر زبر دار به‌که بر منبر
به زرق مرد ریاکار خوب می‌نشود
که زشت هرگز زیبا نگردد از زیور
چو هر چه‌ گفت زبان دل بود مخالف آن
مسیست تیره‌ که اندود کرده‌اند به زر
کسی‌که وعظ ریایی‌کند به مجمع عام
برای‌ خود شبه ست و برای خلق‌ گهر
به‌ گوش کس نرود وعظ واعظ از ره‌ کذب
چو خود ثمر نبرد کی برند خلق ثمر
کرا موافق‌ گفتار بنگری‌ کردار
مده ز دست اگر مؤمنست اگر کافر
یکی منم نه ریا دانم و نه تزویری
بط شراب همی خواهم و بت دلبر
گهی شرابی نوشم به بوی همچو گلاب
گهی نگاری بوسم به روی همچو قمر
گناه هر دو جهان دارم و ندارم باک
که هست در دل من مهر پاک پیغمبر
چو در ولای پیمبر رهین بود دل من
خلل بدو نرسانند ساقی و ساغر
مرا ز لاله‌رخان دلبریست غالیه‌موی
ستاره‌ طلعت و سیمین‌عذار و سیمین‌بر
به آب خضر لبش بسته بندی از یاقوت
به دور ماه خطش هسته دامی از عنبر
کشیده بر لب جانبخش خط مشکینش
بر آب خضر ز ظلمات سد اسکندر
لبش ز روزه چو اندیشهای من باریک
تتش ز غصه چو اندامهای من لاغر
گداخته لب چون شکرش ز بی‌ آبی
اگرچه می‌بگدازد همی در آب شکر
گرفته‌ گونهٔ خیری شکفته سرخ‌ گلش
بلی ز آتش احمر همی شود اصفر
دلی که در بر سیمینش سخت چون سندان
ز تف روزه برافروختست چون اخگر
به هر طرف متمایل قدش‌ ز سورت صوم
چنان‌که تازه نهال از وزیدن صرصر
ببسته لب ز خور اندر هوای باغ بهشت
بهشتئی ‌که بهشتش به تازگی چاکر
به جای حرز یمانی ز شعر قاآنی
همی مدیح خداوند می‌کند از بر
مهین اتابک اعظم‌ که ماه تا ماهی
به طوع طبع ورا چاکرند و فرمانبر
‌‌کتاب‌رحمت و فهرست فضل و دفتر فیض
سجل دانش و طغرای جود و فر هنر
رواج فضل و خریدار هنگ و رونق هوش
کساد ظلم و نمودار عدل و اصل ظفر
طراز مسند و ایوان و نام‌آور رزم‌
عدوی معدن ه‌ر دریا ه‌ر بدسگال ذر(
جهان مجد و محیط سخا و ابر کرم
سهیل رتبت و چرخ علا و بحر نظر
به طبع پاک خداوندگار مهر منیر
به دست راد خجالت‌فزای یم و مطر
به نزد دستش ابرست در حساب دخان
به پیش طبعش بحر است در شمار شمر
همه نواهی ‌او را مطاوعست قضا
همه اوامر او را متابعست قدر
بزرگوارا گردنده آسمان بلند
نهاده از پی رفعت بر آستان تو سر
کمال و فر و هنر بر خجسته پیکر تو
چنان ملازم‌کاندر ده‌ر دیده ت‌رر بصر
مدد ز چرخ نخواهی اگرچه آینه را
ز بهر صیقل حاجت بود به خاکستر
فلک ضمانت ملک آن زمان سپرد ترا
که بود ایران ویران و ملک زیر و زبر
ز دجله تا لب جیحون ز طوس تا به ارس
ز پارس تا در شوشی ز رشت تا ششتر
نه‌گنج بود و نه لشکر نه ملک و نه مال
نه ساز بود و نه سامان نه سیم بود و نه زر
تو رنج بردی ‌و از خاینان‌ گرفتی‌ گنج
به ‌گنج و خواسته هر روز ساختی لشکر
پس آنقدر به همه سو سپه فرستادی
که تا نبیند دانا نیفتدش باور
سپاهی از مژهٔ مرگشان به دست سنان
ز ناخن ملک‌الموتشان به‌کف خنجر
همه جای تن به الوند هشته در جوشن
به جای سر همه البرز بسته بر مغفر
گرفته برق یمان را به دست جای سنان
نهفته‌کوه‌گرن را به سینه جای جگر
سخن‌کشد به دراز آنچنان به همت تو
گرفت ایران زیب‌و ف‌روغ ه‌ر شوکت ه‌ر فر
که طعنه می‌زند ایدون بهشت باغ بهشت
ز بس به زینت و زیبندگی بود اندر
اگر بگویم در خاوران چهاکردی
سخن درازکشد تا به دامن محشر
وگر ز فتنهٔ مازندران سخن رانم
ز شاهنامه بشویند نام رستم زر
به ملک‌کرمان راندی و با زبان سنان
خیانتی ‌که عدو‌ کرد دادیش‌ کیفر
اگر ز خطهٔ شیراز و یزد شرح دهم
چنان درازکه شیرازه بگسلد دفتر
هنوز اول اردیبهشت طالع تست
شکوفه ‌کرده درختان و نانموده ثمر
هنوز خاقان فارغ نشسته بر دیهیم
هنوز فغفور آسوده خفته در منظر
هنوز چیپال از هند می‌ستاند باج
هنوز هرقل‌ در روم می‌نهد افسر
به یک دو ماه اگر باج خواهی از خاقان
به یک دو سال اگر تاج گیری از قیصر
زنی سرادق خرگه ‌فراز نه ‌گردون
نهی لوای شهنشه به دوش‌ هفت اختر
کشی جنیبت سلطان به‌ مرز قسطنطین
بری‌ کتیبت دارا به ملک کالنجر
بساط خاک طرازی برای مهر ضیا
بسیط‌کیهان‌گیری به تیغ خصم شکر
به هرکنار کنی روی شوکتت ز قضا
به هر دیار نهی پای نصرتت باثر
سپاه شاه به بخت تو است مستوثق
بقاع ملک به عدل تو است مستظهر
به‌کاخ قدر توگیتی چو آستانهٔ‌کاخ
به باغ جاه توگردون چو شاخ سیسنبر
جهان چه باشد کز امر تو بتابد روی
فلک که باشد کز حکم تو بپیچد سر
خبرز مردم پیشینه بود در فر و هوش
عیان نمود وجود تو آنچه بود خب‌ر
سرای جاه تو هرجا نهند حلقهٔ چرخ
ز بسکه خرد نماید چنان‌که حلقه به در
به فر بخت تو بادا قوام‌کار جهان
بود قوام عرض تا همیشه از جوهر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۷ - د‌ر منقبت هژبرالسالب اسد الله الغالب علی‌بن بیطالب علیه السّلام و فتح قلعه خیبر گوید
سحر چو زمزمه آغازکرد مرغ سحر
بسان مرغ سحر از طرب ‌گشودم پر
هنوز نامده سلطان یک سواره برون
شدم به مشکوی جانان دو اسبه راه سپر
هنوز ناشده‌ گرم چرا غزالهٔ چرخ
برآن غزال غزلخوان مرا فتاد نظر
به آب شسته رخش ‌کارنامهٔ مانی
به باد داده لبش بارنامهٔ آزر
تنش به نرمی خلاق اطلس وقاقم
رخش به خوبی سلطان سوسن و عبهر
زرنگ عارض او سقف بنگهش بلور
ز عکس ساعد او فرش مشکویش مرمر
گرفتم آنکه نیارند گوهر از عمان
به یک تکلم او سنگ و گل شود گوهر
گرفتم آنکه نیارند شکر از اهواز
به یک تبسم او خار و خس شود شکر
گرفتم آنکه نیارند عنبر از دریا
به یک تحرک زلفش‌ گیا شود عنبر
دو خال برلب نوشش دو داغ بر لاله
دو زلف بر سر دوشش دو زاغ بر عرعر
غنوده این چو دو زنگی به سایهٔ طوبی
نشسته آن چو دو هندو به چشمهٔ‌ کوثر
دو سوسنش را از برگ ضیمران بالین
دو سنبلش را از شاخ ارغوان بستر
مرا چو دید هراسان ز جایگه برخاست
بدان مثابه‌ که خیزد سپند از مجمر
چو طوق حکم خداوند بر رقاب امم
دو سیمگون قلمش شد بنای من چنبر
به صدرخواست نشستم ولی بگفت سپهر
نه او نه من بنشستیم هر دو بر در بر
از آن سپس چو غریبان به جایگاه غریب
نظاره‌ کردم شیب و فراز و زیر و زبر
چمانه دیدم و چنگ و چمانی و طنبور
پیاله دیدم و تار و چغانه و مزهر
به طرز بیضهٔ بیضاش درکفی مینا
به رنگ لوء لوء لالاش در کفی ساغر
میان این یک تابیده پرتو خورشید
درون آن یک رو‌ییده لالهٔ احمر
گلوی شیشهٔ صهبا گرفته اندر چنگ
چنانکه گیرد خصمی گلوی خصم دگر
به نای بُلبُله ساغر فروگشاده دهن
چو شیرخواره پستان مهربان مادر
ز حلقِ‌مرغِ‌صحرایی چو مرغِ‌حق حق‌گوی
فرو چکید همی قطره قطره خون جگر
به‌سان مرغک آذر فروز از منقار
همی به بال و پر خویش برفشاند آذر
قنینه را خفقان و پیاله را یرقان
ز عکس سرخ می و رنگ بادهٔ اصفر
ز فرط خشم فروچیدم از غضب دامن
چو زاهدی ‌که نماید به باده خوار گذر
به طنزگفتمش ای خشک مغزتر دامن
به طعن راندمش ای خوب چهر بد گوهر
حرام صرف بود باده خاصه بر ساده
تو ساده‌رویی ساقی مخواه و باده مخور
به ساده‌رویی باکی نداری از مردم
ز باده خواری شرمی نداری از داور
ز بی عفافی مانا نباشدت میسور
که بگذرانی یک روز بی می و ساغر
گشاده چشم جهان بین به راه باده‌گسار
نهاده‌ گوش نیوشا به لحن خنیاگر
به خنده گفت مرو صبر کن غضب بنشان
صواب دیدی بنشین وگرنه رخت ببر
مگر نگفته نبی تا به روز باز پسین
خدای هردو جهان توبه را نبندد در
شراب‌ خوردن و آسایش از وساوس نفس
به از سپاس بزرگان و احتمال خطر
شراب خوردن و آسوده بودن از بد و نیک
به از تحمل چندین هزار بوک و مگر
شراب خوردن از آن به‌ که در زمین امید
نهال مدح نشانی و فاقه آرد بر
شراب خوردن از آن به‌ که در سرای امیر
به‌غرچه‌یی دو سه بی‌پا و سر شوی همسر
نچیده میوهٔ شرم و نبرده نام حیا
ندیده سفرهٔ مام و نخورده نان پدر
ز تنگ چشمی هم چشم در زن در زی
ز سخت‌رویی هم دس تیشهٔ درگر
نه شُربشان به جز از ریم و پارگین و زقوم
نه خوردشان به جز ازگوز وگندنا وگزر
ز هرکدام پژوهش‌کنی ز باب و نیا
جواب ندهد جز نام مادر و خواهر
بدان صفت‌که تفاخر به نام مام‌کند
کس ار زباب پژوهش نماید از استر
به خشم‌ گفتمش ای زشت خوی دست بدار
حجاب عصمت آزادگان بخیره مدر
مخور شراب مبر نام میر و حضرت میر
قفای شیر مخار و متاع طعن مخر
مگر ندانی ‌کاندر سرای خواجه مراست
چه مایه مهتر نیکو نهاد نیک سیر
همه خجسته فعال و همه درست آیین
همه فرشته خصال و همه نکو مخبر
به ویژه پیرو سالار هاشمی هاشم
که هست هاشم اعدا به تیغ خارا در
به زهد و پاکی دامان همال با سلمان
به صدق و نیکی ایمان نظیر با بوذر
به خنده پاسخم آورد کای سپهر کمال
زبان دَقّ مگشای و ز راه حق مگذر
بدان خدای‌ کزین بحر باژگون هرشب
هزار زورق سیمین نماید از اختر
بدان مشاطه‌ که بر چهرهٔ عروس جهان
فروهلد به شب تیره عنبرین چادر
به ذات احمد مرسل‌که‌گشت هستی او
ظهور دایرهٔ ممکنات را پرگر
به فر حیدر صفدر که ‌گشت هستی او
وجود سلسلهٔ‌کاینات را مصدر
به حسن عالم سوز و به عشق عالم‌گیر
به چشم صورت بین و به ‌کلک صورتگر
به شوق خانه فروش و به ذوق بی‌طاقت
به فقر خانه بدوش و به صبر با لنگر
به عشوه‌های پیاپی ز دلبر طماع
به ‌گریه‌های دمادم ز عاشق مضطر
به عجز این‌که بده بوسه تا فشانم جان
به‌کبر آن‌که مکن مویه تا نیاری زار
که ‌گر به قدح ملکزاده برگشایم لب
و یا به طعن بزرگان رادکش چاکر
و‌لی مراست جگرخون ازین که ‌غرچهٔ چند
زبابکان همه حیز و ز ما مکان همه غر
در آستانهٔ میرند و نی عجب‌کاخر
کند بدیشان در خاصگان میر اثر
هزار مرتبه ما نافزون شنیدستی
که یار بد بود از مار بد جانگزای بتر
نه از قرآن زحل مشتری شود منحوس
چو از تقارن مریخ زهرهٔ ازهر
نه ‌گر به عضوی رنج شقا قلوس افتد
به چند روز سرایت ‌کند به عضو دگر
نه صحن مسجد یابد کثافت از سرگین
نه قلب مومن ‌گیرد کدورت از کافر
نه قیرگون شود از الفت زگال پرند
نه زهرگین شود از صحبت شرنگ شکر
نه شام تاری ‌گردد حجاب چهرهٔ روز
نه ابر مظلم آید نقاب پیکر خور
نه صحن‌گلشن‌گردد ز خار وار و زبون
نه آب روشن آید ز لای تار و کدر
نه تلخ ‌گردد زاب دِرَمنه طعم دهن
نه تار آید ازگرد تیره نور بصر
نه شاخ تازه بخوشد ز الفت لبلاب
نه شمع زنده بمیرد ز صحبت صرصر
جواب را ز سر خشم برگشادم لب
به طنزگفتمش ا‌ی سرو قد سیمین بر
سرای میر جهان و بود جهان چونان
ندارد از بد و خوب و پلید و پاک ‌گذر
رواق خواجه بود بحر و بحر بی‌پایان
سرای میر بود رود و رود پهناور
نه رودگردد از غوطهٔ‌گرز پلید
نه بحر آید ز آمیزش براز قذر
بخنده‌ گفت‌ که نیکو تشبهی‌ کردی
به رود و بحر و جهان‌کاخ خواجه را ایدر
اگر جهان نبود از چه بر مثال جهان
بود هماره دانا گداز و دون‌پرور
‌وگرنه رود و نه دریا چرا چو خار و حشیش
اگر نه رود و نه دریا چرا چو سنگ و گهر
در آن‌ گزیده ‌گرانمایگان نشست نشیب
در آن‌ گرفته سبک پایگان ‌قرار زیر
چو این بگفت بخوشید خونم اندر تن
چو این بگفت به توفید جانم اندر بر
سرو دمش نه هر آن را که در فراز مقام
سرودمش نه هر آن را که در فرود مقر
از آن فراز فزاید ورا نبالت و قدر
ازین فرود کم آید ورا جلالت و فر
به‌کاخ خواجه ‌که میزان دانش و هنرست
ز فرط وقع بود انحطاط دانشور
نگر دو کفهٔ میزان که مایلست در آن
گران به ‌سمت نگون و سبک به سوی زبر
نه بادبان گه طوفان طیاره غرق شود
گرش زمام نگیرد گرانی لنگر
در آن مکابره من تندگشته با جانان
در آن محاوره من‌ گرم ‌گشته با دلبر
که ناگه از در پیری خمیده قد چو کمان
دمان درآمد با موی شیرگون از در
قدش به هیات‌ گفتی‌ کمان حلاجست
شمیده پنبهٔ محلوجش از کرانهٔ سر
مرا ز حالت آن پیر حالتی رو داد
که پای‌تا سر حیرت شدم چو نقش صور
همین نه یاد نگارین شدم ز یاد برون
که یاد هر دو جهانم شد از خیال بدر
سرودمش چه‌کسی ‌گفت پیریم سیاح
گهی چو باد شتابان به بحر وگاه ببر
به دهر دیده بسی سوک و سور و سود و زیان
فراز و پست و نشاط و ملال و نفع و ضرر
ز بصره و حلب و شام و مصر و قسطنطین
ز نوبه و حبش و چین و روم وکالنجر
همه بدایع ایام‌کرده استیفا
ز هر صنایع آفاق‌ گشته مستحضر
سرودش ز نوادر بدیع‌تر سخنی
که نقش می نپذیرد چنان به لوح فکر
شنیده ای ز کسی در زمانه‌ گفت بلی
شنیده‌ام سخنی غم بر و نشاط آور
قصیده‌ایست موشح به صدهزار حلی
چکامه‌ایست مطرز به صدهزار غرر
ز نعت احمد مختار بینیش زینت
ز مدح حیدرکرار یابیش زیور
قویم ‌گشته بدو حسن ملت احمد
سدیدگشته به دو سور مذهب جعفر
سطور او همه تابنده چون به چرخ نجوم
نقوش او همه رخشنده چون به باغ زهر
ز نقش نون خطوطش فلک ‌کند یاره
ز شکل میم حروفش فلک‌کند پرگر
بدایتش همه در قدح ‌گردش‌ گردون
نهایتش همه در مدح خواجهٔ قنبر
سرودمش‌ ز کدامین ‌کس آن چکامه‌؟ سرود
ز بوالفضایل قاآنی آسمان هنر
بگفت ‌این و به ‌زانو نشست و یال فراخت
ز سر نهاده‌ کلاه از میان ‌گشاد کمر
بدان فصاحت ‌کاحسنت خاست از خاره
به لحن دلکش برخواند این قصیده زبر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در ستایش محمد شاه گوید
ماه رمضان آمد ای ترک سمنبر
برخیز و مرا سبحه و سجاده بیاور
واسباب طرب را ببر از مجلس بیرون
زان پیش گه ناگاه ثقیلی رسد از در
وان مصحف فرسوده‌که پارینه ز مجلس
بردی به شب عید و نیاوردی دیگر
باز آر و بده تاکه بخوانم دو سه سوره
غفران پدر خواهم و آمرزش مادر
می خوردن این ماه روا نیست‌ که این ماه
فرمان خدا دارد و یرلیغ پیمبر
در روز حرامست به اجماع ولیکن
رندانه توان‌خورد به شب یک دو سه ساغر
بیش از دو سه ساغر نتوان خوردکه تا صبح
بویش رود ازکام و خمارش رود از سر
یا خورد بدانگونه ببایدکه ز مستی
تا شام دگر برنتوان خاست ز بستر
تا خلق نگویند که می خورده فلانی
آری چه خبر کس را از راز مُستّر
من مذهبم اینست ولی وجه میم نیست
وین‌کار نیاید به جز از مرد توانگر
ناچار من و مصحف و سجاده و تسبیح
وان ورد شبانروزی و آن ذکر مقرر
و آن خوب ‌دعایی‌که ابوحمزه همی‌خواند
ما نیز بوانیم به هر نیمه شب اندر
ای دوست حدیثی عجبت باز نمایم
از حال یکی واعظ محتال فسونگر
دی واعظکی آمد در مسجد جامع
چون برف همه جامه سفید از پا تا سر
تسبیحک زردی به‌ کف از تربت خالص
مهری به بغل صد درمش وزن فزونتر
دو آستی خرقه نهاده ز چپ و راست
زانگونه ‌که خرطوم نهد پیل تناور
تحت الحنکی از بر دستار فکنده
چون جیب افق از بر گردون مدور
داغی به جبن برزده از شاخ حجامت
کاین جای سجودست ببینید سراسر
چشمیش ‌به سوی ‌چپ و چشمی به ‌سوی راست
تا خود که سلامش‌ کند از منعم و مضطر
زانسان‌که خرامد به رسن مرد رسن‌باز
آهسته خرامیدی و موزون و موقر
در محضر عام آمد و تجدید وضو کرد
زانسان‌که بود قاعده در مذهب جعفر
وز آب به بینی زدن و مضمضهٔ او
گر می‌بدهم شرح دراز آید دفتر
باری به شبستان شد و در صف نخستین
بنشست و قران خواند و بجنباند همی سر
فارغ نشده خلق ز تسلیم و تشهد
برجست چو بوزینه و بنشست به منبر
وانگه به سر وگردن و ریش و لب و بینی
بس عشوه بیاورد و چنین‌کرد سخن سر
کای قوم سر خار بیابان‌که‌کند تیز
وآن بعرهٔ بز راکه‌کندگرد به معبر
وان گرز گران را که سپردست به خشخاش
وان قامت موزون زکجا یافت صنوبر
بر جیب شقایق که نهد تکمهٔ یاقوت
بر تارک نرگس‌که نهد قاب مزعفر
القصه بترسید ز غوغای قیامت
فی‌الجمله بپرسید ز هنگامهٔ محشر
و آن کژدم و ماران که چنینند و چنانند
نیش و دمشان تیزتر از ناچخ و خنجر
و آن‌ گرزهٔ آتش که زند بر سر عاصی
آن لحظه ‌که در قبر نکیر آید و منکر
زان موعظه مردم همه از هول قیامت
گریان و من از خنده چوگل با رخ احمر
خندیدم و خندیدنم از بهر خدا بود
زیراکه بد آن موعظه مکذوب و مزور
وعظی‌که بود بهر خدا با اثر افتد
وز صفوت او تازه شود قلب مکدر
گفتم برم این قصه به دیوان عدالت
تا زین خبر آگاه شود شاه مظفر
دارای جوانبخت محمد شه غازی
سلطان عجم ماه امم شاه سخنور
دولت چمنی تازه و او سرو سرافراز
شوکت فلکی روشن و او ماه منور
شاها تو سلیمانی و بدخواه تو هدهد
هدهد نشود جفت سلیمان به یک افسر
خنجر چه زنی بر تن بدخواه‌ که در رزم
هر موی زند بر تنش از خشم تو خنجر
گر آیت حزم تو نگارند به‌کشتی
از بهر سکونش نبود حاجت لنگر
هر باز که بر ساعد جود تو نشیند
زرین شودش چنگل و سیمین‌ شودش بر
هر نخل‌که در مغرن فضل تو نشانند
زمرد شودش شاخ و زبرجد بودش بر
قاآنی تا چندکنی هرزه‌درایی
هشدار که آزرده شود شاه هنرور
بس کن به دعاکوش و بگو تاکه جهانست
سالار جهان باد شهنشاه فلک‌فر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳ - قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳ - د‌ر مغازلت و تشبیب و اظهار عشقبازی و نسیب فرماید
هر سال به نوروز مرا بوسه دهد باز
وامسال برآنم ‌که فزونتر دهد از پار
پار از من و از رندی من بودگریزان
و امسال ‌گریزد به من از صحبت اغیار
‌قلاشی من پار چنان بود که آن شوخ
یک بوسه مرا داد به صد عذر و صد انکار
و امسال بر آنم که اگر پای نهم پیش
بر دست من از شوق زند بوسه دو صدبار
پارم همه می‌دید به‌کف شیشه و ساغر
وامسال مرا بیند با سبحه و دستار
پار ار ز پی ورد بهم بر زدمی لب
می‌گفت پی بوسه مکوب این همه منقار
وامسال فرو چینم اگر لب پی بوسه
پیش آید تا بشنود آواز ستغفار
زهد منش از راه برون برده و غافل
کز رندی پنهان بود این زهد پدیدار
حاشا که من از زهد کنم توبه ازیراک
امروز نکو یافتمش قیمت و مقدار
حال من و آن ترک به یک جای نشسته
او روی به من‌کرده و من روی به دیوار
او سر ز در شرم فروداشته در پیش
چون‌کودک نادان بر استاد هشیوار
من چشم فراکرده و مژگان زده برهم
چون صوفی صافی به‌گه خواندن اذکار
بوزینه صفت‌ گاه نشستم به دو زانو
پیچیده به خود خرقه و سر کرده نگونسار
او حالت من دیده و چشمانش ز حیرت
چون دیدهٔ مکحول فرومانده ز دیدار
حقاکه من این حیله نیاموحتم از خویش
زین حیله مرا واعظکی‌کرد خبردار
یک روز به هنگام زدم گام به مسجد
کان بود طریقم به سوی خانهٔ خمار
صف صف گرهی دیدم جاجا شده ساکن
پنهان همه مدهوش و عیانی همه هشیار
بر رفته یکی واعظ محتال به منبر
زانگونه‌که بر طارم رز روبه مکار
گاهی به زبانش سخن از دوزخ و سجین
گاهی به دهانش سخن از جنت وانهار
از فرط شبق ساز بم و زیر نهاده
چون‌گربه‌که موموکند از شهوت بسیار
وان جمله دهان در عوض‌گوش‌گشاده
کز راه دهانشان ره دل‌گیردگفتار
طاووس خرامان همه‌ حیران شده در وی
وان طرهٔ چون مار فروهشته به رخسار
زان گونه که پیرامن گل خار بگیرد
بگرفته بتان چون گل پیرامن آن خار
وندر شکن طرهٔ ایشان دل واعظ
جا کرده چو شیطان لعین در دهن مار
با او همه را انس عیان جای تنفر
او صرصر و این طرفه که ره جسته به گلزار
من راستی آن سیرت و هنجار چو دیدم
گفتم که ازین پس من و این سیرت و هنجار
هنجار من اینست و سپس مصلحتم نیست
کان راز نهان را به رفیقان کنم اظهار
من سیرت و هنجار نهان دارم از خلق
تا هیچ ‌کسم می‌نشود واقف اسرار
کان راز که ثابت بود اندر دل ظاهر
چون‌گشت هماندم به جهان‌گردد سیار
گردند چو خلقم همی آگاه ز تزویر
فاسد شود کار و تبه‌ گردد کردار
از من برمد هرجا آهوی خرامیست
وانچیزکه آسان شمرم‌ گردد دشوار
ناچار ازین پس من و تزویر کزین راه
با خویش توان رام نمودن بت عیار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸ - المطلع الثانی من هذه القصیده
فلک‌ ژاژ است هنجارش جهان زشت است آیینش
هم‌ آن مهر خسان کیشش‌ هم این‌ کین‌ کسان دینش
بلی‌ گردون به جز داناگدازی نیست هنجارش
بلی گیتی به جز نادان‌نوازی نیست آیینش
خسی‌ کش‌ مکر ابلیسی فلک را قصد مقدارش
کسی‌ کش فکر ادریسی‌ جهان را عزم تهجینش
اگر مهموم نادانی مر آن را فکر تفریحش
اگر مسرور دانایی خود این را رای تحزینش
اگر در دفتر تقسیم عسری قسم نادان را
به تصحیفی و تضعیفی نماید عسر عشرینش
و گر در مقسم تقدیر الفی بهره دانا را
کشد فی‌الحال از تلبیس بر سر خط ترقینش
گر از رنج فریسیموس ناساید دمی دانا
چنان فردش فروماندکه پندارند عنینش
وگر از خارش است ابلهی بر خویشتن پیچد
ز خط استوا نیمور سازد بهر تسکینش
ولیکن باز پژمانست ازو نادان‌ که ناساید
جعل‌گر خرمنی‌سوری‌فرستی‌جای سرگینش
نه بینی لولی‌ کرمان‌ که دلش از سبعهٔ الوان
گزایان است و در جان بویهٔ‌ کشکین سیرینش
رخش‌ شد چون دل ‌فرعو‌ن ‌و موسی وار از موسی
به هر مه عشری افزاید به میقات ثلاثینش‌
به‌نسبت‌چون زبان‌قوم‌موس‌کند شد موسی‌
ز بس بسترد از رخسار موی همچو زوبینش
توان ‌افسار استر ساخت‌ نک‌ از موی ‌رخسارش
توان پابند کودن بافت نک از پشم پایینش
اگر پاید ندارد هیچ دانا قصد تکریمش
و گر میرد نیارد هیچ عاقل رای تکفینش
ز بس‌گندیده و ناپاک و زشت و تیره و مغتم
تو پنداری دهان خصم دستورست تسعینش
بود با خصم‌ دستورش چو زین ‌رو نسبتی‌حاصل
به‌هرکاو مادح‌صدر جهان فرضست تهجینش
مفر ملک و فر ملک ابوالقاسم‌ که از رفعت
بود اقبال او ویسی‌که‌ گیهانست رامینش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۷ - در ستایش از اهل پارس و ستایش بعضی از آنها
ای رخش ره‌نورد من ای اسب تیزگام
تا چند بند آخوری آخر برون خرام
کاه خسان چه می‌خوری ای رخش ره‌نورد
بار خران چه می‌بری ای اسب تیزگام
هرگز نبوده آب تو از منهل خسان
هرگز نبوده‌ کاه تو از آخور لئام
ده ماه شد که خوی‌ گرفتی به نای و نوش
وندر طویله خوردی و خفتی علی‌الدوام
هر شام داده‌ کاه و جوت را به امتنان
هر روز شسته یال و دمت را به احترام
ای بس‌که آب دادم و تیمارکردمت
نه زبن زدم به پیشت و نه بر بستمت لجام
آبت ‌گهی ز چاه ‌کشیدم‌ گهی ز جوی
کاهت ‌گهی به نقد گرفتم‌ گهی به وام
هرگز به تازیانه بنشخودمت سرین
وز چنبر چدار نیفکدمت به دام
گاهت به‌گاه دادم و آب و علف به وقت
غافل نبودم از تو به یک عمر صبح و شام
یک‌یک حقوق رفته اگر بازگویمت
حالی فروچکد عرق شرمت از مسام
تازی نژاد اسب من آخر حمیتی
یک ره چو تازیان به حمیت برآر نام
چون شد حمیت عربی‌کت ز پیش بود
ز اصطبل سر برآر چو شمشیر از نیام
خیز ای سیاه‌روی ترا ز رخش روستهم
از سم بسای مردمک دیدهٔ خصام
اسبا حقوق من به عقوق ار بدل ‌کنی
ترسم ‌که روزگار کشد از تو انتقام
اسبا زمان یاری و هنگام یاوریست
لختی برون خرام و مکن رنج من حرام
از سمّ ره‌نورد بجنبان همی زمین
وز نعل خاره‌کوب بسنبان همی رخام
برزن خروش تا بمرد مار در شکفت
برکش صهیل تا برمد شیر درکنام
از دم به چشم شیر فلک در فکن غبار
از سم به جسم ‌گاو زمین برشکن عظام
اسباگرم ز پارس رسانی به ملک ری
زرین‌ کنم رکابت و سیمین‌ کنم ستام
از حلقهٔ ستاره همی سازمت رکیب
وز رشتهٔ مجره همی آرمت لجام
میخت‌کنم ستاره و نعلت‌کنم هلال
زینت ز زر پخته ستامت ز سیم خام
هم پای‌بند بافمت از ریش ابلهان
هم پاردم نمایمت از سبلت عوام
تو زیر رانم آیی چون زیر ابرکوه
من بر تو خود نشینم چون بر سمند سام
از پارس بهر کسب معالی سفرکنم
راحت ‌کنم حرام‌ که حاصل شود مرام
هم چهرهٔ ستاره برندم به نوک تیر
هم‌گردن زمانه ببندم به خم خام
گه چون‌ عجم به‌دست همی چین کنم‌کمند
گه چون عرب به چهره همی برنهم لثام
اقبال و بخت و عز و معالی به‌گرد من
از چارسو بجهد همی جوید ازدحام
حیرت ‌کند ز جنبش من در هوا عقاب
غیرت برد به رحمت من در زمین هوام
قانع شوم به بیش وکمی‌کم دهد خدای
راضی شوم به خیر و شری ‌کاید از انام
بر دهر سخره رانم چون رند بر فقیه
بر مرگ حمله آرم چون باز بر حمام
نفرین‌ کنم به پارس‌ که از ساکنان او
واصل نگشت نعمت و حاصل نگشت کام
نه ریش‌ کس ز مرهمشان جسته اندمال
نه زخم ‌کس ز داروشان دیده التیام
همواره در شقاق و ستمشان مدار سیر
پیوسته در نفاق و جفاکرده اقتحام
چون‌ من ‌کسی به ‌ساحت آن‌خوار و مستمند
چون من ‌کسی به عرصهٔ آن زار و مستهام
میران آن به‌ گاه تواضع چنان ثقیل
کز جا قیامشان ندهد دست تا قیام
جز باد عجبشان ندمد هیچ در دماغ
جز بوی‌ کبرشان نرسد هیچ بر مشام
جز چند تنگه از گهر پاک زاده‌اند
از دودهٔ مکارم و از دوحهٔ‌ کرام
چون‌ لاله روز و شب همه با عیش و انبساط
چون غنچه دمبدم همه با وجد و ابتسام
ژاژی ز هیچکس نشنیدم به جز مدیح
لغوی ز هیچیک نشنیدم به جز سلام
بر من زحام آنان چون عام بر امیر
بر من هجوم ایشان چون خاص بر امام
زان چند تن‌گذشته ملولم ز شیخ و شاب
زان چند تن‌‌ گذشته خمولم ز خاص و عام
رنجی مرا کز ایشان ‌گر زانکه بشمرم
آن رنج ناشمرده سخن می‌شود تمام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۵ - در مدح شاهزادهٔ گردون و ساده فریدون میرزا فرمانفرمای فارس می‌فرماید
به عزم پارس دل پارسایم از کرمان
سفر گزید که حب‌الوطن من‌الایمان
مرا عقیده‌ که روزی دوبار در شیراز
به دوستان‌کهن بهینه نوینم پیمان
گمانم آنکه چو در چشمشان شوم نزدیک
چه‌نور چشم دهندم به‌چشم خویش مکان
ولیک غافل ازین ماجرا که مردم چشم
ز چشم مردم هست ازکمال قرب نهان
به صدهزار سکندر که ره‌نوردم خورد
رهی سپردم چون عُمر خضر بی‌پایان
رهی ز بسکه درو جوی و جر به هر طرفش
چو آسیا شده جمعی ز آب سرگردان
رهی نشیبش چندان‌که حادثات سپهر
رهی فرازش چندان که نایبات زمان
نه بر شواهق او پرگشوده مرغ خیال
نه در صحاری او پا نهاده پیک‌گمان
عروج ختم رسل را به جسم زی معراج
شدن بر اوج جبالش نکوترین برهان
چو جا به فارس ‌گزیدم دلم ‌گرفت ملال
چو مومنی‌ که به دوزخ رود ز باغ جنان
مرا به کُنهِ شناسا ولی ز غایت بخل
همه ز روی تحیر به روی من نگران
یکی به خنده‌ که این واعظیست از قزوین‌
یکی به طعنه‌که ای فاضلیست از همدان
من از فراست فطری ز رازشان آگه
ولی چه‌سود ز تشخیص درد بی‌درمان
هزار گونه تذلل به جای آوردم
یکی نکرد اثر در مناعت ایشان
بلی دو صد ره اگر آبگینه نرم شود
تفاوتی نکند سخت‌رویی سندان
به هر تنی ‌که نمودم سلام ‌گفت علیک
ولی علیکی همچون علی مفید زیان
چو حال اهل وط شد به م چنب عالی
که می‌زنند ز حیلت بر آتشم دامان
بگفتم ار همه از بهر دادخواهی محض
قصیده‌یی بسرایم به مدحت سلطان
خدیو کشور جم مالک رقاب امم
کیای ملک عجم داور زمین و زمان
سپهرکوکبه فرمانروای فارس ‌که هست
تنش ز فرط لطافت نظیر آب روان
قصیده‌ گفتم و هر آفرین‌ که فرمودند
مرا به جای صلت بود به زگنج روان
صلت نداد مرا زان سبب‌که خواست دلش
که آشکار شود این لطیفهٔ پنهان
که درّ درّیِ نظم دریّ قاآنی
چنان بهی‌که ادای بهای او نتوان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۶ - در ستایش شاهزادهٔ آزاد شجاع السلطنه مرحوم حسنعلی میرزا طاب‌ لله ثراه فرماید
آوخ آوخ‌که شد پسرعم من
مایهٔ رنج و محنت و غم من
من شده شادی مجرّد او
او شده غصهٔ مجسم من
هم ز من عشرت پیاپی او
هم از و غصهٔ دمادم من
هرچه از من به دیگرن بخشد
شده از خرج‌کیسه حاتم من
من چو سهرابم اوفتادهٔ او
گشته او چیره دست رستم من
او ستمکار و من ستمکش او
من عزادار و او محرم من
پای من ایستاده تا هرجا
گر بسورست اگر به ماتم من
شیوهٔ من خلاف شیوهٔ او
عالم او ورای عالم من
هر دم از باد او پریشانست
یک جهان خاطر فراهم من
لیک با این هه عزیزترست
از دل و دیدهٔ مکرم من
دست ازو برنمی‌توانم داشت
کاو بهر حال هست محرم من
خجلم زانکه خدمتی نشدست
به وی از عزم نامصمّم من
چشم دارم‌ که خوانمش‌ سگ خویش
شاه دوران خدیو اعظم من
شیر اوژن حسن شه آنکه ازوست
درفشان نطق عیسوی دم من
آنکه گوید قضا نموده مدام
فتح ونصرت قرین پرچم من
شاه سیاره در خوی خجلت
از چه از شرم رای محکم من
عقل موسی و ذات من هرون
جود عیسی و طبع مریم من
گردن‌ گردنان هفت اقلیم
بستهٔ خم خام پرخم من
چون سلیمان تمام روی زمین
زیر خضرا نگین خاتم من
آسمان زی حریم من پوید
کعبه درگاه و لطف زمزم من
نی خدایم ولی خداوندم
ملک دوران فضای عالم من
نفخهٔ ‌لطف‌ من ‌بهشت‌ برین
شعلهٔ قهر من جهنم من
قدرم حکم محکمست ولی
تیغ هندی قضای مبرم من
خسروا ایدر از ستایش تو
قاصر آمد بیان ابکم من
به‌ که باشد دعای دولت تو
شیوهٔ خاطر مسلم من
باد یار تو تا به روز قیام
لطف پروردگار اعلم من
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۷ - در ستایش شاهزاده مبرور فریدون میرزای فرمانفرما فرماید
دوش چو بنهفت نوعروس ختن رو
شاهد زنگی‌ گره‌ گشاد ز ابرو
ترک من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش
گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو
چون سر زلف دو صد شکنج به عارض
چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو
خم خم و چین چین گره ‌گره سر زلفش
از بر دوش اوفتاده تا سر زانو
تاب به مویش چنانکه بوی به عنبر
تاب به رویش چنانکه رنگ به لولو
زلف پریشیده بر عذارش چو نانک
بال ‌گشاید در آفتاب پرستو
چهرهٔ رخشنده از میان دو زلفش
تافت بدانسان‌ که ‌گرد مه ز ترازو
یا نه تو گفتی به نزد خواجهٔ رومی
زایمن و ایسرستاده‌اند دو هندو
جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم
گرد رهش به آستین ز طلعت نیکو
مانا نگذشت یک‌دو لمحه‌ که بگذشت
آهش از آسمان و اشک ز مشکو
چهرش بغدادگشت و مژگان دجله
رویش خوارزم‌ گشت و دیده قراسو
در عوض مویه چشمه راند ز هر چشم
بر صفت دیده مویه‌کرد ز هر مو
گشت بدانگونه موی موی‌ که‌ گفتی
در بن هر موی‌کرده تعبیه آمو
چهر سپیدش ز اشک چشم سیاهش
یاد ز خوارزم کرد و آب قراسو
گفتمش ای مه به جان من ز چه مویی
گفت ز بیداد شهریار جفا جو
گفتمش ای ترک ترک هذیان می‌کن
خیز و صداعم مده وداعم می‌گو
مهلا مهلا سخن مگو به درشتی
کت خرده خرده دان ندارد معفو
نام ستم بر شهی منه‌که به عهدش
بازگریزد زکبک و شیر ز راسو
طعن جفا بر شهی مزن‌که به‌دورش
بیضه نهد درکنام شاهین تیهو
گفت زمانی زمام منع فروکش
دست ز تقلید ناصواب فروشو
ظلم فراتر ازین‌که شاه جهانم
ساخته رسوا به هر دیار و به هرکو
جور ازین بین‌کاو ز درگه خویشم
نیک به چوگان قهر راند چون ‌گو
سرو بود برکنار جوی و من اینک
سروم و جاریست درکنار مراجو
گرچه به شه مایلم ازو بهراسم
اینت شگبفتی اخاف منه و ارجو
گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم
اینت عجب‌کز وی استغیث وادنو
شه ز چه هر مه برون رود پی نخجیر
آهو اگر باید دو چشم من آهو
گو نچمد از قفای‌گور به هر دشت
گو ندود در هوای ‌کبک به هر سو
بهرگوزنان به دشت وکه نبرد راه
بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو
کبک و تذروش منم به خنده و رفتار
رنج‌ کمان‌ گو مخواه و زحمت بازو
گور وگوزنش منم به دیده و دیدار
گو منما در فراز و شیب تکاپو
گورکمند افکنم‌گوزن‌کمان‌کش
کبک قدح خواره‌ام تذر و سخنگو
گفتمش ای ترک حق به سوی تو بینم
چون تو بسی شاکی‌اند از ستم او
سیم‌کند ناله زر نماید فریاد
بحر کند نوحه‌ کان نماید آهو
لیک ز روی ادب به شاه جهاندار
مرد خردمند می‌نگیرد آهو
ظلم چنین خوش‌تر از هزاران انصاف
درد چنین بهتر از هزاران دارو
شاه فریدون خدایگان جهانست
اوست‌ که قدرش بر آسمان زده پهلو
گنج نبالد چو او به تخت دل‌افروز
ملک ببالد چو او به رخش جهان‌پو
حزمش مبرم‌تر از هزاران باره
رایش محکم‌تر از هزاران بارو
بر در قصرش هزار بنده چو ارغون
در بر بارش هزار برده چو منکو
صولت چنگیزخان شکسته به یاسا
پردهٔ تیمور شه دریده به یرغو
تیغ تو هنگام وقعه‌کرد به دشمن
تیر تو در وقت‌ کینه‌ کرد به بدگو
آنچه فرامرز یل نمود به سرخه
آنچه نریمان‌گو نمود به‌کاکو
ای‌که بنالد ز زخم‌گرز تو رستم
ویکه به موید ز بیم بر ز تو برزو
خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ
مهر تو از برگ ضیمران ببرد بو
رنگین‌گردد ز تاب روی تو محفل
مشکین ‌گردد ز بوی خلق تو مشکو
بس‌ که به مدحت رقم زدند دفاتر
قیمت عنبر گرفت دوده و مازو
برق حسامت به هر دمن‌ که بتابد
روید از آن تا به حشر لالهٔ خودرو
ابر عطایت به هر چمن‌که ببارد
خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو
نقش توانی زدن بر آب به قدرت
کوه توانی ز جای ‌کند به نیرو
چرخ بود همچو بزم عیش تو هیهات
راغ و چمن دیر وکعبه‌گلخن و مینو
یا چو ضمیرت بود ستاره علی‌الله
مهر و سها لعل و خاره شکر و مینو
شاخی‌ گوهر دهد چو کلک تو نه‌ کی
حاشا کلّا چسان چگوهه ‌کجا کو
عزم تو بر آب ریخت آب سکندر
حزم تو بر باد داد خاک ارسطو
گو نفرازد عدو به بزم تو رایت
گو نکند خصم در بر تو هیاهو
مرغ نیی‌کت بود هراس زمحندار
طفل نیی ‌کت بود نهیب ز لولو
پیکر گردون شود ز تیر تو غربال
سینهٔ‌ گردان شود ز تیر تو ماشو
دادگر تا مراست مدح تو آیین
بس‌ که‌ کنم سخره بر امامی و خواجو
خواجهٔ خواجویم و امام امامی
شاعر سحارم و سخنور و جادو
نیست شگفتی‌که همچو صیت نوالت
صیت‌کمالم فتد به طارم نه تو
بس کن قاآنیا چه هرزه درایی
رو که به درگاه شه ‌کم از همه‌یی تو
مدحت خسرو چه ‌گویی ای همه‌‌ گستاخ
چرخ نیاید به ذرع و بحر به مشکو
اهل جهان را به‌ گوش تا عجب آید
واقعهٔ اندروس‌اا و قصهٔ هارو
خصم ز بأس تو بیند آنچه همی دید
دولت مستعصم از نهیب هلاکو
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۲ - د‌ر مدح شاهنشاه ماضی محمدشاه غا‌زی طاب‌ا‌لله ثراه گوید
شد عید و مه روزه سفرکرد به اکراه
نیکو سفری‌ کرد خدا بادش همراه
ای خادمک آن حجره بیارای و به ‌مجلس
می‌زن عوض آب به رغم دل بدخواه
این سبحه و سی‌پاره بهل باز به صندوق
وان خرقه و سجاده به برباز به بنگاه
مسجد همه‌ کاسد شد و منبر همه فاسد
واعظ همه حیران شد و زاهد همه درواه
یک ماهه نکردی ادا سنت شادی
یک روزه‌کنیم آنچه نکردیم بهٔک ماه
هم باده و هم بوسه درین ماه حلالست
می‌گویم و پروا زکسم نیست علی‌الله
می‌نوشد و شاهد برد و بوسه ستاند
هر بنده‌ که از رحمت یزدان بود آگاه
با من سبقت رحمته پس ز چه خوانی
هرصبح و پسین و شب و روز وگه وبیگاه
سودای خدا با تو به فضلست و به رحمت
با رحمت و فضلش چه خوری غم چه‌ کنی آه
قاآنی تاکی سخن از سر خدایی
در رهگذر باد چرا غره شود کاه
از شعر مزن لاف و برو شعر همیباف
کس گفت که شاعر مشو ای شاعر گمراه
بنشین و بط باده ستان از بت ساده
زان پیش که برگت ببرد مرگ به ناگاه
این ماه مکرم لقب از یزدان دارد
با شوکت شاهانه از آن می‌رسد از راه
گر شوکت شاهانه ندارد سپس از چیست
این نای و نفیر و علم و کوس به درگاه
آن ماه همه شیخ نوان بود به مجلس
این ماه همه شوخ جوانست به خرگاه
آن ماه ندیدیم تنی راکه ننالد
چو‌ن چنگ‌ که مطرب به رهاوی زندش راه
ساقی چه نشستشی برخیز و بده می
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن راه
ای سرو من ای بر همه خوبان جهان سر
ای ماه من ای بر همه ترکان ختن شاه
سروی نه عفاک‌الله‌کی باده خورد سرو
ماهی نه جزاک الله‌ کی بوسه دهد ماه
چاهی به زنخ داری و این‌ طرفه‌ که مردم
از چاه برند آب و تو آبم بری از چاه
چندین چه‌کنی ناز الا ای بت طناز
این ناز بهل تا نکشدکار به اکراه
برجه چو وشاقان و به من بوسه همی ده
بنشن چو امیران و ز من باده همی خواه
من باده دهم تو چه‌کنی‌؟ شکر خداوند
تو بوسه دهی من چکنم‌؟ مدح شهنشاه
فرماندهٔ آفاق محمد شه غازی
کز فر و شرف در دو جهان آمده یکتاه
حورشید و مهش را نتوان خواندن امثال
جمشید و کیش را نتوان ‌گفتن اشباه
هرجا سخن از رزمش شیران همه خرگوش
هرجا صفت از بزمش میران همه برماه
ننگ آیدش از دولت جاوید ازیراک
زشتست براندام سهی جامهٔ کوتاه
بر چهرهٔ اقبالش دولت شده شیدا
بر ساحت اجلالش‌ گردون شده درواه
زانسوی مکان قدرش انداخته مسند
بیرون ز جهت جاهش افراخته خرگاه
ای با شرف قدر تو شاهان همه بنده
وی با فزع قهر تو شیران همه روباه
تمکین تو جاییست که شاهان همه آیند
هر روزه به درگاه تو با ناله و درخواه
آن فدیه و این هدیه و آن ‌گوهر و این ‌گنج
آن‌باره و این‌باره و آن افسر و این‌گاه
گیری‌ گهی از روم و گه از چین و گه از هند
اورنگ ز قیصرکمر از خان‌کله از راه
هر نطفه‌کزو رایحهٔ‌کین تو آید
از بیم شود خون به رحم نامده از باه
خاص از پی آنست‌که مدح تو سراید
ورنه چه بود خاصیت نطق در افواه
مانا رقم هندسه جود تو نهادست
گر نه نبود فرق نه از پنج به پنجاه
چون نار جهنم لقب تیغ تو جانسوز
چون صیت قیامت صفت قهر تو جانکاه
شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ
با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه
تا هیچ به حمام سواره نرود مرد
تا هیچ به شطرنج پیاده نبود شاه
دهرت به دبستان بقا باد یکی طفل
چرخت به شبستان علاباد یکی ماه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰
روزگاری‌ که به عشق از هوسم افکندند
بال و پر کنده برون قفسم افکندند
ما و من خوش پر و بالی به خیال انشا کرد
مور بودم به غرور مگسم افکندند
تا کند عبرتم آگاه ز هنگامهٔ عمر
در تب و تاب شمار نفسم افکندند
خون خشکم جوی از قدر نیرزبد آخر
صد ره از پوست برون چو عدسم افکندند
نقش پا کرد تصور به تغافل زد و رفت
در ره هر که خط ملتمسم افکندند
ناز دارم به غباری ‌که ز بیداد فلک
سرمه شد تا به ره دادرسم افکندند
چه توان ‌کرد سراغ همه زین دشت ‌گم است
در پی قافلهٔ بی‌جرسم افکندند
شکوهٔ من ز فراموشی احباب خطاست
از ادب پیش ‌گذشتم ‌که پسم افکندند
سخت زحمتکش اسباب جهانم بیدل
چه نمودند که در دیده خسم افکندند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴
تحفه ی مرهم نگیرد سینه ی افکار ما
سایه ی گل برنتابد گوشه ی دستار ما
باعثی دارد رواج، سبحه کو، تزویر کو
تا ببندد صد گره بر رشته ی زنار ما
ما لب آلوده بهر توبه بگشاییم، لیک
بانگ عصیان می زند ناقوس استغفار ما
آتش افروز تب هجریم و هرگز کس ندید
جوش تبخال شفاعت بر لب زنهار ما
مرحبا ای چاره، آسان می گشایی کار خلق
ناخنی بس تیز داری رخنه ای در کار ما
ساکن میخانه ی ما باش عرفی زانکه نیست
چشمه ی نور و صفا در سایه ی دیوار ما