عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۳۹ - هشیار باش
این چند روز عمر، که هستی تو در جهان
هشیار باش، تا ندهی نام خود به باد
فردا کز این جهان، به جهان دگر روی
کاری بکن که خلق، به خیرت کنند یاد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۴۹ - توکل
هر که را باشد توکل بر خدا
کارهای مشکلش آسان شود
ور به کاری، بی توکل پا نهاد
لا جرم در کار خود حیران شود
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
پیر مغان بر در میخانه دوش
داد بشارت که خم آمد بجوش
صبح دوم صبحک الله گفت
داد خروس سحر از دل خروش
باده کشان را، ز کرم صبحدم
داد صلامغبچه می فروش
عاشقی و مفلسی ار هست عیب
از چه پسندید بخود عیب پوش
غنچه چو بشگفت گل آرد ببار
بلبل بیدل ننشیند خموش
شد علم نصر من الله بلند
مژده فتح لک آمد بگوش
کوشش «حاجب » پی توفیق تست
تا بتوانی تو هم ای دل بکوش
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹
عمری طلب رازی کردم به در دل‌ها
تا شد به دلم باری حل هم مشکل‌ها
رازی که مرا ای جان بود از تو به دل پنهان
بنگر به صدش دستان افسانه محفل‌ها
دیگر چه به سر داری بحری به نظر داری
گر قصد گهر داری برخیز ز ساحل‌ها
هرسو که رود رهبر درنه به قدومش سر
داند ز تو چون بهتر رسم و ره منزل‌ها
چون نور بهر وادی گشتیم پی هادی
با قافله‌سالاری بی‌ناقه به محمل‌ها
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۴
حسین را گفتم که نورزیدی تا اینجا که زمین مرده بود و غیر تو بود زنده شد؟ اگر بورزی تا خود را نیز زنده کنی به طریق اولی بود، از زنده شدن غیر که زمین است چنین خوشی‌ات می‌آید، تا از زنده شدن خودت تا چه خوشی‌هات آید. کار به اندازهٔ توانایی و دانایی‌ست؛ چون قدرت و علم اللّه را اندازه نیست، کار او را هم اندازه نیست؛ اینقدر حیاتت اللّه داده است، اگر بورزی زندگیی دهدت که این زندگی در برابر آن زندگی مردگی باشد.

بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۹
مَنْ جاءَ بِالحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها
هر بند و گشادی که به تو بازبسته بود تا تو عمل نکردی کجا گشاده شد. کدام قفل دیدی که از خود باز شد؟ آنها که به اختیارِ تو نبود ما خود آن را می‌گشادیم، چنانکه طبقهٔ زمین را گشادیم و نبات بیرون آوردیم بی خواستِ تو.
اکنون تو جهد می‌کن که تا یک درِ خیر بر خود می‌گشادی تا ما دَه درِ خیر بر تو بگشاییم و نیاز و اخلاصت می‌بدهیم. از پوست به گوشت رو و از گوشت به خون رو و از خون به شیر رو و از شیر به آب حیات و عرصهٔ غیب رو. آخر چو به خاک فرومی‌روی به آبی می‌رسی، و اگر در این راه بروی هم به ملکی و به دولتی برسی.
آخر تو از عالم غیب و از آن سوی پرده بدین سوی‌ پرده آمدی و ندانستی که چگونه آمدی، باز از این پرده به آن سوی پرده رَوی، چه دانی که چگونه روی. آنگاه که نواله ‌ی کالبدت را می‌پیچیدند از سمع و بصر و عقل و قدرت و تمیز، تو ندانستی که چگونه پیچیدند، چون بازگشایند چه دانی که چگونه گشایند؟
عقل و تمیز و قدرت تو را به چابکیِ صنع از آن عالم برمی‌کشیدند،‌ تو چه دانی که چگونه کشیدند. باز اگر در همان دریا غرق کنند تو چه دانی که چگونه غرق کنند؟ شما چه دانید حکمهای اللّه را، آخر این دانه ها را که می‌کارید هیچ می‌دانید که از کجا آورده‌ایم؟ و یا دانید که چگونه سبز و بلند می‌گردانیم و آن دانه ها را چگونه رنگ و سبزی‌ش می‌دهیم و آبدارش می‌کنیم؟ همین می‌گوییم که شما می‌اندا زید تا ما برهان می‌نماییم، نیز تخم آن جهانی را از خیرات تو می‌انداز تا ما برهان می‌نماییم.
و آن دانه شفتالو را که بدان سختی است آن را فرسوده کنیم. باز چون شکل کالبد تو پوسیده گردانیم، آن پوست تنک را از وی بکشیم و آن دل سپید را سبز گردانیم.
اکنون همه کار از دل تو می‌روید. پوست آن دانه می‌باید تا آن مغز را در عمل آریم، هرچند که پوست را بیکار و پوسیده می‌گردانم. نیز اگر کالبد تو نبودی از مغزت چیزی نرستی، پس تو نیز کالبد تو را در راه مجاهدهٔ ما کاربند و کاهلی مکن که إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهمْ .
آخر تو در تنه این جهان چندین گاه است که روزگار بردی، چه سود کردی و به چه رسیدی؟ اگر بامداد روان گردی شب همانجا منزل کنی و اگر شب روان گردی بامداد همانجا منزل کنی.
آخر دلت نگرفت از این ریک در این چهل سال؟ باری در نقش دیگر قدم زن و عالم دیگر بین!
أَ فَحَسِبْتُمْ أ نَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً وَ أَنَّکُمْ إِلَیْنا لا تُرْجَعُونَ
یعنی به هر مقدمه که رسیدی مشغول شدی و بر آنجا قرار گرفتی، ندانی که به هرچه مشغول شدی و به هرجا که قرار گرفتی آن منزلی‌ست از منزل‌ها. در این راه که می‌روی اگر در قضای شهوت آمدی گفتی خود قرارگاه این است، هرچند عمر باشد در این باید گذرانیدن. و اگر رویِ فرزند ببینی خیمه بازگشایی و طنا ب‌های تدبیر استوار کردن گیری.
تو هر روز همچنانکه آفتاب از مطلعِ خود روان است، تو از مطلعِ خود همچنان از مبدا روز با او روانی. حقیقت با هر چیزی ساکن می‌باشد، و هر زمانی میخ تو را و چرخ تو را می‌گشایند و متاع تو را نقل می‌کنند و تو میخ دیگر استوار می‌کنی و دبه فرومی‌آویزی. طرفه روان نشسته دیدم تو را آبی که از گزافه می‌رود،کدام بستان از وی آراستگی می‌یابد؟ تو خود را مدبّر می‌دانی و عاقبت‌بین می‌دانی با آنکه هیچ کاریت سرانجام ندارد، پس جهانی بدین آراستگی می‌بینی، چرا مدبّری ندانی این را؟ پس کار این همه جهان را گزافه دانی و آنِ خود را گزافه ندانی، خود را مدبّر تنها دانی و بس. تو را اگر تدبیری و راحت و مزه هست همه از اوست.
اما تو به سبب نوایب دهر بی‌مزه گشته‌ای. اکنون نومید مباش، باز مزه‌ات بدهیم. اگر تو همه اسباب راحت و مزه جمع کنی از زنان و کنیزکان و کودکان و مال و نعمت، چون تو را مایهٔ مزه ندهیم چه کنی؟ چو اجزای تو را قفل برافکنده باشیم و درِ او را از راحات بسته باشیم چه کنی؟ گاهی اجزای تو را به مزه‌ها بندیم و گاهی می‌گشاییم. همچنانکه آب می‌آید و در آب همه رنگ‌ها و همه چیزها هست، و لیکن تا نگشاییم از وی چیزی پدید نیاید، نیز هر جزو تو عیبه راحتی‌‌ست، تا نگشاییم راحت پدید نیاید.
تو را از مقام بی‌مزگیِ خاک تا بدینجا که مزه‌هاست رسانیدیم و تو منکر می‌بودی قدرت ما را، نیز برسانیم تو را به مزهٔ آخرت اگرچه عجبت نماید. از مادر چون به وجود آمدی چشمت بسته بود، چون چشم بگشادی شیر مادر می‌دیدی و بس، و باز چون گشاده‌تر کردیم تا مادر و پدر را دانستی و دیدی، و باز در کودکی بازیگاه را دیدی و به آن مشغول شدی. نیز در پایان چشمت را و عقلت را به غیب بگشاییم تا راحت‌ها بینی و عجایب‌ها بینی
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۳
وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا
گفتم: دهقان و کمانگر و بازرگان و هر پیشه‌وری که هست، چون متأمّل دقایق پیشهٔ خود نباشد و شب و روز در اندیشهٔ آن نباشند، ایشان را از آن کار بهره نباشد. چون کار این عالم سرسری نمی‌باید کردن که سرسری حاصل نمی‌شود، مسلمانی را نمی‌دانم که چنین کار پسمانده است که سرسری حاصل شود!|
آخر در آن کارهای دیگر می‌کوشی، اگر چه نانت نباشد. و خوش‌دل می‌باشی که من خود چنین دقایق در این پیشهٔ خود می‌دانم. عجب! اگر مجاهده در اسلام کنی، تو را در آن گشایشی ندهیم که تو خوش‌دل باشی؟ چندین مجاهده در این کارهای دیگر می‌کنی؛ اگر بهر توشهٔ راه آخرت کاری نمی‌کنی، همه به وقت مرگ پدید آید که بادی بوده است و هیچ حاصل ندارد، و تو چندین جان کنده در وی.
پس بیا تا غنیمت شمریم آن حالت را و آن دم را که از بهر رضای اللّه آریم، و همچون تخمی‌ دانیم که در خاک اندازیم و در آن سعی می‌کنیم و هر ساعتی دل بر آن می‌ نهیم تا روزی ببینیم که چه بر دارد.
پس درِ دلِ هرکسی که به آرزوی رضای اللّه باز شود، آرزوی او رسول خوشی عالم غیب است که او را آگه می‌کند از خوشی‌های خویش، تا در آن عالم چون برود درِ آرزوها برای او بگشایند که آن را نه چشم کسی دیده باشد و نه بر دل کسی گذشته باشد.
ما لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر یوم تمور السماء مورا
رقعهٔ طبع تو را در خریطهٔ کالبد تو نهادهایم تا هر ساعتی خطوط خوشی‌های عالم غیب ما می‌خوانی .
آنچ در لوح محفوظ ثبت کرده‌ایم که چند عدد مهمان به جایی فرو خواهیم آوردن، از آنجای به عالمی‌ دیگر نقلشان خواهیم کردن. آنگاه این سرایچه را ویران کنیم و سرایچهٔ دیگر بنا کنیم تا ایشان را در آنجا مهمانداری کنیم تا ایشان هم در آنجا قدر خود بدانند که به چه ارزند و شایستهٔ فروآوردِ کجااند، و بی‌ادبی و باادبیِ خود بدانند. بَلِ الْإِنْسانُ عَلی نفَْسِهِ بَصِیرَة .
در این میان نور الدین آه کرد و بگریست. آن یکی دیگر در روی افتاد می‌گریست، و دیگران گریه برداشتند و گریه بر من نیز افتاد که حال ما چه خواهد شد. و هم بر آن ختم کردیم
و اللّه اعلم.
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳۱
اندی که خُوره، تهْ دلْ به مهْ کنار بو!
اَندی که خُور دَرْ بهْ، ته قلمْ بکار بو!
اشتر به قطار و زر تنه خروٰار بو!
ز انشالّا دولتْ به ته، همیشه یار بو!
چرخ و فلک گردشْ، تنه مدار بو!
ته دولت به بالا، به خرشید هم‌کار بو!
تا پشت ماهی، گو شو و روز سوار بو
تا اون روزْ به ظاهر، تنه گیر و دار بو!
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
آهنگر
در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
« ـــ کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!»

زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر...

بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
می گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.

او به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک،
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد.
او، جهان زندگی را می دهد پرداخت!

1331
احمد شاملو : باغ آینه
شعارِ ناپلئونِ کبير
شعارِ ناپلئونِ کبیر
در جنگ‌های بزرگِ میهنی

برادرزنانِ افتخاری!
آینده از آنِ هم‌شیرگانِ شماست!

۱۳۳۸

احمد شاملو : دشنه در دیس
پریدن
رها شدن بر گُرده‌ی باد است و
با بی‌ثباتی سیماب‌وارِ هوا برآمدن
به اعتمادِ استقامتِ بال‌های خویش؛
ورنه مسأله‌یی نیست:
پرنده‌ی نوپرواز
بر آسمانِ بلند
سرانجام
پَر باز می‌کند.

جهانِ عبوس را به قواره‌ی همّتِ خود بُریدن است،
آزادگی را به شهامت آزمودن است و
رهایی را اقبال کردن
حتا اگر زندان
پناهِ ایمنِ آشیانه است
و گرم‌ْجای بی‌خیالی‌ سینه‌ی مادر،
حتا اگر زندان
بالشِ گرمی‌ست
از بافه‌ی عنکبوت و تارَکِ پیله.

رهایی را شایسته بودن است
حتا اگر رهایی
دامِ باشه و قِرقی‌ست
یا معبرِ پُردردِ پیکانی
از کمانی؛
وگرنه مسأله‌یی نیست:
پرنده‌ی نوپرواز
بر آسمانِ بلند
سرانجام
پَر باز می‌کند.

۲۱ آذرِ ۱۳۵۶
نیوجرسی

سهراب سپهری : آوار آفتاب
سایبان آرامش ما، ماییم
در هوای دو گانگی ، تازگی چهره ها پژمرد.
بیایید از سایه - روشن برویم.
بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرود آییم.
و اگر جا پایی دیدیم ، مسافر کهن را از پی برویم.
برگردیم، و نهراسیم، در ایوان آن روزگاران ، نوشابه جادو سر کشیم.
شب بوی ترانه ببوییم، چهره خود گم کنیم.
از روزن آن سوها بنگریم، در به نوازش خطر بگشاییم.
خود روی دلهره پرپر کنیم.
نیاویزیم، نه به بند گریز، نه به دامان پناه.
نشتابیم ، نه به سوی روشن نزدیک ، نه به سمت مبهم دور.
عطش را بنشانیم ، پس به چشمه رویم.
دم صبح ، دشمن را بشناسیم ، و به خورشید اشاره کنیم.
ماندیم در برابر هیچ ، خم شدیم در برابر هیچ ، پس نماز ما در را نشکنیم.
برخیزیم ، و دعا کنیم:
لب ما شیار عطر خاموشی باد!
نزدیک ما شب بی دردی است ، دوری کنیم.
کنار ما ریشه بی شوری است، بر کنیم.
و نلرزیم ، پا در لجن نهیم ، مرداب را به تپش در آییم.
آتش را بشویم، نی زار همهمه را خاکستر کنیم.
قطره را بشویم، دریا را در نوسان آییم.
و این نسیم ، بوزیم ، و جاودان بوزیم.
و این خزنده ، خم شویم ، و بینا خم شویم.
و این گودال ، فرود آییم ، و بی پروا فرود آییم.
برخورد خیمه زنیم ، سایبان آرامش ما ، ماییم.
ما وزش صخره ایم ، ما صخره وزنده ایم.
ما شب گامیم، ما گام شبانه ایم.
پروازیم ، و چشم براه پرنده ایم.
تراوش آبیم، و در انتظار سبوییم.
در میوه چینی بی گاه، رویا را نارس چیدند، و تردید از رسیدگی پوسید.
بیایید از شوره زار خوب و بد برویم.
چون جویبار، آیینه روان باشیم : به درخت ، درخت را پاسخ دهیم.
و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم، هر لحظه رها سازیم.
برویم ، برویم، و بیکرانی را زمزمه کنیم.
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۷
باید علم بهار و باران افراشت
تا حوصله هست شخم باید زد و کاشت
ما سبز شویم یا نه، غم نیست مگر
این مزرعه را سبز نگه باید داشت
فریدون مشیری : گناه دریا
سکوت
دلا شب‌ها نمی نالی به زاری؛ سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن، خبر از درد بیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
میاد آندم که چنگ نغمه سازت، ز دردی بر نیانگیزد نوایی
میاد آندم که عود تار و پودت؛ نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را، بهم زن در دل شب های و هو کن
و گر یاری فریادت نمانده است؛ چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل‌ها ز درد است
دل بی‌درد همچون گور سرد است
فریدون مشیری : ابر و کوچه
غریو
سحر با من درآمیزد که برخیز
نسیمم گل به سر ریزد که برخیز
زرافشان دختر زیبای خورشید
سرودی خوش برانگیزد که برخیز
سبو چشمک‌زنان از گوشه‌ ی طاق
به دامانم در آویزد که برخیز
زمان گوید که هان گر برنخیزی،
غریو مرگ برخیزد که برخیز
فریدون مشیری : از دیار آتشی
گرگ
گفت دانایی که: گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور و بازو چارهء این گرگ نیست
صاحبِ اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجورِ پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگِ خود اسیر
هرکه گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
آنکه با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست!
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گرکه باشی همچو شیر
ناتوانی در مصافِ گرگ پیر
مردمان گر یکدیگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان است این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند،
و آن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
مثل باران
من نمی‌ گویم درین عالم
گرم پو، تابنده، هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی،
پاک، روشن،
مثل باران،
مثل مروارید باش
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
سرود کوه
بسوی کوه
بسوی قله های باشکوه
بسوی آبی سپهر
به راه زر نشان مهر
چو آرزوی ما
هوا خوش است و پاک

به روی قله ها
تن از غبار تیرگی رها
برآ چو جان تازه بر بلند خاک
همیشه بر فراز
همیشه سرافراز 
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
شادی
غم دنیا نخواهد یافت پایان
خوشا در بر رخ شادی‌گشایان
خوشا دل‌های خوش، جان‌های خرسند
خوشا نیروی هستی ‌زای لبخند
خوشا لبخند شادی‌آفرینان
که شادی روید از لبخند اینان
نمی‌دانی- دریغا- چیست شادی
که می‌گویی: به گیتی نیست شادی
نه شادی از هوا بارد چو باران
که جامی پر کنی از جویباران
نه شادی را به دکان می‌فروشند
که سیل مشتری بر آن بجوشند
چه خوش فرمود آن پیر خردمند
وزین خوشتر نباشد در جهان پند
اگر خونین دلی از جور ایام
«لب خندان بیاور چون لب جام»
به پیش اهل دل گنجی‌ست شادی
که دستاورد بی رنجی ست شادی
به آن کس می‌دهد این گنج گوهر
که پیش آرد دلی لبخندپرور
به آن کس می‌رسد زین گنج بسیار
که باشد شادمانی را سزاوار
نه از این جفت و از آن طاق یابی
که شادی را به استحقاق یابی
جهان در بر رخ انسان نبندد
به روی هر که خندان است خندد
چو گل هرجا که لبخند آفرینی
به هر سو رو کنی لبخند بینی
چه اشکت همنفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه می‌ ربایند
گذشت لحظه را آسان نگیری
چو پایان یافت پایان می ‌پذیری
مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم کن، تبسم!
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
گام نخستین
با من سخن می ‌گوید این بید کهن‌سال
می‌بیندم سرگشته و برگشته احوال
این چهره در گیسو نهفته
این در گذرگاه زمان، با رهگذاران
روزی هزاران قصه ناگفته، گفته.

گر گوش جانت هست هر برگش زبانی‌ست
با هر زبانش داستانی‌ست
من هر سحر می‌خوانمش، چونان کتابی
می ‌تابد از او در وجودم آفتابی
هر روز در نور و نسیم بامدادان
با اولین لبخند خورشید
با من سخن می‌گوید این بید:
«می‌دانی، ای فرزند، روزی، روزگاری
فرمان پاک اورمزدت کارفرما
آیین مهرت رهنما بود؟
نیروی تدبیر تو، نور دانش تو
بر نیمی از روی زمین فرمانروا بود؟

اندیشه نیکت چو خورشیدی فرا راه
گفتار نیکت، پرتوی از جان آگاه
کردار نیکت، سروری را رهگشا بود

آن روزگاران کهن را یاد داری؟
می‌بینی اکنون در چه حالی، در چه کاری؟
می‌دانی آیا تخت و ایوانت کجا بود؟
ای مانده اینک، بسته در زنجیر تحقیر
زنجیر تقدیر
زنجیر تزویر
زنجیر...
کی جان آزادت به دوران‌های تاریخ
با این همه خواری، زبونی آشنا بود؟

افسوس
افسوس

زهر سیاه ناامیدی
این قوم را مسموم کرده‌ست
احساس شوم ناتوانی
آن عزم چون پولاد را چون موم کرده‌ست

دیری‌ست دل‌ها و روان‌ها
از پرتو خورشید دانش دور مانده‌ست
وان دیده در هر زبان بیدار، انگار
دور از جهان روشنایی، کور مانده‌ست

زنجیر صد بندت بر اندام است هرچند
هرچند می‌ساید تو را زنجیر صد بند
هرچند دشمن
مانند بیژن
در بند چاهت نشانده‌ست
بیرون شدن زین هفتخوان را چاره مانده‌ست

گام نخستین: همتی در خود برانگیز
برخیز ! در دامان فردوسی بیامیز
شهنامه او می‌نماید گوهرت را
اندیشه او می‌گشاید شهپرت را

جانداری او می‌رهاند جانت از رنج
یکبار دیگر بر می‌افرازی سرت را

فردوسی، این دانای بینای بشردوست
باغ خرد را در گشوده‌ست
در مکتب «دانا تواناست»
راه رهایی را نموده‌ست
در هر ورق نیروی دانش را ستوده‌ست

شهنامه‌اش، آزادگی را زادگاه است
آزادگان پاک جان را زاد راه است
نیکی، درستی، مهر، پاکی، مکتب اوست
نادانی و سستی، کژی، اندیشه بد
در پیشگاه او گناه است

بر رسم و راه داد می‌ خواهد جهان را
همواره سوی داد خواند مردمان را
دشت سخن را طبع سرشارش سمند است
پندی اگر می‌بایدت دنیای پند است
هرگز نه اهل ماتم و تسلیم و خواری
هرگز نه اهل ناله و نفرین و زاری
حتی در آن دوران که پیری مستمند است
سوی پدید آرنده گردون گردان
چون رعد، فریادش بلند است!

خورشید شعرش، خون تازه‌ست
در پیکر پژمرده تو
گفتار نغزش نور و نیروست
در هستی سردرگریبان برده تو!
برخیز! در دامان فردوسی بیاویز
گام نخستین است و گام آخرین است
راهی که از چاهت برون آرد همین است.