عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۳ - پاسخ دادن شیرین، خسرو را
چو خسرو کرد ازین بسیار زاری
جوابش داد آن ماه حصاری
که دایم شاد و دولتیار باشی
زتاج و تخت، برخوردار باشی
ز بند هر حوادث بادی آزاد
سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
بدین دولت بمانی جاودانه
مبادت هیچ آسیب از زمانه
به هر کارت، سعادت رهنما باد
به فیروزی همه کامت روا باد
حدیث تلخ، شیرین کی پذیرد
مکن تلخی که با من در نگیرد
ز من گر تلخ گردی منتی نیست
که شیرین را به تلخی نسبتی نیست
بدی بگدار کایین را نسازد
حدیث تلخ، شیرین را نسازد
به دین عشق، خود دیدن گناه است
ز تو تا عشق صد فرسنگ راه است
تو گر چه با منی واندر حضوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
درم گویی بیا بر روی بگشای
دمی از پرده ام رخسار بنمای
نمایم من خودت از پرده رخسار
ولی ترسم نیاری تاب دیدار
دگر گفتی گناهم چیست، هستی
بود هستی بتر از بت پرستی
ز هستی درجهان چیزی بتر نیست
بکش پا زین که غیر از دردسر نیست
تو گر با عشق من با ذوق و حالی
چرا آشفته این زلف و خالی
چو زلف من دل خود بیش مشکن
ز خود جو هر چه می جویی نه از من
تو بی خود شو که هشیاری و مستی
جدا از من نه ای هر جا که هستی
دگر گفتی که آخر شهریارم
مکن پیش کسان بی اعتبارم
بدان کانجا که باشد شرط یاری
نه شاهی گنجد و نه شهریاری
به کوی عشق، شاهی در نگنجد
غم ملک و سپاهی در نگنجد
اگر باشد طمع، شاهی گدایی ست
طمع یک سو نهادن پادشایی ست
به عشق از معصیت، شاهی چه خواهی
چه لافی هر زمان از پادشاهی
درین حالت که ما هستیم هر دو
نه تو از من کمی نه من کم از تو
نه تو از ما کمی، ما نز تو بیشیم
که هر یک پادشاه وقت خویشیم
ز خود تا دم زنی، دور از خدایی
ز خود گر پیش آیی پیش مایی
فنا مخلوق را باشد، نه خالق
منی معشوق را باشد، نه عاشق
شماتت باشد ای جان کار دشمن
چو ما باشیم هر دو سنگ ده من
دگر گفتی که گیرم ترک این کار
که دیدم زحمت این کار، بسیار
طریق عشقبازی در نوردم
روم زینجا، و زین در باز گردم
شنو چون بازم آوردی به آواز
کسی دیده ست هرگز عاشق و ناز
فسان بگدار و بگدر از فسون هم
که پیشت نیستم چندین زبون هم
نه آن پایم، که پرسیم از سر پای
به دستانم مگر برگیری از جای
تو را از قند شیرین نیست یاری
که حلوای شکر در خانه داری
اگر داری به شکر اهتمامی
شکر را هم به شیرینی ست نامی
تو دانی می روی این است ره پیش
شکر، شیرین مکن با من ازین بیش
دگر گفتی به غایت مستمندم
روم زینجا و بر دل سنگ بندم
مکن با من ازین رو سخت رویی
که خود این از زبان بنده گویی
تو در پروازی و من با دل تنگ
نشسته همچو مرغی بر سر سنگ
دلم را نرم کردن هست مشکل
که بستم دل به سنگ و سنگ بر دل
برون نارد به خشم من پلنگی
زمانه تا نهد سنگی به سنگی
دگر گفتی ز فرهادم حکایت
حکایت نیست این، هست این شکایت
مگو با من دگر زین درد دلسوز
برو تو عشقبازی زو بیاموز
که اندر کوه هجران با دل تنگ
همه راز دلم می خواند از سنگ
هوس را سوی وصلم دسترس نیست
بدو گفتم مرا پروای کس نیست
در آن مشهد که باشد بی نیازی
هوسبازی نباشد عشقبازی
تو را فرهاد اگر چه نانکو بود
درین ره عشقبازی کار او بود
که از اندوه عشقم سنگ بی مر
گهی بر دل زدی و گاه بر سر
شوم قربان خاک بی گناهی
که جز نیکش نبد در من نگاهی
به دارایی که گردان کرد افلاک
که او را بود چشمی بر رخم پاک
به معبودی که تا کردم نظر باز
ندیدم مثل او دیگر نظر باز
به دوران همچو او مردی ندیدم
که شد خاک و ازو گردی ندیدم
ز تو غیر از هوسناکی نیامد
بجز مستی و بی باکی نیامد
تو و اندیشه وصلم، کجایی
تو عاشق نیستی، اهل هوایی
هوا گردی ست محکم در ره مرد
هوا هرگز نخواهد بود بی گرد
تو اغیاری درین معنی نه یاری
که با من جز هوا در سر نداری
فتد در هر نظر صد گونه شهوت
اگر نه کور سازی چشم شهوت
بگفتی هر چه با من، زان بتر نیست
تو مستی، قول مستان معتبر نیست
در آن مستی هر آنچه آن نیست نیکو
تو می گویی و می گویم که می گو
مکن با من دگر زین نکته در کار
مکن بی حرمتی، حرمت نگه دار
تو گرچه لشکر خونخوار داری
ز هر سو کشته بسیار داری
مرا هم هست، مژگانهای چون نیش
که هر یک زو به صد خون نیست درویش
مرنج از من اگر کردم خطابی
بود هر یک سؤالی را جوابی
کتاب و حرف من خواندی و دیدی
به من هر چیز کان گفتی، شنیدی
پرستارت منم شیرین دلبند
تو مخدوم و خدیوی و خداوند
شد اینها جمله اکنون روبه رویم
مگو دیگر چنین ها تا نگویم
جوابش داد آن ماه حصاری
که دایم شاد و دولتیار باشی
زتاج و تخت، برخوردار باشی
ز بند هر حوادث بادی آزاد
سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
بدین دولت بمانی جاودانه
مبادت هیچ آسیب از زمانه
به هر کارت، سعادت رهنما باد
به فیروزی همه کامت روا باد
حدیث تلخ، شیرین کی پذیرد
مکن تلخی که با من در نگیرد
ز من گر تلخ گردی منتی نیست
که شیرین را به تلخی نسبتی نیست
بدی بگدار کایین را نسازد
حدیث تلخ، شیرین را نسازد
به دین عشق، خود دیدن گناه است
ز تو تا عشق صد فرسنگ راه است
تو گر چه با منی واندر حضوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
درم گویی بیا بر روی بگشای
دمی از پرده ام رخسار بنمای
نمایم من خودت از پرده رخسار
ولی ترسم نیاری تاب دیدار
دگر گفتی گناهم چیست، هستی
بود هستی بتر از بت پرستی
ز هستی درجهان چیزی بتر نیست
بکش پا زین که غیر از دردسر نیست
تو گر با عشق من با ذوق و حالی
چرا آشفته این زلف و خالی
چو زلف من دل خود بیش مشکن
ز خود جو هر چه می جویی نه از من
تو بی خود شو که هشیاری و مستی
جدا از من نه ای هر جا که هستی
دگر گفتی که آخر شهریارم
مکن پیش کسان بی اعتبارم
بدان کانجا که باشد شرط یاری
نه شاهی گنجد و نه شهریاری
به کوی عشق، شاهی در نگنجد
غم ملک و سپاهی در نگنجد
اگر باشد طمع، شاهی گدایی ست
طمع یک سو نهادن پادشایی ست
به عشق از معصیت، شاهی چه خواهی
چه لافی هر زمان از پادشاهی
درین حالت که ما هستیم هر دو
نه تو از من کمی نه من کم از تو
نه تو از ما کمی، ما نز تو بیشیم
که هر یک پادشاه وقت خویشیم
ز خود تا دم زنی، دور از خدایی
ز خود گر پیش آیی پیش مایی
فنا مخلوق را باشد، نه خالق
منی معشوق را باشد، نه عاشق
شماتت باشد ای جان کار دشمن
چو ما باشیم هر دو سنگ ده من
دگر گفتی که گیرم ترک این کار
که دیدم زحمت این کار، بسیار
طریق عشقبازی در نوردم
روم زینجا، و زین در باز گردم
شنو چون بازم آوردی به آواز
کسی دیده ست هرگز عاشق و ناز
فسان بگدار و بگدر از فسون هم
که پیشت نیستم چندین زبون هم
نه آن پایم، که پرسیم از سر پای
به دستانم مگر برگیری از جای
تو را از قند شیرین نیست یاری
که حلوای شکر در خانه داری
اگر داری به شکر اهتمامی
شکر را هم به شیرینی ست نامی
تو دانی می روی این است ره پیش
شکر، شیرین مکن با من ازین بیش
دگر گفتی به غایت مستمندم
روم زینجا و بر دل سنگ بندم
مکن با من ازین رو سخت رویی
که خود این از زبان بنده گویی
تو در پروازی و من با دل تنگ
نشسته همچو مرغی بر سر سنگ
دلم را نرم کردن هست مشکل
که بستم دل به سنگ و سنگ بر دل
برون نارد به خشم من پلنگی
زمانه تا نهد سنگی به سنگی
دگر گفتی ز فرهادم حکایت
حکایت نیست این، هست این شکایت
مگو با من دگر زین درد دلسوز
برو تو عشقبازی زو بیاموز
که اندر کوه هجران با دل تنگ
همه راز دلم می خواند از سنگ
هوس را سوی وصلم دسترس نیست
بدو گفتم مرا پروای کس نیست
در آن مشهد که باشد بی نیازی
هوسبازی نباشد عشقبازی
تو را فرهاد اگر چه نانکو بود
درین ره عشقبازی کار او بود
که از اندوه عشقم سنگ بی مر
گهی بر دل زدی و گاه بر سر
شوم قربان خاک بی گناهی
که جز نیکش نبد در من نگاهی
به دارایی که گردان کرد افلاک
که او را بود چشمی بر رخم پاک
به معبودی که تا کردم نظر باز
ندیدم مثل او دیگر نظر باز
به دوران همچو او مردی ندیدم
که شد خاک و ازو گردی ندیدم
ز تو غیر از هوسناکی نیامد
بجز مستی و بی باکی نیامد
تو و اندیشه وصلم، کجایی
تو عاشق نیستی، اهل هوایی
هوا گردی ست محکم در ره مرد
هوا هرگز نخواهد بود بی گرد
تو اغیاری درین معنی نه یاری
که با من جز هوا در سر نداری
فتد در هر نظر صد گونه شهوت
اگر نه کور سازی چشم شهوت
بگفتی هر چه با من، زان بتر نیست
تو مستی، قول مستان معتبر نیست
در آن مستی هر آنچه آن نیست نیکو
تو می گویی و می گویم که می گو
مکن با من دگر زین نکته در کار
مکن بی حرمتی، حرمت نگه دار
تو گرچه لشکر خونخوار داری
ز هر سو کشته بسیار داری
مرا هم هست، مژگانهای چون نیش
که هر یک زو به صد خون نیست درویش
مرنج از من اگر کردم خطابی
بود هر یک سؤالی را جوابی
کتاب و حرف من خواندی و دیدی
به من هر چیز کان گفتی، شنیدی
پرستارت منم شیرین دلبند
تو مخدوم و خدیوی و خداوند
شد اینها جمله اکنون روبه رویم
مگو دیگر چنین ها تا نگویم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۳
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۷
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
تا پیر می فروش چه آمد سعادتش
کآمد سعادت ابدی در ارادتش
دل را که چون شهید جفا کرد تا بحشر
در حق من قبول نباشد شهادتش
ما معصیت بقصد ریا خود نمیکنیم
تا شیخ را چه قصد بود از عبادتش
اکنون شدم هلاک بیا بر مزار من
بیمار خویش را که نکردی عیادتش
با پیر ما کسی که نبودش ارادتی
هر طاعتی که کرد بباید اعادتش
هر کشته ای که روز جزا دامنش گرفت
گردید بی نصیب ز اجر شهادتش
چندیست کرده ترک دل آزاری (سحاب)
کآزار تازه ای رسد از ترک عادتش
کآمد سعادت ابدی در ارادتش
دل را که چون شهید جفا کرد تا بحشر
در حق من قبول نباشد شهادتش
ما معصیت بقصد ریا خود نمیکنیم
تا شیخ را چه قصد بود از عبادتش
اکنون شدم هلاک بیا بر مزار من
بیمار خویش را که نکردی عیادتش
با پیر ما کسی که نبودش ارادتی
هر طاعتی که کرد بباید اعادتش
هر کشته ای که روز جزا دامنش گرفت
گردید بی نصیب ز اجر شهادتش
چندیست کرده ترک دل آزاری (سحاب)
کآزار تازه ای رسد از ترک عادتش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
لطف جان بخش تو امّید گنه کارانست
هرکه رایش بجز این نیست گنه کار آنست
ای گنه کار گنه کرده مکن انکاری
تکیه بر لطف خدا کن که یقین کار آنست
ناامید از کرم دوست نمی شاید بود
کاین هواییست که اندر سر بسیارانست
شکر معبود که با این همه اسباب گناه
رحمت ایزد بی چون به سرم بارانست
گرچه من بار غم عشق تو در دل دارم
همه دانند که بر خاطر من بار آنست
هجر با وصل نهادست و شب و روز بهم
گر... ای دوست یقین یار آنست
جرم اگر هست مرا تکیه بر عفوت کردم
زآنکه الطاف و کرم عادت دلدارانست
یار اگر حال من بی دل و بی جان پرسد
زود گویش که به کام دل اغیارانست
چشم سرمست تو بر بود دل و جان جهان
ای جفاجوی چنین عادت عیارانست
هرکه رایش بجز این نیست گنه کار آنست
ای گنه کار گنه کرده مکن انکاری
تکیه بر لطف خدا کن که یقین کار آنست
ناامید از کرم دوست نمی شاید بود
کاین هواییست که اندر سر بسیارانست
شکر معبود که با این همه اسباب گناه
رحمت ایزد بی چون به سرم بارانست
گرچه من بار غم عشق تو در دل دارم
همه دانند که بر خاطر من بار آنست
هجر با وصل نهادست و شب و روز بهم
گر... ای دوست یقین یار آنست
جرم اگر هست مرا تکیه بر عفوت کردم
زآنکه الطاف و کرم عادت دلدارانست
یار اگر حال من بی دل و بی جان پرسد
زود گویش که به کام دل اغیارانست
چشم سرمست تو بر بود دل و جان جهان
ای جفاجوی چنین عادت عیارانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
فراغتیست مرا از جهان و هرچه دروست
چه باک دارم از اندیشه های دشمن و دوست
مرا اگر چو سخن خلق در دهان گیرند
غریب نیست صدف دایماً پر از لولوست
کسی که از بد و نیک زمانه دست بشست
معینست که فارغ ز مادح و بدگوست
چو پاک دامنی آفتاب مشهورست
چه باک اگر شب تاریک در مقابل اوست
به رسم تضمین این بیت دلکش آوردم
ز شعر شیخ که جانم به طبع دارد دوست
«ز دست دشمنم ای دوستان شکایت نیست
شکایتم همه از دوستان دشمن خوست»
نسیم گلشن طبعم حسود تر دامن
شنیده است که چون باد خلد عنبربوست
به سان غنچه که بر وی وزد صبا هر دم
از آن معاینه بر خویشتن بدرّد پوست
جهان خوشست چو سرو از چمن مرو بیرون
که جای مردم روشن روان کنون لب جوست
چه باک دارم از اندیشه های دشمن و دوست
مرا اگر چو سخن خلق در دهان گیرند
غریب نیست صدف دایماً پر از لولوست
کسی که از بد و نیک زمانه دست بشست
معینست که فارغ ز مادح و بدگوست
چو پاک دامنی آفتاب مشهورست
چه باک اگر شب تاریک در مقابل اوست
به رسم تضمین این بیت دلکش آوردم
ز شعر شیخ که جانم به طبع دارد دوست
«ز دست دشمنم ای دوستان شکایت نیست
شکایتم همه از دوستان دشمن خوست»
نسیم گلشن طبعم حسود تر دامن
شنیده است که چون باد خلد عنبربوست
به سان غنچه که بر وی وزد صبا هر دم
از آن معاینه بر خویشتن بدرّد پوست
جهان خوشست چو سرو از چمن مرو بیرون
که جای مردم روشن روان کنون لب جوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
خدایت ناصر و یارت معین باد
به سر تا پای تو صد آفرین باد
دلت شاد و قرینت بخت فیروز
الهی تا جهان بادا چنین باد
هرآنکس کاو نخواهد شادی تو
هیمشه از غم دوران حزین باد
ز بهر روز میدان سعادت
هزارت اسب دولت زیر زین باد
فلک را در نثار خاک پایت
بسی دُرّ ثمین در آستین باد
سلیمان وار کار این جهانی
به فرمانش تو را زیر نگین باد
هرآن کاو دشمن جاه تو باشد
ورا تیغ بلا اندر کمین باد
به سر تا پای تو صد آفرین باد
دلت شاد و قرینت بخت فیروز
الهی تا جهان بادا چنین باد
هرآنکس کاو نخواهد شادی تو
هیمشه از غم دوران حزین باد
ز بهر روز میدان سعادت
هزارت اسب دولت زیر زین باد
فلک را در نثار خاک پایت
بسی دُرّ ثمین در آستین باد
سلیمان وار کار این جهانی
به فرمانش تو را زیر نگین باد
هرآن کاو دشمن جاه تو باشد
ورا تیغ بلا اندر کمین باد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - در زلزلهٔ تبریز و مدح ابونصر مملان
بود محال مرا داشتن امید محال
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال
از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود
جهان بگردد لیکن نگرددش احوال
دگر شوی تو و لیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو و لیکن همان بود مه و سال
محال باشد فال و محال باشد زجر
مدار بیهده مشغول دل به زجر و به فال
مگوی خیره که چون رسته شد فلان اعوان
مگوی خیره که چون برده شد فلان ابدال
تو بندهای سخن بندگانت باید گفت
که کس نداند تقدیر ایزد متعال
همیشه ایزد بیدار و خلق یافته خواب
همیشه گردون گردان و خلق یافته هال
دل تو بستهٔ تدبیر و نالد از تقدیر
تن تو سخرهٔ آمال و غافل از آجال
عذاب یاد نیاری به روزگار نشاط
فراق یاد نیاری به روزگار وصال
نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز
به ایمنی و به مال و به نیکوئی و جمال
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال
در او به کام دل خویش هر کسی مشغول
امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال
یکی به خدمت ایزد یکی به خدمت خلق
یکی به جستن نام و یکی به جستن مال
یکی به خواستن جام بر سماع غزل
یکی به تاختن یوز بر شکار غزال
به روز بودن با مطربان شیرین گوی
به شب غنودن با نیکوان مشگین خال
به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر
به مال خویش همی داشت هر کسی آمال
به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل
به نیم چندان کز لب تنی برآرد قال
خدا به مردم تبریز بر فکند فنا
فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دریده گشت زمین و خمیده گشت نبات
دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سرای که بامش همی بسود فلک
بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
کز آن درخت نمانده کنون مگر آثار
وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو مو
کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال
یکی نبود که گوید به دیگری که مموی
یکی نبود که گوید به دیگری که منال
همی به دیده بدیدم چو روز رستاخیز
ز پیش رایت مهدی و فتنهٔ دجال
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال
چنان که باید بگذاشتم همی شب و روز
به ناز و باده و رود و سرود و غنج و دلال
به مهر بود دل من ربوده چند نگار
به فضل بود دل من سپرده چند همال
بدان همال همی دادمی به علم جواب
وزان نگار همی کردمی به بوسه سؤال
یکی گروه به زیر اندر آمدند ز مرگ
یکی گروه پریشان شدند از آن اهوال
ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام
ز ماندگان بنبینم کنون بها و جمال
گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر
که هر زمان به زمین اندر او فتد زلزال
زمین نگشتی لرزان اگر نکردی پشت
بحکم شاه ستوده دل و ستوده خصال
چراغ شاهان مملان که پیش تیغ و کفش
یکیست شیر و شگال و یکیست سیم و سفال
ز گال گردد با مهر او برنگ عقیق
عقیق گردد با کین او برنگ ز گال
بگاه رادی رادان ازو زنند مثل
بگاه مردی مردان ازو برند مثال
بروز بزم بود کفش آفتاب نما
بروز رزم بود تیغش آسمان تمثال
جهان نباشد با جود او یکی ذره
زمین نه سنجد با حلم او یکی مثقال
بلای جان معادی توئی به روز نبرد
حیات جان موالی توئی بروز نوال
سزد که شاهان گاه ترا نماز برند
که سجده گاه سعود است و قبله اقبال
خدای تیغ ترا از ازل بزال نمود
ز بیم تیغ تو نازاده خشک شد سر زال
اگر تو خشم کنی بر هژبر گور افکن
وگر تو کینه کشی از پلنگ آهو مال
یکی بچنگال از خشم برکند دندان
یکی بدندان از دست بفکند چنگال
نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت
درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال
جمال و حسن پدر داری و عجب نبود
پدرت هم ز پدر یافته است حسن و جمال
اگرچه خیل بود روز جنگ پشت ملوک
تو پشت خیلی در روز جنگ و گاه جدال
بدست و تیغ تو آراسته است مردی و ملک
چو دست و پای عروسان بباره و خلخال
خدایگانا کار جهان چنین آمد
گهی نشاط و سرور و گهی بلا و ملال
از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وزان بدی که نیاید بسوی تو مسگال
غم گذشته کشیدن بود محال مجاز
غم نیامده بردن بود مجاز محال
بخواه باده بر آوای مطربان جمیل
بگیر ساغر بر یاد مهتران جمال
همیشه تا نبود سرو را ز لاله طراز
همیشه تا نبود ماه را ز مشک شکال
بسان ماه بتاب و بسان مشگ ببوی
بسان لاله بخند و بسان سرو ببال
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال
از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود
جهان بگردد لیکن نگرددش احوال
دگر شوی تو و لیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو و لیکن همان بود مه و سال
محال باشد فال و محال باشد زجر
مدار بیهده مشغول دل به زجر و به فال
مگوی خیره که چون رسته شد فلان اعوان
مگوی خیره که چون برده شد فلان ابدال
تو بندهای سخن بندگانت باید گفت
که کس نداند تقدیر ایزد متعال
همیشه ایزد بیدار و خلق یافته خواب
همیشه گردون گردان و خلق یافته هال
دل تو بستهٔ تدبیر و نالد از تقدیر
تن تو سخرهٔ آمال و غافل از آجال
عذاب یاد نیاری به روزگار نشاط
فراق یاد نیاری به روزگار وصال
نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز
به ایمنی و به مال و به نیکوئی و جمال
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال
در او به کام دل خویش هر کسی مشغول
امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال
یکی به خدمت ایزد یکی به خدمت خلق
یکی به جستن نام و یکی به جستن مال
یکی به خواستن جام بر سماع غزل
یکی به تاختن یوز بر شکار غزال
به روز بودن با مطربان شیرین گوی
به شب غنودن با نیکوان مشگین خال
به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر
به مال خویش همی داشت هر کسی آمال
به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل
به نیم چندان کز لب تنی برآرد قال
خدا به مردم تبریز بر فکند فنا
فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دریده گشت زمین و خمیده گشت نبات
دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سرای که بامش همی بسود فلک
بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
کز آن درخت نمانده کنون مگر آثار
وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو مو
کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال
یکی نبود که گوید به دیگری که مموی
یکی نبود که گوید به دیگری که منال
همی به دیده بدیدم چو روز رستاخیز
ز پیش رایت مهدی و فتنهٔ دجال
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال
چنان که باید بگذاشتم همی شب و روز
به ناز و باده و رود و سرود و غنج و دلال
به مهر بود دل من ربوده چند نگار
به فضل بود دل من سپرده چند همال
بدان همال همی دادمی به علم جواب
وزان نگار همی کردمی به بوسه سؤال
یکی گروه به زیر اندر آمدند ز مرگ
یکی گروه پریشان شدند از آن اهوال
ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام
ز ماندگان بنبینم کنون بها و جمال
گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر
که هر زمان به زمین اندر او فتد زلزال
زمین نگشتی لرزان اگر نکردی پشت
بحکم شاه ستوده دل و ستوده خصال
چراغ شاهان مملان که پیش تیغ و کفش
یکیست شیر و شگال و یکیست سیم و سفال
ز گال گردد با مهر او برنگ عقیق
عقیق گردد با کین او برنگ ز گال
بگاه رادی رادان ازو زنند مثل
بگاه مردی مردان ازو برند مثال
بروز بزم بود کفش آفتاب نما
بروز رزم بود تیغش آسمان تمثال
جهان نباشد با جود او یکی ذره
زمین نه سنجد با حلم او یکی مثقال
بلای جان معادی توئی به روز نبرد
حیات جان موالی توئی بروز نوال
سزد که شاهان گاه ترا نماز برند
که سجده گاه سعود است و قبله اقبال
خدای تیغ ترا از ازل بزال نمود
ز بیم تیغ تو نازاده خشک شد سر زال
اگر تو خشم کنی بر هژبر گور افکن
وگر تو کینه کشی از پلنگ آهو مال
یکی بچنگال از خشم برکند دندان
یکی بدندان از دست بفکند چنگال
نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت
درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال
جمال و حسن پدر داری و عجب نبود
پدرت هم ز پدر یافته است حسن و جمال
اگرچه خیل بود روز جنگ پشت ملوک
تو پشت خیلی در روز جنگ و گاه جدال
بدست و تیغ تو آراسته است مردی و ملک
چو دست و پای عروسان بباره و خلخال
خدایگانا کار جهان چنین آمد
گهی نشاط و سرور و گهی بلا و ملال
از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وزان بدی که نیاید بسوی تو مسگال
غم گذشته کشیدن بود محال مجاز
غم نیامده بردن بود مجاز محال
بخواه باده بر آوای مطربان جمیل
بگیر ساغر بر یاد مهتران جمال
همیشه تا نبود سرو را ز لاله طراز
همیشه تا نبود ماه را ز مشک شکال
بسان ماه بتاب و بسان مشگ ببوی
بسان لاله بخند و بسان سرو ببال
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
فشاند از سوسن و گل سیم و زر باد
زهی بادی که رحمت باد بر باد
به داد از نقش آذر صد نشان خاک
نمود از سحر مانی صد اثر باد
مثال چشم آدم شد مگر ابر
دلیل لطف عیسی شد مگر باد
که در بارید دم دم بر چمن ابر
که جان آورد خوش خوش در شجر باد
اگر سرگشته ابر آمد چرا پس
نهد زنجیر هر دم بر شمر باد
گل خوشبوی ترسم کاورد رنگ
از این غماز صبح پرده در باد
برای چشم هر نااهل گوئی
عروس باغ را شد جلوه گر باد
ز عدل صاحب ار بوئی ببیند
کند عرضه صبوحی جام زر باد
امین ملک خاص شه حسن آن
که آمد صیت او را راهبر باد
خداوندی کز آتش بار خشمش
مقیم افتاده باشد در خطر باد
قمر کو پیکر دیوش نبودی
ز دستی خاک در چشم قمر باد
یکی در لطف لفظش بین که گوئی
ز گل آب آیدی و از شکر باد
ور از حلمش حجر بهره نبردی
ببردی آب و آتش از حجر باد
پی عزمش گرفت اندر سر آمد
که فرمودش ندانست این قدر باد
دم خصمش ز حسرت سرد و خشک است
عجب تر آنکه باشد گرم وتر باد
ز ایزد جان او خواهد همانا
که می گردد بگرد بحر و بر باد
زهی صدری که گر عونت نباشد
نیابد بیش بر آتش ظفر باد
ز بیم آنکه ناگه گردد آتش
نیارد کرد بر خصمت گذر باد
سلیمان وار گر فرمان دهی تو
سبک چون کوه بر بندد کمر باد
ز خدمت ور چو هدهد تاج یابد
نیارد بود غایب دیرتر باد
چو خاک درگه عالیت را یافت
ندانم تا چه گردد دربدر باد
حسود خاکسارت را که کردست
چو قوم عاد را زیر و زبر باد
چو شیر نره بادی هست در سر
دهد روزی چو شیر بیشه سرباد
نگون سوی زمین آمد چو نمرود
به حیلت گر شود این بار بر باد
چه خلق است اینک همچون عادیانش
سرانجام آتش است و ما حضر باد
بزرگا چون من آیم در بدیهه
بود از خصمی من بر حذر باد
به پیش تیغ نطقم بفگند زود
بر آب کار چون مردان سپر باد
ز بهر جستن از پیشم عجب نیست
که از مرغان کند در یوزه پر باد
منم کز بحر طبعم گاه و بیگاه
کند چون ابر عالم پر درر باد
نبیند هم که مثل من نبیند
اگر هموار پاید در سفر باد
وگرنه گوهر پاک منستی
کجا بنمایدی هر بد گهر باد
همی تا هست در نزد طبیعی
که باشد اصل عمر جانور باد
سوی جان تو هر دم آن چنان باد
که از آب حیات آرد خبر باد
زهی بادی که رحمت باد بر باد
به داد از نقش آذر صد نشان خاک
نمود از سحر مانی صد اثر باد
مثال چشم آدم شد مگر ابر
دلیل لطف عیسی شد مگر باد
که در بارید دم دم بر چمن ابر
که جان آورد خوش خوش در شجر باد
اگر سرگشته ابر آمد چرا پس
نهد زنجیر هر دم بر شمر باد
گل خوشبوی ترسم کاورد رنگ
از این غماز صبح پرده در باد
برای چشم هر نااهل گوئی
عروس باغ را شد جلوه گر باد
ز عدل صاحب ار بوئی ببیند
کند عرضه صبوحی جام زر باد
امین ملک خاص شه حسن آن
که آمد صیت او را راهبر باد
خداوندی کز آتش بار خشمش
مقیم افتاده باشد در خطر باد
قمر کو پیکر دیوش نبودی
ز دستی خاک در چشم قمر باد
یکی در لطف لفظش بین که گوئی
ز گل آب آیدی و از شکر باد
ور از حلمش حجر بهره نبردی
ببردی آب و آتش از حجر باد
پی عزمش گرفت اندر سر آمد
که فرمودش ندانست این قدر باد
دم خصمش ز حسرت سرد و خشک است
عجب تر آنکه باشد گرم وتر باد
ز ایزد جان او خواهد همانا
که می گردد بگرد بحر و بر باد
زهی صدری که گر عونت نباشد
نیابد بیش بر آتش ظفر باد
ز بیم آنکه ناگه گردد آتش
نیارد کرد بر خصمت گذر باد
سلیمان وار گر فرمان دهی تو
سبک چون کوه بر بندد کمر باد
ز خدمت ور چو هدهد تاج یابد
نیارد بود غایب دیرتر باد
چو خاک درگه عالیت را یافت
ندانم تا چه گردد دربدر باد
حسود خاکسارت را که کردست
چو قوم عاد را زیر و زبر باد
چو شیر نره بادی هست در سر
دهد روزی چو شیر بیشه سرباد
نگون سوی زمین آمد چو نمرود
به حیلت گر شود این بار بر باد
چه خلق است اینک همچون عادیانش
سرانجام آتش است و ما حضر باد
بزرگا چون من آیم در بدیهه
بود از خصمی من بر حذر باد
به پیش تیغ نطقم بفگند زود
بر آب کار چون مردان سپر باد
ز بهر جستن از پیشم عجب نیست
که از مرغان کند در یوزه پر باد
منم کز بحر طبعم گاه و بیگاه
کند چون ابر عالم پر درر باد
نبیند هم که مثل من نبیند
اگر هموار پاید در سفر باد
وگرنه گوهر پاک منستی
کجا بنمایدی هر بد گهر باد
همی تا هست در نزد طبیعی
که باشد اصل عمر جانور باد
سوی جان تو هر دم آن چنان باد
که از آب حیات آرد خبر باد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
باغبان لطف قد آن سرو در شمشاد نیست
کی نماید تربیت جایی که استعداد نیست
گر خط دور لبت را بر زبان آرم مرنج
نقش شیرین را ضرر از تیشه فرهاد نیست
ساغر خونابه دل بسته ره بر ناله ام
مست بزم حیرتت را رخصت فریاد نیست
کی شود واقف ز ادراک عذاب آخرت
آنکه در دنیا به بیداد بتان معتاد نیست
زاهدان را نیست منع عشق اندک محنتی
هیچ کس از محنت قید جهان آزاد نیست
رغبت نزهتگه میخانه از زاهد مجو
جغد را در طبع میل منزل آباد نیست
کرده تدبیر ترک می فضولی فکر کن
گر ز عقلست ای بنای عقل را بنیاد نیست
کی نماید تربیت جایی که استعداد نیست
گر خط دور لبت را بر زبان آرم مرنج
نقش شیرین را ضرر از تیشه فرهاد نیست
ساغر خونابه دل بسته ره بر ناله ام
مست بزم حیرتت را رخصت فریاد نیست
کی شود واقف ز ادراک عذاب آخرت
آنکه در دنیا به بیداد بتان معتاد نیست
زاهدان را نیست منع عشق اندک محنتی
هیچ کس از محنت قید جهان آزاد نیست
رغبت نزهتگه میخانه از زاهد مجو
جغد را در طبع میل منزل آباد نیست
کرده تدبیر ترک می فضولی فکر کن
گر ز عقلست ای بنای عقل را بنیاد نیست
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
عادت اینست فیض فطرت را
در بنای وجود نوع بشر
که رسد تا زمان رشد و بلوغ
طفل را مهربانی از مادر
دهد او را کمال جسمانی
مادر مهربان بخون جگر
چون رسد وقت آن که در جسدش
بدمد روح جبرئیل هنر
دختر از مادرش جدا نشود
زآنکه هستند جنس هم دیگر
پسر از اقتضای جنسیت
طلبد قرب و انتساب پدر
تو همان طفلی ای دل غافل
که نداری ز حال خویش خبر
عالم صورتست مادر تو
که هواخواه تست شام و سحر
پدرت فیض عالم علویست
که در ایجاد تو ازوست اثر
چند مانی مقید صورت
بطلب رتبه ازین برتر
چند گردی بگرد مادر خود
نیستی دختر ای نکو محضر
مرد شو مرد کز پدر یابی
اثر التفات فیض نظیر
در بنای وجود نوع بشر
که رسد تا زمان رشد و بلوغ
طفل را مهربانی از مادر
دهد او را کمال جسمانی
مادر مهربان بخون جگر
چون رسد وقت آن که در جسدش
بدمد روح جبرئیل هنر
دختر از مادرش جدا نشود
زآنکه هستند جنس هم دیگر
پسر از اقتضای جنسیت
طلبد قرب و انتساب پدر
تو همان طفلی ای دل غافل
که نداری ز حال خویش خبر
عالم صورتست مادر تو
که هواخواه تست شام و سحر
پدرت فیض عالم علویست
که در ایجاد تو ازوست اثر
چند مانی مقید صورت
بطلب رتبه ازین برتر
چند گردی بگرد مادر خود
نیستی دختر ای نکو محضر
مرد شو مرد کز پدر یابی
اثر التفات فیض نظیر
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۸
آدمی را فضل صوری و کمال معنویست
نیست هر وقتی بهر حالی که باشد بی اثر
گاه عرض حسن صورت می کند بر اهل حال
می شود محبوب مه پیکر حبیب سیمبر
می دهد نظاره رفتار او آرام دل
می فزاید چهره زیبای او نور بصر
گر فقیه و عابد و شیخ و معلم می شود
می کند تعلیم علم و صنعت و فضل و هنر
می رساند فیض او دل را بسرحد کمال
می شود ارشاد او اهل طلب را راهبر
عقل حیران است در کیفیت اطوار او
هست گلزار طبیعت را نهال بارور
هم سرور دیده می یابند ازو هم کام دل
گه شکوفه می نماید گاه می بخشد ثمر
نیست هر وقتی بهر حالی که باشد بی اثر
گاه عرض حسن صورت می کند بر اهل حال
می شود محبوب مه پیکر حبیب سیمبر
می دهد نظاره رفتار او آرام دل
می فزاید چهره زیبای او نور بصر
گر فقیه و عابد و شیخ و معلم می شود
می کند تعلیم علم و صنعت و فضل و هنر
می رساند فیض او دل را بسرحد کمال
می شود ارشاد او اهل طلب را راهبر
عقل حیران است در کیفیت اطوار او
هست گلزار طبیعت را نهال بارور
هم سرور دیده می یابند ازو هم کام دل
گه شکوفه می نماید گاه می بخشد ثمر
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۱ - مناظره با طنبور
شبی رقتی داشتم در نماز
بمعبود می کردم افشای راز
گهی در قیام و گهی در قعود
گهی در رکوع و گهی در سجود
در اثنای طاعت من بی قرار
شنیدم ز جایی صدایی سه بار
ز دل رفت اندیشه ی طاعتم
درید از هوا پرده عصمتم
به او گفتم ای منشاء هر خطا!
مشو هیمه ی آتش کفر ما
چرا رسم و راهت چنین گمرهیست
سرت از خیال قیامت تهیست
کلید در گنج هر آفتی
به ابلیس سرمایه ی حیلتی
به دست تو هر رشته ای هست دام
که صید دل خلق سازی مدام
به صد جا میان بسته ای متصل
که بربایی آثار طاعت ز دل
اگر سینه ای را وطن ساختی
ازو رسم تقوی برانداختی
ور انگشتی از تو به جنبش رسید
ز تحریک تسبیح رغبت برید
بیا چون من از آتش اندیشه کن
ره توبه گیر و ورع پیشه کن
چنین گفت طنبور صاحب خبر
که بر پرده داری مشو پرده در
مپندار بر خود هنر عیب من
اگر عیب دارم برویم مزن
منم کرده قطع بیابان دور
ز غیب آمده سوی ملک ظهور
درین ره شدم همنشین بسی
نخورده غم از اعتراض کسی
تو بر سینه ام می زنی دست رد
چنینم مکن گر نداری مدد
چه آگاهی از کارگاه جان
که مقبل که و کیست مدبر دران
به دریای احسان پروردگار
ز چون من خسی کی نشیند غبار
در آنجا که دیوان عفو و عطاست
غم معصیت لاف طاعت خطاست
مگر غافلی در بساط بسیط
ز سر علی کل شی ء محیط
مغنی بطنبور رغبت نمای
بمفتاح رغبت دری بر گشای
کزان در رواحل رواحل نشاط
برون آید و پر شود این بساط
فضولی کند ترک بیم عذاب
نشاطی کند زین بساط اکتساب
خوشا آنکه او مست خیزد ز گور
برندش بدوزخ ز خود بی شعور
شررهای آتش به وقت عذاب
نماید به او قطره های شراب
بمعبود می کردم افشای راز
گهی در قیام و گهی در قعود
گهی در رکوع و گهی در سجود
در اثنای طاعت من بی قرار
شنیدم ز جایی صدایی سه بار
ز دل رفت اندیشه ی طاعتم
درید از هوا پرده عصمتم
به او گفتم ای منشاء هر خطا!
مشو هیمه ی آتش کفر ما
چرا رسم و راهت چنین گمرهیست
سرت از خیال قیامت تهیست
کلید در گنج هر آفتی
به ابلیس سرمایه ی حیلتی
به دست تو هر رشته ای هست دام
که صید دل خلق سازی مدام
به صد جا میان بسته ای متصل
که بربایی آثار طاعت ز دل
اگر سینه ای را وطن ساختی
ازو رسم تقوی برانداختی
ور انگشتی از تو به جنبش رسید
ز تحریک تسبیح رغبت برید
بیا چون من از آتش اندیشه کن
ره توبه گیر و ورع پیشه کن
چنین گفت طنبور صاحب خبر
که بر پرده داری مشو پرده در
مپندار بر خود هنر عیب من
اگر عیب دارم برویم مزن
منم کرده قطع بیابان دور
ز غیب آمده سوی ملک ظهور
درین ره شدم همنشین بسی
نخورده غم از اعتراض کسی
تو بر سینه ام می زنی دست رد
چنینم مکن گر نداری مدد
چه آگاهی از کارگاه جان
که مقبل که و کیست مدبر دران
به دریای احسان پروردگار
ز چون من خسی کی نشیند غبار
در آنجا که دیوان عفو و عطاست
غم معصیت لاف طاعت خطاست
مگر غافلی در بساط بسیط
ز سر علی کل شی ء محیط
مغنی بطنبور رغبت نمای
بمفتاح رغبت دری بر گشای
کزان در رواحل رواحل نشاط
برون آید و پر شود این بساط
فضولی کند ترک بیم عذاب
نشاطی کند زین بساط اکتساب
خوشا آنکه او مست خیزد ز گور
برندش بدوزخ ز خود بی شعور
شررهای آتش به وقت عذاب
نماید به او قطره های شراب
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱۵
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۸
مزینیه، کنون رونقی دیگر دارد
که از سعادت اولاد خود خبر دارد
مزینیه چو سیمرغ عنبرین پر و بال
هزار بیضه زرین بزیر پر دارد
مزینیه ز دوشیزگان خود چو سپهر
سهیل و مشتری و زهره و قمر دارد
مزینیه بود بیشه ای که اندر وی
غزال ماده فزونی ز شیر نر دارد
جمال و زینت انسان بدانش است و هنر
که آدمی شرف از دانش و هنر دارد
تفاوت بشر از جانور بمعرفت است
جز این چه فخر و فضیلت به جانور دارد
کسی که گنج درون آکند بگوهر علم
چه احتیاج به گنجینه گهر دارد
کسیکه نقد معارف به دل ذخیره کند
چه اعتنا به در و لعل و سیم و زر دارد
پزشک علم برای مریض جهل اینجا
بسی مفرج و معجون و گلشکر دارد
فرشته ایست موکل در این سرا که مدام
خدای جل جلاله بر او نظر دارد
از آن قبل نظر حق بر این فرشته بود
که این فرشته نظر بر رخ بشر دارد
چو آن فرشته اردیبهشت و فروردین
که لاله را، ز نم ابر و ژاله تر دارد
مدیر مدرسه ماست آن فرشته نور
که شاخ معرفت از همتش ثمر دارد
بزیر سایه اقبال شهریار جوان
نسیم عدل در این بوستان گذر دارد
براستی پدر ملت است خسرو ملک
خوشا بحال کسی کاینچنین پدر دارد
شبی که در کنف عدل او بخواب رویم
هزار مژده بما قاصد سحر دارد
ز فضل و مکرمت این ملک وزیر علوم
طراز علم ز دادار دادگر دارد
خدایگان معارف مهین حکیم الملک
که روح مملکت از علم بهره ور دارد
زمانه نقش بر آب است و این ستوده وزیر
ز عزم ثابت خود نقش بر حجر دارد
بنات مدرسه آسوده از بنات الدهر
بنات نعش صفت بر فلک مقر دارد
شهامها ملکا خسروا خداوندا
یکی حدیث بیار تو مختصر دارد
بکارخانه باری نگر که در صنعت
درودگر نه و کار درودگر دارد
ترا مربی این ملک کرده از پی آن
که ملک راز وجود تو مفتخر دارد
بحفظ قائمه عرش دولت تو نظر
امام قائم و سلطان منتظر دارد
دعا کنیم ترا چون دعای خلق بشاه
بویژه از دو لب بیگنه اثر دارد
چنانکه ملک جهانرا خدا بدست تو داد
عدوی جاه ترا از میانه بردارد
که از سعادت اولاد خود خبر دارد
مزینیه چو سیمرغ عنبرین پر و بال
هزار بیضه زرین بزیر پر دارد
مزینیه ز دوشیزگان خود چو سپهر
سهیل و مشتری و زهره و قمر دارد
مزینیه بود بیشه ای که اندر وی
غزال ماده فزونی ز شیر نر دارد
جمال و زینت انسان بدانش است و هنر
که آدمی شرف از دانش و هنر دارد
تفاوت بشر از جانور بمعرفت است
جز این چه فخر و فضیلت به جانور دارد
کسی که گنج درون آکند بگوهر علم
چه احتیاج به گنجینه گهر دارد
کسیکه نقد معارف به دل ذخیره کند
چه اعتنا به در و لعل و سیم و زر دارد
پزشک علم برای مریض جهل اینجا
بسی مفرج و معجون و گلشکر دارد
فرشته ایست موکل در این سرا که مدام
خدای جل جلاله بر او نظر دارد
از آن قبل نظر حق بر این فرشته بود
که این فرشته نظر بر رخ بشر دارد
چو آن فرشته اردیبهشت و فروردین
که لاله را، ز نم ابر و ژاله تر دارد
مدیر مدرسه ماست آن فرشته نور
که شاخ معرفت از همتش ثمر دارد
بزیر سایه اقبال شهریار جوان
نسیم عدل در این بوستان گذر دارد
براستی پدر ملت است خسرو ملک
خوشا بحال کسی کاینچنین پدر دارد
شبی که در کنف عدل او بخواب رویم
هزار مژده بما قاصد سحر دارد
ز فضل و مکرمت این ملک وزیر علوم
طراز علم ز دادار دادگر دارد
خدایگان معارف مهین حکیم الملک
که روح مملکت از علم بهره ور دارد
زمانه نقش بر آب است و این ستوده وزیر
ز عزم ثابت خود نقش بر حجر دارد
بنات مدرسه آسوده از بنات الدهر
بنات نعش صفت بر فلک مقر دارد
شهامها ملکا خسروا خداوندا
یکی حدیث بیار تو مختصر دارد
بکارخانه باری نگر که در صنعت
درودگر نه و کار درودگر دارد
ترا مربی این ملک کرده از پی آن
که ملک راز وجود تو مفتخر دارد
بحفظ قائمه عرش دولت تو نظر
امام قائم و سلطان منتظر دارد
دعا کنیم ترا چون دعای خلق بشاه
بویژه از دو لب بیگنه اثر دارد
چنانکه ملک جهانرا خدا بدست تو داد
عدوی جاه ترا از میانه بردارد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ملحقات
از این مقدمه ز آن پس که یافت آگاهی
جناب نزهت افندی ستوده شهبندر
خجسته رادی والا بدانش و بخرد
ستوده مردی یکتا بمایه و بهنر
امین و محرم بر هر دو دولت اسلام
صدیق و حامی بر هر دو شعبه انور
جهان و معرفت و جان، درون جامه تن
چنانکه معنی بنهفته در لباس صور
همه بخوانده و دانسته رسم فقه و حدیث
ز کیش شافعی و بوحنیفه و جعفر
نه از تعصب بیهوده باز گفته سخن
نه از تجنب بیغاره برگرفته خبر
بجان و دل ز محبان خاندان علی
ولیک زاده تبارش ز دودمان عمر
چنین خجسته روانی که نام بردم از او
که تا ز نامش زینت دهم بر این دفتر
بدید خسرو ایران و خادم حرمین
یکی روانند آراسته بدو پیکر
چنانکه گوئی بحر محیط و بحر عمان
بود یکی بحقیقت دو آیدا بنظر
دو تاجدارند این هر دو آیه رحمت
دو شهریارند این هر دو سایه داور
چو دو نهال بروئیده از یکی بستان
چو دو برادرزاده ز یک پدر و مادر
ز عیش رست و فراچید دامن از راحت
ز جای جست و فروبست استوار کمر
پیام داد بر آن خیرگان بی آزرم
خطاب کرد بدان سفلگان بدگوهر
گهی بوعظ و گهی وعده و گهی تهدید
گهی بفکر و گهی بافسون و گه بسمر
گهی کتاب و احادیث خواند و گه آیات
گهی بیان تواریخ کرد و گاه سیر
هزار نکته بیان کرد با هزار زبان
هزار رمز بهر نکته ای بدش مضمر
بگوش شورشیان قول صدق را ز صواب
چنان سرود که در مغز خلق کرد اثر
گران سران متنبه شدند و خوار و خجل
چنان که مرد سیه نامه در صف محشر
جناب نزهت افندی ستوده شهبندر
خجسته رادی والا بدانش و بخرد
ستوده مردی یکتا بمایه و بهنر
امین و محرم بر هر دو دولت اسلام
صدیق و حامی بر هر دو شعبه انور
جهان و معرفت و جان، درون جامه تن
چنانکه معنی بنهفته در لباس صور
همه بخوانده و دانسته رسم فقه و حدیث
ز کیش شافعی و بوحنیفه و جعفر
نه از تعصب بیهوده باز گفته سخن
نه از تجنب بیغاره برگرفته خبر
بجان و دل ز محبان خاندان علی
ولیک زاده تبارش ز دودمان عمر
چنین خجسته روانی که نام بردم از او
که تا ز نامش زینت دهم بر این دفتر
بدید خسرو ایران و خادم حرمین
یکی روانند آراسته بدو پیکر
چنانکه گوئی بحر محیط و بحر عمان
بود یکی بحقیقت دو آیدا بنظر
دو تاجدارند این هر دو آیه رحمت
دو شهریارند این هر دو سایه داور
چو دو نهال بروئیده از یکی بستان
چو دو برادرزاده ز یک پدر و مادر
ز عیش رست و فراچید دامن از راحت
ز جای جست و فروبست استوار کمر
پیام داد بر آن خیرگان بی آزرم
خطاب کرد بدان سفلگان بدگوهر
گهی بوعظ و گهی وعده و گهی تهدید
گهی بفکر و گهی بافسون و گه بسمر
گهی کتاب و احادیث خواند و گه آیات
گهی بیان تواریخ کرد و گاه سیر
هزار نکته بیان کرد با هزار زبان
هزار رمز بهر نکته ای بدش مضمر
بگوش شورشیان قول صدق را ز صواب
چنان سرود که در مغز خلق کرد اثر
گران سران متنبه شدند و خوار و خجل
چنان که مرد سیه نامه در صف محشر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۹
بارها خواندم ز قول مصطفی اندر خبر
کاید آن روزی که تابد آفتاب از باختر
ذات پاک مصطفی باشد منزه از دروغ
کش رسالت داده بر خلقان خدای دادگر
گر خدا را، راست گو دانی و پیغامش درست
راست میدان هرچه گوید با تو آن پیغامبر
چون نمی بینی خدا را با دو چشم از صدق دل
گوش ده پیغام و در گفتار پیغمبر نگر
لهجه صدق رسول هاشمی را با یقین
از درون تصدیق دارند اهل فرهنگ و فکر
لیک آنان کاسمانها را همی بشکافتند
تا به پیمودند ابعادش به مقیاس نظر
هم کواکب را بسنجیدند با میزان علم
خط و محور مرکز و قطب و مدار و مستقر
وزن و ثقل و حجم و قطر و عرض و طول و ارتفاع
زاویه سطح عمود و مایل و قوس و وتر
ماهها در مشتری جسته مناطق در زحل
کوهها در زهره دیده بیشها اندر قمر
جمله، در تأویل قول مصطفی در مانده اند
زانکه از دریا نشاید با شنا کردن عبر
اوصیا دانند اسرار علوم انبیا
از پسر باید ترا پرسیدن اسرار پدر
جعفر صادق کند تأویل گفتار رسول
کاهل بیت ادری بما فی البیت باشند ای پسر
راسخ اندر علم داند کشف آیات نبی
کی توان پرسید راز بوتراب از بن حجر
از خراسانی اگر پرسی طریق کعبه را
گویدت راهی که اندر گل فرومانی چو خر
از حجازی پرس رسم کعبه تا واقف شوی
بر مقام و مشعر و خیف و منی رکن و حجر
رازداران کنو ز انبیا اندر ورق
رانده در تأویل این گفتار فصلی مختصر
کافتاب دانش اندر دوره آخر زمان
در صف خاور زمین خواهد زدن از غرب سر
قصه عنقای مغرب نیز اگر بشنیده ای
مرغ دانش دان که باشد قافش اندر زیر پر
راه دانش سوی حق باشد طریقی مستقیم
هر که در این ره روان نامد ز دین آمد بدر
جز بدانش زندگی مردن بود صحت مرض
جز بدانش بندگی ضایع شود طاعت هدر
جز بدانش کی توان تفریق نیک از چیز بد
جز بدانش کی شود تشخیص خیر از کار شر
جز بدانش کی توان بشناخت یزدان ز اهرمن
جز بدانش کی توان پرداخت در خلد از سقر
کیست دانش میرنویان آفتاب مهر و داد
ارفع الدوله پرنس صلح جوی نامور
سال ده زین پیش باز آمد ز قسطنطین بری
همچو جان اندر جسد یا همچو نور اندر بصر
زنده کرد ایران و بر ایرانیان آمد عزیز
زانکه بود ایران چو تن او چون دل و جان و جگر
ساخت بیش از حصر و احصا کرد برتر از قیاس
داد بیرون از حساب و ریخت افزون از ثمر
با خردمندان مروت با هنرمندان کرم
بر یتیمان نان و کسوت بر فقیران سیم و زر
هر که روزی یافت اندر ملک عثمانی مقام
هر که لختی کرد اندر خاک ایتالی سفر
خواند در رومیة الصغری از او چندین کتاب
دید در رویة الکبری از او چندین اثر
معجزات آورده در قفقاز و قسطنطین و روم
نیز خواهد کرد در سقسین و هند و کاشغر
معجزاتش را اگر دانشوران گرد آورند
صد کتاب افزون شود در فن اخلاق و سیر
هر کتابی صد کراسه هر کراسه صد ورق
هر ورق صد سطر و در هر سطر صد شطر از هنر
البشاره کامد اینک بار دیگر سوی ملک
کاب دولت را بجوی آرد همی بار دگر
قرة عین الملک لماراراه انسانه
حل فیه و استوی القی عصاه و استقر
چون دم روح القدس پاکیزه و پاکیزه خوی
چون نسیم فروردین فرخنده و فرخنده فر
آنکه دانش را همی نشناسی از بیدانشی
بین ز دانش رسته در گیتی درختی بارور
شادمانی بیخ و دولت شاخ و بیداریش برگ
کامرانی برگ و رحمت سایه هشیاریش بر
میوه اش از دزد محفوظ است و برگش از خزان
شاخهایش ایمن است از اره بیخش از تبر
مغربی زین غصن در مشرق برد برگ و نوا
خاوری در باختر زین شاخ بر گیرد ثمر
نامه صلحش چو شد در روی عالم منتشر
چامه مهرش چو شد در سطح گیتی مشتهر
جفت کرده جوجه کبک دری را با عقاب
صلح داده شیعه آل علی را با عمر
خامه اش آرد پدید از صنع حق لایزال
فکرتش سازد عیان از فضل حی دادگر
ناقه صالح ز سنگ و طایر عیسی ز گل
خیمه هارون ز ابر و نار موسی از شجر
در سخن از لعل گوهرزا بود محی الرمیم
در نگارش با ید و بیضا کند شق القمر
کوه لرزان از عتابش چون ز نعمان نابغه
ابر گریان از سخایش چون فر ز دق از مطر
بخشش چندانکه گر دریا و کان او را دهی
نه بکان اندر بماند زر نه در دریا گهر
یا چراغ فکرش اندر تیره شب با پای لنگ
کور گردد بی عصا در کوه و هامون رهسپر
این خلایق قالب و تصویر انسانند لیک
اوست روح اندر قوالب اوست معنی در صور
جمله آیات حقند اما بهر جا جمله ایست
او در آنجا مبتدا شد دیگران او را خبر
زین سبب حق ذات پاکش را ز ایران برگزید
همچو نادرشاه از افشار و تیمور از تتر
ای خداوند آنچه من دیدم از این مردم ندید
سبطی از فرعون و اسرائیلی از بخت النصر
حاسدم را آسمان پیش افکند از من و لیک
هر چه واپس تر شوم هستم بسی زو پیشتر
من چو ماهم او ستاره من چولعلم او خزف
من پرندم او نمد من ابره ام او آستر
خود تو میدانی نخستین کس منم کاین خلق را
سوی آزادی شدستم رهنما و راهبر
خود تو میدانی منم کز بانگ من برخاستند
مردگان چون خفتگان از بانگ مؤذن در سحر
خامه ام چون صور اسرافیل افکند از صریر
نفخه اندر کوه و وادی صیحه اندر بحر و بر
ناله ام افروخت اندر مجمر حب الوطن
شعله اندر رطب و یا بس آتش اندر خشک و تر
داشتم در حصن غیرت بهر دفع خصم ملک
خامه تیغ و تن زره سر مغفر و سینه سپر
چون براه اندر شدم می تاخت اندر موکبم
فوجی از دانشوران بیش از ربیعه وز مضر
اینزمان افتاده ام محبوس در ساوجبلاغ
همچو مه در ابر و زر در خاک و لعل اندر حجر
با دهاقینم چو شاه اندر عری پژمرده حال
در رساتیقم چو ماه اندر محاقش مستتر
دیده گریان سینه بریان تن برهنه چون اسیر
دست بر سر جان بلب آتش بدل چون محتضر
خوار اندر خاک خود چون خارم اندر بوستان
پست اندر ملک خود چون خاکم اندر رهگذر
رفت بر باد از کفم مال و حشم گنج و خدم
ریخت بر خاک از تنم صوف و زعب شعر و وبر
حاصل من از هنر گوئی پس از مرگست چون
از لقب طیار را حاصل ز کنبت بوالبشر
بوده ام مانند جمعه اول ماه رجب
گشته ام چون چارشنبه آخر ماه صفر
خود مضارع نیستم تا این رقیبان چون ادات
بر سرم تازند بهر رفع و نصب و جزم و جر
چند تن رفتیم در یک بوستان کشتیم تخم
جمله با هم یار در سود و زیان و نفع و ضر
حاصل من خار دلدوز است وز ایشان یاسمین
بهره من زهر جانسوز است وز آنان نیشکر
جمله بهر مصلحت کردیم در بحری شنا
من شدم چون در بزیر آنان چو خس اندر زبر
شکوه اخوان خوان وطن را در نهان
با تو گفتم چون ندارم جز تو غمخواری دگر
تا بدانی چون عدو آید بخرگاه اندرون
همچو من یاری ندارد جای جز بیرون در
قدر فضلم را تو دانی کاین مثل بس شایع است
قدر زر زرگر شناسد گوهری قدر گهر
کاید آن روزی که تابد آفتاب از باختر
ذات پاک مصطفی باشد منزه از دروغ
کش رسالت داده بر خلقان خدای دادگر
گر خدا را، راست گو دانی و پیغامش درست
راست میدان هرچه گوید با تو آن پیغامبر
چون نمی بینی خدا را با دو چشم از صدق دل
گوش ده پیغام و در گفتار پیغمبر نگر
لهجه صدق رسول هاشمی را با یقین
از درون تصدیق دارند اهل فرهنگ و فکر
لیک آنان کاسمانها را همی بشکافتند
تا به پیمودند ابعادش به مقیاس نظر
هم کواکب را بسنجیدند با میزان علم
خط و محور مرکز و قطب و مدار و مستقر
وزن و ثقل و حجم و قطر و عرض و طول و ارتفاع
زاویه سطح عمود و مایل و قوس و وتر
ماهها در مشتری جسته مناطق در زحل
کوهها در زهره دیده بیشها اندر قمر
جمله، در تأویل قول مصطفی در مانده اند
زانکه از دریا نشاید با شنا کردن عبر
اوصیا دانند اسرار علوم انبیا
از پسر باید ترا پرسیدن اسرار پدر
جعفر صادق کند تأویل گفتار رسول
کاهل بیت ادری بما فی البیت باشند ای پسر
راسخ اندر علم داند کشف آیات نبی
کی توان پرسید راز بوتراب از بن حجر
از خراسانی اگر پرسی طریق کعبه را
گویدت راهی که اندر گل فرومانی چو خر
از حجازی پرس رسم کعبه تا واقف شوی
بر مقام و مشعر و خیف و منی رکن و حجر
رازداران کنو ز انبیا اندر ورق
رانده در تأویل این گفتار فصلی مختصر
کافتاب دانش اندر دوره آخر زمان
در صف خاور زمین خواهد زدن از غرب سر
قصه عنقای مغرب نیز اگر بشنیده ای
مرغ دانش دان که باشد قافش اندر زیر پر
راه دانش سوی حق باشد طریقی مستقیم
هر که در این ره روان نامد ز دین آمد بدر
جز بدانش زندگی مردن بود صحت مرض
جز بدانش بندگی ضایع شود طاعت هدر
جز بدانش کی توان تفریق نیک از چیز بد
جز بدانش کی شود تشخیص خیر از کار شر
جز بدانش کی توان بشناخت یزدان ز اهرمن
جز بدانش کی توان پرداخت در خلد از سقر
کیست دانش میرنویان آفتاب مهر و داد
ارفع الدوله پرنس صلح جوی نامور
سال ده زین پیش باز آمد ز قسطنطین بری
همچو جان اندر جسد یا همچو نور اندر بصر
زنده کرد ایران و بر ایرانیان آمد عزیز
زانکه بود ایران چو تن او چون دل و جان و جگر
ساخت بیش از حصر و احصا کرد برتر از قیاس
داد بیرون از حساب و ریخت افزون از ثمر
با خردمندان مروت با هنرمندان کرم
بر یتیمان نان و کسوت بر فقیران سیم و زر
هر که روزی یافت اندر ملک عثمانی مقام
هر که لختی کرد اندر خاک ایتالی سفر
خواند در رومیة الصغری از او چندین کتاب
دید در رویة الکبری از او چندین اثر
معجزات آورده در قفقاز و قسطنطین و روم
نیز خواهد کرد در سقسین و هند و کاشغر
معجزاتش را اگر دانشوران گرد آورند
صد کتاب افزون شود در فن اخلاق و سیر
هر کتابی صد کراسه هر کراسه صد ورق
هر ورق صد سطر و در هر سطر صد شطر از هنر
البشاره کامد اینک بار دیگر سوی ملک
کاب دولت را بجوی آرد همی بار دگر
قرة عین الملک لماراراه انسانه
حل فیه و استوی القی عصاه و استقر
چون دم روح القدس پاکیزه و پاکیزه خوی
چون نسیم فروردین فرخنده و فرخنده فر
آنکه دانش را همی نشناسی از بیدانشی
بین ز دانش رسته در گیتی درختی بارور
شادمانی بیخ و دولت شاخ و بیداریش برگ
کامرانی برگ و رحمت سایه هشیاریش بر
میوه اش از دزد محفوظ است و برگش از خزان
شاخهایش ایمن است از اره بیخش از تبر
مغربی زین غصن در مشرق برد برگ و نوا
خاوری در باختر زین شاخ بر گیرد ثمر
نامه صلحش چو شد در روی عالم منتشر
چامه مهرش چو شد در سطح گیتی مشتهر
جفت کرده جوجه کبک دری را با عقاب
صلح داده شیعه آل علی را با عمر
خامه اش آرد پدید از صنع حق لایزال
فکرتش سازد عیان از فضل حی دادگر
ناقه صالح ز سنگ و طایر عیسی ز گل
خیمه هارون ز ابر و نار موسی از شجر
در سخن از لعل گوهرزا بود محی الرمیم
در نگارش با ید و بیضا کند شق القمر
کوه لرزان از عتابش چون ز نعمان نابغه
ابر گریان از سخایش چون فر ز دق از مطر
بخشش چندانکه گر دریا و کان او را دهی
نه بکان اندر بماند زر نه در دریا گهر
یا چراغ فکرش اندر تیره شب با پای لنگ
کور گردد بی عصا در کوه و هامون رهسپر
این خلایق قالب و تصویر انسانند لیک
اوست روح اندر قوالب اوست معنی در صور
جمله آیات حقند اما بهر جا جمله ایست
او در آنجا مبتدا شد دیگران او را خبر
زین سبب حق ذات پاکش را ز ایران برگزید
همچو نادرشاه از افشار و تیمور از تتر
ای خداوند آنچه من دیدم از این مردم ندید
سبطی از فرعون و اسرائیلی از بخت النصر
حاسدم را آسمان پیش افکند از من و لیک
هر چه واپس تر شوم هستم بسی زو پیشتر
من چو ماهم او ستاره من چولعلم او خزف
من پرندم او نمد من ابره ام او آستر
خود تو میدانی نخستین کس منم کاین خلق را
سوی آزادی شدستم رهنما و راهبر
خود تو میدانی منم کز بانگ من برخاستند
مردگان چون خفتگان از بانگ مؤذن در سحر
خامه ام چون صور اسرافیل افکند از صریر
نفخه اندر کوه و وادی صیحه اندر بحر و بر
ناله ام افروخت اندر مجمر حب الوطن
شعله اندر رطب و یا بس آتش اندر خشک و تر
داشتم در حصن غیرت بهر دفع خصم ملک
خامه تیغ و تن زره سر مغفر و سینه سپر
چون براه اندر شدم می تاخت اندر موکبم
فوجی از دانشوران بیش از ربیعه وز مضر
اینزمان افتاده ام محبوس در ساوجبلاغ
همچو مه در ابر و زر در خاک و لعل اندر حجر
با دهاقینم چو شاه اندر عری پژمرده حال
در رساتیقم چو ماه اندر محاقش مستتر
دیده گریان سینه بریان تن برهنه چون اسیر
دست بر سر جان بلب آتش بدل چون محتضر
خوار اندر خاک خود چون خارم اندر بوستان
پست اندر ملک خود چون خاکم اندر رهگذر
رفت بر باد از کفم مال و حشم گنج و خدم
ریخت بر خاک از تنم صوف و زعب شعر و وبر
حاصل من از هنر گوئی پس از مرگست چون
از لقب طیار را حاصل ز کنبت بوالبشر
بوده ام مانند جمعه اول ماه رجب
گشته ام چون چارشنبه آخر ماه صفر
خود مضارع نیستم تا این رقیبان چون ادات
بر سرم تازند بهر رفع و نصب و جزم و جر
چند تن رفتیم در یک بوستان کشتیم تخم
جمله با هم یار در سود و زیان و نفع و ضر
حاصل من خار دلدوز است وز ایشان یاسمین
بهره من زهر جانسوز است وز آنان نیشکر
جمله بهر مصلحت کردیم در بحری شنا
من شدم چون در بزیر آنان چو خس اندر زبر
شکوه اخوان خوان وطن را در نهان
با تو گفتم چون ندارم جز تو غمخواری دگر
تا بدانی چون عدو آید بخرگاه اندرون
همچو من یاری ندارد جای جز بیرون در
قدر فضلم را تو دانی کاین مثل بس شایع است
قدر زر زرگر شناسد گوهری قدر گهر
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۶
استاد فاضلان سخنور ذکاء ملک
آن منشی جریده غرای تربیت
دانشوری که فضلش در گوش آسمان
آوازه در فکنده ز آوای تربیت
آن قائد سپاه معارف که از هنر
آراست صد کتیبه به صحرای تربیت
کلکش مشاطه وار ز رسم ادب نهاد
خالی به صفحه رخ زیبای تربیت
پیرایه یافت گردن دوشیزه ادب
از فیض بحر طبع گهر زای تربیت
اینک سزد که بنده به پاداش این کرم
از روی شوق بوسه زند پای تربیت
خواهم ز کردگار که تا روز رستخیز
منت نهد بخلق ز ابقای تربیت
روشن کند خدای تعالی روان ملک
از آفتاب چهر دلارای تربیت
آن منشی جریده غرای تربیت
دانشوری که فضلش در گوش آسمان
آوازه در فکنده ز آوای تربیت
آن قائد سپاه معارف که از هنر
آراست صد کتیبه به صحرای تربیت
کلکش مشاطه وار ز رسم ادب نهاد
خالی به صفحه رخ زیبای تربیت
پیرایه یافت گردن دوشیزه ادب
از فیض بحر طبع گهر زای تربیت
اینک سزد که بنده به پاداش این کرم
از روی شوق بوسه زند پای تربیت
خواهم ز کردگار که تا روز رستخیز
منت نهد بخلق ز ابقای تربیت
روشن کند خدای تعالی روان ملک
از آفتاب چهر دلارای تربیت
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۸