عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱
مدیح تا ببر من رسید عریان بود
ز فرّ و زینت من یا فت طیلسان و ازار
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶
بزلف کژّ ولیکن بقدّ و قامت راست
به تن درست و لیکن بچشمکان بیمار
اگر سر آرد یار آن سنان او نشگفت
هر آینه چو همه خون خورد سر آرد بار
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹
نگه کن آب و یخ در آبگینه
فروزان هر سه همچون شمع روشن
گدازیده یکی دو تا فسرده
بیک لون این سه گوهر بین ملون
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۵ - در ثنای سلطان سعید مغفور ناصرالدین شاه
حبّذا شهباز شاهنشاه چون پروا کند
چرخ دیگر از همایون پر خود برپا کند
تا دهد چرخ کهن را شیوه ی بیداد یاد
تازه چرخی هر زمان از پر خود برپا کند
صخره صمّا اگر درّاج را گردد بنه
رخنه ی زوبین چَنگُلش در صخره صمّا کند
کبک و تیهو چیست شاهین را اگر آرد به چنگ
طعمه در دم زاستخوان وی هما آسا کند
خون مرغان شکاری را زبس ریزد به خاک
رنگ هامون را به رنگ لاله ی حمرا کند
زیبدش گردون نشیمن وز مجّره پای بند
آشیان باید فراز گنبد خضرا کند
نسر طایر را رباید از سپهر هشتمین
نُه فلک را چون زمین پر شورش و غوغا کند
آهنین چنگال وی مریخ را در خون کشد
صوت زرین دنگ او ناهید را شیدا کند
قاف تا قاف جهان را آورد در زیر پر
چون به اقبال شهنشه بال همت وا کند
ظل یزدان ناصرالدین شه که در هر بامداد
کسب نور از رأی وی مهر جهان آرا کند
شهریار دادگر گز یمن فرّخ مقدمش
بر نُهم گدون تفاخُر ساحت غبرا کند
آسمان کوشید که خاک آستان وی شود
تا به این تدبیر قدر خویش را والا کند
لیک نگذارد امین خلوت شاه جهان
ره به دربار ملک هر سفله ی پیدا کند
خواجه ی باذل که ابر دست گوهر بار او
عرصه ی آفاق را رشک دل دریا کند
چون گشاید لب پی عرض سخن فیض دمش
گنگ مادرزاد را بلبل صفت گویا کند
نیست گر آب بقا نظم روان بخشش چرا
کشتگان محبت ایام را احیا کند
نام او را چون برم بوسد دهانم را نگار
کام من شیرین زشهد لعل شکرخا کند
دلبری دارم که بالای بلا انگیز او
هر زمان در کشور دل فتنه ها برپا کند
شوخ سرمستی زبردستی که گر یابد امان
خون خلقی را به جای باده در مینا کند
کرده با ما گوشه گیران حالت چشمان او
آن چه با دُردی کشان صاف دل صهبا کند
یاد صبح وصل و شام هجر آن زیبا صنم
نوجوان را پیر سازد پیر را برنا کند
هر سخن زآن سرو بالا بر زبان آرد «محیط»
زهره اش ورد زبان در عالم بالا کند
ابوالحسن فراهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱
نموده صبح صادق جامه پاره
فتاده لرزه بر جان ستاره
در آن مجلس که خلد جاودان بود
ز آثار جمالش هم چنان بود
که گر از چشم پابیرون نهادی
نگه چون مست از پا اوفتادی
چو عکس آن رخ چون سیم ساده
فتاده دیدم اندر جام باده
گمان بردم که خورشید جهانتاب
زشرمش سر فرو بُردَست در آب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
آمد سحاب و چهره ی گلها ز خواب شست
نیسان دهان غنچه بمشک و گلاب شست
صبحست می بنوش که گردون باشک گرم
از بهر جرعه یی قدح آفتاب شست
گو همچو برگ لاله ز برق فنا بسوز
گل چون کتان خود بشب ماهتاب شست
در آتشم ز دختر رز کاین حریف سوز
عالم خراب کرد چو دست از خضاب شست
از می خراب گشته دل ابتر منست
دیوانه یی که لوح شکست و کتاب شست
خوش باد وقت آنکه سبو بر سرم شکست
وین دلق خونفشان ز نشان شراب شست
از داغهای تازه برافراخت صد علم
پشمینه ام که عشق بهفتاد آب شست
بس رند جامه سوز که در مجلس شراب
آلوده ساخت خرقه ولی با شراب شست
در خاک و خون نشاند فغانی دل خراب
تا دست از متاع جهان خراب شست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
باز آن مه در سمند ناز در جولان شده
فتنه را سر کرده و سر فتنه ی دوران شده
تا صف خوبان شهر آشوب را بر هم زند
کرده بر اهل نظر جولان و در میدان شده
چن بعزم گوی بازی رانده بیرون رخش ناز
در پیش صد عاشق دلخسته سر گردان شده
چیست دانی گرد رخسارش عرق از تاب می
قطره ی شبنم که بر گلبرگ تر غلتان شده
کیست آن سرو خرامان کان طرف دارد گذر
کز چنین رفتار و قامت دیده ها گریان شده
پرتو مهر رخش چون ذره گردد آشکار
جوهر جانها که در هستی او پنهان شده
بسکه می گرید فغانی دور از آن آرام جان
خانه ی چشمش ز سیل متصل ویران شده
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح جمال الدین محمد یحیی
تازه و خرمست چون رخ یار
صحن گیتی ز رنگ و بوی بهار
دشت را از زمردست بساط
کوه را پر زبرجدست کنار
گشت گوئی ز بیح مینا رنگ
هست گوئی ز شاخ مرجان بار
آب و خاک چمن کز او خجلند
آب حیوان و در دریا بار
کان یاقوت، آفتاب فروغ
گهر بحر ناپدید کنار
تا ز عکس سمن در آب روان
تافتند انجم و فلک سیار
چتر بیجاده منبع لؤلؤست
تخت پیروزه معدن دینار
شاخ گوهر فشان چو بر سر کشت
گوهر شاهوار کرد نثار
کرده بر جویبار کبک و تذرو
همچو نسرین بر مجره گذار
جنبش باد و ساحت چمنست
طره چین غیرت فرخار
برگ نسرین و شاخ شمشادند
رخ زیبا و طره دلدار
سرود در حالتست از آنکه نواخت
صوت موسیچه ساز موسیقار
زین سپس عقل را کند سرمست
بعد از این مست را کند هشیار
لحن قمری و بلبل از بستان
صوت دراج و تیهو از کهسار
نال را، راست اعتدال چو بست
فارغ البال بر میان زنار
لاله و سوسن اندرین سخنند
ده دل و صد زبان چو توش و هزار
سرخ بید ار تشبهی می کرد
ببد اندیش خواجه بی هنجار
چون رگش برکشید چرخ از پوست
در پی اش خون فسرده شد ناچار
دی ز دست چنار، فاخته ای
بلبلی را که بود همدم خار
گفت: در بزم لعبتان چمن
که سمن ساعدند و لاله عذار
ساغر غنچه نارسیده هنوز
چشم نرگس چراست مست خمار
گوش بلبل چو نام غنچه شنید
کرد در آن میانه ناله ی زار
گفت دست چنار بالا بود
در چمن تا بد است در همه کار
لیک ازینسان که بید تیغ کشید
باد باشد کنون بدست چنار
گرچه بی روی دلبر از دل و جان
گشته ام سیر و بوده ام بیزار
بر سریر چمن چو؛ سایه فکند
گهر تاج غنچه دیگر بار
زین سپس دست ما و دامن دوست
پس ازین گوش ما و حلقه یار
باد گوهر فشان و عنبر سای
که چمنراست کاروان سالار
باز بیاع درّ و گوهر و مشک
در هوا می کند قطار، قطار
گوئی از نوک کلک صدر جهان
اثری یافتند باد و بهار
کاستین صبا و دست سحاب
عنبر افشان شدست و گوهر بار
معنی احتشام جنبش چرخ
صورت اهتمام ایزد بار
صاحب اعظم، آصف ایام
داور ملک و داد بخش دیار
صدر دنیا جمال دین، یحیی
سبب دور گنبد داور
آن سپهر سخا و عالم فضل
آن زمین ثبات و کوه وقار
آن در جاهش آسمان تعظیم
و آن در جودش آفتاب عیار
هست در صدر ملک مسند حکم
ز اختیار مسببین مختار
درگهش مأمن اولوالالباب
حضرتش کعبه اوالوالابصار
ای فلک را بحکمت استحکام
وی جهانرا بعدلت استظهار
حکم تو عقل و عقل را، قانون
عدل تو دین و ملک را معمار
آسمانیست، آسمان ترکیب
آسمانیست و آفتاب شعار
صورت از رفعت و درت ز احسان
لفظت از حکمت و دلت ز انوار
یا یسار و یمین و معدن و بحر
دهر نشناخته یمین و یسار
به یسار تو کرده یاد یمین
به یمین تو کسب کرده یسار
الحق آب دوات عالی تست
که ز آب حیاتش آید عار
انتظام قواعد احکام
امتزاج نتایج افکار
چمن منصب وزارت را
شبنمی زو و عالمی ازهار
شجر جویبار دولت را
زو نسیمی و یک جهان انوار
گنج گوهر شود ز فضله ی او
سطح اوراق و گردش طومار
آب کوثر بریزد از اثرش
سیر آن ابر آسمان کردار
در نهان خانه ی ازل دل تست
مخزن زار و وحی بی اغیار
گرچه ارواح در مدارج قدس
دائماً صائمند در اخبار
روح قدسی بترک لفظ تو کرد
همچو عبسی بترک روح اقطار
ابر دستت چو گوهر افشاند
سیر آن دین پناه و دنیا دار
خرد پیر نفس ناطقه را
گوید ای موجب مسیر و مدار
تجدید مطلع
چیست آن پیکر نحیف و نزار
که دهد ملک را نظام و قرار
هم سحابیست آسمان تأثیر
هم شهابیست آفتاب آثار
می نهد بر خط نظام جهان
سر اندیشه کبار و صغار
بس که آورد شب بروز چو صبح
در سواد امور لیل و نهار
طره شب فکند بر رخ روز
روز روشن نمود در شب تار
گاه چون طوطئی که تازه شود
نسق دین و ملکش از منقار
گه فشاند ز مشک بر رخ سیم
آب حیوان بیمن حرجوار
معجز دست خواجه اش بمسیر
می کند سر بریده وحی گذار
روح گویا چو وصف خامه شنید
گفت کای نقد کون را معیار
کلک دستور باشد اینکه ز دست
عدل را بر در ستم مسمار
آنکه در بندگیش خامه چو دید
کاسمانها همی کنند اقرار
بست پیش انامل خلقش
پیکر او کمر دو پیکر وار
صاحب عادل، آفتاب صدور
جان دولت، جهان عز و فخار
موجب هفت از استدارت نه
غرض پنج از امتزاج چهار
تاج دین داوری که دورانراست
بر زمین کفایتش رخسار
آنکه در خلقتش خدای جهان
نظم دنیا و دین بکرد اظهار
خاکپای زمین حضرت اوست
فلک تند و عالم غدّار
ای قضا قدرت، قدر تقدیر
وی فلک همت ملک دیدار
فخر اولاد آدمی، بهنر
صدر ابناء عالمی، بتبار
تا زمان را زمان دولت توست
وقت انعام و موسم ادرار
کرم خلقت از جهان برداشت
رسم بیداد و عادت آزار
هیچکس را بقدر خوار نکرد
دمبدم داد عیش داد بکار
دین پناها چو لطف طبع تر است
کرمت در دیار و دین دیار
هم در اثنای مدح تو غزلی
خواستم تا ادا کنم خوش و خوار
تجدید مطلع
کای پریچهره مست خواب و خمار
ای تو بهتر ز لعبتان تتار
مقد لؤلؤ نموده از یاقوت
لعل شکر گشاده از گفتار
آب حیوانش بر دو گوشه ی لعل
نظم پروپنش در دو دانه فار
سمنش رخ کشیده در سنبل
سنبلش رنگ داده بر گلنار
کرده بر طرف آفتاب پدید
سیر ماهش هلالی از زنگار
رخش از زلف ماه در عقرب
زلفش از چهره مار در گلزار
عار او در پناه بدر منیر
ماه او در ثعاب مشک تتار
آفت از شور سنبلش در شهر
فتنه از دست نرگسش در کار
ساغری نیم مست عربده جو
هندوئی پیچ پیچ و آینه دار
با رخی کافتاب پیش رخش
کرد از شرم روی در دیوار
از در حجره ام در آمد و گفت
کای بر اسب سخن چو روح سوار
گرچه امروز در بساط زمین
جز تو کس را نباشد این احضار
که کند کشف در معانی بکر
تا حجاب تراکم اطوار
خرده بین ضمیر وقادش
در پس پرده های غیب اسرار
بیتکی چند کرده ام ترکیب
به ز ترکیب عذب تو بسیار
در مدیح پناه پشت صدور
آن زمین حلم آسمان مقدار
صاحب تیغ و خامه کز قلمش
خضر ز آب حیات کرده کنار
صدر اعظم شهاب دولت و دین
قبله قدوه و صدور کیار
گهر نظم آبدار مرا
بزبانی چو آب گوهربار
بر خداوند خویش خواند و بداد
داد این قطعه آن بت عیار
تجدید مطلع
کای ضمیرت با بر گوهر بار
برده تاب نجوم و آب بحار
سخنت راز وحی را تفسیر
قلمت نقش غیر را پرگار
گفت از جود، حاتم طائی
دلت از علم، حیدر (ع) کرار
اولیای ترا ز گردش چرخ
دیده ی بخت جاودان بیدار
روز جاه تو زیور ایام
دور حکم تو زبده ی ادوار
هم ز دست تو برق گوهر فتح
روز بدخواه کرده روز شمار
هم ز شست تو مرغ دانه ی روح
چار پر گشته وانگهی طیار
روز هیجا چو بر کشد ز نیام
دست شمشیر خسروان آثار
گر نگردد ز بیم او پنهان
گر نخواهد ز تاب او زنهار
بگسلد روح روزگار ز جسم
بر کشد پود کائنات ز تاب
بر سر بدسکال دین چو نهد
آب رخسارش آتشین دستار
همه دشوار ملک ازو آسان
همه آسان خلق ازو دشوار
نیم جان گوید از زبان عدوت
چون بر آری روانش از بن و بار
مرگ را شد روان ز نایره آب
اجل آمد برون ز پوست چو مار
گرچه دریای خون بجوش آورد
بر در کازرون گه پیکار
گرچه در پای کرد کوه هنوز
موج خون زو همی رسد به حصار
قطره آب باشد اندر بحر
در کفش روز رزم و ساعت کار
دامنش پر ز گوهر است که هست
روز رزم تواش بدریا بار
ای بفضل و بزرگی از وزراء
گشته ممتاز و در زمانه مشار
بی تکلف بپایه تو، که باد
درت از جاه وجود برخوردار
دستم طبعم نمی رسد که رسید
تا بافلاک پایه اشعار
هنرت چون مکارم صدریست
بر تر از ذروه ی قیاس شمار
که فرود زمین حضرت اوست
اوج قدر اکابر و اخیار
سعد دین، فضل زمان و زمین
همچو من عاجز از ثناش هزار
دین پناهی که نوک خامه اوست
فیض بخش خرد پذیر فتاد
ای ز آب زمین دولت تو
پر ز نورند انجم سیار
وی که بی نظم و نثر تو نبود
عالم علمرا شعا رود ثار
ای بتحسین زبان تیر سپهر
برده از خامه تو چون سوفار
علم، اندر هوای سایه تست
سایه بر وی فکن، بهانه میار
اندرین هفته همتت که سپهر
باد مأمور امر او هموار
با خود از روی تجربت می گفت
کای دل عیش جوی باده گسار
گرچه هنگام عشرتست و صبوح
خاصه با نعمه ی چکاوک و سار
گرچه سرمست رنگ و بوی گلند
تخت بزاز و کلبه عطار
بی رضای خدایگان صدور
نبود فیض روح نوش گذار
گرچه جز غم نبوده حاصل عمر
سر از آن چون بدین رسد بردار
در گرفت این حدیت و حالی گشت
قدم همت سپهر سپار
ای سحاب مطیر کلک تو را
درّ مکنون مقاطر اقطار
وی فسرده ز بخششت کانرا
خون یاقوت در تن احجار
تجدید مطلع
آمدم با ثنای صدر کبار
مرکز فرد را محیط و مدار
شرف الدین علی که در همه عمر
درس تکریم او کنم تکرار
نگذارم بصد هر از قران
شکر عشر عشیری از اعشار
آنکه دست و دل مبارک اوست
منبع جود و معدن ایثار
و آنکه با یاد بزم خرم او
مدد جان دهد عقیق عقار
ای پناه تو مأمن ایام
وی جناب تو کعبه زوّار
دشمنت گرچه آدمی است، بشکل
زینهارش بآدمی، مشمار
کآدم اندر ولایت اولاد
کند از ننگ نسبتش انکار
روز خصمت سیاه باد، چو قیر
روی بختت سپید باد، چو قار
کمر دشمنت ز دوران تنگ
افسر خصمت از سپهر افسار
تا بتا بند تازه و سر سبز
شاخ بی بیخ و بیخ بی اشجار
شاخ تعظیم مقتدای جهان
باد سر سبز و تازه از بن و بار
باد مأمور امر تو همه چیز
هفت چرخت چو هفت خدمتکار
بافته ز آب و جاه و رونق و قدر
در پناه کمال این هر چار
ساعد و گوش و گردن و سرملک
افسر و طوق و گوشوار و سوار
در شان ساخته بطالع سعد
کار امسال اولیاء همه پار
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۳
فروغ دیده ی معنی شهاب دولت و دنیا
زهی صیت تو چون گردون جهان را بی سپر کرده
سپهر قدر تو با چرخ در رأفت زده پهلو
زمین حلم تو با کوه دست اندر کمر کرده
ببرق خنجر هندی طفر را رونق افزوده
بسیر خامه ی مصری سخن را نامور کرده
ضمیرت بر جهان نظم وقتی سایه افکنده
بنانت در دیار نثر هنگامی گذر کرده
دهان لفظ و معنی را ز لطفت پر شکر دیده
کنار ملک و ملتر از کلکت پر گهر کرده
فلک با خاک درگاهت شبی می گفت: کای دولت
ترا ز آب رخ اقبال نیکو نامتر کرده
نسیمت تار و پود صبح بر باد صبا بسته
غبار ترا ستوده فتح بر چشم ظفر کرده
هم از ایوان تعظیم تو هفت اختر فرومانده
هم از تکریم ایوان تو چار اختر حذر کرده
ز ما در می کشی دامن بهر ناکس مده خاطر
جوانان را بکار آیند پیران سفر کرده
جوابش داد کای دورت بمعنی اهل معنی را
نماز شام هر روزی بهنگام سحر کرده
ز پیوند تو جون پیری سزد گر بر حذر باشد
جوانی را که او در روی اصحاب نظر کرده
زهی خاک دری کز فخر هر جائی که گردون را
بمعنی در سخن دیده چو خاک رهگذر کرده
الا تا بر جهان گردون چو بسته پرده کحلی
مسیر خسرو انجم سحر را پرده در کرده
درت را پرده دولت ملازم باد، کان درگه
هنر را رونق افزودست و کارش همچو زر کرده
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
کرا آن زهره و این راستگوئی
که گوید او توئی، بی شک تو اوئی
ترا چشم معانی احول آمد
خیالت ز آن کند باوی دو روئی
تو آب روشنی بیرون چشمه
نداری جنبشی تا در سبوئی
سبو شکن مترس اینک لب جوی
چو در جو امدی مطلق تو جوئی
ازین صورت یکی را چون شناسی؟
که تا دست از دو عالم در نشوئی
حقیقت را دو عالم یک نشنانست
بگویم چیست، زشتی و نکوئی
-------
هر کاو ندید روضه ی فردوس بر زمین
گو بر نگاه خسرو صاحب قران ببین
هم نزهت بهشت بعفو خدایگان
با صحن دلشگای روان پرورش قرین
هم رفعت سپهر، بتائید شهریار
در سقف آسمان صفتش آیتی مبین
انگیخته طراوات اشکال دلبر باش
نقش خجالت از رخ صورتگران چین
آمیخته بدایع تمثال جانفراش
با زر و لاجورد، رخ و زلف حور عین
خورشید را بسایه ی ایوانش بار نیست
در سایه عنایت خورشید ملک و دین
فرمانده جهان، عضدالدین سپهر ملک
حاجی بک آفتاب زمان خسرو زمین
-------
رخ تو روضه بهشت برین
نقشت آب نگارخانه چین
جام جنت نماشدی که نمود
عکس خلد خیال ماء معین
باغ و دریات در نشیب و فراز
مرغ و ماهیت در یسار و یمین
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳
آن شب که ملازم فروغ روز است
و آنروز که شب بروز مهرافروز است
عقد شکن زلف بت سیم تن است
خورشید رخ خوش پسر زر دوز است
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۹۱
ایوان سرای خویش برداشته گیر
وآن سقف بر آسمان برافراشته گیر
دیوار همه لعل، ستونش یاقوت
روزی دو سه بنشسته و بگذاشته گیر
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۶۰
چشمت که زناز می کند رعنایی
لالایی او به حاجبان فرمایی
هر چند که حاجبانش لالا باشند
لایق نبود به حاجبان لالایی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۳۱
قیصر که زمین به پای حشمت فرسود
قصرش به بلندی زفلک برتر بود
ای کیخسرو که جاش داری بنگر
کو قصر کجا قیصر گویی که نبود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
زلف تو را که شامِ پریشانی من است
صبح است عارض تو که در پشت دامن است
سرو سهی که داشت هواهای سرکشی
امروز پیش آن قد و بالا فروتن است
پیوسته چشم شوخ تو ز آن است سر گران
کش دم به دم ز تیغ تو خونی به گردن است
ای مه چه لاف می زنی از حسن بی حساب
پیش جمال یار حساب تو روشن است
کمتر ز کس نه ایم از آن دم که گفته ای
در پیش مردمان که خیالی سگ من است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
تا چمن دم زد ز لطف عارض رعنای او
گل گل است از چوب تر خوردن همه اعضای او
گوییا از شیوهٔ قدّش نشانی داد سرو
کز هوس مرغان همی میرند بر بالای او
دید نرگس عارضش را و گلِ فردوس گفت
خوب دیده ست آفرین بر دیدهٔ بینای او
چون کند دل خود فروشی با سر زلفش چو نیست
نقد جان را قیمتی در حلقهٔ سودای او
ای خیالی کی بود کز لوح دل گردد تمام
نقش جان محو و خیال یار گیرد جای او
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
امشبم خورشید سرزد از وثاق
ماه از این خجلت فتاد اندر محاق
کی چمد سرو چمن در انجمن
ماه کی دیدی نشیند در رواق
مطربا چنگی و ساقی ساغری
کاینچنین شب نادر افتد اتفاق
در درون بلبله خون رزان
بسته کامشب در گلو دارد حناق
آفت دل شاهدان بذله گوی
دشمن دین ساقیان سیم ساق
از نگینی بد سلیمان را حشم
داشت جم از فیض جامی طمطراق
سده کرد از آب می مینا بریز
در قدح شاید گشاید از فواق
من نمیدانم گنه را از ثواب
شرع آشفته بود صدق و وفاق
از نجف هرگز نمی آیم بخلد
شیخنا بگذر مکن تکلیف شاق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
ای ماهروی خرگهی ای صاحب تاج مهی
تو باغ خوبی را بهی ما نیز هم بد نیستیم
گر میسراید بلبلی در باغ و بستان بر گلی
باید شنید ای گل ولی ما نیز هم بد نیستیم
بلبل کند غوغا و بس گر گل شود رعنا و بس
این واله آن زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
شور تو در هر مجلسی نام تو ورد هر کسی
دارند سودایت بسی ما نیز هم بد نیستیم
مه کی خرامد در زمی حوری نژاد از آدمی
تو چشم جان را مردمی ما نیز هم بد نیستیم
در کاخ ناید سرو بن خورشید کی گوید سخن
کو سرو و مه دعوی کن ما نیز هم بد نیستیم
در نیکوئی افسانه ای از آشنا بیگانه ای
چون شمع در هر خانه ما نیز هم بد نیستیم
ای غیرت شمع چگل ای ماورای آب و گل
ای آرزوی جان و دل ما نیز هم بد نیستیم
نوح است با تو گر قرین آدم بکویت ره نشین
آشفته ات مدحت گزین ما نیز هم بد نیستیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
گر باد دی بگلشن دم میزند بسردی
از باد دی بگرمی از می برآر گردی
گه از نوا و از زنگ گاهی زآب گلرنگ
بگشای این دل تنگ بزدا زچهره زردی
مطرب بزن تو دستی ساقی بکوب پائی
مینا بیار و بشکن این طاق لاجوردی
طوف حریم دلها از یکنظر توان کرد
بیهوده کرده حاجی یکعمر رهنوردی
اندر حریم جانان بی درد ره ندارد
ایدل اگر توانی از جان بجوی دردی
آشفته باش اما اندر شکنج یک زلف
دیوانه وار تا کی ایدل بهرزه گردی
دیگر تو ای سکندر آب خضر نجوئی
از آب عشق خوبان گر نیم جرعه خوردی
از آبشار وحدت خمخانه محبت
کز یک نمش جهنم چون یخ شود بسردی
آب ولای حیدر آن شهسوار صفدر
شاهی که کوفت نوبت در لامکان بمردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۹
صبا تو نفخه ی عنبر در آستین داری
مگر عبور بر آن زلف عنبرین داری
گرفته ای تو ز تاتار طره اش تاری
که تبت ختن چین در آستین داری
بهر سپهر یکی کوکب درخشان هست
تو مهر و مه به رخ و زهره در جبین داری
به برگ لاله پراکنده غالیه از خط
به زلف و سنبل بویا به یاسمین داری
دهی پیام زنوشین لبت به اغیارم
فغان که زهر مذابم در انگبین داری
هزار همچو سلیمان مسخر حکمت
چه نقش بود ندانم که در نگین داری
تو خود به جنس بشر ای پسر نمی مانی
مگر سرشت ز حور و ملک عجین داری
اگر تو سرو روانی چرا به برزن و کوی
و گر تو ماه چرا خانه در زمین داری
به مدح حیدر و آشفته وش نوا سنجی
ز پادشاه زمان چشم آفرین داری