عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
خوش نیست دل خسته ریش از تو جدا
هستیم نه بر مراد خویش از تو جدا
زین پس اگرم بخت رساند بر تو
دیگر نشوم به تیغ و نیش از تو جدا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
گفتم صنما غم رهی نیست ترا
وز درد درونم آگهی نیست ترا
هرگز نکنی دوا به سیب زنخم
گفتا که کنون به از بهی نیست ترا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
ایعشوه دهان ترک شما کردم و رفت
رخ سوی در سخا کردم و رفت
چون بوی وفاتان نشنیدم همه را
در لعنت ایزدی رها کردم و رفت
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
از کوی تو با دل حزین باید رفت
با غصه و قهر همنشین باید رفت
رفتیم ز پیش تو بجائی که مپرس
از خدمت مخدوم چنین باید رفت
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
دل شد ز پی وصل دلارام ز دست
جان نیز بران عزیمت از جای بجست
در نافه تاتار زدند آتش غم
تاتار خطش پشت لب یار نشست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
چون از نظرم سرو سمنبر بگذشت
این مردم دیده اشکش از سر بگذشت
در چشمه آفتاب میجست رخش
نا دیده تمام آبش از سر بگذشت
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۱
زهریست فراقت که دلم میچشدش
پا زهر وصال ار نبود میکشدش
خون شد دل زار من بیکروزه فراق
دانی چه شود اگر بماهی کشدش
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۲
باشد بتو دیده رهنمون دل من
جز مرکز غم نیست درون دل من
مسکین دلم از دیده بجان آمد از آنک
جز دیده کسی نریخت خون دل من
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۴
دی بر سر خاک دوستی دلبر من
از دیده گلاب ریخت بر برگ سمن
گفتم مگری ندا کن آنرا که ترا
آورد بگریه تا زند چاک کفن
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - قصیده
دارم زعشق روی تو پیوسته ترمژه
وزخون دل زفرقت تو بارور مژه
پیوسته شد بهم همه مژگان من بخون
زینسان کسی نبیند پیوسته تر مژه
گوئی که رنگرز شده اند این دو چشم من
هردم کنند رنگ بخون جگر مژه
از آب چشم من که جهانی فرو گرفت
هم دیده بر خطاست هم اندر خطر مژه
از من قرار و خواب ربوده شد آنچنانک
برهم نمیزنم همه شب تا سحر مژه
پیرامن دو چشم من اینک نظاره کن
صد دسته خون سوخته برطرف هر مژه
ازبسکه گشت بر مژه ام خون دیده جمع
کردم غلط که سیخ کبابست هر مژه
این حیف بین که میرود اندر جهان عشق
جرم از دودیده آمد و بیداد بر مژه
از جور یار و قصه احداث روزگار
در غصه که بینم ازین مختصر مژه
وقتست اگر کنم گله نزدیک سروری
کز فخر خاک پایش روید بسر مژه
دستور عصر و خواجه آفاق شمس دین
کز نور راش تیره شود سر بسر مژه
صاحبقران عصر محمد که رای او
مانند دیده ایست برو ماه و خورمژه
ای صاحبی که چرخ نبیند نظیر تو
بسیار اگر بر آرد گرد نظر مژه
باریک بین چنان شده ام در مدیح تو
کز دست من همی جهد اندر نظر مژه
از گریه چشم حاسد تو کرته بدوخت
کش ابره خون دیده شد و آسترمژه
هرک او خلاف دوستی اندر تو بنگرد
بر دیده اش آورد ز پی کین حشرمژه
اندر تموز گرم ز سردی حسود را
هنگام گریه گردد همچون شمر مژه
دشمن زیان نکرد گه اشک ریختن
میریخت سیم تا که شدش همچو زرمژه
در دیده مخالف نوک سنان تو
اندر جهد چنانکه ندارد خبر مژه
گردر کمان و هم نهی تیر امتحان
وقت نهیب آوری اندر نظر مژه
از چشم دشمنت بگه فرصت گشاد
زان سوی سر کند بتراجع گذر مژه
تا در جهان شیوه گری نیکوان زنند
از بهر صید دلها بر یکدیگر مژه
صید همای دولت تو باد نیکوئی
در چشم عدل و داد و بروزیب و فرمژه
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - سوزیان
خشمت آمد که من ترا گفتم
که ترا عاشقم خطا گفتم
شاید ارخون شود دلم تامن
با تو ناگفتنی چرا گفتم
من ز دست زبان برنج درم
سوزیان بین که تا ترا گفتم
گفتی از عشق جان نخواهیبرد
من خود این با تو بارها گفتم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۷ - یکباره بکش
نه ترا رای که در من نگری
نه مرا زهره که در تو نگرم
خود بیکباره بکش تا برهیم
من زدست تو تو از درد سرم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸
بس آه کم ز عشق تو از آسمان گذشت
بس اشک کم ز هجر تو از دیدگان گذشت
هم جانم از فراق توایجان بلب رسید
هم کاردم ز هجر تو از استخوان گذشت
در آب دیده غرقم و این از همه بتر
کآهی نمیتوان زد کآب از دهان گذشت
گفتی که چون گذشت ترا در فراق من
شرحش نمیتوان داد القصه آن گذشت
فی الجمله هم ترا بترست ارنه کار من
بر هر صفت که بود ز سود و زیان گذشت
هم لابه خوشترست ولی جای آن نماند
هم صبر بهترست ولی کار ازان گذشت
جان خواستی و پای بران سخت کرده
جهدی بکن مگر ز سرش در توان گذشت
هر جا که میروم همه این میرود سخن
کانچ از غم فراق فلان بر فلان گذشت
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
خطت تا بر گل از عنبر نوشتست
غمت بر من خطی دیگر نوشتست
مگر بیداد تو دل را خوش آمد
که بر رویم بآب زر نوشتست
دمیده گرد لعلت سنبل سبز
زمرد بر عقیق تر نوشتست
ز بهر چشم بیمارت مگر زلف
فسون تب بشکر بر نوشتست
هنوز از عشق تو دل یک ورق خواند
ز تیمار تو صد دفتر نوشتست
ز دست این دل نا پای بر جای
ندانم تا چه ام بر سر نوشتست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
امروز بتم بطبع خود نیست
با ما سخنش بنیک و بد نیست
دلبر ز برم براند و آن کیست
کانداخته چنین لگد نیست
یکبوسه ازو بخواستم گفت
بس دل که درو بسی خرد نیست
کوچک دهنش بدید نتوان
چون بوسه دهم برانکه خود نیست
هرگز ندهد نشان ز شادی
هرکو بغم تو نامزد نیست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
عشقت ایدوست مرا همنفسست
بی تو بر من همه عالم قفسست
حلقه زلف تو دل می گیرد
در شب زلف تو حلقه عسست
من ز عشق تو کجا بگریزم
کاشگم از پیش و غم تو زپسست
غم تو میخورم و میگریم
چون باشگی و غمی دسترسست
مرگ نزدیک بمن چونان شد
که میان من و او یک نفسست
هر که گوید که فلان را بنواز
گوئی از خشم فلان خود چه کسست
خشم و دشنام تو در می باید
طعنه دشمنم آخر نه بسست؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
یار گرد وفا نمی گردد
باوفا آشنا نمیگردد
در دلش جز ستم نمیآید
در سرش جز جفا نمیگردد
دل به یکبارگی زما برداشت
جز بر ناسزا نمیگردد
از کسی حال ما نمیپرسد
خود کسی گردما نمیگردد
خود نگوید که آن فلان عاشق
آخر اینجا چرا نمی گردد
هیچ شب نیست کز فراق رخش
ز اشک من آسیا نمیگردد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
آه که امید من بیار نه این بود
لایق آن روی چون نگار نه این بود
هجر نمودست و بارهی نه چنین گفت
جور فزودست و در شمار نه این بود
رفته بر دشمنم قرار گرفتست
با من دل سوخته قرار نه این بود
نوبت آن روزگار رفت که مارا
عشق نه زین دست بود و یار نه این بود
عشق چنین بود و کیسه مان نه چنین بود
یارنه این بود و روزگار نه این بود
از تو خجل مانده ام که بیرخ خوبت
زنده بماندیم و اختیار نه این بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تا خط تو رخت بیرون میکشد
ناله من سر بگردون میکشد
زلف تو همچون مهندس بررخت
هر زمان شکلی دگرگون میکشد
خاک پایت خیمه بر مه میزند
آب چشمم سر بجیحون میکشد
با که داند گفت دل جز با لبت
جورها کز زلف شبگون میکشد
بار تو کش چرخ نتواند کشید
خود نپرسی کاین دلم چون میکشد
از فلک هرگز کشیده کی بود
دل ز هجرت آنچه اکنون میکشد
دل که گفت از غم فشاندم آستین
دامن از هجر تو در خون میکشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
کارم نه بر مراد دل ریش میرود
روزم همه بکام بد اندیش میرود
با کافران نمیرود اندر دیار روم
آنچ از فراق بر من درویش میرود
دیده نگاه کرد و دل اندر بلا فتاد
دیده پی هلاک دل ریش میرود
دل گشت اسیر حلقه زلفش بحرص وصل
بس سر که در سر طمع خویش میرود
تلخ است پاسخ تو و آنهم زبخت ماست
کزنوش تو سخن همه چون نیش میرود
کج میدهی تو وعده و بالله که خوب نیست
کاندر جهان حدیث کم و بیش میرود
میکن جفا و جور که در گنجد اینهمه
میکن عتاب و نازکت از پیش میرود