عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵ - نیز در مدح خواجه ابوسهل حمدوی گوید
ای قصد تو به دیدن ایوان کسروی
اندیشه کرده ای که بدیدار آن روی
ایوان خواجه با توبه شهر اندورن بود
دیوانگی بود که تو جای دگر شوی
آن کس که هر دو دید، مر ایوان خواجه را
بسیار فضل دید بر ایوان کسروی
این آن بناست کر براو خوشه فلک
در وقت بدر روی چو بخواهی که بدروی
باغی نهاده همبر اوباچهاربخش
پر نقش و پر نگار چو ار تنگ مانوی
هر بخششی از و چو جهانیست مستقیم
هر هندسی ازو چو سپهر یست مستوی
استاد این سرای بآیین همی بود
رای رئیس سید ابو سهل حمدوی
آن مهتری که بخت به درگاه تو بود
چون رای او کنی و به درگاه او روی
رایش چنان که لفظ بزرگان بود متین
عزمش چنان که بازوی گردان بود قوی
زانچ او به نوک خامه کند صد یکی کنند
مردان کاردیده به شمشیر هندوی
توقیع او به نزد دبیران روزگار
چیزی بود بغایت از آن سوی جادوی
در درست وروی او زهنر صد دلیل هست
چون معجز پیمبری و فر خسروی
کردار او به نزد همه خلق معجزست
چون نزد شاعران سخن سهل معنوی
شعر درازتر ز«قفانبک » پیش او
کوته شود چو قافیه شعر مثنوی
گر مهتری به مرتبه چون شعر باشدی
او حرف اولین بودو دیگران روی
از خاندان خویش بزرگ آمد و شریف
آموخته ز اصل و گهر گردی و گوی
دیریست کاین بزرگی در خاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی
در فضل گوهرش بتوان یافتن کنون
مدح هزار ساله به گفتار پهلوی
ای مهتری که غایت رادی تویی ز خلق
لابل که تو ز غایت رادی از آن سوی
گر مردمی نبوت گردد، جهان به تو
یکرویه بگروند و به کس تو بنگروی
در رزم همچو شیر همیدون همه دلی
در بزم همچو شمس همیدون همه ضوی
جز نیکویی پذیره نیاید ترا گذر
در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی
از نیکویی که خوی تو بیند نکو رود
تا تو برین نهادی و تا تو بدین خوی
یک بیت شعر یاد کنم من که رودکی
گرچه ترا نگفت سزاوار آن توی
«جز برتری ندانی گویی که آتشی
جز راستی نجویی مانا ترازوی »
تا شاعران به شعر بگویند و بشنوید
وصف دو زلف و دو رخ خوبان پیغوی
با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست
با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی
چندان که آرزوی دل تو بود بباش
با کام و با مراد همی باش تابوی
بدخواه تو به درد و به اندوه دل بود
توگر نوی ز رامش و از کام دل نوی
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱ - قطعه
خواستم از لعل او دو بوسه و گفتم
تربیتی کن به آب لطف خسی را
گفت یکی بس بود و گر دوستانی
فتنه شود آزموده ایم بسی را
عمر دوباره ست بوسه من و هرگز
عمر دوباره نداده اند کسی را
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۷ - نیز او راست
بامدادان پگاه آمد بر بسته کمر
غالیه بر سرو کرد (؟) و برون رفت بد
کس فرستادم و گفتم که بدینگونه مرو
که بدین گونه رسد چشم ترا جان پدر
باز گردید و بیامد به من اندر نگرید
گفت فرمان خداوند مرا چیست دگر
بروم یا نروم عید کنم یا نکنم
کیش بر بندم یا باز کنم پیش کمر
گفتم ای ماه دل افروز کمر نیز مبند
که کمر بستن تو کرد مرا خسته جگر
چه کمر بندی کز جای کمر نیست نشان
چه سخن گویی کز جای سخن نیست اثر
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۶ - نیز او راست
باغبان! زیر سرو بن منشین
نه کجا سرو نیست نیست زمین
نه همه سایه زیر سرو بود
زیر شاخ سمن شو و بنشین
باغ تو پر درخت سایه ورست
از پی خویشتن یکی بگزین
گرد آن سرو نارسیده مگرد
رنگ آن سرو نارسیده مبین
سرو را، دست باز دار به من
رحم کن بردل من مسکین
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
در دل عاشق اگر قدر بود جانانرا
نظر آنست که در چشم نیارد جانرا
تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر
خود بجان تو نباشد طمعی جانانرا
دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد
که چو سختی رسدش سست کند پیمانرا
قومی از دوستیش دشمن جان خویشند
ای توانگر بنگر همت درویشانرا
همتت گر بدو عالم نگرانی دارد
تو بدان لاشه بسر چون بری این میدانرا
دادن جان قدم چون تو جوامردی نیست
که بلب از دهن سگ بربایی نانرا
طالب دوست شکایت نکند از دشمن
چه غم از سرزنش مطرقه مر سندانرا
گر مرا درد و جهان دست دهد در ره دوست
قدم از جا نرود عاشق سرگردانرا
نرود با سر ملک و ننهد پا بر تخت
گر گدایی درش دست دهد سلطانرا
خویش و پیوند بیکباره حجاب راهند
ببر از جمله و بیگانه شمر خویشانرا
سیف فرغانی ناجسته میسر نشود
آنچه مردم بطلب باز نیابد آنرا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را
دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را
خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت
زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را
ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد
بر خوان آرزوها همکاسه ای سگان را
ای از برای روزی شغل تو خانه سوزی
بنشین (و) کار او کن کوضامنست آن را
از بهر آب فردا امروز ترک نان کن
چون نان بآب دادی خاکی شمر جهان را
چو (ن) مرغ دانه می چین اندر زمین که ایزد
کرد آردبیز روزی غربیل آسمان را
چون عاشقان دنیا با کس مکن خصومت
همکاسه سگان دان جویندگان نان را
مردار مرده ریگی افتاده درمیانشان
وندر دهان گرفته هر ده یک استخوان را
ای تیز کرده دندان بر استخوان یاران
تا گوشتی نخاید بردوز لب دهان را
کنج دهان چو باشد از گنج ذکر خالی
ای زهردار غفلت ماری شمر زبان را
ای آسیای سودا اندر سرتو گردان
در ناو قالب خود چون آب دان روان را
وآن ماهیان معنی اندروی آشنا گر
تو جمع کرده با هم ماران و ماهیان را
ماران شده چو ثعبان ماهی نمانده دروی
کان نفس چو سگ آبی خورده یکان یکان را
تو پیش ازین چو عنقادر قاف قرب بودی
چون یاد می نیاری آن قدسی آشیان را؟
تو کرده ای زمستی در خانه دود هستی
تاریک دل نبیند آن شمع روشنان را
با او فراخ دل شو در بذل جان که نبود
زآن ماه خانه روشن مرتنگ روز نان را
گر در درون پرده چون سیف جای خواهی
هر شب چو سگ برین در بالین کین آستان را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
فرامش کرد جان تو تماشاگاه اعلی را
که خاکش دام دل باشد نگارستان دنیا را
منه رخت اندرین ویران که در خلد برین رضوان
بشارت می دهد هردم به تو فردوس اعلی را
بخارستان دنیا در مکن با هر خس آمیزش
که دولت بهر تو دارد پر از گل باغ عقبی را
تو اندر تیه دنیایی چو اسراییلیان حیران
عجب باشد که نفروشی بتره من وسلوی را
برو علم پیمبر را مسلمان وار تابع شو
که ترسایان ز جهل خود خدا گفتند عیسی را
به دستار و به دراعه نباشد قیمت عارف
که عزت زآستین نبود ید بیضای موسی را
چو ابراهیم اگر مردی بت آزر شکن، تا کی
چو صورت بین بی معنی پرستی نقش مانی را
به رسم صورت آرایان برای چشم رعنایان
چو تو پیراهنی شستی نجس شد جامه تقوی را
اگر تو ترک جان نکنی کمال او نگردد کم
وگر حاجی بزی نکشد چه نقصان عید اضحی را
مکن چون طالب دنیا جهان صورت آبادان
که در ویرانی صورت بیابی گنج معنی را
ورای دوست اندر دل بت است ای خواجه محوش کن
که اندر کعبه نپسندد مسلمان لات و عزی را
مکن گر شاه و سلطانی به ظلم و جور ویرانی
که تا اکنون اثر مانده است عدل آباد کسری را
چو رهبر نیست ای ره رو تمسک کن به شعر من
چو در ره قایدی نبود عصا چشم است اعمی را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
گرچه از بهر کسی جان نتوان داد ز دست
چیست جان کز پی جانان نتوان داد ز دست
ای گلستان وفا خار جفا لازم تست
از پی خار گلستان نتوان داد ز دست
همچو تو دوست مرا دست بدشواری داد
چون بدست آمدی آسان نتوان داد ز دست
گرچه آن زلف پریشانی دلراست سبب
آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
دی یکی گفت برو ترک غم عشق بگو
بچنان وسوسه ایمان نتوان داد ز دست
خاک کوی تو بملک دو جهان نفروشم
گوهر قیمتی ارزان نتوان داد ز دست
جای موری که مرا دست دهد بر در تو
بهمه ملک سلیمان نتوان داد ز دست
محنتت را که گدایانش چو نعمت بخورند
بهمه دولت سلطان نتوان داد ز دست
سیف فرغانی اگر چند توانگر باشی
بر درش جای گدایان نتوان داد ز دست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
روی از خلق بگردان که بحق راه اینست
سر و معنی توکلت علی الله اینست
چون بریدی طمع از خلق ز خود دست بدار
زآنکه زاد ره حق آن و حق راه اینست
از سر خواست، نگویم ز سر دل، برخیز
دل چو نبود نتوان گفت که دلخواه اینست
جای آنست که بر نفس کنی حمله شیر
که سگی صنعت او، حیله روباه اینست
بارگیریست تن کاهل تو جان ترا
می کند میل بدنیا که چراگاه اینست
جان بپرور بغم عشق و تنت را بگذار
کندرین ره خر عیسی ترا کاه اینست
تو مپندار که تن آب روانرا دلوست
بلکه مر یوسف مه روی ترا چاه اینست
اسب همت را بر روی بساط خدمت
خانه یی ساز که شطرنج ترا شاه اینست
در ره عشق گر از قیمت یار آگاهی
ترک جان کن که نشان دل آگاه اینست
کار عشقست برو دست در وزن که عقول
اخترانند و چو در می نگری ماه اینست
ای که از وقت سؤالی کنی امروز مرا
در جواب تو یکی نکته کوتاه اینست
گر دمی حظ خود از خلق فراموش کنی
از پی یاد وی، الوقت مع الله اینست
سیف فرغانی افعال نکوکن پس ازین
زآنکه تو نیک نه ای وز تو در افواه اینست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
دل درو بند که دلدارت اوست
ره او رو که بره یارت اوست
کار اگر بهر دل دوست کنی
بی گمان عاقبت کارت اوست
در نخستین قدم از ره او را
یافت خواهی که طلب کارت اوست
هست سر بر تن چون گل بر شاخ
لیک در زیر قدم خارت اوست
دل یکی کن بدو عالم مفروش
خویشتن را چو خریدارت اوست
تا بدان حضرت اعلی برسی
چاره یی ساز که ناچارت اوست
با کسی درد دل خویش مگوی
که دوای دل بیمارت اوست
تویی تست که تو با همه کس
فخر ازو می کنی و عارت اوست
دور کن از رخ خود گرد خودی
زآنکه بر آینه زنگارت اوست
عندلیب چمن عشق شدی
خوش همی گوی که گلزارت اوست
سیف فرغانی بهر دل خویش
عافیت خواه که بیمارت اوست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
گرچه متاع جان بر جانان خطرنداشت
جان باز کز جهان دل ازو دوستر نداشت
عاشق بدست همت خود در طریق عشق
هرچ آن نه دوست بود بیفگند و برنداشت
قومی ز عشق خاص ندارند بهره یی
خود عامتر بگو که کسی زین خبر نداشت
خفته درین نشیمن وز آن اوج مانده باز
زیرا همای همت آن قوم پر نداشت
هر سنگدل که او نپذیرفت نقش عشق
او قلب بود و لایق این سکه زر نداشت
در آستین صدره دولت نکرد دست
هر دامنی که درخور این جیب سر نداشت
عاشق نخواست مال چو حرصی درو نبود
جوکی خرد مسیح چو در خانه خر نداشت
عاشق از آب وخاک نزاده است ای پسر
پوشیده نیست بر تو که عیسی پدر نداشت
بی عشق هرچه گفت ازو کس نیافت ذوق
باران نخورد از آن صدف او گهر نداشت
شعر کسی چو خواندی و حالت دگر نشد
تیغش نبود تیز که زخمش اثر نداشت
آنکس که همچو سیف نخورد آب نیل عشق
گر خاک مصر شد قصب او شکر نداشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
زنده دل نبود کسی کو ذوق درویشان نداشت
جان ندارد زنده یی کو حالت ایشان نداشت
مرد همچون گل اگر از رنگ باشد مایه دار
رنگ سودش کی کند چون بوی درویشان نداشت
ای بسا درویش زنده دل که در دنیای دون
خفت بر خاک وز خاکش گرد بر دامان نداشت
اهل دنیا چون شترمرغند (و) درویش اندرو
بلبل قدسیست، الفت با شترمرغان نداشت
هرکه از شور آب فقرش کام جان شیرین نشد
غیر زهر اندر نواله غیر خون برخوان نداشت
بس سیه کاسه است دنیا گرد خوان او مگرد
کو نمک در شوربا و چاشنی در نان نداشت
پادشاهی فقر و هر کو آن ندانست این نگفت
کامرانی عشق و آن کو این نورزید آن نداشت
پادشاهانت چه قصد ملک درویشی کنند
با همه شمشیرزن کین مملکت سلطان نداشت
هرکرا از درد عشق دوست دل بیمار نیست
همچو عیسی مرده را گر روح بخشد جان نداشت
باش تا فردا ببینی خواجه در مضمار حشر
همچو خر در گل، که اسبی بهر این میدان نداشت
بی کمال قوت عشق ای بسی لاحول گوی
کو چو شیطان ماند و انسان بودنش امکان نداشت
ای بسا زنده که خود را کس شمرد و چون بمرد
در کفن سگ شد که اندر پیرهن انسان نداشت
سیف فرغانی برای طعمه طفلان راه
مادر طبع کسی این شیر در پستان نداشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
کسی کز دل سخن گوید دمش چون جان اثر دارد
بپرس از وی که صاحب دل زعلم جان خبر دارد
ازآن معدن طلب کن زر که باشد اندرو وجوهر
گل ومیوه زشاخی جو که برگ سبز وتر دارد
تو هر صورت نمایی را مدان از اهل این معنی
که نی هر بحر مروارید ونی هر نی شکر دارد
درین بازار قلابان بهر جانب نظر می کن
زصرافی حذر می کن که روی اندود زر دارد
چو آیینه دلی داری وبروی زنگ تو بر تو
بدست آور ده آیینه که از وی زنگ بردارد
بوقت صید مرغابی گر او را درهوا یابی
نه شاهینی کند موری که همچون تیر پر دارد
درین شهر ار کسی بینی درین مردم بسی بینی
کسی کوبر سری دوروی و بر گردن دو سر دارد
زحال عاشقان او عبارت کردمی نتوان
بلفظ وحرف درناید معانی کین صور دارد
بقوت همت عاشق برآرد کوه را ازجا
چو آهن تیز شد در سنگ اثر دارد اثر دارد
بلای عاشقی صعبست یا بگریز یا خود را
چو هیزم بشکن ای مروان که بو مسلم تبر دارد
وگر زآن مخزن شاهی ترا دادند آگاهی
همی کن کتم اسرارش که کشف سر خطیر دارد
زجهال بنی آدم نه سر روح را محرم
بسی تهمت کشد مریم که چون عیسی پسر دارد
بر معشوق معیوبی بر عشاق محجوبی
بجان این رمز را بشنو دلت گوشی اگر دارد
گرت درخانه کاهی هست گو یکجو بخود گیرد
ورت درکیسه کوهی هست گو زر برکمر دارد
درین صف سیف فرغانیست خون خود هدر کرده
که این شمشیر تیز و او نه جوشن نی سپر دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
گرترا بی عشق ازین سان زندگانی بگذرد
وینچنین بی حاصل ایام جوانی بگذرد
زآن همی ترسم که با صد تیرگی مانند سیل
در جهان خاکت آب زندگانی بگذرد
ازجهان عشق مگذر چون رسی آنجا ازآنک
درخرابی میرد آن کز آبدانی بگذرد
خویشتن درآتش عشقی فگن تا نفس تو
در شرف زین مردم آبی ونانی بگذرد
چون همایان ملایک زین شترمرغان دهر،
کز طبیعت چون خروسانند، رانی، بگذرد
ازبرای قوت جان در دست میر اشکار عشق
گوشت بیند زین سگان استخوانی بگذرد
راحت تن ترک کردن کار مرد زاهدست
عاشق آن باشد که از راحات جانی بگذرد
چون جو حظ تو کم شد زآخر سنگین خاک
اسب سیرت زین خران کاهدانی بگذرد
آتش شوقت چو در دل تیز گردد جان تو
همچو روح القدس ازین چرخ دخانی بگذرد
ترک دام و دانه کن تا روح چون شهباز تو
آید اندر طیر و از سیر مکانی بگذرد
ثقل هستی دور کن از دوش جان کامید نیست
کز سبک روحان کسی با این گرانی بگذرد
ای که گر در کویت آید سیف فرغانی دمی
بی درنگ از حد ایام زمانی بگذرد
چون جهان سیارراهت یک هنر دارد که تو
از مقامات آنچنانکش بگذرانی بگذرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
آنکس که بهر نام تو از جان زیان نکرد
عنقای عشق در دل او آشیان نکرد
در پرده دلش اثری از حیات نیست
آنرا که در درون غم تو کار جان نکرد
آنکس که آفتاب سعادت برو نتافت
با ماه عشقت اختر عقلش قران نکرد
وآن را که طوق مهر تو در گردن اوفتاد
بر فرقش ار چه تیغ زدی سر گران نکرد
وآنکس که دل ز دوستی جان فرو نشست
او پاک نیست، غسل بآب روان نکرد
آنکس که جان بداد بامید سود وصل
با تو درین معامله خود را زیان نکرد
عاشق که سیر گشت ز خود گر چه گرسنه است
کونین لقمه یی شد و او در دهان نکرد
عشق تو مرد را ز بلاها امان نداد
صیاد صید را بسلامت ضمان نکرد
وآنرا که دل زآتش عشق تو روشنست
دست اندر آب تیره این خاکدان نکرد
آنرا که در زمین دل افتاد تخم عشق
چون گاو بار برد و چو گردون فغان نکرد
ای آنکه لاف می زنی از عشق آن نگار
کز کبر و ناز یک نظر اندر جهان نکرد
دست از جهان بدار که اصحاب کهف وار
در غار ره نیافت سگ ار ترک نان نکرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ملکست وصل تو بچو من کس کجا رسد
واین مملکت کجا بمن بینوا رسد
وصل ترا توانگر و درویش طالبند
وین کار دولتست کنون تا کرا رسد
در موکب سکندر بودند خلق واو
زآن بی خبر که خضر بآب بقا رسد
شاهان عصر از در من نان خوهند اگر
از خوان تو نواله بچون من گدا رسد
هر چند هست سایه لطف تو خلق را
چون آفتاب کو همه کس را فرا رسد
با بنده لایق کرم خویش جود کن
پیدا بود که همت او تا کجا رسد
رخ همچو ماه زرد شود آفتاب را
گرنه زروی تو مددش در قفا رسد
عاشق چو در ره تو قدم زد بدست لطف
تاج کرم بهر (سر) مویش جدا رسد
آن کس منم که در عوض یک نظر زتو
راضی نیم که ملک دو عالم مرا رسد
عاقل زغم گریزد ودیوانه وار ما
شادی کنیم اگر غم عشقت بما رسد
وصل تو منتهاست (که) عاشق درین طریق
از سد ره بگذرد چو بدین منتها رسد
ای محنت تو دولت صاحب دلان شده
نعمت بود گر از تو بعاشق بلا رسد
چندانکه سیف هست همین گوید ای نگار
جانا حدیث عشق تو گویی کجا رسد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
هرکه در عشق نمیرد ببقایی نرسد
مرد باقی نشود تا بفنایی نرسد
تو بخود رفتی از آن کار بجایی نرسید
هرکه از خود نرود هیچ بجایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ بپایی نرسد
عاشق از دلبر بی لطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل بنوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد بمزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق ترا فایده ندهد که کسی
بمقامات عنایت بغنایی نرسد
هرکرا هست مقام از حرم عشق برون
گرچه در کعبه نشیند بصفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز بشفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت بدعا
خود مرا دست طلب جز بدعایی نرسد
خوان نهادست و گشاده در و بی خون جگر
لقمه یی از تو توانگر بگدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین بعطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
می پسندی که بمیرد بدوایی نرسد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
زخاک کوی توبوی هوا معطر شد
ز نور روی تو شب همچو مه منور شد
چو عشق تو بزمین زآسمان فرود آمد
زمین زشادی آن تا بآسمان برشد
بیمن عشق تو دیدم که روح پاک چوطفل
مسیح وار بگهواره در سخن ور شد
نشد رسیده کسی کو بعشق تو نرسید
که بی صدف نتوانست قطره گوهر شد
اگرچه دردل کان بود جوهر خاکی
بیافت تربیت ازآفتاب تا زر شد
بسعی عشق تو آن کو زنه فلک بگذشت
بدیدمش که زهفتم زمین فروتر شد
مرا چو عشق تو گشت از دو کون دامن گیر
بسی زشوق توام آستین بخون ترشد
زبهر خدمت خاک درتو عاشق تو
بآب چشم وضو ساخت تامطهر شد
ازآنکه خواجه خود را بصدق خدمت کرد
بسی غلام خداوند بنده پرور شد
بداد جان ودل آن کو گدای (کوی) توگشت
نخواست سیم وزر آن کو بتو توانگر شد
اگر بخانه عشق اندر آیی ای درویش
پی خلاص تو دیوارها همه در شد
بکوش تا نرود عشقت از درون بیرون
که پادشاه ولایت ستان بلشکر شد
همه جهان را بی تیغ سیف فرغانی
بخصم داد چو این دولتش میسر شد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
نه اهل دل بود آن کو دل از دلبر بگرداند
ز سگ کمتر بود آنکس که رو زین در بگرداند
مرا دل داد ار دلبر نتابم رو نه پیچم سر
گدای نان طلب دیدی که روی از زر بگرداند
مرا بدگوی از آن حضرت همی خواهد که دور افتم
نپندارم که گردون را چو گاو آن خر بگرداند
بقطع دوستی آنجا که دشمن در میان آید
دو یار ناشکیبا را ز یکدیگر بگرداند
رقیب تیزخو ترسم که ما را بگسلد از وی
مگس را بادزن باشد که از شکر بگرداند
همی خواهم که در بزمش صراحی وار بنشینم
بگرد مجلسم تا چند چون ساغر بگرداند
ازین آتش که در من زد عجب نبود که در عالم
برای آب حیوانم چو اسکندر بگرداند
چو گندم اندرین طاحون خورم از سنگ او کوبی
چو آبم گر روان دارد چو چرخم گر بگرداند
ز چون من دوستی رغبت بدشمن می کند آری
چو سنگ از زر شود افزون تر ازو سر بگرداند
بطبع آتشی با آنکه بر خاک درت هر شب
بآب چشم خونینش زمین را تر بگرداند
بگوشت در نمی آید فغان سیف فرغانی
که هرشب گوش گردون را بناله کر بگرداند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گر او مراست هرچه بخواهم مرا بود
ملکی بدین صفت چو منی راکجا بود
با فقر وفاقه هیچ حسد نیست بر توام
گو هردو کون از آن تو واو مرا بود
در ملک آن فقیر که باشد غنی بعشق
مسکین شمر توانگر وسلطان گدا بود
باآب دیده زآتش شوقش بگور شو
تا خاک تیره را ز روانت صفا بود
مشهور زهد را نه ز بینایی دلست
گر طاعتی کند نظرش بر جزا بود
آن سرفراز دامن جانان کند بچنگ
کش آستین منع چو دست عطا بود
رنج تو هستی تو شد ار عافیت خوهی
با هستی تو عافیت اندر بلا بود
بر دشمنان بلشکر همت بزن که مار
دندان کند سلاح چو بی دست وپا بود
آنگه سزای قربت جانان شوی که تو
بی تو شوی وجای تو بیرون زجا بود
پیش از ممات هرکه فنا کرد نفس را
بعد از حیات مشربش آب بقا بود
عشاق روی دوست نباشند همچوسیف
نی دانه همچو کاه ونه گل چون گیا بود