عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹ - قصه‌ای هم در تقریر این
شرفه‌یی بشنید در شب معتمد
برگرفت آتش‌زنه کاتش زند
دزد آمد آن زمان پیشش نشست
چون گرفت آن سوخته می‌کرد پست
می‌نهاد آن جا سر انگشت را
تا شود استارهٔ آتش فنا
خواجه می‌پنداشت کز خود می‌مرد
این نمی‌دید او که دزدش می‌کشد
خواجه گفت این سوخته نمناک بود
می‌مرد استاره از تریش زود
بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش
می‌ندید آتش‌کشی را پیش خویش
این چنین آتش‌کشی اندر دلش
دیدهٔ کافر نبیند از عمش
چون نمی‌داند دل داننده‌یی
هست با گردنده گرداننده‌یی؟
چون نمی‌گویی که روز و شب به خود
بی‌خداوندی کی آید؟ کی رود؟
گرد معقولات می‌گردی ببین
این چنین بی‌عقلی خود ای مهین
خانه با بنا بود معقول‌تر
یا که بی‌بنا؟ بگو ای کم‌هنر
خط با کاتب بود معقول‌تر
یا که بی‌کاتب؟ بیندیش ای پسر
جیم گوش و عین چشم و میم فم
چون بود بی‌کاتبی ای متهم؟
شمع روشن بی‌ز گیراننده‌یی
یا بگیرانندهٔ داننده‌یی؟
صنعت خوب از کف شل ضریر
باشد اولی یا بگیرایی بصیر؟
پس چو دانستی که قهرت می‌کند
بر سرت دبوس محنت می‌زند
پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ
سوی او کش در هوا تیری خدنگ
همچو اسپاه مغول بر آسمان
تیر می‌انداز دفع نزع جان
یا گریز از وی اگر توانی برو
چون روی چون در کف اویی گرو؟
در عدم بودی نرستی از کفش
از کف او چون رهی ای دست‌خوش؟
آرزو جستن بود بگریختن
پیش عدلش خون تقوی ریختن
این جهان دام است و دانه‌ش آرزو
در گریز از دام‌ها روی آر زو
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضد آن دیدی فساد
پس پیمبر گفت استفتوا القلوب
گر چه مفتیتان برون گوید خطوب
آرزو بگذار تا رحم آیدش
آزمودی که چنین می‌بایدش
چون نتانی جست پس خدمت کنش
تا روی از حبس او در گلشنش
دم به دم چون تو مراقب می‌شوی
داد می‌بینی و داور ای غوی
ور ببندی چشم خود را ز احتجاب
کار خود را کی گذارد آفتاب؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰ - وا نمودن پادشاه به امرا و متعصبان در راه ایاز سبب فضیلت و مرتبت و قربت و جامگی او بریشان بر وجهی کی ایشان را حجت و اعتراض نماند
چون امیران از حسد جوشان شدند
عاقبت بر شاه خود طعنه زدند
کین ایاز تو ندارد سی خرد
جامگی سی امیر او چون خورد؟
شاه بیرون رفت با آن سی امیر
سوی صحرا و کهستان صیدگیر
کاروانی دید از دور آن ملک
گفت امیری را برو ای مؤتفک
رو بپرس آن کاروان را بر رصد
کز کدامین شهر اندر می‌رسد؟
رفت و پرسید و بیامد که ز ری
گفت عزمش تا کجا؟ درماند وی
دیگری را گفت رو ای بوالعلا
باز پرس از کاروان که تا کجا؟
رفت و آمد گفت تا سوی یمن
گفت رختش چیست هان ای موتمن؟
ماند حیران گفت با میری دگر
که برو وا پرس رخت آن نفر
باز آمد گفت از هر جنس هست
اغلب آن کاسه‌های رازی است
گفت کی بیرون شدند از شهر ری؟
ماند حیران آن امیر سست پی
هم‌چنین تا سی امیر و بیش تر
سست‌رای و ناقص اندر کر و فر
گفت امیران را که من روزی جدا
امتحان کردم ایاز خویش را
که بپرس از کاروان تا از کجاست؟
او برفت این جمله وا پرسید راست
بی‌وصیت بی‌اشارت یک به یک
حالشان دریافت بی‌ریبی و شک
هر چه زین سی میر اندر سی مقام
کشف شد زو آن به یک دم شد تمام
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱ - مدافعهٔ امرا آن حجت را به شبههٔ جبریانه و جواب دادن شاه ایشان را
پس بگفتند آن امیران کین فنی‌ست
از عنایت هاش کار جهد نیست
قسمت حق‌ست مه را روی نغز
دادهٔ بخت است گل را بوی نغز
گفت سلطان بلکه آنچ از نفس زاد
ریع تقصیراست و دخل اجتهاد
ورنه آدم کی بگفتی با خدا
ربنا انا ظلمنا نفسنا؟
خود بگفتی کین گناه از نفس بود
چون قضا این بود حزم ما چه سود؟
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را می‌زنی؟
بل قضا حق است و جهد بنده حق
هین مباش اعور چو ابلیس خلق
در تردد مانده‌ایم اندر دو کار
این تردد کی بود بی‌اختیار؟
این کنم یا آن کنم او کی گود
که دو دست و پای او بسته بود؟
هیچ باشد این تردد بر سرم
که روم در بحر یا بالا پرم؟
این تردد هست که موصل روم
یا برای سحر تا بابل روم
پس تردد را بباید قدرتی
ورنه آن خنده بود بر سبلتی
بر قضا کم نه بهانه ای جوان
جرم خود را چون نهی بر دیگران؟
خون کند زید و قصاص او به عمر؟
می‌خورد عمرو و بر احمد حد خمر؟
گرد خود برگرد و جرم خود ببین
جنبش از خود بین و از سایه مبین
که نخواهد شد غلط پاداش میر
خصم را می‌داند آن میر بصیر
چون عسل خوردی نیامد تب به غیر
مزد روز تو نیامد شب به غیر
در چه کردی جهد کان وا تو نگشت؟
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت؟
فعل تو که زاید از جان و تنت
همچو فرزندت بگیرد دامنت
فعل را درغیب صورت می‌کنند
فعل دزدی را نه داری می‌زنند؟
دار کی ماند به دزدی؟ لیک آن
هست تصویر خدای غیب‌دان
در دل شحنه چو حق الهام داد
که چنین صورت بساز از بهر داد
تا تو عالم باشی و عادل قضا
نامناسب چون دهد داد و سزا؟
چون که حاکم این کند اندر گزین
چون کند حکم احکم این حاکمین؟
چون بکاری جو نروید غیرجو
قرض تو کردی ز که خواهد گرو؟
جرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
رنج را باشد سبب بد کردنی
بد ز فعل خود شناس از بخت نی
آن نظر در بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند
متهم کن نفس خود را ای فتی
متهم کم کن جزای عدل را
توبه کن مردانه سر آور به ره
که فمن یعمل بمثقال یره
در فسون نفس کم شو غره‌یی
کافتاب حق نپوشد ذره‌یی
هست این ذرات جسمی ای مفید
پیش این خورشید جسمانی پدید
هست ذرات خواطر و افتکار
پیش خورشید حقایق آشکار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲ - حکایت آن صیادی کی خویشتن در گیاه پیچیده بود و دستهٔ گل و لاله را کله‌وار به سر فرو کشیده تا مرغان او را گیاه پندارند و آن مرغ زیرک بوی برد اندکی کی این آدمیست کی برین شکل گیاه ندیدم اما هم تمام بوی نبرد به افسون او مغرور شد زیرا در ادراک اول قاطعی نداشت در ادراک مکر دوم قاطعی داشت و هو الحرص و الطمع لا سیما عند فرط الحاجة و الفقر قال النبی صلی الله علیه و سلم کاد الفقر ان یکون کفرا
رفت مرغی در میان مرغزار
بود آن جا دام از بهر شکار
دانهٔ چندی نهاده بر زمین
وان صیاد آن جا نشسته درکمین
خویشتن پیچیده در برگ و گیاه
تا درافتد صید بیچاره ز راه
مرغک آمد سوی او از ناشناخت
پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت
گفت او را کیستی تو سبزپوش
در بیابان در میان این وحوش؟
گفت مرد زاهدم من منقطع
با گیاهی گشتم این جا مقتنع
زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش
زان که می‌دیدم اجل را پیش خویش
مرگ همسایه مرا واعظ شده
کسب و دکان مرا برهم زده
چون به آخر فرد خواهم ماندن
خو نباید کرد با هر مرد و زن
رو بخواهم کرد آخر در لحد
آن به آید که کنم خو با احد
چو زنخ را بست خواهند ای صنم
آن به آید که زنخ کمتر زنم
ای به زربفت و کمر آموخته
آخرستت جامه‌یی نادوخته
رو به خاک آریم کز وی رسته‌ایم
دل چرا در بی‌وفایان بسته‌ایم؟
جد و خویشان مان قدیمی چارطبع
ما به خویشی عاریت بستیم طبع
سال‌ها هم‌صحبتی و همدمی
با عناصر داشت جسم آدمی
روح او خود از نفوس و از عقول
روح اصول خویش را کرده نکول
از عقول و از نفوس پر صفا
نامه می‌آید به جان کی بی‌وفا
یارکان پنج روزه یافتی
رو ز یاران کهن برتافتی
کودکان گرچه که در بازی خوشند
شب کشانشان سوی خانه می‌کشند
شد برهنه وقت بازی طفل خرد
دزد از ناگه قبا و کفش برد
آن چنان گرم او به بازی در فتاد
کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد
شد شب و بازی او شد بی‌مدد
رو ندارد کو سوی خانه رود
نی شنیدی انما الدنیا لعب
باد دادی رخت و گشتی مرتعب
پیش از آن که شب شود جامه بجو
روز را ضایع مکن در گفت و گو
من به صحرا خلوتی بگزیده‌ام
خلق را من دزد جامه دیده‌ام
نیم عمر از آرزوی دلستان
نیم عمر از غصه‌های دشمنان
جبه را برد آن کله را این ببرد
غرق بازی گشته ما چون طفل خرد
نک شبانگاه اجل نزدیک شد
خل هذا اللعب بسک لاتعد
هین سوار توبه شود در دزد رس
جامه‌ها از دزد بستان باز پس
مرکب توبه عجایب مرکب است
بر فلک تازد به یک لحظه ز پست
لیک مرکب را نگه می‌دار از آن
کو بدزدید آن قبایت را نهان
تا ندزدد مرکبت را نیز هم
پاس دار این مرکبت را دم به دم
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳ - حکایت آن شخص کی دزدان قوج او را بدزدیدند و بر آن قناعت نکرد به حیله جامه‌هاش را هم دزدیدند
آن یکی قچ داشت از پس می‌کشید
دزد قچ را برد حبلش را برید
چون که آگه شد دوان شد چپ و راست
تا بیابد کان قچ برده کجاست؟
بر سر چاهی بدید آن دزد را
که فغان می‌کرد کی واویلتا
گفت نالان از چه‌یی ای اوستاد؟
گفت همیان زرم در چه فتاد
گر توانی در روی بیرون کشی
خمس بدهم مر تو را با دلخوشی
خمس صد دینار بستانی به دست
گفت او خود این بهای ده قچ است
گر دری بر بسته شد ده در گشاد
گر قچی شد حق عوض اشتر بداد
جامه‌ها برکند و اندر چاه رفت
جامه‌ها را برد هم آن دزد تفت
حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد
او یکی دزد است فتنه‌سیرتی
چون خیال او را به هر دم صورتی
کس نداند مکر او الا خدا
در خدا بگریز و وا ره زان دغا
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۴ - مناظرهٔ مرغ با صیاد در ترهب و در معنی ترهبی کی مصطفی علیه‌السلام نهی کرد از آن امت خود را کی لا رهبانیة فی الاسلام
مرغ گفتش خواجه در خلوت مایست
دین احمد را ترهب نیک نیست
از ترهب نهی کرده‌ست آن رسول
بدعتی چون در گرفتی ای فضول؟
جمعه شرط است و جماعت در نماز
امر معروف و ز منکر احتراز
رنج بدخویان کشیدن زیر صبر
منفعت دادن به خلقان همچو ابر
خیرناس آن ینفع الناس ای پدر
گر نه سنگی چه حریفی با مدر؟
در میان امت مرحوم باش
سنت احمد مهل محکوم باشد
گفت عقل هر که را نبود رسوخ
پیش عاقل او چو سنگ است و کلوخ
چون حماراست آن که نانش امنیت است
صحبت او عین رهبانیت است
زان که غیر حق همی گردد رفات
کل آت بعد حین فهو آت
حکم او هم حکم قبله‌ی او بود
مرده‌اش خوان چون که مرده‌جو بود
هر که با این قوم باشد راهب است
که کلوخ و سنگ او را صاحب است
خود کلوخ و سنگ کس را ره نزد
زین کلوخان صد هزار آفت رسد
گفت مرغش پس جهاد آن گه بود
کین چنین ره‌زن میان ره بود
از برای حفظ و یاری و نبرد
بر ره ناامن آید شیرمرد
عرق مردی آن گهی پیدا شود
که مسافر همره اعدا شود
چون نبی سیف بوده‌ست آن رسول
امت او صفدرانند و فحول
مصلحت در دین ما جنگ و شکوه
مصلحت در دین عیسی غار و کوه
گفت آری گر بود یاری و زور
تا به قوت بر زند بر شر و شور
چون نباشد قوتی پرهیز به
در فرار لا یطاق آسان بجه
گفت صدق دل بباید کار را
ورنه یاران کم نیاید یار را
یار شو تا یار بینی بی‌عدد
زان که بی‌یاران بمانی بی‌مدد
دیو گرگ است و تو همچون یوسفی
دامن یعقوب مگذار ای صفی
گرگ اغلب آن گهی گیرا بود
کز رمه شیشک به خود تنها رود
آن که سنت یا جماعت ترک کرد
در چنین مسبع نه خون خویش خورد؟
هست سنت ره جماعت چون رفیق
بی‌ره و بی‌یار افتی در مضیق
همرهی نه کو بود خصم خرد
فرصتی جوید که جامه‌ی تو برد
می‌رود با تو که یابد عقبه‌یی
که تواند کردت آن جا نهبه‌یی
یا بود اشتردلی چون دید ترس
گوید او بهر رجوع از راه درس
یار را ترسان کند ز اشتردلی
این چنین همره عدو دان نه ولی
راه جان ‌بازی‌ست و در هر غیشه‌یی
آفتی در دفع هر جان ‌شیشه‌یی
راه دین زان رو پر از شور و شراست
که نه راه هر مخنث گوهراست
در ره این ترس امتحان‌های نفوس
همچو پرویزن به تمییز سبوس
راه چه بود؟ پر نشان پای ها
یار چه بود؟ نردبان رای‌ها
گیرم آن گرگت نیابد ز احتیاط
بی ز جمعیت نیابی آن نشاط
آن که تنها در رهی او خوش رود
با رفیقان سیر او صدتو شود
با غلیظی خر ز یاران ای فقیر
در نشاط آید شود قوت‌پذیر
هر خری کز کاروان تنها رود
بر وی آن راه از تعب صدتو شود
چند سیخ و چند چوب افزون خورد
تا که تنها آن بیابان را برد
مر تو را می‌گوید آن خر خوش شنو
گر نه‌یی خر هم‌چنین تنها مرو
آن که تنها خوش رود اندر رصد
با رفیقان بی‌گمان خوش‌تر رود
هر نبی‌یی اندرین راه درست
معجزه بنمود و همراهان بجست
گر نباشد یاری دیوارها
کی برآید خانه و انبارها؟
هر یکی دیوار اگر باشد جدا
سقف چون باشد معلق در هوا؟
گر نباشد یاری حبر و قلم
کی فتد بر روی کاغذها رقم؟
این حصیری که کسی می‌گسترد
گر نه پیوندد به هم بادش برد
حق ز هر جنسی چو زوجین آفرید
پس نتایج شد ز جمعیت پدید
او بگفت و او بگفت از اهتزاز
بحثشان شد اندرین معنی دراز
مثنوی را چابک و دلخواه کن
ماجرا را موجز و کوتاه کن
بعد از آن گفتش که گندم آن کیست؟
گفت امانت از یتیم بی‌وصی ست
مال ایتام است امانت پیش من
زان که پندارند ما را مؤتمن
گفت من مضطرم و مجروح‌حال
هست مردار این زمان بر من حلال
هین به دستوری ازین گندم خورم
ای امین و پارسا و محترم
گفت مفتی ضرورت هم تویی
بی‌ضرورت گر خوری مجرم شوی
ور ضرورت هست هم پرهیز به
ور خوری باری ضمان آن بده
مرغ بس در خود فرو رفت آن زمان
توسنش سر بستد از جذب عنان
چون بخورد آن گندم اندر فخ بماند
چند او یاسین و الانعام خواند
بعد درماندن چه افسوس و چه آه؟
پیش از آن بایست این دود سیاه
آن زمان که حرص جنبید و هوس
آن زمان می‌گو کای فریادرس
کان زمان پیش از خرابی بصره است
بوک بصره وا رهد هم زان شکست
ابک لی یا باکیی یا ثاکلی
قبل هدم البصرة و الموصل
نح علی قبل موتی واعتفر
لا تنح لی بعد موتی واصطبر
ابک لی قبل ثبوری فی‌النوی
بعد طوفان النوی خل البکا
آن زمان که دیو می‌شد راه‌زن
آن زمان بایست یاسین خواندن
پیش از آنک اشکسته گردد کاروان
آن زمان چوبک بزن ای پاسبان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۵ - حکایت پاسبان کی خاموش کرد تا دزدان رخت تاجران بردند به کلی بعد از آن هیهای و پاسبانی می‌کرد
پاسبانی خفت و دزد اسباب برد
رخت‌ها را زیر هر خاکی فشرد
روز شد بیدار شد آن کاروان
دید رفته رخت و سیم و اشتران
پس بدو گفتند ای حارس بگو
که چه شد این رخت و این اسباب کو؟
گفت دزدان آمدند اندر نقاب
رخت‌ها بردند از پیشم شتاب
قوم گفتندش که ای چون تل ریگ
پس چه می‌کردی؟ که‌یی ای مرده ریگ؟
گفت من یک کس بدم ایشان گروه
با سلاح و با شجاعت با شکوه
گفت اگر در جنگ کم بودت امید
نعره‌یی زن کی کریمان برجهید
گفت آن دم کارد بنمودند و تیغ
که خمش ورنه کشیمت بی‌دریغ
آن زمان از ترس بستم من دهان
این زمان هیهای و فریاد و فغان
آن زمان بست آن دمم که دم زنم
این زمان چندان که خواهی هی کنم
چون که عمرت برد دیو فاضحه
بی‌نمک باشد اعوذ و فاتحه
گرچه باشد بی‌نمک اکنون حنین
هست غفلت بی‌نمک‌تر زان یقین
هم‌چنین هم بی‌نمک می‌نال نیز
که ذلیلان را نظر کن ای عزیز
قادری بی‌گاه باشد یا به گاه
از تو چیزی فوت کی شد ای اله؟
شاه لا تاسوا علی ما فاتکم
کی شود از قدرتش مطلوب گم؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۹ - در آمدن ضریر در خانهٔ مصطفی علیه‌السلام و گریختن عایشه رضی الله عنها از پیش ضریر و گفتن رسول علیه‌السلام کی چه می‌گریزی او ترا نمی‌بیند و جواب دادن عایشه رضی الله عنها رسول را صلی الله علیه و سلم
اندر آمد پیش پیغامبر ضریر
کی نوابخش تنور هر خمیر
ای تو میر آب و من مستسقی‌ام
مستغاث المستغاث ای ساقی‌ام
چون درآمد آن ضریر از در شتاب
عایشه بگریخت بهر احتجاب
زان که واقف بود آن خاتون پاک
از غیوری رسول رشک ناک
هر که زیباتر بود رشکش فزون
زان که رشک از ناز خیزد یا بنون
گنده‌پیران شوی را قما دهند
چون که از زشتی و پیری آگهند
چون جمال احمدی در هر دو کون
کی بده‌ست ای فر یزدانیش عون؟
نازهای هر دو کون او را رسد
غیرت آن خورشید صد تو را رسد
که در افکندم به کیوان گوی را
در کشید ای اختران هی روی را
در شعاع بی‌نظیرم لا شوید
ورنه پیش نور من رسوا شوید
از کرم من هر شبی غایب شوم
کی روم؟ الا نمایم که روم
تا شما بی من شبی خفاش‌وار
پر زنان پرید گرد این مطار
همچو طاووسان پری عرضه کنید
باز مست و سرکش و معجب شوید
بنگرید آن پای خود را زشت‌ساز
همچو چارق کو بود شمع ایاز
رو نمایم صبح بهر گوشمال
تا نگردید از منی زاهل شمال
ترک آن کن که درازاست آن سخن
نهی کرده‌ست از درازی امر کن
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۰ - امتحان کردن مصطفی علیه‌السلام عایشه را رضی الله عنها کی چه پنهان می‌شوی پنهان مشو که اعمی ترا نمی‌بیند تا پدید آید کی عایشه رضی الله عنها از ضمیر مصطفی علیه السلام واقف هست یا خود مقلد گفت ظاهرست
گفت پیغامبر برای امتحان
او نمی‌بیند تورا کم شو نهان
کرد اشارت عایشه با دست‌ها
او نبیند من همی‌بینم ورا
غیرت عقل است بر خوبی روح
پر ز تشبیهات و تمثیل این نصوح
با چنین پنهانی‌یی کین روح راست
عقل بر وی این چنین رشکین چراست؟
از که پنهان می‌کنی ای رشک‌خو؟
آن که پوشیده‌ست نورش روی او
می‌رود بی‌روی‌پوش این آفتاب
فرط نور اوست رویش را نقاب
از که پنهان می‌کنی ای رشک‌ور؟
کآفتاب از وی نمی‌بیند اثر
رشک از آن افزون‌ترست اندر تنم
کز خودش خواهم که هم پنهان کنم
زآتش رشک گران آهنگ من
با دو چشم و گوش خود در جنگ من
چون چنین رشکی ستت ای جان و دل
پس دهان بر بند و گفتن را بهل
ترسم ار خامش کنم آن آفتاب
از سوی دیگر بدرا ند حجاب
در خموشی گفت ما اظهر شود
که ز منع آن میل افزون‌تر شود
گر بغرد بحر غره‌ش کف شود
جوش احببت بان اعرف شود
حرف گفتن بستن آن روزن است
عین اظهار سخن پوشیدن است
بلبلانه نعره زن در روی گل
تا کنی مشغولشان از بوی گل
تا به قل مغشول گردد گوششان
سوی روی گل نپرد هوششان
پیش این خورشید کو بس روشنی‌ست
در حقیقت هر دلیلی ره‌زنی‌ست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۲ - تفسیر قوله علیه‌السلام موتوا قبل ان تموتوا بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی کی ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
جان بسی کندی و اندر پرده‌یی
زان که مردن اصل بد ناورده‌یی
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بی‌کمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود
آب اندر دلو از چه کی رود؟
غرق این کشتی نیابی ای امیر
تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارق است
کشتی وسواس و غی را غارق است
آفتاب گنبد ازرق شود
کشتی هش چون که مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان
دان که پنهان است خورشید جهان
گرز بر خود زن منی درهم شکن
زان که پنبه‌ی گوش آمد چشم تن
گرز بر خود می‌زنی خود ای دنی
عکس توست اندر فعالم این منی
عکس خود در صورت من دیده‌یی
در قتال خویش بر جوشیده یی
همچو آن شیری که در چه شد فرو
عکس خود را خصم خود پنداشت او
نفی ضد هست باشد بی‌شکی
تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست
اندرین نشات دمی بی‌دام نیست
بی‌حجابت باید آن ای ذو لباب
مرگ را بگزین و بر دران حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی
مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد
رومی‌یی شد صبغت زنگی سترد
خاک زر شد هیات خاکی نماند
غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کی اسرارجو
مرده را خواهی که بینی زنده تو؟
می‌رود چون زندگان بر خاکدان
مرده و جانش شده بر آسمان
جانش را این دم به بالا مسکنی ست
گر بمیرد روح او را نقل نیست
زان که پیش از مرگ او کرده‌ست نقل
این به مردن فهم آید نه به عقل
نقل باشد نه چو نقل جان عام
همچو نقلی از مقامی تا مقام
هرکه خواهد که ببیند بر زمین
مرده‌یی را می‌رود ظاهر چنین
مر ابوبکر تقی را گو ببین
شد ز صدیقی امیرالمحشرین
اندرین نشات نگر صدیق را
تا به حشر افزون کنی تصدیق را
پس محمد صد قیامت بود نقد
زان که حل شد در فنای حل و عقد
زادهٔ ثانیست احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان
زو قیامت را همی‌پرسیده‌اند
ای قیامت تا قیامت راه چند؟
با زبان حال می‌گفتی بسی
که ز محشر حشر را پرسد کسی؟
بهر این گفت آن رسول خوش‌پیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام
هم‌چنان که مرده‌ام من قبل موت
زان طرف آورده‌ام این صیت و صوت
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
تا نگردی او ندانی‌اش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی کمال
عشق گردی عشق را دانی ذبال
گفتمی برهان این دعوی مبین
گر بدی ادراک اندر خورد این
هست انجیر این طرف بسیار و خوار
گر رسد مرغی قنق انجیرخوار
در همه عالم اگر مرد و زن اند
دم به دم در نزع و اندر مردن اند
آن سخنشان را وصیتها شمر
که پدر گوید در آن دم با پسر
تا بروید عبرت و رحمت بدین
تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین
تو بدان نیت نگر در اقربا
تا ز نزع او بسوزد دل تورا
کل آت آت آن را نقد دان
دوست را در نزع و اندر فقد دان
وز غرض‌ها زین نظر گردد حجاب
این غرض‌ها را برون افکن ز جیب
ور نیاری خشک بر عجزی مایست
دان که با عاجز گزیده معجزی‌ست
عجز زنجیری‌ست زنجیرت نهاد
چشم در زنجیرنه باید گشاد
پس تضرع کن که ای هادی زیست
باز بودم بسته گشتم این ز چیست؟
سخت‌تر افشرده‌ام در شر قدم
که لفی خسرم ز قهرت دم به دم
از نصیحت‌های تو کر بوده‌ام
بت‌شکن دعوی و بتگر بوده‌ام
یاد صنعت فرض‌تر یا یاد مرگ؟
مرگ مانند خزان تو اصل برگ
سال‌ها این مرگ طبلک می‌زند
گوش تو بی‌گاه جنبش می‌کند
گوید اندر نزع از جان آه مرگ
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ
این گلوی مرگ از نعره گرفت
طبل او بشکافت از ضرب شگفت
در دقایق خویش را در بافتی
رمز مردن این زمان دریافتی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۹ - وصیت کردن مصطفی علیه‌السلام صدیق را رضی الله عنه کی چون بلال را مشتری می‌شوی هر آینه ایشان از ستیز بر خواهند در بها فزود و بهای او را خواهند فزودن مرا درین فضیلت شریک خود کن وکیل من باش و نیم بها از من بستان
مصطفی گفتش که اقبال‌جو
اندرین من می‌شوم انباز تو
تو وکیلم باش نیمی بهر من
مشتری شو قبض کن از من ثمن
گفت صد خدمت کنم رفت آن زمان
سوی خانه‌ی آن جهود بی‌امان
گفت با خود کز کف طفلان گهر
بس توان آسان خریدن ای پدر
عقل و ایمان را ازین طفلان گول
می‌خرد با ملک دنیا دیو غول
آن چنان زینت دهد مردار را
که خرد زیشان دو صد گلزار را
آن‌چنان مهتاب پیماید به سحر
کز خسان صد کیسه برباید به سحر
انبیاشان تاجری آموختند
پیش ایشان شمع دین افروختند
دیو و غول ساحر از سحر و نبرد
انبیا را در نظرشان زشت کرد
زشت گرداند به جادویی عدو
تا طلاق افتد میان جفت و شو
دیده‌هاشان را به سحر می‌دوختند
تا چنین جوهر به خس بفروختند
این گهر از هر دو عالم برترست
هین بخر زین طفل جاهل کو خراست
پیش خر خرمهره و گوهر یکیست
آن اشک را در در و دریا شکی‌ست
منکر بحرست و گوهرهای او
کی بود حیوان در و پیرایه‌جو
در سر حیوان خدا ننهاده است
کو بود در بند لعل و درپرست
مر خران را هیچ دیدی گوش‌وار
گوش و هوش خر بود در سبزه‌زار
احسن التقویم در والتین بخوان
که گرامی گوهراست ای دوست جان
احسن التقویم از عرش او فزون
احسن التقویم از فکرت برون
گر بگویم قیمت این ممتنع
من بسوزم هم بسوزد مستمع
لب ببند اینجا و خر این سو مران
رفت این صدیق سوی آن خران
حلقه در زد چو در را بر گشود
رفت بی‌خود در سرای آن جهود
بی‌خود و سرمست و پر آتش نشست
از دهانش بس کلام تلخ جست
کین ولی الله را چون می‌زنی
این چه حقد است ای عدو روشنی؟
گر ترا صدقیست اندر دین خود
ظلم بر صادق دلت چون می‌دهد؟
ای تو در دین جهودی ماده‌ای
کین گمان داری تو بر شه‌زاده‌یی
در همه ز آیینهٔ کژساز خود
منگر ای مردود نفرین ابد
آنچ آن دم از لب صدیق جست
گر بگویم گم کنی تو پای و دست
آن ینابیع الحکم هم‌چون فرات
از دهان او دوان از بی‌جهات
هم‌چو از سنگی که آبی شد روان
نه ز پهلو مایه دارد نزمیان
اسپر خود کرده حق آن سنگ را
بر گشاده آب مینا رنگ را
هم‌چنانک از چشمهٔ چشم تو نور
او روان کرده‌ست بی‌بخل و فتور
نه ز پیه آن مایه دارد نه ز پوست
روی‌پوشی کرد در ایجاد دوست
در خلای گوش باد جاذبش
مدرک صدق کلام و کاذبش
آن چه بادست اندر آن خرد استخوان
کو پذیرد حرف و صوت قصه‌خوان؟
استخوان و باد روپوشست و بس
در دو عالم غیر یزدان نیست کس
مستمع او قایل او بی‌احتجاب
زان که الاذنان من الراس ای مثاب
گفت رحمت گر همی‌آید برو
زر بده بستانش ای اکرام‌خو
از منش وا خر چو می‌سوزد دلت
بی‌مئونت حل نگردد مشکلت
گفت صد خدمت کنم پانصد سجود
بنده‌یی دارم تن اسپید و جهود
تن سپید و دل سیاهستش بگیر
در عوض ده تن سیاه و دل منیر
پس فرستاد و بیاورد آن همام
بود الحق سخت زیبا آن غلام
آنچنان که ماند حیران آن جهود
آن دل چون سنگش از جا رفت زود
حالت صورت‌پرستان این بود
سنگشان از صورتی مومین بود
باز کرد استیزه و راضی نشد
که برین افزون بده بی‌هیچ بد
یک نصاب نقره هم بر وی فزود
تا که راضی گشت حرص آن جهود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۰ - خندیدن جهود و پنداشتن کی صدیق مغبونست درین عقد
قهقهه زد آن جهود سنگ‌دل
از سر افسوس و طنز و غش و غل
گفت صد یقش که این خنده چه بود؟
در جواب پرسش او خنده فزود
گفت اگر جدت نبودی و غرام
در خریداری این اسود غلام
من ز استیزه نمی‌جوشیدمی
خود به عشر اینش بفروشیدمی
کو به نزد من نیرزد نیم دانگ
تو گران کردی بهایش را به بانگ
پس جوابش داد صدیق ای غبی
گوهری دادی به جوزی چون صبی
کو به نزد من همی‌ارزد دو کون
من به جانش ناظرستم تو به لون
زر سرخ است او سیه‌ تاب آمده
از برای رشک این احمق‌کده
دیده‌یی این هفت رنگ جسم ها
در نیابد زین نقاب آن روح را
گر مکیسی کرده‌یی در بیع بیش
دادمی من جمله ملک و مال خویش
ور مکاس افزودی‌یی من ز اهتمام
دامنی زر کردمی از غیر وام
سهل دادی زان که ارزان یافتی
در ندیدی حقه را نشکافتی
حقه سربسته جهل تو بداد
زود بینی که چه غبنت اوفتاد
حقهٔ پر لعل را دادی به باد
همچو زنگی در سیه‌ رویی تو شاد
عاقبت وا حسرتا گویی بسی
بخت ودولت را فروشد خود کسی؟
بخت با جامه‌ی غلامانه رسید
چشم بدبختت به جز ظاهر ندید
او نمودت بندگی خویشتن
خوی زشتت کرد با او مکر و فن
این سیه‌اسرار تن ‌اسپید را
بت‌پرستانه بگیر ای ژاژخا
این ترا و آن مرا بردیم سود
هین لکم دین ولی دین ای جهود
خود سزای بت‌پرستان این بود
جلش اطلس اسب او چوبین بود
همچو گور کافران پر دود و نار
وز برون بر پشته صد نقش و نگار
همچو مال ظالمان بیرون جمال
وز درونش خون مظلوم و وبال
چون منافق از برون صوم و صلات
وز درون خاک سیاه بی‌نبات
همچو ابری خالی‌یی پر قر و قر
نه درو نفع زمین نه قوت بر
همچو وعده‌ی مکر و گفتار دروغ
آخرش رسوا و اول با فروغ
بعد از آن بگرفت او دست بلال
آن ز زخم ضرس محنت چون خلال
شد خلالی در دهانی راه یافت
جانب شیرین‌زبانی می‌شتافت
چون بدید آن خسته روی مصطفی
خر مغشیا فتاد او بر قفا
تا به دیری بی‌خود و بی‌خویش ماند
چون به خویش آمد ز شادی اشک راند
مصطفی‌اش در کنار خود کشید
کس چه داند بخششی کو را رسید؟
چون بود مسی که بر اکسیر زد
مفلسی بر گنج پر توفیر زد
ماهی پژمرده در بحر اوفتاد
کاروان گم شده زد بر رشاد
آن خطاباتی که گفت آن دم نبی
گر زند بر شب بر آید از شبی
روز روشن گردد آن شب چون صباح
من نتوانم باز گفت آن اصطلاح
خود تو دانی که آفتابی در حمل
تا چه گوید با نبات و با دقل
خود تو دانی هم که آن آب زلال
می چه گوید با ریاحین و نهال
صنع حق با جمله اجزای جهان
چون دم و حرف است از افسونگران
جذب یزدان با اثرها و سبب
صد سخن گوید نهان بی‌حرف و لب
نه که تاثیر از قدر معمول نیست
لیک تاثیرش ازو معقول نیست
چون مقلد بود عقل اندر اصول
دان مقلد در فروعش ای فضول
گر بپرسد عقل چون باشد مرام؟
گو چنان که تو ندانی والسلام
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۲ - قصهٔ هلال کی بندهٔ مخلص بود خدای را صاحب بصیرت بی‌تقلید پنهان شده در بندگی مخلوقان جهت مصلحت نه از عجز چنانک لقمان و یوسف از روی ظاهر و غیر ایشان بندهٔ سایس بود امیری را و آن امیر مسلمان بود اما چشم بسته داند اعمی که مادری دارد لیک چونی بوهم در نارد اگر با این دانش تعظیم این مادر کند ممکن بود کی از عمی خلاص یابد کی اذا اراد الله به عبد خیرا فتح عینی قلبه لیبصره بهما الغیب این راه ز زندگی دل حاصل کن کین زندگی تن صفت حیوانست
چون شنیدی بعضی اوصاف بلال
بشنو اکنون قصهٔ ضعف هلال
از بلال او بیش بود اندر روش
خوی بد را بیش کرده بد کشش
نه چو تو پس‌رو که هر دم پس تری
سوی سنگی می‌روی از گوهری
آن‌چنان کان خواجه را مهمان رسید
خواجه از ایام و سالش بر رسید
گفت عمرت چند سال است ای پسر؟
بازگو و درمدزد و بر شمر
گفت هجده هفده یا خود شانزده
یا که پانزده ای برادرخوانده
گفت واپس واپس ای خیره سرت
باز می‌رو تا به کس مادرت
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۳ - حکایت در تقریر همین سخن
آن یکی اسبی طلب کرد از امیر
گفت رو آن اسب اشهب را بگیر
گفت آن را من نخواهم گفت چون؟
گفت او واپس‌رواست و بس حرون
سخت پس پس می‌رود او سوی بن
گفت دمش را به سوی خانه کن
دم این استور نفست شهوت است
زین سبب پس پس رود آن خودپرست
شهوت او را که دم آمد ز بن
ای مبدل شهوت عقبیش کن
چون ببندی شهوتش را از رغیف
سر کند آن شهوت از عقل شریف
همچو شاخی که ببری از درخت
سر کند قوت ز شاخ نیک‌بخت
چون که کردی دم او را آن طرف
گر رود پس پس رود تا مکتنف
حبذا اسبان رام پیش‌رو
نه سپس‌رو نه حرونی را گرو
گرم‌رو چون جسم موسی کلیم
تا به بحرینش چو پهنای گلیم
هست هفصدساله راه آن حقب
که بکرد او عزم در سیران حب
همت سیر تنش چون این بود
سیر جانش تا به علیین بود
شهسواران در سباقت تاختند
خربطان در پایگه انداختند
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۹ - داستان آن درویش کی آن گیلانی را دعا کرد کی خدا ترا به سلامت به خان و مان باز رساناد
گفت یک روزی به خواجه‌ی گیلی‌یی
نان پرستی نر گدا زنبیلیی
چون ستد زو نان بگفت ای مستعان
خوش به خان و مان خود بازش رسان
گفت خان ار آن‌ست که من دیده‌ام
حق تورا آن جا رساند ای دژم
هر محدث را خسان با ذل کنند
حرفش ار عالی بود نازل کنند
زان که قدر مستمع آید نبا
بر قد خواجه برد درزی قبا
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۱ - قصهٔ درویشی کی از آن خانه هرچه می‌خواست می‌گفت نیست
سایلی آمد به سوی خانه‌یی
خشک نانه خواست یا ترنانه‌یی
گفت صاحبخانه نان این جا کجاست؟
خیره‌یی؟ کی این دکان نانباست؟
گفت باری اندکی پیهم بیاب
گفت آخر نیست دکان قصاب
گفت پاره‌ی آرد ده ای کدخدا
گفت پنداری که هست این آسیا؟
گفت باری آب ده از مکرعه
گفت آخر نیست جو یا مشرعه
هر چه او درخواست از نان تا سبوس
چربکی می‌گفت و می‌کردش فسوس
آن گدا در رفت و دامن بر کشید
اندر آن خانه بحسبت خواست رید
گفت هی هی گفت تن زن ای دژم
تا درین ویرانه خود فارغ کنم
چون درین جا نیست وجه زیستن
در چنین خانه بباید ریستن
چون نه‌یی بازی که گیری تو شکار
دست آموز شکار شهریار
نیستی طاوس با صد نقش بند
که به نقشت چشم‌ها روشن کنند
هم نه‌یی طوطی که چون قندت دهند
گوش سوی گفت شیرینت نهند
هم نه‌یی بلبل که عاشق‌وار زار
خوش بنالی در چمن یا لاله‌زار
هم نه‌یی هدهد که پیکی‌ها کنی
نه چو لک‌لک که وطن بالا کنی
در چه کاری تو و بهر چت خرند؟
تو چه مرغی و تورا با چه خورند؟
زین دکان با مکاسان برتر آ
تا دکان فضل کالله اشتری
کاله‌یی که هیچ خلقش ننگرید
از خلاقت آن کریم آن را خرید
هیچ قلبی پیش او مردود نیست
زان که قصدش از خریدن سود نیست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۲ - رجوع به داستان آن کمپیر
چون عروسی خواست رفتن آن خریف
موی ابرو پاک کرد آن مستخیف
پیش رو آیینه بگرفت آن عجوز
تا بیاراید رخ و رخسار و پوز
چند گلگونه بمالید از بطر
سفرهٔ رویش نشد پوشیده‌تر
عشرهای مصحف از جا می‌برید
می‌بچفسانید بر رو آن پلید
تا که سفره‌ی روی او پنهان شود
تا نگین حلقهٔ خوبان شود
عشرها بر روی هرجا می‌نهاد
چون که برمی‌بست چادر می‌فتاد
باز او آن عشرها را با خدو
می‌بچفسانید بر اطراف رو
باز چادر راست کردی آن تکین
عشرها افتادی از رو بر زمین
چون بسی می‌کرد فن و آن می‌فتاد
گفت صد لعنت بر آن ابلیس باد
شد مصور آن زمان ابلیس زود
گفت ای قحبه‌ی قدید بی‌ورود
من همه عمر این نیندیشیده‌ام
نه ز جز تو قحبه‌یی این دیده‌ام
تخم نادر در فضیحت کاشتی
در جهان تو مصحفی نگذاشتی
صد بلیسی تو خمیس اندر خمیس
ترک من گوی ای عجوزه‌ی درد بیس
چند دزدی عشر از علم کتاب
تا شود رویت ملون همچو سیب؟
چند دزدی حرف مردان خدا
تا فروشی و ستانی مرحبا؟
رنگ بر بسته تورا گلگون نکرد
شاخ بربسته فن عرجون نکرد
عاقبت چون چادر مرگت رسد
از رخت این عشرها اندر فتد
چون که آید خیزخیز آن رحیل
گم شود زان پس فنون قال و قیل
عالم خاموشی آید پیش بیست
وای آن که در درون انسیش نیست
صیقلی کن یک دو روزی سینه را
دفتر خود ساز آن آیینه را
که ز سایه‌ی یوسف صاحب‌قران
شد زلیخای عجوز از سر جوان
می‌شود مبدل به خورشید تموز
آن مزاج بارد برد العجوز
می‌شود مبدل به سوز مریمی
شاخ لب خشکی به نخلی خرمی
ای عجوزه چند کوشی با قضا؟
نقد جو اکنون رها کن ما مضی
چون رخت را نیست در خوبی امید
خواه گلگونه نه و خواهی مداد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۴ - رجوع به قصهٔ رنجور
باز گرد و قصهٔ رنجور گو
با طبیب آگه ستارخو
نبض او بگرفت و واقف شد ز حال
که امید صحت او بد محال
گفت هر چت دل بخواهد آن بکن
تا رود از جسمت این رنج کهن
هرچه خواهد خاطر تو وا مگیر
تا نگردد صبر و پرهیزت زحیر
صبر و پرهیز این مرض را دان زیان
هرچه خواهد دل در آرش در میان
این چنین رنجور را گفت ای عمو
حق تعالی اعملوا ما شئتم
گفت رو هین خیر بادت جان عم
من تماشای لب جو می‌روم
بر مراد دل همی‌گشت او بر آب
تا که صحت را بیابد فتح باب
بر لب جو صوفی‌یی بنشسته بود
دست و رو می‌شست و پاکی می‌فزود
او قفایش دید چون تخییلی یی
کرد او را آرزوی سیلی یی
بر قفای صوفی حمزه‌پرست
راست می‌کرد از برای صفع دست
کآرزو را گر نرانم تا رود
آن طبیبم گفت کان علت شود
سیلی اش اندر برم در معرکه
زان که لا تلقوا بایدی تهلکه
تهلکه‌ست این صبر و پرهیز ای فلان
خوش بکوبش تن مزن چون دیگران
چون زدش سیلی برآمد یک طراق
گفت صوفی هی هی ای قواد عاق
خواست صوفی تا دو سه مشتش زند
سبلت و ریشش یکایک برکند
خلق رنجور دق و بیچاره‌اند
وز خداع دیو سیلی باره‌اند
جمله در ایذای بی‌جرمان حریص
در قفای همدگر جویان نقیص
ای زننده بی‌گناهان را قفا
در قفای خود نمی‌بینی جزا؟
ای هوا را طب خود پنداشته
بر ضعیفان صفع را بگماشته
بر تو خندید آن که گفتت این دواست
اوست کآدم را به گندم رهنماست
که خورید این دانه ای دو مستعین
بهر دارو تا تکونا خالدین
اوش لغزانید و او را زد قفا
آن قفا وا گشت و گشت این را جزا
اوش لغزانید سخت اندر زلق
لیک پشت و دستگیرش بود حق
کوه بود آدم اگر پر مار شد
کان تریاق است و بی‌اضرار شد
تو که تریاقی نداری ذره یی
از خلاص خود چرایی غره یی؟
آن توکل کو خلیلانه تورا
تا نبرد تیغت اسماعیل را؟
وان کرامت چون کلیمت از کجا
تا کنی شه‌راه قعر نیل را؟
گر سعیدی از مناره افتید
بادش اندر جامه افتاد و رهید
چون یقینت نیست آن بخت ای حسن
تو چرا بر باد دادی خویشتن؟
زین مناره صد هزاران همچو عاد
در فتادند و سر و سر باد داد
سرنگون افتادگان را زین منار
می‌نگر تو صد هزار اندر هزار
تو رسن‌بازی نمیدانی یقین
شکر پاها گوی و می‌رو بر زمین
پرمساز از کاغذ و از که مپر
که در آن سودا بسی رفته‌ست سر
گرچه آن صوفی پر آتش شد ز خشم
لیک او بر عاقبت انداخت چشم
اول صف بر کسی ماند به کام
کو نگیرد دانه بیند بند دام
حبذا دو چشم پایان بین راد
که نگه دارند تن را از فساد
آن ز پایان‌دید احمد بود کو
دید دوزخ را همین‌جا مو به مو
دید عرش و کرسی و جنات را
تا درید او پردهٔ غفلات را
گر همی‌خواهی سلامت از ضرر
چشم ز اول بند و پایان را نگر
تا عدم‌ها ار ببینی جمله هست
هست‌ها را بنگری محسوس پست
این ببین باری که هر کش عقل هست
روز و شب در جست و جوی نیست است
در گدایی طالب جودی که نیست
بر دکان‌ها طالب سودی که نیست
در مزارع طالب دخلی که نیست
در مغارس طالب نخلی که نیست
در مدارس طالب علمی که نیست
در صوامع طالب حلمی که نیست
هست‌ها را سوی پس افکنده‌اند
نیست‌ها را طالبند و بنده‌اند
زان که کان و مخزن صنع خدا
نیست غیر نیستی در انجلا
پیش ازین رمزی بگفتستیم ازین
این و آن را تو یکی بین دو مبین
گفته شد که هر صناعت‌گر که رست
در صناعت جایگاه نیست جست
جست بنا موضعی ناساخته
گشته ویران سقف‌ها انداخته
جست سقا کوزه‌یی کش آب نیست
وان دروگر خانه‌یی کش باب نیست
وقت صید اندر عدم بد حمله‌شان
از عدم آن گه گریزان جمله‌شان
چون امیدت لاست زو پرهیز چیست؟
با انیس طمع خود استیز چیست؟
چون انیس طمع تو آن نیستی ست
از فنا و نیست این پرهیز چیست؟
گر انیس لا نه‌یی ای جان به سر
در کمین لا چرایی منتظر؟
زان که داری جمله دل برکنده یی
شست دل در بحر لا افکنده‌یی
پس گریز از چیست زین بحر مراد
که به شستت صد هزاران صید داد؟
از چه نام برگ را کردی تو مرگ؟
جادویی بین که نمودت مرگ برگ
هر دو چشمت بست سحر صنعتش
تا که جان را در چه آمد رغبتش
در خیال او ز مکر کردگار
جمله صحرا فوق چه زهراست و مار
لاجرم چه را پناهی ساخته ست
تا که مرگ او را به چاه انداخته ست
این چه گفتم از غلط هات ای عزیز
هم برین بشنو دم عطار نیز
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۵ - قصهٔ سلطان محمود و غلام هندو
رحمة الله علیه گفته است
ذکر شه محمود غازی سفته است
کز غزای هند پیش آن همام
در غنیمت اوفتادش یک غلام
پس خلیفه‌ش کرد و بر تختش نشاند
بر سپه بگزیدش و فرزند خواند
طول و عرض و وصف قصه تو به تو
در کلام آن بزرگ دین بجو
حاصل آن کودک برین تخت نضار
شسته پهلوی قباد شهریار
گریه کردی اشک می‌راندی به سوز
گفت شه او را کای پیروز روز
از چه گریی؟ دولتت شد ناگوار؟
فوق املاکی قرین شهریار
تو برین تخت و وزیران و سپاه
پیش تختت صف زده چون نجم و ماه
گفت کودک گریه‌ام زان است زار
که مرا مادر در آن شهر و دیار
از توام تهدید کردی هر زمان
بینمت در دست محمود ارسلان
پس پدر مر مادرم را در جواب
جنگ کردی کین چه خشم است و عذاب
می‌نیابی هیچ نفرینی دگر؟
زین چنین نفرین مهلک سهل تر؟
سخت بی‌رحمی و بس سنگین‌دلی
که به صد شمشیر او را قاتلی
من ز گفت هر دو حیران گشتمی
در دل افتادی مرا بیم و غمی
تا چه دوزخ‌خوست محمود ای عجب
که مثل گشته‌ست در ویل و کرب
من همی‌لرزیدمی از بیم تو
غافل از اکرام و از تعظیم تو
مادرم کو تا ببیند این زمان
مر مرا بر تخت؟ ای شاه جهان
فقر آن محمود توست ای بی‌سعت
طبع ازو دایم همی ترساندت
گر بدانی رحم این محمود راد
خوش بگویی عاقبت محمود باد
فقر آن محمود توست ای بیم‌دل
کم شنو زین مادر طبع مضل
چون شکار فقر گردی تو یقین
همچوکودک اشک باری یوم دین
گرچه اندر پرورش تن مادراست
لیک از صد دشمنت دشمن‌تراست
تن چو شد بیمار داروجوت کرد
ور قوی شد مر تورا طاغوت کرد
چون زره دان این تن پر حیف را
نی شتا را شاید و نه صیف را
یار بد نیکوست بهر صبر را
که گشاید صبر کردن صدر را
صبر مه با شب منور داردش
صبر گل با خار اذفر داردش
صبر شیر اندر میان فرث و خون
کرده او را ناعش ابن اللبون
صبر جمله‌ی انبیا با منکران
کردشان خاص حق و صاحب‌قران
هر که را بینی یکی جامه‌ی درست
دان که او آن را به صبر و کسب جست
هرکه را دیدی برهنه و بی‌نوا
هست بر بی‌صبری او آن گوا
هرکه مستوحش بود پر غصه جان
کرده باشد با دغایی اقتران
صبر اگر کردی و الف با وفا
ار فراق او نخوردی این قفا
خوی با حق نساختی چون انگبین
با لبن که لا احب الافلین
لاجرم تنها نماندی هم‌چنان
کآتشی مانده به راه از کاروان
چون ز بی‌صبری قرین غیر شد
در فراقش پرغم و بی‌خیر شد
صحبتت چون هست زر ده‌دهی
پیش خاین چون امانت می‌نهی؟
خوی با او کن کامانت‌های تو
ایمن آید از افول و ازعتو
خوی با او کن که خو را آفرید
خوی‌های انبیا را پرورید
بره‌یی بدهی رمه بازت دهد
پرورنده‌ی هر صفت خود رب بود
بره پیش گرگ امانت می‌نهی؟
گرگ و یوسف را مفرما همرهی
گرگ اگر با تو نماید روبهی
هین مکن باور که ناید زو بهی
جاهل ار با تو نماید هم‌دلی
عاقبت زخمت زند از جاهلی
او دو آلت دارد و خنثی بود
فعل هر دو بی‌گمان پیدا شود
او ذکر را از زنان پنهان کند
تا که خود را خواهر ایشان کند
شله از مردان به کف پنهان کند
تا که خود را جنس آن مردان کند
گفت یزدان زان کس مکتوم او
شله‌ای سازیم بر خرطوم او
تا که بینایان ما زان ذو دلال
در نیایند از فن او در جوال
حاصل آنک از هر ذکر ناید نری
هین ز جاهل ترس اگر دانش‌وری
دوستی جاهل شیرین‌سخن
کم شنو کان هست چون سم کهن
جان مادر چشم روشن گویدت
جزغم و حسرت از آن نفزویدت
مر پدر را گوید آن مادر جهار
که ز مکتب بچه ‌ام شد بس نزار
از زن دیگر گرش آوردی یی
بر وی این جور و جفا کم کردی یی
از جز تو گر بدی این بچه ‌ام
این فشار آن زن بگفتی نیز هم
هین بجه زن مادر و تیبای او
سیلی بابا به از حلوای او
هست مادر نفس و بابا عقل راد
اولش تنگی و آخر صد گشاد
ای دهنده‌ی عقل‌ها فریادرس
تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس
هم طلب از توست و هم آن نیکویی
ما کی ایم؟ اول توی آخر تویی
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تراش
زین حواله رغبت افزا در سجود
کاهلی جبر مفرست و خمود
جبر باشد پر و بال کاملان
جبر هم زندان و بند کاهلان
همچو آب نیل دان این جبر را
آب مؤمن را و خون مرگبر را
بال بازان را سوی سلطان برد
بال زاغان را به گورستان برد
باز گرد اکنون تو در شرح عدم
که چو پازهراست و پنداریش سم
همچو هندوبچه هین ای خواجه‌تاش
رو ز محمود عدم ترسان مباش
از وجودی ترس کاکنون در ویی
آن خیالت لاشی و تو لا شیی
لاشیی بر لاشیی عاشق شده ست
هیچ نی مر هیچ نی را ره زده ست
چون برون شد این خیالات از میان
گشت نامعقول تو بر تو عیان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی
گفت صوفی در قصاص یک قفا
سر نشاید باد دادن از عمی
خرقهٔ تسلیم اندر گردنم
بر من آسان کرد سیلی خوردنم
دید صوفی خصم خود را سخت زار
گفت اگر مشتش زنم من خصم‌وار
او به یک مشتم بریزد چون رصاص
شاه فرماید مرا زجر و قصاص
خیمه ویران است و بشکسته وتد
او بهانه می‌جود تا در فتد
بهر این مرده دریغ آید دریغ
که قصاصم افتد اندر زیر تیغ
چون نمی‌توانست کف بر خصم زد
عزمش آن شد کش سوی قاضی برد
که ترازوی حق است و کیله‌اش
مخلص است از مکر دیو و حیله‌اش
هست او مقراض احقاد و جدال
قاطع جنگ دو خصم و قیل و قال
دیو در شیشه کند افسون او
فتنه‌ها ساکن کند قانون او
چون ترازو دید خصم پر طمع
سرکشی بگذارد و گردد تبع
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قسم راضی نگردد آگهیش
هست قاضی رحمت و دفع ستیز
قطره‌یی از بحر عدل رستخیز
قطره گرچه خرد و کوته‌پا بود
لطف آب بحر ازو پیدا بود
از غبار ار پاک داری گله را
تو ز یک قطره ببینی دجله را
جزوها بر حال کل‌ها شاهد است
تا شفق غماز خورشید آمده ست
آن قسم بر جسم احمد راند حق
آنچه فرموده‌ست کلا والشفق
مور بر دانه چرا لرزان بدی
گر از آن یک دانه خرمن‌دان بدی؟
بر سر حرف آ که صوفی بی‌دل است
در مکافات جفا مستعجل است
ای تو کرده ظلم‌ها چون خوش‌دلی؟
از تقاضای مکافی غافلی؟
یا فراموشت شده‌ست از کرده‌هات
که فرو آویخت غفلت پرده‌هات؟
گر نه خصمی هاستی اندر قفات
جرم گردون رشک بردی بر صفات
لیک محبوسی برای آن حقوق
اندک اندک عذر می‌خواه از عقوق
تا به یکبارت نگیرد محتسب
آب خود روشن کن اکنون با محب
رفت صوفی سوی آن سیلی‌زنش
دست زد چون مدعی در دامنش
اندر آوردش بر قاضی کشان
کین خر ادبار را بر خر نشان
یا به زخم دره او را ده جزا
آن چنان که رای تو بیند سزا
کان که از زجر تو میرد در دمار
بر تو تاوان نیست آن باشد جبار
در حد و تعزیر قاضی هر که مرد
نیست بر قاضی ضمان کو نیست خرد
نایب حق است و سایه‌ی عدل حق
آینه‌ی هر مستحق و مستحق
کو ادب از بهر مظلومی کند
نه برای عرض و خشم و دخل خود
چون برای حق و روز آجله‌ست
گر خطایی شد دیت بر عاقله‌ست
آن که بهر خود زند او ضامن است
وان که بهر حق زند او آمن است
گر پدر زد مر پسر را و بمرد
آن پدر را خون‌بها باید شمرد
زان که او را بهر کار خویش زد
خدمت او هست واجب بر ولد
چون معلم زد صبی را شد تلف
بر معلم نیست چیزی لا تخف
کان معلم نایب افتاد و امین
هر امین را هست حکمش هم چنین
نیست واجب خدمت استا برو
پس نبود استا به زجرش کارجو
ور پدر زد او برای خود زده ست
لاجرم از خون بها دادن نرست
پس خودی را سر ببر ای ذوالفقار
بی‌خودی شو فانی‌یی درویش‌وار
چون شدی بی‌خود هر آنچه تو کنی
ما رمیت اذ رمیتی ایمنی
آن ضمان بر حق بود نه بر امین
هست تفصیلش به فقه اندر مبین
هر دکانی راست سودایی دگر
مثنوی دکان فقراست ای پسر
در دکان کفشگر چرم است خوب
قالب کفش است اگر بینی تو چوب
پیش بزازان قز و ادکن بود
بهر گز باشد اگر آهن بود
مثنوی ما دکان وحدت است
غیر واحد هرچه بینی آن بت است
بت ستودن بهر دام عامه را
هم‌چنان دان کالغرانیق العلی
خواندش در سورهٔ والنجم زود
لیک آن فتنه بد از سوره نبود
جمله کفار آن زمان ساجد شدند
هم سری بود آن که سر بر در زدند
بعد ازین حرفی‌ست پیچاپیچ و دور
با سلیمان باش و دیوان را مشور
هین حدیث صوفی و قاضی بیار
وان ستمکار ضعیف زار زار
گفت قاضی ثبت العرش ای پسر
تا برو نقشی کنم از خیر و شر
کو زننده؟ کو محل انتقام؟
این خیالی گشته است اندر سقام
شرع بهر زندگان و اغنیاست
شرع بر اصحاب گورستان کجاست؟
آن گروهی کز فقیری بی‌سرند
صد جهت زان مردگان فانی‌ترند
مرده از یک روست فانی در گزند
صوفیان از صد جهت فانی شدند
مرگ یک قتل است و این سیصد هزار
هر یکی را خون بهایی بی‌شمار
گرچه کشت این قوم را حق بارها
ریخت بهر خون بها انبارها
همچو جرجیس‌اند هر یک در سرا
کشته گشته زنده گشته شصت بار
کشته از ذوق سنان دادگر
می‌بسوزد که بزن زخمی دگر
والله از عشق وجود جان‌پرست
کشته بر قتل دوم عاشق‌تراست
گفت قاضی من قضادار حی ام
حاکم اصحاب گورستان کی ام؟
این به صورت گر نه در گوراست پست
گورها در دودمانش آمده ست
بس بدیدی مرده اندر گور تو
گور را در مرده بین ای کور تو
گر ز گوری خشت بر تو اوفتاد
عاقلان از گور کی خواهند داد؟
گرد خشم و کینهٔ مرده مگرد
هین مکن با نقش گرمابه نبرد
شکر کن که زنده‌یی بر تو نزد
کان که زنده رد کند حق کرد رد
خشم احیا خشم حق و زخم اوست
که به حق زنده‌ست آن پاکیزه‌پوست
حق بکشت او را و در پاچه‌ش دمید
زود قصابانه پوست از وی کشید
نفخ در وی باقی آمد تا مبآب
نفخ حق نبود چو نفخه‌ی آن قصاب
فرق بسیاراست بین النفختین
این همه زین است و آن سرجمله شین
این حیات از وی برید و شد مضر
وان حیات از نفخ حق شد مستمر
این دم آن دم نیست کاید آن به شرح
هین بر آ زین قعر چه بالای صرح
نیستش بر خر نشاندن مجتهد
نقش هیزم را کسی بر خر نهد؟
بر نشست او نه پشت خر سزد
پشت تابوتیش اولی‌تر سزد
ظلم چه بود؟ وضع غیر موضعش
هین مکن در غیر موضع ضایعش
گفت صوفی پس روا داری که او
سیلی‌ام زد بی‌قصاص و بی‌تسو؟
این روا باشد که خر خرسی قلاش
صوفیان را صفع اندازد به لاش؟
گفت قاضی تو چه داری بیش و کم
گفت دارم در جهان من شش درم؟
گفت قاضی سه درم تو خرج کن
آن سه دیگر را به او ده بی‌سخن
زار و رنجوراست و درویش و ضعیف
سه درم دربایدش تره و رغیف
بر قفای قاضی افتادش نظر
از قفای صوفی آن بد خوب‌تر
راست می‌کرد از پی سیلیش دست
که قصاص سیلی‌ام ارزان شده‌ست
سوی گوش قاضی آمد بهر راز
سیلی‌یی آورد قاضی را فراز
گفت هر شش را بگیرید ای دو خصم
من شوم آزاد بی‌خرخاش و وصم